PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جبران خلیل جبران



Fahime.M
04-25-2009, 11:44 AM
جبران خلیل جبران (۶ ژانویه (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B6_%DA%98%D8%A7%D9%86%D9%88%DB%8C%D9%87) ۱۸۸۳ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B1%DB%B8%DB%B8%DB%B3_(%D9%85%DB%8C%D9%84%D8%A7 %D8%AF%DB%8C)) - ۱۰ آوریل (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B1%DB%B0_%D8%A2%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%84) ۱۹۳۱ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B1%DB%B9%DB%B3%DB%B1_(%D9%85%DB%8C%D9%84%D8%A7 %D8%AF%DB%8C)))
زاده بشرّی لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و آمریکا
و خالق اثر بسیار مهم و مشهور پیامبر (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1) است.
دوران كودكي جبران خليل جبران

او در ششم ژانویه سال ۱۸۸۳، در خانواده‌ای مسیحی مارونی (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%88%D9%86%DB% 8C&action=edit&redlink=1) (منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند، در البشری، ناحیه‌ای کوهستانی در شمال لبنان به دنیا آمد. مادرش زنی هنرمند بود که کامله نام داشت.
http://pnu-club.com/imported/2009/04/2583.jpg

مادر جبران کامله رحمه، سی ساله بود که جبران را از شوهر سومش خلیل جبران به دنیا آورد. شوهرش مردی بی مسئولیت بود و خانواده را به ورطه فقر کشاند. جبران خلیل یک برادر ناتنی به نام پیتر، شش سال بزرگ‌تر از خودش، و دو خواهر کوچکتر به نام‌های ماریانه و سلطانه داشت که در تمام عمرش به آن‌ها وابسته بود. از آنجا که جبران در فقر بزرگ می‌شد، از تحصیلات رسمی بی بهره ماند و آموزش‌هایش محدود به ملاقات‌های منظم با یک کشیش روستایی بود که او را با اصول مذهب و انجیل و زبان‌های سوری و عربی آشنا کرد. جبران هشت ساله بود که پدرش به علت عدم پرداخت مالیات به زندان افتاد و حکومت عثمانی تمام اموالشان را ضبط و خانواده را آواره کرد. سرانجام مادر جبران تصمیم گرفت با خانواده اش به امریکا کوچ کند. در ۲۵ ژوئن سال ۱۸۹۵، جبران در دوازده سالگی با مادر، برادر و دو خواهرش لبنان را ترک و به ایالات متحده آمریکا (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%AA_%D9%85%D8%AA% D8%AD%D8%AF%D9%87_%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D 8%A7) رفت و در بوستون (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D9%88%D8%B3%D8%AA%D9%88%D9%86) ساکن شد. وی در بوستون به مدرسه رفت، در مدرسه، اشتباهی در ثبت نام، نام او را برای همیشه تغییر داد و به کهلیل جبران Kahlil Gibran تبدیل کرد که علی رغم تلاش‌هایش برای بازیابی نام کاملش، تا پایان عمرش بر جا ماند. جبران در سال ۱۸۹۶ با فرد هلند دی ملاقات کرد و از آن به بعد وارد مسیر هنر شد. دی جبران را با اساطیر یونان، ادبیات جهان، نوشته‌های معاصر و عکاسی آشنا کرد.

