PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خلوتگاه شعر...



صفحه ها : 1 2 [3] 4

memol
07-22-2009, 02:25 PM
می ترسم آیینه نگاه از ما بگیرد
یا چشم هایش رنگی از اما بگیرد
یک اتفاق سخت اما ساده،بی رحم
می خواهد عشقی تازه را از ما بگیرد
آن کس که در راهست می آید که گستاخ
از من تمام ماندنی ها را بگیرد
تنهاییم را دوست می دارد که شاید
در من تپش های خیالش پا بگیرد
می خواهد از من غربتی سنگین بسازد
از خلوتم آیینه را حتی بگیرد
آن کس که در راه است می آید که تاریک
روشن صدایم را از فرداها بگیرد
از من تو را یعنی تمام هستی ام را
ای ناشناس آشنا یک جا بگیرد

memol
07-22-2009, 02:30 PM
حالا که رفته‌اي
کساني از کنارت عبور مي‌کنند
کساني در عکست مي‌ايستند
از تو مي‌پرسند
و کساني شک نمي‌کنند
شکسته مي‌شوند

Fahime.M
07-24-2009, 12:06 PM
میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگی

به جانم می زند آتش غم شبهای دلتنگی

چنان وامانده ام در خود که از من می گریزد غم

منم تصویر تنهایی منم معنای دلتنگی

چه می پرسی زحال من؟ که من تفسیر اندوهم

سرم ماوای سوداها دلم صحرای دلتنگی

در آن ساعت که چشمانت به خوابی خوش فرو رفت

میان کوچه های شب شدم همپای دلتنگی

شبی تا صبح با یادت نهانی اشک باریدم


صفایی کرده ام در آن شب زیبای دلتنگی

Fahime.M
07-25-2009, 09:22 AM
له له و تنفس

خوابم نمی برد
گوشم فرودگاه صداهای بی صداست
باور نمی کنی
اما
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
باور نمی کنی
اما
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
حتی
از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
نان و گل و سلامت و آزادی
می بینم آشکار
این پوزه های وحشت را
له له زنان و هار
آن گیاه از میان صداهای گونه گون
این له له آن تنفس
هر دم بلند
بنهفته هر صدایی دیگر
تا آستان قلبم بی تاب
نردیک می شوند
نزدیک می شوند و خوابم نمی برد
اینک منم مهاجم و محبوس
لبریز آبهای طاغی دریای سهمگین
قربانی سگان تکاپو
می گردم و به بازوانم مواج
هر چیز را به گردم می گردانم
می ترسم
اما می ترسانم
دندان من از خشم به هم سوده می شود
آشوب می شود دل من درد می کشم
با صد هزار زخم که در پیکرم مراست
دریا درون سینه من جوش می زند
فریاد می زنم
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ
دشنام می دهم به شما با تمام جان
قی می کنم به روی شما از صمیم قلب
جان سفره سگان گرسنه
تن وصله پوش زخم
چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
در گرگ و میش صبح
تابم تب آوریده و خوابم نمی برد


سیاوش کسرایی

memol
07-26-2009, 10:41 AM
عکس قشنگت رو به روم نگاه تو تو چشمام


قصه می گن چشمای تو از عشقی بی سرانجام


از اون روزا تا این شبا انگار یک عمر گذشته


ببین که شیشه دلم تو دست تو شکسته


دنیا به این بزرگی و دنیای من کوچیکه


تو رفتی و برای من نمونده عشقی دیگه


از من چطور گذشتی و به روم درا رو بستی


فقط تو رو می خواستم و تو بودی که نخواستی


می خوام تو شبهای خودم خلوت کنم به یادت


تو شهر رویا گم بشم به یاد خاطراتت


تو نیستی و بدون تو فضای خونه سرد


بیا ای عشق خوب من دلم هوات کرده


نگو نگو تموم شده گذشته ها گذشته


این فاصله میون ما تلسم سرگذشته


بمون بمون که اشک غم نشسته توی چشمام


نمی شنوی فریادم که بی تو خیلی تنهام

نام نویسنده و منبع مطلب:
علی وارم

memol
07-26-2009, 10:44 AM
قلب مرامیان غمت جا گذاشتی
تا در حریم غربت من پا گذاشتی
رفتی و در سکوت تماشا نموده ام
تنهایی مرا تو چه تنها گذاشتی
رفتی و سهم عشق برای دل توبود
سهمی برای این دلم آیا گذاشتی؟
یک بغض کال، یک سبد از درد بی کسی
سهم من غریب که اینجا گذاشتی
گفتی بهار می رسد اما دروغ بود
در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی
مجنون دیگری شدی و دشت پیش رویت
من را میان غصه چو لیلا گذاشتی
گفتی که از بهشت نصیبی نبرده ای
آن را تمام گردن حوا گذاشتی
یک قطره اشک سهم من از روزگار شد
در لحظه ای که پا به دنیا گذاشتی

memol
07-26-2009, 10:47 AM
آیینه از دست من افتاد و ترک خورد و شکست
باد اومد،بارون غم رو گونه های من نشست
دریا دیوونه شد و ساحل و زیر پا گذاشت
صدف تنهایی یارو رو ماسه جا گذاشت
هوا سرد و برفی شد،رنگ زمونه شد سپید
ردپای عاشقی رو کسی تو کوچه ندید
غم توی نگام نشست آروم چشمای منو بست
آیینه از دست من افتاد و ترک خورد و شکست

Fahime.M
07-27-2009, 08:38 AM
زندگي دايره است

مرکزش صفر بزرگ

و منم داخل آن

و تو نيز چو من

و من و تو با هم

مي توانيم که از صفر

بسازيم عددي

و به اندازه ي اندازه ي خود

حجم اين دايره را بيش کنيم

گرچه صفريم ولي گسترش خويش کنيم

پس اگر من به تو ياري نکنم

و تو ماني بي من

يا بمانم بي تو

آسمان بي کس و بي مهر شود

دايره خالي و بي مصرف و خود صفر شود !


بهزاد اخگر

Fahime.M
07-28-2009, 08:21 AM
سكوت سياه


ابرو به هم كشيدم و گفتم
چون من در اين ديار بسي هست
رو كن به ديگري كه دلم را
ديگر نه گرمي هوسي هست
رنجور و خسته گفتي: اگر تو
بيني به گرد خويش بسي را
من نيز ديده‌ام چه بسا ليك
غير از تو دل نخواست كسي را
جانم كشيد نعره كه: اي كاش
اين گفته از زبان دلت بود
اي كاش عشق تند حسودم
يك عمر پاسبان دلت بود
اينك در سكوت شبانگاه
در گوش من صداي تو آيد
در خلوت نهان خيالم
يادي ز چشم‌هاي تو آيد
آن چشم‌ها كه شب همه‌ي شب
عمري به چهره‌ام نگران بود
چشمي كه در سكوت سياهش
صد ناگشوده راز نهان بود
چشمم ز چشم‌هاي تو خواهد
كان گفته را گواه بيارد
دردا كه اين سياهي مرموز
جز موج راز ، هيچ ندارد


سيمين بهبهاني

memol
07-28-2009, 03:09 PM
سلام حسرت شبهای بی ترانه ی من
برای شعر سرودن تویی بهانه ی من
دلم به دست لبت در دل قفس افتاد
تبسمی ز قفس بان شد آب و دانه ی من
چنان به یاد نگاه تو شعله می گیرم
که عکس چشم تو افتاده در زبانه ی من
شکسته بالم و امید من به روزی که
پناه دست تو باشد حصار خانه ی من
سلام ساده من ..... قفل سخت لبهایت
جواب تو شده رویای جاودانه ی من

memol
07-28-2009, 09:41 PM
سفر یعنی من آهسته ، از آغوشت جدا می شم
یه شب اندازه ی یک قرن ، شبیه مردها می شم
چقد بی رحمه تقدیرم ، چقد دور از تو بی تابم
جای آغوش ِ تو گرم ِ شبای سرد تابوتم
دارم سرگیجه می گیرم ، رسیدیم آخر قصه
چشای سرد تو انگار منُ دیگه نمی شناسه
ستاره می شه اندامت ، همون اندام رویائی
دارم کابوس می بینم ، چقد از دور زیبائی
سفر یعنی من آشفته ، پی رد ّ تو می گردم
تو رو حس می کنم اما تب ِ دستات ُ گم کردم

memol
07-28-2009, 09:44 PM
به که می اندیشی؟

کیست در زاویه دید دو چشمان چنان جنگل تو؟؟؟؟

که عمیق است و......

پر افسون و...

غمین.......

از تو بیزارم و

از آنکه در اعماق خیال تو کند رقص وجود

از تو بیزارم و...........از بود و نبود.........

memol
07-28-2009, 09:46 PM
گر ماه بودم ، به هر جا که بودم

سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم،به هر جا که بودی

سر رهگذار تو جا میگرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز،شاید

شبی بر لب بام من مینشستی

وگر سنگ بودی،به هر جا که بودم

مرا میشکستی،مرا میشکستی!

memol
07-28-2009, 09:47 PM
سلام عزيز مهربون، اجازه هست بشم فدات؟
اجازه هست تو شعر من، اثر بذاره خنده هات؟
شب که مي شه يواش يواش، با چشمک ستاره هاش
اجازه هست از آسمون، ستاره کش برم برات؟
اجازه هست بياي پيشم يه كم بگم دوست دارم؟
تو هم بگي دوسم داري بارون بشم دل ببارم
بريم تو باغ اطلسي بي رنج و درد بي كسي
بهت بگم اجازه هست گل روي موهات بذارم
اجازه هست خيال کنم، تا آخرش مال مني؟
خيال کنم دل منو، با رفتنت نمي شکني؟
اجازه هست خيال کنم، بازم مياي مي بينمت؟
با اون چشاي مهربون، دوباره چشمک مي زني؟
طپش طپش با چشمكت، غزل بگم براي تو
با اتكا به عشق تو، تو زندگي برم جلو؟
هر چي بگي نه نمي گم، جونم بخواي برات مي دم
هر چي مي خواي بهم بگو، فقط بهم نگو برو
اجازه هست بازم تو خواب، بوس بكارم كنج لبات
يه شعر تازه تر بگم، به ياد شرم گونه هات
نشونيتو بهم مي دي؟ تا پنهون از چشم همه
ورق ورق نامه بدم بازم برات
هميشه مهربون من! نامه رسيد به انتها
فقط يه چيز يادت باشه: بازم به خواب من بيا

memol
07-28-2009, 09:48 PM
ديگه دور شديم از هم فاصله هامون زياد شده
زدي و شکستي رفتي دلي رو که عاشقت شده!!!
خيلي بد کردي با من دلت از سنگ و آهن
رفتي و چشم به راهم!!!
واسه خاطر تو از همه چي گذشتم
تنهام گذاشتي با خاطراتم
آخه چشم براتم برگردي
فک نمي کردم بر نگردي برنگردي برنگردي
جاي تو خاليه کاش بودي پيشم
اگه نباشي ديوونه مي شم!
واست مي مونم
قدرتو مي دونم
عزيزم
خبر نداري از حال و روز من بي تو مي ميرم
گل ناز من تو بودي تو !!!
از زندگي چه رحمي ديدم هر ثانيه به غم رسيدم
با فکر تو هميشه ساختم
اين قلب ساده رو بازم فروختم!!!
خداي من بگو به من
از کنار من چگونه رفت.............

memol
07-28-2009, 09:50 PM
ز این غرور کاغذی عمریست بیزارم

عمریست آری می دهد این درد آزارم

با آنکه مغرورم ولی یک روز بی پروا

فریاد خواهم زد غریبه! دوستت دارم

بگذار خود را با تمام خستگی هایم

ای تکیه گاه آخرین دست تو بسپارم

پر می شود از شعرهای تازه چشمم

وقتی سراپا شوق می آیی به دیدارم

انگار می خواهم که دست اعتمادم را

در دست های ساده و سبز تو بگذارم

بارانی ام بارانی یک عشق طوفانی

امّا نمی دانم چرا خود را نمی بارم

با این همه قدری تحمل کن تحمل

تا من دل خود را از این پیله برون آرم

همبال با پروانه ها آنگاه می بینی

در چشم تو پر می زنم تا بال و پر دارم

memol
07-28-2009, 09:53 PM
یستون مثل عشق پا بر جاست

عشق مثل همیشه بی همتاست

سادگی شرط اول عشق است

شرط بعدی بهانه ای زیباست

دل مجنون اگر چه کیمیاست

همه جا حرف خوبی لیلاست

پشت سر قایق شکسته دل

روبرویم تلاطم دریاست

می نویسم به روی دفتر خود

بی تو.!!.................

