PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نظریه "حقوق طبیعی"



tania
01-23-2011, 07:12 AM
اشاره

«نظريه حقوق طبيعى» داراى سابقه بيش از دو هزار ساله است و فيلسوفانى همچون سقراط، ارسطو و افلاطون از آن جانب دارى كرده اند. عده اى سقراط را بنيان گذار اين نظريه مى دانند. در ابتدا، اين ديدگاه بسيط و ساده بود، ولى به تدريج متحوّل شد. تفاوت معتقدان قديم اين نظريه با معتقدان جديد آن، در اين است كه همه قدما در عين اعتقاد به اين نظريه، منكر خدا و دين نبودند، ولى بيش تر معتقدان جديد اين نظريه اعتقادى به دين و خدا و امور ماوراى طبيعى ندارند. گروه اخير به جاى انتساب حقوق طبيعى به خدا، حقوق طبيعى را به «عقل» و «طبيعت اجتماعى» نسبت مى دهند. براى مثال، گرى سيز مى گويد: قواعد حقوق طبيعى حتى اگر خدايى هم نبود، يا در كار انسان دخالت نمى كرد، باز وجود داشت.

از اواسط قرن نوزدهم تا اواسط قرن بيستم ـ يعنى به مدت حدود يك و نيم قرن ـ حقوق طبيعى، دوره ركود و خاموشى خودش را سپرى كرد و در اواسط قرن بيستم، حقوق طبيعى جان تازه اى گرفت. از جمله افرادى كه در اين زمينه نقش داشته اند، جان فينيس مى باشد. در عين حال، اين نظريه توسط تعدادى از فيلسوفان، كه نسبت به نظر «حقوق طبيعى» نيز دل سوز بودند، مورد انتقاد واقع شده است. نويسنده مقاله، رُبرت پى جرج، در داورى خود، انتقاد منتقدان را رد كرده و ديدگاه جان فينيس در زمينه حقوق طبيعى را مورد تقويت قرار داده است. (مترجم)



فصل اول

نظريه «حقوق طبيعى»2 نوين، در ابتدا توسط ژرمين گرى سيز(Germain Grisez) مطرح گرديد و در مدت بيش از 25 سالِ گذشته، توسط گرى سيز، جان فينيس (John Finnis)، جوزف بويل (Joseph Boyle)، ويليام مِى (William May) و پاتريك لى (Patrick lee) توسعه يافته و از آن حمايت شده است. در عينِ حال، اين نظريه توسط تعدادى از فيلسوفان، كه نسبت به نظر حقوق طبيعى نيز دل سوز بوده اند، مورد انتقاد واقع شده است.



برخى از اين منتقدان چنين اظهار نظر مى كنند كه ديدگاه گرى سيز در مورد ارتباط بين اخلاق و طبيعت، اين ديدگاه را به عنوان يك «نظريه حقوقى طبيعى» رد مى نمايد. براى مثال، راسل هى تينگر (Russell hittinger) ادعا مى كند كه نظريه حقوق طبيعى آشكارا نيازمند التزام به«حقوق» است; همان گونه كه «طبيعى» و «طبيعت» به گونه اى باقاعده3 است. آن گونه كه هى تينگر از نظريه گرى سيز درك كرده، اين نظريه، مبتلا به نقصانِ ارتباط4نظام مند عملى و عقلى با فلسفه طبيعت5 است. به عبارت ديگر، نظريه گرى سيز از اين كه يك نظريه اى مستدلِ عملى و اخلاقى به نام «نظريه حقوق طبيعى» ارائه دهد، بسيار ناتوان بوده است.



ليود وينرِب (Lioyd Weinreb)، انتقاد مشابهى اظهار داشت. او معتقد بود كه رويكرد گرى سيز يك فهم و التزامِ اخلاقى6 از حقوق طبيعى را جانشين فهم اصيل هستى شناسانه قرار مى دهد. بر اساس ديدگاه وينرب، نظريه هاى اخلاقى و جديدِ حقوق طبيعى، آن گونه كه گرى سيز مطرح ساخته، با نظريه هاى هستى شناسانه[7كه نظريه پردازانِ حقوق باستان و حقوقِ قرون وسطا8 مطرح ساخته اند، متفاوت است; همان گونه كه نظريه هاى علم اخلاق از نظر يك نظمِ طبيعىِ قانون مند9روى گردان است. به عبارت ديگر، گفته هاى گرى سيز و ديگران نظريه هايى از «حقوق طبيعى» است، بدون آن كه نشانى از «طبيعت» در آن ها باشد! نظريه هايى از اين نوع در واقع، شناسايى اصولِ حقوق طبيعى را ادعا مى كنند، بدون آن كه اين اصول از طبيعت سرچشمه گرفته شده باشند.

