PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهترین شعری که خوانده اید



Fahime.M
04-19-2009, 02:39 PM
بهترین و زیباترین شعری که خوندین چه شعری بوده؟

شعر مورد علاقه من: بـــــاز بــــــاران بــــــا ترانــــــــــــه



http://pnu-club.com/imported/2009/04/2118.jpg
بــاز بـــاران، بـــا تــرانــه… شايد براي همه ي ماها خاطراتي رو بهمراه داشته باشه. با هواي باروني كه در اين روزها در اكثر شهرهاي ايران وجود داره گفتم شايد بد نباشه يه يادي هم از گذشته ها بكنيم. گذشته هايي كه ما رو مي بره به دنياي شيرين كودكي. وقتي يه بچه دبستانی كوچولو بوديم و مشق شبمون حفظ كردن اين شعر زيبا بود. ياد اون روزها بخير، چه جالب بود، وقتي نوبت به اين درس مي رسيد ديگه پائيز از نيمه گذشته بود و نم نم بارون داشت ترانه شو شروع مي كرد كه درس معلم آغاز مي شد و از روي كتاب فارسي مي گفت :
بــاز بـــاران، بـــا تــرانــه…

البته اين شعر از اون نسخه اي كه در كتاب ادبيات ابتدايي داشتيم كاملتر است. اميدوارم لذت ببريد و قدر خودتون و خاطرات شيرين گذشته تون رو هم بدونيد...


بــاز بـــاران، بـــا تــرانــه…

http://pnu-club.com/imported/2009/04/253.gif

باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها، ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم می پرند، این سو و آن سو.

می خورد بر شیشه و در مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر نیست نیلی.

یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم، شاد و خرم
نرم و نازک، چست و چابک.

از پرنده، از خزنده، از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا، یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من، روز روشن.

بوی جنگل، تازه و تر، همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر، هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی، برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان، آفتابی.

سنگ ها از آب جسته، از خزه پوشیده تن را،
بس وزغ آنجا نشسته، دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه، با دو صد زیبا ترانه، زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی، نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی آنها سنگ ریزه، سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه، می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین، شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین، از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده، رازهای زندگانی.

هر چه می دیدم در آنجا، بود دلکش، بود زیبا، شاد بودم، می سرودم
"روز، ای روز دلارا! داده ات خورشید رخشان، این چنین رخسار زیبا، ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان، با همه سبزی و خوبی،
گو چه می بودند جز پاهای چوبی، گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا! گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا! هر چه زیبایی ست از خورشید باشد."

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره. آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان، ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان، چرخ ها می زد چو دریا،
دانه ها ی "گرد" باران، پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران، پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران، مشت میزد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی، از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را، شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا، می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان، رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان، جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل، به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه، بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران، به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی، رازهای جاودانی، پند های آسمانی.

"بشنو از من، کودک من، پیش چشم مرد فردا،
زندگانی، خواه تیره، خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا."

Borna66
04-19-2009, 03:08 PM
اين هم بهتريم شعري كه من(طه) خوندم و هميشه مي خونم و خواهم خواند.

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.

باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.

من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.

چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.

بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.

شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"

من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.

قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".

من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.

پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.

مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.

شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.

چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.

عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.

دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.

جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.

حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.

فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.

قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.

همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.

مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.


اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.

من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.

تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.

من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.


زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.

زندگي شستن يك بشقاب است.


زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.

هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟

من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.

روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.

و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.

و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.

لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.

ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)

در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.

ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.


كاشان، قريه چنار، تابستان 1343

Fahime.M
04-19-2009, 03:18 PM
چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
...
..
.

Silence
10-05-2009, 08:57 AM
اگه بخوام شعر بذارم زیاد میشه ، چون هر شعری رو که میخونم زیباتر از قبلیه
مخصوصا اینکه با شاعرای تازه ای که آشنا میشم و حتی قدیمی ها
من تمام اشعار خانم فریبا شش بلوکی رو دوست دارم . بی نهاااااااااااااااااایت زیباست
به شمام پیشنهاد می کنم

سر فرصت یکی از بهترین هاشو میذارم

فرناز
10-05-2009, 10:49 AM
اول دبيرستان
اوايل كتاب
شعري از فردوسي
كه رستم سهراب رو مي كشه
من اين شعرو خيلي دوست داشتم حالا امسال كه برادر من به اول دبيرستان رسيده يك بار ديگه بعد از 7سال اين شعرو خوندم و باز ياد دوران قشنگ دبيرستان افتادم.
متاسفانه حفظ نيستم ولي يكي از بهترين شعرايي بود كه خوندم.

rasoolnor
10-13-2009, 12:34 AM
با درود به همه عزیزان شعر دوست
یکی از اشعار ماندگار و زیبایی که تا به حال دیدم این تک بیت بوده:

