PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فلسفه چيست؟



amir26arak
05-27-2011, 05:41 PM
در اين جستار پيرامون فلسفه به گفتمان خواهيم نشست.


فلسفه چيست؟

به گفته تمام فلاسفه، سختترین پرسشی که میتوان مطرح کرد، این پرسش است که: "فلسفه چیست؟"

در حقیقت، هیچ گاه نمیتوان گفت که فلسفه چیست؛ یعنی هیچ گاه نمیتوان گفت: فلسفه این است و جز این نیست؛ زیرا فلسفه، آزادترین نوع فعالیت آدمی است و نمیتوان آن را محدود به امری خاص کرد. اما با آنهم میتوان فلسفه را چنین تعریف کرد که : فلسفه عبارت از علمی است که کلیترین قوانین حاکم بر طبیعت، انسان و جامعه را مورد بحث و بررسی قرار میدهد.

عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روی زمین است و در طول تاریخ، تغییرات فراوانی کرده و هر زمان به گونهای متفاوت با دیگر دورهها بوده است. برای بررسی این مساله کافی است به تعاریف گوناگونی که از آن شده نگاهی بیندازید.

هر علمی زمینه بخصوصی از واقعیات را بررسی میکند ( مثلا زیست شناسی: گیاهان، جانوران، انسان، ستاره شناسی: ستارگان، کهکشان ها، کیهان ـ تاریخ: گذشته و حال جامعه انسانی) این دانش ها نمیتوانند درباره مجموعه طبیعت درباره جهان به طور کلی به ما اطلاعاتی بدهند. در حالی که فلسفه میکوشد عامترین مفاهیم و مقولات را بررسی نماید و کلیترین قوانین جهان را. مطالعه کنند ولی میتوان پرسید: آیا تمام دانش ها بر روی هم نمیتوانند اندیشه عمومی درباره جهان را در اختیار ما بگذارند تا دیگر نیازی به فلسفه نباشد؟

مسئله درست در همین جاست که داشتن دید کلی از جهان و بررسی عامترین قوانین آن به هیچ وجه به معنای حاصل جمع ساده نظرگاههای جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. فلسفه البته به داده ها و معلومات حاصل از علوم تکیه میکند، از نتیجه گیری های جزئی و گردآوری قوانین در زمینههای مشخص جداگانه نیست. از نتیجه گیری های سایر علوم بهره برمی دارد ولی خود عامترین مسائل را مطرح میکند، به عامترین قانون مندی ها نظر دارد. کلیترین روابط و مناسبات را بررسی میکند. در جستجوی پاسخ به این مسائل و کشف این روابط هر قدر فلسفه به علوم مختلف و به تجربه بشری و به واقعیت بیشتر متکی باشد به همان اندازه علمی تر است. پاسخش درست تر و به حقیقت نزدیک تر است و خود بیشتر به یک علم بدل میشود.

پس فلسفه یک بحث و جدل بیهوده یا یک سرگرمی اضافی و از سر سیری نیست. بر عکس وظیفه بسیار مهمی به عهده دارد:

طرح عاملترین مسائل، بررسی کلیترین روابط بین اشیاء و پدیده ها و روند ها، کشف عامترین قانون های جهان هستی، اعم از طبیعت و جامعه و تفکر، این است وظیفه فلسفه.

از جانب دیگر به همین علت که فلسفه به عامترین قانون مندی ها و روابط نظر دارد آن چنان علمی است که نسبت به علوم دیگر در حکم اسلوب عام آنهاست. پس: فلسفه شکل خاصی از شعور اجتماعی است که عامترین قانونمندی های جهان واقعی و شناخت انسانی و رابطه بین هستی و تفکر را بیان میکند.
واژهٔ فلسفه

واژه فلسفه از واژهٔ یونانی Philosophia برگرفته شده است که به معنای خرد دوستی است و در زبان عربی و فارسی رایج گشته است. این واژهٔ یونانی از دو بخش تشکیل شده است؛ -Philo به معنی دوستداری و sophia- به معنی دانایی.

اولین کسی که این واژه را به کار برد، فیثاغورس بود. زمانی از او پرسیدند که: "آیا تو فرد دانایی هستی؟" وی پاسخ داد:"نه، اما دوستدار دانایی (Philosopher) هستم."

بنابراین فلسفه از نخستین روز پیدایش به معنی دوستی ورزیدن به دانایی، تفکر و فرزانگی بوده است. در این زمینه نگاه کنید به: اطلاعات تکمیلی درباره واژه فلسفه.

فلسفه را میتوان در یک واژه مختصر نمود و آن "چرا" است. برای امتحان شروع کنید و به ابتدای هر چه که به ذهنتان میرسد یک "چرا" اضافه نمائید؟ خیلی زود و به راحتی به معجزه این سه حرفی کوچک پی خواهید برد! و آغاز تفکر را لمس خواهید نمود. اصولاً فلاسفه کسانی هستند که جهان را از پس این علامت "؟" مینگرند. در واقع فلسفه دستگاه آفرینش، تفکر است و این کار را براحتی با منطق سوال و پرسش محقق میسازد.
تعریف فلسفه


فلسفه، تفکر است. تفکر درباره کلیترین و اساسیترین موضوعاتی که در جهان و در زندگی با آنها روبه رو هستیم. فلسفه هنگامی پدیدار میشود که پرسشهایی بنیادین درباره خود و جهان میپرسیم. سوالاتی مانند:

زیبائی چیست؟
قبل از تولد کجا بوده ایم؟
حقیقت زمان چیست؟
آیا عالم هدفی دارد؟ اگر زندگی معنایی دارد،
چگونه آن را بفهمیم؟
آیا ممکن است که چیزی باشد و علتی نداشته باشد؟
ما جهان را واقعیت میدانیم، اما واقعیت به چه معناست؟
سرنوشت انسان به دست خود اوست و یا از بیرون تعیین میشود؟
از کجا معلوم که همه درخواب نیستیم؟
خدا چیست؟
و دهها پرسش مانند این پرسشها.

چنانچه در این سئوالات میبینیم، پرسشها و مسائل فلسفی از سنخ امور خاصی هستند و در هیچ علمی به چنین موضوعاتی، پرداخته نمیشود. مثلاً هیچ علمی نمیتواند به این پرسش که واقعیت یا حقیقت چیست و یا این که عدالت چیست، پاسخ گوید. این امر به دلیل ویژگی خاص این مسائل است.

موضوع فلسفه، یعنی این امر که فلسفه به چه مسائلی نظر دارد و چه حیطهای از شناخت را در بر میگیرد و کدام عرصه را مورد مطالعه قرار میدهد و در نتیجه جای فلسفه در طبقه بندی علوم کدام است؟

موضوع فلسفه در جریان تاریخ تغییر فراوان کرده است. فلسفه در دوران باستان (علم علوم) بود، جامع کل معارف بشری و گردآوری کلیه دانستی های انسان در زمینههای مختلف به شمار میرفت. یک فیلسوف کسی بود که به تمام رشتههای علوم آن زمان آشنایی داشت و در همه زمینه ها صاحب نظر بود. ولی در جریان تکامل جامعه پراتیک و عمل بشری بیشتر و عمیق تر شد. رازهای جهان پیرامون بیشتر گشوده شد، دانستنی ها متنوع تر و ژرف تر، علم غنی تر و پر دامنه تر گردید. از آن علم( جامع کل) جدا شدند. نخست فیزیک و شیمی و طبیعیات و غیره و پس از آن علوم اجتماعی نیز که دیر زمانی همراه جدایی ناپذیر فلسفه شمرده میشود هر یک به مثابه دانش مستقل و جداگانهای ( اقتصاد، زبان شناسی، جامعه شناسی) جدا شدند. ولی درست از آنجا که فلسفه جمع ساده ریاضی و گرد آوری این علوم در کنار هم نبود پس از این جدا شدن ها و مستقل شدن ها به (هیچ) تبدیل نشد. و از بین نرفت. برعکس هرچه این تجزیه عمیق ترصورت میگرفت و علوم مشخصه جدا میشد ـ درست مثل آن که از بند حشو و زوائد رها شود و پیرایه ها را به دور افکند ـ جوهر واقعی فلسفه به مثابه علمی قائم به ذات روشن تر و پاک تر جلوه گر میشد. موضوع مشخص فلسفه بدین ترتیب هر چه متبلورتر و برجسته تر گردید که عبارت است از علم مربوط به عامترین قانون مندی های جهان هستی و شناخت انسانی و رابطه بین آن دو، عامترین روابط و مناسبات بین اشیاء و پدیده ها.