قلب صمیمی ام

تنهاست..........

تنهاست..........

memol
07-28-2009, 10:06 PM
سنگین گذشت لحظه از هم جدا شدن
این بود انتهای همان آشنا شدن
ما را به دست باد سپردند همچو ابر
دردآورست در دل طوفان رها شدن
وقتی دلی برای تو آیینه می شود
انصاف نیست دشمن آیینه ها شدن
وقتی سکوت حنجره را فتح می کند
انصاف نیست فرضیه همصدا شدن
افسوس می خورم که چرا این دریچه ها
هر روزه دلخوشند به رویای ما شدن
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به از هم جدا شدن

Fahime.M
07-31-2009, 07:15 PM
اولیـــن روز دبستــــان

اولین روز دبستان بازگرد
کودکیها شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن

شعر از : محمد علی حریری جهرمی

Fahime.M
08-01-2009, 07:21 PM
همه مي پرسند:
((-چيست در زمزمه ي مبهم آب؛
چيست در همهمه ي دلكش برگ؛
چيست در بازي آن ابر سپيد؛
روي اين آبي آرام بلند،كه تو را مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؛))
((-چيست در خلوت خاموش كبوتر ها؛
چيست در كوشش بي حاصل موج؛
چيست در خنده جام؛
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري؛))

نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام،
نه به اين خلوت خاموش كبوتر ها؛من به اين جمله نمي انديشم !
من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل ياس را با باد،
نفس پاك شقايق را در سينه كوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاينده ي هستي را، در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل،
همه را مي شنوم،مي بينم!
من به اين جمله نمي انديشم!

به تو مي انديشم!
اي سراپا همه خوبي،
تك و تنها به تو مي انديشم!
همه وقت،
همه جا،
من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم!
تو بدان اين را
تنها تو بدان،تو بيا،تو بمان با من ، تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شب ها تو بتاب !
من فداي تو،به جاي همه گل ها تو بخند!
اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز.
ريسماني كن از آن موي دراز،
تو بگير!
توببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ي ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من و تنها تو بمان !
در دل ساغر هستي تو بجوش !من،همين يك نفس از جرعه ي جانم باقيست،
آخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش!

Fahime.M
08-02-2009, 06:40 PM
گز ميکنم

خيابانهاي چشم بسته از بر را !

ميان مردمي که حدودا" مي خرند

و حدودا"مي فروشند !

در بازار بورس چشم ها و پيشاني ها ...

و بخار پيشاني ام

حيرت هيچ کس را بر نمي انگيزد ...!

حسين پناهي

Fahime.M
08-02-2009, 06:50 PM
گز ميکنم

خيابانهاي چشم بسته از بر را !

ميان مردمي که حدودا" مي خرند

و حدودا"مي فروشند !

در بازار بورس چشم ها و پيشاني ها ...

و بخار پيشاني ام

حيرت هيچ کس را بر نمي انگيزد ...!

حسين پناهي

Fahime.M
08-02-2009, 11:02 PM
دود می خيزد ز خلوتگاه من

كس خبر كی يابد از ويرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن

كی به پايان می رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بياويزم به گيسوی سحر

خويش را از ساحل افكندم در آب

ليک از ژرفای دريا بی خبر

بر تن ديوارها طرح شكست

كس دگر رنگی در اين سامان نديد

از درون دل به تصوير اميد

تا بدين منزل نهادم پای را

از درای كاروان بگسسته ام

گر چه می سوزم از اين آتش به جان

ليک بر اين سوختن دل بسته ام

تيرگی پا می كشد از بام ها

صبح می خندد به راه شهر من

دود می خيزد هنوز از خلوتم ...

سهراب

Fahime.M
08-02-2009, 11:03 PM
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که" تو" يی
بر نيايد دگر آواز از "من"!

ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست،
بپذيريم به جان،
هر چه جز ميل دل او ،
بسپاريم به باد!

Fahime.M
08-02-2009, 11:04 PM
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهء لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ِ ناگزیر خویش را رها کنم؟

memol
08-03-2009, 02:25 PM
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

memol
08-03-2009, 02:26 PM
تا کدوم ستاره دنبال تو باشم
تا کجا بی خبر از حال تو باشم
مگه میشه از تو دل برید و دل کند
بگو می خوام تا ابد مال تو باشم
از کسی نیس که نشونی تو نگیرم
به تو روزی میرسم من که بمیرم
هنوزم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
خاک هر جاده نشسته روی دوشم
کی میاد روزی که با تو روبرو شم
من که از اول قصه گفته بودم
غیر تو با سایه م نمی جوشم

Fahime.M
08-03-2009, 07:14 PM
فصل پاييز که شد
...
قسمتي از روح من پرواز کرد
...
شاپرک هم ناز کرد
*
باز در اندوه باراني
خودم را شسته ام
حرف هاي بي محابا گفته ام
...
*
فصل پاييز که شد
...
انتقام از من نگير اي روزگار
من خودم از زهر هجرش پر نصيب

از فراق يار گشتم بي شکيب
...
با سکوت و گريه هاي انتظار
فصل پاييز که شد
...
*
او که نقاش ازل بوده و هست
رنگ زردي به درختم بخشيد
باد سردي به حيا طم پيچيد
بوي باران به اتاقم آميخت
و اناري خنديد

Fahime.M
08-03-2009, 07:16 PM
خواهم آمد
............. سر هر ديواري
.....................ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي ،شعري خواهم خواند
هر كلاغي را
.........كاجي خواهم داد
......مار را خواهم گفت :
......................چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد
................آشنا خواهم كرد
...........راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
............دوست خواهم داشت

Fahime.M
08-03-2009, 07:17 PM
چقدر گرفته دلت ،مثل آنكه تنهايي
چقدر هم تنها
خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستي
دچار يعني؟
عاشق
وفكر كن كه چه تنهاست،اگر كه ماهي كوچك
دچار آبي درياي بيكران باشد
چه حس نازك غمگيني!
وغم اشارت تلخي به رد وحدت اشياست
وغم
اشارت تلخي
به رد
وحدت
اشياست.

(سهراب)

Fahime.M
08-03-2009, 07:19 PM
سپردم دل به ديدارت

اگر اينگونه بي پروا

رها كردم كمند تيز پاي نگاهم را

اگر اينگونه آشفته

پراكندم به رويت پرتو اميد از چشمم

اگر با سادگي و عشق

كمان لب به زه كردم، خنديدم

تو را اينگونه خيره، مبهوت

رها از ديگران، خالص

يك نفس در پرده ذهنم

نگاهت ميكنم جانا

نمي خواهم دگر فكرم جدا از ياد تو باشد

همين كافي كه جسمم رنج دوري ميكشد..

Fahime.M
08-04-2009, 06:55 PM
ما هيچ يک، مانند خورشيد
نوري و گرمايي که جان بخشد به اين عالم نداريم
اما به سهم خويش و در محدوده خويش
ما نيز از خورشيد چيزي کم نداريم

با نور و گرماي محبت
نيروي هستي بخش خدمت
در بين مردم مي توان آسان درخشيد
بر ديگران تابيد و جان تازه بخشيد
مانند خورشيد!

Fahime.M
08-04-2009, 06:57 PM
چون پرده حرير بلندي

خوابيده مخمل شب تاريک مقل شب
ايينه سياهش چون اينه عميق
سقف رفيع گنبد بشکوهش
لبريز از خموشي و ز خويش لب به لب
امشب به ياد مخمل زلف نجيب تو
شب را چو گربه اي که بخوابد به دامنم من ناز ميکنم
چون مشتري درخشان چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا ميزنم تو را
نام تو را به هر که رسد مي دهم نشان
آنجا نگاه کن
نام تو را به شادي آواز ميکنم
امشب به سوي قدس اهورايي پرواز ميکنم

SaHaR-A
08-05-2009, 02:33 AM
جوانی سپری گشت به بازی ,به فراغت ,به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من.....که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه.......که جوانست هنوز
بگذارید جوانی بکند,بهره از عمر برد,کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز.....وراعمری هست......

SaHaR-A
08-05-2009, 02:36 AM
یک نفر بانگ برآورد که او, از هم اکنون باید ,فکر آینده کند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود,فکر فردا بکند
سومی گفت,همانگونه که دیروزش رفت...
بگذرد امروزش,همچنین فردایش

Fahime.M
08-05-2009, 03:17 PM
بانو مي دانم چقدر حالت خراب و آشفته است

بوي خون تا آسمان ها هم رفته است

اين را فرشته ي کودکي هايم به من گفت ..

آري دستان و چشمان من هم خسته اند !

من هم چون تو در کنار مادران و پدران رنج کشيده

آرام گريه کردم و از درون مُردم!

من هم به ياد مريم هاي پرپرشده در خــــلـــــوت خود زار زار گريستم

اما با اين همه ظلم و ستم

نبايد به گوشه ي تاريکي پناه برد

نبايد روشنايي را به دست فراموشي سپرد

نبايد از پا گذاشتن در اين جاده ي بي انتها پشيمان بود ..
يادت باشد

دعاي خير ايليا بدرقه ي راه تو شد

خداي عيسي و محمد سرپناه راه تو شد

اين را بدان
تا بر روي اين کره ي خاکي پرسه مي زنم

به هر پرسه ات عشق مي ورزم

و به هر قدمت دعايي را فرياد مي زنم ..

امروز چون قديم و چون هميشه

به کنار دريا مي روم

تو نيز به آنجا بيا

يادت که نرفته ؟

دريا هميشه منتظر عاشقانه هاست

دريا هميشه منتطر عاشقانه هاست

منتظرم

..

سيد محمد مرکبيان

Fahime.M
08-05-2009, 03:22 PM
اين منم ...

