PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کارل مارکس و جامعه شناسی



alamatesoall
07-02-2011, 05:59 PM
کارل مارکس
-=زندگینامه کارل مارکس:=-
http://pnu-club.com/imported/2011/07/10.jpg (http://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/4/43/200px-Kmarx.jpg) کارل مارکس(1883-1818)




1818 ، پنجم مه . تولد کارل مارکس در تروکه در آن هنگام در پروس ناحیه ساحلی رون رن قرار داشت : دومین فرزند از هشت فرزند هاینریش مارکس . وکیل دعاوی . که خود او از خانواده ی خاخامهای بهودری بود اما در 1816 به کیش پروتستان ایمان آورده بود .




1835-1830 . تحصیلات متوسط در دبیرستان ترو




1836-1835 . تحصیل حقوق در دانشگاه بن




1841-1836 . تحصیل حقوق ،فلسفه وتاریخ در برلن . مارکس در این ایام با هگلیان جوان باشگاه Doctor club معاشرات دارد .




1841 . درجهی دکترا از دانشکدهی فلسفهی دانشگاه یه نا




1842 . استقرار در بن و همکاری و آنگاه سر دبیری در روزنامهی را ینیشه زایتونگ کلنی




1843. ترک همکاری با روزنامهی مذکور . مارکس از رفتار بزدلانهی سهامداران روزنامه نومید شده بود . ازدواج با ینی فون و ستفالن . عزیمت به فرانسه ،نگارش تحقیق دربارهی مسئلهی یهود . نقد بر فلسفهی حق هگل ،مقدمه




1845-1844 . اقامت در پاریس و معاشرت باهاینه ،پرودون ، باکونین ،آغاز مطالعات اقتصادی. مارکس تفکرات فلسفی خویش دربارهی اقتصاد ونمودشناسی هگل را در چندین دفتر دستنویس تشریح می کند . دوستی با انگلس . انتشار نخستین نوشتهی مشترک مارکس و انگلس : خانوادهی مقدس




1845 . اخراج مارکس به تقاضای حکومت پروس .




1848-1845 . اقامت در بروکسل . ایدئولوژی آلمانی با همکاری انگلس . اختلاف با پرودن . فلاکت فلسفه (1847 ) .در نوامبر 1847 ، دومین کنگرهی جامعهی کمونیستی ، که مارکس و انگلس برای شرکت در آن به لندن می روند ،آنان را مأمور تهیهی بیانیهی کمونیستی می کند . انتشار بیانیهی کمونیستی در لندن به زبان آلمانی در فوریهی 1848 .




1848 . تبعید از بروکسل . مارکس پس از توقف کوتاهی در پاریس ، به کلنی می رود و در آن جا سردبیر روزنامه ی نوئیه راینیشه زایتونگ می شود . وی در این روزنامه مبارزهی فعالانه ای را برای جهت اساسی دادن به جنبش انقلابی آلمان رهبری می کند.




1849- کار، دستمزد،و سرمایه ( نخست درنوئیه راینیشه زایتونگ به چاپ می رسد ) مارکس از ناحیهی رنانی اخراج میشود پس از اقامتی کوتاه در پاریس ، عازم لندن می گردد و برای همیشه آن جا می ماند.




1850- نبرد طبقاتی درفرانسه




1851 –همکاری با روزنامه نیویورک تریبون




1852- انحلال جامعه ی کمونیستی . 18 برومر لویی بناپارت




1857 – 1852. مارکس ناگزیر است مطالعات اقتصادی خود را رها کند تا برای تأمین زندگی به روزنامه نویسی بپردازد. وی در این ایام با مشکلات مالی دائمی روبروست.




1859 . نقد اقتصادی ---------- ، که در برلن منتشر می شود.




1860 آقای فگت




1861 . مسافرت به هلند و آلمان . همکاری با روزنامهDie presse در وین




1862 . قطع رابطه بالاسال . اجبار به قطع همکاری با نیویورک تریبون فقر و فاقهی شدید.




1864 .شرکت در تشکیل «اتحادیهی بین المللی کارگران » ( بین الملل ) که وی اساسنامه و نطق افتتاحیه اش را می نویسد .




1867.انتشار کتاب اول سرمایه درهامبورگ.




1868 . توجه مارکس به کمون روستایی روس و تحقیق در بارهی روسیه




1869. آغاز مبارزه بر ضد باکوتین درداخل «بین الملل » انگلیسی کمک مالی سالیانه ای برای مارکس تامین می کند




1871- جنگ داخلی در فرانسه




1875. تقدیر برنامهی گوتا ،انتشار ترجمه ی فرانسوی کتاب اول سرمایه توسط ژول روآ با همکاری خود مارکس .




1880 .مارکس مواد برنامهی حزب کارگری فرانسه رابه گسد دیکته میکند.




1881. مرگ ینی مارکس ( همسر مارکس ) .مکاتبه با ورازا سولیچ




1882 . مسافرت به فرانسه وسوئیس ، اقامت در الجزیره




1883 چهارده مارس .مرگ کارل مارکس




1885 . انتشاز کتاب دوم سرمایه توسط انگلس




1894 . انتشار کتاب سوم سرمایه توسط انگلس





-=اندیشه و نظریات کلی مارکس:=-


کارل مارکس یک نظریهپرداز و سازمانده سوسیالیست، شخصیتی بزرگ در تاریخ اندیشه فلسفی و اقتصادی و یک پیامبر بزرگ اجتماعی بود. اما در اینجا او تنها به عنوان یک نظریهپرداز اجتماعی موردنظر ماست.

