Fahime.M
04-18-2009, 12:09 PM
چكيده: از آغاز قرن گذشته، در كنار آن دسته از اديباني كه ادبيات را ازطريق متون ادبي بررسي كردهاند، گروهي ديگر سعي كردند ادبيات را بهمنزلة حادثهاي درنظر گيرند كه در زبان رخ ميدهد. اين گروه براي بررسي چگونگي آفرينش ادبي، از ابزارهاي زبانشناسي مدد گرفتهاند و روشهايي را در بررسي و تحليل ادبيات بهدست دادهاند كه ديگر نميتوانند ناديده انگاشته شود؛ اگرچه استفاده از امكانات ساختگرايي در زمينة ادبيات و بررسي ويژگيهاي آن، گام نخستين را ميپيمايد، بازده آن تاكنون چشمگير بوده است؛ البته اين شيوه از مطالعات، در ايران هنوز بسيار نوپاست و به چند مقاله و كتاب محدود ميشود. در اين مقاله به بررسي سابقة اين نوع مطالعات و دستاوردهاي آن پرداخته شده است.
كليدواژه: زبانشناسي، آفرينش ادبي، مطالعات ادبي.
مقدمه
تاريخچة مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي در غرب، هم¬چون بسياري ديگر از علوم به قرن چهارم پنجم پيش از ميلاد در يونان باستان باز مي¬گردد. شايد بتوان گفت نخستين آراء صريح دربارة اين دسته از مسائل، به سقراط، افلاطون و ارسطو منسوب است. در بعضي از رساله¬هاي افلاطون، به¬ويژه رسالة دفاع سقراط، ميتوان به بعضي از ديدگاه¬هاي ادبي سقراط دست يافت و درنهايت مشخص کرد که سقراط صناعات ادبي و شعر را از نظرگاه اخلاقي مي¬نگريسته و از اين طريق دربارة ارزش شعر حکم مي¬کرده است. در نظر سقراط، غايت و هدف فنوني مانند شعر، ايجاد لذت و خويشاوندي بود. از بحث¬هاي متعددي که افلاطون نيز دربارة شعر و شاعري دارد، پيداست که او از استاد خويش بيشتر به مطالعات ادبي توجه داشته است. ازنظر او شعر، علم نيست؛ زيرا نه آن را مي¬توان به تعلم کسب کرد و نه مي¬توان به تعليم، به يکديگر آموخت. سقراط و افلاطون شعر و ادب را نتيجة قوة الهام مي¬دانستند و ازآن¬جاکه ابتکار شاعر را در ايجاد آثار ادبي، قابلِملاحظه نمي¬ديدند، هرگز درصدد برنيامدند تا قواعدي براي شعر و ادب بيابند.1 از طرفي ارسطو سعي بر آن داشت تا قواعدي براي آفرينش¬هاي ادبي کشف کند. به همين دليل در بررسي¬هاي تاريخي ادبيات، ارسطو نخستين پژوهنده در مسائل ادبي شناخته شده است. وي ارزش اخلاقي شعر را از ارزش زيبائي آن جدا مي¬دانست و وجود شعر را وابسته به غريزة تقليد و علاقة طبيعي انسان به وزن و ايقاع مي¬پنداشت. او براي نخستين بار، ميان شعر و نظم تمايز قائل شد و اصل شعر را در معني و مضمون آن جست و وزن را وابسته به نظم ¬دانست... .2
مطالعات ادبي زبان¬شناختي در قرون وسطا، تحت¬تأثير کليسا، محدود به فنون بلاغت، تفسير و تأويل متون ديني شد؛ هم¬چنين مهم¬ترين رويداد عصر رنسانس دربارة تاريخ مطالعات ادبيـ زباني، کشف نسخة فن شعر ارسطو بود و به همين دليل شرح و تفسير و ديدگاه نظري ارسطويي، در آنزمان جان تازه¬اي يافت.
1ـ مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي در غرب
از آغاز قرن گذشته، درکنار آن دسته از اديباني که ادبيات را از طريق متون ادبي مورد بررسي قرار داده¬اند، گروهي ديگر سعي بر آن داشته¬اند تا ادبيات را بهمنزلة حادثه¬اي درنظر گيرند که در زبان رخ مي¬دهد. اين گروه دوم براي بررسي چگونگي آفرينش ادبي، از ابزارهاي زبان¬شناسي مدد گرفته¬اند و روش¬هايي را در بررسي و تحليل ادبيات بهدست داده¬اند که ديگر نمي¬توانند ناديده انگاشته شوند. شفيعي کدکني هم شعر را حادثه¬اي مي¬داند که در زبان روي مي¬دهد.3 شايد همين تعريف از شعر و تعميم آن به کل ادبيات را بتوان سبب اصلي توجه زبان¬شناسي به ادبيات دانست؛ زيرا اگر بپذيريم که چنين حادثه¬اي در زبان روي ميدهد، بدون ترديد بررسي چگونگي وقوع آن براي زبان¬شناسي حائز اهميت خواهد بود.
پيشرفت سريع دانش زبان¬شناسي و به¬ويژه زبان¬شناسي ساختگرا در قرن حاضر، به فراهم آمدن امکاناتي جديد براي مطالعة زبان و ادبيات انجاميده است. زبان در گام نخست، ابزار ايجاد ارتباط است. در هر فرايند ارتباط، پيامي از گوينده به مخاطب ارسال مي¬شود. اين پيام بهکمک مجموعه¬اي از واژه¬هاي يک زبان که بر روي محور هم¬نشيني4 قرار گرفته¬اند، انتقال مي¬يابد. هم¬نشيني واژه¬ها بر روي اين محور، تابع قواعدي است و حاصل اين هم¬نشيني، اطلاعاتي است که به¬وسيلة پيام انتقال مي¬يابد و ازطريق گزاره¬هاي انباشته در ذهن مخاطب محک زده مي¬شود. حال اگر به هر طريق، پيام به شکلي انتقال يابد که ارزشش بيش از بار اطلاعاتياش باشد، توجه به سمت خود پيام معطوف خواهد شد. در چنين شرايطي به قلمرو «نقش ادبي زبان» گام نهاده¬ايم.