دختري که در سايه شب گم مي شود ...

کنار اين ديوارهاي کاهگلي

طي مي کنم خيال پوسيده ام را ...

تا شايد

روزي ...

باز رسم ...

به ابديتي که در طلوع آفتاب نهفته است ...!



نسيم

Fahime.M
08-06-2009, 05:54 PM
همه مي گذرند ومي گويند

"چقدر عجيب عاشق شده اي" !

ومن بي توجه به گفته ها

دامن چين چين آرزو مي پوشم

و پولک شادي به سر ميزنم

تا تو بيايي ...

با طنين فراموشي نبودن ها

ولي کم کم پولکها شل شدند وافتادند !

وتيک تاک ثانيه هاي انتظار

به من فهماندند

چقدر دير است ...

و ديدم که تو هرگز نمي آيي ...

نمي خواهم باور کنم

که حالا

ميان اصوات خاموش اشک

همه مي گذرند ومي گويند

"چقدر ساده فراموش شدي" ...!

Fahime.M
08-07-2009, 08:03 PM
مرا می خواند

در سیاهی شب ...

تنها زمانی که از آنِ خودم است

زمانی که چشمانم را می بندم

و در ریتم های موسیقی گم می شوم ...

و برای فردایی بهتر از او صبر می طلبم ...

من ... تنها او را می خوانم !

و او با تمام وجود مرا ...

و من می گویم دوستم ندارد و اخم می کنم !

و او به کودکی ام می خندد ...

ولی می دانم ...

خدا مرا دوست دارد ...!

Fahime.M
08-07-2009, 08:51 PM
خدای من هیچ جا نمی رود؛ همین جاست پیش من ...

همه چیز را خودش می داند؛ نوازشم می کند ...

خدای من هر روز معجزه می کند ...

وقتی با سر انگشت هایش نوازشم می کند ...

تنها اوست که می داند ...

تنها اوست که می ماند ...!

pnugirl
08-11-2009, 12:27 AM
سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا برجاست

سلام بر روي ماه تو عزيز دل سلام از ماست

تو يك روياي كوتاهي دعاي هر سحر گاهي

شدم خواب عشقت چون مرا اينگونه ميخواهي

من ان خاموش خاموشم كه با شادي نمي جوشم

ندارم هيچ گناهي جز كه از تو چشم نمي پوشم

دو غم در شكل اوازي شكوه اوج پروازي

نداري هيچ گناهي جز كه بر من دل نمي بازي

مرا ديوانه مي خواهي ز خود بي گانه ميخواهي

مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه مي خواهي

شدم بيگانه با هستي ز خود بي خودتر از مستي

نگاهم كن نگاهم كن شدم هر انچه ميخواستي

بكش اي دل شهامت كن مرا از غصه راحت كن

شدم انگشت نماي خلق مرا تو درس عبرت كن

نكن حرف مرا باور نيابي از من عاشق تر

نميترسم من از اقرار گذشت اب از سرم ديگر

سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا بر جاست

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:56 AM
درخت


بر سنگ قبر من بنويسيد خسته بود اهل زمين نبود نمازش شكسته بود/



برسنگ قبر من بنويسيد شيشه بود تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود/



بر سنگ قبر من بنويسيد پاك بود چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود /



بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت عمري براي هر تيشه و تبر دسته بود /

Fahime.M
08-18-2009, 10:15 AM
آب٬ آغوش ٬ هوا ٬ نان٬ بابا
مثل بینایی و ایمان٬ بابا
روز٬ شب٬ گنبد احساس٬ کبود
این قرار من و عشق و تو نبود
خستگی ٬ هجر ٬ سیاهی٬ کم نیست؟
از کجا آمده ام! یادم نیست!
وای از دلخوشی و حیرانی
از فراموشی و سرگردانی
آنکه آورد مرا رفت کجا؟
روشنی ٬ ماه ٬ کجا رفت؟ کجا؟
آنکه توی دلِ من اوست٬ کجاست؟
خانهء گم شدهء دوست کجاست؟
با وجود قفس و مهجوری
این چه دردی است دگر؟شب کوری؟!
این چه راهی است؟ نه کوه است نه دشت
هر کسی رفت دگر باز نگشت
از شب و خار و گَوَن می ترسم
ای پرستو! مرو٬ من می ترسم
یخ زدم٬ نَفس! به من برف نزن!
آی شیطان!تو دگر حرف نزن!
من کجا آمده ام؟ آی هوار!
من چرا آمده ام؟ آی هوار!
کاش با شب پره ها می رفتم
کاش من پیش خدا می رفتم
تا به امروز چه بد بودم من
کاش پرواز بلد بودم من!
راه ٬ امیّد ٬ زمستان ٬ قرآن
نامهء دوست به انسان٬ قرآن
نامهء دوست نخواندم افسوس
پیش یک سوره نماندم افسوس
دوست٬ ایمان مرا سنجیده
حامل نامه زِ من رنجیده
سوخت چشم دلم از این همه دود
ای خدا! کاش اذان می شد زود...

Fahime.M
08-18-2009, 10:18 AM
جانا چه شد دیوانگی
سرمستی و دلدادگی
از هجر بی پایان تو
از عشق بی سامان تو
با جان و دل من سوختم
پروانگی آموختم
یا را چه شد احساسها ...

Fahime.M
08-18-2009, 10:19 AM
گرگ و میشه هوا.
از هرجا که بگی جیرجیرکا صداشونُ بلند کردن.
نمی دونم پی چین.
پی آدمان لابد!
که بگیرن تا می خورن بزننشون،
بعدشم زیرچکمه های شلی لهشون کنن!
مثه بچه آدم که سرجاشون نمی شینن
آروم آروم واسه خودشون
جیغ بزنن!
مثه دل من!
که از بس واس خودش داد و هوار راه انداخت
ترکید.
غصه هم چیز بدیه ها.
داره تیکه تیکه می کنه دل دربه در ما رو.
از جیرجیرکای باغچه بدتر سرم آوردن این چکمه های آدما.
ردپاشون سرتا پامُ خط خطی کرده!

memol
08-19-2009, 11:41 AM
تو می روی و آینه پر می شود از بی کسی

از من سفر می کنی و به مرگ قصه می رسی

ببین که آب می شود قطره به قطره قلب من

مرگ من و قصه ماست فاجعه جدا شدن

گریه کنم یا نکنم آخر ماجرا رسید ............

گریه کنم یا نکنم قصه به انتها رسید...........

تو جامه دان پر می کنی

من خالی از جان می شوم

یک لحظه در چشمم نگر

ببین چه ویران می شوم

بعد از تو با من چه کنم؟؟

با من بی پناه من.....

کجای شب پنهان شوم؟

کجای این عاشق شکن....

تو می روی و جان من گور ترنم می شود

خورشیدکی که داشتم در شب من گم می شود

چیزی نگو به آینه با رازقی حرفی نزن

برای بار آخرین ..........

تنها نگاهی کن به من!!!

گریه کنم یا نکنم؟

آخر ماجرا رسید...........

گریه کنم یا نکنم؟؟

قصه به انتها رسید

memol
08-19-2009, 12:02 PM
تو کوچمون صدای تو صدای خنده های تو
دیگه شنیده نمی شه رفتی برای همیشه
چشات برام یه قصه گفت یه قصه از یه غصه گفت
یه قصه از جدایی ها آخر آشنایی ها
گفتی قفس تنگه برات رنگاش چه بی رنگ برات
گفتی هوای تازه نیست خونه برات اندازه نیست
گفتی دیگه خسته شدی کاووس پر بسته شدی
گفتی که آواز می خوای سرود پرواز می خوای
می خوای بری به اوج ها رو بال نرم موج ها
گفتی که عشقم برات کمه حرفام برات پر از غمه
تو سینه قلب من شکست رو بوم دل غروب نشست
انگار دارم خواب میبینم مهتاب رو رو آب میبینم
چگونه باور بکنم ...؟ غصه رو از بر بکنم...؟
عطر تنت تو خونه نیست تو زندگی بهونه نیست
حتی دیگه نمی تونم زلفاتو شونه بکنم
گل روی موهات بزارم یا که بگم دوستت دارم
عکست هنوز رو طاقچمه انگار باهام حرف میزنه
اما نمیدونه دارم از غصه دیوونه می شم
خدا کنه صدای من صدای گریه های من
یه روز به گوشت برسه بهت بگه دیگه بسه
پرنده جون بیا خونت بیا توی آشیونت
جفتت هنوز منتظره چشماش همیشه به دره.

memol
08-19-2009, 12:07 PM
برو ای عشق میازارم بیش
از تو بیزارم و از کرده خویش


من کجا این همه رسوائیها؟
دل دیوانه و شیدائیها؟


من کجا این همه اندوه کجا؟
غم سنگین چنان کوه کجا؟


شب طولانی و بیداریها
تب سوزنده و بیماریها


دیده شادی من کور نبود
خنده ازروی لبم دور نبود


من پرستوی بهاران بودم
عالمی روح و دل و جان بودم


تا تو ای عشق به دل جا کردی
سینه را خانه غمها کردی


سوختی بال و پر و جانم را
آرزوهای فراوانم را


میگریزم ز تو ای افسونگر
دست بردار از این دل دیگر


دل من خانه رسوائی نیست
غم من نیز تماشائی نیست


کودک مکتب تو جانم سوخت
آتشی بود که ایمانم سوخت


عشق من گرم دل و جانش کرد
شعر من رخنه به ایمانش کرد


چشمم آموخت به او مستی را
پا نهادن بسر هستی را


بافت با تار امیدم پودش
برد از یاد نبود و بودش


آنچه از دیگر یاران نشنید
از لب پر گهر من بشنید


بوته خشک بیابانی بود
غافل از عالم انسانی بود


اشک شب گشتم و آبش دادم
سنبلش کردم و تابش دادم


آنجه در جان و دلم بود صفا
ریختم در دل و جانش ز وفا


رشته مهر به پایش بستم
تا بگیرد ز محبت دستم


تا بتی ساختم از روی نیاز
شد مرا مایه امید دراز


رنگ اندوه به چشمانش بود
در محبت گروش جانش بود


روز او بی رخ من روز نبود
به شبش شمع افروز نبود


قصه می گفت ز بیماری دل
ز غم هجر و گرفتاری دل


زانکه شب تا به سحر بیدار است
از پریشانی دل بیمار است


باورم شد که گرفتار دل است
بس که میگفت که بیمار دل است


عشق رویائی او خامم کرد
شور و دیوانگیش رامم کرد


پای تا سر همه امید شدم
شعله ور گشتم خورشید شدم


نرگس فتنه گرش دامم شد
عشق او منبع الهامم شد


پر از او بودم جادو بودم
یا نمیدانم خود او بودم


نقش او بود همه اشعارم
خنده هایم نگهم گفتارم


خوب چون دید گرفتار دلم
آفتی شد پی آزار دلم


قصه عشق فراموشش شد
کر ز گفتار دلم گوشش شد


عهد و پیمان همه از یاد ببرد
دفتر عشق مرا باد ببرد


رنگ اندوه ز چشمانش رفت
لطف و پاکی ز دل و جانش رفت


شد سراپا همه تزویر رو ریا
مرد در سینه او مهر و وفا


دیگر او مایه امیدم نیست
آرزوی دل نومیدم نیست


آه ای عشق ز تو بیزارم
تا ابد از غم دل بیمارم


برو ای عشق میازارم بیش
از تو بیزارم و از کرده خویش

memol
08-19-2009, 12:09 PM
گفتم مرو ...ای بود من

ای تار من.... ای پود من

آتش مشو ...دودم مکن

اینگونه نابودم مکن

عشق تو شد دمساز من

پایان من ....آغاز من

بندی شدم ...بازم مکن

دیوانه از نازم مکن...