همین واقعیت که فلسفه از دیرترین دوران های تمدن باستانی و حتی قبل از دانش هایی نظیر فیزیک و زیستشناسی و زمینشناسی پدید شده نشانی از نیاز انسان به آن و اهمیت آن در حیات معنوی بشر است. اگر چه همواره نقش فلسفه در جامعه روشن نبوده است ولی چه بسا که کردار، پندار و رفتار ما، احساسات ما و سراسر زندگی ما زیر تأثیر اندیشههای معین فلسفی و جهان بینی مربوطه جریان یافته است. این تأثیر امروزه تماما پیدا و نیرومند است. هر مسئله جدی را که در نظر آوریم از مسائل سیاسی، دولت ها، احزاب، مبارزه طبقات و گروه ها گرفته تا مسائلی درباره چگونگی پیدایش سیارات و آنچه در گیتی و در زمین میگذرد یا درباره سرشت و سرنوشت انسان پاسخ بدان ها به میزان زیادی وابسته بدان است که جهان را چگونه میبینیم، چه دید عمومی از این دنیا و آنچه که در آن میگذرد داریم، از چه پایگاه فلسفی به آن ها مینگریم. نه فقط پاسخ به مسائل و راه حل آن ها بلکه شیوه برخورد به آن ها و نحوه طرح آن ها نیز وابسته است به همین دید معین، به همین پایگاه فلسفی ـ شالوده تئوریک هر جهان بینی.

برخورد با فلسفه به مثابه یک علم نشان میدهد که فلسفه از آنجا که عامترین قانونمندی های جهان را مطالعه میکند به مثابه مدخل اسلوبی بر علوم یا متدلوژی عام همه علوم اعم از دانش های طبیعی و اجتماعی جایی بسیار مهم و ضرور دارد.

یک ویژگی عمدهٔ موضوعات فلسفی، ابدی و همیشگی بودنشان است. یعنی همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهند داشت و در هر دوره ای، بر حسب شرایط آن عصر و پیشرفت علوم مختلف، پاسخهای جدیدی به این مسائل ارائه میگردد.

فلسفه، مطالعه واقعیت است، اما نه آن جنبهای از واقعیت که علوم گوناگون بدان پرداخته اند. به عنوان نمونه، علم فیزیک درباره اجسام مادی از آن جنبه که حرکت و سکون دارند و علم زیستشناسی درباره موجودات از آن حیث که حیات دارند، به پژوهش و بررسی میپردازد. ولی در فلسفه کلی ترین امری که بتوان با آن سر و کار داشت، یعنی وجود موضوع تفکر قرار میگیرد؛ به عبارت دیگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قید و شرطی مطرح میگردد. به همین دلیل ارسطو در تعریف فلسفه میگوید: "فلسفه علم به احوال موجودات است، از آن حیث که وجود دارند".

یکی از معانی فلسفه، اطلاق آن به استعدادهای عقلی و فکریی است که انسان را قادر میسازد تا اشیا، حوادث و امور مختلف را از دیدگاهی بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به این ترتیب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمینان و آرامش بپذیرد. فلسفه در این معنا مترادف حکمت است.

فلسفه در پی دستیابی به بنیادیترین حقایق عالم است. چنانکه ابن سینا آن را این گونه تعریف میکند:
فلسفه، آگاهی بر حقایق تمام اشیا است به قدری که برای انسان ممکن است.

فلسفه همواره از روزهای آغازین پیدایش خود، دانشی مقدس و فرابشری تلقی میشد و آن را علمی الهی میدانستند. این طرز نظر، حتی در میان فلاسفه مسیحی و اسلامی رواج داشت؛ چنانکه جرجانی میگوید: "فلسفه عبارت است از شبیه شدن به خدا به اندازه توان انسان و برای تحصیل سعادت ابدی".

مارکس، هگل را پایان فلسفه میداند. سپس میگوید که «فیلسوفان همه در جهت تفسیر جهان گام بر داشته اند. اما مسئله بر سر تغییر آن است». از یک دیدگاه، به نظر میرسد با این جملهٔ مارکس تکلیف فلسفه معلوم شده است. از نظر این دیدگاه در عصر حاضر باید به فکر تغییر جهان بود و نه تفسیر آن.

فلسفه در آغاز

همان طور که گفته شد، اساساً فلسفه از نخستین روز پیدایش، به معنی عشق به دانایی و خرد و فرزانگی بوده و به علمی اطلاق میشد که در جستجوی دستیابی به حقایق جهان و عمل کردن به آنچه بهتر است (یعنی زندگانی درست)، بود.

فلسفه در آغاز، شامل تمام علوم بود و این ویژگی را قرنها حفظ کرد؛ چنانکه یک فیلسوف را جامع همه دانشها میدانستند. اما به تدریج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.

در قدیم، این فلسفه که جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم تقسیم میگشت :فلسفه نظری و فلسفه عملی.

فلسفه نظری به علم الهیات، ریاضیات و طیبعیات تقسیم میگشت که به ترتیب، علم اعلی، علم وسط و علم اسفل (پایین تر) نامیده میشد.

فلسفه عملی نیز از سه بخش تشکیل میشد: اخلاق، تدبیر منزل و شهرداری (سیاست مُدُن). اولی در رابطه با تدبیر امور شخصی انسان بود، دومی در رابطه با تدبیر امور خانواده و سومی کشورداری (تدبیر امور مملکت) بود.

برای درک موضوع فلسفه اولین گام مهم را ارسطو بیست وچهار قرن پیش برداشت. وی فلسفه را (علم هر آنچه که وجود دارد) یا علم درباره (وجود آنچه که هست، یعنی جهان در مجموع خود تعریف کرد .

بسیاری از فلاسفه ماتریالیست کوشیدهاند خصلت و سرشت جهان واقعی را دریابند و قوانین شناخت آن را درک کنند و بدین ترتیب به سوی د رک درست موضوع فلسفه گرایش داشته اند. عمدهای از فلاسفه ایده آلیست نیز سهمی در دقیق کردن موضوع فلسفه و نزدیک شدن به مفهوم درست آن داشته اند. اما فلسفه قبل از مارکسیسم نتوانست درست و دقیقا تعیین کند که فلسفه چه مسائلی را باید مطالعه کند یعنی نتوانست موضوع فلسفه را به درستی فرموله کند. زیرا تعیین موضوع فلسفه تنها زمانی ممکن میشد که خود فلسفه به یک علم تمام عیار بدل میگشت. فلسفه قبل از مارکس چنین علمی نبود اگر چه گنجینه گرانبهایی از اندیشه ها و نظریات فلسفی و طرح ها و سیستم های داهیانه را فراهم آورده بود. در این گنجینه عناصر و نکاتی بود که بعدا در تعریف موضوع فلسفه وارد شد.

