PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اما من که می‌دانم او چه کسی است...!



petra_na
01-31-2012, 11:13 PM
امروز داشتم از یک خیابان رد می شدم و دیدم که یک پیرمرد داره ویلچر زنش رو که ناتوان بود رو حرکت می داد می خواست از خیابون رد بشه ولی ماشین ها اجازه نمی دادن . خیلی دلم براشون سوخت و رفتم کمکشون همینطور که از خیابون گذشتیم پیرمرد گفت که زنش مریضه ودکتر ها جوابش کردن و می گفت که ۴۵ ساله که ازدواج کردند و عاشق هم هستند و نذر داره هر سه شنبه ببردش حرم حضرت معصومه تا بلکه شفاء بگیره و .... همین طوری که پیرمرد این ها رو می گفت توی دلم داشتم به عشق های امروزی فکر میکردم و یاد یه داستان افتادم که خیلی وقت پیش توی یه مجله خونده بودم:

پیرمردی صبح زود از خانه پسرش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!