ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ملاحظاتي جامعه شناختي پيرامون مرگ و بيماران سرطاني



alamatesoall
10-29-2011, 06:29 PM
http://pnu-club.com/imported/2011/10/687.jpg

يوسف اباذري


1- من نه سرطان شناس هستم و نه طبيب، جامعه شناسي هستم که اميدوارم بعضي نکات را براي شما روشن کنم. همان طور که مي دانيد درباره ابعاد اجتماعي سرطان و بيماران سرطاني در ايران تحقيقات زيادي انجام نشده و در نتيجه دست جامعه شناسان و حتي روانشناسان در اين مورد تهي است. بنابراين من سعي مي کنم اول مقدمه يي جامعه شناسانه در مورد مرگ و بيماران دم مرگ (محتضران) بيان کنم و بعد به بيماران سرطاني و وضعيت جامعه شناسانه پزشکي در ايران بپردازم. يکي از مهم ترين کساني که در مورد بيماري و بيماران دم مرگ مطلب نوشته است، جامعه شناس معروفي است به اسم نوربرت الياس که بيش از 90 سال عمر کرد و کتاب تنهايي محتضران1 را در 84سالگي نوشت. او در اين کتاب مردن در عصر جديد را با مردن در عصر قديم مقايسه مي کند.


قبل از اينکه بخواهم به اين کتاب بپردازم لازم است اين توضيح را بدهم که نوربرت الياس کتابي به اسم «جريان متمدن شدن»2 دارد که کتاب بسيار مهمي است. براي اينکه برخلاف فلاسفه و جامعه شناسان ديگري که جريان گذر از دنياي قديم به دنياي جديد را بر مبناي فلسفه تاريخ بيان کرده اند نوربرت الياس تحقيقات ريز و تجربي بسياري در مورد اينکه اين جريان متمدن شدن به چه شکلي اتفاق افتاده، انجام داده است. مثلاً او در مورد آداب ميز غذا خوري تحقيق کرده است. او نشان داده که بشر چگونه آهسته آهسته به اين حالت فعلي (متمدن شدن) نزديک شده است. الياس در مورد آداب سر سفره معتقد بود افراد در قديم (در دوران قرون وسطي) آداب ميز غذا خوري دقيقي نداشتند.

مثلاً براي تميز کردن دهان خود هنگام غذا خوردن از دستمال استفاده نمي کردند بلکه با آستين، دهان خود را پاک مي کردند. يا اينکه هر زمان که دوست داشتند غذا را تف مي کردند (اين تف کردن غذا در سر سفره که امروزه بسيار چيز مشمئز کننده يي است در قديم يک امر بسيار عادي بوده است). يا اينکه در قديم يک غذاي گوشتي مثلاً يک گوساله را به طور کامل طبخ مي کردند و سر سفره قرار مي دادند. معمولاً بشر امروزه ترجيح مي دهد غذا را تکه تکه کند تا افراد احساس نکنند که در حال خوردن يک جانور هستند (البته به جز موارد استثنايي مانند غذاي کريسمس يا خوردن گوشت مرغ). نوربرت الياس توضيح مي دهد اولين دستمال را فردريک پنجم استفاده کرده است. پنج دستمال داشته است و هيچ کس به جز او حق نداشت براي پاک کردن دهان يا دست ها از دستمال استفاده کند. الياس توضيح مي دهد کم کم استفاده از دستمال رواج پيدا مي کند. قاشق و چنگال درست مي شود و براي خوردن انواع غذاها آداب مخصوصي ايجاد مي شود که مردم مجبور شدند اين آداب را به نحوي از انحا رعايت کنند. امروزه نيز همان طور که مي دانيد طبقات بالا از نحوه غذا خوردن طبقات پايين رنج مي کشند (مثلاً بيزاري از هورت کشيدن چاي ).

اينها مسائلي است که کساني که با اين جريان متمدن شدن پيش آمده اند با کساني که اين جريان را طي نکرده اند احساس قرابت نمي کنند.
به طور کلي حرف نوربرت الياس اين است که اين جريان متمدن شدن در همه شئون زندگي اتفاق مي افتد و ما زماني که متمدن مي شويم در واقع کنترل بيشتري روي بدن خود اعمال مي کنيم. الياس گمان مي کند در دوران هاي اوليه اين کنترلي که الان روي بدن خود اعمال مي کنيم اعمال نمي شده است. بدن خيلي آزادانه تر حرکت مي کرد. امروزه ما آداب ميز سخنراني داريم، آداب ميز غذا خوري داريم، آداب ديد و بازديد داريم و... که همه اينها مسائلي است که بايد به جا بياوريم براي اينکه بتوانيم زندگي کنيم.

