PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مهدی اخوان ثالث



MIN@MAN
09-01-2010, 05:48 PM
زندگی

مهدی اخوان ثالث نام هنری: م. امیددر سال ۱۳۰۷ درمشهدچشم به جهان گشود.در مشهد تامتوسطه نیز ادامه تحصیل داد واز نوجوانی به چامه سرایی روی آورد . در سال 1326 دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان بر و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد.در آغاز دهه‌ی بیست زندگیش به تهران آمد و پیشه‌ ی آموزگاری را برگزید.در سال ۱۳۲۹ بادخترعمویش ایراناز دواج کرد.با اینکه نخست به سیاست گرایش داشت ولی پس از رویداد۲۸ مرداداز سیاست تا مدتی روی گرداند. چندی بعد بانیما یوشیج و شیوه‌ی سرایندگی او آشنا شد. شاهکار 'اخوان ثالث' چامه‌یزمستاناست. او رویکردی میهن پرستانه داشت و بهترین اشعارش را نیز برای ایران گفته است (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم). او دارای ۴ فرزند است.


سال شمار زندگی اخوان

1307 (اسفند), تولد در مشهد

1326 (خرداد), پایان تحصیل دوره هنرستان مشهد در رشته آهنگری.شروع به كار آهنگری و چاقوسازی برای مدتی كوتاه در مشهد.عزیمت به تهران و شروع به كار در تهران (همكاری با مطبوعات و معلمی).

1327 شروع به كار معلمی در ورامین

1329 ازدواج با دختر عمویش ایران (خدیجه) اخوان ثالث

1330 چاپ اول ارغنون

1331 شروع زندگی مشترك با همسرش ایران خانم

1333 تولد لاله, دختر اولش

1335 چاپ اول زمستان،آشنایی با ابراهیم گلستان و آغاز همكاری با او

1336 تولد لولی, دختر دوم،شروع به كار در رادیو

1338 تولد توس, پسر اول، چاپ اول آخر شاهنامه

1342 تولد تنسگل, دختر سوم كه پس ازچهار روز فوت شد

1344 چاپ اول از این اوستازندان به مدت شش ماه تولد زردشت, پسر دوم

1345 چاپ اول منظومه شكار

1348 چاپ اول پاییز در زندان،عزیمت به خوزستان و شروع به كار در تلویزیون آبادان،چاپ اول عاشقانه‌ها و كبود،چاپ اول بهترین امید (گزینه اشعار و مقالات)

1349 چاپ اول برگزیده اشعار, جیبی

1350 چاپ اول مجموعه مقالات

1353 (شهریور) در گذشت لاله, دختر اول،بازگشت از آبادان به تهران و شروع به كار در تلویزیون ملی ایران

1354 چاپ اول آورده‌اند كه فردوسی...(كتاب برای كودكان)

1355 چاپ اول درخت پیر و جنگل (داستان برای كودكان ونوجوانان)،چاپ اول در حیاط كوچك پاییز در زندان

1356 شروع به تدریس ادبیات دوره سامانی و ادبیات معاصر در دانشگاه‌های تهران, ملی و تربیت معلم

1357 چاپ اول بدعت‌ها و بدایع نیما یوشیج،چاپ اول دوزخ, اما سرد،چاپ اول زندگی می‌گوید: اما باز باید زیست

1358 شروع به كار در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانكلین سابق)

1360 آغاز دوران بازنشستگی بدون حقوق از كلیه مشاغل دولتی

1361 چاپ اول عطا و لقای نیما یوشیج

1368 چاپ اول ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم

1369 سفر به خارج از كشور و برگزاری جلسات شعرخوانی در آلمان, انگلیس, دانمارك, سوئد, نروژ و فرانسه به مدت سه ماه و نیم ( از شانزدهم فروردین تا 29 تیر ماه )

درگذشت در بیمارستان مهر تهران (ساعت 30/10 شب یكشنبه چهارم شهریور ماه)
تشییع جنازه از بیمارستان به بهشت زهرا ( سه شنبه ششم شهریور ماه )
انتقال جنازه از بهشت زهرا به مشهد (توس) و خاكسپاری در محوطه آرامگاه فردوسی

MIN@MAN
09-01-2010, 05:48 PM
كتابهای اخوان


شعر
• ارغنون, چاپ اول 1330
• زمستان, چاپ اول 1335, انتشارات زمان
• آخر شاهنامه, چاپ اول 1338, بی‌نا
• از این اوستا, چاپ اول 1344, انتشارات مروارید
• منظومه شكار, چاپ اول 1345, انتشارات مروارید
• پاییز در زندان, چاپ اول 1348, انتشارات مروارید
این مجموعه در سال 1355 با نام « در حیاط كوچك پاییز, در زندان » توسط انتشارات توس انتشار یافت؛ و تا امروز به همین نام انتشار می‌یابد.
• زندگی می‌گوید: اما باز باید زیست, چاپ اول 1357، انتشارات توكا
• دوزخ, اما سرد, چاپ اول 1357, انتشارات توكا
• ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم, چاپ اول 1368, انتشارات مروارید
• سواحلی ، چاپ اول 1381 ، انتشارات زمستان
گزیده شعر
• عاشقانه‌ها و كبود, چاپ اول 1348, انتشارات جوانه.
• بهترین امید, چاپ اول 1348, انتشارات روزن.
• برگزیده شعر‌های مهدی اخوان ثالث ( از مجموعه چشم انداز شعر امروز - 6 ) ، چاپ اول 1349, سازمان نشر کتاب .
• برگزیده شعر‌های م. امید, چاپ اول 1349, انتشارات بامداد.
• قاصدك, چاپ اول 1368, انتشارات ابتكار.
• گزینه اشعار مهدی اخوان ثالث, چاپ اول 1369, انتشارات مروارید.
• سر كوه بلند, چاپ اول 1375, انتشارات زمستان.
مقاله
• نوعی وزن در شعر امروز فارسی, ماه‌نامه « در راه هنر », 1344.
• حیوان‌هایی كه شعر می‌گفتند, ماه‌نامه « فرهنگ » , دی 1345.
• ملاحظاتی درباره دیوان عماد فقیه, كتاب چراغ, پاییز1361.
• آیات موزون افتاده قرآن كریم, یادنامه علامه امینی ( به كوشش محمد رضا حكیمی ), 1355.
مجموعه مقاله و نقد ادبی
• مقالات ( جلد اول ), چاپ اول 1350 , انتشارات توس.
• بدعتها و بدایع نیما یوشیج, چاپ اول 1357 , انتشارات توكا.
• عطا و لقای نیما یوشیج, چاپ اول 1361 ، انتشارات دماوند.
• حریم سایه‌های سبز ( جلد دوم مقالات ), چاپ اول 1374, انتشارات زمستان.
• نقیضه و نقیضه سازان ، چاپ اول 1374 ، انتشارات زمستان .

داستان
• مرد جن زده, چاپ اول 1354, انتشارات توس.
• درخت پیر و جنگل, چاپ اول 1355, انتشارات توس ( قصه برای كودكان و نوجوانان).

گفت و گو
• گفت و شنودی با مهدی اخوان ثالث, به كوشش ناصر حریری, چاپ اول 1368, كتابسرای بابل.
• در پرتو چراغ آن سخن سنج, گفت و شنودی با مهدی اخوان ثالث, محمد محمدعلی, كلك شماره 6, شهریور 1369.
• صدای حیرت بیدار, به كوشش مرتضی كاخی, چاپ اول 1371, انتشارات زمستان.
• گفت و گو با مهدی اخوان ثالث, كیان شماره 9, مهر 1371.
• گفت و گو با احمد شاملو, محمود دولت آبادی, مهدی اخوان ثالث, به كوشش محمد محمدعلی, چاپ اول 1372, نشر قطره.
كتابهای درباره اخوان
• آوا و لقا ( ره یافتی به شعر اخوان ثالث ) ، مهوش قویمی ، انتشارات هرمس ، چاپ اول ، تهران 1383
• آواز چگور, محمد رضا محمدی آملی, نشر ثالث, چاپ اول, تهران 1377.
• اخوان شاعری كه شعرش بود, منوچهر آتشی, انتشارات آمیتیس, چاپ اول, تهران 1382.
• از زلال آب و آینه ( تأملی در شعر اخوان ثالث ), جواد میزبان, انتشارات پایه, چاپ اول, مشهد 1382.
• امیدی دیگر ( نگاهی تازه به شعرهای مهدی اخوان ثالث ), ضیاء‌الدین ترابی, نشر دنیای نو, چاپ اول, تهران 1380.
• باغ بی‌برگی ( یادنامه مهدی اخوان ثالث ), به اهتمام مرتضی كاخی, انتشارات زمستان, چاپ اول, تهران 1370.
• تجربه‌های همه تلخ ( نگاهی به سروده‌های مهدی اخوان ثالث ), كاظم رحیمی نژاد, نشر آفرینه, چاپ اول, تهران 1381.
• چهل و چند سال با امید ( مهدی اخوان ثالث ), یدالله قرایی, نشر بزرگمهر, چاپ اول, تهران 1370.
• دفترهای زمانه ( بدرودی با مهدی اخوان ثالث و دیدار و شناخت م. امید ), گردآوری و تدوین سیروس طاهباز, ناشر گرد آورنده, چاپ اول, تهران 1370.
• دیدار و شناخت م. امید ( دفترهای زمانه ), زیر نظر و اهتمام سیروس طاهباز, اسفند 1347.
• رمز و رمزگرایی در اشعار مهدی اخوان ثالث, علی احمد پور, انتشارات ترنج, چاپ اول, مشهد 1374.
• شعر زمان ما 2 ( مهدی اخوان ثالث ), محمد حقوقی, انتشارات نگاه, چاپ اول, تهران 1379.
• گفت و گوی شاعران (مهدی اخوان ثالث ، احمد شاملو ، ... )، مرتضی کاخی ( ترجمه ، ویرایش و تنظیم )، انتشارات زمستان ، چاپ اول، تهران 1384 .
• مهدی اخوان ثالث, حافظ موسوی, نشر قصه, چاپ اول, تهران 1381.
• ناگه غروب كدامین ستاره ( یادنامه مهدی اخوان ثالث ), ویراستاران محمد قاسم زاده و سحر دریایی, نشر بزرگمهر, چاپ اول, تهران 1370.
• نامی و نامه‌ای از مهدی اخوان ثالث, جعفر پژوم, نشر سایه, چاپ اول, تهران 1370.
• نگاهی به مهدی اخوان ثالث, عبدالعلی دستغیب, انتشارات مروارید, چاپ اول, تهران 1373.

MIN@MAN
09-01-2010, 05:49 PM
یاد

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت
آن شب که بود از اولین شبهای مرداد
بودیم ما بر تپه ای کوتاه و خکی
در خلوتی از باغهای احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پیراهنی سربی که از آن دستمالی
دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
از بیشه های سبز گیلان حرف می زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
گاهی سکوتی بود ، گاهی گفت و گویی
با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری
گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهکار
در شهر زلفی شبروی می کرد ، آری
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، لیکن
بیش از حریفان زهره می پایید ما را
وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت
او در کناری خفت ، من هم در کناری
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهای پاره پاره

MIN@MAN
09-01-2010, 05:49 PM
توضیح : جملات اخوان به نقل مستقیم از کتاب صدای حیرت بیدار نقل شده است.


کاروانیها!
کاروانسالاری افتاده است از پا
چیست تدبیر؟
کاروان آیا بماند یا براند؟(1)
...
من امشب در عالمی سیر می کنم که حد فاصلی میان شعر و نثر است... خیال! ... و من امشب در خیال زیبایم رو در روی کسی هستم که در مقابل او سنگ ریزه ام مقابل کوه! او با نگاه نافذش ، صدای گیرایش ، غالب گشته و من مغلوب و حیران جرات نگاه کردن در چشمان او را ندارم... مهدی اخوان ثالث، یگانه کاروانسالار شعر معاصر، آنقدر از سر کوه بلند خم شده تا فروتنانه به چند سوال مضحک من جواب دهد... سر میزی نشسته ام و او پر هیبت و با صلابت در سوی دیگر میز قرار گرفته است. باورم نمی شود. منم و اخوان ِ بزرگ و شمعی روشن که ناظر گفتگوی ماست و روشنی بخش خیال ِ من.