برای مکاتب ایده آلیستی به طور کلی فلسفه عبارت بود از مطالعه قوانین شعور(آگاهی) و چگونگی روح و تحولات آن. بعضی از این مکاتب شعور را چیزی ماوراء انسانی میدانستند وچون در جستجوی رابطه خالق و مخلوق بودند از موضوع فلسفه دور میشدند. برای برخی دیگر موضوع فلسفه به مسائل منطق یا اخلاق محدود میشود. در عصر ما که دوران زوال سرمایه داری است اندیشه پردازان بورژوایی که دچار بحران فکری هستند بیش از پیش از تعیین موضوع فلسفه عاجز میمانند. عدهای به بهانه اصالت علوم مثبته (علوم مشخص) فلسفه را نفی میکنند و میگویند با مرزبندی ها ومشخص شدن علوم مثبته دیگر جایی و نقشی برای فلسفه باقی نمانده واین چنتا خا لی شده است. برخی دیگر میگویند حداکثر کاری که برای فلسفه باقی مانده بحث های منطقی درباره جملات، زبان و ارزش محتوی آن است. ایده آلیست ها ی معاصر گاهی (حالات روحی) و گاه (جوهر شخصی فردی) و گاه ((نیروی اراده انسانی )) و امثال آن را موضوع فلسفه قرار میدهند. بسیاری دیگر هم اصلا حاضر به بحث پیرامون مسائل هستی جهان خارجی و ماهیت واقعیت مادی و قوانین عام حرکت ومسائلی از این قبیل نیستند.

در حکمت کلاسیک ایران پیرامون موضووع فلسفه به ویژه این عقیده رایج بود که هدف نهایی فلسفه شناخت آن حقیقت ثابت و لایتغری است که تبدل و تکثر در آن راه ندارد. به قول فارابی حکیم معروف فلسفه عبارت است از (( معرفت خالق است و خالق واحد، غیر متحرک و علت فاعله برای تمام اشیاء است )). به نوشته خواجه نصیرالدین طوسی فیلسوف نامدار (( حکمت چیزی جز راه وصول به کمال نیست. حکمت در عرف اهل معرفت عبارت از داستن چیزهاست چنان که باشد، قیام نمودن چنان که باید، بقدر استطاعت، تا نفس به کمالی که متوجه آن است برسد)) در بررسی موضوع فلسفه اندیشه ایرانی قرون وسطایی به (( مسئله ابداع و خلقت و صدور متکثر از واحد )) و مسائل (( علم اخلاق )) و رفتار بشر در برابر پروردگار و در برابر همنوع و مسئله معرفت میپرداخته است .

amir26arak
05-27-2011, 05:42 PM
تاریخ فلسفه
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.


تاریخ فلسفه عبارت است از تاریخ تفکر فلسفی، تاریخ نبرد بین آرمانگرایی فلسفی و مادیگرایی فلسفی. دو جهت عمده متضاد در سیر تفکر فلسفی، یکی مادیگرایی (ماتریالیسم) و دیگری آرمانگرایی (ایدهآلیسم)، دو گروه اساسی و بزرگ را در تمام طول این تحول چند هزار ساله تشکیل داده است. تاریخ تفکر فلسفی را به چندین دوره تقسیم میکنند.


فهرست مندرجات
۱فلسفه در دوران بردهداری
۲ فئودالیسم قرون وسطایی و فلسفه
۳ فلسفه در آستانه و در آغاز نظام سرمایه داری
۴ فلسفه کلاسیک آلمانی
۵ مکتب دمکراتهای انقلابی روسیه



فلسفه در دوران بردهداری
شکلهای ابتدایی جهانبینی فلسفی برای نخستین بار در جامعه بردهداری پدید شد. در این دوران مادیگرایی بر علم متکی نبود و نارس و سادهدلانه بود زیرا که بر همان سطح رشدی که جامعه و تولید به آن رسیده بود و بر شناساییهای سطحی و ابتدایی آن دوران تکیه داشت و بنابر این نمیتوانست علمی باشد. بزرگترین نمونه این شکلهای ابتدایی ماتریالیسم، سیستم عقاید دمکریت (ذیمقراطیس) فیلسوف بزرگ یونان باستان است. هستههای اولیه تفکر فلسفی که با جهان بینی مذهبی ـ تخیلی سخت درآمیخته بود نخست در سیستمهای نیمه فلسفی ـ نیمه مذهبی کشورهای مشرقزمین مانند چین و هند و ایران و سپس در یونان باستان و روم به وجود آمد. در فلسفه قدیم یونان باستان ما شاهد نبرد شدید بین مادیگرایی و آرمانگرایی ـ بین مکتب دمکریت و مکتب افلاطون ـ هستیم. ارسطو که بزرگترین فیلسوف دوران باستان است کوشید در سیستم فلسفی خود ـ که به مکتب مشاء موسوم شده ـ این دو مکتب را تلفیق دهد. در فلسفه ارسطو عناصر ماتریالیستی جدی وجود دارد. این فلسفه دارای عناصر متعدد آرمانگرایانه نیز هست. نزد شاگردان او و ادامه دهندگان راهش همین وضع دیده میشود.

در مورد ایران باستان اگر چه هنوز کار مهمی در پیش است تا در جهان بینیهای اساطیری ـ دینی قبل از اسلام عناصر نبرد عقیدتی مزبور کشف شود ولی از هم اکنون در آئین مزداپرستی، در دو کیش مهم منشعب از آن یعنی مانیگری و درست دینی مزدگی، بازتاب این نبرد را میتوان دید. دین زرتشت بر روی هم یک دین طبیعتگرا (ناتورالیستی از واژه ناتور بمعنای ملهم از طبیعت ) است. در آن معنا که قوا و عناصر طبیعی مانند آتش و آب و خورشید و نور را به درجه قدس میرساند. از سوی دیگر برخی پژوهندگان، فلسفه افلاطونی (ایده آلیسم) را یادآور گرده اساسی حکمت زرتشتی میدانند و اهمیتی را که «فرهوشی» (فروهر) در این حکمت داراست با « ایده» در فلسفه افلاطون مقایسه میکنند. ( وجود یک صورت ذهنی و معنوی برای اجسام). این مسائل که عالم آیا متناهی است یا نامتناهی، ابدیست یا حادث، یگانه است یا متکثر، به ویژه در آخرین دوره قبل از اسلام تکامل آئین زرتشت در 15 قرن پیش مطرح و مورد بحث بوده است. در اینجا از فلسفه مادیگرایانهٔ هندی لکایاتا (لکا به معنای جهان یا دهر) قرن 7 و 8 قبل از میلاد و از مکتب چارواک و پیروی از اندیشه چهار عنصر به مثابه عناصر اولیه هستی که در ایران نیز رواج یافت میبایست یاد کرد.