غافل مشو از یاد من

بشنو دمی فریاد من

اینگونه ناشادم مکن

پر بسته آزادم مکن

آخر تو هستی

جان من

پیمان من

ایمان من

دیگر پریشانم مکن

رو بر رقیبانم مکن

ای عشق آتش زای من

سرمایه سودای من

از عالمی پر وا مکن

عاشق شدی .... حاشا مکن

آخر بگو....این شور و شر

در قلب تو دارد اثر؟؟؟؟

با بوسه ایی همچون شکر

گفت از تو قدری بیشتر.................

memol
08-19-2009, 12:13 PM
گفتم مرو ...ای بود من

ای تار من.... ای پود من

آتش مشو ...دودم مکن

اینگونه نابودم مکن

عشق تو شد دمساز من

پایان من ....آغاز من

بندی شدم ...بازم مکن

دیوانه از نازم مکن...

غافل مشو از یاد من

بشنو دمی فریاد من

اینگونه ناشادم مکن

پر بسته آزادم مکن

آخر تو هستی

جان من

پیمان من

ایمان من

دیگر پریشانم مکن

رو بر رقیبانم مکن

ای عشق آتش زای من

سرمایه سودای من

از عالمی پر وا مکن

عاشق شدی .... حاشا مکن

memol
08-19-2009, 12:15 PM
دوباره آمده ای ؟ باز عاشقم شده اي؟ !!
نه . . . سر به زير ميفكن ، مگو كه خم شده ای!

مرا كه بعد تو در انزوای خود ماندم
گمان مبر كه دوباره ستاره ام شده ای

شبی كه اشك شدم ، چكه چكه باريدم
مگو كه آمدی و نای هق هقم شده ای!

چه شد ؟! دوباره بگو . . . ! سنگ گشته ام ؟! آری . . .
از آن زمانه كه رفتی ، تو منطقم شده ای!

نه . . . دست های مرا هم به حال خود بگذار
چقدر توی دلم ذره ذره كم شده ای

چقدر اين همه حرف قشنگ بی معنی ست
ـ ( دوباره آمده ای ، باز عاشقم شده ای ! )

به من نگو كه تو آن آشنای ديرينی
غريبه ای كه دوباره ، مزاحمم شده ای !!!

Fahime.M
09-02-2009, 11:10 AM
ابدیت تا ابد پنهان خواهد ماند ...

چیزی

جز تخیل ساده ی کودکانه ای

مرا راهی هر نفس نخواهد کرد ...

عبور ساده ای

برای رفتن

میسر نیست

و هر گام

موجی است نخروشیده

در برکه ی ساکت تنهایی من ...

بله ...

من نیز مرداب شده ام !!!

memol
09-02-2009, 05:30 PM
خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی
ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی

گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد
سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود
به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی

هستی‌ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب
بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی

چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی
دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی

اشک در چشـم، فریبـنده‌ترت میـبینـم
در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی

زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی
جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی

دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم
بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی

memol
09-02-2009, 05:31 PM
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم

در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم

کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم

غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم

غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم

به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم

memol
09-02-2009, 05:31 PM
اغبان مژده گل می شنوم از چمنت
قاصدی کو که سلامی برساند ز منت؟

وقتِ آن است که با نغمه مرغان سحر
پر و بالی بگشایی به هوای وطنت

خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
دیگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت

آبت از چشمه دل داده ام،ای باغ امید
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت

بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم
مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت

بر لبت مژده آزادی ما می گذرد
جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت

دوستان بر سر پیمان درست اند،بیا
که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت

خود به زخم تبر خلق در آمد از پای
آن که می خواست کزین خاک کند ریشه کنت

بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت:
با بهار آمدی،ای به ز بهار آمدنت!

بنشِن در غزل سایه که چون آیت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت!

هوشنگ ابتهاج

memol
09-02-2009, 05:33 PM
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

نیست چون چشم مرا تاب دمی خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

طنز تلخی است به خود تهمت هستی بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولی به کفم خط خطا دید چرا؟

من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟

قيصر امين‌پور

memol
09-02-2009, 05:34 PM
هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم

فریاد زنان ،‌ ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگريستم

دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم

مَی خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی و خشم
روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

memol
09-02-2009, 05:35 PM
واسه لحظه رسیدن به تو از خودم گذشتم

واسه تنها پناهم از دلم چه زود گذشتم

نمی دونستم که عشقم واسه تو راه گذر شد

واسه از من گذشتن حتی اون نگات عوض شد

هنوزم تو شک و تردید شب و تا سحر می شینم

که چرا عشقم برایت مثل رهگذر هوس شد

حتی اون نگاه سادت که دلم دیوونه می کرد

دیگه غمگینه بگو تو،چرا معنای دگر شد

وقتی که نگات می کردم ، شک عشق توی چشات بود

اما حالا چی، کجا رفت ، چی شد اون عشق خدایی

دل من دیوونه می شه وقتی چشمات و نبینم

وقتی که دیگه بدونم تو دلت جایم نمیشه

Fahime.M
09-07-2009, 11:48 AM
در این دریا که من افتاده ام خاموش...
غمم دریا دلم تنهاست...
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من میکند نجوا که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت

Fahime.M
09-07-2009, 12:01 PM
ما عاشق هم بودیم
ما عاشق هم بودیم
حسی که یه عادت نیست
از من که گذشت اما
این رسم رفاقت نیست

اینکه منو از قلبت
بی واهمه می گیری
اینکه منو می بازی
دنبال کسی میری

وقتی همه ی دنیات
تنهایی و غربت بود
وقتی همه جا با تو
احساس یه وحشت بود

کی با همه ی قلبش
بغض شبتو وا کرد
کی حال تورو فهمید
کی با تو مدارا کرد

باشه برو حرفی نیست
من از همه دلگیرم
حالا که دلت رفته
دستاتو نمی گیرم

ما هر دو برای هم
هر ثانیه کم بودیم
کی جز تو نمی دونه
ما عاشق هم بودیم...

yalda
09-07-2009, 12:52 PM
من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را برای تو می‌نویسم:


در عصرهای انتظار،به حوالی بی كسی قدم بگذار! خیابان غربت


را پیدا كن،وارد كوچه پس كوچه‌های تنهایی شو! كلبه‌ی غریبی‌ام را


پیدا كن، كنار بید مجنون خزان زده و كنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام، در كلبه


را باز كن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش ‌را كنار بزن! مرا خواهی


دید با بغضی كویری كه غرق انتظار است، پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام..........

yalda
09-07-2009, 12:56 PM
وقتی نیستی.......

وقتی نیستی نه هست‌های ما چونان كه بایدند،نه بایدها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می‌خوانم

عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می‌كنم

برای روز مبادا........

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد،روزی شبیه دیروز،روزی شبیه فردا،

روزی درست مثل همین روزهای ماست.

اما كسی چه می‌داند،شاید امروز نیز روز مبادا باشد.

وقتی نیستی،نه هست‌های ما چونان كه بایدند،نه بایدها

هر روز بی تاب، روز مباداست.

آیینه‌ها در چشم ما چه جاذبه‌ای دارند...

آیینه‌ها كه دعوت دیدارند.......

دیدارهای كوتاه از پشت هفت دیوار ....

دیوارهای صاف،دیوارهای شیشه‌ای شفاف،

دیوارهای تو،دیوارهای من،دیوارهای فاصله بسیارند.

آه.......دیوارهای تو همه آیینه‌اند،

آیینه‌های من همه دیوارند.

memol
09-09-2009, 08:52 PM
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی ترسی نمی ترسی نمی ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

memol
09-09-2009, 08:53 PM
اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم
ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم ؟
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
که بی تو هرگز از این پیش ،‌سوگوار نبودم
خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ،‌ به دیواره های غار نبودم

memol
09-09-2009, 08:57 PM
ديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه بر ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز زماني

دشت تف كرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده اي گم شده در دامن ظلمت
خالي از ضربه پاهاي سواران

تو به كس مهر نبندي ، مگر آن دم
كه ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليك چون حلقه بازو بگشايي
ليك دانم كه فراموش تو باشد

كيست آن كس كه ترا برق نگاهش
ميكشد سوخته لب در خم راهي؟
يا در آن خلوت جادويي خامش
دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي كه چو آتش
پيكرت را زعطش سوخته بودم
من كه در مكتب رويايي زهره
رسم افسونگري آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود كه دلدار تو باشم
«واي بر من كه ندانستم از اول»
«روزي آيد كه دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي،نه پيامي، نه نشاني
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
ز آنكه ديگر تو نه آني،نه آني

memol
09-09-2009, 08:59 PM
من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری می رسی به قله کوه
داری هر لحظه از من دور میشی
ازم دل می کنی مجبور میشی
تا مه راهو نپوشونده نگام کن
اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم
تا مه راهو نپوشونده نگام کن
اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم
منم اونکه تو رو داده به مهتاب
کسی که روتو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه آغوش تو کم نسیت
می خوام یادم بره دست خودم نیست
تا مه راهو نپوشونده نگام کن
اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمی تونم بمونم

memol
09-09-2009, 08:59 PM
دست تو یاس نوازش
در سحر گاه بهاری
ای همه آرامش از تو
در سرانگشتت چه داری
در کتاب قصه ی من
معنی هر دل سپردن
خود شکستن بود و مردن
در غم خود سوگواری
ای همدم ای مرهم
ای خط سرنوشتم
ای همدم ای مرهم
بی تو چه می نوشتم

من چه بودم نقش باطل
قایقی گم کرده ساحل
با هزاران زخم بر دل
از عزیزان یادگاری
بی نیاز از هر نیازی
بی خبر از حیله سازی
با گناه پاک بازی
باختم در هر قماری
ای همدم ای مرهم
ای خط سرنوشتم
ای همدم ای مرهم
بی تو چه می نوشتم

من چه بودم شعله ی درد
قصه ی خاکستر سرد
زخمی دنیای نامرد
قصه ی چشم انتظاری
با من ویرانه از درد
دست تو اما چه ها کرد
ای که با معنای دیگر
عشق را آموزگاری
ای همدم ای مرهم
ای خط سرنوشتم
ای همدم ای مرهم
بی تو چه می نوشتم

memol
09-09-2009, 09:02 PM
رسم که روم ز خاطر تو
نابود شوم در باور تو

ای شیرین من,همچو فرهاد
جان را بدهم ز خاطر تو

یک شب ننهم,سر به بالین
بی یاد رخ چو لاله ی تو

یک دم نرود ز خاطر من
آن چشم همیشه روشن تو

در بند شدم چو عاشق مست
در سینه ی همچو محبس تو

مرگم برسد در آن زمان که
نابود شوم در باور تو

ای کاش که خاطرات من نیز
یک دم نرود ز خاطر تو

mahdi271
09-09-2009, 09:04 PM
سوره تماشا


به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.


حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.


و به آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چرا گاه رسالت ببرید.


و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزذیکی روز، و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.


و به آنان گفتم
که در حافظه چوب ببینند باغی
صورتش در وزش بیشه شوری ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت جهان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.


زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بلای سرم چیدم، گفتم
چشم را باز کنید، آیتی بهتر ار این می خواهید؟
می شنیدم که به هم می گفتند
سحر می داند، سحر


سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفرآینه ها آشفتیم.


سهراب سپهری

memol
09-09-2009, 09:04 PM
می روی تا ساحل رویا‚ خدا همراه تو
می روی آن سو تر از دریا‚ خدا همراه تو
با خودت جز یاد چشمانم نبردی یادگار
می رود این خاطراتم تا خدا‚ همراه تو
می روی و باد رد کفش هایت می برد
باز هم من می شوم تنها‚ خدا همراه تو
موج در موج است و طوفان در کمین لحظه ها
ای دریغا کاش بودم ناخدا همراه تو
در هجوم خیس باران می روی تنها شبی
غم مخور‚ اما تو ای زیبا خدا همراه تو
انتهای کوچه و یک سایه ممکن نیست‚ آه
جز تو دیدم یک نفر آیا ؟ خدا همراه تو
می روی‚ باشد برو اما فقط یادی بکن
گریه های واپسینم را‚ خدا همراه تو

memol
09-09-2009, 09:12 PM
از این بی راهه تردید از این بن بست می ترسم

از این حسی که بین ما هنوزم هست می ترسم

از اینکه هر دو می دونیم نباید فکر هم باشیم

از اینکه تا کجا می ریم اگه یک لحظه تنها شیم

ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم

نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم

نه می تونیم برگردیم نه رد شیم از تو این بن بست

منم می دونم این احساس نباید باشه اما هست !!!

memol
09-09-2009, 09:15 PM
یستاده ام

تنها

پشت میله های خاطرات دیروز

این جا

انگشت هایم را می شمارم

یک

دو

سه ...

و دست های تو در هم فرو رفته اند

تو

غزل را مشت مشت به حراج گذاشتی

که مهربا نی ات را ثابت کنی

ولی
...

ولی نفهمیدی که من

آن سوی خیابان

انتظارت را می کشم

تو بی وقفه فریاد کشیدی ...

من

دیگر آزارت نمی دهم

زین پس

قصه هایم را برای هیچ کس تعریف نمی کنم

مطمئن باش ...

هنوز هم قافیه را به چشمان تو

می بازم !

مطمئن باش ...!

mahdi271
09-09-2009, 09:17 PM
در گلستانه


دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد.


پای نی زاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک.


لب آبی
گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند که چه تابستان است.
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد.


سهراب سپهری

mahdi271
09-09-2009, 09:18 PM
شب تنهایی خوب


گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانی ها
و صدا دارترین شاخه فصل، ماه را می شنوند.


پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسرف نسیم


گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن و بیا.
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد.
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود
جذب کند.
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق
تر است.


سهراب سپهری

mahdi271
09-09-2009, 09:18 PM
ورق روشن وقت


از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.


ساعت نه ای آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.


ابرها رفتند.
یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم.
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.


در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لجظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.


نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.


دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد.
پرتقالی پوست می کندم.
شهر در آینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد.


پشت شیشه تا بخواهی شب.
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوجک من تا ستاره فکر می کردند.


خواب روی چشم هایم چیزهایی را بنا میکرد
یک فضای باز، شن های ترنم، جای پای دوست...

memol
09-09-2009, 09:19 PM
گو می شود بفهمم امروز چقدر می خندی !

بگو که به من می خندی

بگو که از من می خندی

با من بخند

تا پنهان شوم

تا خندان شوم

تا بروم

تا بروم تا آن سوی بی کسی هایت

تا بشمارم همه ی دلواپسی هایت

از یک بغض من کمی پنهان می شوی

با دستان من تو سرگردان می شوی

گم می کنی تمام خنده هایت را

می روی تا بنشانی تمام گریه هایت را

بغضت را در گلو نمی شکنی

سخت می شوی

سرد می شوی

می روی

می روی

می روی

بی صدا می شوی

بر نمی گردی

پشیمان می شوی

دیر می شود

دیر

دیر

دیر

.

.

.

memol
09-09-2009, 09:25 PM
از عشق وسوسه می سازی
تا پیش پام بیندازی
یعنی : بزن !‌ و نمی دانی
کز یاد رفته مرا بازی
در این چمن به گل افشانی
بس دیده ای که چه می کردم
خشکم کنون و نمی دانم
کز چوب خشک چه می سازی
زین اعتراف نپرهیزم
کاین دل هنوز نفس دارد
اما نه این که تو بتوانی
بازش به کار بیندازی
می بایدم دگری جز تو
پر شور و پر شرری جز تو
افسوس ، رانده مرا از دل
آن طرفه مرشد شیرازی
با یاد او چه کبوترها
پر می گشود ازین دفتر
من خیره مانده و در حیرت
زین گونه شعبده پردازی
آن شعر و نامه نوشتن ها
نقش بهار به دل می زد
اندیشه جفت صبا می شد
در باغ گل به سبکتازی
کنون تو شور منت در سر
بازیچه می فکنی در پا
بس کودکانه هوس داری
تا ناشیانه بیاغازی
بر بام خانه مبند آذین
من با تو عشق نمی بازم
گر صد چراغ برافروزی
گر صد درفش برافرازی !

pnugirl
09-10-2009, 10:50 AM
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
لبهای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپید
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید
خطی ز نور روی سیاهی است :
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید
دیوار سایه ها شده ویران
دست نگاه درافق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید

pnugirl
09-10-2009, 10:55 AM
می رفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه
راهی بود از ما تا گل هیچ
مرگی در دامنه ها ابری سر کوه مرغان لب زیست
می خواندیم بی تو دری بودم به برون و نگاهی به کران وصدایی بهکویر
می رفتیم خاک از ما می ترسید و زمان بر سر ما می بارید
خندیدم : ورطه پرید از خواب و نهان آوایی افشاندند
ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه
بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهایی و زمین ها پرخواب
خوابیدم می گویند : دستی در خوابی گل می چید

pnugirl
09-10-2009, 10:59 AM
خوابت آشفته مباد
خوش ترین هذیان ها
خزه ی سبز لطیفی
که در برکه ی آرامش تو می روید
خوابت آشفته مباد
آن سوی پنجره ی ساکت و پرخنده ی تو
کاروانهایی
از خون و جنون می گذرد
کاروان هایی از اتش و برق و باروت
سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد
در زبانی که لب و عطر و نسیم
یا شب و سایه و خواب
می توان چشانی زمزمه کرد ؟
هر چه در جدول تن دیدی و تنهایی
همه را پر کن تا دختر همسایه ی تو
شعرهایت را دردفتر خویش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام ابد
خواب شان خرم باد
لای لای خوشت ارزانی سالهایی
که بهاران را نیز
از گل کاغذی آذین دارند
شفیعی کدکنی

pnugirl
09-10-2009, 11:00 AM
گیرم که این درخت تناور
در قله ی بلوغ
آبستن از نسیم گناهی ست
اما
ای ابر سوگوار سیه پوش
این شاخه ی شکوفه چه کرده ست
کاین سان کبود مانده و خاموش ؟
گیرم خدا نخواست که این شخ
بیند ز ابر و باد نوازش
اما
این شاخه ی شکوفه که افسرد
از سردی بهار
با گونه ی کبود
ایا چه کرده بود ؟
شفیعی کدکنی

pnugirl
09-10-2009, 11:01 AM
هدیه ات ، ای دوست !‌دیشب تا سحر
ارم بود و با من راز گفت
بی زبان با صد زبان شیرین و گرم
قصه ها در گوش جانم بز گفت
قصه ها از آرزو های دراز
کز تباهی شان کسی آگه نشد
نقل ها از اشک ها کاندر خفا
جز نثار خاک سر در ره نشد
من ، درین نقش و نگار دلفریب
رازتلخ زندگانی دیده ام
چشم های خسته از اندوه و رنج
چهره های استخوانی دیده ام
ددیه ام آن کارگاه تیره را
با فضای تنگ دود آلود او.
رنگ دارد نفرت آور دود او
درد دل ها ناله ها تک سرفه ها
همصدای تق تق ابزار کار
می کند برپا هیاهوی عجیب
سینه سوز و جانگداز و مرگبار
ددیه ام آن قطره ی خونی که ریخت
بر درخشان نقره یی از سینه یی
پاره یی دل بود و خونش کرده بود
بیم فردایی ،‌ غم دوشینه یی
سایه ی ترسی به چهری نقش بست
وای !‌ اگر دانند از بیماریم
کودکان را از کجا نانی برم
روزگار تنگی و بیکاریم ؟
دیده ام آن طفل کارآموز را
با رخ در کودکی پژمرده اش
گاه ، همچون اخگری سوزان شود
چهر از استاد سیلی خورده ا ش
اشک ریزد اشک دردی جانگداز
زان دو چشم چون دو الماس سیاه
بیم عمری زندگی با درد و رنج
می تراود زان توانفرسانگاه
آب و رنگ هدیه ات ای نازنین
از سرشک دیده و خون دل است
بازگرد و بازش از من بازگیر
زانکه بهر من قبولش مشکل است
گرچه بود این هدیه زیبا و ظریف
چشم ظاهر بین سیمین کور بود
وانچه را با چشم باطن دید او
آوخ آوخ ، از ظرافت دور بود
سیمین بهبهانی

pnugirl
09-10-2009, 11:02 AM
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

pnugirl
09-11-2009, 10:43 AM
همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند

pnugirl
09-11-2009, 10:43 AM
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!




آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...

memol
09-14-2009, 11:49 AM
آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

memol
09-14-2009, 11:52 AM
رقیبم دزد امیدم
تو که آن نازنین را از برم بردی
همیشه شادمان گردی
برو خوش باش و با او مهربانی کن
رقیب من
به عشقم عشق می ورزی
لبانش را تو می بوسی
حریر گیسوانش را نوازش می کنی هر شب
ز عطر خوب اندامش مشامت شاد می گردد
رقیب من
برو خوش باش و با او مهربانی کن
چراغ عشق یار تو
زمانی روشن بخش ره تار من و آمال من می بود و
دیگر نیست در پیشم
نگاه یار تو شادی فزای روح ناشاد من بیمار دل می بود و ....
آوخ نیست تا بینم نگاهش را
نوازش از نگاه رازگوی او برایم شادی افزا بود
اما...
ای رقیب ، افسوس..
دیگر نیست در پیشم ، امید نازنین من
که فریاد نگاهم را نگاه جادویش خاموش گرداند
ولیکن ای رقیب افسوس
دیگر نیست در نزدم امید نازنین من
که بعد از شعله آهی
دو پلک چشم مرطوبم به هم دوزد
و دستش ، اشک بیم و رنج دوری را ز مژگان پاک گرداند....
چه خوشبختی رقیب من..
تو هم شاید زمانی عاشقش بودی
تو هم شاید زمانی شعر می گفتی و
درد سینه سوز عاشقان را درک می کردی
برایت شادکامی آرزو دارم
همیشه شادمان گردی...
برو خوش باش و با او مهربانی کن...
رقیب من
تو میدانی میان ظلمت شبها ..
زمانی که تو در خوابی
همیشه همسرت ، آن عشق نافرجام من
بیدار می ماند...؟
رقیب من ..
تو می دانی که شب ها نازنین یارت
به یاد عهد بگذشته
کنار پنجره می آید و آرام می گرید ؟
رقیب من
تو می دانی که سلطان دل نازکتر از برگ گلش من هستم و
تو صاحب اندام او هستی...؟
رقیبم دزد امیدم..
خدا یارت
برو خوش باش و با او مهربانی کن ....

memol
09-14-2009, 11:59 AM
آسمان، سر وصدايي به راه انداخته است
گوئيا پاياني نيست براي اين قاصدكهاي سرگردان!
سراسيمه و آشفته در آسمان پرسه مي زنند
در اين اقليم بي فرياد، باد بادك ها را مي شكنند
هر چه وصله مي زنم، روي بر مي گرداند
حتي به اندازه گام كودكانه اي هم، بر نمي خيزد
شب پره به استقبالش مي آيد
زمزمه مي كند در گوشهايش
من نمي شنوم
هيچ كس نمي شنود
شب پره مي رود، اما تنها
باد بادك هنوز شكسته است
طوري پنجه بر پنجه خاك زده كه باوري نيست براي پروازش در روزگاري
ديگر سخن نمي گويد
با هيچ كس
هيچ به ياد نمي آورد
دست نوشته اي را در كنار شكستگي اش مي توان ديد
مضمون آن اين چنين است:
ديگر آسماني نيست براي اوج گرفتن
هيچ وصله اي كارگر نمي افتد
اين جا قناري را نمي شناسند
اين جا قاصدكها پرپر مي شوند
آسمان آبي نيست
مردگانند اين جا
زنده اي نيست در اين همهمه خاموشي
نفسي نيست براي ...........
باد بادك رفت، گويي هيچ زماني نبوده است
وچه غمگینانه، باد بادك ها فراموش مي شوند.

pnugirl
09-15-2009, 10:46 AM
آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم
مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت
با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت
چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شکفت گل تازه امید
کز چشمه نگاه تو باران مهر ریخت
پیچید بوی زلف تو در باغ جان من
پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت
آنجا که می چکید ز چشم سیاه شب
بر گونه سپید سحر اشک واپسین
وز پرتو شراب شفق بر جبین روز
گل می شود مستی خندان آتشین
آنگاه که می شکفت گل زرد آفتاب
بر روی آبگینه دریاچه کبود
وز لرزه های بوسه پروانگان باد
می ریخت برگ و باز گل نوشکفته بود
آنجا که می غنود چمنزار سبزپوش
در بستر شکوفه زرین ‌آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
دامان کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب
آنجا که مهر کوه نشین مست و سرگران
بر می گرفت از ره شب دامن نگاه
در پرنیان نازک مهتاب می شکفت
نیلوفر شب از دل استخر شامگاه
آنجا که می چکید سرشک ستاره ها
بر چهر نیلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوی شبنم لغزنده شهاب
مهتاب می کشید به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خیال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
چون سایه امید که دنبال آرزوست
دل نیز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! که در نگاه تو آن نشو خند مهر
چون کوکب سحر بدرخشید و جان سپرد
خاموش شد ستاره بخت سپید من
وز نوامید غم زده در سینه ام فسرد
برگشتم از تو هم که در آن چشم خودپسند
آن مهر دلنواز دمی بیشتر نزیست
برگشتم و درون دل بی امید من
بر گور عشق گم شده یاد تو میگریست

pnugirl
09-15-2009, 10:47 AM
خود را همان نیلوفری که تو بچینی می کنم
اهل تبسم نیستم چون نازنینی می کنم
من می نشینم با تو و تنها صبوری می کنم
یک روز عاشق می شوی من پیش بینی می کنم

pnugirl
09-15-2009, 10:47 AM
همنفس گلم سلام ، دیگه یه گوله آتیشم
مضحکه دوستم نداری ، دلم می خواد بیای پیشم
عجیبه ، وقتی نمی خوای من یکی دوونه ترم
منتظرم ناز کنی و فقط بشینم بخرم
یکی می گفت ، که آدما ، بیشترشون اینجورین
بر عکس آرزوهاشوم ، عاشق هم تو دورین
ولی تو چی ، نه دوریو ، نه نزدیکی دلت می خواد
اولش اینجور نبودی ، خوب یادمه ، یادت می یاد؟
باز که مث قبلیا شد ، باز که م یذارمش کنار
چشات چه برقی می زنه ، تو قاب عکست ، رو دیوار
راستی یه چیزی رو بگم ، پشت سرم حرف می زنن
می گن که جادو کردنش ، دوستن اونا یا دشمنن ؟
همش می پرسن اون چی شد ؟ آره دیگه تو رو می گن
یکی می گفت اینجور کسا ، فکر یه آدم دیگن
چیکار کنم ، خودت بیا ، جواب حرفا رو بده
به قول جویا هوا ، بهمنه ، نامساعده
به تو نمی شه راس نگم ، از این خیالا ترسیدم
از تو چه پنهون یه کمی پنهونی از تو رنجیدم
به اونا چیزی نمی گم ، به هیچکی حرفی نزدم
هر چیه من مال توام، این کارا رو خوب بلدم
اما تا کی ؟ باید تا کی این نقشا رو بازی کنم؟
حالا که راضین همه ، باید تو رو راضی کنم ؟
راستی عجب دنیاییه ، کاراش غریب و وارونس
دیوونه کم بود ، خودشم از همه بیشتر دیوونس
ببین گلم ، بهشت من، طاقت شونه هام کمه
عین یاس همسایمون ، شاخه ی آرزوم خمه
زخم زبون آدما هر ثانیه زیادتره
همش می گن کجاس ؟ چی شد ؟ تو رو نمی خواد ببره ؟
مادربزرگ می گفت برو طالعتو یه جا ببین
منم آوردم عکستو ، گفتم تو فالم اینه ، این
همه بهم می خندیدن ، تو هم بودی می خندیدی ؟
کاش خودتو به جای من می ذاشتی و می فهمیدی
خب دیگه دردا خیلی شد ، به درد آوردم سر تو
گفتم شاید دریابی این دیوونه ی پرپر تو
یه سر بزن ، یه کار بکن ، اینجا یه کم آروم بشه
منم اگه دوس نداری ، بگو بذار تموم بشه
یه نامه ی تابستونی ، تو یک شب ابری تیر
تکلیفمو روشن کن و حق دل من و بگیر
دوست دارم تکراریه ، خیلی بهت نیاز دارم
قلبمو با هر چی توشه ، واست ، تو نامت می ذارم
اگه دوسم داشتی که هیچ ، فقط رو نامه دس بکش
اگر نه ، راحت بگوو بدون من نفس بکش
فقط حقیقتو بگو ، هر چی تو قلبت می گذره
به حرف قلبت گوش بده ، اینجوری خیلی بهتره

memol
09-16-2009, 12:50 PM
با رفتن تو ماندم با يك غم پنهاني
بردي زبرم طاقت من ماندم و شيدايي

بي روي رخ ماهت شبهاي دلم تار است
با دوري روي تو رفت از دل من شادي

تو بودي و من با تو تا عرش سفر كردم
با رفتن تو اي گل من ماندم و تنهايي

ياد تو و عشق تو مهمان دل تنگم
آخر چه كنم اي يار با اين دل باراني

اينك شده ام مغموم از دوري تو بازآ
نگذار بميرد دل در بستر بيماري

memol
09-16-2009, 12:56 PM
دل من در قدم یار تپید
یار من این همه اندوه ندید. (http://forum.isatice.com/-t6804.html)

یار رفت و ز غمم رنگ کشید
غم و اندوه مرا باز ندید

گریه کردم نرود سوی دگر
گریه ام در نظرش شاد بدید


دست بر لب دامان زدم
به دلم یار نظر کرد و در او سوز ندید

باز رفت دگر او باز نگشت
چشم کورم دگرش باز ندید. (http://forum.isatice.com/-t6804.html)

memol
09-16-2009, 12:59 PM
باید بگویم فکر فردا را ندارم
من طاقت غم های بیجا را ندارم
اینجا کنار تو برایم امن امن است. (http://forum.isatice.com/-t6804.html)
ترس از جهنم و هیولا را نداریم
اصلا عزیزم غصه ی عالم به ما چه!؟. (http://forum.isatice.com/-t6804.html)
ظرفیت غمگین شدن ها را ندارم
من کل دنیایم فدای تار مویت
دارم تو را و کل دنیا را ندارم
یک آدم معمولیم _ دیوانه ی تو _
من شهرت مجنون و لیلا را ندارم
با تو هر آنچه خوب و دلخواهست دارم
شاید ... اگر ... ای کاش و اما را ندارم
طغیان از تو گفتن و از تو نوشتن
شد این غزل که گفته ام با " را ندارم " .

memol
09-16-2009, 01:00 PM
باید بگویم فکر فردا را ندارم
من طاقت غم های بیجا را ندارم
اینجا کنار تو برایم امن امن است. (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fforum.isatice.com% 2F-t6804.html)
ترس از جهنم و هیولا را نداریم
اصلا عزیزم غصه ی عالم به ما چه!؟. (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fforum.isatice.com% 2F-t6804.html)
ظرفیت غمگین شدن ها را ندارم
من کل دنیایم فدای تار مویت
دارم تو را و کل دنیا را ندارم
یک آدم معمولیم _ دیوانه ی تو _
من شهرت مجنون و لیلا را ندارم
با تو هر آنچه خوب و دلخواهست دارم
شاید ... اگر ... ای کاش و اما را ندارم
طغیان از تو گفتن و از تو نوشتن
شد این غزل که گفته ام با " را ندارم " .

memol
09-16-2009, 01:01 PM
دعایت می‌کنم جانا نمی‌دانم تو می‌دانی
ز یاد بوی زلف تو پریشانم تو می‌دانی

الا باد سحرگاهی چو آگاهی ز احوالم. (http://forum.isatice.com/-t12276.html)
رسان بر کوی دلدارم که خواهانم تو می‌دانی

بباید هم نوشت آخر ز سرمشق شقایقها
خطی رنگین ز خون دل به دیوانم تو، می‌دانی

خدایا خیل مشتاقان چو در صدرند در مجلس. (http://forum.isatice.com/-t12276.html)
مرا تاب و توان نبود که دربانم تو می‌دانی

سلیمان باچنان حشمت نظرها بود با مورش
من آن مور تهیدستم ،‌سلیمانم تو می‌دانی

چو بوی شیر می‌آید ز لعل شکرین او
لب دریای مهر او من عطشانم تو می‌دانی

خدایا این شب هجران به پایان بر که این جلوه
به غرقاب فنا افتاد و گریانم تو می‌دانی