آیین فراگیر مارکس
نظریه طبقاتی
از خود بیگانگی
جامعه شناسی معرفت مارکس
پویایی دگرگونی اجتماعی

alamatesoall
07-02-2011, 06:00 PM
آیین فراگیر مارکس


به نظر مارکس، جامعه از توازن متغیر نیروهای متضاد ساخته میشود. بر اثر تنشها و کشمکشهای این نیروها، دگرگونی اجتماعی پدید میآید. بینش مارکس مبتنی بر یک موضوع تکاملی بود و کشمکش اجتماعی جان کلام فراگرد تاریخی را تشکیل میدهد. این طرز تفکر گرچه با بیشتر آیینهای اسلاف قرن هیجدهمی مارکس در تضاد بود، اما در عوض با بیشتر اندیشههای سده نوزدهم همخوانی داشت.به عقیده مارکس نیروی برانگیزاننده تاریخ، همان شیوه ارتباط انسانها در رهگذر کشمکشهایشان برای بدست آوردن زیست مایه از چنگ طبیعت است.
جستجوی خورد و خوراک کافی و سرپناه و پوشاک، هدفهای اصلی انسان در سپیدهدم تاریخ بشر بودند و اگر ساختمان پیچیده جامعه نوین را از هم بشکافیم درمییابیم که این هدفها هنوز هم در کانون کوشش های انسان کنونی جای دارند. تا زمانی که این نیازهای اساسی برآورده نشوند، کشمکش انسان با طبیعت همچنان ادامه خواهد داشت. انسان یک حیوان همیشه ناخرسند است. هر گاه که نیازهای اصلی او برآورده نمیشوند نیازهای تازهای پدید میآیند و همین تولید نو به نو نیازها، خود نخستین عمل تاریخی است. همین که انسانها در مسیر تکاملیشان مرحله ابتدایی و اشتراکی را پشت سر میگذاردند، برای برآورده ساختن نیازهای نخستین ثانویشان درگیر یک همزیستی تنازع آمیز میشوند. به محض آن که تقسیم کار در جامعه بشری پدید میآید، این تقسیم کار به تشکیل طبقات متنازع میانجامد. همین طبقاتاند که بازیگران اصلی در صحنه نمایش تاریخاند.

ویژگی تاریخی:

مارکس یک تاریخیاندیش نسبی نگر بود که به نظر او همه روابط اجتماعی میان انسانها و نیز همه نظامهای فکری، وابسته به دوران گوناگون تاریخیاند. ویژگی تاریخی، نشانه خاص رهیافت مارکس است. برای مثال زمانی که او اظهار داشته بود که همه دوران تاریخی پیشین را نبرد طبقاتی مشخص میکند بیدرنگ این نکته را نیز افزوده بود که این نبردها بر حسب دوران مختلف تاریخی تفاوت مییابند.
تفکر مارکس با اندیشههای کنت و نیز هگل بسیار متفاوت است. زیرا برای آنها، تکامل نوع بشر در اصل از تکامل افکار یا روح انسان منتج میشد، حال آن که مارکس تکامل اوضاع مادی بشر را موضوع کارش قرار میدهد و به شیوههای گوناگون ترکیب اجتماعی انسانها برای تامین وسایل زندگیشان میپردازد. روابط حقوقی و صورت حکومتی را نه باید از روی خود آنها و نه از طریق مطالعه تحول عام ذهن بشری دریافت. بلکه اینها ریشه در اوضاع مادی زندگی دارند؛ مجموع آن چیزهایی که هگل تحت عنوان جامعه مدنی مطرح میسازد و... و کالبد شناسی جامعه مدنی را باید در اقتصاد ---------- جستجو کرد.

رهیافت کلگرا:

به اعتقاد مارکس دگرگونی نظامهای اجتماعی را نمیتوان بر حسب عوامل غیر اجتماعی همچون جغرافیا یا آب و هوا تبیین کرد، زیرا این عوامل در برابر دگرگونیهای تاریخی عمده نسبتا ثابت باقی میمانند. یک چنین دگرگونی را با ارجاع به پیدایش افکار تازه نیز نمیتوان تبیین کرد. تکوین و پذیرش افکار بستگی به چیزی دارد که خود از جنس اندیشه نیست. افکار محرک نخستین نیستند بلکه واکنش مستقیم یا تصعید یافته منافع مادیاند که انسانها ر به معامله با دیگران وامیدارند. مارکس رهیافت کلگرای خود را از هگل و یا شاید از منتسکیو گرفته باشد. رهیافتی که جامعه از نظر ساختاری یک کل متقابلا وابسته میانگارد. برابر با این رهیافت هر جنبهای از این کل، از قوانین حقوقی و نظامهای آموزشی گرفته تا دین و هنر را نمیتوان جداگانه و بدون توجه به جنبههای دیگر درک کرد. وانگهی، جوامع نه تنها کلهای ساختارمندند، بلکه جامعیتهای تحول یابنده نیز هستند. سهم عمده او در بررسیهای اجتماعی این است که در این زمینه توانسته است متغیر مستقلی را باز شناسد که در نظام هگل چندان نقشی نداشت و آن همان شیوه تولید اقتصادی است.