***
من: جناب آقای اخوان! آماده اید مصاحبه را شروع کنیم؟
مهدی اخوان ثالث : بله.
- آقای اخوان! اگر در شعر امروز نابغه ای ظهور نکند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شعر ما امروز قالب ندارد و یا به عبارتی قالب شعر امروز نیمایی است. اما هنوز در شعرمان وزن هم داریم. گرچه امروزه می بینیم که در پاره ای مواقع شعر بدون وزن هم وجود دارد مثل شعر سپید. به هر حال... آیا با از بین رفتن قالب شعری وزن می تواند بدون آن نقش ایفا کند؟
ببینید... وزن به شعر حالت ِتَری و ترانگی ، حالت ترنّم و تغنّی می دهد و حالت روانی و روانگی.این موهبتی است برای شعر. وزن به شعر حرکت و پیوستگی و فرم می دهد، هماهنگی و تمامیتی خدشه ناپذیر. همین.
و من معتقدم که شعر را نباید از این موهبتِ دشواری زیبا ، یا زیبایی دشوار محروم و پیاده و برهنه کرد ، و تمامیت و کمالش را مخدوش ساخت، مگر بتوان جانشینی بهتر و عالیتر از آن برای شعر پیدا کرد ومن هنوز در تجربیاتی که در این زمینه شده و شعر امروز ما جلوه هایی از آن تجربیات را دارد، چنین جانشینی برای وزن ندیده ام.
- شما علاوه بر سررودن شعر نیمایی (نو)، شعر کهن هم سراییده اید. رباعی، غزل، دوبیتی و ...آیا معتقدید شاعران حال حاضر باید در این موارد هم به تجربیاتی دست یابند؟
. اصولاً این دست نیست که قالب را ما نمودار ِ اثر و تعیین کننده قطعی چند و چون ِ شعر بدانیم.هیچ اشکال ندارد که کسی شعر بگوید ودر قالب قصیده باشد. قوالب برای کسانی مطرح است که خود همه چیزشان قالبی است. آنها که شعری دارند به هر نحوی که هست ، شایسته تر است، بهتر است و مجال جولان ِ قریحه شان بیشتر است، می گویند. منتهی یک نکته می ماند و آن اینکه بخواهیم از جهت دیگر نگاه کنیم: شیوه ای که نیما پیشنهاد کرده از نظر کلّی یکی از قوالب شعری است که پیشنهاد شده ، یعنی همان طور که ما غزل داریم، مثنوی داریم، رباعی داریم، و چه و چه ها، همچنان قالب کشف و ابتکار نیمایی هم داریم. امّا اگر همه چیز را، اوّل و آخر ِ شعر فارسی را فقط همین بدانیم، به نظر من صحیح نیست.این هم نوعی است از قوالبی که به شعر عرضه شده. ای بسا که فردا بیایند وشکلهای بیانی بهتری بیابند و عرضه کنند ، همچنان که خود ِ نیما این کار را کرد نسبت به گذشته.هر چیزی برای خودش و به جای خودش، هر معنی که به ذهن شاعری خطور کند برای خودش قالبی تقاضا می کند، و خود به خود در ذهن شکل پیدا می کند و بیان می شود، خواه در قالب نیمایی ، خواه قصیده. شما تصورمی کنید قصیده ((دماوند)) بهار که پر از شور و حس و حال است شعر نیست؟ در آن شور شاعرانه نیست؟... یا یکی از سروده های خودم:
بهل کاین آسمان ِ پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کآن خوبان پدرشان کیست
و یا سود و ثمرشان چیست...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش به سان ِ شعله آتش دواند در رگم خون ِ نِشیط ِ زنده بیدار
نه این خونی که دارم پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دُم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب ِ من
این غرفه با پرده های تار
و می پرسد صدایش با ناله ای بی نور:
(( کسی اینجاست؟!
الا من باشمایم... آی...
می پرسم کسی اینجاست؟!
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی
یا که لبخندی
فشار گرم ِ دست ِ دوست مانندی..))
و می بیند صدایی نیست
نورِآشنایی نیست
حتی از نگاه ِ مرده ای هم رد پایی نیست؟
صدایی نیست الّا پِت پتِ رنجور ِ شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم ِ کار مرگ
و زان سو می رود بیرون به سوی غرفه ای دیگر
به امّیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است
از اعطای درویشی که می خواند:
(( جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهاد کُش فریاد!))
و زانجا می رود بیرون به سوی جمله ساحل ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه نو پرده های تار
(( کسی اینجاست؟!!))
و می بیند همان شمع و همان نجواست...
...
این شعر از من قالب نیمایی می طلبد. نه مثنوی.
- با تشکر فراوان از این که شعر زیبایی خواندید. قصد داشتم از شما شعری بخواهم که زودتر خودتان دست به کار شدید... اما... تا کنون دو بار از ملک الشعرا نام بردید. اولین جمله ای که در باره ایشان به ذهنتان می رسد چیست؟
جمله ای می گویم مطابق با استفاده او از قوالب کهن در شعر نو: چند بیت غزلی می گفت و گریز می زد به قضایای مشروطه.
- شعری دارید به نام خوان هشتم... می دانم که نام کامل آن خوان هشتم و آدمک است. کمی راجع به این شعر صحبت کنیم.
. در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
قصه است این ، قصه، آری قصه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
بی عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
این گلیم تیره بختی هاست.
خیس خون سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست.
در واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
اما آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ، موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان، از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
گرچه می بینند و می دانند آن انبوه
کانکه اکنون نقل می گوید
از درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
گرگ- روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
که قرابت با دو سو دارد
مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
اینت افسونکارتر اهریمنی طرّار،
گرچه آن انبوه این دانند،
باز هم امّا
گرد پر فن جعبه جادوش – دزد دین و دنیاشان-
همچنان غوغا و جنجال ست...
مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
بچه ها جان! بچه های خوب!
پهلوان زنده را عشق است.
بشنوید از ما ، گذشته مُرد
حال را آینده را عشق است
- حضور جهان پهلوان تختی در این شعر چگونه اتفاق افتاد؟
. تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده . برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود مطرح کردم.
- اصولاً مطرح کردن اعتراض شدید از خصایص بارز شعر شما بود. نمونه بارز آن فریاد زدن ِ((کُشتن)) ناجنمردانه تختی ست که در مقایسه با کشته شدن سیاوش به دست گرسیوز در خوان هشتم آمده است. طبعاً چنین اعتراضاتی دستگیری و زندان به دنبال خواهد داشت. شما چند بار و چگونه به زندان افتادید؟
. چند بار به زندان افتادم. بار اوّلش به خاطر پناهنده ای بود که به خانه ما روی آورده بود. یعنی من و دوستم رضا مرزبان با یکدیگر در یک خانه می نشستیم و پناهنده ای به ما سپردند که او را مخفی کنیم. این شخص آمد، حالا دوران بعد از کودتای 28 مرداد است. اواخر زمستان بود، مدتی او را نگه داشتیم و این مرد بی آرام شد و یکی دو بار به کوچه رفت و گیر افتاد! دنبال او آمدند ، ریختند به خانه و ما را هم بردند و پس از چند روز آزاد کردند. یک بار هم زمانی بود که ارغنون را منتشر کرده بودم و این بار خودم طرف اتّهام بودم، اتفاقاً آن زمانها شعری هم در یکی از روزنامه های مخفی منتشر شده بود ، خطاب به شاه با دشنام و حمله شدید...
این شعر را به من نسبت می دادند که تو گفتی... حال آنکه من نگفته بودم ولی می دانستم چه کسی گفته... مرا چند بار به محاکمه کشیدند و این دفعه زندانم طول کشید... یک سالی زندان بودم...
یک بار هم در سال 45 به زندان افتادم. به اتهام دیگری که چند ماه طول کشید... ولی این زندانها آنقدر به من سخت نگذشت گو اینکه شکنجه هم دیدم . سیگار روی دستم خاموش می کردند که جایش هست، با چکمه و نعل آهنین به قلم پاهایم می کوبیدند که آثارش باقیست...امّا اینها شکنجه ای نبود. بیرون که می آمدم ، زندان فراخ تری در انتظارم بود...
زمستان و چاووشی دو جهت عمده و اصلی شعر های من در عرض این سالهاست. مجموعه های زمستان ، آخر شاهنامه، از این اوستا، و در حیاط کوچک پاییز در زندان که این آخری مربوط به زندان اخیرم در سال 45 است...
- ... انتخاب تخلص ((امید)) چگونه بود؟

. روز جمعه 16/11/1326 بود.در جلسه انجمن ادبی خراسان منزل آقای گلشن آزادی خدمت استاد عبدالحسین نصرت بودیم و پس از خواندن غزلی ، صحبت از تخلص من شد و ایشان پیشنهاد کردند امّید باشد و من پذیرفتم.
- بسیار ممنون آقای اخوان! فکر می کنم وقت آنست که چند بیت شعری از شما بشنویم و مصاحبه را رو به پایان ببریم.نمی دانم تا اندازه کلمه بیت را به جا به کار برده باشم. امّا سراپا گوشم...
. چیزی هست به نام ((ابریhttp://pnu-club.com/imported/2009/06/90.gif

چه روز ابری زشتی
ترشرو، تنگ و تار آنگه نه بارانی، نه خورشیدی
نه چشم انداز دلخواهی
نه چشمی را توان و خواهش دیدی
اگر ابریست این تاریک
چرا بر حال ما اشکی نمی بارد؟
و ما را اینچنین خشک و طاقت سوز
بکردار کویری تشنه می دارد؟
تو هم خورشید پنهان کاش گاهی می درخشیدی
و می دیدی چه دهشتناک روز ابری زشتی ست
همان روز مبادایی که می گویند امروز است
بد و بیراه پیروز است

نه دیروز و نه فردایی
نه ایمانی، نه امّیدی
نه بارانی ، نه خورشیدی
- خیلی ممنون و متشکر...
بله، این هم از قصه های ما. خواهش می کنم.

