PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگي نامه ي گوته، يوهان و لفانگ فن (1749- 1832 م)



Borna66
04-25-2009, 11:26 PM
در فرانكفورتآلمان متولد شد، خانواده وي متمول بودند، گوته حقوق و

پزشكي و ادبيات و فلسفه آموخت و از 1782 به نويسندگي روي آورد،‌وي را

پدر ادبيات آلمان لقب داده‌اند، آثارش عبارتند از:‌

فاوست – رنج‌هاي ورتر – اگمنت – ايفي زني – ديوان شرقي –

شركاء جرم – مجموعة غزل‌ها – ويلهلم مايستر – شعر و حقيقت –

رقص اموات.

گوته با الهام و تحت تأثير قرار گرفتن حافظ (http://www.farabanafsh.blogfa.com/post-374.aspx)، ديوان شرقي را كه آثار معتبر

ادبيات آلمان است به وجود آورد و در آن از حافظ تجليل به عمل آورده است.

Fahime.M
07-16-2009, 11:32 AM
حافظه نامه - از گوته



حافظ نامه ( بخشی از دیوان شرقی گوته)

لقب
شاعر- محمد شمس الدین، به من بگو: چرا ملت بزرگ و نامی تو، تو را حافظ لقب داده است؟
حافظ- پرسش تو را پاس می دارم و به آن پاسخ می گویم: مرا حافظ نامیدند، زیرا قرآن مقدس را از بر داشتم، و چنان پرهیزکارانه آیین پیامبر را پیروی کردم که غم های جهان و زشتی های روزانه آن در من و آنان که چون من روح و معنی کلام پیامبر را دریافته اند، اثر نکرد.

اتهام
خبر دارید شیاطینی که در کوه و بیابان، میان صخره ها و دیوارها کمین کرده اند تا شکار خویش را به چنگ دارند و یکسره به دوزخش کشانند، در جمع رهگذران سراغ چه کسی را می گیرند؟ سراغ دروغگویان و بدذاتان را.
ولی شاعر آزادانه به راه خویش می رود و بیم آن را که با این گناهکاران درآمیزد ندارد، زیرا خود نیز از آن بی خبر است که چه می کند و همراه که می رود، در آن دم که از عالم هشیاری پا به فراموشخانه دل می گذارد رو به کجا دارد.
تنها، ناله های درون خود را به صورت کلماتی موزون بر ریگ بیابان نقش می زند تا دست باد آنها را به هر سو بپراکند و به گوش کسان رساند، بی آنکه شاعر خود بداند که چه گفته است، یا چیزی از آنچه گفته به یاد سپرده باشد.
اما دیگران سخن شاعر را عزیز می دارند و حتی اگر به ادعای قانون شناسان دین، با شرع نبی سازگار نیفتد، دل از آن بر نمی گیرند. مگر نه حافظ که مورد ملامت ظاهربینان خشک طبع است، جاودانه در دل جهانیان جای دارد؟

بی پایان
ای حافظ، سخن تو همچون ابدیت بزرگ است، زیرا آن را آغاز و انجامی نیس. کلام تو همچون گنبد آسمان، تنها به خود وابسته است و میان نیمه غزل تو با مطلع و مقطعش فرقی نمی توان گذاشت، زیرا همه آن در حد جمال و کمال است.
تو آن سرچشمه فیاض شعر و نشاطی، که از آن، هر لحظه موجی از پس موج دیگر بیرون می تراود. دهان تو همواره برای بوسه زدن و طبعت برای نغمه سرودن و گلویت برای باده نوشیدن و دلت برای مهر ورزیدن آماده است.
اگر هم دنیا به سر آید، ای حافظ آسمانی، آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم و چون برادری، هم در شادی و هم در غمت شرکت کنم. همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم، زیرا این افتخار زندگی من و مایه حیات من است.
ای طبع سخنگوی من، اکنون که از حافظ ملکوتی الهام گرفته ای، به نیروی خود نغمه سرایی کن و آهنگی ناگفته پیش آر، زیرا امروز پیرتر و جوان تر از همیشه ای.

تقلید
حافظا، آرزو دارم از سبک غزلسرایی تو تقلید کنم، همچون تو، قافیه بپردازم و غزل خویش را به ریزه کاری های گفته تو بیارایم. نخست به معنی اندیشم و آنگاه لباس الفاظ زیبا بر آن بپوشانم. هیچ کلامی را دو بار در قافیه نیاورم مگر آنکه با ظاهری یکسان، معنایی جدا داشته باشد. آرزو دارم همه این دستورها را به کار ببندم تا شعری چون تو، ای شاعر شاعران جهان، سروده باشم!
ای حافظ، همچنان که جرقه ای برای آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران کافی است، از گفته شورانگیز تو چنان آتشی بر دلم نشسته که سراپای این شاعر آلمانی را در تب و تاب افکنده است.