کَس ندانست که مجنون چه ندا کرد به دشت که صدای جرس قافله لیلا لیلا ست

ahoo
11-09-2009, 07:08 PM
من عاشق این شعرم (تقدیم به یکی حالا بماند،کسی قضاوت زود می کند)
چرادرپرده میداری زمن راز نگاهت را
به چشمانت قسم میبینم اعجاز نگاهت را
به ظلمت خانه چشمان من فانوس چشمانت
به آنی آشکارا می کند را ز نگاهت را
کبوتر چاهی چشمت به ژرفای دلم پرزد
کسی جز من نداند راز پرواز نگاهت را
دوماهی درمیان برکه چشمت سیه می بازد
سیاهم کرده ای نازم سیه باز نگاهت را
چرا آهوی چشمت راچنین رم می دهی ازمن
مگرعادت ندادی بادلم راز نگاهت را
کبوتر چاهی وماهی وآهو یانگاه است این
ندانم من چه گویم جلوه پرداز نگاهت را
بنازم آن سیه مستی که هستی میزند برهم
مبادش نیستی هستی برانداز نگاهت را
کجا آموخت چشمان تو درس عشق بازی را
ازآتش دور کن شاگرد ممتاز نگاهت را

saeed.d
11-09-2009, 07:35 PM
2 تا شعرو خیلی دوست دارم و هیچ کدومو کامل حفظ نیستم :247:

1 : چشمهارا باید شست جور دیگر باید دید ...

2 : دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند .................. گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید ................... قرعه کار به نام من دیوانه زدند
...
...
...

rasoolnor
11-11-2009, 06:17 PM
با سلام به تمامی عزیزان
اینهم دو شعر دیگه که شخصآ خیلی دوست دارم:

ندانم در کجا این قصه دیدم .......................ویا از قصه پردازی شنیدم

که دو روبه یکی ماده یکی نر......................به هم بودند عمری یارو همسر

ملک باخیل تازان شد به نخجیر..................کشیدند آن دو روبه را به زنجیر

چو پیداگشت آغاز جدایی......................عیان شد روز ختم آشنایی

یکی مویه کنان با جفت خود گفت...............که دیگر در کجا خواهیم شد جفت؟

جوابش داد آن یک از سر سوز....................همانا در دکان پوستین دوز



*****************************


داد چشمان تو در کشتن من دست به هم....................فتنه برخاست چو بنشست دو بدمست به هم

هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من ..................چه کنم بادو کماندار که پیوست به هم

دست بردم که کشم تیر غمش را از دل ...................تیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست به هم

هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد به هم..............غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم

**************************

البته شعر آخر از نظر تعداد ابیات و جای اونها یه کم ناقص هست که امیدوارم ببخشید.[/b]

sunyboy
11-11-2009, 07:08 PM
یکی از بهترین شعرهایی که دوست دارم این است و بعضی وقتها میخونم!


هنوز هم جای قدمهای تو ؛
بر چشم تمام ترانه هاست !
هنوز هم همنشين نام و امضای منی !
ديگر تنها دلخوشی ام ؛ همين هوای گفتن است !
همين شکفتن شعله ! همين تبلور بغض !
به خدا هنوز هم از ديدن تو ؛
در پس پرده ی باران بی امان ؛
شاد می شوم ..

Silence
11-11-2009, 07:53 PM
یکی از اشعاری که بعد از مدتها دوباره بهش برخورد کردم . خیلی زیباست


باز دوباره سلام
نه ، نمی گویم تمام معنی خود را به تو
و نمی گویم کتاب لحظه هایم معنی تکرار تنهایی ام است
و تو
چیزی مپرس از اینکه شب هایم چرا اینقدر سرد و تیره است
مپرس از انتهای قلبی یخ زده
که من هرگز نخواهم گفت در آنجا چه باقی مانده است
باز دوباره سلام
گرچه در اوج خداحافظی ام
باز دوباره سلام
بهار تازه نزدیک است و فردا رویش لبخند ماست
چرا با تو نباید خنده را تفسیر دیگر کرد ؟
چرا باید میانه را به دل تنگی سپرد ؟
یا باید برای حرف های تازه دنبال بهانه گشت ؟
چرا بی اعتنا باید به احساس تر باران
خیال جاده ها را کشت
و تنها گفت از بی رحمی پایان ؟
من از یک چیز می ترسم
از اینکه در ته فرسودگی هایی که می پوسند
دچار ازدحام خاطراتی کهنه
هجوم لشگر (( من چه ساده بودم )) ها شویم
یا
از اینکه بگویی یا بگویم از میان حرف هامان ابتدایی نیست
تنها هرچه می گوییم از سمت نهایت ها ست
باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...

mahdi271
11-11-2009, 10:55 PM
من والا یه چند تا شعر رو خیلی دوست دارم ار فریدون ایل بیگی اما تو اینترنت پیداش نمی کنم و چون خیلی طولانی هست حوصله نوشتنشون رو ندارم بازم می گردم دنبالشون تا پیدا کنم شعر ها رو اما اسم دو تا شعر رو میگم
عمه فزی وبعدی هم نفرت

