PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چرا تاکید بر استقلال منافی واقع بینی سیاسی است؟



alamatesoall
11-11-2011, 06:44 PM
قرن بیستم را اگر قرن استقلال بنامیم شاید چندان بر خطا نباشد. افول پاره ای از امپراتوری های قدرتمند و سلطه جو(چون عثمانی)، اشتغال بسیاری از قدرت های استعمارگر به جنگ میان خود در طول جنگ های اول و دوم جهانی(مثل آلمان و انگلیس)، رشد تاثیرگذاری عامل افکار عمومی و قضاوت آن در مورد دولت ها(مثل مورد آمریکا در ویتنام یا فرانسه در الجزایر) و عدم صرفه اقتصادی ـ نظامی حفظ مستعمرات با توجه به شورش ها و انقلاب هایی که دخالت استعماری، ناگزیر به همراه دارد، از جمله عللی است که باعث شد بسیاری از کشورهایی که در سده های پیش تحت سلطه و سیطره قدرت های بزرگ(ژاپن، هلند، اسپانیا، انگلستان، فرانسه) قرار داشتند به استقلال دست یابند.

بر همین اساس در قرن بیستم، بیش از هر زمان، در میان کشورهای ضعیف ارزشی به نام استقلال اوج گرفت و محور ادبیات سیاسی، اعم از روایت اصلاحی یا انقلابی آن شد. استقلال به صورت مهم ترین هدف و استقلال طلبی به صورت ابراز جهت دهی به موضع گیری های روشنفکران، رهبران سیاسی، حتی محافل اقتصادی و گرایش های دینی در چارچوب یک گفتمان خاص درآمد؛ وابستگی و استعمارزدگی به عنوان ریشه مسایل و مصایب کشورهای ضعیف قلمداد شد و تمامی نیروها از ملیت و مذهب تا آیین و فرهنگ و از آنجا تا قدرت سیاسی و اقتصادی همه تجهیز شد تا، به قول آل احمد در قصه نمادین سرگذشت کندوها، دستی که هر از یک چند به درون کندو می آید تا عسل آن را که گنجی بود حاصل رنج، به یکباره به یغما ببرد، پس بزنند و به استقلال برسند. و چنین هم شد.

اینک در آستانه قرن بیست و یکم به سختی کشوری را سراغ داریم که قدرتی استعماری منابع آن را به زور به یغما برد و حق تعیین سرنوشت را از آن ستانده باشد.پرسشی که در این باب کمتر زمینه بروز یافته است در حالی که جای تامل جدی دارد، این است که آیا می توان از این داعیه دفاع کرد که اینک در آستانه هزاره سوم، علت العلل ضعف کشورهای جنوب، سلطه شمال است. آیا مفاهیمی از قبیل قطع وابستگی، استقلال، مبارزه با استعمار و نظایر آن کماکان چنان مبنایی دارد که با همان توان و تواتری که در قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم شاهد آن بودیم، به کار رود؟ به تعبیر دیگر آیا گفتمان استعمار ـ استقلال هنوز هم می تواند در محافل سیاسی و روشنفکری گفتمان غالب باشد و نقش هادی تحلیل ها، تفسیرها، ارزش ها و کنش ها را به عهده گیرد؟

این پرسش را با قدری بی احتیاطی به شکل عریان تری هم می توان مطرح کرد: آیا اصلا چیزی به نام استعمار وجود دارد، آن قدر جدی، که استقلال خواهی محور نگرش به مسایل ملی و بین المللی باشد؟ آیا آموزه البته مشهور است که به موازات فروخفتن راه و رسم کلاسیک استعمار، شیوه دیگری مشهور به استعمار جدید شکل گرفت که به جای حمله مستقیم نظامی و غارت آشکار منابع، با کمک نظام های استبدادی محلی و از طریق تغییر فرهنگ کشورهای ضعیف، روند غارت منابع را زیر پوشش پیمانها با سهولت بیشتر پیش می برد، اما پرسش ما دقیقا به همین نوع استعمار ناظر است.

