PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سوسيال دموکراسي، امپرياليسم و جهاني شدن



alamatesoall
11-11-2011, 05:44 PM
http://pnu-club.com/imported/2011/11/430.jpg




پتانسيل ها و شايستگي هاي جهان براي تغيير و بهبود به شدت محدود است. انسان تمايلات و خواست هاي نامتناهي دارد و در مقابل داده هاي طبيعت هميشه با خست نسبي همراه است. پس حس ناکامي و ميل به تنازع در انسان جاودانه است. ولي روشنفکري سنتي بي توجه به اين امر هميشه وعده دنيايي را مي دهد که تا بي نهايت قابل بهسازي است. عده يي هميشه تمايل داشته اند که از پذيرفتن اين اصل طفره بروند. حتي اگر من از اين اصل غافل شدم و حرف هايم شکل و شمايل وعده هاي بزرگ را داشت به من اعتراض کنيد ولي مناظره را نمي پذيرم.خلقت به ما خمير نداده است تا هر طور که خواستيم شکلش دهيم بلکه چوب خشک داده که در مقابل فشارهاي ما احتمالاً مي شکند و حس ناکامي به وجود مي آيد. خشونت به تبع اين حس ناکامي در مقابل طبيعت پديد مي آيد؛ وضعيتي که آرنت در جمله جالبي آن را بيان مي کند؛ «اگر انسان ها را در دنيا به حال خودشان رها کنيد فقط از قانون مرگ تبعيت مي کنند.» که براي ما ناخوشايند و ناپسند است. به همين خاطر روشنفکران هميشه در پي چاره جويي بوده اند.

در زمان روشنگري بحث عقل و دانش طرح شد و با ظهور پرطنطنه پا به ميدان گذاشت و به نظر رسيد که راه حل مشکلات اساسي در دسترس خواهد بود. ولي به سرعت و در طول دست کم دو قرن مشخص شد که براساس نشانه ها، قضاوت عجولانه يي کرده اند. عقل و فلسفه در کشف راست و درست اخلاقي فلسفي دچار شک و رقابت است. به دشواري مي توان يکي را بر ديگري غلبه داد. به دلايل بغرنجي غالباً امکان توافق بر سر مباني وجود ندارد و اگر سوپراستراکچر را در مباني بنشانيم استقراري نخواهد داشت. عجالتاً نتيجه يي مي گيريم که شايد چندان خوشايندمان نباشد؛ به نظر مي رسد در کنار تلاش هاي افتان و خيزان و پرماجراي دنياي علم (که از آن انتظاراتي هم هست) در نهايت بخشي از آن سهمي که به لحاظ تاريخي بر دوش علم و عقل قرار گرفته - با کمال تاسف و شرم - بايد به دوش قدرت منتقل شود. دانشمندان در دنياي معاصر به ندرت همديگر را قبول دارند. اين قبول داشتن لزوماً اخلاقي نيست. ادعاي بداهت يک دانشمند را دانشمند ديگري در همان سطح فاقد اعتبار مي داند.

درست مثل وقتي که يک پرونده قضايي را به دقت دنبال مي کنيد و عقربه قضاوتتان متناوباً بالا و پايين مي رود، در نهايت مي بينيد که نتيجه گيري کار سختي است و به حدس و گمان مربوط است. اگر کاري قرار است پيش رود سهمي از ايجاد امنيت و کاميابي و زمينه سازي براي آن را بايد از دوش جريان هاي روشنفکري بر دوش قدرت گذاشت. قدرت تسليم اختلاف نظرهايي که جلوي انجام کار را مي گيرند نمي شود و کفايت مذاکرات را اعلام مي کند. اين مقدمه را از اين بابت طرح کردم که مي خواهم درباره تراکم قدرت حرف بزنم. قدرت حتي اگر بنابر ماهيت منفور است از جنبه فانکشنال (Functional) باز شدن راه ناگزير است.دو دانشمند طراز اول دانشگاه هاروارد بر سر موضوعي در علم نانوتکنولوژي مباحثه کردند. دو رقيب شدند با دو نظريه کم و بيش متفاوت. کنگره امريکا با معياري يکي را انتخاب کرد. اين نمونه يي از دخالت قدرت است در بحثي که ممکن است با بي اعتنايي قدرت تا بي نهايت ادامه داشته باشد. ما تا به حال به سراغ کساني رفتيم که قرار بود با طراحي نرم افزارهاي فکري و اخلاقي جهان را سامان دهند.