فئودالیسم قرون وسطایی و فلسفه
در دوران بزرگزمینداران سدههای میانه (فئودالیسم) در اروپا صحنه اندیشه فلسفی آوردگاه نبرد بین نامگرایی (نومینالیسم) و واقعگرایی (رآلیسم) است که در واقع اشکالی از مادیگرایی و آرمانگرایی هستند. در آن دوران فلسفه مدرسی قرون وسطایی پدید شده و رویهم رفته عقاید مذهبی حاکم به زور کلیسا و دستگاه تفتیش عقاید جایی برای گسترش خلاق اندیشههای فلسفی باقی نمیگذاشت. در آن روزگار بحث اساسی فلسفی بر روی مفاهیم کلی و عام بود. عدهای میگفتند این مفاهیم یا مقولات در جهان معقولات « واقعیت دارند» یعنی صرف نظر از جهان ملموس و محسوس به خودی خود وجود دارند و به این جهت رئالیست ـ از واژه رئل به معنای واقعی ـ یعنی واقع گرا نامیده شدند. عدهای دیگر عقیده داشتند که این مفاهیم در جهان محسوسات واقعیت دارند و تنها نام هایی بیش نیستند ازاینرو عنوان نومینالیستها یا نام گرایان بر آنها نهاده شده است. واقعگرایان نمایندگان آرمانگرایی بودند زیرا که برای مفاهیم کلی و عام یعنی آن چیزی که ساخته ذهن بشری است و در جهان خارج وجود ندارد واقعیت واصالت وجود قائل بودند. مثلا درباره درخت. آنچه که به طور مشخص و عینی وجود دارد این یا آن درخت است. « درخت به طور کلی» در جهان عینی وجود ندارد و مفهوم عام و کلی «درخت» به معنای یک مفهوم تجریدی زائیده اندیشه بشری است و اگر کسی آن را واقعی بداند دچاره آرمانگرایی شده است. دسته دوم نامگرایان، در واقع نمایندگان مادیگرایی در آن دوران قرون وسطی بودند زیرا که برای اشیاء و « مفاهیم جزئی» و مشخص واقعیت قائل بودند و میگفتند مفاهیم کلی پس از شیئی به وجود میآید و خود وجود مستقل ندارد.

در ایران پس از اسلام صحنه نبرد میان مادیگرایی و آرمانگرایی روشن تر و صریح تر میشود، اگر چه همچنانکه لازم آن زمان است کمتر از لباس برخورد مذهبی بدر میآید. مادیگرایی در روشنترین جلوههای خود در عقاید اصحاب هیولی و دهریان و طباعیان که مادی گری و آزاداندیشی را تبلیغ میکردند و نمایندگان برجستهای چون حکیم اندیشمند زکریای رازی و حکیم ایرانشهری و متفکر نابغه بیرونی داشتند تجلی میکند. برخی از اندیشههای آنان در اثر ادبی جاودان خیام و حافظ بازتاب یافته است. عناصر مادیگرایانه در سیستمهای فلاسفه مکتب مشاء که علمای نامداری چون ابونصر فارابی و ابن سینا و بهمن یار نماینده آن هستند و بویژه در عقاید بزرگترین فیلسوف قرون وسطای ما ابوعلی سینا دیده میشود. از سوی دیگر مکتب اشراق در دامان خویش عرفای عالیقدری چون شهاب الدین سهروردی و احمد غزالی و عین القضاه همدانی و عطار و سنایی و مولوی و شبستری را میپروراند در حالی که علم کلام (سیستم استدلالی مذهب و الهیات ویژه اسلامی ) در آن هنگام که به آموزش مدونی بدل شده و به مباحث وجود و شناخت میپردازد و در تاریخ تفکر فلسفی ایران جای خود را پیدا میکند، اندیشمندانی چون ابوحامد غزالی و فخر رازی را عرضه میدارد. در این نگاه کوتاه به فلسفه ایرانی پس از اسلام باید لااقل از خواجه نصیرالدین طوسی که کوشید کلام و فلسفه را در هم آمیزد و مدافع ابن سینا در برابر حملات غزالی باشد و از ملاصدرای شیرازی که میخواست عرفان و فلسفه را آشتی دهد و اندیشههای جالب دیالکتیکی عرضه داشته است یاد کرد تا منظره بسیار اجمالی از حیات پرجوش فلسفی قرون وسطایی جامعه ایران و نبردی که در آن جریان داشت روشن شود. در این مرحله در داخل شعب و فرق مذهبی اگر چه با رنگ تند مذهبی، بازتاب این نبرد را در رویارویی بین اصحاب حدیث و اصحاب رای بین قدریه و جبریه بین اشاعره و معتزله، بین ظاهریون و باطنیون میتوان دید.

پژوهندگان معتبری بر آنند که بر اثر سلطه مذهب و سخت گیریهای بی تسامح کشورداران مستبد، از ویژگیهای محیط ایدئولوژیک بعد از اسلام آن بود که نه تنها فلسفه و نه تنها مکاتب مادی گرایانه بلکه جوانب مختلف مکتب مشاء و نو افلاطونی و حتی کلام ( البته نه همواره) تا آن حدی که پرچم تعقل در برابر تعبد بود و میخواست بر استدلال و منطق و اصول عقلی تکیه کند و همچنین عرفان ( با توسل به اندیشه وحدت وجودی و امکان وصل هر کس به مبدا) هر یک به نسبت و به نوبه در جای خویش افزار مقاومت معنوی و سنگر نبرد علیه مذهب حاکم و علیه سلطه بیگانگان و حکمروایان جبار و پرچم آزاد اندیشی و پیکار بودند. قرنها آن کسانی که به « علوم مذهبی» میپرداختند ( فقه و حدیث و قضا و وعظ و مذکری ) با امرا و ملوک نزدیکی پیدا کرده و معاش شخصی تأمین میکردند برعکس آنهایی که به « علوم عقلی و فلسفی» اشتغال مییافتند و در فقر و بینوایی به سر برده، دانایی و حکمتشان موجب ادبار و نکبت و تکفیر و شهادتشان میشد و این سرنوشت در نوشتههای عرفان ما مانند عینالقضاه و فلاسفه ما مانند ملاصدرا(صدرالدین شیرازی) انعکاس یافته است. تا قبل از رواج مادیگرایی علمی و پی گیر در ایران دنباله این نبرد عقیدتی را در سده گذشته بین سنت طلبان و تجدد خواهان، بین روشنگران آستانه و عهد مشروطیت با تاریک اندیشان و مستبدین باز مییابیم. چه بسیار متفکران صاحبان اندیشههای جهان بخش که در گیر و دار این نبرد جان باختند. طی این نبرد که جنبههای مشخص آن در تمام نکات و جزئیاتش باید در آینده بر اساس اسلوب علمی بیشتر بررسی شود.

فلاسفه ما در پیشبرد مادیگرایی و آزاد اندیشی و بیان عقایدی یا هستههای دیالکتیکی سهم شایستهای داشته اند.

فلسفه در آستانه و در آغاز نظام سرمایه داری
جامعه به پیش میرود و همراه با پیشرفت تمدن و وسائل تولید و ترقی دانش و فن، اندیشه انسان نیز سیر تکاملی به خود را میپیماید. در قرنهای هفدهم و هجدهم مادیگرایی که همیشه گرایش دارد از علم مایه بگیرد و به دست آوردهای آن متکی باشد وارد مرحله تازهای میشود. جامعه بشری در جهت سرمایهداری و شناخت بشری در جهت بسط علوم طبیعی رشد میکند. اینها پایههای اجتماعی و معرفتی فلسفه را در این د وران تشکیل میدهند. فلسفه بر این پایه ازنو شکوفا میشود. در هلند، فرانسه، انگلستان، ایتالیا و روسیه مکاتب مختلف فلسفی با درجات گوناگون پی گیری منطقی و درک مادیگرایانه طبیعت پدید میآید. پیش از آن افکار و آثار خلاقه دانشمندان و هنرمندان بزرگ دوره رنسانس و نوابع نامدار سدههای پانزدهم و شانزدهم نظیر لئوناردو داوینچی، جوردانو برونو، گالیله ئو گالیله، نیکلای کوپرنیک وهمچنین کاردانو، والا، کامپانلا، و توماس مور. شالودههای محکمی برای تدارک این مرحله ریخته بود. انسانگرایان (اومانیستها) و «فلاسفه طبیعت» سدههای هفده و هجده نقش بزرگی در تاریخ فلسفی ایفا کرده اند. کافی است نامهای بیکن، هابس، دکارت، باروخ اسپینوزا، لومونوسف، دیدرو و ولتر را یادآوری کنیم تا اهمیت مکاتب فلسفی این دوران آشکار شود. ولی البته نظریات این فلاسفه نیز نمیتوانست مادیگرایی پیگیر و جامع باشد زیرا شرایط اجتماعی و امکانات علمی هنوز آماده نبود و این محدودیت تاریخی ناگزیر نمیگذاشت نظریات مربوطه در چارچوب معینی فراتر رود. در این دوران فلسفه آرمانگرایانه را در وجود سیستم عقاید برکلی اسقف مذهبی و هیوم مییابیم.