اما اين متمدن شدن به عبارتي در سرکوب تن ما نيز رخ مي دهد. اين همان نظري است که فرويد هم دارد. فرويد معتقد است (در کتاب «تمدن و ناخرسندي هاي آن»

3) ما هر چقدر بيشتر متمدن مي شويم بيشتر خود را سرکوب مي کنيم. سرکوب شدن و متمدن شدن امري است که پا به پاي هم پيش مي رود. و اين در واقع پاسخي است به کساني که گمان مي کنند جريان متمدن شدن، جرياني است يکسويه. پاسخي است به جرياني که فکر مي کند ما هر چقدر متمدن مي شويم بيشتر به سمت آزادي و مواهب عصر جديد مي رويم ولي از نظر نوربرت الياس اين گونه نيست. جريان متمدن شدن رخ مي دهد و ما متمدن مي شويم ولي در عين حال ما مجبور مي شويم کنترل هاي بيشتري را روي بدن و ذهن خود اعمال کنيم. بنابراين تمدن و سرکوب پا به پاي هم پيش مي روند.

الياس در کتاب خود بسياري از امور روزمره را مثال مي زند که دچار تغيير شده است و در نهايت توضيح مي دهد بر مبناي تغييرات ايجادشده چگونه دولت- ملت جديد به وجود آمد. يعني تشکيل دولت- ملت هاي جديد را به نحوي به جريان متمدن شدن ربط مي دهد.
2- مساله يي که مورد توجه نوربرت الياس است اين است که جريان متمدن شدن مساله فردگرايي را به همراه مي آورد. فردگرايي چيزي است که لاجرم اتفاق مي افتد و در خيلي از جاها ما شيفته آن هستيم. في المثل در جايي که عاشق مي شويم بسيار فردگرايي را ستايش مي کنيم. اين موضوع در سريال هاي بازاري غرب هم ديده مي شود. در آنجا انتقاد مي کنند که چرا افراد يا خانواده ها در تصميم دو جوان که قصد ازدواج دارند، دخالت مي کنند. فرض را بر اين مي گذارند که کسي حق ندارد در تصميم اين دو جوان دخالت کند. به نوعي فردگرايي را براي اين افراد قائل هستند.

هر فرد جديدي هم که وارد شهرهاي بزرگ بشود اين فرآيند فرد(گرا) شدن را طي مي کند.
بهتر است نظر گئورگ زيمل را نيز در اينجا بياورم زيرا نظرات او به بحث ما که در مورد بيماري است ربط پيدا مي کند. زيمل معتقد است زماني که فردي از شهري کوچک وارد کلانشهر (شهرهايي مثل تهران) مي شود اين فرد قادر نيست به همه محرکات اطرافش پاسخ دهد به دليل اينکه تعداد اين محرکات بسيار زياد است. رنگ، بو، صدا، چهره هاي بيگانه، شلوغي، ترافيک و... آنقدر زياد است که اگر فرد بخواهد به همه آنها پاسخ دهد بي شک بايد انرژي رواني زيادي را صرف کند. در نتيجه فرد حالتي را در خودش بسط و گسترش مي دهد به اسم «نگرش دلزده». فرد خود را بي احساس مي کند. فرد خود را از حساسيت مي اندازد و بي اعتنا مي شود. مثلاً اگر اقوام فرد از شهرستان بيايند و فرد را ببينند خواهند گفت اين آدم بي عاطفه شده يا خواهند گفت او از وقتي به تهران آمده است ديگر هم ولايتي هاي خود را فراموش کرده است (خود را گرفته است). در حالي که داستان از نظر زيمل اصلاً اين نيست. اين يک مکانيسم اجتماعي است. ما مجبوريم در شهرهاي بزرگ خود را از حساسيت بيندازيم. مجبوريم براي اينکه زندگي کنيم يک نگاه بي اعتنا به جهان داشته باشيم.