MIN@MAN
09-01-2010, 05:49 PM
مهدی اخوان ثالث
مهدی استعدادی شاد



بخش اول اين مطلب، داستان ديدار زنده ‏ياد اخوان ثالث از شهر برلن آلمان است. اين بخش پيش از اين زير عنوان "آينه‏ ی سرخ" در نشريه ‏ی آرش، چاپ پاريس، شماره 47 و48 - 1373 به چاپ رسيده است. سپس در بخش دوم كه با فاصله ‏ی ده ساله نسبت به بخش اول نگاشته شده است، سراغ يكی از مطالب نظری او را می‏گيريم و با نگاه به "مؤخره از اين اوستا" مسئله ‏ی التقاط را شرح داده و آن را می‏كاويم.
- 1 سگی رها شده از بند صاحبش، ته‏مانده ‏ی ديوار برلن را كه به رسم يادگار بر جا گذاشته شده و جزء جاذبه ‏هی توريستی شهر شده است، خيس می‏كند. مفتول‏هی بتونی، تر می‏شوند. آنان، مثل بقيه ‏ی توريست‏هايی كه برای ديدن ديوار ويرانه آمده‏اند، با فاصله از كنار عمليات آب‏پاشی سگ می‏گذرند. نمی‏خواهند در مدار افشانه باشند. حضور و نمايش قضی حاجت حيوان، موضوع صحبت را عوض می‏كند.
چهار، پنج نفری چيزی راجع به سگ می‏گويند: يكی درباره ‏ی وفی سگ به انسان حرف می‏زند. بعدی با حيوان زبان‏بسته اظهار همدردی می‏كند كه هنوز انسان را نشناخته، سومی پيرامون نجسی و پاكی حيوان نزد مسلمانان مضمونی كوك می‏كند. از دو نفر ديگر، يكی ساكت می‏ماند. هنوز حيران فروپاشی ديوار و نظام وابسته‏اش است. آخری كه در حال و هوی ديگر است، سگ مذهبی را يكی از معادل‏هی قديمی كلبی مسلكی می‏داند و Cynism در زبان فرنگيان را همان روحيه ‏ی دو گانه سگ و سگ‏اخلاقی می‏خواند كه از يك سو، حامی انسان است و جانفشانی می‏كند و از سوی ديگر، پاچه ‏ی آدم را می‏گيرد.
پنجاه متری كنار ديوار فرو پاشيده ‏ی برلن، مرزی كه سياست‏محوری را از بازارمداری جدا می‏كرد، تبادل نظر آنان درباره ‏ی سگ ادامه می‏يابد. با دور زدن ساختمانِ عبوسِ رايشتاگ - عمارت پارلمان جمهوری وايمار - سگ فراموش می‏شود.
همگی به طرف ماشين می‏روند تا به خانه بازگردند.
در ميدان جلو ساختمان، ميدانی كه چهل - پنجاه سال پيش محل كتاب‏سوزی اوباش نازيست بوده، اخوان ثالث چند شعر كوتاه را تا راه افتادن ماشين خوانده است. از جمله اين "شعرك" را كه: ‌«بلبل نگر كه غنچه شده در كمين گُل‌». سپس با لهجه ‏ی خراسانی گفته: ‌«پلنگ، می‏بينی كه مو هم هايكو داريم. نيازی به شعر ژاپونی و چه و چه‏ها نيس.‌» صحبت شعر ادامه يافته و او، با جثه ‏ی كوچك و حافظه ‏ی خط - خطی شده از سختی روزگار و صدايی محزون كه مدام بلند و كوتاه شده و كلامی دلسوخته كه پيوسته قطع و وصل گشته، درباره ‏ی شاعر "شعرك" و منبع آن گفته. اسم شاعر، شفاعی محلاتی بوده و انگار اثر در تذكره‏الشعری وحيد نصرآبادی درج شده.
ماشين در اين ميانه به ميدان "زيگر زويله" رسيده است. در ميدانی، كه متفقين پس از سرنگونی فاشيسم رو به راهش كرده و در وسطش مجسمه ‏ی برق انداخته ‏ی "الهه ‏ی پيروزی" را عَلَم كرده‏اند، موضوع صحبت عوض شده است.
گفتگو به شوخی و طنز و هجو و هزل و مطايبه رسيده. گاهی كسی لطيفه ‏ی گفته، از آن لطيفه‏هايی كه بر زبان مردم پس از انقلاب چرخيده و سد هجوم ماتم و ذلت شده است. در فاصله ‏ی لطيفه‏ها، مزه‏پراكنی هم جريان داشته، از آن مزه‏هايی كه تلخی روزگار را كم می‏كرده است. سهم اخوان ثالث هم در اين ميانه اين جمله بوده كه، نمی‏دانم ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را! آقا بزرگ علوی هم كه تاكنون به پهنی صورت به هجوهی قبلی خنديده و گاهی نكته ‏ی را بری خود يادداشت كرده بوده تا شايد خوراك خاطرات‏نويسی كند، از حرف شاعر هراسيده و برحسب ذات محتاط خود برآشفته، جمله ‏ی معترضه به اين مضمون گفته كه: بابا نمی‏ترسی اين حرفا به گوش آقايون برسه؟ اخوان ثالث، رندانه خود را به ساده‏لوحی زده و در جواب كه: ‌«سيد علی، مو رو می‏شناسن و مودونن كه حلال‏زاده‏ايم.‌» بعد تك لبخندی بر چهره‏اش شكفته و نگاه زيرك و بچگانه‏اش هزار جمله ‏ی بی‏آوا گفته است.
آقا بزرگ علوی كه سكوت كرده، دنباله حرف را نمی‏گيرد. اخوان ثالث، اما، پس از آن توضيح كوتاه، ول نمی‏كند. چند هجو ديگر درباره ‏ی ملايان و تازيان كوك می‏كند. سپس با سكوت او، صحبت به بناهی تاريخی و تاريخ شهر برلن می‏رسد. حتا از اهميت شهر برلن در تاريخ فرهنگ معاصر ايران سخن به ميان می‏آيد. اسم تقی‏زاده، كاظم‏زاده ايرانشهر، جمالزاده، ارانی و خليل ملكی كه در اين شهر برباليده‏اند، برده می‏شود. بعد به پيوند ايران و آلمان اشاره می‏رود. سر علاقه ‏ی ايرانيان به آلمان و همنوايی بر سر يهودی‏ستيزی نظرها متفاوت است. بری جلوگيری از اختلاف نظر، اين قضيه درز گرفته می‏شود. شاعر باز شروع می‏كند و چند هجو سروده ‏ی خود را می‏خواند. يكی می‏پرسد كه آيا اين‏ها را نوشته. در پاسخ می‏گويد كه هنوز نه! آن‏ها را بری ضبط در حافظه ‏ی دوستان تعريف می‏كند. وقت نوشتن و تكثيرشان نرسيده! بعد با لحن فاخری اين جمله را می‏گويد: ‌«صدور بخشنامه است بری بايگانی يادها.«
كسی چيزی نمی‏گويد. آقی بزرگ علوی فقط اشاره می‏دهد كه بايد مواظب بود! سپس جلو خانه‏اش از ماشين پياده می‏شود. خسته شده و بری خواب ظهر می‏رود كه سال‏هاست بدان عادت دارد. درست مثل عادت به دوش آب سرد صبح‏ها كه از دهه‏ها پيش آن را رعايت كرده است.
بقيه پس از پياده شدن آقا بزرگ در بخش شرقی شهر، به خانه ‏ی در بخش غربی می‏روند. قرار اينطور بوده. روز را بايستی سر می‏كردند. غذايی سرپايی، شكم‏هی گرسنه را سير می‏كند. تا بعد از ظهر كه تعداد ديگری به جمع افزوده شوند، اخوان ثالث چرتی می‏زند تا ضعف بيماری قند را جبران كرده باشد. پس از استراحت عصر سور و ساطی برقرار می‏شود. شاعر كه مرض قند او را تراشيده، طلبِ مِی می‏كند. گيلاس‏ها پر و خالی می‏شوند و جان‏ها به تدريج گرم. مجلس شوری می‏گيرد و فرصت شعرخوانی پيش می‏آيد. جوان‏ترها خود را به ميان نمی‏اندازند. اخوان ثالث شمع محفل می‏شود و نخست شعر "حالت" خود را می‏خواند.
»آفاق پوشيده از فرّ بی‏خويشی است و نوازش، / ی لحظه‏هی گريزان صفی شما باد...‌» آن گاه يكی از زنان خوش سيمی مجلس از او طلب شعر عاشقانه می‏كند. اخوان ثالث كمی اين پا و آن پا می‏كند. صبر می‏كند. ترديد دارد كه "لحظه ‏ی ديدار" را بخواند يا "دريچه" را. سرانجام با اصرار يكی از مهمانان دومی را می‏خواند. ‌«ما چون دو دريچه، رو به روی هم، / آگاه ز هر بگوی مگوی هم. / هر روز سلام و پرسش و خنده، / هر روز قرار روز آينده. / عمر آينه ‏ی بهشت، اما... آه / بيش از شب و روز تير و دی كوتاه / اكنون دل من شكسته و خسته‏ست، / زيرا يكی از دريچه‏ها بسته‏ست، / نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد، / نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد.«
"دريچه"، اين عاشقانه سروده ‏ی جاودانه ‏ی او، همه را در ياد عشق‏هی ناكام خود غرق می‏كند. حُزن فضا را تنگ می‏كند. فضا با افرادی غوطه‏ور در خاطرات تلخ، غمبار می‏شود. شاعر، سنگينی فضا را حس می‏كند. سعی می‏كند جوّ را بشكند. چيزهايی می‏گويد. فحوی كلامش اين است كه نبايد در غم و يأس غرق شد. برخی تعجب می‏كنند كه اين نكته را از او بشنوند. اديبی كه سراينده ‏ی روزگار زمستانی بوده. سپس او، همه را به توجه می‏خواند. زيرا می‏خواهد شعر ديگری را بخواند كه حال و هوا و حس خاص خود را دارد و از چاه مشكلات و بُغض‏هی فردی، آدم را بيرون می‏آورد. تأكيد می‏كند كه شعر تازه ‏ی است و چاپ نشده. در واكنش به بيداد اين سال‏ها. در جايی آن را چاپ نكرده ولی قصد دارد آن را به طريقی چاپ كند. نمی‏خواهد حرف اين سال‏هی خود را نزده بگذارد. از ترفند خود نمی‏گويد. حكايت نمی‏كند كه با زيركی شعر را محصول دوران گذشته می‏خواند تا امكان چاپ آن را در زمان حال و روزگار جاری فراهم آورد. روزگاری كه شايد خودش ديگر در آن حضور نداشته باشد. زيرا كه خاموشی گزيده است. نخست توضيحی راجع به عنوان و مفهوم شعر می‏دهد. يعنی همان چيزی كه بعدها، وقتی اخوان ثالث در خاك می‏شود و يادنامه‏اش در می‏آيد، چاپ شده است. می‏گويد، همانطور كه بعدها در كتاب "باغ بی‏برگی" آمده: - در افسانه‏ها مار قهقهه )يا اژدها( بوده است كه شهری را به ستوه در آورد. از آتش‏بازی‏ها، قربانی گرفتن‏ها، كُشت و كشتارها و چه و چه‏ها. تا سرانجام پهلوانی مدعی شد كه شر او را دفع كند. آيينه ‏ی بزرگی پيش روی مار گرفت. مار با ديدن چهره ‏ی واقعی خود به قهقهه افتاد. آنقدر خنديد تا مُرد.
يكی از ميان مهمانان می‏پرسد كه نكند مار قهقهه تمثيل رهبر است. شاعر پاسخی نمی‏دهد. پاسخ را قبلا در جمع كوچك‏تری داده بود. فقط سر بالا می‏كند و نگاهی می‏چرخاند تا هر كس از نگاهش پاسخ را بگيرد. می‏طلبد كه به شعر دقت شود. سپس لبی‏تر می‏كند و می‏خواند: ‌«ميهنم آيينه ‏ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته...«
يك لحظه مكث می‏كند و سپس با لبخندی گزنده كه معلوم نيست مخاطبش كيست، می‏گويد راستی عنوانش فراموش شد. عنوان شعر "ی مار قهقهه" است. شاعر پس از آن ادا كردن خاص حرف "ق"، در برابر مخاطبان مجرايی شكافته و آنان را به تحرك واداشته است. مخاطبانی كه چيزی جز آن چهره ‏ی اخوان ثالث را در برابر ندارند. چهره ‏ی كه دلواپسی تاريخی را به صورتی فشرده در يك لحظه برنموده است. شاعر در اين فضی گرداب‏گونه به خواندن ادامه می‏دهد: ‌«ی مار قهقهه / ميهنم آيينه ‏ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته / كه نخواهند التيامی داشت / ز آن كه قابی گردشان را با بسی قلاب‏ها بسته / مثل درياچه ‏ی بزرگی، راه‏هی رودها مسدود بر آن مانده، پيوسته...«
آن گاه نفسی تازه می‏كند تا مرثيه‏خوان ذلت عمومی ما جانی بری ادامه بيابد: ‌«مى‏خورد از مايه تا گردد كويری خشك / نم نمك، آهسته آهسته...«
مخاطبان آن روز، درست مثل ساير خوانندگان اين شعر در هر وقت ديگر، در اين كمركش پر ستيغ سرايش، طعم تلخ و شوری كوير و مرگ تدريجی را كه چتر خود را بر ما می‏گسترد، در گلو و سينه ‏ی خود حس می‏كنند. اين حس، گر چه تلخ و نامطلوب، همچون انرژی كه توجه و تشويق بينندگان رقص مرگ در جان رقصنده ‏ی ماهر ايجاد می‏كنند، در شاعر دلسوخته آن ديار امكان ادامه را مهيا می‏دارد تا بخواند: ‌«معبر دلخسته ‏ی بس قتل‏عام آخرينش اين / خوب گويم بدترينش اين. / ی مار قهقهه، آيينه ‏ی دلخسته را بردار / چند و چون بشكسته را بردار / خويش را لختی در آن بنگر، / دلبری دلبر...«
پس از لبخندی كه شاعر در پی اين مصرع زده، همچون هنرمندی چيره‏دست و بازيگری كاردان در جی ضروری درنگ و سكوتی حاكم می‏كند كه هزاران نكته‏بينی و جمع‏بست می‏زايد. در اميد خويش می‏شكفد و دست رد به سينه ‏ی "قاصدك" نمی‏زند. مار قهقهه را به پرتگاه نيستی می‏كشد، هنر و رندی را معجونی بری رهگشايی می‏سازد تا در لحظه تاختن به هيولی آدمخوار، در ادامه ‏ی شعر بخواند: ‌«دلبری دلبر / ی درونت كشته ما را برونت كشته با آوازه عالم را / خويش را بنگر ببين چونی / چيستی، آزار يا آزر / يا مهيب خويش خور آذر؟ / ی مار قهقهه، هم زشت، هم پستی / همچنان بی‏رحم و سيری‏ناپذيری دون / تا چه ديدی تو در اين آيينه ‏ی سرخم / كه چنينش خرد بشكستی؟ / از درون بينان / نيست در گيتی كه او صاف تو نشناسد؟ / هيچ كس. / من چرا زين بيش‏تر گويم / پس بس. / ميهنم آيينه ‏ی سرخ است / با شكافی چند...«
شعر اخوان ثالث كه تمام می‏شود، هيچ كس واكنشی نشان نمی‏دهد. همه در حالتی ميان حُزن و شور، در خلسه و نشئگی اسير، به بُهت دچار بودند. تنها، در جمع، شاعر است كه لبی به جام می‏زند. چشمانش می‏درخشد. انگاری پيروزی بر خصم را حس می‏كند و آن را برمی‏تابد. مثل اين كه مطمئن است آيينه را به دست مار قهقهه داده...
*
- 2مقاله ‏ی "مؤخره از اين اوستا"، به واقع پس از كتاب بدعت و بدايع نيما يوشيج، تك‏خال ديگری است كه، در آن سال‏هی اوليه ‏ی پاگيری شعر نوی فارسی، اخوان ثالث در عرصه ‏ی نظری و زيباشناختی به زمين مى‏زند.
كتاب "از اين اوستا" در روند مطالعه ‏ی آثار اخوان ثالث، خود را به عنوان اوجی از سرايش و انديشيدن او مطرح مى‏سازد. چاپ اول كتاب به سال 1344 برمى‏گردد و در آن مؤلف، يعنی راوی قصه‏هی ناكامی ما و انديشنده ‏ی راه چاره‏هی جمعى‏مان، 25 شعر را متقدم آن مقاله ‏ی ياد شده مى‏آورد. اين كتابی است كه از يك منطق محاسبه شده بهره برده.
مؤلف، در همان شعر اول كه عنوانش "مقدمه" خوانده شده و غزلی بر پيشانی سرايش او است، آن من راوی را چنين معرفی مى‏كند كه: ‌«من نوحه‏سری گل افسرده خويشم /... / من همسفر مركب پی كرده خويشم / من مرثيه‏گوی وطن مرده خويشم /... /.‌» كتاب اشعار ديگری از جمله شعرهی كتيبه، مرد و مركب و آن گاه پس از تندر را چون كيمياهی كميابی در گنجه‏هی خود جی داده كه هر كدام به تنهايی بری سرافرازی سراينده ‏ی در ايام پاگيری و تثبيت شعر نيمايی كافی مى‏نموده است.
از آن جا كه اين كتاب صاحب منطقی منسجم است، هر كدام از اين اشعار نه تنها بيانی از زيبايى‏شناسی او و شيوه ‏ی نگرش ويژه به موضوع و مضمون را خاطرنشان مى‏سازند، بلكه اجزی مكمل آن نظريه‏پردازی و به نوعی تاريخ‏نگاری ادبيات فارسی از سوی شاعر هستند. بخشی از اشاره‏هی مستقيم يا ضمنی "مؤخره ‏ی از اين اوستا" آشكار نمى‏شود، اگر در مقدمات (اشعار كتاب) دقيق نگرديم كه در مجموع يك فرامتن را تشكيل مى‏دهند.
اخوان ثالث، در "كتيبه" آن هستى‏شناسی خود را بيان مى‏كند كه ريشه در نگاه خيامی دارد و چالشی ميان عبثيتِ حاكم بر هستی با تلاش معنابخشی به باشندگی را به نمايش مى‏گذارد. او همچنين در كنار اين سير و سياحت در عوالم نگرش‏هی فلسفی، در شعری نظير "هستن" چالشی با مسايل محدود و خلاصه‏تر در عرصه ‏ی اجتماعيات را پی مى‏گيرد. چنانچه با ادی احترام به مرتضی كيوان، شهيد جنبش انقلابی، فكر سازماندهی و تشكيلات حزبی را در راستی نقد "حقايق جهانشمول و ماندگارش"، مورد شك و ترديد قرار مى‏دهد.
اخوان ثالث البته سال‏ها چوب اين شجاعت و جسارت نگرش انتقادی خود را خورد. زيرا رسانه‏هی حزب مربوطه با اشاعه ‏ی تعابير و برآوردهی دلبخواهی، به وی برچسب‏هی گمراه‏كننده مى‏زنند و با تسليم‏طلب و مأيوس خواندنش در سرايندگی و انديشگری، او را به حاشيه ‏ی بى‏توجهی عمومی تبعيد مى‏كنند.
در اين ميانه، نه تنها شواهد و گواهى‏هی تاريخی در نادرستی آن ايدئولوژى‏ها، بلكه دستاوردهی همين "مؤخره از اين اوستا" نيز داری استدلال محكمی بری لزومِ روش انديشه انتقادی در اوضاع و احوال زمانه هستند. آن تنش درون ماندگار نگرش شاعر ما كه از يك سو، شعر زمستان را همچون بيانيه ‏ی (مانيفست) شكست آرمان‏گرايی يك دوران مى‏سرايد و از سوی ديگر، خود را "ميم اميد" مى‏خواند كه عدل تخلص شاعرانه‏اش تأكيدی مصرانه بر اميدواری دارد، مسئله ‏ی وجود التقاط را در كارساز انديشيدن او عيان مى‏دارد.
در اين رابطه بى‏هوده نيست كه زبان رايج و رسمی آن دهه‏ها را در نظر بگيريم كه كلمه ‏ی التقاط را با باری منفی همراه مى‏كرد و آدم التقاطی را فردی سرگردان و بازيچه ‏ی جهان‏بينى‏هی متعارض مى‏دانست. اخوان ثالث همچون هر انديشگر صاحبقدمی، نه تنها در برابر اين روزمرگی زبانی مى‏ايستد و به مفهوم التقاط آن معنی درستِ گزينش را مى‏دهد كه به واقع تعريف فرهنگنامه‏ايش چنين است، بلكه با استفاده از مفهوم التقاط در سطح تفكر هم‏عصر ساير متفكران پيشتاز زمانه مى‏شود كه تازه چند دهه ‏ی بعد انديشه‏هايشان مطرح و تثبيت مى‏گردد. اخوان ثالث را به واقع بايستی يكی از پيش‏قراولان "خردمندی چند حوزه ‏ی" خواند كه نام ديگرش عقلانيت ارتباطی و حقيقت‏گرايی مبتنی بر رفتار و كنش‏هی جمعی است.
