PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پاسخ: همه چیز درباره ی نیچه



MIN@MAN
09-01-2010, 05:43 PM
بيوگرافي نيچه


15 اكتبر ( 23 مهر ) 1844:

فريدريش نيچه در بخش روكن، در نزديكي تونزن، ساكسوني پروسي به دنيا مي آيد. پدرش، كارل لودويگ نيچه، پيشواي روحاني روستا و پسر يك پيشواي روحاني است؛ مادرش فرانزيسكا نيچه دختر پيشواي روحاني روستاي مجاور پوبلس است. فريدريش نيچه اولين ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند ديگر نيز به دنيا مي آورند: اليزابت و ژوزف.

1849:

نيچه پدرش را به علت بيماري آنسفالو مالاسيا از دست مي دهد.

1846:

نيچه به عنوان دانشجوي الهيات و واژه شناسي وارد دانشگاه بن مي شود (16 اكتبر)

1865:

در عيد پاك 1865 تحصيل در رشته الهيات را (در نتيجه از دست دادن ايمانش به مسيحيت) رها مي كند و در 17 اوت بن را ترك گفته رهسپار لايپزيگ مي شود. در پايان اكتبر يا شروع نوامبر يك نسخه از اثر شوپنهاور جهان به مثابه اراده و پنداره و تصور را از يك كتاب فروشي كتاب هاي دست دوم، بدون نيت قبلي خريداري مي كند؛ او كه تا آن زمان از وجود اين كتاب بي خبر بود، به زودي به دوستانش اعلام مي كند كه او يك ‹‹شوپنهاوري›› شده است.

1867:

اولين اثر نيچه به چاپ مي رسد: Zur Geschichte der Theognideischen Spruchsammlug

او به مدت يك سال براي خدمت در هنگ توپخانه اي ارتش فراخوانده مي شود. در سرباز خانه به عنوان يك سوار كار ماهر شناخته مي شود:

‹‹ در اينجا بود كه نخستين بار فهميدم كه اراده زندگي برتر و نيرومند تر در مفهوم ناچيز نبرد براي زندگي نيست، بلكه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!››

1868:

با ريچارد و اگنر ملاقات مي كند و شيفته او مي شود. اكنون واگنر و شوپنهاور با هم تر كيب مي شوند تا به آنچه از لحاظ عاطفي دين جديد نيچه است، تبديل گردند.

1869:

نيچه در بيست و چهار سالگي به استادي كرسي واژه شناسي Philology كلاسيك در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان يوناني در دبيرستان منصوب مي شود. در 23 مارس مدرك دكتري را بدون امتحان از جانب دانشگاه لايپزيگ دريافت مي كند.

1871:

از دانشگاه بازل كرسي فلسفه در خواست مي كند كه پذيرفته نمي شود.



آثار نيچه:

1872: زايش تراژدي اولين اثر تاليفي نيچه به چاپ مي رسد.

1873: تاملات نابهنگام I: ديويد اشتراوس

1874: تاملات نابهنگام II: درباره ي سودمندي و ناسودمندي تاريخ براي زندگي

تاملات نابهنگام III: شوپنهاور در مقام آموزگار

1876: تاملات نا بهنگام IV: ريچارد واگنر در بايرويت

1878: انساني بسيار انساني

1879: گزيده ي آرا و اندرزها ( اولين ضميمه انساني بسيار انساني؛ انتشار در فوريه)

آواره و سايه اش ( دومين ضميمه انساني بسيار انساني؛ انتشار در 1880)

1880: نگارش سپيده دم ( انتشار در 1881)

1881: نگارش دانش شاد ( انتشار در پاييز 1882)

1883: فوريه: نگارش بخش اول چنين گفت زرتشت

ژوئن: نگارش بخش دوم چنين گفت زرتشت

1884: نگارش بخش سوم چنين گفت زرتشت (ژانويه)

1885: نگارش بخش چهارم چنين گفت زرتشت (آوريل)

1886: فراسوي نيك و بد نوشته و منتشر مي شود.

در سپتامبر و اكتبر پيشگفتارهايي براي چاپ جديد آثار پيپينش مي نويسد

1887: تبارشناسي اخلاق نوشته و منتشر مي شود.

1888: قضيه ي واگنر نوشته و منتشر مي شود

اراده معطوف به قدرت رها مي شود، ارزيابي دوباره ارزشها به جاي آن به دست گرفته مي شود.

شامگاه بتان نوشته و براي چاپ آماده مي شود.

دجال و آنك انسان (زندگي نامه خود نوشت نيچه) نوشته مي شود.

نيچه در مقابل واگنر و ديترامب هاي ديونيسوس گرد آوري مي شود.

1889: ارزيابي دوباره همه ارزشها رها مي شود. نيچه در كارلو آلبرتو، تورن، فرو مي پاشد (3 ژانويه): هنگامي كه به هوش مي آيد، ديگر از سلامت برخوردار نيست.

شامگاه بتان در آخر ژانويه، نيچه در مقابل واگنر به طور خصوصي، منتشر مي شوند.

1890: مادر نيچه او را با خود به شماره 18، وينگارتن، نومبرگ، باز مي گرداند، و به تنهايي به مراقبت از او مي پرازد.

1892: چاپ مجموعه آثار منتشر شده ي نيچه و گزيده ي يادداشت هايش

1894: در فور يه ‹‹آرشيو نيچه ›› در شماره ي 18 وينگارتن بنيان نهاده مي شود.

1895: دجال و نيچه در مقابل واگنر منتشر مي شوند. اليزابت خواهر نيچه صاحب اختيار چاپ آثار نيچه مي شود. فلج نيچه كه از لحاظ ذهني كودك شده، آغاز مي شود.

1896: اليزابت ‹‹آرشيو›› را به وايمار مي برد.

1897: مادر نيچه مي ميرد (20 آوريل)؛ اليزابت او را به وايمار منتقل مي كند و او و آرشيو را در ويلا سيلبريك جاي مي دهد.

1900: نيچه در 25 آگوست در وايمار چشم از جهان فرو مي بندد.