فلسفه کلاسیک آلمانی
یک مرحله بسیار مهم تکامل تاریخی فلسفه پیدایش فلسفه کلاسیک آلمانی در قرن نوزدهم است. فلاسفهای چون ایمانوئل کانت، فیشته، شلینگ، هگل و فویرباخ نمایندگان برجسته جریانات مختلف این فصل مهم تکامل تفکر فلسفی هستند. در این دوران بورژوازی آلمان راه ویژه رشد خود را میپیمود و علوم تجربی و ریاضی آن عصر تکامل چشمگیری یافته و فلسفه فرانسه و انگلستان عمیقا در افکار تاثیر کرده بود. این عوامل ریشههای اجتماعی و معرفتی تکامل فلسفه را در آلمان تشکیل میدهند. کانت میخواست ایده آلیسم را با ماتریالیسم آشتی دهد و از این رو فلسفه او با تمام ساختمان نابغانه و پر ارزشش دارای خصلت ناپیگیر مادیگرایانه و حاوی عناصر فراوان آرمانگرایانه است. کانت بنیان گذار فلسفه کلاسیک آلمان و اندیشمند دورانسازی است که تاثیر عمیق و دراز مدتی بر اعقاب خویش نهاده است. هگل که بزرگترین نماینده فلسفه کلاسیک آلمان است ایده آلیست عینی است. فلسفه هگل دارای یک هسته معقول است که درک روند دیالکتیکی تغییر و تحول واقعیت است. منتهی هگل این روند را نه سیر تکاملی ماده بلکه سیر ایده مطلق میدانست. ایدهای که از خود خارج شده و پس از یک دوره تحول بار دیگر به خود باز میگردد. شالوده طبیعت و جامعه به عقیده او ایده مطلق و روح جهانی است. بنابر این اسلوب فلسفه هگل دیالکتیکی است ولی محتوی آن ایده آلیستی است. به همین جهت هگل نتوانست یک سیستم فلسفی علمی و حتی در متدولوژی واقعا علمی ایجاد کند. او تنها روح مطلق و مقولات و مفاهیم را در حرکت مداوم میدید و به دیالکتیک طبیعت و جامعه پی نبرد.

لودویک فویرباخ فیلسوف دیگر آلمانی (1827-1804) علیه محتوی آرمانگرایانهٔ فلسفه هگل برخاست و یک سیستم مادیگرایانه ایجاد کرد. برای فویر باخ طبیعت شالوده هستی و پایه سیستم فلسفی اوست. طبیعت، انسان و شعور را میآفریند. او فلسفه تهی از طبیعت را پوچ و توخالی میدانست. ولی فویر باخ در هماوردی با آرمانباوری هگلی، دیالکتیک ـ یعنی تئوری به غایت ارزمند حرکت دائمی و تکامل بی پایان را ـ هم به همراه ایده آلیسم هگل به دور انداخت و نتوانست این دو را از هم جدا کند.

مکتب دمکراتهای انقلابی روسیه
تا پیش از پیدایش و گسترش مارکسیسم باید از یک مکتب دیگر فلسفی نیز یاد کنیم و آن فلسفه و نظریات دمکراتهای انقلابی روس در قرن نوزدهم است. آموزش آنها نیز از فصول برجسته تکامل فلسفه مادیگرایانه است. در آثار گرتسن، بلینسکی، چرنیشفسکی، دایرولیوبوف، نه تنها تفکر ماتریالیستی بلکه عناصری از اسلوب دیالکتیک نیز منعکس است. آنها در مسائل اجتماعی به نوعی سوسیالیسم تخیلی باور داشتند و در زمینه هنر اندیشههای والا عرضه نمودند.

این نگاه اجمالی به عمدهترین خطوط تاریخ تحول افکار فلسفی از- از دوران باستان نشان میدهد که در دورانهای مختلف به اشکال و در سطوح مختلف در پیوند با سطح تکامل جامعه و با رشد علم در هر دوران، نظریات مادیگرایانه در نبرد با باورهای آرمانگرایانه رشد کرده است.

amir26arak
05-27-2011, 05:42 PM
A Timeline of Western Philosophers
خط تاريخي فلاسفه غربي قبل از ميلاد مسيح:
(اعداد نشانه سال هستند و اسامي نوشته شده بين اعداد نشاندهنده فلاسفه اي هستند كه بين آن دوسال مي زيسته اند)


600 B.C.E.

Thales
Anaximander
Anaximenes
Pythagoras
Xenophanes

500 B.C.E.

Heraclitus
Parmenides
Protagoras Zeno of Elea
Hippias Empedocles
Leucippus Anaxagoras
Democritus Socrates

400 B.C.E.

Aristippus Antisthenes
Xenophon
Plato
Diogenes
Euclid Aristotle Xenocrates
Pyrrho

300 B.C.E.

Epicurus
Zeno of Citium
Timon

Archimedes Chrysippus
Eratosthenes

200 B.C.E.
Carneades

100 B.C.E.
Lucretius
Cicero


c.e.

amir26arak
05-27-2011, 05:43 PM
A Timeline of Western Philosophers
خط تاريخي فلاسفه بعد از ميلاد مسيح؛ هزاره نخست :
(اعداد نشانه سال ميلادي هستند و اسامي نوشته شده بين اعداد نشاندهنده فلاسفه اي هستند كه بين آن دوسال مي زيسته اند)

C.E.

Philo
Seneca



100

Epictetus


Marcus Aurelius


200


Sextus Empiricus

Plotinus
Porphyry


300

400

Hypatia Augustine

500

Boethius


600

700

800

al-Kindi
Erigena

900

al-Faràbi

Saadiah


1000

Ibn Sina
Ibn Gabirol

Anselm
al-Ghazàlì

amir26arak
05-27-2011, 05:43 PM
A Timeline of Western Philosophers
خط تاريخي فلاسفه بعد از ميلاد مسيح؛ هزاره دوم تا 1750:
(اعداد نشانه سال ميلادي هستند و اسامي نوشته شده بين اعداد نشاندهنده فلاسفه اي هستند كه بين آن دوسال مي زيسته اند)

1100

Abelard
Ibn Daud Peter Lombard
Ibn Rushd
Maimonides

1200

Fibonacci
Grosseteste
Albert the Great
Roger Bacon
Aquinas Bonaventure
Siger Boetius of Dacia

1300

Scotus
Eckhart Marsilius of Padua
Ockham Gersonides
Buridan

Crescas

1400

Cusa
Valla

Pico della Mirandola Ficino

1500

Erasmus
Machiavelli Thomas More
Paracelsus
Copernicus
Ramus

1550

Teresa of Avila

Montaigne
Bruno
Suarez

1600

Kepler Charron
Mersenne
Francis Bacon Grotius
Galileo Herbert of Cherbury
Gassendi Princess Elizabeth
Fermat Queen Kristina Descartes
Hobbes Filmer

1650

Glanvill Geulincx Pascal
Henry More Cordemoy Nicole
Cudworth Cavendish Arnauld
Cumberland Rohault Foucher
Boyle Malebranche
Pufendorf Spinoza
Newton Conway Régis
Locke Masham
Toland Bayle Souvré

1700

Clarke Shaftesbury Norris
Leibniz
Berkeley
Cockburn Vico
Mandeville
Hutcheson Butler Wolff
Gay
Hume
La Mettrie
Hartley Montesquieu