تولید اقتصادی:

به نظر مارکس گرچه پدیدههای تاریخی نتیجه تاثیر و تاثر عوامل گوناگونند، اما در تحلیل نهایی، همه این عوامل به جز عامل اقتصادی متغیر وابستهاند. کل روابط تولیدی، یعنی آن روابطی که انسانها ضمن کاربرد مواد خام و فنون موجود برای دستیابی به اهداف تولیدیشان با یکدیگر برقرار میسازند، همان بنیادهای واقعیاند که رو ساختار فرهنگی کل جامعه بر روی آنها ساخته میشود. منظور مارکس از روابط اجتماعیای که مردم از طریق اشتراک در زندگی اقتصادی انسانها با یکدیگر برقرار میسازند اهمیت درجه یکم دارند. شیوه تولید اقتصادی که در روابط میان انسانها خود را نشان میدهد مستقل از هر فرد خاصی است و تابع ارادهها و مقصودهای فردی نیست.

جامعه و روابط مالکیت:

نکته بنیادی در این نظرهای مارکس این است که انسانها بر جامعه زاده می شوند و جامعه روابط مالکیت را پیش از زاده شدن آن ها تعیین می کند. این روابط مالکیت به نوبه خود به پیدایش طبقات گوناگون اجتماعی می انجامد. همچنان که انسان نمی تواند پدر خویش را برگزیند و در گزینش طبقه اش نیز اختیاری ندارد. ( تحرک اجتماعی گرچه از سوی مارکس باز شناخته شده بود، اما بر تحلیل او نقش چندانی را بازی نمی کند ) همین که یک انسان بر حسب تولدش به طبقه ویژه ای باز بسته می شود و به محض آن که او یک ارباب فئودال یا سرف، یک کارگر صنعتی یا سرمایه دار می گردد، شیوه رفتار ویژه ای نیز به او اختصاص داده می شود. همین نقش طبقاتی ماهیت انسان را به گونه مؤثری مشخص می سازد.

نقش طبقاتی:

مارکس در پیشگفتار کتاب سرمایه نوشته بود که در اینجا با افراد تنها به عنوان تشخص مقوله های اقتصادی و تجسم روابط و منافع ویژه طبقاتی سروکار پیدا می کنیم.مارکس در این اظهار نظرها عملکرد متغیرهای دیگر را انکار نمی کند، بلکه بر نقش طبقاتی به عنوان نقش تعیین کننده تأکید می کند. مکان های گوناگونی که انسان ها در طیف طبقاتی اشغال میکنند، به منافع طبقاتی گوناگونی نیز می انجامد. این منافع گوناگون از آگاهی طبقاتی یا فقدان آن در میان افراد بر نمی خیزد، بلکه از جایگاه های عینی شان بر فراگرد تولید مایه می گیرند. انسانها ممکن است به منافع طبقاتی شان آگاه نباشند اما باز همین منافع تو گویی که از پشت سر آن ها سوقشان می دهد. از همه بیشتر ضروری آن است که از فرض جامعه به عنوان انتزاعی در برابر فرد پرهیز شود. فرد یک هستی اجتماعی است بنابراین تجلی زندگی فرد حتی زمانی که مستقیماً بصورت تجلی اجتماعی و در اتحاد با افراد دیگر ظاهر نشود، باز یک تجلی و تصدیق زندگی اجتماعی است. از همین روی، هر گونه کوششی در جهت از میان برداشتن این الزام های اجتماعی، محکوم به شکست است. انسان تنها در جامعه صورت بشری به خودت می گیرد اما با این همه در برخی از موقعیتهای تاریخی برایش امکان پذیر است که ماهیت این الزام ها را دگرگون سازد.

جهان بینی و روابط طبقاتی:

تقسیم جامعه به طبقات، جهان بینی سیاسی، اخلاقی، فلسفی و مذهبی گوناگون را پدید می آورد، جهان بینی هایی که روابط طبقاتی موجود را بیان می کنند و بر آن گرایش دارند که قدرت و اقتدار طبقه مسلط را تحکیم یا تضعیف کنند. به هر روی طبقات ستمکش گرچه دست و پای شان را چیرگی ایدئولوژیک ستمگران بسته است. اما با این همه برای نبرد با آن ها ایدئولوژی های ضد ایدئولوژی حاکم را نیز به وجود می آورند. در دوران انقلابی یا پیش از انقلاب برخی از نمایندگان طبقه مسلط تغییر جهت می دهند بدین سان که برخی از صاحبنظران بورژوا که خود را به سطحی ارتقاء داده باشند که بتوانند از جهت نظری مسیر کل جنبش را دریابند به طبقه پرولتاریا روی می آورند. نیروهای مادی تولیدی هر نظام اجتماعی پیوسته دستخوش دگرگونی اند. منظور از این نیروهای مادی تولیدی همان نیروهای طبیعی اند که می توان با تکنولوژی ها و مهارت های شایسته مهارشان کرد. در نتیجه روابط اجتماعی تولید با دگرگونی و تحول ابزارهای مادی تولید و نیروهای جامعه دگرگون می شوند. در یک نقطه معین، روابط اجتماعی دگرگون شدة تولیدی با روابط مالکیت موجود، یعنی با شیوه تقسیم بندی های موجود میان مالکان و غیر مالکان تضاد پیدا می کنند. همین که جامعه به چنین نقطه ای می رسد نمایندگان طبقات رو به تعالی، روابط موجود مالکیت را مانع تکامل بیشترشان تلقی می کنند. این طبقات که دگرگونی در روابط مالکیت موجود را به عنوان تنها راه تعالی شان تشخیص می دهند طبقاتی انقلابی می شوند. بر اثر تضاد ها و تنش های موجود بر چهار چوب ساختار رایج اجتماعی روابط اجتماعی تازه ای تحول می یابند و این روابط به نوبه خود به تضادهای موجود دامن می زنند.