MIN@MAN
09-01-2010, 05:43 PM
نيچه، زرتشت و ايران

داريوشِ آشوری




فريدريش ويلهلم نيچه (۱۸۴۴-­۱۹۰۰) را فيلسوفِ فرهنگ ناميده اند، زيرا درگيریِ اصلیِ انديشه‌یِ او با پيدايش و پرورش‌ و دگرگونی‌هایِ تاريخیِ فرهنگ‌هایِ بشری ست، به‌ويژه نظام‌هایِ اخلاقی‌شان. تحليل‌هایِ باريک‌بينانه‌یِ درخشانِ او از فرهنگ‌هایِ باستانی، قرونِ وسطايی، و مدرنِ اروپا، و ديدگاه‌هایِ سنجشگرانه‌یِ او نسبت به آن‌ها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ انديشه‌یِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگ‌هایِ باستانیِ آسيايی، به‌ويژه چين و هند و ايران، نيز بی‌خبر نيست و به آن‌ها فراوان اشاره دارد، به‌ويژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگ‌ها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايی در برابرِ عقل‌باوریِ مدرن ستايش می‌کند.
نيچه دانشجویِ درخشانِ فيلولوژیِ کلاسيک (زبان‌شناسیِ تاريخیِ زبان‌هایِ باستانیِ يونانی و لاتينی) بود و پيش از پايانِ دوره‌یِ دکتری در اين رشته به استادیِ اين رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمينه‌یِ زبان‌ها، تاريخ ، و فرهنگِ يونانی و رومی در بحث‌هایِ فراوانی که در باره‌یِ آن‌ها می‌کند آشکار است و نيز در اشاره‌هایِ بی‌شماری که در سراسرِ نوشته‌هایِ خود به آن‌ها دارد.

من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.


نيچه

او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در باره‌یِ فرهنگ و فلسفه‌یِ يونانی دارد، يکی زايشِ تراژدی، و ديگری فلسفه در روزگارِ تراژيکِ يونانيان ، که هر دو از نخستين کتاب‌هایِ او هستند. آشنايیِ دانشورانه‌یِ او با تاريخ و فرهنگِ يونان و روم، و مطالعه‌یِ آثارِ تاريخیِ بازمانده از آنان، سببِ آشنايیِ وی با تاريخ و فرهنگِ ايرانِ باستان نيز بود. زيرا ايرانيان، به عنوانِ يک قدرتِ عظيمِ آسيايی، نخست با دولت‌شهرهایِ يونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگيریِ دايمی داشتند در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ او، شاملِ پاره‌نوشته‌ها و يادداشت‌هایِ بازمانده در دفترهایِ او، که حجمِ کلانی از کلِّ نوشته‌هایِ او را شامل می‌شود، از ايرانيانِ باستان فراوان ياد می‌کند.

دل‌بستگیِ نيچه به ايران و ستايشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزينشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پيام‌آورِ فلسفه‌یِ خود می‌توان ديد و نيز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهم‌ترين اثرِ خود می‌شمرد، يعنی چنين گفت زرتشت. نيچه توجّهِ خاصّی به تاريخِ ايرانِ دوره‌یِ اسلامی نشان نمی‌دهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان می‌برد و دستِ کم يک بار از حشّاشون با ستايش ياد می‌کند. در يادداشت‌هایِ او يک‌بار نامی از سعدی ديده می‌شود با نقلِ نکته‌پردازی‌ای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندين بار می‌برد و در باره‌یِ شعر و ذهنیّتِ او سخن می‌گويد.

ديدِ نيچه نسبت به ايرانِ باستان

در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ نيچه دو بار از ايران (Persien) نام برده می‌شود و چندين بار از ايرانی (Persisch) و يکبار هم از پيش‌ايرانی (vorpersisch)، که اشاره‌هايی هستند به روابطِ دولت‌شهرهایِ يونانی با امپراتوریِ ايران و گاه تحليلی از آن. توجّهِ او، پيش از هر چيز، به پی‌آمد‌هایِ جنگ‌هایِ ايران و يونان و اثرِ ژرفِ آن بر دنيایِ يونانی ست، که به ’جنگِ پلوپونزی‘ ميانِ دولت‌شهرهایِ آتن و اسپارت، با شرکتِ ديگر دولت‌شهرها، می‌انجامد. اين جنگ تمامیِ يونان را به مدّتِ پنجاه سال درگير می‌کند و ويرانیِ بسيار به بار می‌آورد.

نيچه در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.



افزون بر اين‌ها، بيست و هشت بار از ايرانيان (die Perser) نام می‌برد و در برخی از پاره‌نوشته‌هایِ (Fragmente) او می‌توان نگره‌یِ او را نسبت به ايرانيانِ باستان و فرهنگِ‌شان به‌روشنی يافت. وی، به‌ويژه، ستايشگرِ چيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالتِ سروری‌ و قدرت‌خواهی‌شان است؛ و نيز پافشاری‌شان بر فضيلتِ راستگويی. اين‌ها کردارها و ارزش‌هايی ست که وی شايسته‌یِ زندگانیِ والامنشانه‌یِ انسانی می‌داند. امّا، بالاترين درجه‌یِ توجّهِ خود به ايرانيان و بزرگداشتِ آنان را آن جا نشان می‌دهد که از زمان‌باوریِ ايرانيان سخن می‌گويد؛ باوری که به ديدگاهِ او نسبت به زمان و ’بازگشتِ جاودانه‘‌یِ آن همانند است.