1750

amir26arak
05-27-2011, 05:44 PM
A Timeline of Western Philosophers
خط تاريخي فلاسفه بعد از ميلاد مسيح؛ هزاره دوم از 1750 :
(اعداد نشانه سال ميلادي هستند و اسامي نوشته شده بين اعداد نشاندهنده فلاسفه اي هستند كه بين آن دوسال مي زيسته اند)

1750

Euler Condillac
Price d'Alembert Voltaire
Diderot Rousseau
Bayes d'Holbach Helvétius
Smith Jefferson
Reid Paine Lessing
Burke Kant
Wollstonecraft Bentham Mendelssohn
Stewart Godwin Schiller
Malthus Paley Fichte

1800

Gauss de Staël Schelling
Schleiermacher
Laplace Hegel
Lamarck Saint-Simon
Fourier Schopenhauer
Whately
Babbage
Lobachevsky John Austin Comte
Whewell James Mill Proudhon
Bolzano Emerson Feuerbach
De Morgan Fuller Kierkegaard
Boole Thoreau

1850

Riemann Sojourner Truth Marx

Darwin Taylor Engels
Hamilton
Mendel J. S. Mill Lotze
Spencer
Venn Anthony Bakunin
Cantor Brentano

1875

Sidgwick
Dedekind Clifford
Peirce Caird
Mach Green
Frege Dilthey Nietzsche
Carroll Bosanquet
Peano Stanton Ritchie
Durkheim James Royce
Gilman Bradley
Pareto Veblen

1900

Planck Freud Weber Bergson
Poincare Meinong Dubois Cook Wilson
Duhem Husserl Addams Seth
Zermelo Moore Croce
Einstein Jung Goldman Vaihinger
Bohr Watson Luxemburg Otto
Hilbert Unamuno
Adler Lenin Saussure
Lukasciewicz Dewey Trotsky Buber
Russell Whitehead
Mead Alexander McTaggart
Keynes Broad Lukács Santayana

1925

Reichenbach Lovejoy Ross Berdyaev
Heisenberg Schlick Kelsen Heidegger
Neurath Ramsey Hartmann Cassirer
Gödel Perry Gramsci Collingwood
Schrödinger C. I. Lewis Ingarden
Ayer Bachelard Mao Zedong Maritain
Waismann Day Ortega y Gasset
Tarski Carnap Blanshard
E. Nagel Popper Gandhi
Horney Sartre
Ryle H.H. Price Langer Camus
Stevenson Hayek Jaspers
Wittgenstein Adorno
Turing Prichard Marcel Beauvoir

1950

von Neumann Lorenz Wisdom Tillich
Hopper Arrow Hare Merleau-Ponty
Polya Skinner Berlin Weil
Church Anscombe Rand Horkheimer
Feigl Austin Hampshire Arendt
Hempel Strawson Kurt Baier Gadamer
Quine Grice Hart Lacan
Goodman Sellars Habermas
Kuhn Smart Marcuse
Feynman Bergmann Ricoeur
Gettier Armstrong King Althusser
Chomsky Chisholm Derrida
Searle Lakatos Rawls Foucault
Kripke E.O. Wilson Deleuze


1975

Feyerabend Thomson Singer Eco
Dummett Putnam Dworkin Lyotard
Davidson T. Nagel Midgley Daly
Hofstadter Rorty Nozick Cixous
Mandelbrot Kim Regan Le Dœuff
Haraway Gilligan Kristeva
Minsky Appiah Noddings Irigaray
Lehrer Annette Baier Held
Harding Ruddick Hoagland
Kemerling MacKinnon
Dennett Nussbaum Bordo
West hooks

amir26arak
05-27-2011, 05:45 PM
تأمل كوتاه
ماهيت فلسفه

احمدرضا همتى مقدم
ماهيت فلسفه چيست؟ شكل مناسب فعاليت فلسفى كدام است؟ آيا فلسفه بايد بنيانى براى معرفت انسانى فراهم آورد؟ كواين و ويتگنشتاين ازجمله فيلسوفانى هستند كه پاسخ هاى مشابه و در عين حال متفاوت به اين پرسش ها داده اند.
هر دو ايده «فلسفه اولى» را رد مى كنند. فلسفه اى كه در كار افلاطون و دكارت برجسته بود؛ و مدعى فراهم آوردن بنيانى از طريق تعقل و استدلال صرف براى بستر معرفت انسانى بود.
اما آنچه كه كواين و ويتگنشتاين به جاى اين نوع فلسفه مى گذارند كاملاً با يكديگر متفاوت است.
كواين فلسفه را پيوسته با علم مى بيند و وجود هر شيوه يا موضوع فلسفى مشخص را رد مى كند. از منظر او فلسفه همانند علم در رابطه با امور واقع است و در روش شناسى اش نيز تجربى است، اگرچه در رابطه با ويژگى هاى بسيار كلى واقعيت بحث مى كند. در واقع او روش فلسفى مناسب را شيوه علمى مى داند كه براى مسائل كلى تر به كار مى رود. يعنى براى فهميدن و پاسخ دادن به يك سئوال فلسفى بنيادى مانند «چه چيزى وجود دارد؟» بايد چيز هايى از نتايج علوم خاصى مانند فيزيك، شيمى، رياضى، زيست شناسى، نجوم و روانشناسى بدانيم. او معتقد بود فلسفه علم يعنى اين كه چه چيز هايى مى توانيم از اين علوم فرابگيريم و براى ما فلسفه علم كافى است.
مبانى اين تفكر كواين، تجربه گرايى بنيادين او است و همين باعث مى شود كه او «ضرورت منطقى» را رد كند. بر طبق نظر او هيچ تفاوت كيفى ميان گزاره هاى تجربى و گزاره هاى منطقى و رياضى به اصطلاح ضرورى وجود ندارد. البته ديدگاه كواين از فلسفه بايد به طور دقيق از ديدگاه پوزيتيويست هاى منطقى اى مانند كارناپ متمايز شود. كارناپ مدعى بود كه سئوالات فلسفى پايه وقتى به طور مناسبى به كار رود، سئوالاتى عملى درباره زبان علم به جاى سئوالات نظرى درباره باور هستند. كارناپ معتقد بود وقتى مسائل راجع به واقعيت جهان خارج يا مسائل راجع به وجود اعداد به عنوان مسائل نظرى درباره آنچه باور داريم در نظر گرفته شود، شبه مسئله خواهند بود. اما كواين به هيچ روشى كه در آن گزينش زبان متفاوت از گزينش نظريه باشد، قائل نيست. در واقع او ملاحظات پراگماتيسمى، قرارداد، سادگى و نظاير آن را در هر دو مورد كارساز مى داند. اگرچه او در تاسى به كارناپ «عروج معنا شناسانه» را در رياضيات و علم مفيد مى داند. «عروج معناشناسانه» يعنى بازگرداندن مسائل فلسفى به مسائل زبان و مسائل مربوط به معنا. به عبارت ديگر به جاى سخن از اشيا و موجوديت ها، درباره واژه هاى متناظر آنها در زبان سخن بگوييم. يعنى به جاى گفتن «چمن سبز است» مى گوييم «سبز» بودن درباره برخى از موجوديت هايى كه چمن هم جزء آنان است، صدق مى كند. در هر حال نگاه كواين به فلسفه قابل تامل است چون فلسفيدن را كارى صرفاً انتزاعى و تنها براى مجردات و امور انتزاعى نمى داند. ويتگنشتاين نيز همانطور كه گفته شد، ايده «فلسفه اولى» را رد مى كند اما آنچه كه به جاى آن مى گذارد با ديدگاه كواين متفاوت است. ويتگنشتاين تاكيد دارد كه تقابل ميان گزاره هاى تجربى و گزاره هاى ضرورى بسيار بيشتر از آن است كه به لحاظ سنتى فرض شده است. گزاره هاى تجربى مى تواند براى توصيف «حالت هاى امور» يا وضع و حال هاى ممكن گفته شود.
اما گزاره هاى ضرورى نمى تواند براى توصيف «حالت هاى امور» ضرورى بيان شود. در واقع نقش اين گزاره ها توصيه اى و هنجارى است نه توصيفى. ويتگنشتاين اين گزاره ها را «گزاره هاى گرامرى» مى نامد يعنى اين كه آنها بيان كننده قواعدى براى كاربرد معنى دار واژ گان هستند. به اين دليل ويتگنشتاين همگون سازى فلسفه و علم را خاستگاه عمده سردرگمى فلسفى به حساب مى آورد. او كه با كتاب «پژوهش هاى فلسفى» خود گرايش به تحليل مفهومى را در فلسفه انگليسى زبان موجب شد (مخصوصاً در دهه ۱۹۷۰)، وظيفه فلسفه را نه توصيف يا تبيين واقعيت بلكه منحل كردن (Disolve) خلط ها و سردرگمى هاى مفهومى مى داند. به عبارت ديگر پرسش هاى فلسفى را با استفاده از قواعدى كه براى كاربرد واژه ها در اختيار داريم «منحل» مى كنيم، يعنى پرسش هاى فلسفى را به واسطه استفاده از صورت صحيح زبان از بين مى بريم نه اين كه در تلاش براى حل كردن آنها باشيم. ويتگنشتاين در «پژوهش هاى فلسفى» مى نويسد نحوه تعامل يك فيلسوف با يك پرسش، شيوه درمانى است يعنى به مانند تعامل با يك بيمارى بايد به آن نگريست.
منابع:
۱-Wittgenestein and Quine. Edited by Robert Arrington.1996
۲-Quine On Meaning and existence II. Gilbertharman. Philosophy Of Quine. Volume3.2001
__________________