مثال تاریخی:

برای مثال، شیوه های نوین تولید صنعتی به تدریج از بطن جامعه فئودالی پدید می ایند و به بورژوازی که بر این شیوه های نوین تولیدی نظارت دارد اجازه می دهند که با چیرگی طبقاتی که بر نظام فئودالی تسلط داشتند به گونه مؤثری مبارزه کند،همین که کفه تولید بورژوازی این سنگینی کافی و مؤثری پیدا کند روابط فئودالی را که خود در بطن آن به بار آمده است در هم می شکند. به همین سان شیوه تولید سرمایه داری، طبقه پرولتاریا یا کارگران کارخانه را پدید می آورندهمین که این کارگران آگاهی طبقاتی پیدا کنند تنازع بنیادی شان را با طبقه بورژوا تشخیص می دهند و برای برانداختن رژیمی که ضامن بقای سرمایه داری است، دست به دست هم می دهند. صورت های نوین اجتماعی و اقتصادی در زهدان صورت های پیشین شکل می گیرند.

alamatesoall
07-02-2011, 06:00 PM
نبرد طبقاتی:



نظریه طبقاتی مارکس بر این نظر است که تاریخ جوامعی که تاکنون موجود بوده اند تاریخ نبردهای طبقاتی است بنابراین نظر جامعه بشری همین که از حالت ابتدایی و به نسبت تمایز یافته اش بیرون آمد پیوسته منقسم به طبقاتی بوده است که در تعقیب منافع طبقاتی شان با یکدیگر برخورد داشته اند. به نظر مارکس منافع طبقاتی و برخورد قدرتی که همین منافع به دنبال می آورند تعیین کننده اصلی فراگرد اجتماعی و تاریخی اند. تحلیل مارکس پیوسته بر این محور دور می زند که چگونه روابط میان انسان ها با موقعیت شان در ارتباط با ابزارهای تولید شکل می گیرند یعنی این روابط به میزان دسترسی افراد به منافع نادر و قدرت های تعیین کننده بستگی دارند او یادآور می شود که دسترسی نابرابر به این منابع و قدرتها در همه زمانهاو شرایط به نبرد طبقاتی مؤثری نمی انجامد بلکه مارکس تنها این نکته را بدیهی می داند که امکان درگیری طبقاتی در ذات هر جامعه تمابز یافته ای وجود دارد زیرا که یک چنین جامعه ای میان اشخاص و گروههایی که در درون ساختار اجتماعی و در رابطه با ابزار تولید پایگاههای متفاوتی دارند پیوسته برخورد منافع ایجاد می کند مارکس می خواست بداند که پایگاههای ویژه در ساختار اجتماعی به چه شیوه های تجارب اجتماعی دارندگان این پایگاهها را شکل می بخشند و آنها را به اعمالی در جهت بهبود سرنوشت جمعی شان سوق می دهند. اما در جامعه شناسی مارکس منافع طبقاتی بدون سابقه پدید نمی آیند. مردمی که پایگاههای اجتماعی ویژه ای دارند وقتی که در معرض مقتضیات اجتماعی قرار می گیرند منافع طبقاتی خاصی پیدا می کنند.

نقش ابزار تولید:



برخلاف نظر مکتب فایده گرایی و اقتصاد ---------- کلاسیک انگلیس به اعتقاد مارکس منافع طبقاتی از منافع فردی تفاوت بنیادی دارند و نمی توانند از منافع فردی برخیزند. منافع اقتصادی بالقوه اعضای یک قشر خاص ، از جایگاه آن قشر در درون ساختارهای اجماعی ویژه و روابط تولیدی سرچشمه می گیرند. اما این امکان بالقوه تنها زمانی بالفعل می گردد و طبقه بر خود به طبقه برای خود تبدیل می شود که افراد اشغال کننده پایگاههای یکسان در یک نبرد مشترک درگیر شوند در آن صورت شبکه ای از ارتباطات میان آنها پدید می آید . آنان از این طریق به سرنوشت مشترک شان آگاه می شوند. به نظر مارکس مبنایی که نظام های قشر بندی اجتماعی بر آن استوارند همان رابطه مجموعه ای از انسان ها با ابزار تولید است.

