PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگي نامه ي جومپا لاهیری



Borna66
04-25-2009, 09:19 PM
جومپا لاهیری

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg جومپالاهيري، سوار يك قايق شلوغ توريستي، سر راه جزيره اليس، اعتراف مي كند كه هيچ وقت با اسمش كنار نيامده بچه بودم كه به آمريكا آمدم. مجبور بودم مدام به اين و آن توضيح بدهم كه اسمم را چطور بگويند، چطور هجي كنند و معني اش چيست. حالا شماي پرابهت منهتن پشت سر او ديده مي شود. نويسنده سي و هفت ساله همنام و برنده جايزه پوليتز براي مجموعه مترجم دردها به نرده ها تكيه مي دهد و مي گويد: احساس مي كردم اسمم براي مردم تا حدي دردناك است. براي خودم هم خيلي احمقانه بود.
تيا لاهيري ليسانس ادبيات و ادبيات نمايشي هند دارد و شوهرش، آمار كتابدار دانشگاه رودآيلند است. آنها هند را در سال 1964 ترك كردند و راهي لندن شدند. جومپا سال 1967 در همان جا به دنيا آمد. بعد به كمبريج و ماساچوست، رفتند و سرانجام در 1970 ساكن رود آيلند شدند. درسال 1974 هم دختر دومشان، سيمانتي متولد شد كه حالا دانشجوي فوق ليسانس علوم سياسي دانشگاه ويسكامن است.
جومپا، برخلاف لقبي كه همكلاسي هايش به او داده بودند جامپ جامپ و آدم را ياد كانگورو مي اندازد، كودكي آرام و پر مطالعه اي داشت.
اگر بخواهيم درباره گذشته جومپا لاهيري تحقيق كنيم، ناگزير بايد سراغ معلم هاي انگليسي و كتابدارهاي زيادي برويم. در دبيرستان سادت كينگستون، كه لاهيري در سال 1985 از آن فارغ التحصيل شد و مدتي كمك ويراستار روزنامه آنجا، ربليون، بود. كارول لاوين كتابدار، وقتي مي خواهد لاهيري را توصيف كند، از صفت جدي استفاده مي كند. لاوين مي گويد البته او در عين حال يك نوجوان نرمال و به روز بود.
جودي اسكات، معلم انگليسي جومپا، يادش مي آيد كه لاهيري تقريبا نيمي از سال اول را غايب بود. او در يادگيري، روي پاي خودش بود. وقتي به كودكستان رفت، اصلا انگليسي بلد نبود، اما پدر و مادرش مي دانستند خيلي خوش ذهن است. براي همين گذاشتند با اتوبوس مدرسه برود و بيايد. جومپا خيلي زود انگليسي ياد گرفت.
او مي گويد در دوره راهنمايي به عنوان دختري مهاجر، احساس غريبي مي كرد. براي همين به قصه نوشتن پناه برد، با الهام از كتاب هايي كه دوست مي داشت، به خصوص كتاب از لابه لاي پرونده هاي قاتي پاتي خانم باسيل اي. فرانك دنيزه نوشته اي.ال. كانينگز برگ مي گويد اين كتاب را مي پرستيدم. بارها و بارها خواندمش. هنوز هم آرزو مي كنم جاي آن دختر توي قصه بودم. مي گويد يكي از هيجان انگيزترين لحظات كودكي وقتي بود كه در يك مسابقه قصه نويسي برنده شد. قصه اش را با يك جلد نارنجي فسفري رنگ صحافي كردند و گذاشتند توي قفسه كتابخانه، پشتش هم جابرگي و كارت واقعي گذاشتند همين احساس كتاب داشتن برايم خيلي هيجان انگيز بود.
اما در دبيرستان، لاهيري از قصه نويسي دست كشيد. در كار خلاق، اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. خيلي محتاط شده بودم.