لسفه ﴿philosophy ,philosophia ,Philosophie﴾ ׳


اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود

هر که فکرت نکند، نقش بود بر ديوار

خبرت هست که مرغان سحر مى گويند: ׳

آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار! ׳

" تماشاى بهار - بوستان سعدى"



ما از فلسفه انتظار پاسخ گويى به پرسش هاى کليدى هستى را داريم. در قالب فلسفه است که پاسخ يابى بنيانى ترين پرسش ها پى گيرى مى شود: طبيعت چيست و توانايى شناخت ما از آن تا چه اندازه است؟ زندگى فردى و جمعى چگونه بايد باشد؟ ..... ׳

موضوع هاى مورد مطالعه فلسفه داراى اهميت دوران سازى بوده و هستند، مثلن، آن گاه که رابطه خرد انسانى با وحى الاهى به پرسش گرفته شد و برآمد انديشه هاى فلسفى ناشى از آن، آغازگر دوران نوينى گشت که بنام روشن گرى،که فرهنگ و تمدن غرب را دگرگونه ساخت. برخى فلسفه را از زندگى جدا مى دانند، ولى با کمى دقت به نظرات آنها، متوجه فلسفى بودن کامل آن بينش ها مى شويم: سنگ بناى طبيعت چيست؟ زمان و مکان محدود هستند يا نامحدود؟ آيا نيروى خداوند در آفرينش هستى شرکت داشته و دارد يا نه ؟... اگر اين پرسش ها براى بعضى ها آنقدر اهميت نداشته باشند، شايد اين دسته از پرسش ها، انگيزه هاى فلسفى را تلنگرى باشند: نيک و بد کدام است ؟ آيا آزادى و اختيار براى کنش گر وجود دارد؟ عدالت و خوش بختى يعنى چه و چگونه مى توان به آنها رسيد؟ زندگى چيست ؟ آيا روح بعد از مرگ وجود دارد ؟ ...... ׳

در برابر اين پرسش هاى پايان ناپذير است که فلسفه دست بکار شده و ياورى مى کند. فلسفه در پى معجزه و شعبده بازى نبوده و دنياى ما را هم پيچيده تر نمى کند، بلکه در صدد قابل فهم و درک نمودن آن پيچيدگى ها برمى آيد. ׳

آنچه را فلسفه مى ناميم، تنها ٢۵٠٠ سال عمر دارد و نسبت به عمر بشرى، بسيار جوان و نوپاست. البته پرسش هاى فلسفى، بسيار پيش از پيدايش فلسفه مطرح بوده اند و در آينده هم در خارج از قلمرو فلسفه همچنان مطرح و مورد توجه خواهند بود. به ديگر سخن، تنها طرح پرسش نيست که فلسفه را به وجود مى آورد. فلسفه آنجا پيدا مى شود که انسان نسبت به پرسش آفرينى و پاسخ يابى موجود، ناراضى باشد. ׳

يعنى بدون ديد انتقادى و ناخرسندى از وضع موجود نمى توان به دنياى فلسفه راه يافت. ׳

فيلسوفان داستان پردازى نمى کنند، از جنگ خدايان و قهرمانان و پادشاهان نمى گويند و هيچ گاه و هرگز خود را فرستاده خدا ندانسته، وحى و کتاب هاى آسمانى را ملاک و معيار قرار نمى دهند. هر چند، هر کدام از اين پديده ها را نيز بدقت مطالعه و بررسى مى کنند، ولى همواره و هميشه نيروى مورد استفاده فيلسوف ها يک چيز بوده، هست و خواهد بود: خرد انسانى. ׳

فيلسوف ها دليل آورى منطقى گرفته شده از تجربه را بطور خلاق در ذهن خود پروريده و مفاهيم را دقيق و خردمندانه شکل داده و طبقه بندى مى کنند. مفهوم، استدلال و تجربه، سه عنصر اصلى تشکيل دهنده فلسفه هستند. ׳

فيلسوف ها حتا اگر با روش فلسفى خود، پاسخ لازم را نيابند، ولى راه را براى خواهران و برادران خود مى گشايند تا آنها به حقيقت نزديک و نزديک تر شوند. ׳

جستجو و کنکاش جمعى و يارى هاى متقابل است که به فلسفه موضوعيت مى دهد. فلسفه بعنوان بخشى از فرهنگ بالنده تمام بشرى، امرى خصوصى و مربوط به يک نفر يا گروه در يک زمان يا مکان مشخص نيست، بلکه تلاش کاملن جمعى و هميارى هاى بى دريغ است براى فهم هستى و دگرگونى مناسب آن. ׳

حقيقت مطلق و نهايى مورد ادعاى فلسفه نبوده و نيست. فلسفه در زندگى روزانه ما حضور دارد به ويژه آن هنگام که شجاعت و توانايى لازم به درجه اى از رشد خود رسيده باشد که همه چيز را به زير پرسش برد. در اين جاست که انسان دچار نخستين سرگيجه ها مى شود. فلسفه به ما مى آموزاند که چگونه در دنياى انديشه و تفکر بدون آشفتگى و سرگيجه، از سطح به ژرفا برويم. در اين گذرگاه بايد بطور فعال در کندن و گود کردن سطحى که روى آن هستيم، شرکت کنيم. براى اين منظور از ابزار زبان استفاده نموده و مفهوم هاى "چرا" و "چگونه" را براى بديهى ترين امور بکار مى بريم. از همين جاست که نگاه ژرف و انتقادى به درک و باورهاى شخصى خودمان، زيربنا و پايه کنش هاى فلسفى ما هستند. تاريخ کوتاه فلسفه بيان گر گوناگونى راه هاى فلسفى و ظهور فيلسوفانى است که در نگاه نخست، کمتر اشتراکى با هم دارند، ولى انگيزه نيرودهنده همگى آنها در يک چيز است: تمناى دانستن و عشق به خرد. ׳