mahdi271
11-11-2009, 11:04 PM
خدا رو شکر عمه قزی رو پیدا کردم


عم قزی جان قصه می گويد :
در سکوت دشت
می نوازد نی لبک چوپان .
نغمه ی شادی فرو ريزد
از برای گوسپندان ، نز برای خويش .
می نوازد نی لبک تا گوسپندانش
فارغ از انديشه و وحشت
تا بچرند از درون پهن دشت سبز
تا بنوشند آب
از درون چشمه های پاک
تا بياسايند زير سايه های دور از گرما
می نوازد نی که تا از روزگار خويش
قصه ها گويد برای گوسپندانش
قصه هايش گاه تلخ و گاه شيرين است
نغمه های نی لبک گوئی که می رقصد :
[ من شمارا دوست می دارم
گوسپندان عزيز من.
شاديم آنگاه ست
که ببينم سبزه زاران ، دشتهاتان از علف سرشار
چشمه و آبشخورتان پاک
در زمستان آخورتان گرم
در بهاران دشتهاتان سبز
در ميان دوزخ گرمای تابستان
سايبان شاخه های سبزتان افزون .
هرکجا خواهيدو بپسنديد
آسائيد .
هر زمان آواز بايد خواند
می خوانيد .
وحشتی از گرگ در انديشه هاتان نيست .
من چه می گويم ؟
- آنچه را شايد که بپسنديد .
من چه می خواهم ؟
- آنچه را خواهيد بپسنديد .
من شمارا دوست می دارم
گوسپندان عزيز من.
ورنه از چه می سپارم عمر
از طلوع صبح
تا غروب شام
در سکوت دشتهای از نفس افتاده و بيمار
در فروغ آفتاب گرم و آتشبار
در شبان تيره و دلگير
با لباس ژنده ، گردآلود
با " چموشی " پاره و بی تخت
خورجينی ، تکه نانی خشک
کوزه ای با آب گل آلود و بس گرم
با دلی کز دوزخ جانسوز تابستان
وز زمستان سياه و شوم پژمرده است ؟
گر لباسم ژنده و يکباره گردآذين
گر " چموشم " پاره تر يا پام بی پاپوش
خورجينم گر بيفتد در درون رود
کوزه ام گر بشکند از سنگ
گر که تابستان
هرچه آتش ريز و هستی سوز
ور زمستان
هرچه شوم و هرچه بی آزرم
دوست می دارم شمارا باز
گوسپندان عزيز من.
کی توانم آفريدن نغمه ی عشق بهاران را
کی توانم مژده آوردن:
" هر زمستان را بهاری هست "
تا نبينم خشم تابستان
تا نچشم زهر هستی سوز و غم ريز زمستان را ؟
گر که گرگی حمله آرد بر شما روزی
گر بجويم مامن امنی
گر نمانم در مصاف گرگ
گر نجنگم يک تنه باگرگ
باورتان می شود آيا
گر که با نيرنگ بسرايم
" من شمارا دوست می دارم
گوسپندان عزيز من " ؟]
نغمه های نی لبک گوئی که می گريد :
[ وه ! چه دردآلود و شرم انگيز :
گر ببينم سبزه زاران ، دشتهاتان چون کوير لوت
چشمه و آبشخورتان خشک ... يا مرداب
در زمستان آخور تان سرد
در ميان دوزخ گرمای تابستان
چتر سبز شاخه ها عريان
هر کجا خواهيد و ببپسنديد
ننشينيد
- يا نمی بايد که بنشينيد .
هر کجا آواز بايد خواند
ناگهان خاموش می مانيد .
هر کجا خاموش بايد ماند
ناگهان آواز می خوانيد .
آه ! دردانگيز تر روزی است :
گرگهای خيره سر چالاک
من به هر تقدير پير و مانده و دلگير
هر قدر کوشم برانم گرگها را باز
بنگرم افسوس ...
يک من و صد گرگ
برکشم فرياد از عمق وجود خويش:
" وه ! چه بايد کرد ؟ "
ناگهان انديشه ای چون مرگ
می دود در مغز من چون باد
لرزه می افتد به مفصل های بند استخوانم تند
- نز هراس و بيم
بل ز خشم و درد -
باز می آرد صدايم را بسويم باد :
" وه ! چه بايد کرد ؟ "]
هيچکس هم نيست
تا بگويد : " رهنورد دشت ، ای خوش باور ، ای چوپان
دل مبند اين گونه بر چند گوسپند هرزه و ترسو
بيهده مخروش
زندگيت را تبه منمای
- صحبت از بيهودگی زندگيت نيست
ناله از پفيوزی اين گوسپندان است .
آنچه را تو مهر می خوانی ، محبت نيست .
گرگها را من نمی دانم
دشمنان گوسپندانت
اين توئی ، خوش باور ، چوپان
دشمنی ها می کنی با " گوسپندان عزيز" خويش
گوسپندان را بدست گرگها بسپار
- گوسپندان تهی انديشه و تن پرور و مغرور -
چون بهر سو چشم می دوزند ، دشت و گرگ می بينند
دشت يا خالی شود از گرگ
يا ... همه دشت و دمن را گوسپندی نيست ... "
گر بگويد کس
نشنود چوپان
همچنان او می نوازد نی
قصه ها گويد برای گوسپندانش
- قصه هايش گاه تلخ و گاه شيرين است -
نغمه های نی لبک يک لحظه می رقصد
لحظه ای ديگر تو پنداری که می گريد .
عم قزی جان گوئيا خسته است .
عم قزی جان لب فرو بسته است .
- " عم قزی جان عزيز ما
قصه چوپان را امشب تمامش کن . "
عم قزی جان اشکها در چشم
می گشايد لب :
[ بچه های مهربان من !
هرچه می گفتند با چوپان :
" دل مبند بر گوسپندان
بر پليدان ، بيمناکان
نغمه ی شرين نی را
بيهده در دشت منداز
گوسپندانت
تا بخوردندو بنوشيدند
هيچ اينان نندشند جز سايه و جز خواب .
ور نباشد آن
باز اينان نندشند جز سبزه و جز آب .
نغمه ات در گوش سنگين شان
باد يا بيهوده آواز است .
آشنای درد های تو
غمگسارو مهربان يار وفادارت
اين سگ گله است .
آه ! اين سگ هم چون تو تنها ست .
گوش او بر نغمه نی ، ليک
چشمهايش می شمارد گوسپندان را
چشم می پايد که تا شايد
ناگهان يورش بيارد گرگ
او به پاس احترام تو
پاسداری می کند از گوسپندانت .
او برای تست می افتد بزير پنجه های گرگ
ورنه او ديريست نيکو می شناسد گوسپندان را
هيچ ديدی گوسپندی بشنود آواز گرگی را و نگريزد ؟
کس نمی يابی - به غير از خويش - در اين دشت
چه توانی کرد ای چوپان ؟
هان نشايد خويش را بيهوده بفريبی . "
آه ! چوپان نيک می فهمد
می شناسد آنچه می بيند
پس چرا هرگز نمی خواهد کند باور
زآنچه می گويند و می بيند ؟ ... ]
عم قزی جان قصه می گويد ...
[ در هوای گرگ و ميش يک غروب شوم
سگ غمين با زوزه ای غمناک می گويد :
- گوسپندان را و چوپان را -
" باخبر باشيد
گرگها از دور می آيند . "
لرزه می افتد به جان " گوسپندان عزيز " او
هر يکی سر می نهد يکسو
تا بجويد مامن امنی
- در دل هر دخمه ی تاريک و دور از ديدگان گرگ -
در تمام دشت - غير از برگانی خرد -
حتی گوسپندی نيست .
سگ بجا مانده است خاموش و دمش از خشم می جنبد
او نمی ترسد زخشم گرگ
- بار تنهائی چوپان تيره می دارد خيالش را -
خشمگين گردد که بيند همچنان چوپان بجا مانده است و نگريزد .
آری آری همچنان چوپان غضب آلوده برجا ابستاده چوب اندردست
می نوازد برگانی را که می لرزند
- برگانی را که ترسيدند بگريزند -
گرگها هو ... هو ... کنان در گله افتادند
گله ای نز گوسپندان
- گله ای از برگان خرد ... ]
" عم قزی جان " لب فرو بسته است .
بچه ها دست از شعف بر دست می مالند و می گويند :
" قصه چوپان چه شيرين بود !
عم قزی جان ! ... آه ! ... دارد اشک می ريزد ! "
" عم قزی جان " گوئيا خسته است .
" عم قزی جان " لب فرو بسته است .