من به دو نکته از جنبه هاي منفي فردگرايي اشاره کردم؛ نکاتي که الياس و زيمل به آن اشاره مي کنند. پس اين جريان فردگرايي يکسري ابعاد منفي نيز به همراه مي آورد که اين بي اعتنا شدن و بي احساس شدن يکي از آنها است.

alamatesoall
10-29-2011, 06:33 PM
3- بي دليل نيست که نوربرت الياس عنوان کتاب خود را تنهايي دم مرگ گذاشته است. يعني افراد در عصر جديد همان طور که در عشق تنها هستند (و ستايش مي شود) هنگام مردن نيز تنها هستند. اين نکته يي است که الياس قصد دارد از آن انتقاد کند و سعي مي کند راه هايي را نشان دهد تا زندگي در عصر جديد هم با فردگرايي همراه باشد و هم بشود از اثرات منفي آن (که تنها مردن هم جزء آنهاست) کاست. او مي گويد اکثر مرگ هاي عصر جديد در بيمارستان و در تنهايي و در حالتي ناخوشايند اتفاق مي افتد. در حالي که در قديم، افراد در کنار خانواده خود اين جهان را وداع مي گفتند و نسبت به مرگ هاي عصر جديد بسيار موقرانه تر بود. نوربرت الياس معتقد است ما در جريان متمدن شدن مساله مرگ را به شدت سرکوب مي کنيم. يعني اجازه نمي دهيم مرگ خودش را به ما نشان دهد. از نظر او مرگ و زندگي با هم و درهم آميخته اند. اما در جريان متمدن شدن ما مرگ را سرکوب مي کنيم و اجازه بروز به او نمي دهيم. يکي از دلايلي که امراض خطرناک (مانند سرطان) اينقدر سخت به نظر مي رسد اين است که ما در جريان متمدن شدن، مرگ را سرکوب کرده ايم. يکي از دلايل آن ديني است. آدم و حوا در بهشت جاودان بودند. بعد از اينکه از بهشت رانده شدند، مرگ با آنها به اينجا آمد. بشر مقداري از اينکه بهشت را رها کرده و به اينجا آمده است و در اينجا خواهد مرد، احساس گناه مي کند و همين طور که فرويد نشان داده است آدم ها هميشه آرزوي مرگ پدرشان، مادرشان، خواهرشان يا برادرشان را دارند. منتها آن را در خود سرکوب مي کنند. حالا اينکه چرا چنين آرزويي وجود دارد، مساله مهمي است که بايد در جاي ديگر به آن پرداخت. اين جريان نيز حس گناه را در انسان پرت شده عصر جديد به وجود مي آورد و براي اينکه اين حس گناه را از ذهن خود خارج کند مساله مرگ را به پس مي راند. اگر در عصر قديم مرگ و زندگي درهم تنيده بودند و افراد در زندگي شاهد و ناظر مرگ يکديگر نيز بودند، در عصر جديد افرادي که دم مرگ هستند را از خود مي رانيم. دل مان نمي خواهد افراد محتضر را ببينيم و دل مان نمي خواهد در مورد مرگ فکر کنيم تا بتوانيم انديشه مرگ را از ذهن خود دور کنيم. در اينجا نوربرت الياس به کتاب «تاريخ مردن» نوشته فيليپ اًريه اشاره مي کند. اريه محققي است که در مورد قرون وسطي بسيار تحقيق کرده است. کتاب درخشاني هم درباره کودکي دارد. اريه مرگ را در قرون وسطي رمانتيزه مي کند. او معتقد است افرادي که در حال مرگ بودند لحظات آخر را در کنار خانواده مي گذراندند. افراد حرف تسلي بخش به فرد محتضر مي زدند. فرد در حال مرگ وصيت مي کرد. نصيحت مي کرد. فرد با دختران و پسران و اقوام خود صحبت مي کرد و در نهايت با حالتي موقرانه در کنار خانواده خود مي مرد. معمولاً کودکان در صحنه هاي مردن افراد حضور داشتند.