سوی اين صاحبقدمی در عرصه ‏ی انديشه، اخوان ثالث در تاريخ‏نگاری تحولات ادبی زبان فارسی نيز يكی از پيشتازان است كه در تداوم متونی چون "ارزش احساسات" نيما يا "پيام كافكا"ی هدايت و خيلی پيش‏تر از آن كه متون و مطالب مهم ديگری چون "طلا در مس" براهنی منتشر شوند، به ظرايف و معيارهی جديد شناخت متن ادبی ارجاع مى‏دهد كه مخالفان به اصطلاح پيشرو و مدرن او هنوز به خواب هم نديده‏اند. اخوان ثالث فقط موضوع تخطئه ‏ی حزب سياسی نبوده تا با برچسب‏هايی از توجه نظرسنجی دور بماند، بخشی از جريانات باب روز در مدرنيسم ما زحمت مطالعه ‏ی دقيق و انتقادی آثار اخوان ثالث را بر خود هموار نكرده‏اند و با محافظه‏كار خواندن او، خود را از يكی از زنده‏ترين منابع پوئتيك و زيبايى‏شناسی شعر و انديشه ‏ی متجدد فارسی محروم داشته‏اند.
"مؤخره از اين اوستا"، نه تنها در تقابل با ايدئولوگ‏هی حزبی، امثال طبرى‏ها، نگاشته شده و با قطار كردن اسم‏هی دست‏كاری شده ‏ی ماركس و انگلس و لنين و استالين و مائو، هاله ‏ی نورانی مقدس آنان را بری مريدان كمی كدر كرده و انديشيدن را از انحصار مركز اردوگاه سوسياليسم بيرون كشيده، بلكه همچنين به چالشی برابر سنت اساتيد دانشگاهی ادب كلاسيك و جريان نئوكلاسيك مكتب سخن برخاسته و به مستدل‏سازی تحول نيمايی برآمده است.
منتها دستاوردهی اخوان ثالث در "مؤخره از اين اوستا" بدين حدود خلاصه نمى‏شود. او در شعر هستن، از پيمانه يا معيار رفتار آدمی مى‏پرسد و سپس آن را چون دستگاه ارجاعی تعيين مى‏كند. شرح و تفصيل اين معيار رفتاری البته در مؤخره خيلی بيشتر از شعر ياد شده مورد بحث و حلاجی قرار مى‏گيرد. اخوان ثالث در مؤخره بری رسيدن به منظور خود ساختاری را برپا مى‏دارد كه از همان سنگ بنی نخست دنبال تعريف معيار رفتار و چگونگی پيامدهايش در زمانه مى‏رود. او مطلب خود را با خطابيه و ادی احترام به پيشكسوتان شروع مى‏كند. اينان در ضمن منابع ارجاعی انديشه ‏ی او نيز هستند. در اين راستا صفاتی را كه بری موصوف‏هی محترم خويش در نظر مى‏گيرد چيزی جز نيكی و زيبايی نيست. اين صفات مثلا به رفتار زرتشت اطلاق مى‏شود كه در دشمنی با اهريمن دروغ و بدی تمايز مى‏يابد.
با اين كه از منظر امروزی بدين شيوه نگرش كه به خير و شربينی موضوع‏ها و پديده‏ها محدود است، مى‏توان ايراد گرفت، اما اين‏ها دليل رها كردن مطلب او نيست. اخوان ثالث در ادی احترام بعدی خود، سراغ مزدك و بودا و مانی و سرانجام گاندی را مى‏گيرد تا با اعلام منابع مقدس انديشيدن خود كه در ضمن كنار گذاشتن اديان سامی و پيامبران ابراهيمی است، روايت انديشيدن دستاوردهايش را حكايت كند. اين حكايت از مجری بازگويی قصه‏هی از ياد رفته و تأملات راوی پيرامون گذشته‏ها و امور جاری مى‏گذرد. او در هر ايستگاهی از مكث و شروع بخش بعدی را با فعل انديشيدن همراه مى‏سازد. سپس انديشيدن خود را با يادآوری نام فرهيختگان گذشته كه بيشتر شاعرانند و شاخص‏ترين‏شان خيام، سنت و تبار مى‏بخشد. با تكيه بر اين تبارشناسی انديشه و اعلام زبان فارسی همچون فضی انديشگی، سپس به چالش با دعوی متشاعران و سليقه‏هی گذرا كه هر قيل و قال يا ادا و اطواری را شعر لقب مى‏دهند، برمى‏خيزد. بعد بری ارائه ‏ی محك و معيار شعرشناسی، از خود شروع مى‏كند و برخی از سروده‏هی خود را نه شعر كه كار و قطعه مى‏خواند. عملكردی كه نه تنها تمايز شعر را از غيرِ خود معلوم مى‏دارد، بلكه همچنين با يك آينده‏بينی شگرف ورود امكانات تازه ‏ی را بری بيان شاعرانگی زمانه در نظر مى‏گيرد.
او سپس در پی رجزخوانی برابر به اصطلاح پيشتازان هنری كه نه سبك و سياقی را ثبت و نه معيار سنجشی را بری نظريه ادبی پديدار مى‏كنند، در تداوم انديشيدن‏ها و پاراگراف‏هی تازه مطلب، با كنار گذاشتن روش‏هی سترون اساتيد ادب، با تكيه بر قصيده‏هی سخنوران و قياس ايشان با رباعى‏هی خيامی به تعيّن و تشخص من نظريه‏پردازِ متن مى‏پردازد. اين من، كه فرديتی از مجری نگرش انسانی، انتقادی و معنوی گذشته است، در نظر اخوان ثالث با پذيرش امر تضاد در درون آدمی مجموع مى‏شود و به دام نظريه‏هی وحدت‏جويانه، همسان‏سار و تك‏بنی نمى‏افتد.
مقاله ‏ی اخوان ثالث در اين مرحله به تعريف مبنی فرديت غير خصوصی شخص شاعر مى‏رسد، و در هر اشاره ‏ی بخشی از شناخت خود از نظريه‏هی ادبی زمانه، يعنی امر شكل‏گيری فرديت در متن و حضور تكامل‏گر مخاطب را عريان مى‏سازد. از يك سو مى‏آورد كه: ‌«مسئله مخاطبان نيز در خور توجه است. اين نيز از نشانه‏ها و دلايلی است كه بيننده ‏ی متأمل را در سنجش و داوری و شناخت اهل سخن، نكته مى‏آموزد كه خطاب به انسان و انسانيت است...» (ص 114كتاب ياد شده) و از سوی ديگر، در تعريف من فعال در متن به درجه‏بندی اشكال مختلف بيانگری راوی مى‏رسد و آن‏ها را من منزوی، من اجتماعی و من عالی بشری مى‏خواند. او از آن جا كه پايه را بر تعقل و تأمل نويسنده و راوی مى‏گذارد، در حاشيه ‏ی هر اشاره و نكته‏بينی به گفتاوردهايی نيز ارجاع مى‏دهد كه الزاما همه در سنت زبان فارسی نبوده و عناصر ادبی فرنگی را نيز در بر مى‏گيرد.
بخش بعدی "مؤخره از اين اوستا" به نقد رفتار همصنفان اخوان ثالث مربوط مى‏شود. او در اين رابطه نخست به سبك و سنگين كردن آن ارتباطهی قلابی و سترون بين صاحبان جرايد و شعرا مى‏پردازد كه از يك سو به منظور پر كردن صفحات نشريات است و از سوی ديگر، در سطح گپ‏هی شفاهی مى‏ماند و به عمق شناخت و عيار شعر معاصر نمى‏رسد. او بری نشان دادن راهكار جديد، مصاحبه ‏ی را بازنويسی كرده و با دقت در خور، هر سؤالی را بهانه ‏ی پرداختن ساختمان نظری خود مى‏سازد. او با اين كار در كنار كاربرد زبان صريح و مطنز كه به مقدسات مرسوم پرتو منتقدانه ‏ی مى‏افكند، فرمول‏بندى‏هی نظريه ‏ی خود را توضيح مى‏دهد و در اين راه، اصطلاحات قدما را به معنی جديدی مى‏رساند. از اين جمله آنچه او با مفهوم شعور نبوت و مسئله ‏ی الهام در شعر مى‏كند، يك رفتار مدرن است. بخشی از امر معنا بخشيدن جديد به الفاظ قديمی از طريق كاربرد حكايت و شرح واقعه حاصل مى‏شود. او در آن قصه ‏ی ماجری گردهمايی شاعران در شهرستان دورافتاده كه گويی از دنيا بى‏خبری و پرت افتادن از جريانات عمده و زنده ‏ی شاعرانگی و نيز نقد بومى‏گرايی به اصطلاح خودكفا است، به واقع نه تنها پَته ‏ی متشاعران را رو مى‏كند بلكه به مفهوم با شعر زندگی كردن معنی معاصر مى‏دهد. او در پسِ حكايت هر ماجرايی، دستاورد نظری آن را در زبانی رسا و مقاله ‏ی تكرار مى‏نمايد. چنان چه مثلا مى‏آورد (در ص 144كتاب) «مقصود من از شعور نبوت هر گز يك امر ماوراءالطبيعه نيست. هر شاعر حقيقی به ميزان و اندازه ‏ی رسوخش در تجارب عالی و متعالی زندگی و وجود، شعرش داری ارزش بيشتر يا كمتر است.» سپس حرف بسيار مهمی با چند اشاره ‏ی ضمنی مختلف به حوزه‏هی فكری و رفتاری ما مى‏زند كه: ‌«در عالم اين معنی (يعنی سرايش شاعر حقيقی) هيچ كس "خاتم‏النبيين" نيست.‌» آن گاه بری آن كه عدم وجود تعريف نهايی از شعر را بری مخاطب آشكار كند و جا بری پاسخ‏هی آيندگان باز گذارد، هر تعريف جا افتاده ‏ی سابق را با اما و اگری تعديل يا تدقيق مى‏كند. او بری آن كه امكان انعطاف در افكار عمومی از دست نرود و روی احتمالات آينده كه هميشه شناخت و نظريه را پيش برده‏اند، دری بسته نگردد، از وقار و صلابت نظری خود مايه مى‏گذارد و حرف درخشانی مى‏زند (ص 149كتاب): ‌«البته بايد يادآوری كنم كه سليقه و پسند من هيچگاه وضع و حال ثابتی ندارد.«
بر پايه ‏ی اين نگرش زيبايى‏شناختی كه از كليه ‏ی شناخت‏هی فلسفی و اجتماعی به جان هنر نزديك‏تر است، او به متغير بودن سليقه‏هی لذت‏خواهی ما گواهی و به انعطاف‏پذيری در ساير مسايل رجوع مى‏دهد: ‌«.. اگر مقصود قراردادها و سنت‏هی اجتماعی و اقتصادی يا به اصطلاح اخلاقی و مذهبی و امثال اين‏هاست، شايد به قول پيران پيشين بشود گفت به نظر من هيچ امری "ثابت و مقدس" نيست مگر آن كه بری زندگی روحی سودمند و لازم باشد، بری يك شرف طبيعی لازم باشد. مسلما بسياری و شايد تمام قيود و سنت‏هايی كه ما داريم و به تحميل بر جامعه ‏ی ما جاری و حاكم است، غير لازم و عبث و نابهنجار است. وقتی جامعه آن چنان بيدار و هوشيار و متفكر شد كه سودمندی و لزوم حقيقی را دريافت و تشخيص كرد، آن وقت خواهد ديد و فهميد كه اغلب و شايد تمام اين قراردادها پوچ و احمقانه و دست و پا گير، يعنی مانع رشد طبيعی و انسانی است...‌» (ص 152كتاب(
او بلافاصله پس از اين نقد جامع الگوهی رفتاری - نظری ما، گرايش مثبت و سازنده ‏ی خود را با ادی احترام به مزدك و زرتشت اعلام مى‏دارد. از ديدگاه او، با وجود چنين متفكران ازلی و پيشاپيشی، حاجتی به ديگران نيست. آن هم ديگرانی كه همچون اصحاب مقدس ايدئولوژى‏هی قدرت‏گرا در سطح جامعه مطرح شده‏اند. اين نكته‏ها را بايد در ميان سطرهی "مؤخره از اين اوستا" خواند و اشاره‏هی سربسته ‏ی آن را دريافت. به ويژه آن كه اخوان ثالث اين فرايند نقد و سنجش را در دو جبهه ‏ی متفاوت به پيش مى‏برد. او از يك طرف، لزوم قائم به ذات شدن فاعل شناسا را از طريق انديشيدن و شناختن متفكران فراموش شده هويدا مى‏سازد. اين امر وجه فكری نقد را در بر مى‏گيرد. از طرف ديگر، با كنايه و استفاده از زبان به اصطلاح زرگری و خواندن دگرگونه و كميك اسامی ماركس و انگلس و...، كه چيزی جز قداست‏زدايی از به اصطلاح پيامبران ايدئولوژى‏هی سر برآورده در دوران تجدد نيست، امر وجه زبانی نقد را پيش مى‏برد. انگار با رديف كردن نام رهبران تقدس‏يافته ‏ی چپى‏هی آن زمان كه به صورت پنج تن آل عبی مدرن درآمده‏اند، وی دريچه ‏ی به نقد ايدئولوژی مخالفان و اپوزيسيون واقعا موجود زمانه ‏ی خود مى‏گشايد.
اين جا ما به اوج شهامت او در نظريه‏پردازی و فلسفيدن دور از ارزش‏هی حاكم زمانه رسيده‏ايم كه با تلفيقی از آموزه‏هی دو نظريه‏پرداز - زرتشت و مزدك - بی آن كه ربطی با جريانات مقلدان و پيروان‏شان بجويد در استقلال شعوری به امر التقاط و استفاده ‏ی آن از سوی شاعر منجر گشته است. اين اوج چنان بلند است كه انگار نه تنها دوره ‏ی از سقف نگاه همعصران و منتقدان بالا مانده بلكه همچنين تمام آن گرد و خاك بلند كردن انصار حزب‏الله و عناصری چون ميرشكاك‏ها كه در پی نابودی سنت مدرن تفكر شاعران بوده‏اند، به گرد پايش هم نرسيده است. روشن است كه به تمسخر گرفتن "سومين برادر سوشيانت" ميرشكاك‏ها در ستون‏هی روزنامه كيهان و سعی دست انداختن اخوان ثالث‏ها از سوی جوانان مؤمن و كارمند حاكميت فقها بی اثر مانده و خواهد ماند.
اخوان ثالث بی آن كه تأثيری از كوتاه‏نظری همنسلان يا خصمی از جزم‏انديشان نسل‏هی آتی گرفته باشد، دست كم به پيامد آثار جرم اين دسته‏هی اخير انديشيده است. انگار او به پيش‏بينى‏هی داهيانه ‏ی مجهز بوده كه فرا روييدن بحران معنويت امروزی ما را از چندين دهه ‏ی قبل مشاهده كرده است. گويا مى‏دانسته كه با به قدرت رسيدن مذهب، از دست رفتن مشروعيت تاريخی اين جريان همچون "پايگاه روحيات و معنويات" جامعه آغاز خواهد گشت و روشنفكر دلسوز اين مرز و بوم بايستی در فكر جبران كمبود معنويت باشد. اخوان ثالث دهه‏ها پيش‏تر از آن كه فيلسوفان رسمى‏اش، عناصری چون داريوش شايگان در شرح زندگی خود (كتاب "زير آسمان‏هی جهان") با تكرار حرف متكلمان مسيحی كه خواستار احيی معنويات در سده ‏ی بيست و يكم بوده‏اند و بدون آن كه نامی از كارل رنر مبتكر چنين نظر و سخنی بياورد، از ضرورت وجود معنويت بگويد، بدين مسئله توجه كرده و راه و روش خود را اعلام داشته است. او در همين مطلب "مؤخره از اين اوستا" آورده است كه: ‌«... نمى‏توانم هردمبيل، ولنگار و بيراه باشم، بايد به امری مقدس و بزرگ... ايمان داشته باشم. اين ايمان به منزله ‏ی جان من است.‌» تلاش برپايى‏ی نظريه ‏ی التقاطی از افكار زرتشت، مانی و مزدك و بودا... بخشی از اين حركت در ايجاد معنويت است كه در رابطه‏اش مى‏گويد: ‌«من رهسپار وادى‏هی مقدس بودم‌» (ص .154) رفتار مدرن او در سطح انديشيدن حتا در يافتن همين امر مقدس نيز مشهود است كه نه به دنبال قبول يك امر كلی و ايمان آوردن و سپس اتمام قضيه، بل نقد و بررسی ايمان‏هی مرسوم و سعی در تفكيك كردن موضوع‏هی موجود ياعرضه شده بری اعتقاد داشتن است. او در اين باره خاطرنشان ساخته است: ‌«چون حس و هوش و خِرَدم به من اجازه نمى‏دهند كه چه دينی و چه دنيوی به اين حماقت‏هی جاريه معتقد شوم و دروغ‏ها را باور كنم.«
اين جا به مرحله ‏ی رسيده‏ايم كه منحنی رفتار او را بر محور مختصات ذهنيت اجتماعی بنگريم. رفتاری كه چيزی جز برگذشتن از فريفتاری ايدئولوژی و تلاش استقلال فاعل شناسا بری حضور در صحنه ‏ی چالش اجتماعی و تعريف معنويت و شرافت انسانی در چارچوب عرف دنيوی نيست. او در اين فرايند همچون پيامبری كه مسئوليت هيچ امتی را به عهده نمى‏گيرد، نويد ظهور هيچ مُنجى‏ی را اشاعه نمى‏دهد. او با نقد انتظار كشيدن مرسوم در ميان همزبانان و هموطنان، به آشتی دادن زرتشت و مزدك در دل و دنيی خويش برمى‏آيد و در اين پيكره نظری - معنوی، پيغام‏هايی از مانی و بودا را نيز جی مى‏دهد.
اين پيكره ‏ی نظری - معنوی حاصل تلاش فردی است. همين مخاطب قرار دادن فرد، در قياس با الگوی قديمى‏ی مخاطب قرار دادن جمع، ويژگی مدرن آن را مى‏سازد و الزام وجودى‏اش را اين گونه تشريح مى‏كند: ‌«انسان امروز با شامه و بينش بشری و اجتماعی، بايد با حقايق زندگی آزاد و شرفمند امروز آشنا باشد. تفاهم و الفت ارواح، رفاه و آسايش همگان، عدل و ايثار و محبت‏هی بشری شرف كار و زحمت‏هی سودمند يا زيبی آدميان. اين‏هاست آن چه مقدس و شريف است. اين‏هاست آن چه ارزش به زندگی مى‏دهد، ارجمند و عزيز است.‌» (ص 155كتاب(.
او سپس اين "هفت شهر عشق‏جويی" انسان مدرن بری رسيدن به معنويت را چون الگوی رفتاری از ساير الگوهی رفتار متمايز مى‏سازد: ‌«.. نه حدود و ديوارهايی كه عده ‏ی سياست‏پيشه و بى‏عمق و آخوندهی درباری و روحانى‏نما بری مقاصد و اغراض آلوده و پست و پليد خود جمع و جور كرده‏اند... انسان آزادانديش، انسان واقعی امروز بالاتر از اين افق‏هی كوتاه و پست و حقير مى‏نگرد. امروز فقط انسان مطرح است و ارزش هستی و عمر و كار سودمند يا زيبايی او، كار شريف و سودمند بشری و حمايت محرومان جوامع بشری.‌» (همان جا(.
اين الگو كه امروزه برنامه ‏ی جريان دگرانديشی است، بری اخوان ثالث آن روزگار، حاصل كار عنصری است كه نامی غير از زنديقی نمى‏گيرد. اخوان ثالث در مطلب مهم و درخشان خود تبار دگرانديشان امروزی را در سنت آزادانديشانی مى‏بيند كه در كنار سنت مذهبيون برباليده‏اند و مدام موضوع سركوب و پيگرد تمامت‏خواهی مطلق‏انديشانه بوده‏اند. دگرانديشی يا زنديقی بودن كه اشاره ‏ی به رفتار فكری اخوان ثالث هم هست، روحيه ‏ی است كه بر فراز مؤخره از اين اوستا همواره در پرواز خواهد بود. چنانچه اين التقاطگرايی با وجين كردن جنبه‏هی مثبت و پويی نظريات متفكران، سعی در يافتن راهكارهی فردی در عرصه ‏ی اجتماع خواهد كرد.