اين ديدگاه در برابرِ آن ديدِ متافيزيکیِ يونانی قرار می‌گيرد که با افلاطون هستیِ زَبَرزمانیِ ’حقيقی‘ را در برابرِ هستیِ ’مجازیِ‘ گذرا يا زمانمند قرار می‌دهد: ’من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.‘ در دنبالِ آن نيچه در اين پاره‌نوشته به هزاره‌ها‌ در باورهایِ‌ دينیِ ايرانیِ باستان اشاره دارد و می‌افزايد، ’[ايرانيان تاريخ را] همچون زنجيره‌ای از فرايندها [انديشيدند]، هر حلقه به دستِ پيامبری. هر پيامبر هزاره (hazar)یِ خود را دارد؛ پادشاهیِ هزارساله‌یِ خود را.‘ در چنين گفت زرتشت از ’هزاره‌یِ بزرگِ (grozser Hazar) پادشاهیِ زرتشت‘ سخن می‌گويد، ’پادشاهیِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهیِ هزارساله‌یِ زرتشت.‘

در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: ’به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.‘ اين يادداشتِ کوتاه را می‌توان اين گونه تفسير کرد که نيچه اين جا نيز گرايشِ خود به جهان‌بينیِ زمان‌باورِ ايرانيان در برابرِ متافيزيکِ يونانی نشان می‌دهد. زيرا با فرمانروايیِ روميان بر يونان، فرهنگِ يونانی و متافيزيکِ فلسفیِ آن بر فضایِ روم چيره شد و راه را برایِ ظهورِ مسيحیّت و نگرشِ آخرت‌انديش و زمان‌گريز و ديدِ هيچ‌انگارانه‌یِ آن نسبت به زندگانیِ زمينی گشود. نيچه بر آن است که مسيحیّت، در مقامِ دينِ ’مسکينان‘، زندگانیِ گذرایِ زمينی را به نامِ ’پادشاهیِ جاودانه‌یِ آسمان‘ رد می‌کند و بدين سان نگرشِ مثبت يا ’آری‌گوی‘ به زندگی را بدل به نگرشِ منفی می‌کند. حال آن که فرمان‌روايیِ ايرانيان بر يونان ، با نگرشِ مثبت‌شان به زندگی و زمان، می‌توانست روندِ اين جريان را دگر کند و از يک رويدادِ شوم در تاريخ پيشگيری کند.

زرتشتِ ايرانی و زرتشتِ نيچه

نيچه در نخستين نوشته‌های‌اش نامِ آشنایِ Zoroaster را به کار می‌برد که از ريشه‌یِ يونانی ست و در زبان‌هایِ اروپايی به کار می‌رود. Zoroaster نخستين بار در يادداشت‌هایِ 1870-71 ديده می‌شود؛ يک دهه پيش از نوشتنِ چنين گفت زرتشت. در اين يادداشت، چه‌بسا با لحنی دريغ‌آميز، می‌گويد که، ’اگر داريوش شکست نخورده بود، دينِ زرتشت بر يونان فرمان‌روا شده بود.‘ همچنين در رساله‌ای از اين دوران، که پس از مرگِ او به چاپ رسيده، به داستانِ شاگردیِ هراکليتوس نزدِ زرتشت (Zoroaster) اشاره می‌کند.

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.



نام زرتشت به صورتِ ايرانیِ باستانی‌اش، يعنی Zarathustra، نخستين بار در کتابِ دانشِ شاد (پاره‌نويسِ ۳۴۲) پديدار می‌شود که در ۱۸۸۲ انتشار يافته است. نيچه نخستين پاره‌یِ ’پيش‌گفتارِ زرتشت‘، يا نيايشِ او در برابرِ خورشيد، از کتابِ چنين گفت زرتشت، را اين جا گنجانده است. اين پاره در سالِ پس از آن در نشرِ بخشِ يکم از چهار بخشِ چنين گفت زرتشت در جایِ اصلیِ خود قرار می‌گيرد.

جایِ آن است که بپرسيم نيچه چرا نامِ آشنایِ Zoroaster را رها کرد و به صورتِ ايرانیِ باستانیِ آن روی آورد، يعنیZarathustra ؛ صورتی که چه‌بسا جز فيلولوگ‌هایِ سررشته‌دار از زبان‌هایِ باستانیِ هند–و–ايرانی کسی با آن آشنا نبود؟ او خود در اين باره توضيحی نمی‌دهد، ولی دليلِ آن، به گمانِ من، می‌تواند اين باشد که نيچه می‌خواهد نه با زرتشتِ شناخته شده در اروپا از راهِ يونان، که با زرتشتِ اصلی در سرآغازِ تاريخ از درِ هم‌سخنی درآيد. و چنان که خود می‌گويد، با اين هم‌سخنی می‌خواهد هم به انديشه‌گرِ بزرگِ آغازين ادایِ احترام کند و هم بزرگترين ’خطا‘یِ او را به او يادآور شود و از زبانِ او اين خطایِ بزرگِ آغازينِ تاريخِ بشر را درست گرداند. خطایِ اصلیِ زرتشت ( و تمامیِ دين‌آوران و فيلسوفانِ بزرگ که بنيادِ تاريخِ انديشه‌یِ بشری را تا به امروز گذاشته اند) اين است که هستی را بر بنيادِ ارزش‌ها، بر بنيادِ اخلاق، بر بنيادِ نيک و بد، تفسير کرده اند.

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.

نيچه در برابرِ اين اخلاق‌باوری (Moralismus) اخلاق‌ناباوریِ (Immoralismus) خود را می‌نشاند که هستی را در ذاتِ خود فارغ از ارزش‌هایِ بشری می‌داند و بر آن است که ’بی‌گناهیِ‘ نخستينِ آن را به آن بازگرداند. بدين سان است که هستی‌شناسیِ اخلاق‌باورانه‌یِ زرتشتِ اصلی، که در سرآغازِ تاريخ به ميدان آمده و ذهنیّت و فرهنگِ بشری را شکل داده، در برابرِ هستی‌شناسیِ اخلاق‌ناباورِ زرتشتِ نيچه قرار می‌گيرد که در پايانِ اين تاريخ، در روزگارِ برآمدنِ ’واپسينِ انسان‘ ندایِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر می‌دهد.

اَبَرانسان انسانی ست بر ’انسانیّتِ‘ خود چيره شده و به بی‌گناهیِ نخستين بازگشته‌؛ انسانی که می‌تواند بر ’انسانیّت‘ِ اخلاقیِ خود، و همه‌یِ تُرُش‌رويی و سختگيری و خشکیِ آن، خنده زند. اَبَرانسان انسانی ست ’خندان‘ که هستی را از همه‌یِ رنگ‌ها و نيرنگ‌هایِ بشری (و بس بسيار بشری) آزاد می‌کند و آن را، با اراده‌یِ از ’کين‌توزی‘ رها شده‌یِ خويش، چنان که هست، می‌پذيرد و به زندگانی ’آری‘ می‌گويد.