نقاشي هاي زيادي داريم که در آنها کودکان در کنار فرد محتضر در حال بازي کردن هستند. بچه ها کاملاً ناظر مرگ عزيزان خود هستند و اين طور با مرگ آشنا مي شوند و ياد مي گيرند چگونه بميرند. اما در حال حاضر معمولاً چنين اتفاقي نمي افتد و بيشتر مرگ ها در بيمارستان رخ مي دهد. به همين علت الياس به رمانتيزه کردن مرگ در قرون وسطي توسط اريه انتقاد مي کند. الياس معتقد است ما مرگ هاي خشونت باري نيز در قرون وسطي داشته ايم. مثلاً يک فرقه، فرقه ديگر را منهدم مي کرده است (الياس به شواهدي اشاره مي کند که در آن اعضاي يک فرقه از سوزاندن اعضاي فرقه ديگر در آتش احساس وجد و شادي مي کرده اند). الياس معتقد است اريه اين ابعاد خشونت بار مرگ را از نظر انداخته است. يعني مرگ در زمان قديم آن طور که اريه مي گويد چيز رمانتيک و موقري نبوده است که ما بخواهيم در عصر حاضر از آن ستايش بکنيم. مثلاً همين ايده دوزخ (بشر بعد از مرگ نمي داند چه سرنوشتي در انتظار اوست) که توسط کشيشان در ذهن افراد جاي مي گرفت مرگ را به عنوان يک چيز دهشتناک درمي آورد. به همين علت الياس معتقد است پيشرفت هاي پزشکي در عصر حاضر بسيار درخشان است. در عين حال بايد به اين امر هم وقوف پيدا کنيم که ما در عصر جديد تنها خواهيم رفت. تنها مي ميريم. الياس در اينجا به فقر زبان ما هم اشاره مي کند. مثلاً زماني که قصد داريم به يکديگر تسليت بگوييم به علت عدم اعتقاد ما حتي به جملات کليشه يي رايج، دست و پاي خود را گم و سعي مي کنيم با گفتن جملاتي زير لب خيلي سريع خود را خلاص و فرار کنيم. ترجيح مي دهيم برويم تا بمانيم و ابراز همدردي کنيم. از نظر الياس اين ابراز همدردي به کليشه بدل شده است. ما مي دانيم که حس ما واقعي نيست. فردي که عزيزي را از دست داده است هم مي داند حس ما واقعي نيست. بنابراين زبان ما در مواجهه با مرگ تهي است. در اين گونه مواقع سعي مي کنيم در مورد موارد و مسائل ديگري (مثل مسائل روزمره، سياست، کار فردا و...) صحبت کنيم تا مرگ عزيز کسي. الياس مي گويد تنها مناسکي که باقي مانده و اجرا مي شود همين مناسک بيمارستاني است. مناسکي مانند در سردخانه گذاشتن مرده، تحويل ميت به بازماندگان و مراسم کفن و دفن که به دست بوروکرات ها افتاده است. همان طور که اريه نشان داده است در قديم گورستان ها در دل شهرها قرار داشته اند ولي الان گورستان ها در جايي خارج از شهرها قرار دارد. ما مردگان را به شدت از خود دور مي کنيم. به نوعي اجازه نمي دهيم با ما زندگي کنند. عده يي ممکن است به خاطر داشته باشند که در قديم افراد پنجشنبه ها سر قبر مردگان مي رفتند. ولي کم کم اين رسم در حال از بين رفتن است. امروزه ديگر افراد ممکن است سالي يک بار بر سر قبور مردگان خود بروند و به مرور زمان فراموش مي کنند.

در گورستان هم مرده را به دست بوروکرات هاي آنجا (متصدي کفن و دفن...) مي سپاريم تا آنها کارها را انجام دهند و ما به دنبال کار خود برويم. الياس از اين ابعاد مردن در عصر جديد انتقاد مي کند و معتقد است بايد نسبت به اين مساله رويکرد خود را عوض و رويکرد ديگري را جايگزين کنيم. او سکـس را مثال مي زند. الياس مي گويد ما در عصر جديد بسيار از سکـس صحبت مي کنيم. حتي در کشور ما که قرار است از سکـس صحبت نشود اما مي بينيم در راديو و تلويزيون يا جاهاي ديگر به نحوي از انحا در مورد اين مساله حرف زده مي شود. يعني تابوي قديم که مردم در مورد مرگ صحبت مي کردند ولي در مورد سـکس صحبت نمي کردند الان عوض شده است. افراد در مورد سـکس صحبت مي کنند ولي در مورد مرگ حرف نمي زنند.