بعد از فارغ التحصيلي از كالج برنارد بود كه لاهيري به صورت جدي برگشت سراغ داستان نويسي. اولش فكر كرد به دنبال يك كار دانشگاهي برود، شايد در حوزه كلاسيك. در ادبيات انگليسي، ادبيات تطبيقي و ادبيات خلاق از دانشگاه بوستون مدرك گرفت. اما وقتي دكترايش را در رشته مطالعات رنسانس گرفت عزمش را جزم كرد كه سراغ استادي دانشگاه نرود. بخشي از تز لاهيري درباره نمايشنامه نويس هاي انگليسي بود كه ماجراهاي نمايش هاي آنها در ايتاليا رخ مي داد. براي اينكه بتوانند در امنيت كامل از نظام پادشاهي انتقاد كنند مي گويد: نمي خواستم وارد بازار كار شوم. خوش نداشتم نمايش هاي توماس ميدلتون و اين جور چيزها را تدريس كنم. اصلاً خوش نداشتم.
آمار لاهيري مي گويد: هميشه به دخترهايم مي گفتم برايم مهم نيست چكار مي كنيد، فقط سعي كنيد كارتان را خوب انجام دهيد.حالا او وضعش از من هم بهتر است!
بعد جومپا به فكر كار در مطبوعات افتاد. حدود شش هفت سال قبل، او يك نويسنده معمولي در مجله بوستون بود. با او درست مثل باقي كارورزها برخورد مي شد. سردبيرها براي نوشتن مقالات جدي به او اعتماد نداشتند. اما او از مركز هنرهاي زيباي براونيستون در ماساچوست، بورسيه گرفت و در سال هاي 97و 98، روي داستان هايي كار كرد كه بعدها مجموعه مترجم دردها را تشكيل داد. خيلي از اين داستان ها براساس تجربيات خانواده اش بود.
طولي نكشيد كه تعريف و تمجيد به طرف جومپا سرازير شد. اول جايزه اوهنري را برد. بعد يكي از داستان هايش در نيويوركر به چاپ رسيد. بعد مترجم دردها در سال 1999 از نظر منتقدان اثر نسبتا موفقي شناخته شد، منتها پشت سرش جايزه پن همينگوي را برد. بعدش هم، بلافاصله شگفتي بزرگ لاهيري رخ داد: پوليتزر.
وندي لسر نويسنده و منتقد و داور جايزه پوليتزر، كه اولين بار توجه باقي داورها را به كتاب لاهيري جلب كرد مي گويد: لاهيري روز به روز توقع ما را بيشتر مي كند. شخصيت هايش بشدت باورپذيرند. او براي عبور از زمان هاي روايت داستان، شيوه فوق العاده تأثيرگذاري دارد. هيچ نويسنده جواني را سراغ ندارم كه كارهايش اين قدر آينده دار باشد.
لاهيري در خانه اش در نيويورك، در حال پوست كندن پرتغال و گرم كردن سوپ اش بود كه خبر پوليتزر را شنيد. خبر را يكي از كارمندن روابط عمومي انتشاراتش، تلفني به او داد.
لاهيري مي گويد: شوكه شده بودم. اصلا فكر نمي كردم كتاب اول يك نويسنده بتواند شركت كند. .. تيا لاهيري تعريف مي كند كه جومپا وقتي زنگ زد خبر را بدهد، گريه مي كرد. يادش مي آيد دخترش گفته بود مامان، حدس بزن چي شده! پوليتزر بردم! همه اش هم به خاطر تو و باباست.
تيا لاهيري مي گويد: خيلي ها از من مي پرسند وقتي خبر را شنيدم چه احساسي داشتم. بهشان مي گويم احساسم اين بود كه انگار يك ستاره توي مشتم دارم. انگار دست دراز كرده بودم و يكهو يك ستاره گرفته بودم.
او در ادامه مي گويد: وقتي آمديم اينجا، كلي سختي كشيديم. مهاجر بوديم، لهجه مان متفاوت بود و لباس هاي متفاوتي تنمان مي كرديم. خيلي ها به ما بد و بيراه مي گفتند و با ما تندي مي كردند.
اما در آن لحظه ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود چون با خودم مي گفتم ببين الان كجاييم! ببين دخترمان ما را به كجا رسانده! جومپا ما را گذاشته بود روي يك جايگاه بلند، و حالا مردم به يك چشم ديگر نگاهمان مي كردند