PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نگاهى به كتاب هول نوشته شيوا مقانلو



tania
11-02-2010, 12:20 AM
http://pnu-club.com/imported/2010/11/67.jpg

متن استعارى در كشاكش روايت سجاد صاحبان زند
اگر بخواهيم جهان داستانى شيوا مقانلو را در «كتاب هول» در يك جمله تعريف كنيم، به عبارتى مى رسيم تحت اين جمله: «يكى مى گويد و يكى نمى گويد.»بيشتر قصه هاى اين كتاب تحت همين ساختار نوشته شده اند. نويسنده به جاى آن كه كل جمله هاى يك روايت را بنويسيد، فقط برخى از آنها را انتخاب كرده است. برخى ديگر نانوشته مى مانند تا در ذهن مخاطب ساخته شوند. اين كار نويسنده، درست به طراحى مى ماند كه مى خواهد با سه چهار خط جنگلى را نقاشى كند. كار او بسيار سخت است و يك حركت اشتباه قلم يا كمى فشار اضافه بر روى كاغذ، مى تواند سطح نقاشى او را تا حد دانش آموزان آماتور نقاشى پائين بياورد. در صورتى كه او مى تواند با خط هاى بيشتر و احياناً سايه روشن، ضعف هايش را بپوشاند، اما او راه دوم و سخت را انتخاب كرده است. نقاش يا اثرى بديع و خلاقانه مى آفريند يا همچون بندبازى كه با چشمان بسته به روى طناب مى دود، فرو مى افتد. مهم ترين نكته اين است كه از شيوه اش به طور آگاهانه بهره گرفته باشد. مقانلو اين ساختار مبتنى بر ايجاز را به چندين شيوه در كارش اجرا كرده است. در اينجا به شيوه ها مى پردازيم. شروع قصه «همسايه» چنين است: «امروز صبح اول وقت، در را كه باز كرديم، جنازه اش پشت در بود. مادر بيش از همه دستپاچه شد. ديدن خون اعصابش را به هم مى ريزد، زن ظريفى است. با گردن مچاله، دراز افتاده بود و چشم هاى سبزش روى آجر لق گوشه پشت بام ثابت مانده بود. پدر را صدا زد، بايد هر چه زودتر كارى براى جنازه مى كردند... در محله تازه وارديم خانواده ام نمى دانند چه خبر است و اگر هم خبرى هست چرا به ما مربوطش كرده اند.»جمله ها را از ابتداى يك قصه انتخاب كردم چرا كه جملات وسط قصه ها نمى توانند به خودى خود رسا باشند. به هر حال توضيحاتى قبل از اين جمله ها آمده است كه معناى آنها را داراى رابطه اى منطقى با جمله هاى آغازين مى كند. قصه با جمله اى شروع مى شود كه قصد دارد خواننده را تحريك به خواندن بقيه سطرها كند: جنازه اى پشت در افتاده است. جمله اول چنين است: «امروز صبح اول وقت، در را كه باز كرديم، جنازه اش پشت در بود.» نويسنده هيچ مرجعى براى كلمه اول وقت در قصه ارائه نمى دهد. ممكن است ساعت ۸ صبح براى يكى اول وقت باشد و براى يكى، ساعت ۱۰ صبح. او معناى اين كلمه را به عهده خواننده مى گذارد. جمله اى معترضه در دل اين جمله آن را توضيح مى دهد: «در را كه باز كرديم.» اما اينجا هم نويسنده روشن نمى كند كه مرادش در حياط بوده يا در ورودى ساختمان. راوى بعد از آن كه در را باز مى كند «جنازه اش» را پشت در مى بيند. چيزى كه او در اينجا بيان مى كند، انگار اشاره به فرد خاصى است: «جنازه اش پشت در بود.» در ادامه قصه متوجه مى شويم كه اين واقعه هر