بدين‌سان، اخلاق‌ناباوریِ زرتشتِ نيچه درست پادنشين يا نقطه‌یِ مقابلِ اخلاق‌باوریِ زرتشتِ اصلی ست. نيچه در کتابِ اينک، مرد!، که در آن به شرحِ زندگانیِ روشنفکرانه و تحليلِ کوتاهی از آثارِ خويش می‌پردازد، دليلِ گزينشِ نامِ زرتشت را برایِ گزارشِ فلسفه‌یِ خويش باز‌می‌گويد:

هرگز از من نپرسيده اند، امّا می‌بايست می‌پرسيدند که معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من چی‌ست؛ در دهانِ نخستين اخلاق‌ناباور: معنایِ آن درست ضدِّ آن چيزی ست که مايه‌یِ بی‌همتايیِ شگرفِ اين ايرانی (Perser) در تاريخ است. زرتشت بود که نبردِ نيک و بد را چرخِ گردانِ دستگاهِ هستی انگاشت. ترجمانیِ اخلاق به مابعدالطبيعه، در مقامِ نيرو[یِ گرداننده]، علّت، غايت به ذاتِ خويش، کارِ او ست. اين پرسش، امّا، در جا پاسخی در بُنِ خويش در بر داشت. زرتشت بود که اين شوم‌ترين خطا را پديد آورد، خطایِ اخلاق را: پس او می‌بايد همچنين نخستين کسی باشد که به اين خطا پی‌ می‌بَرَد. او نه تنها از هر انديشه‌گرِ ديگر در اين باب تجربه‌یِ درازتر و بيشتری دارد که— تمامیِ تاريخ ردِّ تجربیِ اصلِ [وجودِ] به‌اصطلاح ’نظمِ اخلاقیِ جهانی‘ ست— بالاتر از آن اين است که زرتشت راستگوتر از هر انديشه‌گرِ ديگر است. آموزه‌یِ او، و تنها آموزه‌یِ او، ست که راستگويی را در مقامِ والاترين فضيلت می‌نشاند— برخلافِ ترسويیِ’آرمان‌خواهانِ‘ و گريزِشان از برابرِ واقعیّت. زرتشت به اندازه‌یِ تمامِ انديشه‌گرانِ ديگر دلاوری دارد. راست گفتن و نيک تير انداختن، اين فضيلتِ ايرانی ست. —فهميدند چه می‌گويم؟ ... از خويش برگذشتنِ اخلاق از سرِ راستگويی، از خويش برگذشتنِ اهلِ اخلاق و به‌ ضدِّ خويش بدل شدن— به من— اين است معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من.

روايتِ سنّتیِ زرتشتی حکايت می‌کند که زرتشت در سی سالگی به کوهستان رفت و ده سال در ‌آن جا به انديشه پرداخت و سپس در مقامِ پيام‌آور از جانبِ ايزدِ نيکی، اهورامزدا، به سویِ مردمان آمد تا آنان را از گردشِ چرخِ هستی بر محورِ جنگِ نيکی و بدی آگاه کند و آنان را به گرفتنِ جانبِ نيکی برانگيزد. امّا زرتشتِ دوّمين پيامی درستِ ضدِّ اين دارد و نه تنها هستی را گردنده بر محورِ نيک و بد نمی‌داند، که آن را صحنه‌یِ رقص و بازی‌ای آزاد از هر قيدِ اخلاقیِ ماوراءِ طبيعی می‌داند. اگر زرتشتِ نخستين، در سرآغازِ تاريخِ گشوده شدنِ افقِ روحانی به رویِ بشر، از هم‌سخنی با خدا و پيام‌آوری از جانبِ او به سویِ انسان‌ها بازمی‌گردد و کتابِ ’آسمانی‘ می‌آورد، زرتشتِ دوّمين در پايانِ اين تاريخِ روحانی پديدار می‌شود و تکان‌دهنده‌ترين و همچنين رهاننده‌ترين پيام را با خود دارد: خدا مرده است!

با اين پيام او پايانِ امکانِ تفسيرِ اخلاقی و غايت‌باورانه‌یِ هستی و تاريخِ روحانی و ماوراءالطبيعه‌یِ بنيادينِ آن را اعلام می‌کند و امکانِ تاريخِ ديگری را برایِ بشر بشارت می‌دهد. پيامِ او اين است: ’به زمين وفادار باشيد و باور نداريد آنانی را که با شما از اميدهایِ اَبَرزمينی سخن می‌گويند.‘

نيچه، سعدی، و حافظ

نامِ سعدی و حافظ گويا تنها نام‌هايی باشند که از ايرانِ دوره‌یِ اسلامی در نوشته‌هایِ نيچه آمده است. در مجموعه‌یِ آثارِ نيچه در پاره‌يادداشتی يک نکته‌پردازی از سعدی نقل شده که ترجمه‌یِ آن چنين است: ’سعدی از خردمندی پرسيد که اين‌همه [حکمت] را از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که پای از جای برنمی‌دارند مگر آن که نخست زمينِ زيرِ پای‌شان را با عصا بيازمايند.‘ اين نکته‌ای ست که سعدی از زبانِ لقمان— نمادِ افسانه‌ایِ خردمندی در ادبياتِ عربی و فارسی— در ديباچه‌یِ گلستان می‌گويد: ’لقمان را گفتند، حکمت از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که تا جای نبينند پای ننهند.‘ نيچه از اين نکته‌پردازی هيچ تفسيری نکرده است، امّا، بر اساسِ فلسفه‌یِ نيچه، می‌توان گفت که اين سخن نمودار خردمندی‌‌ای پرواگر و آهسته‌رو است؛ خردمندیِ ’نابينايان‘، که خردمندیِ نيچه‌ای درست رويارویِ آن می‌ايستد، يعنی خردمندیِ بينایِ بی‌باکی که ’آری‘گويان می‌شتابد و خود را به دلِ زندگی و خطرهایِ آن می‌افکند، و از ’شتافتن لذتی شيطانی‘ می‌بَـرَد.