به عبارت دیگر، استعمار کهنه که البته کهنه است، سوال این است که نظریه استعمار نو هم آیا دیگر تبیینی ناتوان نیست.چنین می نماید که این نظریه نیز در آستانه هزاره سوم میلادی، کارکرد تبیینی قابل ملاحظه ای ندارد و چه بسا عادت به مشاهده مسایل از دریچه این پارادایم، جوامع جهان سوم را به آفات بیشتری دچار کند. این که در ادبیات چپگرا و بینش انقلابی منتقدان و روشنفکران مبارز، بسیاری از حکومت ها در اردوگاه جنوب، دست نشانده و مزدور بیگانه تلقی شده اند که کافی است توبه کنند یا تغییر کنند تا کوه مشکلات به یک باره ذوب شود، تا حدودی ناشی از ویژگی خاص این دیدگاه یعنی کمال گرایی، بیگانگی با واقعیات پیچیده و کژتاب دنیای اقتصاد و سیاست و داعیه اصلاح بنیادین عالم بوده است؛ مواردی که تماما از نگرش های تئوریک ناورزیده در بوته عمل و بلکه از غریزه کنترل نشده آرمان خواهی منشا می گیرد.

عموم داعیه داران این دیدگاه، تبیین خود را از مسایل و مشکلات به قید احتیاط قرین نمی کنند و هنگاه نظرپردازی درباره حکومت جانشین ، چنان سهل سخن می گویند که گویی روال طبیعی این عالم همه چیز را به حال عدل می خواهد، کافی است افراد وابسته و مزدور کنار بروند تا هر چیزی به قرار خود بازآید. فشار ارزش نگری، این دیدگاه را دچار اضطراب شدید می کند؛ همه چیز وابسته به این است که نخبگان، به ویژه نخبگان سیاسی افراد خوبی باشند. در حالی که چنین آرزویی نه غالبا دست می دهد نه اگر دست دهد خوبی زمامداران از پس عبوسی واقعیت بر می آید. در این دیدگاه، رهیافت ارزشی جای را بر رهیافت روشی به شدت تنگ می کند و به این ترتیب ارائه راه حل برای مشکلات بسیار آسان می شود. در حالی که بسیاری از افرادی که در چنین دیدگاهی جای می گیرند، هنگامی که از پس یک انقلاب و یا یک جابه جایی قدرت، حکومت را به دست گرفتند، پس از آن که ناکارایی وحشت آور نظرپردازی های پرفکسیونیست خود را ملاحظه کردند، به تدریج و به اکراه تسلیم واقعیت شدند.


به گونه ای که حتی اگر در مواجهه تبلیغاتی خود همچنان بر همان مواضع ارزش نگر و آرمان آلود و واقعیت زدوده ی ناکارا تاکید کردند، اما در عمل، اگر نگوییم به طور کامل، تا حدود زیادی، پا جای پای همان حکومت های سابق نهادند؛ در اقتصاد، سیاست و حقوق در همان قالب ها گنجیدند و از پس سفرهای دشوار و پر خرج تحول، ارمغان جدیدی عرضه نکردند.زمانی بسیاری از کشورهای جنوب، از جمله تقریبا تمامی حکومت ها در منطقه خاورمیانه، مزدور امپریالیسم و حفره اصلی استقلال ملت ها معرفی می شدند. امروزه اما در آستانه ی تغییر قرن، دیگر داشتن چنین تصوری بیش از حد غیر قابل فهم است. نه تنها کشورهای دموکراتیک و کشورهای انقلابی از این دایره بیرون اند بلکه حکومت های غیر انقلابی و غیر دمکراتیک نیز بر اساس منافع خود در صحنه بین الملل موضع می گیرند.