الياس از خصوصيات مرگ در عصر حاضر به اين ويژگي اشاره مي کند که زندگي در عصر حاضر خيلي طولاني شده است. در قرون وسطي فرد 40 ساله پير محسوب مي شد ولي الان جوان محسوب مي شود. او از اينکه پزشکي (به کمک بهداشت، نحوه تغذيه و...) به طولاني شدن زندگي کمک کرده است آن را ستايش مي کند. اما از نظر الياس طولاني تر شدن زندگي به معناي بامعناتر شدن زندگي نيست. يکي از ايده هاي مسلط دوران ما ايده پيشرفت است. همه حس مي کنيم در جريان زندگي بايد پيشرفت کنيم. به معنايي زمان براي ما به عنوان خط بي پاياني تبديل شده که هر مقدار پيشرفت کنيم کم است. الياس مي گويد شايد فردي در زمان قديم در 35سالگي مي مرد اما احساس مي کرد زندگي کرده است. (احساس مي کرد زندگي اش سرشار بوده است.) اما امروزه اگر از يک آدم 100ساله در مورد زندگي اش بپرسيد معمولاً خواهد گفت بيهوده زندگي کرده و زندگي اش معنايي برايش نداشته است و از اين قبيل حرف ها. امروزه زمان زندگي طولاني تر شده ولي اين طولاني تر شدن به معناي با معناتر شدن نيست چرا که تلقي ما از زمان و پيشرفت، معناي زندگي و مرگ را تغيير داده است. ما در حال حاضر گمان نمي کنيم که با معنا زندگي مي کنيم. الياس از خصوصيات ديگر مرگ در عصر حاضر به «مرگ آرام در بستر» اشاره مي کند. انتقاد الياس در اينجا به کساني است که خيلي از عصر جديد ستايش مي کنند. او معتقد است هنوز خشونت هاي قومي و قبيله يي وجود دارد. تلويزيون هم اين خشونت ها را به روشني به ما نشان مي دهد. به تعبير الياس ما هميشه مرگ آرام در بستر را نداريم. با جنگ هايي مواجه مي شويم که مرگ هاي دهشتناکي را براي افراد رقم مي زنند. يکي از مسائلي که 11 سپتامبر به وجود آورد (که زياد هم به آن توجه نمي کنيم و چون از زاويه ديگري به آن نگاه مي کنيم نمي توانيم بفهميم چرا 11 سپتامبر براي امريکايي ها اينقدر مهم است) اين بود که امريکايي هايي که فکر مي کردند در بستر خواهند مïرد، گمان مي کنند در حال اشغال شدن هستند. تصور مي کنند هر لحظه ممکن است در خيابان بمبي منفجر شود و آنها بميرند و اين موضوع ترس آنها را از تروريسم رقم مي زند و باعث مي شود آنها کشورهاي ديگر را اشغال کنند.


مساله ديگري که ايده مرگ در بستر را زير سوال مي برد، مساله تصادفات است. نوربرت الياس مقاله يي در مورد جريان متمدن شدن و تصادفات دارد. در آن مقاله نشان داده است هر چقدر کشوري متمدن تر (متمدن به معنايي که خود الياس مد نظر دارد) باشد، تصادفات منجر به مرگ در آن کشور کمتر است. براي اينکه مردم به شدت آموزش مي بينند چگونه با ماشين رانندگي کنند. کشور ما يکي از بالاترين نرخ تصادفات منجر به مرگ را در جاده ها دارد. اين نشان مي دهد که ما چقدر نسبت به بعضي از مسائل بي اعتناييم. در فرهنگ ما ترس از حيوانات وجود دارد (مثلاً از سوسک مي ترسيم و به بعضي حيوانات که با غربي ها زندگي مي کنند، دست نمي زنيم و حيوانات را از خود دور مي کنيم) ولي به هيچ وجه از ماشين نمي ترسيم. در صورتي که انسان غربي (امريکايي) به ماشين به عنوان يک ابزار مرگ نگاه مي کند (در حالي که خودشان آن را ساخته اند و استفاده مي کنند) و به شدت از آن مي ترسند. در حالي که ماشين براي ما جنبه يک کالاي لوکس دارد و هر چه گران تر باشد، بهتر است. ماشين براي ما نشانه تفاخر و مجلل زندگي کردن است.