MIN@MAN
09-01-2010, 05:49 PM
استاد زنده یاد مهدی اخوان ثالث (م.امید) یکی از افتخارات سرزمین خراسان و ایران

http://pnu-club.com/imported/mising.jpgاین عکس کوچک شده است برای مشاهده ی سایز اصلی کلیک کنیدhttp://pnu-club.com/imported/2010/09/11.jpg

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

MIN@MAN
09-01-2010, 05:50 PM
نگرشی بر شعر کتیبه اثر مهدی اخوان ثالث-1



كتیبه را می‌توان شكوهمندترین سرودهٔ اخوان در تبیین و تجسم جبر سنگین بشری، و به تبع آن یأس فلسفی و اجتماعی به شمار آورد.
می‌توان كتیبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه می‌كوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را كشف كند اما آن‌سوی این كتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمی‌یابد.
با توجه به نظام اندیشگی شاعر، می‌توان از چشم‌اندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «كتیبه» پرداخت. از دریچه‌ای دیگر «كتیبه» می‌تواند مظهر تلاش و تكاپوی مداوم و مستمر توده‌ها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعی‌ـ سیاسی دوران باشد.
«كتیبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكانی كتیبه‌ای دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابی یكسان دارد.
كتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمی در گردونهٔ رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارهٔ رنج و شكنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ می‌دانست.
كتیبه روایتی است اساطیری‌ـ انسانی: اسطوره‌ پوچی، اسطوره جبر،‌ اسطوره شكستهای پی‌درپی و به قولی: «كتیبه، نمونه كامل یك روایت بدل به اسطوره گردیده است.» محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجیری مشترك در پای تخته‌سنگی كوهوار می‌زیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به كشف رازی كه بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا می‌خواند، همگان،‌ سینه‌خیز به سوی تخته‌سنگ می‌روند.
تنی از آنان بالا می‌رود و سنگ‌نوشتهٔ غبارگرفته را می‌خواند كه نوشته است: كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه،‌ با تلاش و تقلای بسیار، می‌كوشند و سر‌انجام توفیق می‌یابند كه تخته‌سنگ را به آن رو بگردانند. یكی را روانه می‌سازند تا راز كتیبه را برایشان بخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را می‌خواند،‌ اما مات و مبهوت بر جا می‌ماند. سرانجام معلوم می‌شود كه نوشتهٔ آن روی تخته‌سنگ نیز چیزی نبوده جز همان كه بر این رویش نقش بسته است: كسی راز مرا داند...؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است.
اخوان، این ره‌یافت فلسفی‌ـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از یك سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تخته‌سنگ را‌ـ كه پیام‌دار تقدیر آدمی است‌ـ نمودار می‌سازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را كه ساختار شعر بر آن بنیاد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، كه از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حكایت تاریخی در جوامع الحكایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد كه او را قالب الصخره خواندندنی و در عرب به طمع مثل به وی زدندی چنان‌كه گفتندی: اطمع من قالب الصخره (یعنی طمعكارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن می‌رفت.
سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عبری چیزی بر آن نوشته كه: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسكین به طمع فاسد، كوشش بسیار كرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید كه رب طمع یهدی الی طبع: ای بسا طمع كه زنگ یأس بر آیینهٔ ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بسیار دیده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ می‌زد و سر خود بر آن می‌زد تا آن‌گاه كه دماغش پریشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.
همچنین در كشف المحجوب هجویری آمده است: «از ابراهیم ادهم(رح) می‌آید كی گفت: سنگی دیدم بر راه افكنده و بر آن سنگ نبشته كه مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم كه بر آن نبشته بود: كی انت لاتعمل بما تعلم فكیف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل می‌نیاری، محال باشد كه نادانسته را طلب كنی...» اخوان خود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال میدانی هم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده كوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شكلهای مختلف.
كتیبه از چند صدایی‌ترین نو‌سروده‌های روزگار ماست. جبر مطرح‌شده در این شعر، هم می‌تواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بشری باشد، و هم نماد جبر اجتماعی‌ـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، می‌توان كتیبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست كه می‌كوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را كشف كند اما آن‌سوی این كتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمی‌یابد.
كلام با طنین و طنطنه‌ای خاص، با لحنی سنگین و بغض‌آلود آغاز می‌شود كه نمایشگر رنج و سختی انسان بسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار كوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی...
لفظ آنسوی‌تر بیانگر فاصلهٔ آدمی با راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیه‌های داخلی كوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تخته‌سنگ‌ـ این تندیس سترگ تقدیر‌ـ را باز می‌نمایاند. قافیه‌های درونی نشسته و خسته نیز رنج و خستگی نفس‌گیر زنجیریان را تداعی می‌كند. همگان (زن و مرد و...) به واسطهٔ زنجیر به هم پیوسته‌اند، یعنی وجه مشترك تمامی‌شان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حركت این انسان مجبور نیز تا مرزهای همین جبر است و نه بیشتر تا آنجا كه زنجیر اجازه دهد.
«طول زنجیر به طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.» لحن سنگین شعر، گویای انفعال، درماندگی و دل‌مردگی آدمیان است در زیر سلطه و سیطرهٔ جبر حاكم. ناگاه الهامی ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طنین‌انداز می‌شود و آنان را به تحرك و تكاپو فرا می‌خواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نزدیك شوند.
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگی‌هامان
و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم
اما اینان ماهیت این الهام را نمی‌دانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیری‌شان بوده یا آوایی از ناكجاهای دور؟ نمی‌دانند، و نمی‌پرسند. زیرا هنوز به مرحلهٔ شك و پرسش نرسیده‌اند. صدای مرموز می‌گوید كه پیری از پیشینیان، رازی بر پیشانی تخته‌سنگ نگاشته است و هر كس به تنهایی یا با دیگری...، صدا تا اینجا طنین‌افكن می‌شود. و سپس باز می‌گردد و در سكوت محو می‌شود. دنبالهٔ این پیام را بعدها بر پیشانی تخته‌سنگ خواهیم یافت كه: «كسی راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت» به‌خوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان می‌دهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سكوت آدمیان است كه فضا را در برمی‌گیرد:
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
...
مرحلهٔ پسین بهت و سكوت، شكی خفیف است اما نه زبان، كه در نگاه. تنها نگاه بهت‌آلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا...؛ آن‌سوی این شك و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا كه همان خردك شعلهٔ شك و پرسش نیز كه در اعماق نگاه آدمیان سوسو می‌زد، به خاموشی و خاكستر می‌گراید: خاموشی و‌هم، خاكستر وحشت! و این هست و هست تا آن‌شب،‌ شب نفرینی جبر:
شبی كه لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌كرد و می‌خارید،
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت كرد
گوشش را و نالان گفت: باید رفت
...
در چنین شبی كه زنجیر جبر و جمود بر پای زنجیریان خسته و نشسته سنگینی می‌كند، یكی از آنان كه درد جبر را بیش از همه حس می‌كند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر از بقیه است، می‌كوشد تا لایه‌های تو در توی راز را بشكافد و طرحی نو در اندازد.
پس برای حركت پیش‌قدم می‌شود به تمامی القائاتی كه در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خوانده‌اند، لعنت می‌فرستد و برای رفتن مصمم می‌شود. جماعت نیز كه اینك به مرزی از شعور و ادراك فردی و جمعی رسیده‌اند كه سوزش زنجیر را بر پای و پیكر خود حس می‌كنند با او همگام و هم‌كلام می‌شوند.
آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأس‌آور بسیاری بوده است كه آنان را از نزدیك شدن به مرزهای ممنوع بر حذر می‌داشته است كه به «به اندیشیدن خطر مكن!» القائاتی برخاسته از آفاق تك‌صدایی و از حنجرهٔ اربابان سیاست.
و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی كه تخته‌سنگ آنجا بود
از اینجا به بعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیك می‌یابد؛ آن‌سان كه همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنجیرهاشان‌ـ طنین‌افكن می‌سازد یك تن كه زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن كتیبه از تخته‌سنگ بالا می‌رود. وسعت جولان او با وسعت جولان فكرش همسان و هم‌سوست؛ هر دو از حیطهٔ آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخ‌ترند، او كیست؟ پیرو ایدهٔ همان دعوتگر نخستین به انقلاب، همان‌كه زنجیری سنگین‌تر از دیگران داشت: یكی از فلاسفه، متفكران، مصلحان و پیام‌آوران تاریخی؟ كسی از بسیار كسان كه در طول زنجیر كوشیده‌اند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا ... ؛ در هر حال، این فرد پیشتاز می‌رود و می‌خواند: «كسی راز مرا داند كه از این رو به آن رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون كردن، فراخوانی است به جدال با تقدیر ازلی‌ـ ابدی، و اینك باید حلقهٔ اقبال نا‌ممكن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آن‌سوی این سنگ جبر نهفته است .