اعتقاد به نقش ادبي زبان، ريشه در ديدگاه¬هاي اشکولفسکي (V.shklovsky) روس و صورتگرايان چک به¬ويژه ماکاروفسکي (J.Mukarovsky) و هاوران B.Havrane)) دارد. از ديدگاه ساختگرايان، هنرآفريني در قلمرو ادبيات ازطريق فرايند برجسته¬سازي (Foregrounding)؛ يعني انحراف از مؤلفه¬هاي هنجار زبان توجيه مي¬شود؛ هرچند ممكن است شگردهاي آفرينندگي ادبي در زبان براي آفرينش نظم، شعر و نثر بر حسب مورد متفاوت باشد. ليچ (G.N.Leech) با بديهي انگاشتن فرايند برجستهسازي، دو گونه از اين فرايندها؛ يعني هنجارگريزي (Deviation) و قاعدهافزايي (Extraregularity) ـ را از يکديگر متمايز ساخت و قاعدهافزايي را اسباب ايجاد نظم و هنجارگريزي را اسباب ايجاد شعر دانست. ياکوبسن (R.Jakobson) به نقش ادبي زبان توجه دقيق¬تري نشان داد و بر اين نکته تأکيد ورزيد که زبان ادب نه براي ايجاد ارتباط، بلکه براي ارجاع به خود، بهکار مي¬رود و برجسته¬سازي نيز زماني تحقق مي¬يابد که به¬هنگامِ ايجاد ارتباط، پيام فينفسه در کانون توجه قرار گيرد و شيوة بيان جلبِ¬نظر کند.
ياکوبسن، براي تشخيص ويژگي لاينفک و ذاتي ادب، از شيوة کاربرد واژگان بر روي دو محور هم¬نشيني و جانشيني سود مي¬جويد. بهاعتقاد وي شيوة انتخاب يک واژه در ميان واژه¬هاي کم¬وبيش معادل يکديگر بر روي محور جانشيني و چگونگي هم¬نشيني آن¬ها بر روي محور هم¬نشيني، مي¬تواند جملات يک زبان را از نقش ارتباطي به سمت نقش ادبي سوق دهد. به اعتقاد ياکوبسن، پژوهش دربارة اين نقش زبان بدون درنظر گرفتن مسائل کلي زبان، بهثمر نخواهد رسيد و از سوي ديگر بررسي زبان نيز مستلزم بررسي همهجانبة (نقش شعري يا ادبي) آن است. همان نقشي که مارتينه آن را نقش زيبايي¬آفريني مي¬نامد؛4 البته بايد بر اين نکته تأکيد داشت که مرز مشخص و روشني ميان اين نقش زبان و ديگرنقش¬هاي آن وجود ندارد. ياکوبسن حتي در چارچوب نقش ادبي زبان نيز بر اين واقعيت اذعان دارد. بهاعتقاد وي در شعر حماسي که بر سومشخص متمرکز است، زبان کاربردي قوياً ارجاعي دارد و شعر غنايي که بهسوي اولشخص گرايش دارد، درپيوندِ تنگاتنگ با کارکرد عاطفي (حديث نفس) زبان است.5
اگرچه قرن¬هاست که در ادبيات و بررسي¬هاي ادبي تمايز ميان سه گونة ادبي؛ يعني نثر، نظم و شعر، دستِکم بههنگامِ کاربرد اصطلاح مشخص بوده است، کوشش در ارائة توجيهي علمي براي مشخص كردن محدودۀ هريک از اين سه گونه، به سال¬هاي بعد از دهۀ پنجِ قرن حاضر ميلادي باز مي¬گردد.6
در کنار مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي صورتگرايان غربي که توجه خود را بيش¬تر به طرح نظري چگونگي تمايز ميان زبان ادب و زبان ارتباط معطوف کرده بودند، گروهي ديگر از زبان¬شناسان به دنبال آن بودند تا ازطريقِ تحليل گفتمان (Discourse Analysis) به توصيف سبک ادبي بپردازند. بهاعتقاد آن¬ها هرگونه انحراف در گفتمان، به تغيير در سبک منتهي خواهد شد و تغيير در سبک نيز بايد در ارتباط مستقيم با گفتماني مورد بررسي قرار گيرد که چارچوب آن سبک را مي¬سازد. شايد بتوان گفت که نخستين آراء مـنـسجم دربارة تحليل گفتماني ادبيات متعلق به پرات (M.L.Pratt) است. وي بـاتـوجـه بـه ديـدگاه اوستين (J.Austin) دربارة کنشهاي گفتاري(Speech act) به مخالفت با آراء صورتگرايان روس و چک برخاست و مدعي شد که ادبيات را نمي¬توان بهطور مطلق محصول نقش ادبي زبان دانست و نقش ادبي را درتقابل با ديگر نقش¬هاي زبان قرار داد.
بهاعتقاد پرات، ادبيات را بايد بهعنوان فعاليتي زباني و وابسته با بافت موقعيتي¬اش تحليل کرد. يکي ديگر از چهره¬هاي مهم اين گروه، فالر (R.Fowler) است. وي که از منتقدان ديدگاه يا کوبسن بهشمار مي¬رود، معتقد است که تحليل متون ادبي بهمنزلة ساختاري صوري، خطاست. او باتوجه به نظرية کاربردي زبان هليدي (M.A.K.Halliday)، سه کارکرد انگارساختي (Ideationa)، ميان¬فردي (Interpersona) و متني (Textual) زبان را مطرح مي¬سازد. بهگفتة وي ازطريق کارکرد متني ميتوان دريافت که آنچه بيان شده است، در شرايط بافت موقعيتي خاص خود به چه معني است. متأسفانه شيوه¬اي که فالر و ديگر معتقدان به «تحليل گفتماني ادبيات» برگزيدند، تحليل و بررسيهاي جهاني ادبي را محدود ميكند؛ زيرا هر ساختار صرفاً، ازطريق بافت پيرامون خود قابل تحليل خواهد بود. منتقدان اين روش بر اين باورند که تفسير و تعبيرهاي مقيد به بافت، بيش از آن¬که بتواند جهان¬شمول باشد، شخصي و وابسته به معرفت¬بيني مفسر است.