Fahime.M
09-17-2009, 01:16 PM
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندي است.
***
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
***
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
***
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
***
گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!
***
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوارگرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.

pnugirl
09-21-2009, 10:18 AM
باید به فکر غصه گل ها بود
فکر غروب ساکت یک خورشید
باید ز درد اینه ویران شد
از غصه ی سپیده به خود لرزید
باید به فکر کوچ پرستو بود
در فکر یک کبوتر بی پرواز
باید به جای یک دل تنها بود
آرام و ارغوانی و بی آغاز
باید به حرمت غم یک گلدان
آشفته بود و خم شد و ویران شد
وقتی دلی ز غربت غم تنهاست
باید شکسته گشت و پریشان شد
باید میان خاطره کودک
چیزی شبیه لطف عروسک بود
باید برای پنجره ای تنها
یک سایبان ز ساقه ی پیچک بود
باید برای تشنگی یک یاس
زیباتر از تصور باران شد
بابد برای تازه شدن گل داد
تسکین روح خسته ی یاران شد
باید فضای نیلی رویا را
گاهی برای پونه مهیا کرد
باید هوای سرخی رز را داشت
از آسمان ستاره تمنا کرد
باید ترانه های رهایی را
در کوچه های عاطفه قسمت کرد
باید فدای خنده ی یک گل شد
در خوابهای اینه شرکت کرد
باید به خاطر گل یخ پژمرد
فکر پرنده های طلایی بود
باید سکوت اینه را فهمید
در انتظار صبح رهایی بود
باید به فکر حسرت شبنم بود
فکر سپیدی غزل یک یاس
فکر پناه دادن یک لاله
فکر غریب ماندن یک احساس
باید میان خواب گلی گم شد
ایینه بود و عاشق بارانی
باید شبی ز روی صداقت رفت
در کلبه ی نسیم به مهمانی
باید برای پونه دعایی کرد
زیر عبور تند زمان تنهاست
باید شنید قصه ی دریا را
تا دید او برای چه در غوغاست
باید به فکر عمر شقایق بود
فکر نیاز آبی نیلوفر
فکر هجوم ممتد یک اندوه
فک هوای ابری چشمی تر
باید به فکر زردی دلها بود
فکر حضور دائمی پاییز
فکر غریب بودن شمتی برف
باریدنی عجیب و کم و یکریز
باید برای عاطفه فکری کرد
پشت حصار فاصله ها مانده
ایا کسی به تازگی از احساس
شعری برای تازه شدن خوانده ؟
باید به فکر رسم نوازش بود
آرام ومهربان و تماشایی
باید برای عاطفه شعری ساخت
با خانه های ‌آبی و رویایی
باید فشرد دست محبت را
آن گاه آسمانی و زیبا شد
وشید شهد عشق ز یک چشمه
با احترام دریا شد
باید پناه و پر از احساس
باید دلی به وسعت دریا داشت
باید به اوج رفت و برای دل
یک خانه هم همیشه همانجا داشت

pnugirl
09-21-2009, 10:19 AM
ای قلب تو پر شراره از عشق بگو
وی درد تو بی شماره از عشق بگو
امید رهایی ام از این دریا نیست
ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
تا شب پره ها باز ملامت نکنند
با این شب بی ستاره از عشق بگو
دیریست که می رویم و نا پیداییم
درمانده که چیست چاره از عشق بگو
تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
لب دوخته با اشاره از عشق بگو
وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
از عشق دوباره از عشق بگو

memol
09-22-2009, 11:01 AM
امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام !
یا اینکه از تمنا دلم گرفت !
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد
در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت
از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت
ازین که باز تو نیستی کنار من
ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت

memol
09-22-2009, 11:02 AM
سلام کردو لبش بهر بوسه جار کشید
هزار وسوسه را پشت هم قطار کشید

به یک تبسم و صد وعده خیال انگیز
به شام پایز من، موسم بهار کشید

چقدر وسوسه انگیز کرد فردارا
که با تلاوتش آیات بیشمار کشید


نیازنامه سودای روشنائی را
درون پنجره لطفی، ستاره وار کشید

ببرد مرا و ودل خویش را به من بخشید
وهست و بود مرا حرف انتظار کشید


به ناز، گفت که دل داده است نخستین بار
قرار و بردوبه دل نقش بیقرار کشید

در آن نگاه که پایان و آخرین آغاز
قشنگترین سفر ی را به یادگار کشید

میان خواب غزل تا خیال گیج سحر
کنارو بوس و لبی با لبی شیار کشید

به شوق دیدن باران و شاعر صحرا
به خوا ب آینه اش نقش آبشار کشید

که است که یاد اودر من ترانه میبارد؟
کسیکه قطعه ای عشقی ترانه وار کشید

ویا در آینه فصلی، شکوفه و باران
صفای وسوسه را در کلام سار کشید

خودش نظاره گر کیست در افق خیال
همانکه معبر زیبای رودبار کشید

چه زود و زود خیالش لطیفه میبارد
کسیکه انبوه زلفش طناب دار کشید

memol
09-22-2009, 11:03 AM
به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی

memol
09-22-2009, 11:04 AM
باشد تو برو لیک دل من اینجاست
بی آنکه بگویم دل تنگم تنهاست

بی آنکه بگویم تو نباشی سخت است
باشد تو برو جای تو اینجا سبز است

با آنکه تو آنرا دل خود نامیدی
با آنکه تو چون صبح به او تابیدی

با آنکه دودستت به خیالش وصل است
باشد تو برو ماندنت اینجا سخت است

دیگر نه نیازی به دل من داری
نه عهد دگر بهر شکستن داری

من نیز خدای دل خود را دارم
تا درد دلم را به دلش بسپارم

تا آنکه بگویم دل تنگم تنهاست
او رفته ولی عکس نگاهش اینجاست

با اوست که گویم غم خود پنهانی
آنجاست که بیند من و این ویرانی

آنجاست که او با غم من می خندد
تو عهد شکستی و خدا می بندد

آری تو برو فرصت ما رفت به باد
آنجا که دلت نغمه ی رفتن سر داد

آنجا که نگاهی به نگاهت لغزید
آنجا که به دل بوی خیانت پیچید

آنجا که پی ام داد کشیدی برگرد
آنجا که دلم بی تو شبی را سر کرد

باشد تو برو سایه ی تو سنگین است
مادام که باشی دل تو غمگین است

پرواز کن و با دو پر شاد برو
من نیز گذشتم ٬ تو هم آزاد ٬ برو

memol
09-22-2009, 11:05 AM
بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت ِ قطارم بشوی
می شود ساده بیایی و فقط بگذری و..
زن ِاسطوره ای ایل و تبارم بشوی
ساده تر اینکه تو از دور به من زل بزنی
" دار ِ "من را ببری ، دارو ندارم بشوی
"مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام "
این که اشکال ندارد تو شعارم بشوی
مرگ خوب است ، به شرطی که تو فرمان بدهی
من ان الحق بزنم چوبه دارم بشوی
عاشقت بودم از درد به خود پیچیدم ..
ذوالفنونی که نشد سوز سه تارم بشوی
آخرش رفتی و من هم که زمینگیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی
مطمئنم که تو با این همه دل سنگی خود
مستحقی که فقط سنگ مزارم بشوی

memol
09-22-2009, 11:06 AM
می شناسم اثر خیس قدم هایت را

تو رهاورد سکوت و نم باران داری

ابر شب رنگ در آمیخته با آرامش

که پس خاموشی ات قصه طوفان داری

شور شیرین سرایش ز توام بر جان است

ای که افکار مرا دست به دامان داری

ململ ذهن نوازی و نمت شعر افزا

چشم عشاق به هر گریه تو گریان داری

بسته ای سلسله بر کلکم و می جنبانی

ای که رگبار غزلناک فراوان داری

می فشانی به سرم رشته ای از مروارید

شوق سازا به لطافت چو من ایمان داری!

اشک و رخساره ی من در شرف دیدارند

خواهم ای ابر که باریده و پنهان داری

آشنای من شبگیر شدی دیگر تو!

که به هر واژه ی شعرم سر پیمان داری

می شناسم اثر خیس قدم هایت را
تو رهاورد سکوت و نم باران داری..

memol
09-22-2009, 11:07 AM
باز نامت پشت بغضم گیر كرد

لحظه هایم را غمت دل گیر كرد

باز چشمت خاطراتم را ربود

همچو هر شب مو به مو تقریر كرد

حالِ اینك ترس تلخ خواب بود

زندگی كابوس را تعبیر كرد

گرمگاه بوسه ات را اشك شست

شاعرت را داغ دوران پیر كرد

باز من ماندم ،( تفال) ، ((غم مخور))

آی حافظ پس چرا او دیر كرد؟!..

memol
09-22-2009, 11:07 AM
بی تو دیشب عشق حیران مانده بود

روی دستش آب و قرآن مانده بود

رفته بودی نرم نرم از کوچه ها

از عبورت بوی باران مانده بود

رفته بودی شاعری جان می سپرد

بهر تقدیم تواش آن مانده بود

بر لبان از دوری ات افسوس ها

بر جگر ها جای دندان مانده بود

رفته بودی عشق فریادی نداشت

در گلویش بغض هجران مانده بود

آه دیشب... آه دیشب... ماه ! ماه!
آه دیشب ماه پنهان مانده بود....

memol
09-22-2009, 11:09 AM
قدم قدم رمقم را به جاده می بازم

قمار قافیه را سخت ساده می بازم

تنم ز شرم حضورت چو ابر می گرید

به شاه بیت خیالت پیاده می تازم

دو پای آبله ام بی قرار می سوزد٬

دلم به حال خودم کایستاده می بازم

به رسم تیره ی تقدیر بی تو بودن ها

دوباره دست به دستت نداده می بازم

قمار زندگی است این ! به حکم چشمت دل

میان آتش راهت نهاده می بازم

memol
09-22-2009, 11:09 AM
تشنه ی اسم تو شدم حادثه از راه رسید

ستیزه از تو سر زد و رشته ی روءیامو درید

مه زد و این مزرعه رو شبنم و بغض سایه زد

مترسک سیاه تو عروس زیباشو ندید

معنی بی تو بودنو خط زده بودم از سرم

هنوز با تو سرخوشو تو حجم تو شناورم

سفیدو بردار از کمد بکن تن عروسکت

قطبیه سرزمین من سفیده شکل باورم

بند و کلاف پاره شد از سر عشق وا شدم

شکنجه شد حضور من بریدی و رها شدم

حجم قفس برای تو کمه پرندگی نکن
شعله کشید مزرعه من از زمین جدا شدم

memol
09-22-2009, 11:11 AM
مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را
خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را
نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

memol
09-22-2009, 11:13 AM
به من چیزی بگو شاید
هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بین ماشاید
یه حس تازه پیدا شه
یه راهی رو به من واکن
تو این بی راهه بن بست
یه کاری کن برای ما
اگه مایی هنوزم هست
به من چیزی بگو از عشق
از این حالی که من دارم
من از احساس شک کردن
به احساس تو بیزارم
توام شاید شبیه من
تو این برزخ گرفتاری
توام شاید نمی دونی
چه احساسی به من داری
گریزی جز شکستن نیست
منم مثل تو می دونم
نگو باید برید از عشق
نمی تونی نه میتونم
به من چیزی بگو از عشق
از این حالی که من دارم

memol
09-22-2009, 11:14 AM
هر چند سهم ام از تو ، به جز دست رد نبود
قلبم به غیر تا تو شمردن ، بلد نبود
ده بیست سی چهل.. ولی این بار طاقت
اینکه نبینمت تا برسم به صد نبود
.... و چشم باز کردم و دیدم تو نیستی
حتی نشانه ای که دلم خوش شود نبود
مانند یک پرنده پریدی ، سفر به خیر !
اما قبول کن دلم آنقدر بد نبود ....!
که بی خبر ولش کنی آن روزها که مرگ
در می زند و کسی که به دادش رسد ، نبود
حالا غروب ها به افق خیره می شود
گنجشک کوچکی که پریدن بلد نبود .........