Fahime.M
04-25-2009, 11:47 AM
بازگشت به لبنان

همچنین دختر جوانی به نام «ژوزفین پی بادی» که ثروت سرشاری از ذوق و فرهنگ داشت دل به محبت این جوان بست و در رشد و کمال او بسیار موثر واقع شد. وی در آمریکا به نگارگری (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%DB%8C) پرداخت و در سال ۱۹۰۸ (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DB%B1%DB%B9%DB%B0%DB%B8_(%D9%85%DB%8C%D9%84%D8%A7 %D8%AF%DB%8C)) وارد فرهنگستان (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D 9%86) هنرهای عالی در پاریس در فرانسه شد و مدت سه سال زیر نظر تندیسگر (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AA%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B3%DA%AF%D8%B1) معروف «اگوست رودن» درس خواند. رودن برای جبران آینده درخشان و تابناکی را پیشبینی نمود. زنان دیگری نیز بعدها در زندگی جبران ظاهر شدند که از همه مهم‌تر خانم «مری هسکل» و «شارلوت تیلر» است. این دو زن اخیر بخصوص خانم هسکل شاید بیشترین تأثیر را در زندگی فرهنگی و هنری و حتی اقتصادی جبران داشته‌اند. اما جبران پس از حدود سه سال اقامت در آمریکا به شوق زادگاه و عشق به آشنایی با زبان و فرهنگ بومی خویش به وطن بازگشت. جبران که به کمک فرد هلند دی کم کم وارد حلقه بوستونی‌ها شده بود و شهرت کوچکی به هم زده بود، با نظر خانواده اش تصمیم گرفت به لبنان برگردد تا تحصیلاتش را به پایان برساند و عربی بیاموزد. جبران در سال ۱۸۹۸ وارد بیروت شد و به «مدرسه الحکمه» رفت. جبران در این دوره کتاب مقدس را به زبان عربی خواند و با دوستش یوسف حواییک، مجله‌ای به نام «المناره» منتشر کرد که حاوی نوشته‌های آن دو و نقاشی‌های جبران بود.

مرگ در خانواده و بازگشت به ایالات متحده

جبران دانشگاه را در سال ۱۹۰۲ تمام کرد. زبان‌های عربی و فرانسه را آموخته بود و در سرودن شعر به مهارت رسیده بود. در این هنگام رابطه اش با پدرش قطع شد و از او جدا شد و زندگی محقر و فقیرانه‌ای را از سر گرفت. در همان هنگام شنید که برادر ناتنی اش سل گرفته، خواهرش سلطانه مشکل روده‌ای دارد و مادرش گرفتار سرطان است. با شنیدن خبر بیماری هولناک سلطانه، جبران در ماه مارس ۱۹۰۲ لبنان را ترک کرد. اما دیر رسید و سلطانه در چهارده سالگی در گذشته بود. در همان سال، پیتر به بیماری سل و مادرش به سرطان درگذشتند.
خلیل جبران بعد از پایان تحصیلاتش در فرانسه (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B3%D9%87) دوباره وارد آمریکا شد و تا مرگش در سال ۱۹۳۱ (http://fa.wikipedia.org/w/index.php?title=%DB%B1%DB%B9%DB%B3%DB%B1&action=edit&redlink=1) در آنجا کار و زندگی کرد.