درکل ميتوان گفت بررسي ادبيات ازسوي زبان¬شناسان تاکنون در دو مسير متفاوت ولي وابسته به يکديگر تحول يافته است. ديدگاه نخست باتوجه به مباني ساختگرايي (Structuralism) و به¬ويژه صورتگرايي (Formalis) به بررسي اسباب آفرينش ادبي مي¬پردازد و ديدگاه دوم باتوجه به کاربردشناسي زبان (Pragmatics) ، به تفسير آن¬چه به منزلت ادبيات رخ داده است، توجه دارد. بدين ترتيب شايد بتوان گفت که بررسي زبان¬شناختي ادبيات بهدليل تفاوت در عامل ديدگاه و عامل هدف، شامل دوشاخة «زبانشناسي ادبيات» و «سبکشناسي زبانشناختي» است. در زبان¬شناسي ادبيات به توصيف ابزارهاي آفرينش ادبي پرداخته مي¬شود و در سبکشناسي زبان¬شناختي، هدف توصيف چگونگي کاربرد اين ابزارها در متن ادبي است. اين دو شيوة بررسي، از بسياري از جنبهها با يکديگر تفاوت آشکار دارند؛ ولي هردو به¬جا و قابلقبولند.
2ـ مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي در ايران
از ايران پيش از اسلام، آثار ادبي چنداني باقي نمانده است تا ازطريقِ آن بتوان شيوة مطالعات ادبي آن دوره را استنباط کرد. آن¬چه امروز دراختيار ماست، گزارش¬هايي است که محققان دورة اسلامي از ويژگيهاي بلاغي پيش از اسلام بهدست داده¬اند. براساس اين مستندات، شايد بتوان گفت که دستِکم در دورة ساساني، فن نويسندگي و بيان داراي قواعدي بوده و نويسندگان، اين قواعد را مي¬آموختهاند. زرين¬کوب نيز بر اين اعتقاد است که ايرانيان حداقل از زمان ساسانيان، با فن شعر و خطابة ارسطو آشنا بوده¬اند.7
در دوران پس از اسلام، مطالعات ادبي در ميان مسلمانان در دو مسير آغاز شد: بخشي از اين مطالعات به بررسي وزن و قافيه؛ يعني ويژگي¬هايي محدود مي¬شد که شعر را از غير شعر متمايز مي¬ساخت و بخشي به شيوة ارائة مطالب در شعر محدود ميشد تا نشان دهد چه صناعاتي مي¬تواند در القاي معاني مختلف بهکار رود. بدين ترتيب پيشينة مطالعات ادبي درميان مسلمانان را بايد در دو بخش متمايز کرد: 1. تاريخچة فنون بلاغت؛ 2. تاريخچة عروض و قافيه. با بررسي تطبيقي مطالعات ادبيـ زبان¬شناختي اسلامي و غربي، درمجموع مي¬توان گفت که مطالب کتاب¬هاي بلاغت اروپايي از طبقه¬بندي منظم¬تري برخوردار است؛ ولي آن¬چه درميان مسلمانان به¬عنوانِ فنون بلاغت مطرح بود، با موشکافي بيش¬تري مورد تبيين قرار گرفته است. تفکيک نکردن علمي موضوعات در هر دو روش کاملاً مشهود است؛ هرچند اين نارسايي در بررسي¬هاي سنتي مسلمانان و به¬ويژه کتاب¬هاي بلاغت فارسي بيش¬تر به چشم مي¬خورَد. اين شيوة بررسي که در ميان کتب بلاغت فارسي ديده ميشود، تا تأليف کتاب¬هايي چون معيارالاشعار و المعجم في معايير اشعار العجم، شکلي پويا داشته است؛ سپس شکلي ايستا يافته و الگويي براي تقليد شده است.
اگرچه استفاده از امکانات ساختگرايي در زمينة ادبيات و بررسي ويژگي¬هاي آن، گام¬هاي نخستين راه را مي¬پيمايد، بازده آن تاکنون چشم¬گير بوده است؛ البته اين شيوه از مطالعات، درايران هنوز بسيار نوپاست و به چند مقاله و کتاب محدود مي¬شود. تا پيش از دهة 70 ش. بيش¬تر تحقيقات انجامشده در اين چهارچوب به عروض فارسي تعلق داشت که با پژوهش¬هاي خانلري و فرزاد آغاز شد و با تحقيقات نجفي، شميسا و وحيديان کاميار ادامه يافت. دو مقاله از باطني و حق¬شناس هم به مسائل نظري بررسي ادبيات از ديدگاه زبان¬شناسي پرداخته¬اند. تقريباً در همان دوره، شفيعي کدکني و حق¬شناس نيز هريک تحقيقات زبان¬شناختي قابل توجهي در باب قافيه بهدست داده و پژوهشي از ثمره هم، نشان¬دهندة شيوة بهکارگيري ابزارهاي زبانشناسي از طريق تحليل آوايي در سبک¬شناسي ادبي بوده است.8 در بيان مهمترين دستاوردهاي اين دوره ميتوان به چند نمونة زير اشاره کرد:
شفيعي کدکني معتقد است که انواع برجسته¬سازي را ميتوان در دو گروه موسيقايي و زباني تبيين کرد. وي گروه موسيقايي را مجموعة عواملي مي¬داند که زبان ادبي را از زبان هنجار و توازن، ممتاز ميكند و در اين مورد، عواملي چون وزن، قافيه، رديف و هماهنگي¬هاي آوايي را بهدست مي¬دهد.9 به اعتقاد او، گروه زباني، مجموعه عواملي است که بهاعتبار تمايز نفس واژگان در نظام جملات، ميتواند موجب برجسته¬سازي شود. او در اين مورد عواملي چون استعاره، مجاز، ايجاز و جز آن را برمي¬شمارد. ديدگاه شفيعي کدکني همان است که ليچ با اندک تفاوتي به¬دست مي¬دهد. ليچ آن¬چه را شفيعي کدکني در چارچوب گروه موسيقايي مطرح کرده است، در مقوله¬اي کلي و تحت عنوان توازن (Parallism) بهدست داده، گروه زباني را از طريق انواع هنجارگريزي¬ها قابل تبيين مي¬داند. ليچ هنگام بحث دربارة هنجارگريزي و قاعده¬افزايي، محدوديتي براي اين دو قائل مي¬شود. از نظر او هنجارگريزي مي¬تواند تا به آن حد پيش رود که ايجاد ارتباط مختل نشود و برجسته¬سازي قابل تعبير باشد. شفيعي کدکني نيز بر اين نکته تأکيد دارد و معتقد است که هنجارگريزي بايد اصل رسانگي را رعايت کند.