نخستين شاهکار فلسفى دنيا، " متافيزيک" ارسطو، با اين جمله آغاز مى شود: ׳

" تمام انسان ها بطور طبيعى بدنبال دانستن بيشتر هستند". ׳

فلسفه بر پايه همين خواست طبيعى دانستن است که رشد کرده و شکوفا مى شود. ׳

آنچه را بنام دانش مى شناسيم، در پى راه يابى و حل مشکل هايى است که منظور و نياز ويژه اى را برآورده مى کند و کسى را که داراى اين گنجينه است، دانش مند و استاد مى ناميم. وکيل، استاد امور حقوقى است و پزشک، درمان بيمارى ها مى داند. فيلسوف، اما، استادى خود را در دارا بودن خرد و تسلط بر دانستن مى بيند. البته کسب خرد بسيار دشوار است و به گفته افلاطون، هيچ کس نمى تواند استاد فلسفه، به معنى دقيق کلمه، باشد. پس او همواره دوستدار خرد ﴿فيلسوف﴾ باقى خواهد ماند. دوستدارى خرد به معنى تلاش بسوى دست نيافتنى ها نيست، بلکه بررسى خردمندانه آن چيزهايى است که اکنون وجود دارند. يک فيلسوف، تنها عاشق خرد نيست، او، باز هم به گفته افلاطون، از آن لذت مى برد. در حالى که دانشمند در يک ميدان محدود دانستنى ها فعاليت مى کند، فيلسوف در جستجوى دانستنى هاى مشترک و جهان شمول است و تمام طبيعيت، هستى و حتا خود دانش را مى پژوهد. هر چند ميل به دانستن در تمام افراد بشر و تمام فرهنگ ها وجود دارد، ولى فلسفه فقط در بعضى از فرهنگ ها و آن هم تنها در برخى از افراد نمودار شده و مى شود. بدون پيش زمينه هاى مشخص مادى و معنوى نمى توان انتظار پيدايش فلسفه و يا طرح فلسفى جهان را داشت. اين شرايط در دوران باستان در ميان مصرى ها، بابلى ها، پارس ها، فنيقى ها و يونانى ها وجود داشته و فرهنگ هاى زير نفوذ خود را با انديشه هاى فلسفى پربار کردند. از آنجا که روند دانستن و خردورزى، روندى دشوار، پر هزينه و در بسيارى از موارد هم دردناک و طاقت فرسا بوده و هست، مى بايد براى عبور از دامنه ها و رسيدن به قله هاى فهم و درک زمانه، بسيارى از گرفتارى هاى زندگى روزمره هموار شده باشند. ثبات اجتماعى و اقتصادى، کاهش "غم نان و آب" و تامين نيازهاى اوليه در فرهنگ هاى باستانى گفته شده را مى توان از پيش شرط هاى پرداختن به فلسفه دانست. نکته مهم ديگرى که وجود داشته است، مطرح بودن " چه" و " چگونه" و " چرا" در شکل ساده خود بوده است. فلسفه بعنوان دانشى جداى از سودآورى فورى و ملاحظات زندگى روزانه، نياز به بستر اجتماعى آرام و آسوده اى دارد تا دست کم، امکان نبرد نابرابر دوستدار خرد با جهل و خرافات را فراهم نمايد. فلسفه با اتکاى به تجربه، خرد نقاد و بدور از افسانه پردازى ها، وکالت انسان ها را بر عهده دارد. منابع رجوع فلسفه، کتاب هاى آسمانى، نيروهاى غيبى، کنوانسيون ها و حتا قوانين هم نيستند، هر چند که فلسفه براى تمام جريان ها و شاخه هاى ممکن در زندگى بشرى با آمادگى کامل حضور تعيين کننده خود را دارد. اتکاى به خرد نقاد، فلسفه را بعدى جهانى بخشيده و مورد پذيرش همه فرهنگ هاى جهانى قرار داده است. جهانى بودن، ويژه گى و ذات فلسفه است. دليل هاى فلسفى داراى اعتبار جهانى هستند. ׳

البته فلسفه همچون ديگر پرنسيپ ها و پديده هاى جهانى داراى ويژگى ها و چسبندگى هاى محلى و منطقه اى نيز شده است و براى کارآمدى بيشتر بايد از پوسته تنگ آمريکايى و اروپايى خود خارج شده و جايگاه واقعى خود را در عرصه بين المللى دريابد ﴿براى نمونه در زمينه امور حقوقى، اخلاقى و يا تئورى هاى مربوط به سياست و حکومت سياسى﴾. شوربختانه مردسالارى بدخيمى تاريخ فلسفه را رقم زده است و آن را امرى مردانه و مربوط به مردان قلمداد کرده است. بر عليه اين جريان بايد مبارزه و مقاومت نمود. فمينيست هاى دوران ما دليل اين گونه گرايش هاى گاه مسخره آميز مردانه را در نبود نيروى بارورى و زايندگى در جنس مرد ديده اند و بر اين هستند که مردان براى جبران اين کمبود، خود را زاينده خرد دانسته اند. ׳

بايد در جستجوى دليل هاى " مردزدگى" فلسفه بيشتر پژوهش نمود و جايگاه انسانى فلسفه را به دور از جنسيت گرايى هاى کوته فکرانه و نژاد پرستى ها .... تعيين نموده و براى خوش بختى عموم - بشرى فلسفه را به پيش راند. ׳



٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭



- فلسفه ﴿به يونانى: فيلوسوفيا، به معنى عاشق و دوستدار خرد، حکمت﴾ ׳

يک تعريف کامل و رسمى از فلسفه که مورد پذيرش همگانى باشد، وجود ندارد، ولى مى توان نکته هاى زير را به منظور جهت گيرى در نظر داشت: ׳

-١ فلسفه از سويى يک تئورى يا آموزش درسى است و از سوى ديگر، گونه اى از زندگى يا فعاليت يک فيلسوف است. اگر بر کنش فيلسوف تاکيد شود، فلسفه تلاشى براى نيل به حقيقت است و فيلسوف ، تلاش گر حقيقت. اين برداشت و درک در فلسفه هاى شرق، هندى، چينى و بخش بزرگى از فلسفه اروپايى حاضر بوده و هست، بطورى که فيلسوف را داراى ويژگى هاى اخلاقى بالايى دانسته اند ﴿فلسفه بعنوان زندگى و نه فقط يک رشته درسى﴾. ׳

-٢ در يک معنى فراخ و گسترده، فلسفه را در رابطه با جهان بينى و يا نوع نگرش مى فهمند. در حالى که جهان بينى ارايه يک تصوير کلى است، فلسفه بعنوان پرداختن به جزييات، چگونگى ها، دليل ها و تئورى هاى درون اين جهان بينى شناخته مى شود. ׳

- فلسفه در همان حال که خواهان دليل آورى است، بدنبال دليل آورى نيز هست. ׳

فلسفه از در دوران باستان و به ويژه در نظر ارسطو، دانش پايه اى و بنيان همه دانستنى ها بود ﴿تنها دانش مستقل آن زمان، رياضيات بود و ساير دانش ها از سده هژدهم به بعد، از فلسفه جدا شدند﴾. ׳

- فلسفه به شاخه هاى مختلفى بخش بندى شده است: ׳

از نظر رواقيون : فلسفه شامل لوژيک ، فيزيک و اتيک بود. ׳

مطابق ارسطو ، کانت و بسيارى از فيلسوفان ديگر: فلسفه نظرى ﴿در برگيرنده لوژيک يا منطق، تئورى علمى و تئورى شناخت﴾ و فلسفه عملى ﴿شامل تئورى ارزش، استتيک، اخلاق، دين و حقوق﴾. ׳