به عنوان یک نمونه در مورد جنگ خلیج فارس، حمله عراق به کویت، اعلام طرفداری اردن از این حرکت، حضور نظامی متفقین در عربستان، همراهی ترکیه با این نیروها، اعلام بی طرفی ایران … تماما در چارچوب منافع ملی هر کدام از این کشورها قابل توجیه است. حتی اگر این حکومت ها از منافع ملی خود(دست کم در حکومت های استبدادی) در چارچوب بقای یک نظام خاص حکومتی و یا حتی یک فرد خاص صورت گرفته باشد، باز هم این مدعا به قرار خود باقی است. ترکیه به آمریکا پایگاه می دهد، عربستان قیمت نفت را پایین نگه می دارد، عراق به ایران حمله می کند، اسراییل ساکنان اصلی سرزیمن فلسطین را قلع و قمع می کند، … نه به این خاطر که وابسته به امپریالیسم اند و به سبب نداشتن استقلال از آن دستور می گیرند، بلکه صرفا به این خاطر که، درست یا غلط، منافع ملی خود را در این حرکت ها می بینند. شاید اینها ملی ترین یا کاراترین حکومت های ممکن نباشند، اما تحلیل آنان در چارچوب نظره ی وابستگی، ما را از شناخت دقیق آنان ناتوان می کند.

پاره ای از روابط این دولت ها، حتی از دیدی کمابیش بی طرفانه نیز، ممکن است چندان انتخابی هوشمندانه و متکی به منافع درازمدت ملی نباشد، اما این نه به معنای وابستگی آنهاست و نه نشان این که استقلال کامل مشکلات آنان را به طور کامل چاره می کند.دنیای جدید دنیای استعمار زده نیست، استعمار زدوده است. استعمار دیگر نه به شکل قدیم و نه به شکل جدید نه مقدور است و نه مقرون به صرفه؛ مقدور نیست عمدتا به این دلیل که دیگر، دولت ها تنها بازیگران روابط بین الملل نیستند. وجود انبوه سازمان های غیر دولتی ملی و بین المللی که از انواع اهرمها برای تحت فشار قرار دادن دولت ها برخوردارند، رعایت حداقلی از حقوق بشر که اگر نه تک تک دولت ها ولی جامعه بین المللی ناگزیر از تن دادن به آن است، رشد فرهنگی و احساس برخورداری از حقوق شهروندی در کشورهای ضعیف … از جمله مواردی است که اجازه نمی دهد، همچون قرون سالفه، قدرت و میل زمامداران، تنها عامل تعیین کننده روابط میان کشورها باشد.

اما مقرون به صرفه نیست، چون برخلاف قرن نوزدهم، مشکل اصلی کشورهای صنعتی دیگر نه تامین مواد اولیه بلکه تامین بازار مصرف است، در بعضی موارد حتی اگر قیمت تمام شده مواد اولیه را صفر در نظر بگیریم باز هم به دلیل مسایلی از قبیل گرانی نیروی کار، کشورهای صنعتی قدرت رقابت با بعضی کشورهای در حال توسعه را ندارند. دقیقا به همین دلیل دیگر رقابت اصلی قدرت ها بر سر سرمایه گذاری در کشورهای در حال توسعه و به دست آوردن سهم بیشتر در بازار بین المللی است نه بر سر جلب منابع اولیه. و درست به همین دلیل هم دیگر اعمال خصومت مستقیم یا ایجاد حکومت دست نشانده چندان به کار نمی آید و در محاسبه ی هزینه و فایده جواب منفی می گیرد، و سعی در ایجاد رابطه جای آن می نشیند. شک نیست که در فرایند این ایجاد رابطه اهرم های دو طرف برای توزیع هزینه و فایده متفاوت است.