شايد بتوان گفت نخستين بررسي زبان¬شناختي براي تعيين گونه¬هاي زبان ادب و ارائة تمايزي ميان آن¬ها در حوزة ادبيات فارسي، ازسوي حق¬شناس بهدست داده شده است. شفيعي کدکني نيز قائل به تمايز ميان شعر و نظم است. هرچند وي نظم را در دو مفهوم جدا از يکديگر بهدست ميدهد و در کنار نظمي که از وزن، قافيه و جز آن بهدست مي¬آيد، از نظمي زيباشناختي سخن بهميان مي¬آورد که ارتباطي به وزن و قافيه ندارد. وي اين نظم دوم را نظام مينامد و جزئي لاينفک از شعر ميداند. مفهومي که وي از نظم در معنيِ بهکارگيري وزن و قافيه ارائه ميدهد و آن را معني عاميانة نظم برميشمارد،10 دقيقاً هماني است که حقشناس گونهاي از زبان ادبي ميداند و معتقد است که بر «برونۀ زبان» استوار است و همانگونهايست که ليچ معتقداست ازطريق قاعدهافزايي بهدست ميآيد و کرومبي (W.Crombie) پيدايش آن را نتيجة توازن ميداند. بهاعتقاد حقشناس، شعر برخلافِ نظم بر «درونة زبان» استوار است. وي جوهر شعر را بر بنياد گريز از هنجارهاي زبان خودکار ميداند و آن را به محتواي زبان (Coutent) وابسته ميداند؛ درحاليکه ازنظر او، جوهر نظم به صورت (Expression) زبان وابسته است. شفيعي کدکني نيز شعر را بر، شکستن هنجار منطقي زبان استوار ميداند و اين همان ديدگاهي است که پيش از اين، ليچ بر آن تأکيد داشته است. حقشناس از اختلاط ميان گونه¬هاي زبان در پديد آوردن نثر ادبي ياد مي¬کند و از اين طريق ميان نثر، شعر و نظم به¬عنوان سه گونة ادب تمايز قائل مي¬شود. بدين ترتيب نثر ادبي با درهم آميختن گونه¬هاي زبان به¬وجود مي¬آيد؛ نظم ازطريقِ قاعده¬افزايي بر نثر پديد مي¬آيد و شعر با گريز از قواعد دستوري زبان هنجار آفريده ميشود؛ البته همان¬طور که گفته شد، نمي¬توان ميان نثر، نظم و شعر، مرز قاطعي درنظر گرفت. براي مثال تاريخ بيهقي و گلستان، هردو در قالب نثرند؛ ولي گلستان، گرايش بيش¬تري به نظم دارد. شاهنامه و ديوان خواجة شيراز نيز هردو بهنظمند؛ ولي سروده¬هاي حافظ در قالب شعر است و نظم در آن اهميت ثانوي دارد؛ درحاليکه در شاهنامه، عکس اين مطلب صادق است. حقشناس باتوجه به اين نکته، امکانات درهمآميزي اين سه گونة ادبي را مطرح ميكند و معتقد است با آميزة سه گونة مذکور، امکان دستيابي به گونه¬هاي آميخته¬اي به¬وجود مي¬آيد که ميتواند هر اثر ادبي را نسبت به نظم، نثر و شعر محک بزند. آن¬چه حق¬شناس بهدست مي¬دهد، مي¬تواند درکل به ارائة سه پيش¬نمونة نظري؛ يعني شعر مطلق، نظم مطلق و نثر مطلق بيانجامد. از آميزة اين سه پيش¬نمونه، سه گونة ادبي آميخته، يعني شعر منثور، نثر منظوم و شعر منظوم به¬دست خواهد آمد. از اوايل دهة 70 ش. توجه به پژوهش¬هاي اين حوزه، رونق بيش¬تري يافته و تاکنون چند اثر شايان درقالب کتاب، مقاله يا پايان¬نامه در کشور بهچاپ رسيده است. در ميان اين آثار، به¬ويژه ميتوان به دو جلد کتاب از زبان¬شناسي به ادبيات تأليف دکتر کوروش صفوي اشاره كرد؛ چراکه شايد تنها کتابهايي باشند که مستقلاً به معرفي کامل تاريخچه و زواياي اين حوزه پرداخته¬اند.
جمعبندي
باتوجه به آن¬چه گفته شد، ضرورت گنجاندن واحدهاي بيش¬تري با موضوعات زبان¬شناختي در برنامة درسي اين رشته مورد تأئيد قرار مي¬دهد. آن¬چه مسلم است اين¬که ملاک¬هاي سبک¬شناختي ادب فارسي و طبقه¬بندي گونه¬هاي آن مي¬بايست مورد بازنگري قرار گرفته، به سطح علمي ارتقا يابند؛ هم¬چنين کشف ابزارهاي شعرآفريني، نظم¬آفريني و عملْ¬کردِ آن¬ها بر¬روي نثر که درنهايت گونه¬هاي زبان ادب را پديد مي¬آورَد، تنها زماني امکانپذير است که متون ادب بازکاويده و تمامي شاخص¬هاي آن¬ها استخراج شوند. در چنين شرايطي است که مي¬توان با استدلالي آماري مشخص کرد که يک اثر ادبي تا چه¬اندازه از شگردهاي خلاقيت ادبي سود جسته است و جايگاهش در ميان اين پيوستار سهقطبي کجاست.