4- کساني که متاثر از نوربرت الياس بوده اند راجع به سرطان تحقيقاتي انجام داده اند. يکي از مقالات در مورد اتوبيوگرافي بيماران سرطاني است. (زندگينامه يي که خود بيماران سرطاني در مورد خودشان نوشته اند.) اين نوشته هايي که بيماران از خود ارائه کرده اند راهي است براي کمک کردن به خود يعني فرد سرطاني روايتي از زندگي خود مي نويسد تا به خودش کمک کند که بتواند از پس بيماري برآيد. يکي از ژانرهايي که در اين اتوبيوگرافي ها ديده مي شود ملامت زندگي ماشيني است. مثلاً بيماران سرطاني در اتوبيوگرافي هاي خود به فست فودها اشاره کرده اند (همين مغازه هايي که امروزه بسيار در تهران و شهرستان ها باز مي شود و بسيار مد شده و تحقيقات نشان داده است که اين نوع غذاها در به وجود آمدن سرطان ها نقش دارند) و عده يي از اين بيماران سرطاني اين نوع زندگي، اين نوع غذا خوردن ها را ملامت کرده اند و به نوعي آنها را مسبب بيماري و مرگ خودشان مي دانند. ژانر ديگر مربوط مي شود به زندگي بيماران سرطاني که زندگي خود را به صورت داستان هاي پليسي مي نويسند. در اين داستان ها يک آدم سرطاني وجود دارد که توسط سرطان مورد تهاجم قرار مي گيرد. يک سوء ظن هاي اوليه يي وجود دارد بعد يک شکي وارد مي شود و اين فرد مبتلا مي شود و بعد جريان پزشکي همان تعقيب و گريزهاي داستان هاي پليسي است. ژانر ديگر داستان پيروزي است؛داستان کساني که سرطان گرفته اند و بر سرطان پيروز شده اند. ديگري مربوط به کنار آمدن قدرتمندانه با سرطان است.

آنها توضيح مي دهند چگونه و قدرتمندانه با اين بيماري و نشانه هاي آن (تاثيري که سرطان بر چهره افراد مي گذارد و چهره را از ريخت و قيافه مي اندازد) کنار آمده اند و به زندگي شان ادامه داده اند. نوع ديگري که در نوشته ها ديده مي شود تشبيه سرطان به جنگ است که بسيار در بين اتوبيوگراف نويس ها عموميت دارد. آنها سرطان را يا به جنگ جهاني دوم يا به جنگ خليج (جنگ امريکا با عراق) تشبيه مي کنند. بعضي جنگ هاي محله يي بالکان و اروپا يا جنگ ويتنام را مثال مي زنند. آنها گمان مي کنند سرطان گرفتن با جنگ يک وضعيت را دارد. آنها گمان مي کنند يک جنگ تمام عيار عليه آنها اعلام شده و يک هولوکاستي در راه است. بعضي ها سرطان را به عنوان يک امتحان از ايمان ديني شان مي دانند (براي افرادي که ديندار هستند). آنها به سرطان به عنوان يک امتحان الهي نگاه مي کنند. بعضي ها سرطان را با محيط زيست آلوده مقايسه و جنگ خودشان با سرطان را جنگ با محيط زيست اعلام مي کنند. عده يي هم خودشان را در جنگ با نهادهاي پزشکي مي بينند.

آنها نهادهاي پزشکي را در بيماري خود مقصر مي دانند و در نوشته هاي خود به نهادهاي پزشکي تاخته اند که مثلاً بيخود عمل جراحي کرده اند، بيخود شيمي درماني کرده اند و... کساني اين گونه به نهادهاي پزشکي تاخته اند که آمده اند و مقداري درمان شده اند و بعد دارو و درمان را رها کرده اند و رفته اند. بعضي هاي ديگر سرطان گرفتن را تعليق ميان اميد و ترس دانسته اند. مرتب از ترس ها و اميدشان به بهبودي گفته اند. دهشتناک ترين اتوبيوگرافي ها را متعلق به همين افراد دانسته اند (لحظه يي بيم و لحظه يي اميد). اينها ژانرهايي بود که بيماران سرطاني از آن براي نوشتن استفاده مي کنند که در همه اين موارد عمل نوشتن به اين بيماران سرطاني کمک مي کند. در آخر هم الياس از يک مفهوم «با هم بودن» استفاده مي کند و توضيح مي دهد که مثلاً در ونکوور يک NGO در بريتيش کلمبيا بيماران سرطاني را با هم آشنا کرده است.