انواع طبقات:



طبقات جدید عبارتند از مالکان قدرت کار، مالکان سرمایه و مالکان زمین که منبع در آمدشان به ترتیب عبارتند از دستمزد، سود و اجاره زمین. طبقه مجموعه ای از اشخاص است که در سازمان تولید کارکرد یکسانی انجام می دهند. اما پیدایش یک طبقه خودآگاه و متمایز از مجموعه افراد سهیم در یک سرنوشت مشترک به شبکه ای از ارتباطات، تمرکز توده های مردم، دشمن. همان نوع استدلالی که مارکس را به این اظهار نظر واداشت که طبقه کارگز همین که شرایط متناسب پدید آیند بیگمان به آگاهی طبقاتی دست خواهد یافت. این ادعا را نیز به دنبال آورد که بورژوازی به دلیل روابط ذاتاً رقابت آمیز میان تولیدکنندگان و سرمایه داری نمی تواند به یک آگاهی فراگیر نسبت به منافع جمعی اش برسد. مارکس می گوید: هر انسانی ضمن دنبال کردن منافع شخصی اش هم به تسهیل کارکرد ضروری رژیم و هم به نابودی آن کمک می کند. مارکس بر خلاف فایده گرانی که نفع شخصی را تعیین کننده یک جامعه هماهنگ می انگارد، می گوید که خود همین نفع شخصی در میان سرمایه داران نابود کننده نفع طبقاتی عام آنهاست و به نابودی نهایی سرمایه داری به دست خود سرمایه داران خواهد انجامید. سرمایه داران که ملزم به رقابت در بازارند در پایگاه ساختاری خاصی قرار دارند که به آنها اجازه نمی دهد که پیگیرانه به دنبال منافع مشترکشان باشند.

روند آگاهی دو طبقه:



مارکس گرچه این واقعیت را پذیرفته بود که برای سرمایه داران نیز ممکن است که منافع شخصی شان را فراگذرند، اما باز بر این اندیشه بود که این امکان تنها در عرصه های ---------- و عقیدتی وجود دارد و نه در صحنه اقتصادی. سرمایه داران با آنکه به خاطر رقابت اقتصادی از همدیگر جدایند، اما باز یک ایدئولوژی توجیه کننده و نیز نظام سلطه ای را پرورانده اند که در خدمت منافع همگانی شان به کار می روند. دولت صورتی است که افراد طبقه حاکم در قالب آن منافع مشترکشان را بیان می دارند. افکار طبقه حاکم، همان افکار حاکم بر جامعه اند. پس قدرت ---------- و ایدئولوژی برای سرمایه داران همان کارهایی را انجام می دهند که آگاهی طبقاتی برای طبقه کارگر . اما این قرینه تنها جنبه ظاهری دارد. به نظر مارکس عرصه اقتصادی همیشه قلمرو تعیین کننده و سرنوشت ساز است که در آن بورژوازی همیشه قربانی همان رقابتی می شود که در ذات شیوه وجود اقتصادی سرمایه داری نهفته است.سرمایه داری می تواند آگاهیی را بپروراند اما این آگاهی همیشه یک آگاهی دروغین است. یعنی آگاهی ای که نمی تواند از وجود ریشه گرفته در شیوه تولید رقابت آمیزش فراتر رود. از این رو بورژوازی نه به عنوان یک طبقه نه دولت بورژوازی و نه ایدئولوژی بورژوازی می تواند در خدمت فراگذشتن از نفع شخصی در جهان بورژوایی به درستی به کار آید. هر گاه که شرایط اقتصادی آماده گردد و طبقه کارگر همبستگی یابد و به منافع مشترک خود اگاه شود و با نظام فکری شایسته ای برانگیخته گردد و با دشمنان نامتحدش رو به رو شود حاکمیت بورژوازی راهی به جز نابودی ندارد. همین که کارگران آگاه شوند که از فراگرد تولید بیگانه اند، کوس سپری شدن عصر سرمایه داری به صدا درخواهد آمد.

alamatesoall
07-02-2011, 06:01 PM
از خود بیگانگی و جامعه:



به نظر مارکس تاریخ نوع بشر جنبه ای دوگانه دارد، یعنی از یک سوی تاریخ نظارت آفریننده انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر تاریخ از خودبیگانگی هر چه بیشتر انسان است. از خود بیگانگی به وضعی اطلاق می شود که در آن انسان ها تحت چیرگی خود آفریده شان قرار می گیرند و این نیروها به عنوان قدرت های بیگانه در برابرشان می ایستند به عقیده مارکس همه نهادهای عمده جامعه سرمایه داری از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خودبیگانگی اند وانگهی این جنبه های گوناگون از خود بیگانگی وابسته به یکدیگرند. عینیت بخشی کار از خود بیگانگی است. پس انسان در همه نهادهایی که گرفتارشان شده است با از خود بیگانگی روبرو است اما به نظر مارکس از خود بیگانگی در محل کار از همه بیشتر اهمیت دارد. زیرا انسان به عقیده او گذشته از هر چیز دیگر یک انسان سازنده است. بر خلاف صورت های دیگر از خود بیگانگی، از خود بیگانگی اقتصادی نه تنها بر اذهان انسان ها بلکه در فعالیت های روزانه شان نیز رخ می نماید. از خود بیگانگی مذهبی تنها در عرصه آگاهی و در زندگی درونی انسان رخ می دهد، اما از خود بیگانگی اقتصادی به زندگی واقعی باز بسته است… و از همین روی بر هر دو جنبه زندگی تأثیر می گذارد..