اما این چیزی از سنخ کشمکش میان دو حریف و برد و باخت در یک بازی است که تفسیر آن با مقوله ی کهنه ی استعمار نو، تغییر نیافتن ماهیت روابط بین الملل را آشکار نمی کند، رشد نکردن دانش و بینش مفسر را وا می نماید.اما آنچه سلطه اقتصادی یا فرهنگی کشورهای شمال بر کشورهای جنوب نامیده می شود نیز با اندکی اختلاف موضع می تواند دچار اختلاف وضع شود. می توان به روابط اقتصادی و فرهنگی جاری از دیدگاهی دیگر نگریست و ناگزیر صحنه دیگری دید و از آن توصیف دیگری به دست داد. پارادایم سلطه و وابستگی تنها پارادایم ممکن نیست که از رهگذر آن می توان به این امور نگریست. پارادایم رقابت آزاد پارادایم دیگری است که تنها در یک نبرد ایدئولوژیک می توان آن را به کلی از پای درآورد و کنار نهاد. در غیر این صورت، در یک مواجهه معقول، حداقل از قدرتی برابر پارادایم دیگر برخوردار است. از منظر این پارادایم، جهان به ناگزیر، به طبع صحنه رقابت آزاد است. اگر بعضی کشورها به دلیل ضعف قدرت اقتصادی و تبلیغاتی در این رقابت عقب می مانند، این جرم کشورهای قوی نیست.

دنیا به ناگزیر و به طبع، دنیای داد و ستد و عرضه و تقاضا است و در حال حرکت به سوی تعادلی است که برآیند نیروهای درگیر است. اگر کشورهای صنعتی در عرضه ی فرهنگ خویش از امکانات بسیار قوی تری برخوردارند و فرهنگ آنها در یک جاده ی یکطرفه به سوی کشورهای دیگر در حرکت است، ممکن است این چهره از طبیعت روابط برای بسیاری نامطلوب باشد، ولی تهاجم نامیدن آن بر مبنای قابل دفاعی استوار نیست. می توان از آن فرهنگ ناخشنود بود و آن را به حال بشریت مضر دانست و حتی آن را در سیاهه ی کالای ممنوع قرار دادف ولی هیچ کدام از این امور موجه این نیست که تهاجمی در کار باشد؛ تبادل است، اما تبادلی که یک سوی آن نیروهای انبوه نهفته است، و نیرومندی به خودی خود جرم نیست. ضعف کشورهای جنوب را در صدور فرهنگ خود و ناهماهنگی محتوای این فرهنگ را با سطح فرهنگ در کشورهای صنعتی، نمی توان فرافکنی کرد و به استعمار یا سلطه جویی کشورهای شمال نسبت داد. اگر کودتای آمریکا در ایران، فعالیت کمپانی هند شرقی در هندوستان، اشغال الجزایر به وسیله فرانسه، جمله ژاپن به چین …. قابل پیگرد قانونی و یا دست کم قابل اعلام جرم و اظهار برائت باشد، ارزان خریدن منابع اولیه، انحصاری کردن تجارت جهانی، کنترل اطلاعات، محدودیت واگذاری تکنولوژی های پیشرفته، عرضه ی قدرتمندانه ی فرهنگ از طریق ماهواره، اینترنت، انتشارات … چنین نیست. گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند، اگر کسی سوار نیست و به میدان در نمی آید، شنعت زدن او در حق حریف تنها کارکرد تشفی روان دارد.قابل تامل است که درون مرزهای ملی و در اجتماع افراد یک ملت همین قانون حکمفرماست. کسانی که متاع مطلوب تری را با تبلیغات بیشتری عرضه می کنند، دکان پررونق تری دارند.