کاربرد وسيع ويژگي¬هاي زباني در تفسير ادبي که حاکي از پيوند طبيعي و حقيقي ميان زبان¬شناسي و ادبيات است، گفتة ماندگار ياکوبسن را يادآور مي¬شود: «زبان¬شناساني که به نقش ادبي زبان عنايتي ندارند و اديباني که به مسائل زبانشناختي توجهي نشان نمي¬دهند و روش¬هاي اين علم را نمي¬شناسند، هردو برخلاف اصول زمانة خويش حرکت مي¬کنند.»
كليدواژه: زبانشناسي، آفرينش ادبي، مطالعات ادبي.
مقدمه
تاريخچة مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي در غرب، هم¬چون بسياري ديگر از علوم به قرن چهارم پنجم پيش از ميلاد در يونان باستان باز مي¬گردد. شايد بتوان گفت نخستين آراء صريح دربارة اين دسته از مسائل، به سقراط، افلاطون و ارسطو منسوب است. در بعضي از رساله¬هاي افلاطون، به¬ويژه رسالة دفاع سقراط، ميتوان به بعضي از ديدگاه¬هاي ادبي سقراط دست يافت و درنهايت مشخص کرد که سقراط صناعات ادبي و شعر را از نظرگاه اخلاقي مي¬نگريسته و از اين طريق دربارة ارزش شعر حکم مي¬کرده است. در نظر سقراط، غايت و هدف فنوني مانند شعر، ايجاد لذت و خويشاوندي بود. از بحث¬هاي متعددي که افلاطون نيز دربارة شعر و شاعري دارد، پيداست که او از استاد خويش بيشتر به مطالعات ادبي توجه داشته است. ازنظر او شعر، علم نيست؛ زيرا نه آن را مي¬توان به تعلم کسب کرد و نه مي¬توان به تعليم، به يکديگر آموخت. سقراط و افلاطون شعر و ادب را نتيجة قوة الهام مي¬دانستند و ازآن¬جاکه ابتکار شاعر را در ايجاد آثار ادبي، قابلِملاحظه نمي¬ديدند، هرگز درصدد برنيامدند تا قواعدي براي شعر و ادب بيابند.1 از طرفي ارسطو سعي بر آن داشت تا قواعدي براي آفرينش¬هاي ادبي کشف کند. به همين دليل در بررسي¬هاي تاريخي ادبيات، ارسطو نخستين پژوهنده در مسائل ادبي شناخته شده است. وي ارزش اخلاقي شعر را از ارزش زيبائي آن جدا مي¬دانست و وجود شعر را وابسته به غريزة تقليد و علاقة طبيعي انسان به وزن و ايقاع مي¬پنداشت. او براي نخستين بار، ميان شعر و نظم تمايز قائل شد و اصل شعر را در معني و مضمون آن جست و وزن را وابسته به نظم ¬دانست... .2
مطالعات ادبي زبان¬شناختي در قرون وسطا، تحت¬تأثير کليسا، محدود به فنون بلاغت، تفسير و تأويل متون ديني شد؛ هم¬چنين مهم¬ترين رويداد عصر رنسانس دربارة تاريخ مطالعات ادبيـ زباني، کشف نسخة فن شعر ارسطو بود و به همين دليل شرح و تفسير و ديدگاه نظري ارسطويي، در آنزمان جان تازه¬اي يافت.
1ـ مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي در غرب
از آغاز قرن گذشته، درکنار آن دسته از اديباني که ادبيات را از طريق متون ادبي مورد بررسي قرار داده¬اند، گروهي ديگر سعي بر آن داشته¬اند تا ادبيات را بهمنزلة حادثه¬اي درنظر گيرند که در زبان رخ مي¬دهد. اين گروه دوم براي بررسي چگونگي آفرينش ادبي، از ابزارهاي زبان¬شناسي مدد گرفته¬اند و روش¬هايي را در بررسي و تحليل ادبيات بهدست داده¬اند که ديگر نمي¬توانند ناديده انگاشته شوند. شفيعي کدکني هم شعر را حادثه¬اي مي¬داند که در زبان روي مي¬دهد.3 شايد همين تعريف از شعر و تعميم آن به کل ادبيات را بتوان سبب اصلي توجه زبان¬شناسي به ادبيات دانست؛ زيرا اگر بپذيريم که چنين حادثه¬اي در زبان روي ميدهد، بدون ترديد بررسي چگونگي وقوع آن براي زبان¬شناسي حائز اهميت خواهد بود.
پيشرفت سريع دانش زبان¬شناسي و به¬ويژه زبان¬شناسي ساختگرا در قرن حاضر، به فراهم آمدن امکاناتي جديد براي مطالعة زبان و ادبيات انجاميده است. زبان در گام نخست، ابزار ايجاد ارتباط است. در هر فرايند ارتباط، پيامي از گوينده به مخاطب ارسال مي¬شود. اين پيام بهکمک مجموعه¬اي از واژه¬هاي يک زبان که بر روي محور هم¬نشيني4 قرار گرفته¬اند، انتقال مي¬يابد. هم¬نشيني واژه¬ها بر روي اين محور، تابع قواعدي است و حاصل اين هم¬نشيني، اطلاعاتي است که به¬وسيلة پيام انتقال مي¬يابد و ازطريق گزاره¬هاي انباشته در ذهن مخاطب محک زده مي¬شود. حال اگر به هر طريق، پيام به شکلي انتقال يابد که ارزشش بيش از بار اطلاعاتياش باشد، توجه به سمت خود پيام معطوف خواهد شد. در چنين شرايطي به قلمرو «نقش ادبي زبان» گام نهاده¬ايم.