Fahime.M
04-25-2009, 11:49 AM
نویسندگی
جبران از همان ایام نوجوانی به میدان هنر و شعر و نویسندگی قدم نهاد. در پانزده سالگی مدیر مجله «الحقیقة» شد و در شانزده سالگی نخستین شعرش در روزنامهٔ جبل به طبع رسید و در هفده سالگی به طراحی چهرهٔ بزرگانی چون عطار و ابن سینا و ابن خلدون و برخی دیگر از حکما و نویسندگان پیشین دست زد و پس از پایان تحصیلات رسمی خود برای تکمیل هنر نقاشی به پاریس رفت و طی دو سال اقامت در فرانسه ضمن آشنایی با مکاتب گوناگون هنر نقاشی کتابی با عنوان الارواح المتمردة (روانهای سرکش) نوشت و در بیروت به طبع رساند.
این کتاب که فریاد هم میهنان مظلوم او و در سطح وسیعتر فریاد همهٔ انسان‌های مظلوم بود، دولت عثمانی را سخت مضطرب کرد. کشیشان بر کتابش تهمت‌های ناروا نهادند و روزی در میدان عمومی شهر انبوهی از این کتاب را به آتش کشیدند و حکومت وقت بازگشت او را به وطن ممنوع کرد.
در این حال اخبار ناگوار از مرگ خواهر و برادر جوان و بیماری مادر به او رسید و او علیرغم منع سیاسی به میهن بازگشت. پس از دو سال اقامت در وطن باز سفری به پاریس کرد تا از هنرمندان آن دیار بخصوص رودن، لطائف فنون صورتگری را بیاموزد. در این سفر جبران با بزرگانی چون روستاند، دبوسی و مترلینگ آشنا شد و از ذوق و اندیشهٔ آنان بهره‌های فراوان برد. در آن روزگار دفتر نقاشی رودن کعبه‌ آمال هنرجویان جهان بود و جبران مدتی در آن دفتر در کنار آموختن لطائف هنر نقاشی، شیوهٔ نگاه هنرمندانه را نیز از او بیاموخت و رودن چون شعر و نقاشی را در جبران به کمال یافت او را با ویلیام بلیک، شاعر و نقاش شهودی انگیس در قرن هجدهم بیشتر آشنا کرد. و معروف است که او را ویلیام بلیک قرن خواند. جبران وقتی اولین کتاب نقاشیهای بلیک را خرید چون درویشی که به گنج رسیده باشد. به چنان وجد و نشاط و شادی و مستی رسید که از بیخودی در پوست نمی‌گنجید، گوئی در غربتگاه این عالم دوستی دیرین و آشنایی محرم یافته‌است.
در سال ۱۹۱۰ جبران بار دیگر به آمریکا رفت و در نیویورک در خیابان دهم دفتری تأسیس کرد که سالها مجمع نویسندگان و شاعران و هنرمندان عرب و دوستان و شیفتگان آمریکایی او بود. بهترین و پخته‌ترین آثار شعری و نقاشی او در این دوران بیست و یک ساله‌ اقامت در آمریکا شکل گرفت و به صورت کتابها و نمایشگاههای متعدد به جهانیان عرضه شد و جبران را در زمانی کوتاه به اوج شهرت و محبوبیت رسانید.
از جبران مجموعا ۱۶ کتاب به زبان‌های عربی و انگلیسی بر جا مانده‌است که نام‌های آنها به ترتیب سال انتشار عبارت‌اند از:
الف - به زبان عربی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%B9%D8%B1%D8%A8%DB%8C) :
۱. موسیقی (۱۹۰۵م.) ۲. عروسان دشت (۱۹۰۶م.) ۳. ارواح سرکش (۱۹۰۸م.) ۴. اشک و لبخند ۵. بالهای شکسته ۶. کاروان‌ها و توفان‌ها ۷. نوگفته‌ها و نکته‌ها
ب - به زبان انگلیسی (http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84% DB%8C%D8%B3%DB%8C):
۸. دیوانه ۹. نامه‌ها ۱۰. ماسه و کف ۱۱. پیشتاز ۱۲. خدایان زمین ۱۳. سرگردان ۱۴. مسیح، فرزند انسان ۱۵. پیامبر ۱۶. باغ پیامبر
تا چندین سال پیش، برخی از آثار جبران به صورت پراکنده به فارسی ترجمه شده بودند، به گونه‌ای که بعضی از کتاب‌های او (مانند پیامبر) بیش از بیست ترجمهٔ فارسی دارد، اما برخی از کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده بود. از بهترین و پرفروش ترین ترجمه‌های «پیامبر» می‌توان ترجمهٔ نجف دریابندری را نام برد.
چندی پیش، ترجمهٔ مجموعه کامل آثار جبران خلیل جبران به فارسی (۱۶ کتاب در ۱۲ مجلد) با ترجمهٔ مهدی سرحدی توسط نشر کلیدر منتشر شد.
از نکات قابل توجه در ترجمه و انتشار آثار جبران در ایران آن است که در سال‌های اخیر، عده‌ای بی‌توجه به عناوین اصلی کتاب‌های جبران، گزیده‌ها و برگرفته‌هایی از آنها را با نام‌ها و عنوان‌های متفرقه، ترجمه و چاپ کرده‌اند که این کار بیشتر به نوعی «کتاب سازی» شبیه‌است و برخی ازعلاقه‌مندان به آثار جبران را نیز با مشکل مواجه کرده‌است، زیرا بسیاری از آنان عنوان‌های اصلی کتب را نمی‌دانند.
در سال ۱۹۳۱ ندایی آسمانی جبران را به بازگشت فراخواند. سفینه‌ای از عالم غیب در رسید و جان شیفته‌ او را در ساحل فراق برگرفت و روانه‌ دریای وصال کرد و جسم شریفش را نیز که تنگ‌چشمان دور از مسیح شایسته‌ دفن در جوار کلیسا نمی‌دیدند بنابر وصیت جبران سفینه‌ دیگری به زادگاهش بازآورد و به خاک البشری محبوبش سپرد.