در داخل یک اجتماع اخلاق گرا و دین مدار هم اقویا مراعات ضعفا را نمی کنند و ابزارهای قانونی و اخلاقی نیز برای برهم زدن این نظم ناخوشایند چندان وفای به مقصود نمی کند. انقلاب و شورش هم اگر استبداد سیاسی را چاره کرده باشد(که غالبا نکرده است)، هرگز از پس نابرابری اجتماعی برنیامده است. اگر در عرصه ملی چنین است چرا باید چنین سودایی را در صحنه بین الملل در ذهن پروراند؟ انحصارهای بزرگ اقتصادی ـ اطلاعاتی و غلبه فرهنگی که به نحو طبیعی ناشی از قدرت تکنولوژیک و عرضه متاع پر خریدار است، لزوما استعمار یا تهاجم نیست. می تواند رقابت باشد، البته نابرابر. اما این نابرابری برخلاف گفتمان انقلابی مرسوم، بیش از آن که به توطئه وابسته باشد، ظاهرا به تقدیر وابسته است؛ نه به این معنا که قابل تغییر نیست، بلکه به این معنا که علیه آن نمی توان اعلام جرم یا اعلام جنگ کرد. … سیر موانع در تاریخ جوامع بشری به گونه ای بوده است که خرده خرده ثقل و سنگینی اعتباری بودن خود را فروگذاشته و به سمت حقیقی شدن گام برداشته است. اگر در قرن نوزدهم مانع رشد کشورهای جنوب، استعمار بود، یعنی یک پدیده دست ساز و محصول اعتبار و قرارداد آدمیان، اینک رفته رفته این مانع ذوب شده و در قالب مانع غیر محصول اعتبار و قرارداد انسانی و لذا غیر توطئه گون، قامت بسته است؛ عمدتا و تا حدود زیادی محصول ضعف های طبیعی است. پس روند بهسازی کشورهای جنوب می تواند آرام و به دور از متهم کردن قدرت ها صورت گیرد.


زدن تصویری اضطراب آلود و خوفناک از صحنه بین المللی که در ان همواره تعدادی درصدد بلعیدن دیگرانند نه از واقعیت بهره چندانی دارد نه از مصلحت. اخافه ی دایم و القای این که یک نیروی مرموز فراملی همه جا در کمین است و هر لحظه ممکن است در لباسی و از روزنه ای هجوم آورد و به این سان تب آلود کردن فضای روابط بین الملل که عمدتا میراث جنگ سرد است، مشکلی از ملت های جنوب حل نکرده است.واقع بینی سیاسی مقتضی آن است که تعابیر غیر قابل دفاعی چون «ماهیت امپریالیستی …» را به همراه قرن بیستم به تاریخ بسپاریم. ماهیت امپریالیستی فلان قدرت بین المللی هیچ نیست جز ماهیت زورگو و افزون طلب تک تک انسانها.

به مقابله با این خصلت آدمی نمی توان رفت، اما می توان آن را در قالب قانون به بند کشید. انسانها در هر قالبی که تقسیم بندی شوند، فرد، خانواده، محله، صنف، جنس، قبیله، قوم، شهر، کشور … به گونه ای کاملا طبیعی به دنبال آنند تا قدرت، ثروت و اعتبار بیشتری را از آن خود کنند، حتی اگر این به قیمت ضرر رقیب تمام شود. آیا می توان برای مقابله با این خصلت هنگامی که دو فرد، یا دو خانواده و یا دو طبقه اجتماعی در مقابل هم قرار گیرند، علیه آن که زیاده طلب است دستور جنگ بی امان و بی انتها و سد باب مذاکره داد؟ اگر پاسخ منفی است و تنها راه تلاش برای کنترل فرد، خانواده، طبقه ی … زیاده طلب و قدرت مدار، سعی در کنترل او به وسیله قرارداد اجتماعی است، در سطح بین المللی هم تنها راه، سعی در کنترل کشور قدرت مدار به وسیله ی قرارداد بین المللی است، و نه اعلان خصومتی عمیق و جدال موبد. روشن است که این دو تلاش(در سطح ملی و در سطح بین المللی) همواره قرین توفیق نیست، اما روند رو به رشد آن، در سایه ی رشد آموزش و عقلانیت، هم در کشورهای شمال و هم در کشورهای جنوب، و نبودن راهکار دیگر، تنها ادامه تلاش را در پیش پا می نهد، هر چند این تلاش طولانی و تدریجی و دراز آهنگ باشد.