اين دسته پيشرفت هاي افتخارآفريني کسب کردند ولي وجه اختلاف نظر از شيوه شان جداشدني نيست.البته اين را بگويم که در بخش عمده يي از اين بحث ايران را داخل پرانتز قرار دهيد. زيرا اين مباحث درباره شرايط کنوني ايران مصداق ندارد. اما کمترين ضرورت آن اين است که ممکن است 5 سال يا ده سال ديگر ايران هم به يک جامعه دموکراتيک تبديل شود. آن وقت منتظريم که طلا از آسمان ببارد در حالي که مع الوصف ما شاهد يک دموکراسي از نوع پاکستان خواهيم بود با يک شکل پوپوليستي که شورابه يي خواهد بود و برخلاف تصور برخي، مشکلات دود نمي شود. اگر کسي در انتظار معجزه است صراحتاً بگويم که به طرز رقت انگيزي در اشتباه است. وعده هاي بزرگ کم لطفي در حق شنونده هاست. بنابراين بحث ايران را در اين مقدمات از ذهن خارج کنيم و تصور کنيم که در کشوري مثل ترکيه هستيم.
بحث صلح و امنيت با اين قبيل نرم افزارهاي روشنفکري به وضعيت و چشم انداز اطمينان بخشي نرسيد و به نظر نخواهد رسيد. ناگزيريم که وظيفه را کمي به قدرت محول کنيم. به کار بردن واژه امپرياليسم براي من ناخوشايند است. امپرياليسم عبارت است از يک تفسير مسلط از پديده يي به نام قدرت متراکم ليبرالي. در مباحث فمينيستي جنس و جنسيت با هم فرق دارند.

جنس يعني تفاوت فيزيولوژيک زن و مرد ولي جنسيت تفسير ديسکورسي و مسلطي است که از اين اختلاف ارائه مي شود. گفتمان فرهنگي و سياسي خاصي حکم مي کند که اين تفاوت متضمن قوانين است از قبيل سلطه بر لباس و شرايط کار. رابطه قدرت و امپرياليسم هم مشابه رابطه جنس و جنسيت است. ما يک قدرت مي شناسيم به معناي توانايي ولي يک تفسير روي آن قرار مي گيرد. «اين قدرت از کجا آمده؟ مال ما بوده و بايد برگردانده شود.»در اين تفسير قدرت متضمن ناامني، جنگ و اجحاف است و در نتيجه بايد در مقابلش ايستاد و زمينش زد. قدرت چنان که گفتيم ذات روابط اجتماعي است ولي ما ترجيح مي دهيم که روابط اجتماعي بر اساس دوستي و ايثار باشد. در حالي که انسان يک حلقه در سلسله تکاملي است. تفاوت انسان با يک ببر يا گرگ اين است که ما انسان ها گاهي از عقل مان استفاده مي کنيم. البته عقل به دامان دنيا مي پيچد ولي اين زنگ تفريح عقل است و مسووليت اصلي عقل برطرف کردن خواهش هاست.

وقتي تشنه ايد يا گرسنه ايد يا خواهشي از نوع ديگر در چشمان تان زبانه مي کشد از دستگاه عقل استفاده مي کنيد. بعضي از اين اميال طبيعي توابعي به نام رنج دارد که نقض غرض مي کند پس عقل توصيه مي کند که به برنامه او توجه کنيم. بيش از 90 درصد احوالات ما جذب مطلوبات اوليه است. کتاب و ملودي هاي واگنر و نقاشي هاي امپرسيونيستي هم سالاد و ماست سفره است. ما به نحو نگران کننده يي با حيوان مشترکيم. اما چرا از تراکم قدرت ليبرالي چنين تفسيري ارائه مي شود. من بيان مثبت و قابل دفاعش را مي گويم و سراغ بحث هاي روانکاوانه، ديني و هويتي که در شکل گيري پديده امپرياليسم سهيم هستند نمي روم. بسياري امپرياليسم را همراه سلطه جويي مي دانند. قدرت در ذاتش قهار، رقيب سوز و انتشارياب است. ولي آيا همه انواع قدرت اين ويژگي را دارند. چندان لزومي به بحث تئوريک نيست. راست افراطي به قدرت دست يافت. اتفاقاتي رخ داد که در گذشته بي همتا بود و اميدواريم در آينده هم تجربه نشود.

وقتي کتاب هايي درباره خشونت غيرقابل باور راست و چپ افراطي مي خوانيم تا چند روز آرام و قرار نمي گيريم. به جز اين دو، بنيادگرايي را هم که خوب مي شناسيم. به عراق نگاه کنيد. اين شرايط با چه تفکري بيرون مي آيد؛ کساني که امپرياليسم را نقد مي کنند. از طرفي بسياري از چيزهايي که درباره جنگ ويتنام گفته مي شود داستان هاي ژورناليستي است. فاجعه غذاي ژورناليسم است. اما افتخار ليبراليسم غرب اين است که اگر يک سرباز امريکايي به زني ويتنامي تجاوز کرد محاکمه شد. رابطه قدرت و خشونت را در اين گونه هاي مختلف بررسي کنيد. القاعده، نازيسم، کمونيسم و دنياي ليبرال دموکراسي. اگر به خاطر الفت و انس با سخناني متفاوت از اينجا نخوريد بايد گفت ماموريت حفظ امنيت دنيا در مقابل ناامني هاي ناشي از اين تفکرات سه گانه بر دوش قدرت متراکم ليبرالي است. بعضي از رفتارهاي ژورناليستي در برابر قدرت تراکم ليبرالي به تعزيه هاي خودمان بي شباهت نيست. وقتي که مخاطبان بلايي را سر بازيگر نقش شمر مي آورند انگار که حقيقتاً خود شمر است. جنگ جهاني دوم مي توانست چهره دنيا را عوض کند اما ليبراليسم اجازه نداد.

