PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عطار نیشابوری...



Fahime.M
04-30-2009, 06:26 PM
فریدالدین ابوحامد محمدبن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق "معروف به عطار نیشابوری" شاعر و عارف قرن ششم وهفتم هجری در "کدکن نیشابور" به دنیا امد.
"دولتشاه سمرقندی" محل ولادتش را "شادیاخ" از توابع نیشابور می داند, که محل بازسازی شده نیشابور قدیم بود.
در مورد واژه عطار و عطاری منظور شغل عطاری است , که نوعی دارو فروشی و درمان بیماریها و طبابت بود.
فریدالدین عطار این شغل را از پدر به ارث برد و به دارو فوشی و طبابت در دارو خانه خود می پرداخت. او زندگی مادی خود را از همین راه تامین می کرده است و برای چیزی یا کسی با انگیزه ای مادی شعر نسرود وهمیشه زندگی ارام و زاهدان ای داشت.

اتش عشق

اتش عشق تو در جان خوشتر است
جان زعشقت اتش افشان خوشتر است

هر خورد از جام عشقت قطره ای
تا قیامت مست وحیران خوشتر است

تا تو پیدا امدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

درد عشق تو که جان می سوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است

درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد من ز درمان خوشتر است

می نسازی تا نمی سوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است

چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است

خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

همچو شمعی در فراغت هر شبی
تا سحر عطر گریان خوشتر است

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری

Fahime.M
04-30-2009, 06:31 PM
اگر قلمرو شعر عرفانی فارسی را به گونه مثلثی در نظر بگیریم , عطار یکی از اضلاع این مثلث است و ان دو ضلع دیگر عبارتند از :سنایی و مولوی.
شعر عرفانی به یک اعتبار با سنایی اغاز می شود و رد عطار به مرحله کمال می رسد و اوج خود را در اثار جلال ادین مولوی می یابد.
عطار با اینکه به لحاظ زبان شعردر بعضی موارد ورزیدگی سنایی ندارد اما در مجموع از کمال شعری بیشتری برخوردار است یعنی شعرش در قلمروی عرفانی خلوص و صداقت و سادگی بیشتری داراست و معانی ای که به انها می پردازد در حدی فراتر از عوامل سنایی است.
ویژگی مهم عطار درین است که تمام اثار او در جهت تصوف است و در مجموعه مسلم اثار او "منطق الطیر" , "اسرارنامه", "مصیبت نامه" , کتابی که به "الهی نامه " شهرت دارد و "مختارنامه" و دیوان حتی یک بیت نمی توان یافت که نتواند رنگ عرفان به خود بگیرد ; و او تمام موجودیت ادبی خود را وقف تصوف کرده ایت.

استاد شفیعی کدکنی

Fahime.M
04-30-2009, 07:06 PM
مست بی باده

ان دانای عشق و معرفت , ان دریای شوق و مکرمت, ان پخته سوخته, ان افسرده افروخته, ان بنده عالم ازادی, قلب وقت" محمد نصرابادی" سخت بزرگوار بود, در علو حال, و مرتبه ای بلند داشت, و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانه جهان بود.
و در عهد خود مشارالیه بود در انواع علوم, خاصه در روایات عالی و علم حدیث, که رد ان منصف بود و طریقت نظری عظیم داشت, سوزی و شوقی به غایت, استادجمیع اهل خراسان بود بعد از"شبلی" ; و او خود مرید شبلی بود.
(محمد نصرابادی) گفت:زندان تن توست, چون از وی بیرون امدی در راحت افتادی هر کجا خواهی برو.
وگفت:همه خلق را مقام شوق است و هیچکس را مقام اشتیاق نیست.
گفت:هرکه خواهد به محل رضا رسد, بگو انچه رضای خدای عزوجل در ان است بر دست گیرد و انرا ملازمت کند.
و گفت: مروت شاخی (شاخه ای) است از فتوت.