امّا نيچه يکی از نمونه‌ها‌یِ عالیِ خردمندیِ بينایِ ’ديونوسوسی‘ِ خود را در حافظ می‌يابد. نامِ حافظ ده بار در مجموعه‌یِ آثارِ وی آمده است. بی‌گمان، دل‌بستگیِ گوته به حافظ و ستايشی که در ديوانِ غربی–و–شرقی از حافظ و حکمتِِ ’شرقیِ‘ او کرده، در توجّهِ نيچه به حافظ نقشی اساسی داشته است. در نوشته‌هایِ نيچه نامِ حافظ در بيشترِ موارد در کنارِ نامِ گوته می‌آيد و نيچه هر دو را به عنوانِ قلّه‌هایِ خردمندیِ ژرف می‌ستايد. حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، با نگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن روی می‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند (’بلايی کز حبيب آيد، هزار–اش مرحبا گفتيم!‘) اين‌ها، از ديدِ نيچه، ويژگی‌هایِ رويکردِ مثبت و دليرانه، يا رويکردِ ’تراژيک‘، به زندگی ست.

در ميانِ پاره‌نوشته‌هایِ بازمانده از نيچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست: ’به حافظ. پرسشِ يک آبنوش.‘

آن می‌خانه‌ که تو از بهرِ خويش بنا کرده ای
گُنجا‌تر از هر خانه‌ای ست،
می‌ای که تو در آن پرورده ‌ای
همه‌–عالم آن را سَرکشيدن نتواند.
آن پرنده‌ای که [نام‌اش] روزگاری ققنوس بود،
در خانه ميهمانِ تو ست،
آن موشی که کوه زاد،
همان—خود تو ای!
همه و هيچ‌ تو ای، می و می‌خانه تو ای،
ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،
که هماره در خود فرومی‌ريزی و
هماره از خود پَر می‌کشی—
ژرف‌ترين فرورفتگیِ بلندی‌ها تو ای،
روشن‌ترين روشنیِ ژرفاها تو ای،
مستیِ مستانه‌ترين مستی‌ها تو ای
— تو را، تو را طلب شراب چرا؟

MIN@MAN
09-01-2010, 05:43 PM
نيچه، زرتشت و ايران

داريوشِ آشوری




فريدريش ويلهلم نيچه (۱۸۴۴-­۱۹۰۰) را فيلسوفِ فرهنگ ناميده اند، زيرا درگيریِ اصلیِ انديشه‌یِ او با پيدايش و پرورش‌ و دگرگونی‌هایِ تاريخیِ فرهنگ‌هایِ بشری ست، به‌ويژه نظام‌هایِ اخلاقی‌شان. تحليل‌هایِ باريک‌بينانه‌یِ درخشانِ او از فرهنگ‌هایِ باستانی، قرونِ وسطايی، و مدرنِ اروپا، و ديدگاه‌هایِ سنجشگرانه‌یِ او نسبت به آن‌ها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ انديشه‌یِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگ‌هایِ باستانیِ آسيايی، به‌ويژه چين و هند و ايران، نيز بی‌خبر نيست و به آن‌ها فراوان اشاره دارد، به‌ويژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگ‌ها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايی در برابرِ عقل‌باوریِ مدرن ستايش می‌کند.
نيچه دانشجویِ درخشانِ فيلولوژیِ کلاسيک (زبان‌شناسیِ تاريخیِ زبان‌هایِ باستانیِ يونانی و لاتينی) بود و پيش از پايانِ دوره‌یِ دکتری در اين رشته به استادیِ اين رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمينه‌یِ زبان‌ها، تاريخ ، و فرهنگِ يونانی و رومی در بحث‌هایِ فراوانی که در باره‌یِ آن‌ها می‌کند آشکار است و نيز در اشاره‌هایِ بی‌شماری که در سراسرِ نوشته‌هایِ خود به آن‌ها دارد.

من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.


نيچه

او دستِ کم دو کتابِ جداگانه در باره‌یِ فرهنگ و فلسفه‌یِ يونانی دارد، يکی زايشِ تراژدی، و ديگری فلسفه در روزگارِ تراژيکِ يونانيان ، که هر دو از نخستين کتاب‌هایِ او هستند. آشنايیِ دانشورانه‌یِ او با تاريخ و فرهنگِ يونان و روم، و مطالعه‌یِ آثارِ تاريخیِ بازمانده از آنان، سببِ آشنايیِ وی با تاريخ و فرهنگِ ايرانِ باستان نيز بود. زيرا ايرانيان، به عنوانِ يک قدرتِ عظيمِ آسيايی، نخست با دولت‌شهرهایِ يونانی و سپس با امپراتوریِ روم درگيریِ دايمی داشتند در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ او، شاملِ پاره‌نوشته‌ها و يادداشت‌هایِ بازمانده در دفترهایِ او، که حجمِ کلانی از کلِّ نوشته‌هایِ او را شامل می‌شود، از ايرانيانِ باستان فراوان ياد می‌کند.

دل‌بستگیِ نيچه به ايران و ستايشِ فرهنگِ باستانیِ آن را در گزينشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پيام‌آورِ فلسفه‌یِ خود می‌توان ديد و نيز نهادنِ نامِ وی بر کتابی که آن را مهم‌ترين اثرِ خود می‌شمرد، يعنی چنين گفت زرتشت. نيچه توجّهِ خاصّی به تاريخِ ايرانِ دوره‌یِ اسلامی نشان نمی‌دهد، اگرچه گاهی نامی از مسلمانان می‌برد و دستِ کم يک بار از حشّاشون با ستايش ياد می‌کند. در يادداشت‌هایِ او يک‌بار نامی از سعدی ديده می‌شود با نقلِ نکته‌پردازی‌ای از او؛ امّا نامِ حافظ را چندين بار می‌برد و در باره‌یِ شعر و ذهنیّتِ او سخن می‌گويد.