انواع از خود بیگانگی:



از خود بیگانگی در قلمرو کار چهار جنبه دارد: انسان از محصولی که تولید می کند، از فراگرد تولید، از خودش و سرانجام از اجتماع همگنانش بیگانه می شود. به هر روی از خود بیگانگی تنها نه در نتیجه تولید بلکه در فراگرد تولید و در چهارچوب خود فعالیت تولیدی نمایان می شود… . اگر محصول کار از خود بیگانگی است خود تولید نیز باید یک نوع از خود بیگانگی فعال باشد. از خود بیگانگی محصول کار تنها بیانگر از خود بیگانگی در خود فعالیت کار است. انسانی که از محصولات کارش و از فراگرد تولید بیگانه میشود، از خودش نیز بیگانه می گردد. او دیگر نمی تواند جنبه های گوناگون شخصیتش را به گونه ای کامل بپروراند کارگر در حال کار نه به خودش بلکه به شخص دیگری تعلق دارد. کارگر با فعالیت خودش در چنان ارتباطی است که کارش را بسان چیزی بیگانه و نه متعلق به خودش می انگارد و فعالیتش را رنج (انفعال) نیرویش را بی قدرتی و خلاقیتش را به عنوان عدم مردانگیش تلقی می کند.

روند از خود بیگانگی:



انرژی ذهنی و جسمانی شخصی کارگر و زندگی خصوصی اش …به فعالیتی تبدیل می شود که علیه او جهت گرفته و مستقل از اوست و به او هیچ تعلق ندارد.سرانجام ،انسان از خود بیگانه از اجتماع بشری و از هستی نوعی اش نیز بیگانه می گردد.انسان از انسانهای دیگر بیگانه شده است.انسانی که در برابر خودش قرار می گیرد،در برابر انسانهای دیگر نیز قرار می گیرد.هر آنچه که در مورد رابطه انسان با کارش،محصول کارش و با خودش صدق دارد،در مورد رابطه اش با انسانهای دیگر نیز مصداق پیدا می کند…هر انسانی از دیگران بیگانه است …و هر یک از دیگران نیز به همین سان از زندگی بشری بیگانه است.اصطلاح از خودبیگانگی را در نوشته های بعدی مارکس ،بویژه در سرمایه نمایان است.مارکس در مفهوم بت انگاری کالاها که برای تحلیل اقتصادی او جنبه ای کانونی دارد ،بارها اصطلاح از خود بیگانگی را به کار بسته بود.کالاها محصولات کار از خود بیگانه انسان و تجلیات تبلور یافته همین کارند کهبسان هیولایی برای آفرینندگانش چیره گشته اند.
مفهوم از خود بیگانگی چه با بیان آشکار و به صورت ضمنی،همچنان در کانون تحلیل اقتصادی و اجتماعی مارکس جایش را حفظ می کند.در یک جامعه از خود بیگانه،کل وضع ذهنی انسانها و آگاهی شان تا حد زیادی باز تاب شرایطی اند که انسانها در آنها خودشان را می یابند و نیز منعکس کننده جایگاههای متفاوت آن ها در فراگرد تولیدند.این همان موضوع اصلی جامعه شناسی معرفت است.

alamatesoall
07-02-2011, 06:02 PM
جامعه شناسی معرفت مارکس


کارل مارکس ضمن کوشش در جهت دوری گرفتن از نظام سراسر منطقی استاد پیشین خود هگل و نیز از فلسفه انتقادی دوستان هگلی سابقش ، در برخی از نوشته های نخستین خود در صدد آن برآمد که میان فلسفه ها و افکار و ساختار های اجتماعی عینی که زمینه پیدایش این افکارند ، یک نوع همبستگی بر قرار سازد. او نوشته بود که به ذهن هیچ یک از این فیلسوفان نگذشته است که در مورد همبستگی فلسفه آلمانی با واقعیت آلمانی و رابطه نقادی آنها با محیط مادیشان تحقیقی بعمل آورند . مارکس پس از اثبات این همبستگی در صدد آن بر آمد که روشهایی را به تحلیل کشد که نظامهای عقاید از طریق آنها با پایگاههای اجتماعی و بویژه با پایگاههای طبقاتی هواداران این عقاید وابستگی پیدا می کنند .
مارکس بر خلاف افکار مسلط زمانش ، تصمیم گرفت که نسبی بودن عقاید را اثبات کند حقانیت های جاودانه اندیشه حاکم اگر از بوته آزمایش دقیق بیرون آیند ، بیان مستقیم یا غیر مستقیم منافع طبقاتی پشتیبانان این حقانیت از آب در می آیند . مارکس کوشید تا به گونه ای منظم ، این افکار را بر حسب کارکرد هایشان تبیین کند و اندیشه افراد را به نقشهای اجتماعی و پایگاههای طبقاتیشان مرتبط سازد. او بر این باور بود که اگر ما افکار طبقه حاکم را از خود طبقه حاکم جدا انگاریم و برای این افکار وجود مستقلی قائل شویم ، یا اگر تنها به این بسنده کنیم که در یک عصر معین این یا آن افکار مسلط بودهاند و به شرایط تولید و تولید کنندگان این افکار توجه ای مبذول نداریم و یا آنکه افراد و یا اوضاع جهانی بوجود آورنده این افکار را ندیده گیریم ، در واقع به بیراهه رفته ایم مارکس معتقد بود که افکار را باید به اوضاع زندگی و موقعیت تاریخی کسانی ارتباط داد که به آن افکار معتقدند . این قضیه چه در مورد افکار انقلابی و چه درباره افکار محافظه کارانه ، به یکسان صادق است وجود افکار انقلابی در یک عصر خاص ، مستلزم وجود یک طبقه انقلابی است .افکار مسلط بر هر عصری،پیوسته همان افکار طبقه حاکم بوده است.هرگاه مردم از افکاری که جامعه را به انقلاب می کشانند سخن به میان میآورند ،در واقع این واقعیت را بیان می کنند که در چهارچوب جامعه موجود ،عناصری از یک جامعه نوین آفریده شده اند و زوال افکار قدیم با زوال شرایط زندگی پیشین همراه و همگام است.عقیده پردازان و نمایندگان ---------- یک طبقه نیازی به آن ندارند که در همه ویژگیهای مادی طبقه شان سهیم باشند،بلکه کافی است که قالب ذهنی کل طبقه شان را بیان کنند و در آن سهیم باشند.