اعتقاد به نقش ادبي زبان، ريشه در ديدگاه¬هاي اشکولفسکي (V.shklovsky) روس و صورتگرايان چک به¬ويژه ماکاروفسکي (J.Mukarovsky) و هاوران B.Havrane)) دارد. از ديدگاه ساختگرايان، هنرآفريني در قلمرو ادبيات ازطريق فرايند برجسته¬سازي (Foregrounding)؛ يعني انحراف از مؤلفه¬هاي هنجار زبان توجيه مي¬شود؛ هرچند ممكن است شگردهاي آفرينندگي ادبي در زبان براي آفرينش نظم، شعر و نثر بر حسب مورد متفاوت باشد. ليچ (G.N.Leech) با بديهي انگاشتن فرايند برجستهسازي، دو گونه از اين فرايندها؛ يعني هنجارگريزي (Deviation) و قاعدهافزايي (Extraregularity) ـ را از يکديگر متمايز ساخت و قاعدهافزايي را اسباب ايجاد نظم و هنجارگريزي را اسباب ايجاد شعر دانست. ياکوبسن (R.Jakobson) به نقش ادبي زبان توجه دقيق¬تري نشان داد و بر اين نکته تأکيد ورزيد که زبان ادب نه براي ايجاد ارتباط، بلکه براي ارجاع به خود، بهکار مي¬رود و برجسته¬سازي نيز زماني تحقق مي¬يابد که به¬هنگامِ ايجاد ارتباط، پيام فينفسه در کانون توجه قرار گيرد و شيوة بيان جلبِ¬نظر کند.
ياکوبسن، براي تشخيص ويژگي لاينفک و ذاتي ادب، از شيوة کاربرد واژگان بر روي دو محور هم¬نشيني و جانشيني سود مي¬جويد. بهاعتقاد وي شيوة انتخاب يک واژه در ميان واژه¬هاي کم¬وبيش معادل يکديگر بر روي محور جانشيني و چگونگي هم¬نشيني آن¬ها بر روي محور هم¬نشيني، مي¬تواند جملات يک زبان را از نقش ارتباطي به سمت نقش ادبي سوق دهد. به اعتقاد ياکوبسن، پژوهش دربارة اين نقش زبان بدون درنظر گرفتن مسائل کلي زبان، بهثمر نخواهد رسيد و از سوي ديگر بررسي زبان نيز مستلزم بررسي همهجانبة (نقش شعري يا ادبي) آن است. همان نقشي که مارتينه آن را نقش زيبايي¬آفريني مي¬نامد؛4 البته بايد بر اين نکته تأکيد داشت که مرز مشخص و روشني ميان اين نقش زبان و ديگرنقش¬هاي آن وجود ندارد. ياکوبسن حتي در چارچوب نقش ادبي زبان نيز بر اين واقعيت اذعان دارد. بهاعتقاد وي در شعر حماسي که بر سومشخص متمرکز است، زبان کاربردي قوياً ارجاعي دارد و شعر غنايي که بهسوي اولشخص گرايش دارد، درپيوندِ تنگاتنگ با کارکرد عاطفي (حديث نفس) زبان است.5
اگرچه قرن¬هاست که در ادبيات و بررسي¬هاي ادبي تمايز ميان سه گونة ادبي؛ يعني نثر، نظم و شعر، دستِکم بههنگامِ کاربرد اصطلاح مشخص بوده است، کوشش در ارائة توجيهي علمي براي مشخص كردن محدودۀ هريک از اين سه گونه، به سال¬هاي بعد از دهۀ پنجِ قرن حاضر ميلادي باز مي¬گردد.6
در کنار مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي صورتگرايان غربي که توجه خود را بيش¬تر به طرح نظري چگونگي تمايز ميان زبان ادب و زبان ارتباط معطوف کرده بودند، گروهي ديگر از زبان¬شناسان به دنبال آن بودند تا ازطريقِ تحليل گفتمان (Discourse Analysis) به توصيف سبک ادبي بپردازند. بهاعتقاد آن¬ها هرگونه انحراف در گفتمان، به تغيير در سبک منتهي خواهد شد و تغيير در سبک نيز بايد در ارتباط مستقيم با گفتماني مورد بررسي قرار گيرد که چارچوب آن سبک را مي¬سازد. شايد بتوان گفت که نخستين آراء مـنـسجم دربارة تحليل گفتماني ادبيات متعلق به پرات (M.L.Pratt) است. وي بـاتـوجـه بـه ديـدگاه اوستين (J.Austin) دربارة کنشهاي گفتاري(Speech act) به مخالفت با آراء صورتگرايان روس و چک برخاست و مدعي شد که ادبيات را نمي¬توان بهطور مطلق محصول نقش ادبي زبان دانست و نقش ادبي را درتقابل با ديگر نقش¬هاي زبان قرار داد.
بهاعتقاد پرات، ادبيات را بايد بهعنوان فعاليتي زباني و وابسته با بافت موقعيتي¬اش تحليل کرد. يکي ديگر از چهره¬هاي مهم اين گروه، فالر (R.Fowler) است. وي که از منتقدان ديدگاه يا کوبسن بهشمار مي¬رود، معتقد است که تحليل متون ادبي بهمنزلة ساختاري صوري، خطاست. او باتوجه به نظرية کاربردي زبان هليدي (M.A.K.Halliday)، سه کارکرد انگارساختي (Ideationa)، ميان¬فردي (Interpersona) و متني (Textual) زبان را مطرح مي¬سازد. بهگفتة وي ازطريق کارکرد متني ميتوان دريافت که آنچه بيان شده است، در شرايط بافت موقعيتي خاص خود به چه معني است. متأسفانه شيوه¬اي که فالر و ديگر معتقدان به «تحليل گفتماني ادبيات» برگزيدند، تحليل و بررسيهاي جهاني ادبي را محدود ميكند؛ زيرا هر ساختار صرفاً، ازطريق بافت پيرامون خود قابل تحليل خواهد بود. منتقدان اين روش بر اين باورند که تفسير و تعبيرهاي مقيد به بافت، بيش از آن¬که بتواند جهان¬شمول باشد، شخصي و وابسته به معرفت¬بيني مفسر است.