ديدِ نيچه نسبت به ايرانِ باستان

در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ نيچه دو بار از ايران (Persien) نام برده می‌شود و چندين بار از ايرانی (Persisch) و يکبار هم از پيش‌ايرانی (vorpersisch)، که اشاره‌هايی هستند به روابطِ دولت‌شهرهایِ يونانی با امپراتوریِ ايران و گاه تحليلی از آن. توجّهِ او، پيش از هر چيز، به پی‌آمد‌هایِ جنگ‌هایِ ايران و يونان و اثرِ ژرفِ آن بر دنيایِ يونانی ست، که به ’جنگِ پلوپونزی‘ ميانِ دولت‌شهرهایِ آتن و اسپارت، با شرکتِ ديگر دولت‌شهرها، می‌انجامد. اين جنگ تمامیِ يونان را به مدّتِ پنجاه سال درگير می‌کند و ويرانیِ بسيار به بار می‌آورد.

نيچه در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.



افزون بر اين‌ها، بيست و هشت بار از ايرانيان (die Perser) نام می‌برد و در برخی از پاره‌نوشته‌هایِ (Fragmente) او می‌توان نگره‌یِ او را نسبت به ايرانيانِ باستان و فرهنگِ‌شان به‌روشنی يافت. وی، به‌ويژه، ستايشگرِ چيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالتِ سروری‌ و قدرت‌خواهی‌شان است؛ و نيز پافشاری‌شان بر فضيلتِ راستگويی. اين‌ها کردارها و ارزش‌هايی ست که وی شايسته‌یِ زندگانیِ والامنشانه‌یِ انسانی می‌داند. امّا، بالاترين درجه‌یِ توجّهِ خود به ايرانيان و بزرگداشتِ آنان را آن جا نشان می‌دهد که از زمان‌باوریِ ايرانيان سخن می‌گويد؛ باوری که به ديدگاهِ او نسبت به زمان و ’بازگشتِ جاودانه‘‌یِ آن همانند است.

اين ديدگاه در برابرِ آن ديدِ متافيزيکیِ يونانی قرار می‌گيرد که با افلاطون هستیِ زَبَرزمانیِ ’حقيقی‘ را در برابرِ هستیِ ’مجازیِ‘ گذرا يا زمانمند قرار می‌دهد: ’من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.‘ در دنبالِ آن نيچه در اين پاره‌نوشته به هزاره‌ها‌ در باورهایِ‌ دينیِ ايرانیِ باستان اشاره دارد و می‌افزايد، ’[ايرانيان تاريخ را] همچون زنجيره‌ای از فرايندها [انديشيدند]، هر حلقه به دستِ پيامبری. هر پيامبر هزاره (hazar)یِ خود را دارد؛ پادشاهیِ هزارساله‌یِ خود را.‘ در چنين گفت زرتشت از ’هزاره‌یِ بزرگِ (grozser Hazar) پادشاهیِ زرتشت‘ سخن می‌گويد، ’پادشاهیِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهیِ هزارساله‌یِ زرتشت.‘

در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: ’به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان می‌شدند.‘ اين يادداشتِ کوتاه را می‌توان اين گونه تفسير کرد که نيچه اين جا نيز گرايشِ خود به جهان‌بينیِ زمان‌باورِ ايرانيان در برابرِ متافيزيکِ يونانی نشان می‌دهد. زيرا با فرمانروايیِ روميان بر يونان، فرهنگِ يونانی و متافيزيکِ فلسفیِ آن بر فضایِ روم چيره شد و راه را برایِ ظهورِ مسيحیّت و نگرشِ آخرت‌انديش و زمان‌گريز و ديدِ هيچ‌انگارانه‌یِ آن نسبت به زندگانیِ زمينی گشود. نيچه بر آن است که مسيحیّت، در مقامِ دينِ ’مسکينان‘، زندگانیِ گذرایِ زمينی را به نامِ ’پادشاهیِ جاودانه‌یِ آسمان‘ رد می‌کند و بدين سان نگرشِ مثبت يا ’آری‌گوی‘ به زندگی را بدل به نگرشِ منفی می‌کند. حال آن که فرمان‌روايیِ ايرانيان بر يونان ، با نگرشِ مثبت‌شان به زندگی و زمان، می‌توانست روندِ اين جريان را دگر کند و از يک رويدادِ شوم در تاريخ پيشگيری کند.

زرتشتِ ايرانی و زرتشتِ نيچه

نيچه در نخستين نوشته‌های‌اش نامِ آشنایِ Zoroaster را به کار می‌برد که از ريشه‌یِ يونانی ست و در زبان‌هایِ اروپايی به کار می‌رود. Zoroaster نخستين بار در يادداشت‌هایِ 1870-71 ديده می‌شود؛ يک دهه پيش از نوشتنِ چنين گفت زرتشت. در اين يادداشت، چه‌بسا با لحنی دريغ‌آميز، می‌گويد که، ’اگر داريوش شکست نخورده بود، دينِ زرتشت بر يونان فرمان‌روا شده بود.‘ همچنين در رساله‌ای از اين دوران، که پس از مرگِ او به چاپ رسيده، به داستانِ شاگردیِ هراکليتوس نزدِ زرتشت (Zoroaster) اشاره می‌کند.

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.



نام زرتشت به صورتِ ايرانیِ باستانی‌اش، يعنی Zarathustra، نخستين بار در کتابِ دانشِ شاد (پاره‌نويسِ ۳۴۲) پديدار می‌شود که در ۱۸۸۲ انتشار يافته است. نيچه نخستين پاره‌یِ ’پيش‌گفتارِ زرتشت‘، يا نيايشِ او در برابرِ خورشيد، از کتابِ چنين گفت زرتشت، را اين جا گنجانده است. اين پاره در سالِ پس از آن در نشرِ بخشِ يکم از چهار بخشِ چنين گفت زرتشت در جایِ اصلیِ خود قرار می‌گيرد.