mahdi271
11-11-2009, 11:08 PM
بچه ها میگم ای کاش از خدا چیز دیگه می خواستم چون به آرزوم میرسیدم
نفرت رو پیدا کردم،منم حالم مثل اول این شعر هست

هرشب که می افتم درون ِ بستر ِ خویش
خواهم نبینم آفتاب ِ کینه جو را
هرکس بدل می پروراند آرزوئی
من ، می کشانم لاشه های ِ آرزو را .

هرکس که می خیزد سحر از بستر ِ خویش
شوقی ، امیدی ، یا خیالی در سر ِ اوست
یا با سرابی می فریبد خویشتن را
یا خون ِ سرخ ِ زتدگی در پیکر ِ اوست .

من با کدامین کوشش و نیرنگ و پندار
از خواب خیزم بگذرانم زندگی را ؟
گیرم فریب ِ تازه ای در خون ِ من رست
آخر چه سازم این غم ِ درماندگی را

اندوه ِ من تنها زمرگ ِ آرزو نیست :
بال و پر ِمرغ ِ فریب ِ من شکسته
آوخ کبوترهای ِ برزخ آفرینم
بگریختند از بام یک یک ، دسته دسته .

خون ِ من اکنون تیره چون قیر ِ مذاب است
شوق و امید و آرزو ... دیری ست دیری ست
کوچیده اند از نیمه ویران خانهءِ دل
دانم که این رفتنشان را آمدن نیست .

از آنچه با من بوده اکنون مانده برجا
شعر و کتاب و نفرت و غمهای ِ انبوه
روزی کتاب ار غمگسار ِ هستیم بود
امروز در خونم چکاند زهر ِ اندوه .

سنگ ِ صبورم بوده ار روزی سرودم
امروز افسوس
ترکیده و پاشیده از هم ،
یا طاقتش کمتر زسنگ دیگری بود
یا آنکه سنگین بوده بار کوه ِ ماتم .

اکنون منم بیزار از هرکس زهرچیز
بیزارم از آن کس زراه ِ رفته برگشت
یا آنکه از پس کوچه های ِ تیره بگریخت
ندروده باغی را ، گیاه ِ دیگری کشت .

بیزارم از آن کس چو شادی را گران یافت
بال ِ پرستوی ِ قشنگش راشکسته
طاووس خودرا بال بگشوده است و هر روز
چون غنچه ای بربستر ِ یک شاخه رسته .