حرکت از سوی غریزه وحشی به سوی غریزه تحت هدایت عقل، باعث شده است که هم استعمارزدگان، با افول خشم غریزی، و هم استعمارکنندگان، با افول از شهوت غریزی، خصومت میان یکدیگر را کمتر احساس کنند و همه انسان ها را از حیث این که اجزاء محیط زیست اجتماعی اند، این محیط را دچار آلودگی کمتری بخواهند. و به این ترتیب جامعه ی جهانی خانواده بزرگ انسانیت خواهد بود. جنوبی ها می توانند این محیط را صمیمی تر کرده و در آن جای فراختری به خود اختصاص دهند، همانطور که می توانند به هر بهانه ای به دنیا اعلام جنگ دهند. آن سبعیت و خوی تجاوزگری که به قدرت ها نسبت می دهیم، در ذات همه کشورها نهفته است. در این صحنه هر که هر چه نکرده است، نتوانسته است. هر کس و هر کشوری به فکر سود بردن از دیگری است. این به خودی خود نه اشکالی دارد و نه اساسا چاره پذیر است. مهم این است که این میل هر چه بیشتر به جامه ی قواعد تنظیم کننده درآید.

در آن حالت هم البته باز کشورهایی بیش از کشورهای دیگر از رفاه برخوردار خواهند بود؛ این حقیقت اما، مبنای عقل پسندی برای التهاب آفرینی و ایجاد جو رعب و وحشت نیست و به خودی خود جواز به دست نمی دهد که هر روز خطوط را پر رنگ تر، شکاف ها را فراختر، تضادها را آشتی ناپذیرتر کنیم. با همان دلایلی که قدرت های جهانی و یا اردوگاه شمال و یا غرب در کلیت آن، سلطه جو، جنایتکار و در یک کلمه دشمن محسوب و معرفی می شود، می توان طبقه مرفه جامعه شامل کارخانه داران، تجار، سرمایه گذاران و غیره را سلطه جو، جنایتکار و دشمن تلقی کرد و طبقه فرودست را به جنگ بی امان با آنها فراخواند. این تجربه را هر انقلابی از سر می گذراند اما، یک چند زمان لازم است تا به نادرستی و بی نتیجه بودن آن هوشیار شود، لابد یک چند(بسی طولانی تر) نیز زمان لازم است تا به خطای روی دیگر این سکه(در روباط بین الملل) آگاهی به دست آید.در غیاب این آگاهی، نگاه داشتن دائم مردم در برزخ خوف و رجا و نواختن علی الدوام شیپور جنگ و کوبیدن غزل و تقدیس حماسه از مرزهای معقول و معمول فراتر می رود.به نظر می رسد حتی اگر کشورهای صنعتی در واقع هم این قدر که ادعا می شود دشمن بودند، روا بود کشورهای جنوب به حکم کیاست سعی کنند رابطه را از دشمنی به دوستی و یا دست کم بیطرفی تغییر دهند. چرا که در هر نوع جنگی از آنان آسیب پذیرترند. گاه به نظر می رسد ما با قدرت ها دشمن تریم تا آنها با ما.

یعنی آنها در عین داشتن قدرتی که می تواند ما را به کلی از تاریخ و جغرافیا محو کند، دست به چنین کاری نمی زنند، ولی ما در عین ضعف، خط و نشان بسیار می کشیم. به راستی اگر یک روز قدرت آمریکا از آن ما بود و ضعف ما از آن او، ما با او چه می کردیم؟ باید انصاف داد که جرم بزرگ قدرت ها در دنیای امروز از نظر بسیاری این است که نیرومند، ثروتمند و دانشمندند ولی قدرت و ثروت و دانش خود را مصادره نمی کنند و به دیگران نمی بخشند. جرمشان این است که به جای آن که فیلم های حماسی ما در بین آنها پخش شود و ملت های آنان را دگرگون کند، فیلم های عاشقانه آنان در بین جامعه ی ما دست به دست می شود و ما دگرگون می شویم. در حالی که اگر عشق بیش از حماسه مطبوع است، این تقصیر طبع آدمی است. کسی در این میان گناهکار نیست. این چنین است که ما از این وقایع ناراحت می شویم و حاصل آن این است که رفتارمان در صحنه بین الملل منطق ثابتی ندارد.