مدافعان اين گونه نظريه ها از اين كه زمينه هاى هستى شناسانه و متافيزيك را براى قضاياى اخلاقىِ مورد ادعاى خود ارائه دهند، عذرخواهى مى كنند. از نظر وينرب، آن ها بهاى سنگينى را به سبب انكار استدلال از قضاياى هستى شناسى و متافيزيك مى پردازند; چون به اعتقاد وينرب، آن ها در عوض، مجبور بوده اند به برخى دليل هاى غيرمعقول در مورد «نظريه سياسى»10و «اخلاق هنجارى»11بسنده كنند و معتقدند: اين ها به صورت بديهى، حقيقت هستند.



منتقد ديگر هنرى ويتچHenry veatch)) است كه گرى سيز و همكارانش را در ايجاد يك مرزِ بين اين امور ناتوان مى داند: «عقل عملى و نظرى»، «علم اخلاق و متافيزيك»، «طبيعت و اخلاق»، و «هست و بايد». آن گونه كه هنرى ويتچ ديدگاه آن ها را تفسير مى كند، براى مثال، گرى سيز و فينيس معتقد به استقلال مطلق «علم اخلاق» در مقابل «متافيزيك» و نيز استقلال كامل امور معنوى (اخلاقى) از «معرفت به طبيعت» مى باشند.

بنابراين، هر معنايى كه براى اصول هستى12يا اصول طبيعت بيان گردد، به هيچ وجه، به عنوان اصول امور معنوى و اصول اخلاقى در ارتباط با هستى ملاحظه نمى شود. از اين رو، هنرى ويتچ اظهار مى دارد كه نظريه اخلاقى، كه آنان ارائه داده اند، با همه مزيت هايش، نمى تواند يك «نظريه حقوق طبيعى» باشد.

به هرحال، اهميت انتقاد ويتچ بسيار كم تر از انتقادى است كه رالف مكينرى (Ralph Mcinerny) در مقابل گرى سيز و فينيس ارائه داده است. مطابق ديدگاه مكينرى، گرى سيز و فينيس در مورد عقل13 (عقلانيت عملى) نظريه هيوم را پذيرفته اند كه در آن، شناخت جهان بى ارتباط با عقل عملى است. به عبارت ديگر، اگر نظريه عقلانيت فلسفى 14با توجه به ديدگاه ديويد هيوم مورد توجه قرار گيرد، نمى تواند به طور شايسته نظريه حقوق طبيعى محسوب شوند.



وقتى اين منتقدان درباره نياز به نهادينه كردن اخلاق در «طبيعت» سخن مى گويند، منظور آن ها اشاره اصولى به «طبيعت انسانى»15و جايگاه «انسان» در طبيعت است. در ديدگاه آنان، اخلاقِ حقوق طبيعىِ صحيح، نُرم هاى اخلاقى را به گونه اى روشن‌مند، از معلومات سابق درباره طبيعت بشر و جايگاه انسان در طبيعت، اقتباس كرده اند.



مطابق با اين روى كرد، متافيزيك (علم ماوراء الطبيعه) ـ به طور مشخص آن شاخه از متافيزيك كه انسان را مورد مطالعه قرار مى دهد ـ بر علم اخلاق مقدّم است. انسان شناسىِ متافيزيكى16حقايقى را درباره طبيعت بشر آشكار مى سازد; بنابراين، اخلاق برخى كارهاى ممكن ـ يا مراحلى از كارها ـ را بر اساس مطابقت يا عدم مطابقت با اين حقايق، تجويز يا ممنوع مى سازد.



گرى سيز و ساير همكارانش روى كرد مزبور را به دليل برخى پيشينه ها نمى پذيرند. به گونه اى بسيار مهم، آن ها ادعا مى كنند كه آن، مستلزم اشتباه دانشمندِ علوم طبيعى در مورد مفادى است كه نُرم هاى اخلاقى از طبيعت بشر استنباط مى كند. به طور منطقى، يك نتيجه معتبر نمى تواند امورى را معرفى نمايد كه در قضايا وجود ندارند. بنابراين، گرى سيز و پى روان او اصرار دارند كه نتايج اخلاقى به گونه اى هستند كه آن ها (مردم) دلايلى براى عمل خويش بيان دارند; دلايلى كه مى توانند از قضايايى ناشى شده باشند كه بيان گر دلايل بسيار اساسى براى آن عمل باشند. آن ها نمى توانند ناشى از قضايايى باشند ـ براى مثال، حقايقى درباره طبيعت بشر ـ كه دلايلى براى عمل بيان نمى دارند. مطابق ديدگاه گرى سيز و ديگران، نظريه «حقوق طبيعى» منطقاً ـ و يك نظريه حقوق طبيعىِ باور كردنى نمى تواند ـ نيازمند اعتماد به نتايج ناروا از حقايقى نسبت به هنجارها (Norms) باشد.