بیزارم از آن کس که بر مرداب دل بست
بی اعتنا برآب ِ پاک ِ چشمه مانده
دست ِ نیازوچشم ِ او برآسمان ست
هرسو که بادش می برد ، زآن سوست رانده .

بیزارم از مرغی که ترک ِ آشیان گفت .
بیزارم از بومی که بر ویرانه دل بست .
بیزارم از بلبل که پیمان بست با باغ
تا باغ خالی دید هر پیوند بگسست .

بیزارم از طاووس ِ رنگین .
از کبک ِ سر در برف برده .
از بلبل ِپیمان شکسته .
رعدی که غریده ست یکدم ، زودمرده .

بیزارم از امید ، از یاس
از آرزو ، ازعشق ، از شرم
ازآنکه می لولد میان ِ خاروخاشاک
وزآنکه می خوابد درون ِ بستر ِ نرم .

ازبوتهء خشم
از ابر ِ نفرین
از چشمهء مهر
از کوه ِ تحسین .

بیزارم از هرکس ، زهرچیز
ازهرکه امیدی به دل می پروراند
وزهرکه نومیداست و معلون است و مطرود
غمگین نشیند تاکه مرگش وارهاند .

بیزارم از هرکس که پاکش می شمارید
وزهرکه درچشم ِ شما خوارست و ناپاک .
از زندگی واز زمین ، ازکرگ وانسان
از آسمان واز خدا ، پژواک ! پژواک !

mahdi271
11-11-2009, 11:08 PM
این شعر رو بخاطر اوج هایی که میگره و واقعیت گوییش واقعا دوست دارم و شاید بیش از 1000 بار خوندمش فکر کنم دلیل دوست داشتن این شعر برا این باشه که ........


افسانه باد و سرگذشت باد

برف می بارد و يخ بسته هوا .
سخت بسته است در و پنجره ها .
نه فغانی است بجز نالهء رعد .
نه خروشی است بجز غرش باد .
- ناله گر هست چنان کوتاهست
کايچ نتراود بيرون زاتاق -
دردل هر آواز
غرش باد چنان بيم و هراس افکنده ست
که عبث پندارد هر فرياد
دردل شام چنين سرد و سيه می ماسد .
باد ميغرد :
" کيست کز وحشت سرمای چنين طاقت سوز
بتواند که برون آيد از کلبهء خويش ؟ "
پاسخ باد :
سکوت است ، سکوت !
باد از ترس که افکنده به دلها شاد است
نرم تر می گويد :
" آی سرمازدگان
مصلحت نيست دراين سرما شب
که برون آئيد از کلبهء تان . "
پاسخش باز :
سکوت است ، سکوت !

منقل کرسی افتاده به يک گوشه ، هوا يکسره مسموم شده است
از دم و دود زغال .
کودکان رنجور
زير کرسی گرسنه در خواب .
فارغ از انديشه .
غمشان نيست : که بيرون سرماست .
غمشان نيست : پدرشان که زسرماست نشسته به اتاق .
در گمانشان نرود : اينکه هوا مسموم است .
غرش باد هرآنقدر زمخت
نفکند هيچ بدلشان وحشت .
وه ! چه زيباست هنوز :
شاخهء زرد هراس
سايه ننداخته بر چهره شان .
وه ! چه زيباست هنوز :
گردو خاکی ننشسته است به آئينهء انديشه شان .
وه ! چه زيباست هنوز :
يک عروسک همهء خوشبختی عالم بدلاشان ريزد .
وه ! چه زيباست هنوز :
هرچه را دوست بدارند ، بگويند که :
" می خواهيمش ! "
هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان
- گر همه کس گويد : شيرين است ،
گر پدرشان بزند ،
گر که پاهاشان بر چوب فلک بسته شود ،
حرفشان ليک يکی ست -
اشک می ريزند ، اما می گويند :
" ما نمی خواهيمش ! "

.................................

اينهمه زيبائی
حيف ، صد حيف و دريغ
تا برون آيند از کلبهء شان :
باد ، غولی است هراس آور و شوم
افکند لرزه به جان و تنشان .
شاخهء زرد هراس :
سايه اندازد برچهر شان .
گردآلود شود : شيشهء اندبشهء شان .
آب خوشبختی شان : نقش سرابی گردد .
هرچه را دوست بدارند ، بگويند :
" نمی خواهيمش ."
- ياکه خاموش نشينند ، نگويند سخن -
هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان ،
- گرهمه خون و رگ و پی شان گويد : تلخ است ،
گر پدرهاشان پرسد بامهر ،
گر بدانند شما نيز چو او تنهائيد -
در نهان اشک بريزند ، به ظاهر گويند :
" ما که می خواهيمش . "