روز جلوى در خانه اتفاق مى افتد و راوى مقتول ها را نمى شناسد. اما او به جاى به كار بردن «جنازه اى» از «جنازه اش» استفاده مى كند. به نظر مى رسد كه اين فرايند، ادامه تعليقى است كه قرار است از همان جلد اول شروع شود. ادامه قصه چنين است: «مادر بيش از همه دستپاچه شد، ديدن خون اعصابش را به هم مى ريزد، زن ظريفى است با گردن مچاله، دراز افتاده بود و چشم هاى سبزش روى آجر لق گوشه پشت بام ثابت مانده بود. پدر را صدا زد...»در زبان فارسى نيز مثل بسيارى از زبان هاى جهان، ضمير به اولين اسم قبل از خود برمى گردد. راوى در مورد دستپاچگى مادر حرف مى زند كه از ديدن جنازه، به هم ريخته است، چون «ديدن خون اعصابش را به هم مى ريزد...» اما جمله با توصيفى در مورد مادر تمام مى شود: «...، زن ظريفى است.» جمله بعدى هم توصيف است، توصيفى كه به نظر مى رسد در مورد جنازه صورت گرفته است: «با گردن مچاله، دراز افتاده بود و چشم هاى سبزش روى آجر لق پشت بام ثابت مانده بود.» اما جمله بعدى اين است: «پدر را صدا كرد» در اينجا باز هم مادر است كه پدر را صدا مى كند.مى توان اين فرايند را در همين قصه يا قصه هاى ديگر مجموعه نيز دنبال كرد. مقانلو عملاً با حذف يك سرى جملات توصيفى و توضيحى و گاهى با صرف ضماير و اسامى اجازه مى دهد همه چيز در ذهن خواننده شكل بگيرد. گاهى اين حذف ها، خود به شگردى در روايت تبديل مى شوند و گاه به «نگارش سكوت» مى انجامند و خواننده چيزى از آنها نمى فهمد. در قصه «همسايه» ابهام نقش مهمى در شروع قصه دارد. «همسايه» با شروعى جنايى _ پليسى- معمايى مى تواند اين نوع روايت را براى خواننده جذاب كند، اما معلوم نيست كه اين فرآيند در همه قصه ها جواب دهد.استعاره زبانى، ديگر شگردى است كه مقانلو، در جهت موجزكردن بيشتر كتابش از آن بهره گرفته است. اين كاركرد را نيز مى توان در مثال هاى قبلى يافت، هرچند كه فقط قسمتى از كاركردهاى مثال هاى بالا را در برمى گيرد.نمى توان نكته اى را در مورد كتاب هول ناگفته گذاشت. هر قصه اين كتاب، تجربه اى جديد است از عرصه روايت براى نويسنده. او در هيچ قصه اى ساختار و نحو قصه قبلى را تكرار نمى كند. قصه هاى روايى تر آخر كتاب، چون مزاحمان در كنار كارهاى تجربى تر چون «سيگاركشان» و تجربه هاى زبانى در «كتبه» تجربه هاى شيوا مقانلو در اين مجموعه است. او برحسب نوع زبان و ساختار قصه اش را پى مى ريزد و آنچه كه كار او را خصوصيت مى بخشد اين تنوع زبانى و فرمى در اثر او است.«كتاب هول» بيشتر از آن كه خواننده را سرگرم كند، او را دچار چالش مى كند. اين به خودى خود نقطه قوت يا ضعف به حساب نمى آيد. بايد ديد كه نويسنده چه هدفى را دنبال مى كرده است. آيا مى خواهد جذابيت پلان كارش باشد يا تجربه گرايى را بيشتر دوست دارد و متنش مى خواهد خواننده را دچار چالش كند. ممكن است او هر دوى اينها را در نظر داشته باشد. در همه اين حالت ها چيزى كه به نظر مى رسد اين است كه «كتاب هول» براى مخاطب پرشمار نوشته نشده است.


شرق