memol
09-22-2009, 11:15 AM
هرگز از یادم نخواهد رفت این عشق نهان
گر چه صد بارم کشد با تیغ جورش این زمان
سست عهدی کار من هرگز نباشد ای نگار
پس تو هم باز آی چون من بر سر عهدت بمان
نکته ای بشنو زمن ای دلبر شیرین سخن
عشق بازی کار هر کس نیست خوب این را بدان
بوسم آن چشمان مستت را به رویا جان من
تا بدان روزی که بردارم نگاه از این جهان
مطمئن باش ای عزیزم تا زمان مرگ من
جویبار اشک و خون گردد ز رخسارم روان
گر نداری باور این عشق و وفای پاک را
باز آی و در نگر در چهره ام این را عیان
روز مرگم از نفس نام تو بیرون می شود

memol
09-22-2009, 11:16 AM
نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته‌ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته‌ست
نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم
غمی در استخوانم می‌گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می‌نوازد
پریشان سایه‌ای آشفته آهنگ
زمغزم می‌تراود گیج و گمراه
چو روح خواب‌گردی مات و مدهوش
که بی‌سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه‌ام دردیست خونبار
که همچون گریه می‌گیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم

memol
09-22-2009, 11:17 AM
می سوزم و می سوزم ، با زخم تو می سازم
با هر غزل چشمت من قافیه می بازم
پیش از تو فقط شعرم معراج غرورم بود
ای از همه بالاتر ! اینک به تو می نازم
این سفره ی خالی را ، تو نان غزل دادی
ای پر برکت گندم ! من از تو می آغازم
من اهل زمین بودم ، فواره نشین بودی
با دست تو پیدا شد بال همه پروازم
از شبنم هر لاله ، اسب و کوزه پر کردم
با عشق تو را دیدن ، تا اوج تو می تازم
هی های مرا بشنو ، اسب و من و دل خسته
من چاوش بی خویشم ، با هق هق آوازم
راه سفر عاشق از گردنه بندان پر
نا مردم اگر ازخون ، این باج نپردازم !

pnugirl
09-24-2009, 07:45 PM
فصل ، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل ، فصل چندم است ؟
فصل گندم ، فصل جو ، فصل درو
فصل بی خویشی است ، فصل خویش نو
چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی اینچنین خونین نبود
فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل ، فصل دیگری است
فصل دیگرگونه ، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی ، فصل وصل
فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه ی خونین اسبان اصیل
فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ لخت ،فصل زین سرخ
فصل گندم ، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل ، فصل حرکت است
طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز
خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر ، باز
گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع
خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می فشرد
قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید
بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت
گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت
دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه ی هر دست بوی پونه داشت
تو همان مردی ، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم
در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است
دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد
دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود
تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را
چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربانی است نذر عشق کن
سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را
خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟
بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا

pnugirl
09-24-2009, 07:45 PM
وقتی رفت دلبسته ی چشمای همدیگه بودیم
یه چیزی مثل اونی که مولوی می گه بودیم
وقتی رفت حاشیه ی درختامون طلایی بود
ماه تو آسمون بود و قحطی روشنایی بود
وقتی رفت هر دوی ما بد جوری دیوونه بودیم
از اونهایی که به یاد هر کی می مونه بودیم
وقتی رفت یه تیکه از گنبد نیلی کنده شد
سرنوشت بازم توی مسابقه برنده شد
وقتی رفت به روش نیاورد اشک من داره میاد
بست چشاش و گفت به من گریه نکن خیلی زیاد
وقتی رفت هر دومون و گذاشت توی ناباوری
من بهش گفتم حالا اینبار نمی شه که نری ؟
وقتی رفت یه عالمه سوالا بی جواب شدن
ماهیا تو تنگنای بلورمون عذاب شدن
وقتی رفت دو تا ستاره افتادن روی زمین
من ازش پرسیدم آخرش چیه اون گفت همین
وقتی رفت پاییز بود و خدا بود و طاق کبود
من نبودم زیر طاق آسمون اونم نبود
وقتی رفت غبار نشست رو رویاهای اطلسی
دیگه هیچکسی نشد عاشق چشمای کسی
وقتی می رفت درا به روی هر دوی ما بسته بود
یه چیزی مثل یه دل تو این میون شکسته بود
وقتی رفت دریا دیگه به ماهیا نگا نکرد
ماه دیگه در نیومد ستاره ادعا نکرد
وقتی رفت لونه ی هیچ پرنده ای چراغ نداشت
واسه درد دل دلم هیچ کسی رو سراغ نداشت
وقتی رفت فهمیدم این کارا همش کار دله
خط زدم رو آرزوم گفتم نه دیگه باطله
وقتی رفت اشکام رو ریختم تا پشیمونش کنم
اما اون گفت نباید اینجوری حیرونش کنم
وقتی رفت پرنده های کوچه بی دونه شدن
عاقلا رفتنش رو دیدن و دیوونه شدن
آخرین لحظه گذاشتم سرمو رو شونه هاش
تا شاید یادش بره دلیلا و بهونه هاش
اما ان تصمیم ارغوانیش رو گرفته بود
پیش من بود ولی انگار که از اینجا رفته بود
وقتی رفت یه قطره اشک از شهر چشماش جاری بود
همونو ازش گرفتم آخه یادگاری بود
وقتی رفت هیچی دیگه رفته و من بی خبرم
نامش و نوشتم اما کجا باید ببرم
بهتر اینه که بریزم اشکام و پشت سرش
تا شاید نباشه واسه ی همیشه سفرش
کاش بیاد مسافرش هر کی سفر کرده داره
کاش بیاد و یه دل رو از دلهره در بیاره
خداحافظ تمامی سفر کرده هامون
کاش خدا بفرسته اونها رو دوباره برامون

pnugirl
09-24-2009, 07:46 PM
چه کنم خیال تو من و رها نمی کنه
اما دلت به وعده هاش یه کم وفا نمی کنه
من ندیدیم کسی رو که مثل تو موندگار باشه
آدم خودش رو که تو دل اینجوری جا نمی کنه

pnugirl
09-28-2009, 11:49 AM
بگذار بی ادعا اقرار کنم که دلم برایت تنگ می شود
وقتی نیستی دلتنگی هایم را قاب می کنم
لحظه لحظه غروبی را که نیز دلتنگ تو و چشمان
بارانیت می شوم قاب می کنم تا وقتی آمدی
نشانت دهم که شاید دیگر تنهایم نگذاری
بگذار بی ادعا اقرار کنم که دوستت دارم

Fahime.M
09-28-2009, 01:57 PM
داروگ



خشك آمد كشتگاه من

در جوار كشت همسايه

گرچه مي گويند : " مي گريند رو ساحل نزديك

سوگواران در ميان سوگواران "


قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟

بر بساطي كه بساطي نيست

در درون كومه ي تاريك من كه ذره اي با آن نشاطي نيست

و جدار دنده هاي ني به ديوار اتاقم دارد از خشكيش مي تركد

_ چون دل ياران كه در هجران ياران _

قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟



نيما

Fahime.M
10-03-2009, 11:28 AM
منو درگير خودت كن
تا جهانم زير رو رو شه

تا سكوت هر شب من با هجومت روبرو شه
بي هوا بدون مقصد سمت طوفان تو ميرم

منو درگير خودت كن
بلكه آرامش بگيرم

با خيال تو هنوزم مثل هر روز و هميشه
هر شب حافظه من پر از تصوير تو ميشه

با من غريبگي نكن ..
با من كه درگير تو ام

چشماتو از من برندار
من مات تصوير توام

تو همينجايي هميشه با تو شب مثل يه روياست
آخرين نقطه دنيا تو جهان من همينجاست
-
تو همينجايي و هر روز
من به تنهايي دچارم

منو نزديك خودم كن
تا تورو يادم بيارم..

سر از كار چشمات كسي درنياورد
كه هركي تورو خواست يه روزي بد آورد

براي دل من واسه چشم خسته ام
مني كه غرورو تو چشمات شكستم

واسه من كه برعكس كار زمونه
يكي نيست كه قدر دلم رو بدونه

Fahime.M
10-03-2009, 11:29 AM
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
_یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم!

X2008
10-06-2009, 11:14 AM
يكي بود تنها نبود
غريب نبود
بي كس و بي يار نبود
دنيا رو داشت
زندگي داشت
اما فقط تو رونداشت
يكي بود سايه اش رو با تير خودش هدف گرفت
چون مي خواست تنها باشه
فقط تو رو داشته باشه
يكي بود خواست خودش رو دار بزنه،
حالا كه تو رو نداره،
خواست خودشم نباشه
ولي رسم زمونه مي خواست
عاشق ما زنده باشه،
تنها باشه،
غريب و بي يار باشه
تا ابد
افسرده و بي حال باشه...

x2008

X2008
10-08-2009, 07:45 AM
بیا صورتگر دنیای من باش
بیا درد دل من، رویای من باش
بیا نوری بده خلوت تنهای شبم را
بیا ای نازنین فردای من باش
بیا تا از غمت از پا نیفتم
بیا ای غمگسار، سامان من باش
بیا شوری بده بی شور نمیرم
بیا ای روشنی، خورشید من باش
بیا تا از برایت قصه ها خوانم شبانه
بیا ای همنشین، آواز من باش
بیا، بیا درد علی را چاره شو مستی دنیا
بیا همراه می ساقی من باش
ساقی من باش

sunyboy
10-08-2009, 11:13 AM
دیر وقت است و شهر در خواب
ستاره ها سوسو کنانو ,
ماه در انتظار
همه خوابند و من بی تاب
بی تاب در یک رویا
یک رویای نه شاید شاد

دلتنگی, ترس, خستگی, اشک و حسرت
خاطرات من در رویای دیشب

شگفتا خورشید پیدا نیست, ابرها تیره اند
چراغ بی سو و اتاق تاریک
پرده ها را کنار زدم
نوری نبود, از پشت پنجره من همه چیز تاریک است
روز است
اما ,
از شب دلتنگ تر است

نالان از روزگارو خسته از زمانه
میپرسم
از خودم از دنیا

که این است آیا زندگی ؟