درکل ميتوان گفت بررسي ادبيات ازسوي زبان¬شناسان تاکنون در دو مسير متفاوت ولي وابسته به يکديگر تحول يافته است. ديدگاه نخست باتوجه به مباني ساختگرايي (Structuralism) و به¬ويژه صورتگرايي (Formalis) به بررسي اسباب آفرينش ادبي مي¬پردازد و ديدگاه دوم باتوجه به کاربردشناسي زبان (Pragmatics) ، به تفسير آن¬چه به منزلت ادبيات رخ داده است، توجه دارد. بدين ترتيب شايد بتوان گفت که بررسي زبان¬شناختي ادبيات بهدليل تفاوت در عامل ديدگاه و عامل هدف، شامل دوشاخة «زبانشناسي ادبيات» و «سبکشناسي زبانشناختي» است. در زبان¬شناسي ادبيات به توصيف ابزارهاي آفرينش ادبي پرداخته مي¬شود و در سبکشناسي زبان¬شناختي، هدف توصيف چگونگي کاربرد اين ابزارها در متن ادبي است. اين دو شيوة بررسي، از بسياري از جنبهها با يکديگر تفاوت آشکار دارند؛ ولي هردو به¬جا و قابلقبولند.
2ـ مطالعات ادبي ـ زبان¬شناختي در ايران
از ايران پيش از اسلام، آثار ادبي چنداني باقي نمانده است تا ازطريقِ آن بتوان شيوة مطالعات ادبي آن دوره را استنباط کرد. آن¬چه امروز دراختيار ماست، گزارش¬هايي است که محققان دورة اسلامي از ويژگيهاي بلاغي پيش از اسلام بهدست داده¬اند. براساس اين مستندات، شايد بتوان گفت که دستِکم در دورة ساساني، فن نويسندگي و بيان داراي قواعدي بوده و نويسندگان، اين قواعد را مي¬آموختهاند. زرين¬کوب نيز بر اين اعتقاد است که ايرانيان حداقل از زمان ساسانيان، با فن شعر و خطابة ارسطو آشنا بوده¬اند.7
در دوران پس از اسلام، مطالعات ادبي در ميان مسلمانان در دو مسير آغاز شد: بخشي از اين مطالعات به بررسي وزن و قافيه؛ يعني ويژگي¬هايي محدود مي¬شد که شعر را از غير شعر متمايز مي¬ساخت و بخشي به شيوة ارائة مطالب در شعر محدود ميشد تا نشان دهد چه صناعاتي مي¬تواند در القاي معاني مختلف بهکار رود. بدين ترتيب پيشينة مطالعات ادبي درميان مسلمانان را بايد در دو بخش متمايز کرد: 1. تاريخچة فنون بلاغت؛ 2. تاريخچة عروض و قافيه. با بررسي تطبيقي مطالعات ادبيـ زبان¬شناختي اسلامي و غربي، درمجموع مي¬توان گفت که مطالب کتاب¬هاي بلاغت اروپايي از طبقه¬بندي منظم¬تري برخوردار است؛ ولي آن¬چه درميان مسلمانان به¬عنوانِ فنون بلاغت مطرح بود، با موشکافي بيش¬تري مورد تبيين قرار گرفته است. تفکيک نکردن علمي موضوعات در هر دو روش کاملاً مشهود است؛ هرچند اين نارسايي در بررسي¬هاي سنتي مسلمانان و به¬ويژه کتاب¬هاي بلاغت فارسي بيش¬تر به چشم مي¬خورَد. اين شيوة بررسي که در ميان کتب بلاغت فارسي ديده ميشود، تا تأليف کتاب¬هايي چون معيارالاشعار و المعجم في معايير اشعار العجم، شکلي پويا داشته است؛ سپس شکلي ايستا يافته و الگويي براي تقليد شده است.
اگرچه استفاده از امکانات ساختگرايي در زمينة ادبيات و بررسي ويژگي¬هاي آن، گام¬هاي نخستين راه را مي¬پيمايد، بازده آن تاکنون چشم¬گير بوده است؛ البته اين شيوه از مطالعات، درايران هنوز بسيار نوپاست و به چند مقاله و کتاب محدود مي¬شود. تا پيش از دهة 70 ش. بيش¬تر تحقيقات انجامشده در اين چهارچوب به عروض فارسي تعلق داشت که با پژوهش¬هاي خانلري و فرزاد آغاز شد و با تحقيقات نجفي، شميسا و وحيديان کاميار ادامه يافت. دو مقاله از باطني و حق¬شناس هم به مسائل نظري بررسي ادبيات از ديدگاه زبان¬شناسي پرداخته¬اند. تقريباً در همان دوره، شفيعي کدکني و حق¬شناس نيز هريک تحقيقات زبان¬شناختي قابل توجهي در باب قافيه بهدست داده و پژوهشي از ثمره هم، نشان¬دهندة شيوة بهکارگيري ابزارهاي زبانشناسي از طريق تحليل آوايي در سبک¬شناسي ادبي بوده است.8 در بيان مهمترين دستاوردهاي اين دوره ميتوان به چند نمونة زير اشاره کرد:
شفيعي کدکني معتقد است که انواع برجسته¬سازي را ميتوان در دو گروه موسيقايي و زباني تبيين کرد. وي گروه موسيقايي را مجموعة عواملي مي¬داند که زبان ادبي را از زبان هنجار و توازن، ممتاز ميكند و در اين مورد، عواملي چون وزن، قافيه، رديف و هماهنگي¬هاي آوايي را بهدست مي¬دهد.9 به اعتقاد او، گروه زباني، مجموعه عواملي است که بهاعتبار تمايز نفس واژگان در نظام جملات، ميتواند موجب برجسته¬سازي شود. او در اين مورد عواملي چون استعاره، مجاز، ايجاز و جز آن را برمي¬شمارد. ديدگاه شفيعي کدکني همان است که ليچ با اندک تفاوتي به¬دست مي¬دهد. ليچ آن¬چه را شفيعي کدکني در چارچوب گروه موسيقايي مطرح کرده است، در مقوله¬اي کلي و تحت عنوان توازن (Parallism) بهدست داده، گروه زباني را از طريق انواع هنجارگريزي¬ها قابل تبيين مي¬داند. ليچ هنگام بحث دربارة هنجارگريزي و قاعده¬افزايي، محدوديتي براي اين دو قائل مي¬شود. از نظر او هنجارگريزي مي¬تواند تا به آن حد پيش رود که ايجاد ارتباط مختل نشود و برجسته¬سازي قابل تعبير باشد. شفيعي کدکني نيز بر اين نکته تأکيد دارد و معتقد است که هنجارگريزي بايد اصل رسانگي را رعايت کند.