<h1>تاثیر طبقه بر آگاهی افراد:



از این گذشته مارکس پذیرفته بود که افراد خاص ممکن است همیشه بر وفق منافع طبقاتی شان فکر نکنند و در طرز تلقی شان همیشه تحت تاثیر طبقه ای که بدان تعلق دارند نباشند ،اما طبقات مردم به معنایی متمایز از افراد جداگانه ،همیشه تحت تاثیر طبقه شان هستند.مارکس در نوشته های جدلی تر خود ،تحلیل کارکردیش را در مورد روابط میان افکار و پایگاه اجتماعی هواداران این افکار ،به عنوان ابزاری برای نقاب افکنی و پرده دری از روی برخی افکار معارض خود به کار برده بود. اما به هر روی ،هدفهای مارکس گسترده تر از این بودند.در نوشته های بعدی مارکس و بویژه در یک رشته نامه های قابل توجه انگلس که از سال 1890به بعد نوشته شده بودند لبه تیز نوشته های جدلی پیشین کمی کند شده بودند . در این زمان مارکس و انگلس این فکر را که زیر ساختار اقتصادی به تنهایی می تواند خصلت رو ساختار افکار را تعیین کند،تعدیل کرده بودند و تنها به اظهار این عقیده اکتفا کرده بودند که زیر ساختار سرانجام یا در تحلیل نهایی عامل تعیین کننده است.بنا بر مفهوم مادی اندیشانه تاریخ،عنصر سرانجام تعیین کننده تاریخ،همان تولید و بازتولید زندگی واقعی است…از این روی،اگر کسی این نظر را تحریف کند و بگوید که عنصر اقتصادی تنها عنصر تعیین کننده است ،در واقع آن را بی معنی،انتزاعی و نامعقول ساخته است این درست است که موقعیت اقتصادی مبنای کار را فراهم می سازد،اما عناصر گوناگون روساختار…نیز بر مسیر نبرد تاریخی تاثیر می گذارند و در بسیاری از موارد،در تعیین صورت این نبرد،بر عناصر زیر ساختار پیشی می گیرند.
مارکس و انگلس در آخرین نوشته های شان بدانجا رسیده بودند که برای افکار حقوقی،سیاسی،مذهبی،ادبی وهنری تا حدی استقلال ذاتی قایل شوند.آنان در این زمان تاکید می کردند که ریاضیات و علوم طبیعی از نفوذ مستقیم زیر ساختار اقتصادی و اجتماعی مصونند و پذیرفته بودند که روساختارها تنها انعکاس صرف زیر ساختارها نیستند ،بلکه می توانندبر این زیر ساختارها اثر گذارند.با این تفسیر،نظر مارکس انعطاف پذیری چشمگیری پیدا کرده بود،هر چند که برخی از کیفیت های شاخص خود را نیز از دست داده بود.

alamatesoall
07-02-2011, 06:02 PM
تاثیر تاریخ:



تأکید مارکس بر فراگرد دگرگونی اجتماعی،در تفکر او چندان اهمیت دارد که در واقع،همه نوشته های او را مشخص می سازد.به نظر مارکس،نیروی محرک تاریخ را نباید در هیچیک از عوامل فرا بشری مانند(مشیت الهی)یا(روح عینی)جستجو کرد.او بر این باور بود که انسانها خود تاریخ شان را می سازند.تاریخ بشری همان فراگردی است که انسانها از رهگذر آن خودشان را دگرگون می سازند،حتی هنگامی که برای چیرگی بر طبیعت به مقابله با آن برمی خیزند.

تاثیر روابط کار و تولید



بر خلاف حیوانات که برای بدست آوردن جای امنی برای نظام زیست بومی شان و ادامه حیات ناچارند که با مقتضیات طبیعی به گونه ای انفعالی سازگاری کنند،انسان در ارتباط با محیط پیرامونش خصلتی فعال دارد.او برای دگرگون ساختن سکونتگاه طبیعی اش ابزارهایی را ابداع می کند.انسانها همین که آغاز به تولید وسایل معیشت می کنند ،آغاز به آن نیز می کنند که خودشان را از حیوانات متمایز سازند …انسانها با تولید وسایل زیستشان،به گونه ای غیر مستقیم زندگی مادی بالفعلشان را نیز تولید می کنند.

انسانها که در فراگرد تولید ،هر روزه زندگی شان را دوباره می سازند ،تنها در اجتماع با دیگران میتوانند چنین کاری را انجام دهند .همین عامل است که انسان را به یک جانور ---------- تبدیل می کند . روابطی که انسانها از رهگذر کار با طبیعت برقرار می سازند،در روابط اجتماعی شان انعکاس می یابند.