البته انتقادات جديد مدرسه اى 17نسبت به گرى سيز اين مطلب را اثبات نمى كنند كه اشتباهِ دانش مند علوم طبيعى، يك اشتباه نيست; آن ها مى گويند: در مورد حقايق طبيعت بشر، كه آن ها به دنبال استنباط هنجارهاى اخلاقى هستند، غرق در ارزش هاى اخلاقى شده اند. براى مثال، ويتچ از روى كرد جديد مدرسه اى در مورد زمينه هايى دفاع مى كند كه از «هست» طبيعت بشر، بايد يك «بايد» به دست آورد. از اين رو، يك شخص با توجه به فهم حقايقِ طبيعت بشر، آنچه را يك فرد بايد انجام دهد، كشف مى كند.



[خلاصه فصل اول]: هدف اين مقاله، تبيين نكات ذيل مى باشد:



1. برخلاف ادعاى منتقدان، نظريه «حقوق طبيعى»، كه توسط گرى سيز و همكارانش توسعه يافته، مستلزم اين امر نيست كه نيكى اساسى بشر يا هنجارهاى اخلاقى هيچ ارتباطى يا هيچ زمينه اى در طبيعت بشر ندارند.



2. اين مطلب گرى سيز و پى روان او درست است كه نيكى هاى اساسى بشر و هنجارهاى اخلاقى لازم نيست از حقايق طبيعت بشر ناشى يا اقتباس گردند.



فصل دوم

بار ديگر تكرار مى شود كه نه گرى سيز و نه هيچ يك از پى روان مهم او اين نكته را انكار نمى كنند كه «نيكى هاى اساسى بشر» و «هنجارهاى اخلاقى» در طبيعت بشر داراى زمينه هستند. هيچ گاه آن ها اظهار نكرده اند كه «علم نظرى»18در مورد عقل عملى و اخلاق نامربوط است. منتقدانى كه خلاف اين مطلب را ادعا مى كنند، بايد دوباره اين موضوع را به دقت مورد مطالعه قرار دهند. به راستى، گرى سيز و پى روان او به طور قطع اظهار داشته اند كه نيكى هاىِ اساسى بشر و هنجار اخلاقى ناشى از طبيعت بشر است. براى مثال، فينيس در بحث «قانون طبيعى» 19كه ويتچ مورد انتقاد قرار داده است، مى گويد: نتايجى كه از نظر هنجارى نامناسبند، با طبيعت بشر متفاوت بوده، با آن سنخيتى ندارند.



در همين اواخر، گرى سيز، بويل و فينيس در بيان جزئيات، اين نكته را روشن ساختند كه چگونه دانش نظرى به شناخت ما نسبت به نيكى هاى اساسى بشر و هنجارهاى اخلاقى كمك مى كند.



بنابراين، موضوع اساسى اين نيست كه آيا گرى سيز و پى روان او اين مطلب را انكار مى كنند كه اخلاق و مسائل معنوى در طبيعت انسان نهفته اند يا نه; حقيقت ساده و قابل اثبات اين است كه آن ها چنين انكارى نكرده اند. موضوع اصلى اين است كه آيا ادعاى آن ها كه مى گويند: «اغلب اصول سودمندِ اساسى و هنجارهاى اخلاقى از دانش پيشين20 نسبت به طبيعت انسان استنباط نمى گردند»، به طريقى مستلزم اين قضيه هستند كه اخلاق در طبيعت نهفته نيست؟



فصل سوّم

اگر گرى سيز و پى روان او اين مطلب را به درستى بيان داشته باشند كه اغلب دليل هاى اساسى براى اعمال، از حقايقى مربوط به طبيعت بشر ناشى نشده باشند، پس اين دليل ها چگونه شناخته مى شوند؟ در جواب بايد گفت: اين دليل ها به وسيله امورى شناخته مى شوند كه براى ذهن انسان، قابل فهم و بديهى باشند; به گونه اى كه ما هدف خود را به عنوان يك امر ارزش مند درك مى كنيم. اغلب دليل هاى اساسى كه براى اعمال وجود دارند، ادلّه اى واضح هستند. به عبارت ديگر، براى اين كه يك دليل، «دليل اساسى» باشد، اين دليل نمى تواند ناشى از امر ديگرى باشد; چون چيز ديگرى وجود ندارد كه بسيار بنيادين باشد، بنابراين، آن ها بايد بديهى باشند.