MIN@MAN
09-01-2010, 05:50 PM
همگان برای نخستین بار به رمز كشف این معمای تا ابد، این راز غبار‌اندود تاریخی، دست یافته‌اند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعایی مقدس بر لب تكرار می‌كنند و این‌بار، شب نه دیگر لعنت‌بار، بلكه دریای‌ست عظیم و نورانی:
و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب.
گویی این شب، آیینه‌ای است در مقابل دنیای منبسط و منور درون جماعت فاتح. این‌گونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم:
خانه‌ام ابری است
یكسره روی زمین ابری‌ست با آن
در سطر: و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب، كیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگان، فضایی شاد و پر اشراق آفریده‌‌اند كه با حالات روحی افراد همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دسته‌جمعی زنجیریان است برای برگرداندن تخته‌سنگ و مقابله با جبر موروثی:
هلا، یك... دو... سه دیگربار
هلا یك، دو، سه دیگربار
عرق‌ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم.
تكرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این كشش و كوششهای جمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناكامیهای آنان است در این مسیر. دست و پنجه افكندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناكی‌اش به پیروزی می‌انجامد: پیروزی‌ای سنگین اما شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یكبار «هنگام آگاهی از سنگ‌نوشته» این شادكامی را تجربه كرده‌اند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه فتح نهایی می‌بینند.
شكستن طلسم تقدیر، و رهایی از زنجیر پیر، همان‌كه زنجیری سبك‌تر دارد، درودگویان به جد و جهد همگان فراز می‌رود تا پیام‌آور رهایی و رستگاری باشد:
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آن‌چنان كردیم)
در همین بخش، حالت انتظار و بی‌تابی جماعت با بیان مصور حركات طبیعی و بازتابهای فیزیكی آنان مجسم شده است. شعر، نمایشی‌تر می‌شود و شاعر، با بهره‌گیری از شگرد «تعلیق» گره‌گشایی از راز واقعه را به تأخیر می‌افكند تا به اشتیاق و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش و ضربان كند سطرها، بهت و بیخودانگی «خوانندهٔ رمز كتیبه» را مجسم می‌سازد: و ساكت ماند نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
...
توالی موسیقی درونی قافیه‌های داخلی: ماند، خواند، ماند، حالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را القا كرده‌اند. صبر جماعت لبریز می‌شود و از او می‌خواهند تا راز بگشاید:
«برای ما بخوان!» خیره به ما ساكت نگه می‌كرد
اما پاسخ او نگاهی بهت‌زده و حیرت‌آلوده است. در این سكوت سترون، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد، هنگام فرود آمدن، چیزی به گوش نمی‌رسد، گویی تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است كه در دهلیز گوشها می‌پیچد. فرود آمدن مرد، گویی فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مرد، ویران و مبهوت، پرده از آنچه كه دیده می‌گشاید:
نوشته بود/ همان/ كسی راز مرا داند كه از این رو...
و فاجعه با همه ثقل و سنگینی‌اش بر روح و جان همگان فرود می‌آید. طنین تكرار در گوشها می‌پیچد و دلها و دستها ویران می‌شوند. سطر آخرین، زنجیرهٔ توالی و تكرار تاریخ‌ـ تاریخ شكست آدمی را در برابر چشمان خواننده تصویر می‌كند. گویی حیات سلسله‌وار بشر، سیری دورانی است بر مدار همیشگی دایره‌ای چرخان كه اشكال و ابعاد مستدیر حاصل از این دوران آسیاب‌گونه، پیوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهای موهوم این زندان گردان فرا خوانده است.
اما سرنوشت آدمی، همانا پرواز در شعاع همین قفس مات و مدور بوده است كه چرخ فلك‌‌وار، فراز و فرودی متوالی و متكرر دارد. بند آخرین شعر، تصویری عمیق و عاطفی است از افسردن و پژمردن جماعت گیج و گرفتار:
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب، شط علیلی بود
این بار، شب مانند دریایی بیمارگونه به نظر می‌رسد كه همچنان بازتاب درون غم‌آلود و دردآمیز مردمان است. مردمانی تنها و ترك‌خورده. بیهوده نیست كه شاعر در سطر دوم این بند، فقط و فقط از یك «و» عطف در ساخت یك مصرع مستقل بهره جسته است این و او عطف، معطوف به تاریخ تنهایی و تنهایی تاریخی ماست كه در گوشه‌ای كز كرده است، بودنی است معطوف به زنجیرهٔ سطرها و سیطره‌های پیشین و پسین.
اما با توجه به نظام اندیشگی شاعر، می‌توان از چشم‌اندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «كتیبه» پرداخت. از دریچه‌ای دیگر «كتیبه» می‌تواند مظهر تلاش و تكاپوی مداوم و مستمر توده‌ها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعی‌ـ سیاسی دوران باشد كه همواره، همچون كوهی مهیب، حضور و استبداد جمعی، آگاهی و عقلانیت فردی و جمعی، با صوت و صفیری ناشناس، مردمان را به دگرگون‌سازی تقدیر فرا می‌خواند.
آزاداندیشان، پیشگام این انقلاب و دگرگونی می‌شوند و مردمان نیز با عزم و پایداری سترگ خویش، و با تحمل رنجها و شكنجه‌های مستمر، بار جنبشهای اجتماعی را بر دوش می‌كشند، اما سرانجام آن روی سكهٔ سهمگین سرنوشت، تصویری‌ست از رویهٔ همیشگی آن، تجربهٔ جنبش مشروطیت و انجامیدنش به استبداد رضاخانی، تجربهٔ نهضت ملی مصدق و سرانجام شكست آن با كودتای ۲۸ مرداد و ...، مصادیق تاریخی این‌سو و آن‌سوی كتیبهٔ سرنوشت‌اند. اما فراتر از همه اینها، «كتیبه» در ما و با ماست. هر كس در زمان و مكانی كتیبه‌ای دورو در درون دارد كه از هر سو بازتابی یكسان دارد. آنجا كه اخوان می‌گوید:
نوشته بود:
همان،
كسی راز مرا داند
كه از این‌رو به آن رویم بگرداند
واژهٔ «همان» چكیدهٔ همهٔ دیده‌ها و شنیده‌هاست از تماشای‌ـ هر دو سوی هستی. در این «همان» همهٔ تجربه‌های تلخ بشر در مسیر رسیدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» این دور تسلسل، به مثابهٔ تقدیری ازلی‌ـ ابدی همزاد آدمی است. اما آدمی به‌راستی تا به این حد محكوم و مجبور است؟ آیا نمی‌توان... ؟
سرنوشت مردمانی كه می‌كوشند كوه عظیم جبر را جابه‌جا كنند، از منظری اساطیری، یادآور اسطورهٔ یونانی سیزیف است. سیزیف نیز به جرم فریب خدایان، محكوم است كه صخره‌های عظیم جبر بشری را كه پیاپی فرود می‌آیند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدین‌گونه تاریخ تلخ او، تكرار و تسلسل همین رنج ابدی است.
بیهوده نیست كه «آلبركامو»‌ـ نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی‌ـ سرنوشت انسان قرن بیستم را شبیه سرنوشت سیزیف می‌داند كه باید زندگی را همچون سنگ سیزیف بر دوش خود حمل كند. «كتیبه» همچنین یادآور بن‌مایهٔ داستان قلعه حیوانات اثر «جورج ارول» است كه در آن جنبش آزادی‌خواهانه حیوانات در نهایت به استبداد تازه‌تری می‌انجامد این داستان به طور سمبولیك فرجام انقلاب كمونیستی روسیه به رهبری لنین را كه به دیكتاتوری پرولتاریای استالین انجامید به نمایش می‌گذارد... در نهایت، كتیبه، «دشنامی‌ است به تاریخ كه جماعات انسانی را به دنبال نخود سیاه فرستاده است... »
ساختار كلامی «كتیبه» تلفیقی است از اسلوب زبان پر صلابت كهن و برخی امكانات زبان امروز از رهگذر همین تلفیق، شاعر هم در تكوین فضایی تاریخی‌ـ اساطیری توفیق یافته است و هم در تجسم فضایی عینی و عاطفی. از وجوه دیگر ساختار این شعر، روح روایی‌ـ دراماتیك آن است كه قدم به قدم به پیوند روحی مخاطب با زنجیرهٔ حوادث و حالات شعر می‌افزاید؛ به نحوی كه مخاطب در جریان سیال كنش و واكنشهای جسمی و روحی كاراكترهای شعر، نقشی فعال می‌یابد. نقاشی و نمایش دقیق حالات و حوادث، نیز در فرآیند مشاركت خواننده با متن نقشی بسزا ایفا می‌كند.
وزن سنگین شعر (مفاعیلن و مفاعیلن..) با هنجاری موقر و مناسب با روایت، به‌خوبی كندی حیات و حركت آدمیان را در چنبرهٔ جبر تاریخ و اجتماعی، مجسم كرده است؛ كما اینكه كمیت طولی سطرها همواره با كشش صوتی كلمات، با هنجار حوادث و نیز با حالات كارآكترها دارای تناسب ساختاری است مثلاً پراكندگی و ناهمگونی طولی مصراعها در ابتدای شعر از سویی، و پیوستگی و تساوی طولی آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حركت جماعت) از دیگر سو، مبین پراكندگی و پیوستگی افراد در دو برههٔ خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقیم روایت شاعرانه بر بستر وحدت داستانی نیز به تشكل ارگانیك اجزای شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونهٔ متن شده است. اخوان در سرودن «كتیبه» از اسلوب «روایت و مكالمه» به‌طور هم‌زمان بهره جسته است. او بدون هیچ پیش‌زمینه و پیش‌ساختاری وارد حیطهٔ متن می‌شود و روایت داستانی را به پیش می‌برد.
روند داستانی‌ اثر، بر اساس شگرد حركت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اولیه است. كما اینكه «ولادیمیر پروپ» استاد مردم‌شناسی دانشگاه لنینگرادـ نیز تغییر موقعیت یا رخداد را از عناصر اصلی روایت می‌داند. عنصر مكالمه (Dialogue) نیز در شعر به تكوین فضایی حسی و ملموس بر بستر درام، یاری رسانده است؛ یا آنجا كه در اواخر شعر، عمل داستانی عمدتاً بر پایهٔ مكالمات به پیش می‌رود و شاعر خود به عنوان «دانای كل دخیل» در عرصهٔ روایت و دیالوگها حضور دارد و با مراقبتی هوشیارانه تعادلی ساختمندانه بین سه عنصر روایت، مكالمه و تصویر برقرار ساخته است.
با این‌همه، در آثار اخوان، غلبهٔ روح روایی بر روند تصویری به وضوح نمایان است. به همین جهت برخی معتقدند كه اخوان در عرصهٔ اشعار روایی، بعضاً از منطق شعری فاصله می‌گیرد و آگاهانه یا ناخودآگاه به ورطهٔ نظم و سخنوری در می‌غلتد. هر چند كه او خود می‌گوید: «من روایت را به حد شعر اوج داده‌ام اما شعر را به حد روایت تنزل نداده‌ام.» بی‌شك سلطه و سیطرهٔ روح روایت بر آثار اخوان از ذائقه تاریخ‌مدارانه او نشئت می‌یابد و همواره او را با سیمایی پیرانه و پدرانه بر منبر نقل و حكایت به تماشا می‌گذارد، بی‌هیچ پروایی از اینكه چنین هیئت و هویت معهود و موقری، او را از چشم‌اندازهای تازه و تابناك محروم سازد گویی او بر این باور است كه: «در گرایش به سوی نو و تازه، عنصری از جوانی و خامی نهفته است.» پس پیری و پختگی خود را پاس می‌دارد.
سخن آخر اینكه: كتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است كه با سرنوشت آدمی در گردونهٔ رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارهٔ رنج و شكنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ می‌دانست. این سرشت و سرنوشت او بود كه همواره آن روی كتیبه تقدیر را آن‌گونه بنگرد و بخواند كه این رویش را. آیا نمی‌توانست «دیگر» ببیند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نمی‌توانست، یا شاید هم نمی‌خواست، در هر حال این نتوانستن یا نخواستن، تقدیر شاعرانهٔ او بود. هستی، برای او سكه‌ای دو رو بود كه در هر دو رویش «پوزخند تاریخ» نقش بسته بود، و او تا آخرین لحظهٔ عمرش نشنید یا نشنیده گرفت این دعوت را كه:
سنگی‌ست دو رو كه هر دو می‌دانیمش
جز «هیچ» به هیچ رو نمی‌خوانیمش
شاید كه خطا ز دیدهٔ ماست، بیا
یك بار دگر نیز بگردانیمش