راز آشکار
ای حافظ مقدس، تو را لسان الغیب نامیدند ولی سخنت را آن چنان که باید وصف نکردند؛ عالمان خشک علم لغت نیز کلام تو را به میل خود تأویل می کنند، زیرا از سخن نغز تو جز آن مهملات که خود می پندارند در نیافته اند. لاجرم دست به تفسیر سخنت می گشایند تا شراب آلوده خویش را به نام تو بر سر کشند.
ولی تو، بی آنکه راه و رسم زاهدان ریایی پیشه کنی، راز نیکبختی آموخته و صوفیانه ره به سرچشمه سعادت برده ای؛ این است آنچه فقیه و محتسب در حق تو اقرار نمی خواهند کرد.

به حافظ
تو خود بهتر از همه می دانی که چگونه همگی ما، از خاک تا افلاک، در بند هوس اسیریم؛ مگر نه این است که عشق، نخست غم می آورد و آنگاه نشاط می بخشد، و اگر هم کسی در نیمه راه آن از پای درافتد دیگران از رفتن نمی ایستند تا راه را به پایان برند؟
پس ای استاد، مرا ببخش اگر گاه در رهگذری دل در پای سروی خرامان می نهم که به ناز پا بر سرزمین می گذارد و نفسش چون باد شرق جان مشتاقان را نوازش می دهد؟
حافظا ! بگذار لحظه ای در بزم عشق تو نشینم تا در آن هنگام که حلقه های زلف پر شکن دلدار را از هم می گشایی و به دست نسیم یغماگر می سپاری، پیشانی درخشانش را چون تو با دیدگان ستایشگر بنگرم و از این دیدار، آئینه دل را صفا بخشم، آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم که تو با شوق و حال در وصف یار می سرایی، و با این غزلسرایی، روح شیفته خویش را نوازش می دهی.
سپس ای استاد، ترا بنگرم که در آن لحظه که مرغ روحت در آسمان اشتیاق به پرواز در می آید، ساقی را فرا می خوانی تا با شتاب میِ ارغوانی در جامت ریزد و یک بار و دوبار سیرابت کند، و خود بی صبرانه در انتظار می مانی تا باده گلرنگ، زنگار اندیشه از آئینه دلت بزداید و آنگاه کلامی پندآمیز بگویی تا وی با گوش دل بشنود و به جانش بپذیرد.
آنگاه نیز که در عالم بیخودی ره به دنیای اسرار می بری و خبر از جلوه ذات می گیری، تو را ببینم که رندانه گوشه ای از پرده راز را بالا می زنی تا نقطه عشق دل گوشه نشینان خون کند و اندکی از سر نهان برون افتد.
ای حافظ، ای حامی بزرگوار، ما همه به دنبال تو روانیم تا ما را با نغمه های دلپذیرت در نشیب و فراز زندگی رهبری کنی و از وادی خطر به سوی سرمنزل سعادت بری.
روزی از ((اِرفوت)) ، که زمان طولانی را در آن گذارنده بودم، گذشتم. پس از سالیان دراز، یاران شهر مرا همچنان به گرمی پذیرفتند و به احسانم نواختند، پیرزنان از کنج دکان ها به رهگذر سالخورده سلام گفتند و مرا به یاد آن روزگاران افکندند که هم سلام گوینده و هم سلام گیرنده جوان بودند و گونه هایی شاداب داشتند.
در آن دم به یاد آن افتادم که همگی ما در هر مرحله از عمر خویش، همچون حافظ شیراز در پی آنیم که دم غنیمت شماریم و از یاد گذشته نیز لذت بریم.
حافظا، خود را با تو برابر نهادن جز نشان دیوانگی نیست.
تو آن کشتی ای هستی که مغرورانه باد در بادبان افکنده و سینه دریا را می شکافد و پا بر سر امواج می نهد، و من آن تخته پاره ام که بیخودانه سیلی خور اقیانوسم. در دلِ سخنِ شورانگیز تو گاه موجی از پس موج دیگر می زاید و گاه دریایی از آتش تلاطم می کند. اما مرا این موج آتشین در کام خویش می کشد و فرو می برد.
با این همه، هنوز در خود جرأتی اندک می یابم که خویش را مریدی از مریدان تو شمارم، زیرا من نیز چون تو در سرزمینی غرق نور زندگی کردم و عشق ورزیدم.


منبع: دیوان شرقی یوهان ولفگانگ ون گوته
ترجمه: شجاع الدین شفا
نشر نخستین
چاپ دوم بهار 1381