انسانها طی نبردشان با طبیعت و تامین معیشت از طریق کار دسته جمعی،سازمانهای اجتماعی ویژه ای را پدید می آورند که با شیوه های تولید خاصشان هماهنگ باشند .همه این شیوه های سازمان اجتماعی ،بجز آن شیوه هایی که در نخستین مرحله کونیسم ابتدایی رایج بودند،با نابرابری اجتماعی مشخص می شوند .همین که جوامع بشری از حالت جماعتهای اساساً بدون تمایز بیرون می آیند تقسیم کار به پیدایش قشر بندی اجتماعی می انجامد.با توجه به کمیابی نسبی منابع ،هر اندازه اضافه محصولی که انباشته گردد،به دست کسانی خواهد افتاد که از طریق سلب مالکیت وسایل تولید از دیگران ،تسلط به دست آورده باشند اما این تسلط هرگز همچنان بلا منازع نخواهد ماند .به همبن دلیل است که تاریخ جامعه بشری تاکنون ،تاریخ نبرد طبقاتی بوده است.

ویژگی تاریخی:



از تاریخ آزادان و بردگا ن ،نجیب زادگان و عوام ،اربابها و سرفها ،ارباب صنفی و شاگردان و استثمارکنندگان و استثمارشوندگان ،پیوسته ودر روی همدیگر بوده اند.با این همه مارکس بر اصل ویژگی تاریخی نیز تاکید داشت:به این معنی که او یادآوری این نکته را ضروری می دانست که هر تنازع طبقاتی خاصی ریشه در شرایط تولیدی خاصی دارد و باید در همان شرایط ویژه اش مورد تحلیل قرار گیرد.هر مرحله ای از تاریخ را باید به عنوان یک کل کارکردی و با شیوه های تولید ویژه اش در نظر گرفت ،یعنی همان شیوه هایی که در گیری های خاصی را میان طبقات استثمار کننده و استثمار شونده هر عصری پدید میآورند.همه طبقات استثمار شده بخت آن را ندارند که در یک نبرد پیروز مندانه علیه استثمارگران شان ابراز وجود کنند.
گرچه مارکس را می توان یک تکاملی اندیش تاریخی دانست ،اما نباید او را به اشتباه یک اندیشمند معتقد به نکامل تک خطی بینگاریم .او به دوره های رکود نسبی درتاریخ بشری بویژه در جوامع شرقی،به خوبی آگاه بود و می دانست که دوره هایی در تاریخ وجود دارند که به وقفه و توازن موقتی طبقاتی مشخص می شوند.
وانگهی گرچه مارکس در سراسر زندگی اش به سختی بر این اعتقاد بود که آینده به طبقه کارگر تعلق دارد و این طبقه راه را برای پیدایش یک جامعه بی طبقه هموار می سازد ،با این همه او این امکان را نیز در نظر داشت که طبقه کارگر شاید که شایسته وظیفه تاریخی اش نباشد و بشریت به یک نوع بربریت نوپدید کشانده شود.

انواع تولید



مارکس پس از مرحله آغازین کمونیسم ابتدایی ،چهار شیوه تولید عمده و پیاپی را در تاریخ نوع بشر در نظر گرفته بود: تولید آسیایی ، باستانی ،فئودالی و بورژوایی.هر یک از این شیوه های تولید از رهگذر تناقضها و تنازع های پرورده در دل نظام پیشین پدید می آیند.تنازع های طبقاتی ویژه هر تولید خاص ،به پیدایش طبقاتی می انجامند که دیگر نمی توانند در چهارچوب نظم موجود منافعشان را تأمین کنند؛در این ضمن ،رشد نیرو های تولیدی به آخرین حدود روابط تولیدی موجود می رسد.هر گاه که چنین لحظه ای فرا رسیده باشد،طبقات جدیدی که باز نماینده اصل تولیدی نوینی اند و در زهدان سامان موجود پرورانده شده اند ،شرایط مادی مورد نیاز برای پیشرفت آینده را می آفرینند.به هر روی روابط تولیدی بورژوایی،فرجامین صورت تنازع در فرا گرد اجتماعی تولید است.هر گاه که این آخرین نوع روابط تولید متنازع از سوی پرولتاریای پیروز برانداخته شود،ماقبل تاریخ جامعه بشری به پایان خواهد رسید و اصل دیالکتیکی که بر تکامل پیشین بشر حاکم بود ،دیگر از عملکرد باز خواهد ایستاد و در روابط انسانها ،هماهنگی جانشین ستیزه اجتماعی خواهد شد.
تأکید مارکس بر ریشه های وجودی افکار و این نظر که تفکر را نیز باید در هر شرایط یکی از انواع فعالیت های اجتماعی به شمار آورد،همچنان به عنوان یکی از ماندگارترین بخش کار مارکس باقی مانده است. از این نظر همراه با تفسیر اقتصادی سیر تاریخ بشر،نظریه روابط طبقاتی و تأکید مارکس بر جنبه های از خود بیگانه کننده زندگی اجتماعی در جامعه نوین، به گونه یکی از بخشهای ثابت هر گونه تحلیل جامعه شناختی در آمده است.