سازمان آموزش و پرورش استان خراسان

MIN@MAN
09-01-2010, 05:50 PM
روایت در شعر اخوان

--------------------------------------------------------------------------------

راویم من, راویم آری,
...
راوی افسانه‌های رفته از یادم.
( خوان هشتم – در حیاط كوچك پاییز ... )

به جرأت می‌توان گفت, در میان شاعران هم روزگار ما, اخوان بیش از هر شاعری از شیوه روایت و داستان‌سرایی در شعر خود بهره برده است؛ به گونه‌ای كه می‌توان « روایت » را یكی از ویژگیهای سبكی و ساختاری شعر اخوان دانست؛ به همین سبب بسیاری او را شاعری روایتگر و داستان‌سرا نامیده‌اند.
او خود نیز به این نكته اشاره دارد و می‌گوید: « اصولاً من راوی هستم و در این كار هم هیچ ایرادی نمی‌بینم. » (1)
او بارها در خلال شعرش نیز, خود را راوی و داستان‌سرا نامیده است؛ چنان‌كه در شعر « آخر شاه‌نامه » و از زبان چنگی كه قصه شعر را روایت می‌كند, می‌گوید:

ما
راویان قصّه‌های شاد و شیرینیم ...
ما ...
راویان قصه‌های رفته از یادیم.


او در شعر « خوان هشتم » نیز در قالب نقالی كه قصه مرگ رستم را روایت می‌كند, چنین می‌گوید:
خوان هشتم را
من روایت می‌كنم اكنون,
من كه نامم ماث
[ آری خوان هشتم را ]
ماث
راوی طوسی روایت می‌كند اینك ...
« قصه است این, قصه, آری قصه دردست.
شعر نیست,
این عیار مهر و كین مرد و نامرد است.

اخوان كه خود را « ماث » ( = مهدی اخوان ثالث ) می‌نامد, این گونه ادامه می‌دهد:
راویم من, راویم آری...
راوی افسانه‌های رفته از یادم.
او در مؤخّره « از این اوستا » نیز خود را « راوی قصه‌های از یاد رفته و آرزوهای برباد رفته » (2) می‌نامد.
در حقیقت قصه و روایت ابزاری است كه اخوان اندیشه‌های اجتماعی و فلسفی خود را به یاری آن بیان می‌كند.
از آنجا كه ساختار بسیاری از شعر‌های اخوان بر قصه استوار است, برای بیان داستان شعر خویش, شیوه روایی را برمی‌گزیند؛ كه یا خود راوی داستان است – مانند شعر « كتیبه » و « سترون » - و یا مانند شعر « آخر شاه‌نامه » آن را از زبان دیگری نقل می‌كند.
شاعر با به‌كارگیری «روایت» تلاش می‌كند تا با بهره‌گیری از عناصر داستانی, وقایع و رویدادهای سیاسی – اجتماعی, و همچنین دریافت و شناخت خود از آنها را در قالب داستان, و با زبانی نمادین و تمثیلی بیان كند. در چنین شعرهای تمثیلی و نمادینی, داستان دارای یك رویه و معنای ظاهری است كه روایت بر‌اساس آن شكل می‌گیرد؛ و مفاهیم اجتماعی و ایده‌های فلسفی در پس نمادها و رمزهای شعر پنهان است.
به باور اخوان, در شعر اجتماعی شاعر باید به وقایع زمانه و روایتی كه از رویدادهای سیاسی و اجتماعی می‌كند, جلوه‌ای شاعرانه دهد, نه اینكه آن را گزارش كند و یا به آن پوشش خبری دهد ( نقل به مضمون ).
از سوی دیگر بسیاری از شعرهای اخوان محتوایی اسطوره‌ای و حماسی دارند؛ و بنا بر ماهیت داستانی اسطوره, روایت بهترین شیوه برای بیان چنین قصه‌هایی است.
در شیوه روایی, تصویر و توصیف نقش به‌سزایی در شكل‌گیری روایت دارد؛ چرا كه خواننده به یاری تصویرهای زنده و توصیفهای گویاست كه در فضای داستان قرار می‌گیرد, و وقایع و رویدادهای قصّه را به درستی درمی‌یابد. بنابراین راوی برای به دست دادن روایت دقیق و درستی از وقایع و واقعیات, به تصویرها و توصیفهای بسیار نیاز دارد, كه این خود سبب پرگویی راوی می‌شود.
اخوان نیز در روایتهای خود از تصویر و به ویژه توصیف بهره می‌گیرد. او نخست چون بیننده‌ای تیزبین, پدیده‌ها و رویدادها را می‌نگرد, و آن‌گاه كه وقایع را با تمام جزئیات و جنبه‌های گوناگونشان دید و كاوید, با تصویرهای روشن و توصیفهای دقیق, روایت كامل و مفصّلی در برابر خواننده شعرش می‌نهد.
توصیفهای بسیار شاعر برای فضاسازی و زمینه‌سازی بیان داستان, گاه موجب اِطناب و تفصیل در شعر او می‌شود؛ به گونه‌ای كه این پرگویی‌ها و اِطنابهای توصیفی از ویژگیهای شعر روایی اخوان است.
یاد آوری این نكته ضروری است كه روایت همواره با تفصیل همراه نیست, و گاه همچون روایتی كه شاملو در شعر «مرگ ناصری» و بسیاری شعرهای دیگر به دست می‌دهد, بر ایجاز و اختصار استوار است.
روایتهای اخوان موضوع و محتوای یكسانی ندارند.
روایتهای او گاه محتوا و شكل تمثیلی دارند؛ مانند شعرهای «میراث», «سترون» و «آنگاه پس از تندر».
گاه داستانی اسطوره‌ای را روایت می‌كند؛ همچون «كتیبه», « قصه شهر سنگستان» و «خوان هشتم».
و گاه نیز روایتهای او بیان سرگذشت و خاطره‌ای است؛ مانند «طلوع», «دستهای خان امیر» و شعرهای مجموعه «زندگی می‌گوید: اما باز باید زیست...».
اكنون برخی از شعرهای روایی اخوان را از این منظر می‌نگریم.
«كتیبه» از شعرهای روایی شاعر است كه شكلی نمایشی و دراماتیك دارد. شیوه روایت و داستان پردازی در این شعر به گونه‌ای است كه شاعر با توصیفهای خود, فضایی می‌آفریند كه خواننده از زاویه دید دلخواه او به اجزا و عناصر داستان بنگرد.
«كتیبه» با تصویر و توصیف تخته سنگی آغاز می‌شود كه چون كوه استوار و پا برجا می‌نماید؛ تا خواننده از آغاز بداند كه محور و مركز داستان تخته سنگ است. اشاره شاعر به كوه‌وار بودن آن هم از این روست كه بدانیم جابه‌جا كردن آن به دشواری تكان دادن كوهی است.
در تصویر بعدی, قومی در بند را می‌بینیم كه یكایك آنها پای در زنجیر دارند و اخوانِ راوی, خود یكی از زنجیریان است.
شاعر, این تبار در بند را كه «این سو» نشسته‌اند, نه تنها از نظر قرارگیری و موقعیتشان در برابر تخته سنگی كه « آن سو» افتاده است, قرار می‌دهد؛ بلكه بدین ترتیب رویارویی و چالش میان زنجیریان و تخته سنگ را نیز نمایان می‌سازد.
بند دوم شعر نیز – كه توصیف آوایی است كه به گوش زنجیریان رسیده – با توصیف تخته سنگ پایان می‌یابد, تا همچنان آن را در كانون توجه خواننده نگاه دارد.
او در ادامه روایت, تلاش زنجیریان را برای تكان دادن تخته سنگ با شمارش آنها نشان می‌دهد و برای آنكه خواننده دشواری و كندی كار آنها را در یابد, در میان شمارش آنها, نقطه‌چین قرار می‌دهد:
« هلا, یك ... دو ... سه ... دیگر بار. »
اما هنگامی كه سنگ كم‌كم تكان می‌خورد و كارشان سرعت می‌گیرد, دیگر خبری از نقطه چین‌ها نیست و اعداد را پیاپی می‌آورد:
« هلا, یك, دو, سه, دیگر بار. »
شاعر برای آنكه نشان دهد كه زنجیریان بارها و بارها برای جابه‌جا كردن و چرخاندن تخته سنگ تلاش كرده‌اند, در پایان هر شمارش، عبارت « دیگر بار» را تكرار می‌كند و سرانجام هم تأكید می‌كند كه:
« ... زینسان بارها بسیار..»
پس از تمام تلاشها و دشواریها برای چرخاندن تخته سنگ, اخوان تصویر و توصیفی از لحظه پیروزی زنجیریان به دست نمی‌دهد, و تنها با آوردن واژه «پیروزی» و «شیرینی» آن, به پیروزی آنها بر تخته سنگ اشاره می‌كند و از زیر و رو شدن صخره خبر می‌دهد.
« چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی »
هنگامی كه راوی (= شاعر) از تلاش زنجیریان برای خواندن راز تخته سنگ سخن می‌گوید, یكایك رفتارهای آنان را بیان می‌كند و با توصیف تمامی حالات و گفته‌های آنان, هم اشتیاق و بی‌تابی آنها را برای دانستن راز تخته‌سنگ نشان می‌دهد و هم خواننده را چشم انتظار و تشنه راز صخره می‌گذارد.
شاعر در این بخش – بر خلاف بخشی كه با ضرب‌آهنگی تند, تلاش بندیان را برای چرخاندن تخته سنگ نشان می‌دهد- روایت را به كندی و آهستگی پیش می‌برد تا انتظار و التهاب زنجیریان را برای خواندن و دانستن راز صخره, در ما نیز برانگیزد.
سرانجامِ داستان, آشكار شدن سنگ نوشته و راز تخته سنگ است؛ رازی كه پوچ از آب در می‌آید و راوی این گونه ضربه نهایی خود را فرود می‌آورد.
بند پایانی داستان – هوشمندانه – از ضرب‌آهنگ (ریتم ) بسیار كندی برخوردار است, كه با سكون و سكوت مرگ بار حاكم بر زنجیریان همگونی دارد.
روند قصه در سطرهای پایانی شعر چنان كند است كه « نشستیم» در یك سطر و حتی «و» نیز به تنهایی در یك سطر می‌نشیند و به آن همه جوش و خروش, و امید و انتظار پایانی تلخ می‌دهد.
آنچه در « كتیبه» و دیگر شعرهای روایی اخوان دیده می‌شود, تفاوت لحن راوی(= شاعر) در توصیفها و گفتگوهاست.
در شعر «كتیبه» هنگامی كه شاعر, تخته سنگ و اسیرانِ در بند و تلاش آنان را توصیف می‌كند, با زبانی فخیم و فاخر و كهن‌گونه سخن می‌گوید؛ و از عبارتهایی همچون « فتاده, اوفتاده, رخصت, خیل و ...» بهره می‌گیرد. اما آنگاه كه گفتگوی میان زنجیریان را روایت می‌كند, به زبان گفتار روزمره نزدیك می‌شود تا فضایی واقعی‌تر و ملموس‌تر بیافریند؛ و عباراتی چون: « هان, نگا می‌كرد, تر كرد و ...» را به كار می‌گیرد.