در حمله به بوسني نيروهاي ليبرال بود که به غائله فيصله داد. گرچه با عادت وارونه خواني پديد ه ها مي گويند حتماً منافعي در کار بوده. در مورد عراق هم اين وارونه خواني انجام مي شد تا اينکه اخيراً اعلام کردند چهل سال نفت عراق هم جواب هزينه هاي يک سال لشکرکشي به عراق را نمي دهد. بحث سلطه جويي در کار نيست. بلکه اين ذات قدرت است. خود ما بعد از انقلاب مي خواستيم پرچم اسلام را بر سر کاخ هاي سرخ و سياه به اهتزاز دربياوريم. شوروي هم وسيع عمل نکرد اما کامبوج و افغانستان و کوبا را نمي توان فراموش کرد. خصلت ديسکورسي واژه امپرياليسم در جايي آشکار مي شود که ما هيچ وقت نمي گوييم امپرياليسم ژاپن 11 ميليون چيني را قتل عام کرد. ولي تمام دخالت ها و اعمال نيروهاي ليبرالي را وارونه خواني مي کنيم. اما به نظر من تبيين علمي يک معيار رقابت پارادايم اين است که چيزي که به نشانه هاي پشت پرده نياز ندارد ارجح است. دنيا بايد بپذيرد که سياست همين است که ديده مي شود. در همين حکومت ايران براي شناختن کدام واقعيت به اطلاعات پشت پرده نياز داريد؟ ولي ما فاکت هاي صحيحي را کنار مي گذاريم و با تفکرات دايي جان ناپلئوني به سراغ نشانه هاي مبهم و پشت پرده مي رويم. هميشه فلاکت جوامع را به قدرت هاي ليبرالي نسبت مي دهيم.

اين يک عادت در چارچوب يک ديسکورس خاص است و قابل دفاع نيست. من مدعي ام که قدرت متراکم ليبرالي مهم ترين مدافع صلح و امنيت است. ضرورتي ندارد که آنها خيرانديش باشند. آنها از طريق منافع خودشان به ديگران هم نفع مي رسانند.در بحث امنيت هم نازيسم، کمونيسم و بنيادگرايي هر سه پارتيکولاريسم هستند. يعني يک معيار را تعيين مي کنند و ديگران يا بايد کشته شوند يا به حاشيه بروند. استراتژي بنيادگرايي حذف تمام تفکرات ديگر است. القاعده چيزي جز انتقام کور غريزه نمي بيند. اما ليبراليسم اگرچه ارزش هايش را تبليغ مي کند اما براي اين کار اسلحه بر نمي دارد. قدرت متراکم ليبرالي ايده هايش را با کتاب، سينما و تلويزيون منتشر مي کند ولي بعضي کشورها اسلحه توي کيف سامسونت ديپلمات هايشان جاسازي مي کنند. هر قدرتي لزوماً صلح و امنيت را تهديد نمي کند. قدرت تهديد گر پارتيکولاريسم است چه بر اساس مذهب باشد، چه نژاد و.... ژاپني ها نتوانستند ايده سامورايي را به جهان صادر کنند.

بنياد گراها نتوانستند عمليات انتحاري را صادر کنند ولي ليبراليسم ايده هايش را با فيلم هاي ملودرام به سراسر جهان صادر مي کند. قدرت هاي اتمي سال هاي سال است که امکانات نظامي و بمب اتمي دارند ولي بعضي ها فقط با کلاشينکف دنيا را ناامن کرده اند. مثل کشور کره شمالي که از دانش هسته يي براي باج خواهي استفاده مي کند. در چنين جامعه يي که از حيث مشروعيت مستحکم نيست، پليس به عنوان نيروي حفظ حکومت در برابر مردم وارد عمل مي شود نه حفظ مردم در مقابل خلافکاري ها. به همين خاطر حکومت هاي بنيادگرا، فاشيستي و کمونيستي هميشه حکومت هاي پليسي هستند.اگر دنيا بخواهد به سمت صلح برود مهم ترين کار کمرنگ شدن مرزها است. مسخره تر از اين چيزي نيست که در طول نيم قرن فکر و ذکر دو کشور هند و پاکستان جنگ بر سر کشمير است. بدون مرز چه انگيزه يي براي جنگ باقي مي ماند. جهاني شدن بزرگترين ضامن امنيت است. اگر قدرت دول ملي افول کند و مراکز بين المللي مسوول امنيت باشند شرايط بهتري در انتظار ما خواهد بود. در آپارتمان نشيني عبارت «چهار ديواري اختياري» بي معناست و حرکت دولت هاي ملي به سمت جهاني شدن هم مشابه آپارتمان نشيني است. ديگر نمي توانند در چارچوب کشور خود هرچه خواستند، بکنند.



سخنراني دکتر مرتضي مرديها در انجمن اسلامي دانشکده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران
تنظيم؛اميرحسين خورشيدفر
منبع:مقالات جامعه شناسی