شايد بتوان گفت نخستين بررسي زبان¬شناختي براي تعيين گونه¬هاي زبان ادب و ارائة تمايزي ميان آن¬ها در حوزة ادبيات فارسي، ازسوي حق¬شناس بهدست داده شده است. شفيعي کدکني نيز قائل به تمايز ميان شعر و نظم است. هرچند وي نظم را در دو مفهوم جدا از يکديگر بهدست ميدهد و در کنار نظمي که از وزن، قافيه و جز آن بهدست مي¬آيد، از نظمي زيباشناختي سخن بهميان مي¬آورد که ارتباطي به وزن و قافيه ندارد. وي اين نظم دوم را نظام مينامد و جزئي لاينفک از شعر ميداند. مفهومي که وي از نظم در معنيِ بهکارگيري وزن و قافيه ارائه ميدهد و آن را معني عاميانة نظم برميشمارد،10 دقيقاً هماني است که حقشناس گونهاي از زبان ادبي ميداند و معتقد است که بر «برونۀ زبان» استوار است و همانگونهايست که ليچ معتقداست ازطريق قاعدهافزايي بهدست ميآيد و کرومبي (W.Crombie) پيدايش آن را نتيجة توازن ميداند. بهاعتقاد حقشناس، شعر برخلافِ نظم بر «درونة زبان» استوار است. وي جوهر شعر را بر بنياد گريز از هنجارهاي زبان خودکار ميداند و آن را به محتواي زبان (Coutent) وابسته ميداند؛ درحاليکه ازنظر او، جوهر نظم به صورت (Expression) زبان وابسته است. شفيعي کدکني نيز شعر را بر، شکستن هنجار منطقي زبان استوار ميداند و اين همان ديدگاهي است که پيش از اين، ليچ بر آن تأکيد داشته است. حقشناس از اختلاط ميان گونه¬هاي زبان در پديد آوردن نثر ادبي ياد مي¬کند و از اين طريق ميان نثر، شعر و نظم به¬عنوان سه گونة ادب تمايز قائل مي¬شود. بدين ترتيب نثر ادبي با درهم آميختن گونه¬هاي زبان به¬وجود مي¬آيد؛ نظم ازطريقِ قاعده¬افزايي بر نثر پديد مي¬آيد و شعر با گريز از قواعد دستوري زبان هنجار آفريده ميشود؛ البته همان¬طور که گفته شد، نمي¬توان ميان نثر، نظم و شعر، مرز قاطعي درنظر گرفت. براي مثال تاريخ بيهقي و گلستان، هردو در قالب نثرند؛ ولي گلستان، گرايش بيش¬تري به نظم دارد. شاهنامه و ديوان خواجة شيراز نيز هردو بهنظمند؛ ولي سروده¬هاي حافظ در قالب شعر است و نظم در آن اهميت ثانوي دارد؛ درحاليکه در شاهنامه، عکس اين مطلب صادق است. حقشناس باتوجه به اين نکته، امکانات درهمآميزي اين سه گونة ادبي را مطرح ميكند و معتقد است با آميزة سه گونة مذکور، امکان دستيابي به گونه¬هاي آميخته¬اي به¬وجود مي¬آيد که ميتواند هر اثر ادبي را نسبت به نظم، نثر و شعر محک بزند. آن¬چه حق¬شناس بهدست مي¬دهد، مي¬تواند درکل به ارائة سه پيش¬نمونة نظري؛ يعني شعر مطلق، نظم مطلق و نثر مطلق بيانجامد. از آميزة اين سه پيش¬نمونه، سه گونة ادبي آميخته، يعني شعر منثور، نثر منظوم و شعر منظوم به¬دست خواهد آمد. از اوايل دهة 70 ش. توجه به پژوهش¬هاي اين حوزه، رونق بيش¬تري يافته و تاکنون چند اثر شايان درقالب کتاب، مقاله يا پايان¬نامه در کشور بهچاپ رسيده است. در ميان اين آثار، به¬ويژه ميتوان به دو جلد کتاب از زبان¬شناسي به ادبيات تأليف دکتر کوروش صفوي اشاره كرد؛ چراکه شايد تنها کتابهايي باشند که مستقلاً به معرفي کامل تاريخچه و زواياي اين حوزه پرداخته¬اند.
جمعبندي
باتوجه به آن¬چه گفته شد، ضرورت گنجاندن واحدهاي بيش¬تري با موضوعات زبان¬شناختي در برنامة درسي اين رشته مورد تأئيد قرار مي¬دهد. آن¬چه مسلم است اين¬که ملاک¬هاي سبک¬شناختي ادب فارسي و طبقه¬بندي گونه¬هاي آن مي¬بايست مورد بازنگري قرار گرفته، به سطح علمي ارتقا يابند؛ هم¬چنين کشف ابزارهاي شعرآفريني، نظم¬آفريني و عملْ¬کردِ آن¬ها بر¬روي نثر که درنهايت گونه¬هاي زبان ادب را پديد مي¬آورَد، تنها زماني امکانپذير است که متون ادب بازکاويده و تمامي شاخص¬هاي آن¬ها استخراج شوند. در چنين شرايطي است که مي¬توان با استدلالي آماري مشخص کرد که يک اثر ادبي تا چه¬اندازه از شگردهاي خلاقيت ادبي سود جسته است و جايگاهش در ميان اين پيوستار سهقطبي کجاست.
کاربرد وسيع ويژگي¬هاي زباني در تفسير ادبي که حاکي از پيوند طبيعي و حقيقي ميان زبان¬شناسي و ادبيات است، گفتة ماندگار ياکوبسن را يادآور مي¬شود: «زبان¬شناساني که به نقش ادبي زبان عنايتي ندارند و اديباني که به مسائل زبانشناختي توجهي نشان نمي¬دهند و روش¬هاي اين علم را نمي¬شناسند، هردو برخلاف اصول زمانة خويش حرکت مي¬کنند.»