داد از اين باد که درهم شکند
هر درو پنجره را .
ای بسا صخره جدا کرده ز کوه .
ای بسا شاخ تنومند درختان بشکست .
چه درختان بشکست !
وچه گلهای دل انگيز که پرپر کرده است .
وچه برگان نشاط آور سبز
که زخشمش شده زرد .
آسمان شفاف
شده است همچو مس زنگ زده .
هرچه گل بود و باغ ،
هرچه سبزی و درخت ،
زير پای غضبناک خزان خرد شده است .
آنهمه چلچله بوده است و پرستوی به باغ
هرطرف بنگری اکنون ، حتی :
اثری نيست به جای ؛
ليک ، اما ، اما ...
روی هر شاخ درخت ،
روی هر دامن دشت ،
روی ديوار ، لب بام ، سر هر ايوان ،
سر هر کوی و گذار
تا بخواهی - دريغا ! - زياد است کلاغ .
پيرمردی می گفت :
" دوش من برده بسی بار زمستانهارا .
آه دبدم چه زياد :
شب و سرما و يخ و باران را .
ليک هرگز نديدم همه عمر :
باد ، اينگونه غضبناک و پليد و بی شرم
که بريزد بدينگونه درختان را ، برگ
که بکارد بدينگونه به دلها ، وحشت
بشکند بال پرستو هارا
سبز را زرد کند
زردها را بنماياند سرخ ...
هرچه گوئيد به سرمازدگان :
باد ، تنها باد است
هيچی اش نيست بدست
سوزش باد کم از نيم دم است
غرش باد چو باد ... است
بدر آئيد از آن تيره اتاق
زآن هوای مسموم ...
پاسخشان چه درد آلود است " :
[" گوشمان نشنود ايچ .
چشممان ننگرد ايچ .
ما همينجا مانيم .
برف می بارد سخت .
باد می راند چست .
قايق وحشت بر درياها .
ما توانيم بمانيم در اينجا همه عمر
- آه ! گويند که بيرون سرماست -
ليک ، هرگز نپسنديم که باد
برسر خشم بيايدو بکوبد مارا
بردرو بر ديوار
اعتمادی به چه چيز ؟
اعتقادی به چه کس ؟
چون همه تنهائيم
خنجر باد شکافد تن تنهامان را .
ما بمانيم در اين وحشت و بيم
چاره ای نيست جز اين :
که بمانيم و بميريم در اين تيره اتاق
ما بمانيم در اينجای که شايد روزی
مژده آرند : بهار آمده است .
ليک ، اما ، اما ...
تا نبينيم گل و سبزه به باغ
تانگيريم زهر دشت سراغ
تا نپرسيم زهر چشمه درست
تا نخواند بلبل
باورمان نشود اينکه : بهار آمده است . " ]
" - گر بغريد زخشم :
آی سرمازدگان
ترستان از سرما بيهوده است !
گر بيائيد همه تان بيرون
از بخار نفس گرم شما
برف و يخ آب شود
سنگ ها نرم شود
آب ها گرم شود
بادها می شود آنگاه نسيم سحری
می نيابيد ز سرما اثری
آنچه بينيد نسيم است ، نه باد
آنچه يابيد اميداست ، نه بيم
باد ديگر نمی لرزاند
اشک در چشم نمی گرداند
آنچه خواهيد بگوئيد که :
" می خواهيمش ! "
آنچه که دلخواتان نيست
می سرائيد که :
" می رانيمش ! "
آی سرمازدگان !
ترستان از سرما بيهوده است !
آنچه را باد بگوشتان خوانده است
قصه ای سخت دروغ است ، دروغ !
ماکه ديديم و چشيديم چنين پنداريم :
باد افسانهء بی فرجامی است
غرشش نعر يک طبل تهی است
باد و سرماست نه امروز تمام
- گرنشينيد در اين گوشه مدام -
شب ، همه شب سرماست ! "
( " اينهمه نعره کشيديد چنين می نالند " ) :
[ " - ما همين جائيم امشب ، همه شب . " ]

لب فرو بست ، چپق روشن کرد
- پيرمردی که کشيده است بسی بار زمستانها را -
درد از چهر او می باريد
چهره اش - زآنچه نمی گفت - حکايتها داشت
مدتی خيره به دود چپقش می نگريست
ناگهان ديد مرا خيره به چشمش نگران
گفتی از خواب گران برمی خاست
او چه در آينهء خاطره اش ديد ؟
- نمی دانم هيچ !
ليک ، ديدم که تنش می لرزيد
لرزشش بود نه از باد ، نه از سرما بود
شايد از از ريختن کاخ تصور ما بود ...

........................................

بسخن آمدو با درد افزود :
" کس دگر نيست در اين شام پليد
که زانديشهء خود پنجره ای بگشايد .
هرگز اميد نمی بايد داشت
" بقعه " را نيست دگر معجزه ای .
وای بر عمر تبه گشتهء ما !
وای برکشتهء ما !
بوز ای باد ، بوز !
برف ای برف ، ببار !
تاکه هر طاق اتاق
که فرو ريزد بر سرهاشان
که فرو پوشاند
تن ............"

برف می بارد و بخ بسته هوا .
سخت بسته است در و پنجره ها .
نه فغانی است به جز نالهء رعد .
نه خروشی است به جز غرش باد .