Fahime.M
04-25-2009, 11:51 AM
جبران خلیل جبران :
هفت بار روح خویش را آزردم
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .

Fahime.M
04-25-2009, 11:53 AM
بیا قایم باشک بازی کنیم و در پی یکدیگر بگردیم.

اگر در دلم پنهان شوی . یافتنت برایم دشوار نیست .

ولی اگر در لاک خویش پنهان شوی تلاش دیگران برای یافتن بیهوده خواهد بود.

Fahime.M
04-25-2009, 11:54 AM
رازهای دل هایمان را کسی درک نمی کند ٬

مگر آنکه دلش پر از اسرار باشد.

آن که تنها با اوقات خوشش و نه با غم هایتان شریک شما شود ٬

یکی از هفت کلید درهای بهشت را از دست داده است.

Fahime.M
04-25-2009, 11:57 AM
سخن از جبران خلیل جبران
1-
چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.

2-
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.
3-
تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.

4-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .
5-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
6-
این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.
7-
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.
8-
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.
9-
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
10-
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
11-
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.
12-
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.
13-
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.
14-
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
15-
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
16-
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
17-
کار تجسم عشق است.
18-
به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.
19-
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .
20-
کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.
21-
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟

Fahime.M
04-25-2009, 11:59 AM
روح من ، برای من رفیقی است که مرا ، هنگام روزهای سخت و سنگین ، دلداری می دهد ؛ و هنگام فزونی یافتن غم های زندگی تسکین می بخشد.
کسی که همدم روح خود نباشد ، دشمن مردم است. کسی که در خویشتن خویش دوستی را نمی یابد ، آکنده از نا امیدی خواهد مرد. زیرا زندگی از درون انسان می جوشد ، نه از بیرون او.

Fahime.M
04-25-2009, 12:00 PM
آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟
آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد
و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟

Fahime.M
04-25-2009, 12:02 PM
زیبایی به ظاهر نیست

زیبایی نوری در قلب است.


برگرفته از ایینه روح از جبران خلیل جبران

Fahime.M
04-25-2009, 12:04 PM
انسان می تواند
بی آنکه انسان بزرگی باشد
انسانی آزاده باشد
اما هیچ انسانی نمی تواند
بی آنکه آزاد باشد
انسان بزرگی باشد

Fahime.M
05-03-2009, 07:14 PM
چهره ها

چهره ای دیدم که به هزار چهره در می اید و چهره ای که همیشه در یک قالب بود.

چهره ای دیدم که توانسته درون پنهان زشتش را دریابم و چهره ای که چون نقاب رویش را برداشتم زیبایی بی نظیر درونش را مشاهده کردم.

چهره ای پیر دیدم که چین و چروکش از پیغام تهی بود و چهره ای صاف که همه چیز بر ان نقش بسته است.