جایِ آن است که بپرسيم نيچه چرا نامِ آشنایِ Zoroaster را رها کرد و به صورتِ ايرانیِ باستانیِ آن روی آورد، يعنیZarathustra ؛ صورتی که چه‌بسا جز فيلولوگ‌هایِ سررشته‌دار از زبان‌هایِ باستانیِ هند–و–ايرانی کسی با آن آشنا نبود؟ او خود در اين باره توضيحی نمی‌دهد، ولی دليلِ آن، به گمانِ من، می‌تواند اين باشد که نيچه می‌خواهد نه با زرتشتِ شناخته شده در اروپا از راهِ يونان، که با زرتشتِ اصلی در سرآغازِ تاريخ از درِ هم‌سخنی درآيد. و چنان که خود می‌گويد، با اين هم‌سخنی می‌خواهد هم به انديشه‌گرِ بزرگِ آغازين ادایِ احترام کند و هم بزرگترين ’خطا‘یِ او را به او يادآور شود و از زبانِ او اين خطایِ بزرگِ آغازينِ تاريخِ بشر را درست گرداند. خطایِ اصلیِ زرتشت ( و تمامیِ دين‌آوران و فيلسوفانِ بزرگ که بنيادِ تاريخِ انديشه‌یِ بشری را تا به امروز گذاشته اند) اين است که هستی را بر بنيادِ ارزش‌ها، بر بنيادِ اخلاق، بر بنيادِ نيک و بد، تفسير کرده اند.

زرتشت، پيامبرِ ايرانی، در سپيده‌دمِ تاريخِ بشری، هستی را پهنه‌یِ جنگِ نيک و بد دانسته است که در دو چهره‌یِ ايزدیِ همستيز، يعنی اهورا و اهريمن، نمايان می‌شود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحی‌ای ست که هستی را پهنه‌یِ ’گناه و کيفرِ جاودانه‘ می‌شمارد و يا تفسيرِ سقراطی و افلاطونی‌ای که مثالِ ’نيکی‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تارکِ هستی می‌نشاند.

نيچه در برابرِ اين اخلاق‌باوری (Moralismus) اخلاق‌ناباوریِ (Immoralismus) خود را می‌نشاند که هستی را در ذاتِ خود فارغ از ارزش‌هایِ بشری می‌داند و بر آن است که ’بی‌گناهیِ‘ نخستينِ آن را به آن بازگرداند. بدين سان است که هستی‌شناسیِ اخلاق‌باورانه‌یِ زرتشتِ اصلی، که در سرآغازِ تاريخ به ميدان آمده و ذهنیّت و فرهنگِ بشری را شکل داده، در برابرِ هستی‌شناسیِ اخلاق‌ناباورِ زرتشتِ نيچه قرار می‌گيرد که در پايانِ اين تاريخ، در روزگارِ برآمدنِ ’واپسينِ انسان‘ ندایِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر می‌دهد.

اَبَرانسان انسانی ست بر ’انسانیّتِ‘ خود چيره شده و به بی‌گناهیِ نخستين بازگشته‌؛ انسانی که می‌تواند بر ’انسانیّت‘ِ اخلاقیِ خود، و همه‌یِ تُرُش‌رويی و سختگيری و خشکیِ آن، خنده زند. اَبَرانسان انسانی ست ’خندان‘ که هستی را از همه‌یِ رنگ‌ها و نيرنگ‌هایِ بشری (و بس بسيار بشری) آزاد می‌کند و آن را، با اراده‌یِ از ’کين‌توزی‘ رها شده‌یِ خويش، چنان که هست، می‌پذيرد و به زندگانی ’آری‘ می‌گويد.

بدين‌سان، اخلاق‌ناباوریِ زرتشتِ نيچه درست پادنشين يا نقطه‌یِ مقابلِ اخلاق‌باوریِ زرتشتِ اصلی ست. نيچه در کتابِ اينک، مرد!، که در آن به شرحِ زندگانیِ روشنفکرانه و تحليلِ کوتاهی از آثارِ خويش می‌پردازد، دليلِ گزينشِ نامِ زرتشت را برایِ گزارشِ فلسفه‌یِ خويش باز‌می‌گويد:

هرگز از من نپرسيده اند، امّا می‌بايست می‌پرسيدند که معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من چی‌ست؛ در دهانِ نخستين اخلاق‌ناباور: معنایِ آن درست ضدِّ آن چيزی ست که مايه‌یِ بی‌همتايیِ شگرفِ اين ايرانی (Perser) در تاريخ است. زرتشت بود که نبردِ نيک و بد را چرخِ گردانِ دستگاهِ هستی انگاشت. ترجمانیِ اخلاق به مابعدالطبيعه، در مقامِ نيرو[یِ گرداننده]، علّت، غايت به ذاتِ خويش، کارِ او ست. اين پرسش، امّا، در جا پاسخی در بُنِ خويش در بر داشت. زرتشت بود که اين شوم‌ترين خطا را پديد آورد، خطایِ اخلاق را: پس او می‌بايد همچنين نخستين کسی باشد که به اين خطا پی‌ می‌بَرَد. او نه تنها از هر انديشه‌گرِ ديگر در اين باب تجربه‌یِ درازتر و بيشتری دارد که— تمامیِ تاريخ ردِّ تجربیِ اصلِ [وجودِ] به‌اصطلاح ’نظمِ اخلاقیِ جهانی‘ ست— بالاتر از آن اين است که زرتشت راستگوتر از هر انديشه‌گرِ ديگر است. آموزه‌یِ او، و تنها آموزه‌یِ او، ست که راستگويی را در مقامِ والاترين فضيلت می‌نشاند— برخلافِ ترسويیِ’آرمان‌خواهانِ‘ و گريزِشان از برابرِ واقعیّت. زرتشت به اندازه‌یِ تمامِ انديشه‌گرانِ ديگر دلاوری دارد. راست گفتن و نيک تير انداختن، اين فضيلتِ ايرانی ست. —فهميدند چه می‌گويم؟ ... از خويش برگذشتنِ اخلاق از سرِ راستگويی، از خويش برگذشتنِ اهلِ اخلاق و به‌ ضدِّ خويش بدل شدن— به من— اين است معنایِ نامِ زرتشت در دهانِ من.