ahoo
11-12-2009, 08:53 AM
*تقدیم به آنهایی که عشق زمینی را درکنار او تجربه می کنند
یک شبی مجنون نمازش راشکست
بی وضودرکوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پرزلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
برصلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا رابه دستم داده ای
وندراین بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جا نم می زنی
دردم ازلیلایت آنم می زنی
خسته ام زین عشق دلخونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این ،بازیچه دیگر نیستم
این توولیلای تومن نیستم
پاسخ خدا
گفت ای دیوانه ،لیلا یت منم
دررگ وپیدا وپنهانت منم
سالها باجور لیلا ساختی
من کنارت بودم نشناختی
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاشق می شوی اما نشد
سوختم درحسرت یک یاریت
غیر لیلا برنیامد ازلبت
روز وشب اوراصداکردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
برحریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته درراهت کنم

elili
12-16-2009, 08:46 PM
به شرجی ترین سایه می بارمت
ببین با کدام آیه میخوانمت
غزل مهربانتر شده مهربان
به جان خودت دوست می دارمت

aramesh_saha
12-17-2009, 01:44 AM
سلام دوستان
این شعرو خیلی دوست دارم خیلی گشتم تا یه تاپیکی که مناسبت باهاش داشته باشه رو پیدا کنم فکر کنم این تاپیک مناسب باشه امیدوارم که مورد پسند شما هم باشه


عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از این مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
معینی کرمانشاهی

sunyboy
12-17-2009, 03:47 AM
سلام دوستان
این شعرو خیلی دوست دارم خیلی گشتم تا یه تاپیکی که مناسبت باهاش داشته باشه رو پیدا کنم فکر کنم این تاپیک مناسب باشه امیدوارم که مورد پسند شما هم باشه


عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از این مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
معینی کرمانشاهی


خیلی زیبا بود ممنون:226::226:

MAHBOOBEH
12-17-2009, 04:36 AM
واي باران،باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟

MAHBOOBEH
12-17-2009, 04:39 AM
گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينك اما آيا
باز ميگردي؟
چه تمناي محالي
خنده ام مي گيرد!

MAHBOOBEH
12-17-2009, 04:44 AM
من در ايينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه ميبينم،ميبينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختي
من به اندازه زيبايي تو غمگينم

چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور؟
-هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو؟
-هيچ
تو همه هستي من،هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري؟
-همه چيز
تو چه كم داري؟
-هيچ

MAHBOOBEH
12-17-2009, 04:47 AM
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من

اينها تكه هايي از شعر آبي،خاكستري،سياه حميد مصدق بودن.گلچين كردن اون،كار سختي بود.چون همه قشنگن.

Fahime.M
12-17-2009, 11:17 AM
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من

اينها تكه هايي از شعر آبي،خاكستري،سياه حميد مصدق بودن.گلچين كردن اون،كار سختي بود.چون همه قشنگن.

ممنون محبوبه جان تموم شعرات زیبان....:46:

Fahime.M
12-17-2009, 11:20 AM
سلام دوستان
این شعرو خیلی دوست دارم خیلی گشتم تا یه تاپیکی که مناسبت باهاش داشته باشه رو پیدا کنم فکر کنم این تاپیک مناسب باشه امیدوارم که مورد پسند شما هم باشه


عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از این مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم.
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
معینی کرمانشاهی


فدای سحرم بشم که اینقدر خوش سلیقه هست..:46:

MAHBOOBEH
12-20-2009, 07:03 AM
آه اي عشق تو در جان و تن من جاري
دلم آن سوي زمان
با تو دارد آيا وعده ديداري؟

چه شنيدم؟
تو چه گفتي؟

-آري؟!
حميد مصدق

mahdi271
12-27-2009, 12:21 PM
رفتن ، رسيدن است
موجيم و وصل ما ، از خود بريدن است
ساحل بهانه اي است ، رفتن رسيدن است
تا شعله در سريم ، پروانه اخگريم
شمعيم و اشک ما ،در خود چکيدن است
ما مرغ بي پريم ، از فوج ديگريم
پرواز بال ما ، در خون تپيدن است
پر مي کشيم و بال ، بر پرده ي خيال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشيدن است
ما هيچ نيستيم ، جز سايه اي ز خويش
آيين آينه ، خود را نديدن است
گفتي مرا بخواهن ، خوانديم و خامشي
پاسخ همين تو را ، تنها شنيدن است
بي درد و بي غم است ، چيدن رسيده را
خاميم و درد ما ، از کال چيدن است

قیصر امین پور

mohamadasas
01-08-2010, 03:13 PM
اري اغاز دوست داشتن است
گرجه پايان راه ناپيداست
من دگربه پايان راه نيانديشم
كه همان دوست داشتن زيباتر است
(پروين اعتصامي)

mohamadasas
01-08-2010, 03:19 PM
خدايا تورا غريب ديدم وغريبانه عاشقت شدم
تورابخشنده پنداشتم وگناهكار شدم
تورا وفادار ديدم وهركجارفتم بازگشتم
تورا گرم ديدم ودر سردترين لحظه ها به سراغت امدم
خدايا تو مرا چه ديدي كه وفادار ماندي؟؟؟؟؟

MAHBOOBEH
01-09-2010, 03:57 AM
او شاد كه جان دادنم از غم شده نزديك
من خوش كه ز حال دلم او را خبري هست

mohamadasas
01-09-2010, 04:03 AM
دوست دارم دامن دلاويزترين شعرجهان يافته ام
توهم اين نكته به تكرار بكو
اين دلاويزترين شعر جهان راهمه وقت
نه به يكبار به ده بار .....به صدباربگو
دوستم داري را از من بپرس
دوستت دارم را بامن بسيار بگوhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

MAHBOOBEH
01-09-2010, 04:24 AM
مستانه برقصيم و دلي هم به كف آريم
دزدانه بخنديم ولي دل مسپاريم
اين رسم زمانه است كه زن همچو بهانه است
اين فكر به هم ريزيم،اين رسم سر آريم

mohamadasas
01-09-2010, 04:44 AM
وخدايي كه دراين نزديكيست
گوش وچشمان همه دنبال رد پاي او
وهمه مدهوش زديدار
همه شرمنده زكردار
چه كسي خواهد گفت باز
وخدايي كه دراين نزديكيست..............