دست به دست هم داده اند. نشسته اند و صحبت هاي ملاطفت آميز مي کنند. او معتقد است شايد اين نحوه برخورد سرطاني ها با يکديگر براي خودشان و براي استفاده ديگر بيماران سرطاني مفيد باشد. چيزي که خيلي مهم است اين است که ما نيازمند فکرهاي نو و بديع در زمينه برخورد با اين مساله هستيم (چه در سطح ايران و چه در سطح جهان).
5- مساله ديگري که قصد دارم به آن بپردازم مساله وبري «افسون زدايي» است. ماکس وبر معتقد است عصر جديد، عصر افسون زدايي است. دنياي قديم دنياي افسون بود. بشر در کنار چيزهاي الوهي زندگي مي کرد. مثلاً اگر به درخت نگاه مي کرد درخت براي او فقط يک درخت نبود. او تصور مي کرد در کنار اين درخت يک روح وجود دارد (به اين مسائل خرافات گفته مي شود). دنياي جديد به دست دنياي عقل رها شده است. دنيايي است به شدت عقلاني شده. مفهوم افسون زدايي يعني آمدن عقلانيت بيشتر که اين عقلانيت بيشتر وارد پزشکي هم مي شود. ما از ثمرات اين عقلانيت بسيار بهره برده ايم (فوکو کتابي به اسم «تولد کلينيک جديد»4 دارد. در آنجا فوکو نشان مي دهد پزشکي جديد چگونه بر مبناي عقلانيت بنا شده است. او نشان مي دهد اين پزشکي در کنار فوايدش چه مقدار حالت کنترلي و استبدادي هم دارد). بشر بر مبناي اين عقلانيت قدرت پيش بيني دارد. پزشکي که به راحتي مي تواند پيش بيني کند به همين راحتي قادر به درمان کردن نيست. مساله ديگر رخنه اخبار پزشکي به بيرون است که باعث نگراني مردم مي شود. الان پزشکي قادر است به فردي بگويد در چند روز و چند دقيقه ديگر خواهد مïرد ولي قادر نيست براي آن چاره يي بينديشد يعني اين عقلانيت از دو سو پيشرفت نکرده است. در اينکه همه ما خواهيم مïرد هيچ شکي نيست ولي پزشکي جديد بيشتر در جهت پيش بيني مرگ جلو رفته است تا در جهت به تعويق انداختن آن.



ديگري مربوط مي شود به تاثير اين عقلانيت بر رفتار پزشکان، پرستاران و کساني که در امور فني در بيمارستان ها کار مي کنند. در مورد ايران، به گمان من اين عقلانيت بعد از انقلاب بيشتر هم شده و يک مقداري به پزشکي ايران لطمه زده است. از اين جهت بايد مورد توجه قرار گيرد. در اول انقلاب که بحث تعهد يا تخصص بود پزشکان چون همه به آنها احتياج داشتند تنها گروهي بودند که به آنها متخصص مي گفتند و تنها گروهي بودند که مي توانستند کراوات بزنند. پزشکان نيز براي اينکه خود را به عنوان يک گروه عالم و دانشمند جا بزنند (و امتيازات خود را از دست ندهند)، بر عقلانيت پزشکي افزودند. شما اگر با دانشجويان جديد پزشکي (پزشکان جديد) صحبت کنيد با شما بر مبناي يک پزشکي امريکايي صحبت مي کنند. گمان مي کنند در حال انجام يک کار به شدت عقلاني و علمي هستند. آنها هر نوع جنبه عاطفي و حسي را از پزشکي زدوده اند.


براي اينکه محدوده عقلانيت در پزشکي را نشان دهم به يک تحقيق اشاره مي کنم. تحقيقي را روي سه گروه از بيماران انجام داده اند؛ يک گروه امريکايي ها، يک گروه ايتاليايي ها و گروه ديگر يهودي ها. بيماري يهودي ها با ترس و وحشت و داد و بيداد همراه بوده است. گريه مي کردند و همه اقوام را خبر مي کردند که به بيمارستان بيايند. ايتاليايي ها يک حالت بينابين داشته اند. کمتر از يهودي ها قضيه را بزرگ مي کردند. ولي باز اقوام بايد به بيمارستان مي آمدند و همه در مورد پزشکان و بيمارستان اظهارنظر مي کردند. عقلاني ترين بيماران (طبق اين گزارش) بيماران امريکايي بوده اند. يک امريکايي مثلاً اگر در مورد بيماري پاي خودش صحبت مي کند، پايش را سوم شخص خطاب مي کند. جوري صحبت مي کند که انگار پا متعلق به خودش نيست. به دقت به حرف هاي پزشک گوش مي دهد و جواب پزشک را مي دهد. در خيلي از مواقع پزشک از بيمار ايراني سوالاتي را مي پرسد که بيمار حرف هاي ديگري مي زند ولي جواب پزشک را نمي دهد. فرد امريکايي ياد گرفته است جواب سوال پزشک را بدهد. بيمار امريکايي بسيار به پزشک و بيمارستان اعتقاد دارد و معتقد است بيمارستان جاي خرد است و پزشکان و پرستاران به خوبي از او مراقبت خواهند کرد.