من چهره ها را می شناسم زیرا از ورای انچه دیدگانم می بافد به ان می نگرم تا حقیقتی را که پشت انهاست را ببینم!

mobina
05-12-2009, 04:13 PM
خاک عاشقی میکند گریه میکند رنج می کشد
و صبر میکند
سر به استان مرگ میگذارد بر سر شانه هایش می گرید
اما نمی میرد
خاک عاشقی صبور است که سالها سالها برای اسمان صبر می کند
و من همانم که از خاک امده ام
چون خاک عاشقم
و چون خاک روزی صبوری را هم خواهم اموخت

Fahime.M
06-29-2009, 02:21 PM
هیچ رابطه انسانی وجود دیگری را به تملک خود درنمی‌آورد.
هر روحی از بنیاد با دیگری تفاوت دارد.
در دوستی یا عشق، هر دو روح در کنار هم
دست‌های خود را برای یافتن چیزی که
یک دست به تنهایی قادر به یافتن آن نیست
دراز می‌کنند.

Fahime.M
12-07-2009, 11:37 AM
دوست پاسخ نياز آدمي است و کشتزاري که با عشق بارورش کنيدوباسپاس خوشه هايش را بر گيريد



هم سفره باشد وهم آتشگاه....



که گرسنگي روح برآورد وآرام جان در او جوييد چون دوست سخن ازخيال خودگويدعقل به هيچ انگاريدوجز شرح رضايت برلب نياورديد



و چون آهنگ سکوت کند دل غوغاي تپش وانهد که خاموش نجواي قلب را بشنود



چونکه به قاموس دوست، اميد و انتظا، انديشه و آرزو... جمله در سکوت زايند و خاموش در سخن آيند بي نياز کلام و فارغ از نام.... به شادماني ژرفي که نهان ماندودر فرياد نگنجد.



از دوست چون زمان مفارقت فرارسد اندوه به دل نگيريد....



که به قامت او آنچه عزيزتر مي داريد به روزگار جدائي دل انگيزتر به جلوه آيد و مطبوع تر رخ نمايد هم بدان سان که رهروان را بانداي قله از دوردست دشت بهتر عيان شود....



*ودوستي را طلب هيچ مقصود نخواهيد مگر اعتلاي روح....!!!



چرا که عشق اگر مقصدي تمنا کند بغير آنکه پرده ي خواهش بر گيرد و راز خود بر نمايد



باري نام عشق نگيرد و خود حجابي شود سترگ که دامن گسترد و غير بيهودگي بار ندهد



و پيوسته آنچه خوشتر مي داريد و عزيزتر مي شماريد در کار دوست کنيد!



چون لازم آيد که جزر درياي شما باز نشناسد، هم رخصت دهيد که در طغيان آن نظر کند و مد آن را در يابد



و اين چه باشد که به کشتن وقت مصاحبت دوست طلب کنيد؟



غنيمت همراهي او را هميشه به قصد زيستن لحظه ها بجوييدبه عزم سير در اعماق زندگي که او جام نياز پرکند نه گودال بطالت



به روزگار شيرين رفاقت سفره ي خنده بگسترانيد و نان شادماني قسمت کنيد....



به شبنم اين بهانه ي کوچک است که در دل سپيده مي دمد و جان تازه مي شود

Fahime.M
12-17-2009, 11:45 AM
نمونه هایی از نثر جبران




http://pnu-club.com/imported/2009/12/627.jpg
از کتاب "دیوانه"

سگ دانا

یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت.
وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند، ایستاد.
آنگاه از میان آن دسته، یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت "ای برادران دعا کنید؛ هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت "ای گربه های کور ابله، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

مترسک

یک بار به مترسکی گفتم "از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟" گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم".
دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام."
او گفت:" فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.

دو قفس

در باغ پدرم دو قفس هست. در یکی شیری ست، که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز.
هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید "بامدادت خوش، ای برادر زندانی."