براى مثال،فقط خيرهاى ذاتى21 ياهمان چيزهايى كه آشكارا در نظر ما مطلوب هستند، مى توانند دليل ها يا علت هاى اساسى اعمال باشند و خيرهاى سودمند22 علت اعمال ما نيستند.



اگر ديدگاه گرى سيز و پى روان او در اين امر درست باشد كه اغلب دليل هاى اساسى از قضايايى مربوط به طبيعت بشر استنباط نمى شوند، بلكه در عوض، بديهى هستند، آيا اين بدان معناست كه اين دليل ها ـ و هنجارهاى اخلاقى مستفاد از آن ها ـ مستقل از طبيعت بشر هستند؟



پاسخ، منفى است; چون تنها چيزى كه به عنوان يك امر ارزش مند23 تلقّى مى گردد، مى تواند دليلى براى يك عمل فراهم سازد; يعنى آنچه به روش انسانى انجام شود، مى تواند ارزش مند تلقّى گردد. خيرهاى ذاتى، دليل هاى اساسى براى اعمال هستند، دقيقاً به دليل آن كه آن ها ذاتى بوده، جنبه هايى از رفاه و سعادت بشرى مى باشند. اين ها وجودهاى انسانى را كامل مى كنند و به عنوان تكامل بشرى و به عنوان بخشى از طبيعتشان تعلّق دارند.



فينيس به طور مفيدى رابطه بين اخلاق و طبيعت را به وسيله تمايز بين روش تحليلىِ شناخت شناسى24از روش تحليلىِ هستى شناسى25بيان داشته است. او مى گويد: «قضايايى كه درباره خيرهاى ذاتىِ بشر26 مى باشند، از قضايايى كه درباره طبيعت بشر يا از ديگر قضايايى كه در مورد عقل نظرى مى باشند، سرچشمه گرفته اند; همان گونه آكوئيناس(Aquinas) به طور قطع اظهار مى دارد، اين ها فى حد نفسه غير مشتق و غير قابل اثبات[27مى باشند; زيرا ما ناگزيريم كه طبيعت بشر را به وسيله استعدادهايش درك كنيم و اين ظرفيت ها را به وسيله آگاهى از افعال مى شناسيم كه به نوبه خود،اين افعال را بهوسيله اهداف آن ها درك مى كنيم و در نهايت، اين اهداف به طور دقيق، همان خيرهاى ذاتى بشر هستند.»



[دفاع از جان فينيس]

منتقدان مدرسه اى جديد (نئواسكولاستيك ها)، كه از مطلب مورد حمايت فينيس انتقاد مى كنند، در واقع، تمايز بين هستى شناسى و شناخت شناسى را نسبت به چيزى كه او بدان متوسّل شده است، ناديده مى گيرند. به نظر مى رسد كه منتقدان بدون دليل چنين وانمود مى كنند كه هر كس عقيده داشته باشد دانش ما نسبت به خيرات بشر، از دانش پيشين ما نسبت به طبيعت بشر ناشى نشده باشد، اين تلقّى را دارد كه خيرات بشر در طبيعت نهفته نيست. به هرحال، اين تصور بى اساس است. كم ترين تناقضى در اعتقاد به اين دو مطلب وجود ندارد: 1) اين كه علم ما در مورد ارزش ذاتىِ مقاصد يا اهداف معيّن، از كارهاى غير انتزاعى فهم به دست مى آيد كه در آن ما حقايق بديهى را در مى يابيم; 2) اين كه آن مقاصد يا اهداف معيّن به گونه ذاتى، پرارزش هستند و بنابراين، مى توانند به عنوان يك امر ارزش دار و بديهى درك شوند; چون اين ها به نحو ذاتى، تكميل كننده وجود طبيعى بشر مى باشند.



خلاصه فصل 3

اين موضوع كه علم ما در مورد خيرات اساسى بشر و هنجارهاى اخلاقى، از دانشِ سابق در موردِ طبيعت بشر ناشى نمى شود، مستلزم اين مطلب نيست كه اصول اخلاقى در طبيعت بشر نهفته نيستند. ممكن است علم ما به اصولِ بسيار بنيادين در مورد سعادت و تكامل بشر غير اقتباسى باشند; چون اين اصول، حقايق عملىِ بديهى مى باشند و تاكنون به عنوان تكامل و سعادت بشر باقى مانده اند.