MAHBOOBEH
01-09-2010, 05:11 AM
ياران قدر آيينه بدانيد چو هست
نه در آن وقت كه افتاد و شكست

mohamadasas
01-09-2010, 05:18 AM
بشنو از ني چون حكايت ميكند
از جدايي ها شكايت ميكند
كز نيستان تا مرا ببريده اند
از نفيرم مرد و زن ناليده اند.

MAHBOOBEH
01-09-2010, 05:31 AM
اگر عمري به پايش سر نميكردم،چه ميكردم؟
مدارا با جفايش گر نميكردم،چه ميكردم؟
به دام نيستي افتادم از افسون اين هستي
گر اين افسانه را باور نميكردم چه ميكردم؟

mohamadasas
01-09-2010, 05:51 AM
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا.

MAHBOOBEH
01-09-2010, 05:57 AM
اي كه گفتي جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم هايش سپردم،نيست آرامم هنوز

MAHBOOBEH
01-11-2010, 04:08 AM
روزگاري رفت و من در هر زمان
آزمودم رنج غربت را بسي
درد غربت مي گدازد روح را
جز غريب اين را نمي داند كسي
هست غربت گونه گون در روزگار
محنت غربت بسي مرگ آور است
از هزاران غربت اندوه خيز
غربت بي همزباني بدتر است

Fahime.M
01-13-2010, 11:41 AM
کس مشکل اسرار جهان را نگشاد
کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد

من می نگرم ز مبتدی تا استاد
عجزاست به دست هرچه از مادرزاد

mohamadasas
01-14-2010, 04:54 AM
باتو هستم اي مسافر اي به جاده تن سپرده
اي كه دلتنگيه غربت منو از ياد تو برده.

MAHBOOBEH
01-14-2010, 06:34 AM
افق،تاريك
دنيا،تنگ
نوميدي توانفرساست
مي دانم

و ليكن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
ميداني؟

به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غم هاي جان آزار
دل مسپار

mohamadasas
01-14-2010, 06:49 AM
افق،تاريك
دنيا،تنگ
نوميدي توانفرساست
مي دانم

و ليكن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
ميداني؟

به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غم هاي جان آزار
دل مسپار
خيلي عالي بود.http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
ميتونم اسم شاعرش رو بدونم؟

MAHBOOBEH
01-14-2010, 07:03 AM
ممنون
نميدونم.شايد فروغ

MAHBOOBEH
01-15-2010, 04:09 AM
خداوندا
پناهم ده
كه از دلبستگي هاي جهان تنها تو را دارم

به هر عشقي جز عشق تو رو كردم مجازي بود
ولي اكنون پشيمانم
كه هر دلبستگي غير از تو در من بود
بازي بود
بازي بود

Fahime.M
01-16-2010, 02:11 PM
چه کسی کشت مرا ؟

همه با اینه گفتم آری
همه با اینه گفتم که خموشانه مرا می پایید
گفتم ای اینه با من تو بگو
چه کسی بال خیالم را چید ؟
چه کسی صندوق جادویی بی اندیشه من غارت کرد ؟
چه کسی خرمن رویایی گلهای مرا داد به باد ؟
سرانگشت بر اینه نهادم پرسان
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نهدستی به مدد از سوی یاری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟
اینه
اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد


سیاوش کسرایی

MAHBOOBEH
01-17-2010, 04:20 AM
روز هايي كه بي تو ميگذرد
گر چه با ياد توست ثانيه هاش
آرزويي باز ميكشد فرياد:
در كنار تو ميگذشت اي كاش

mohamadasas
01-17-2010, 04:41 AM
همه ي انچه كه دارم پيشكش سادگي تو
تو گلي شعرهام هديه به يك رنگي تو
ماه ديدار من و تو پر از عطر ا قا قي
ز فصل اشنايي ما چه خوش خاطره اي مونده باقي

MAHBOOBEH
01-17-2010, 04:44 AM
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ و فلك

mohamadasas
01-17-2010, 05:11 AM
از ما كه گذشت نيك وبد روزگار
اما تو روزگار فكري به حال خويش كن
كه اين روزگار نيست!!!

MAHBOOBEH
01-17-2010, 05:25 AM
آنكه بيش از همه با من دم ياري ميزد
دست برداشت ز من روز گرفتاري من

mohamadasas
01-17-2010, 05:36 AM
سر دفتر عالم معناي.عشق است
سر بيت قصيده ي جواني عشق است
اي انكه نداري خبر از عالم عشق
اين نكته بدان كه زندگاني عشق است.

MAHBOOBEH
01-23-2010, 03:25 AM
گر همسفر عشق شدي،مرد سفر باش
هم منظر حادثه،هم فكر خطر باش

Fahime.M
02-17-2010, 11:48 AM
باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
شب و ساعت دیواری و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد رفت
بادها در گذرند

م ازاد