برگرفته از: تذکره الاولیا شیخ فریدالدین

Fahime.M
04-30-2009, 07:09 PM
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان رما
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می نگر
چون تو پیدا کرده ای این راز پنهان مرا

ز ارزوی روی تو در خون گرفتم روی از انک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سر پای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا اب دره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می دانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه می سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان

Fahime.M
05-19-2009, 12:28 PM
الهی آمدم با دو دست تهی ـ بسوختم بر امید روز بهی ـ چه بود اگر از فضل خود براین خسته دلم مرهم نهی؟


الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومـــی را به شراب انس متان کردی قومی را بدریای دهشت غرق کردی ـ


الهی تو آنی که نو تجلی بر دل های دوستان تابان کردی چشمه های مهـــر در سرهای ایشان روان کردی و آن دلها را آئینــه خود محل صفا کردی تو در آن پیدا و به پیدائــی خـــود در آن دو گیتی نا پیدا کردی ـ


الهی هر چه نشان شمردم پرده بود و هــر چه می مایه دانستم بیهوده بود ـ


الهی این پردهء من از من بدار و عیب هستی من از من وا دار و مرا در دست کوشش بمن گذار


الهی کرد ما در میار و زیان ما از ما وا دار ای کردگار نیکو کار آنچه بی ما ساختی بی ما راست دار و آنچـــه تو برتادی بما مسپار ـ


الهی همه دوستان میان دو تن باشد ـ سه دیگر نگنجد درین دوستی همه تویی من در نگنجم گر این کار سراز منست مرا بدین کار نا کاردر سزار تو است همه توئی من فضول را بدعوی چه کار؟

***********************************


الهی از کجا باز یابم من آنروز که تو مرا بودی و من نبودم تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم اگر بدو گیتی آن روز من یابم پر سودم در بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم ـ


الهی ای داننــــد ه هر چیز و سازنده هر کار و دارنه هر کس نه کس را با تو بنازی و نه کس را از تو بی نیازی کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی نه بیداد است و نه بازی ـ


الهی نه به چرائی کار تو بنده را علم و نه بر تو کس را حکم سزا ها تو ساختی و نوا ها تو ساختی و نه از کسی به تو نه از تو به کس همه از تو بتو همه توئی و بس ـ


الهی ترا آنکس ببیند که ترا در ازل دید که دو گیتی او را ناپدید و ترا او دید که نادیده پسند ید ـ


الهی بر هزاران عقبه بگذارنیدی و یکی ماند دل من خجل ماند از بس که ترا خواند ـ


الهی به هزاران آب شبستی تا آشنا کردی با دوستی و یک ماند آن که مرا از من بشوی تا از پس خود بر خیزم و تو مانی ـ


الهی هر گز بینما روزی بی محنت خویش؟ تا چشم باز کنم و خود را نبینم در پیش ـ


الهی نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است مبارک باد که مرا ازین درد سخت در خورد است بیچاره آنکس که ازین درد فرد است حقا که هر که بدین درد ننازد نا جوانمرد است ـ

sunyboy
05-20-2009, 12:05 AM
پیر ما می رفت هنگام سحر
اوفتادش بر خراباتی گذر

ناله رندی به گوش او رسید
که ای همه سرگشتگان را راهبر

نوحه اندوه تو تا کی کنم؟
تا کیم داری چنین زیر و زبر

در ره سودای تو در باختم
کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر

من همی دانم که من چون مفسدم
ننگ می آید تو را از این بی هنر

گر چه من رندم و لیکن نیستم
شهرگرد و رهزن و دریوزه گر

نیستم مرد ریا و زرق و فن
فارغم از ننگ و نام و خیر و شر

چون ندارم هیچ گوهر اندرون
می نمایم خویشتن را بدگهر

این سخنها همچو تیر راست رو
بر دل آن پیر آمد کارگر

دردیی بستند از آن رند خراب
درکشید و خرقه را در زد به بر

اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
هر زمان از پای می آمد به سر

دردی عشتقش به یک دم مست کرد
در خروش آمد که ای دل، الحذر

ساغر دل اندر آن دم دم به دم
پر همی کرد از خم خون جگر

نعره ای می زد که این دل را چه بود؟
که این چنین یکبارگی شد بی خبر؟