اين تحقيق نشان مي دهد مفهوم عقلانيت و ربط آن با بيماري يک مساله فرهنگي است. افراد ممکن است دچار يک بيماري بشوند اما سه قوم (سه فرهنگ) واکنش هاي متفاوتي به آن بيماري نشان مي دهند. اگر ما ايراني ها خود را با اين سه گروه مقايسه کنيم چيزي شبيه به يهودي ها و ايتاليايي ها هستيم يعني تلقي ما از پزشکي، تلقي بسيار عاطفي و احساسي است. دوست داريم در موقع بيماري همه آشنايان حضور داشته باشند، همه حرف بزنند، پيش دکترهاي زيادي برويم، با همه مشورت کنيم و...


در حال حاضر نقص به وجودآمده اين است که ما از نظر فرهنگي به شدت عاطفي و احساسي هستيم ولي از نظر پزشکي و نحوه يي که پزشکي در ايران تدريس مي شود به شدت عقلانيت ترويج مي شود. پزشکان جديد سعي مي کنند (مانند پزشکان امريکايي) کاملاً همه چيز را به بيمار بگويند. در حالي که ما ايراني ها زياد دوست نداريم راجع به بيماري خود بشنويم. پس پزشکان بايد در مواجهه با بيماران (چه بيماران سرطاني و چه بيماران ديگر) به اين نکات توجه کنند زيرا آنها با مردم و فرهنگ ايراني سر و کار دارند. لازم است اين نکات را هم در تربيت پزشک، پرستار يا کادر فني که در بيمارستان کار مي کنند، لحاظ کنند.
از طرف ديگر ما بايد از تجارب جديدي که در پزشکي به دست مي آيد، استفاده کنيم. الان در انگلستان روندي شروع شده است که بيماران را تا حد ممکن در خانه نگه مي دارند و سعي مي کنند آنها را به بيمارستان نبرند. همين طور نگاه آنها به دارو مثل 20 سال پيش نيست. اگر آن موقع فکر مي کردند يک دارو بايد در مورد همه بيماران جواب دهد الان Patient to Orientate شده است. يعني آنها مي دانند که ممکن است يک دارو در مورد يک بيمار جواب استاندارد بدهد و در مورد بقيه جواب ندهد.


اين Patient to Orientate شدن پزشکي بيشتر يک حالت تفسيري و هرمنوتيکال به پزشکي مي دهد. در نتيجه دستگاه پزشکي ما بايد به اين نوع تجارب جديد پزشکي توجه کند و در مقابل آنها ايستادگي هاي غيرعقلاني نکند تا بتواند به همه بيماران از جمله بيماران سرطاني کمک کند.





پي نوشت ها؛-------------------------
1- the loneliness of the dying
سه بخش اول اين کتاب توسط يوسف اباذري در فصلنامه ارغنون، شماره هاي 27-26 (بهار و تابستان 1384) ترجمه شده. اين کتاب با مشخصات زير به فارسي ترجمه و منتشر شده است؛
الياس، نوربرت (1385) تنهايي دم مرگ، ترجمه اميد مهرگان و صالح نجفي، تهران؛ انتشارات گام نو
2- the civilizing process
يوسف اباذري مقاله يي در همين رابطه در نامه علوم اجتماعي به چاپ رسانده است؛
اباذري، يوسف (1381)، نوربرت الياس و فرآيند متمدن شدن، نامه علوم اجتماعي، شماره 19، صص 25-19
3- civilization and its discontents
از اين کتاب سه ترجمه به فارسي منتشر شده است؛
فرويد، زيگموند (1387)، تمدن و ناخرسندي هاي آن، ترجمه اميد مهرگان، نشر گام نو
فرويد، زيگموند (1384)، تمدن و ناخشنودي هاي آن، ترجمه خسرو همايون پور، نشر اميرکبير
فرويد، زيگموند (1383)، تمدن و ملامت هاي آن، ترجمه محمد مبشري، نشر ماهي
4- the birth of the clinic: an archaeology of medical perception
اين کتاب با مشخصات زير به فارسي ترجمه و چاپ شده است؛
فوکو، ميشل (1385)، پيدايش کلينيک؛ ديرينه شناسي ادراک پزشکي، ترجمه يحيي امامي، تهران؛ نقش و نگار


مقالات جامعه شناسی