PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر «دلیل آفتاب»



O M I D
12-30-2010, 07:49 PM
مجید نفیسی
عادت‌های کوچک، مرا شکل می‌دهند
و رویای بزرگ
مرا از یاد برده است
با صدای آدمک ساعتی بیدار می‌شوم
پاجامه‌ام را می‌پوشم
و پیراهنم را به سر می‌کشم
دستم کلید برق دستشویی را می‌جوید
و با پلک بسته بر تخت می‌نشینم
قلمروی من به همین چهاردیواری کوچک ختم می‌شود
کارگزاران من، فکرهای من‌اند
که همزمان با شرشر پیشاب در پایین
از تاریکخانه ذهن من به اطراف پراکنده می‌شوند:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا راه رفته را دوباره پیمودن؟"
دست چپم حلقه کاغذین را می‌جوید
و دست راستم دسته سیفون را می‌فشارد
با پیاله دستانم از دهانه شیر آب می‌گیرم
و رسوب خواب را از چهره‌ام می‌زدایم
و در برابر آیینه قدی
از همزاد خود می‌پرسم:
"کیستی؟ و چه می‌خواهی؟
و چرا سنگینی یک روز دیگر را
چنین سبکبارانه بر دوش می‌گیری؟"
به آشپزخانه نمی‌روم
تا به عادت همیشه
ظرف‌های شسته را سرجایشان بگذارم
کتری را بر اجاق گاز بنشانم
نان را در نان برشته‌کن جا دهم
شوخ از پیازچه باز کنم
دسته‌ای ریحان بشویم
و همراه با پنیر و گردو و فنجانی چای دمخیز
بر پیشانی میز صبحانه بگذارم.
نه! این بار با دست‌های خالی پهنای قالی را می‌پیمایم
و بی آنکه دگمه رادیو را بفشارم
و بگذارم تا آشوب جهان مرا از خود بی‌خبر سازد
پشت به پنجره و رو به دیوار
بر جای همیشگی خود می‌نشینم
و بر زیربشقابی مشمائی خیره می‌شوم
که رد پایی از چاشت پیشین را بر سینه دارد:
"چرا جویدن؟ چرا دندان‌های خسته را برهم کوبیدن؟
چرا آب دهان را با خمیر نان درهم آمیختن؟
چرا تنور معده را دوباره افروختن؟
و شیره حیات را از دل هر لقمه برگرفتن؟
و با هر جرعه آب مارهای افسرده تن را
بیهوده به جنبش و روِش واداشتن؟"
آفتاب اینک از گوشه پنجره سر زده است
و لکه‌های رنگ را دزدانه بر دیوار روبرو می‌پاشد
در تابستان از گوشه آشپزخانه آغاز می‌کند
و در پاییز از "گل‌های آفتابگردان" ونگوگ
اما اکنون فصل زمستان است
و خورشید گردش خود را در خانه من
از دیوار روبروی میز صبحانه آغاز کرده است
از او می‌پرسم:" ای خورشید!
چند بار این راه رفته را پیموده‌ای؟
چند بار گذاشته‌ای تا زمین به دور تو بچرخد؟
و خود چند بار در مدار خویش گشته‌ای؟
چه می‌خواهی و چه می‌جویی؟
و چرا هر روز به خانه من می‌آیی؟
سرت را از بالش ابر برمی‌داری
و آرام آرام در هر گوشه و کنار سرک می‌کشی
و به درون هر نهانخانه راه می‌گشایی؟
به من بگو
چرا هر شب این راه رفته را باز می‌پیمایی؟
و هر بامداد بر جان تاریک من نور می‌پاشی؟"
اما آفتاب لب به سخن نمی‌گشاید
آفتاب می‌آید تا دلیل آفتاب باشد
و پیش از آنکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانه دیوار رسیده است
و تا من پشت راست کنم
و برجای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشه راست بر چهره من فرو افتاده است
و آرام آرام بر پوست سرد من دست می‌کشد
و مرا از همه پرسش‌های گزنده تهی می‌کند
نه! آفتاب از خود نمی‌پرسد:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز همان راه رفته را پیمودن؟"
آفتاب بی‌هیچ پرسشی می‌تابد
و می‌گذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردش خود ملول نمی‌شود
و در طبیعت آفتابی خود شک نمی‌کند
و از بخشش بی‌دریغ نور کور نمی‌شود
چشمانم را زیر نوازش نور می‌بندم
از قاطعیت آفتاب پر می‌شوم
و به عادت‌های کوچک خود می‌اندیشم
که گاهی مرا از رویای بزرگ زیستن بازمی‌دارند.