یک جا ایدئولوژیک، یک جا پراگماتیک، یک جا مذاکره یک جا منازعه. دنیای امروز نه دنیای استعمار است نه دنیای استقلال و نه دنیای صف آرایی نظامی و دشمن آفرینی و مبارزه و در نتیجه نه دنیای تئوری وابستگی؛ دنیا، دنیای رابطه است. تمامی ظرافت ها و قدرت ها و پیچیدگی های سیاست در طراحی و مدیریت روابط نهفته است. رابطه با هر کشوری یک بازی شطرنج است که در آن با زیرکی باید چنان اندیشید تا منفعت بیشتر، زیان کمتر، و البته تفاهم بیشتر و التهاب کمتر آفرید. مایه ی مهر یا قهر روابط می تواند تغییر کند، در مقابل رندی ها و زیاده طلبی ها می توان ایستاد، اما اعلان جنگ، آن هم جنگی که فقط با محو یکی از دو طرف حل شدنی است با عقلانیت و حساب سود و زیان بیگانه است. به نظر می رسد دنیا با ظلم و فساد باقی می ماند اما با جنگ و ناامنی نه. شایسته نیست آیا که عراق و عربستان و قصه خودمان با آنان و مواضعمان در باب آنها را به یاد بیاوریم و رفتار فعلیمان را هم با آنان ببینیم و بپذیریم که هرگز، هرگز نباید گفت؟ آنان را که روزی خائن و عمله استعمار می خواندیم امروز با تمنای بسیار به خود فرا می خوانیم. هر منطقی که براساس آن این روابط را تجدید می کنیم، قابل توسعه است. برخوردهای غریزی و به صرافت طبع در عرصه بین الملل، سیاست را، چه از منظر حقوق به آن بنگریم و چه از منظر قدرت، از اهداف خود باز می دارد. سیاست ناگزیر است از دام الان و اینجا بگریزد، محاسبه منافع را در قالبی پیچیده صورت دهد، از احساسات و منافع آنی درگذرد.

گمان می رود که آموزه کلاسیک با دوستان مروت، با دشمنان مدارا، امروز بیش از هر زمان به کار ما می آید. استقلال خواهی اینک موجودیتی جز حافظه تاریخ ندارد، اینک رابطه است که سخن می گوید. شاید هیچ کشوری به داشتن رابطه با هیچ کشوری نیازمند نباشد! اما به تنش زدایی از روابط خود با هر کشوری نیازمند است، و این راهی جز مدیریت بحران ها با ملاحظه رساندن کمترین آسیب به روابط ندارد. در غیر این صورت در هاضمه ستبر واقعیات هضم خواهد شد. عقل مدرن راهی جز بنا نهادن بر روابط مبتنی بر هزینه ـ فایده در پناه صلح و امنیت در پیش پا نمی گذارد. نیمه دوم قرن حاضر صحت این مدعا را تقویت کرده است و در آستانه هزاره سوم جز ادامه این راه متصور نیست. مقرون به صرفه تر است که دشمنی ها را استتار کنیم، نه افشا. از زشت کردن یا زشت نمایاندن دنیا و یا حتی نمایاندن زشتی های آن هیچ نفعی عاید هیچ کس نمی شود. نه ما و نه دشمن! بشریت یک خانواده است و هویت آن یک رابطه.


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ارزش نکنیم


منبع: دفاع از عقلانیت، نشر نقش و نگار، تهران، ۱۳۸۰، صص ۱۰۱ ـ ۱۱۵