شعر« قصه شهر سنگستان » نیز شعری داستانی با ساختاری روایی است.
نام شعرهم - كه عنوان « قصه » بر خود دارد – بیانگر داستان‌گونگی آن است.
شاعر داستان را به شیوه افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه آغاز می‌كند. درخت كهن‌سال, كبوترانی كه بر شاخه‌های درخت نشسته‌اند, با یك‌دیگر سخن می‌گویند و درمانده‌ای را یاری می‌كنند؛ در افسانه‌ها و قصه‌ها پیشینه داشته و برگرفته از ادبیات عامه ( فولكلور ) است.
پس از توصیف آغازین داستان, راوی گفتگوی كبوتران را نقل می‌كند؛ كه بخش بزرگی از شعر را شامل می‌شود و می‌توان گفت كه داستان در خلال این گفتگوهاست كه شكل می‌گیرد و پیش می‌رود.
بخش نخست داستان, گفتگوی بلند كبوترهاست, كه شاعر در طی آن, شهزاده را به ما می‌شناساند و آنچه بر او و سرزمینش گذشته, روایت می‌كند. به عبارتی اخوانِ راوی, داستان شهزاده و آنچه را كه می‌خواهد بگوید بطور مستقیم روایت نكرده و آن را از زبان كبوترها بیان می‌كند.
با پایان یافتن گفتگوی كبوترها و پرواز آنها به سوی آشیانه‌شان, بخش نخست روایت پایان می‌یابد.
بخش دوم قصه از آنجا آغاز می‌شود كه شهزاده خود وارد داستان می‌شود.
شهزاده‌ای كه تا كنون تنها در لابه‌لای گفت‌وگوی كبوترها هویت و شخصیت یافته و معرفی شده بود, اینك به راه می‌افتد تا آنچه را كبوتران به او آموخته‌اند, انجام دهد.
این بخش شعر نیز در گفت‌وگو مفهوم می‌یابد. چرا كه بخش بزرگی از آن تك گویی شهزاده با غار است؛ شهزاده‌ای كه مناسك دینی و آیین مقدسی را كه از كبوتران آموخته, به جا آورده است؛ اما پاسخی نگرفته و اینك درمانده و پریشان با غار سخن می‌گوید.
پایان داستان كه شكلی دوگانه و رمزآمیز دارد؛ ابتدا توصیفی از شهزاده و سپس نقل گفت‌وگوی او با غار است. گفتگویی كه در میان پرسش و تكرار (پژواك) پرسش, و نیز پرسش و پاسخ در رفت‌وآمد است؛ به گونه‌ای كه از یك سو, پژواك پرسش شهزاده و بی‌پاسخ ماندن آن را تداعی می‌كند؛ و از سوی دیگر, پاسخی تلخ را به گوش ما می‌رساند كه : « آری, راه نجاتی نیست. »
- « ... غم دل با تو گویم, غار !
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
«آری نیست؟»

نمونه دیگر بهره‌گیری از افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه, سرآغاز شعر «چاووشی» است. اخوان در بند نخست این شعر, ره نوردانی را توصیف می‌كند كه با كوله بار و چوبدست خود, در خلوتی افسانه‌ای راه می‌پویند:
« بسان رهنوردانی كه در افسانه‌ها گویند,
گرفته كولبار زاد ره بر دوش,
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پرگوی و گه خاموش,
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند...»

چنان‌كه می‌بینیم شاعر در سطر نخست شعر, خود به ریشه افسانه‌ای آنچه می‌گوید, اشاره می‌كند.
بند دوم شعر نیز توصیف یك « سه راهی », است كه هر راه آن به مقصد و سرنوشتی می‌انجامد؛ و راهروان و سالكان تنها باید یك راه را برگزینند.
« سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر,
حدیثی كه‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر. »

این مضمون نیز در قصه‌ها و افسانه‌ها پیشینه دارد و برگرفته از ادبیات عامه است.
شعر «هنگام» - از مجموعه «از این اوستا» - نیز به گونه‌ای برگرفته از افسانه‌ها و قصه‌هاست. اخوان در این شعر از سرزمین طلسم شده‌ای سخن می‌گوید كه جنگلی جادویی و ترسناك گرداگرد آن روییده و آن را در ترس و هراس فرو برده است. مردم آن دیار جادو شده نیز در آرزوی شكستن طلسم جنگل, چشم انتظار پرنده‌ای هستند كه بناست با خواندن او طلسم جنگل بشكند و جادوی آن باطل شود.
چنان‌كه می‌بینیم, گذشته از كاركرد نمادین و رمزآمیز شعر- كه جنبه‌های سیاسی و اجتماعی نیز می‌یابد – مضمون آن ریشه در فرهنگ عامیانه و افسانه‌ها دارد.
به این ترتیب شاعر با روایت و بازآفرینی قصه‌های عامیانه, و با بهره‌گیری از عناصر این داستانها, و آمیختن آنها با اسطوره‌ها و نمادهای اساطیری ایران باستان, بافت و ساخت یك‌پارچه‌ای فراهم می‌سازد كه در قالب آن, به موقعیت و وضعیت سیاسی– اجتماعی امروز ایران اشاراتی تمثیلی و نمادین می‌كند.
شیوه دیگری كه اخوان در روایتهای خود به كار می‌گیرد, شیوه گفت و گوست؛ كه در طی آن – بی هیچ توصیفی – گفتگوی میان افراد داستان نقل می‌شود.
در شعرهایی چون « گفت و گو» ( از دفتر آخر شاه‌نامه ) , « آواز كرك » ( از دفتر زمستان ) و «ندانستن» ( از دفتر از این اوستا) شاعر از این شیوه بهره می‌گیرد.
در چنین شعرهایی كه گفتگو ابزار اصلی روایت است؛ فضا سازی, شخصیت پردازی و پیشبرد روند داستان در خلال گفتگوها انجام می‌شود.
شاعر در شعر« گفت‌وگو», بی‌هیچ توضیح و توصیفی, مكالمه میان دو فرد را نقل می‌كند؛ كه یكی برای دیگری از شهری آرمانی سخن می‌گوید. روایت تنها شامل جمله‌هایی است كه این دو نفر به یك‌دیگر می‌گویند, و ما در حقیقت خواننده گفتگوی آنان هستیم.
در شعر «گفت و گو», پیش از آنكه شنونده هم سخنی بگوید و به طور فعال وارد شعر شود, از كلام گوینده به رفتارها و واكنشهای او پی‌می‌بریم.
« ... و همچنین شنیده‌ام آنجا ...
چی؟
لبخند می‌زنی؟
من روستائیم, نفسم پاك و راستین,
باور نمی‌كنم كه تو باور نمی‌كنی.»

چنان‌كه دیدیم, از گفته گوینده درمی‌یابیم كه شنونده به نشانه ناباوری و ریشخند, لبخندی تمسخرآمیز زده است.
در شعر « گفت‌وگو» و «آواز كرك», با بهره‌گیری از نشانه‌هایی چون باز و بسته شدن گیومه, ناتمام گذاشتن جمله‌ها و بازتاب رفتارها و واكنشهای دو سوی گفتگو در خلال جمله‌هایی كه گفته می‌شود, جای خالی راوی پر شده, و روایتی را بدون حضور محسوس راوی می‌خوانیم.
در شعر «آواز كرك», اخوان راوی گفتگوی خود با پرنده‌ای اسیر قفس است؛ و از درون این گفت‌وگوست كه روایت جان می‌گیرد و خواننده به‌گونه‌ای غیرمستقیم درمی‌یابد كه پرنده چگونه به دام افتاده و اكنون چه می‌اندیشد.
در بسیاری از روایتهای اخوان, شیوه « توصیف و گفتگو» به كار رفته است. دراین شیوه روایت شامل توصیفهای راوی و نقل گفتگوهایی است كه میان افراد داستان درمی‌گیرد؛ و این توصیفها و گفتگوها در طول داستان به‌طور متناوب تكرار می‌شوند.
برای نمونه در شعر « قصه شهر سنگستان », شاعر ابتدا درختی كهن‌سال و كبوتران و حالات و حركات آنان را توصیف می‌كند, و سپس گفت‌وگوی میان آنها را نقل می‌كند. مكالمه كبوترها با یك‌دیگر, گفتگوی بسیار بلندی است؛ به گونه‌ای كه گاه فراموش می‌كنیم كه آنچه می‌خوانیم حرفهایی است كه كبوترها به هم می‌گویند.
پس از پایان گفتگوی كبوتران, نوبت به تك‌گویی طولانی شهزاده با غار می‌رسد. و سرانجام در پایان شعر, ابتدا توصیفی از چگونگی سخن گفتن شهزاده می‌خوانیم و در آخر نیز گفت‌وگوی رمزآمیز شهریار با غار است؛ كه پرسش و پاسخ پایانی شعر چیزی جز پرسش شهریار و پژواك صدای او نیست.
در شعر « هنگام » نیز شیوه تناوب توصیف و گفتگو به كار رفته, و در طی روایت, بارها توصیف راوی و سپس نقل گفته‌های افراد قبیله را – كه درون گیومه آمده – می‌خوانیم.
در شعر «سترون» ( از مجموعه زمستان ) نیز شاعر همین شیوه را به زیبایی به كار برده است.
شیوه دیگری كه در شعر «گفت و گو» و «آواز كرك» به چشم می‌خورد, آغاز شعر (= روایت) از میانه‌های گفتگوست. بدین معنا كه خواننده از نشانه‌گذاریها و سیاق جمله درمی‌یابد كه گفتگو پیش از این آغاز شده و بخشی از آن در شعر نیامده است.
شعر «گفت و گو» چنین آغاز می‌شود:
«... باری, حكایتی است.
حتی شنیده‌ام
بارانی آمده‌ست و براه اوفتاده سیل. »

نقطه‌چین آغاز جمله, و واژه‌های «حتی» و «باری» نشانگر این است كه شعر تمامی گفتگو را از آغاز روایت نمی‌كند, و شعر از میانه‌های گفتگو شروع شده است.
در شعر «آواز كرك» نیز خواننده از نخستین جمله درمی‌یابد كه گفتگو پیش از این نیز جریان داشته؛ اما آغاز آن در شعر نیامده, تا شاید خیال خواننده را به بازی گیرد:
« بده... بدبد... چه امیدی؟ چه ایمانی؟ »

گویی كرك در پاسخ خود – كه به امید و ایمان می‌اندیشد – و یا در پاسخ كسی – كه او را به ایمان و امیدواری فرا می‌خواند – چنین می‌گوید.
اخوان در شعر « آنگاه پس از تندر» (از مجموعه از این اوستا) و « خوان هشتم » ( از مجموعه در حیاط كوچك پاییز در زندان ) نیز داستان را از میانه‌های آن آغاز می‌كند.
در آغاز شعر«آنگاه پس از تندر» شاعر می‌گوید:
« ... اما نمی‌دانی چه شبهایی سحر كردم. »

جای گرفتن « اما » در ابتدای جمله نشانگر این است كه آنچه در شعر می‌خوانیم, تمام گفته‌های راوی نیست و پیش از این هم سخن می‌گفته است.
چنین شیوه‌ای – كه گفت‌وگو از میانه‌های آن روایت می‌شود – زمینه برداشتی دوگانه را فراهم می‌سازد:
نخست اینكه, گفتگو پیش از این آغاز شده بوده و ما به میانه آن رسیده‌‌ایم؛ و دیگر اینكه, گوینده پیش از این, در درون خود و با خود گفتگویی داشته؛ و شعر از آنجا آغاز شده است, كه گوینده به سخن آمده و آنچه را كه می‌اندیشیده, به زبان آورده است.
این شیوه سبب می‌شود كه شعر گستره زمانی بیشتری یافته و به آغاز و پایان شعر محدود نشود؛ و خواننده احساس كند كه درونمایه شعر و موضوع گفتگو دیر زمانی است كه مطرح بوده و مدتهاست كه درباره آن سخن می‌گویند.
اما درباره شعر «خوان هشتم» به ذكر چند نكته بسنده می‌كنیم؛ چرا كه در آینده به طور كامل درباره آن سخن می‌گوییم.
نخست اینكه, این شعر نیز از میانه كلام آغاز می‌شود:
« ... یادم آمد, هان,
داشتم می‌گفتم: آنشب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می‌كرد.»

نقطه‌چین آغاز شعر و عبارتهای « یادم آمد » و « داشتم می‌گفتم » به‌روشنی نشانگر این است كه آنچه می‌خوانیم ادامه یك گفتگوست.
نكته دیگر اینكه راوی از نقالی سخن می‌گوید كه خود را « ماث » ( = مهدی اخوان ثالث ) می‌نامد. اخوان در این شعر, در قامت نقالی چهره می‌نماید كه سوگ نامه مرگ رستم را در قهوه‌خانه‌ای نقل می‌كند.
در حقیقت آنچه در این شعر می‌خوانیم, نقل نقال است كه راوی برایمان بازگو می‌كند؛ به عبارتی «خوان هشتم» روایتی است در روایت دیگر؛ و نقلی در دل نقل دیگر.
و سر‌انجام اینكه, این شعر همان گونه كه با نقطه‌چین آغاز می‌شود, با نقطه چین نیز پایان می‌یابد:


« می‌توانست او اگر می‌خواست.
لیك ... »

شاعر به این ترتیب خواننده را به اندیشیدن فرا می‌خواند تا با پایان شعر, داستان را پایان یافته نپندارد؛ و بداند كه گرچه شعر پایان یافته, همچنان «رستم» و «رستم‌ها» در ته چاه نیرنگ ناجوان‌مردان جان می‌بازند؛ و ما نیز در این تقدیر و شكست با آنان همزاد و همراهیم.

بسیاری دیگر از شعرهای اخوان نیز ساختار روایـی دارند؛ كه در بخش «تفسیر و خوانش شعر» به آنها نیز خواهیم پرداخت.
این گفتار را با كلامی از او به پایان می‌بریم:
« اصولاً قصه یكی از پراهمیت‌ترین قسمتهای زندگی است؛ اصلاً خود زندگی است.
قصه یكی از زیباترین آفرینشهای هنر انسانی است؛ زیرا در آن انسان هست, حركت و زندگی انسان هست و كار و كلمات انسان ...
... من شعر را به حد روایت [ و قصه ] تنزل نداده‌ام بلكه روایت [ و قصه ] را تا حد شعر اوج داده‌ام. » (1)



1- مرتضی كاخی ( گرد آورنده), صدای حیرت بیدار ( گفت و گوهای مهدی اخوان ثالث ), چاپ اول, انتشارات زمستان, تهران 1369, «شعر من با دل مردم سر و كار دارد», ص 200 .
2- مهدی اخوان ثالث, از این اوستا, چاپ هشتم, انتشارات مروارید, تهران 1369, «مؤخره» , ص 110 .