روايتِ سنّتیِ زرتشتی حکايت می‌کند که زرتشت در سی سالگی به کوهستان رفت و ده سال در ‌آن جا به انديشه پرداخت و سپس در مقامِ پيام‌آور از جانبِ ايزدِ نيکی، اهورامزدا، به سویِ مردمان آمد تا آنان را از گردشِ چرخِ هستی بر محورِ جنگِ نيکی و بدی آگاه کند و آنان را به گرفتنِ جانبِ نيکی برانگيزد. امّا زرتشتِ دوّمين پيامی درستِ ضدِّ اين دارد و نه تنها هستی را گردنده بر محورِ نيک و بد نمی‌داند، که آن را صحنه‌یِ رقص و بازی‌ای آزاد از هر قيدِ اخلاقیِ ماوراءِ طبيعی می‌داند. اگر زرتشتِ نخستين، در سرآغازِ تاريخِ گشوده شدنِ افقِ روحانی به رویِ بشر، از هم‌سخنی با خدا و پيام‌آوری از جانبِ او به سویِ انسان‌ها بازمی‌گردد و کتابِ ’آسمانی‘ می‌آورد، زرتشتِ دوّمين در پايانِ اين تاريخِ روحانی پديدار می‌شود و تکان‌دهنده‌ترين و همچنين رهاننده‌ترين پيام را با خود دارد: خدا مرده است!

با اين پيام او پايانِ امکانِ تفسيرِ اخلاقی و غايت‌باورانه‌یِ هستی و تاريخِ روحانی و ماوراءالطبيعه‌یِ بنيادينِ آن را اعلام می‌کند و امکانِ تاريخِ ديگری را برایِ بشر بشارت می‌دهد. پيامِ او اين است: ’به زمين وفادار باشيد و باور نداريد آنانی را که با شما از اميدهایِ اَبَرزمينی سخن می‌گويند.‘

نيچه، سعدی، و حافظ

نامِ سعدی و حافظ گويا تنها نام‌هايی باشند که از ايرانِ دوره‌یِ اسلامی در نوشته‌هایِ نيچه آمده است. در مجموعه‌یِ آثارِ نيچه در پاره‌يادداشتی يک نکته‌پردازی از سعدی نقل شده که ترجمه‌یِ آن چنين است: ’سعدی از خردمندی پرسيد که اين‌همه [حکمت] را از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که پای از جای برنمی‌دارند مگر آن که نخست زمينِ زيرِ پای‌شان را با عصا بيازمايند.‘ اين نکته‌ای ست که سعدی از زبانِ لقمان— نمادِ افسانه‌ایِ خردمندی در ادبياتِ عربی و فارسی— در ديباچه‌یِ گلستان می‌گويد: ’لقمان را گفتند، حکمت از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که تا جای نبينند پای ننهند.‘ نيچه از اين نکته‌پردازی هيچ تفسيری نکرده است، امّا، بر اساسِ فلسفه‌یِ نيچه، می‌توان گفت که اين سخن نمودار خردمندی‌‌ای پرواگر و آهسته‌رو است؛ خردمندیِ ’نابينايان‘، که خردمندیِ نيچه‌ای درست رويارویِ آن می‌ايستد، يعنی خردمندیِ بينایِ بی‌باکی که ’آری‘گويان می‌شتابد و خود را به دلِ زندگی و خطرهایِ آن می‌افکند، و از ’شتافتن لذتی شيطانی‘ می‌بَـرَد.

امّا نيچه يکی از نمونه‌ها‌یِ عالیِ خردمندیِ بينایِ ’ديونوسوسی‘ِ خود را در حافظ می‌يابد. نامِ حافظ ده بار در مجموعه‌یِ آثارِ وی آمده است. بی‌گمان، دل‌بستگیِ گوته به حافظ و ستايشی که در ديوانِ غربی–و–شرقی از حافظ و حکمتِِ ’شرقیِ‘ او کرده، در توجّهِ نيچه به حافظ نقشی اساسی داشته است. در نوشته‌هایِ نيچه نامِ حافظ در بيشترِ موارد در کنارِ نامِ گوته می‌آيد و نيچه هر دو را به عنوانِ قلّه‌هایِ خردمندیِ ژرف می‌ستايد. حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، با نگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن روی می‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند (’بلايی کز حبيب آيد، هزار–اش مرحبا گفتيم!‘) اين‌ها، از ديدِ نيچه، ويژگی‌هایِ رويکردِ مثبت و دليرانه، يا رويکردِ ’تراژيک‘، به زندگی ست.

در ميانِ پاره‌نوشته‌هایِ بازمانده از نيچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست: ’به حافظ. پرسشِ يک آبنوش.‘

آن می‌خانه‌ که تو از بهرِ خويش بنا کرده ای
گُنجا‌تر از هر خانه‌ای ست،
می‌ای که تو در آن پرورده ‌ای
همه‌–عالم آن را سَرکشيدن نتواند.
آن پرنده‌ای که [نام‌اش] روزگاری ققنوس بود،
در خانه ميهمانِ تو ست،
آن موشی که کوه زاد،
همان—خود تو ای!
همه و هيچ‌ تو ای، می و می‌خانه تو ای،
ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،
که هماره در خود فرومی‌ريزی و
هماره از خود پَر می‌کشی—
ژرف‌ترين فرورفتگیِ بلندی‌ها تو ای،
روشن‌ترين روشنیِ ژرفاها تو ای،
مستیِ مستانه‌ترين مستی‌ها تو ای
— تو را، تو را طلب شراب چرا؟

MIN@MAN
09-01-2010, 05:44 PM
نيچه يكى از پرتأثيرترين متفكران دويست سال اخير بوده است. نفوذ او كمابيش در همه جا - از ادبيات و هنر گرفته تا فلسفه وسياست و اخلاق - به چشم مى‏خورد و مى‏توان گفت انديشه غربى، و در پنجاه سال اخير انديشه در سراسر جهان متمدن، به نحوى ازانحا متأثر از او بوده است. البته چنانكه خواهيم ديد اين تأثير بعضى فراز و نشيب‏ها نيز داشته است، ولى مسلماً امروز ناديده گرفتن آن به‏هيچ وجه روا نيست.

هميشه بهترين راه براى فهم انديشه هر فيلسوف اين است كه ببينيم او خود را با چه مساله يا مسائل عمده‏اى روبرو مى‏ديده است.بنيادى‏ترين مساله‏اى كه نيچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه مى‏ديد، بحران عميق فرهنگى و فكرى بود كه او چكيده آن را درعبارت "مرگ خدا" و ظهور "نيهيليسم" يا هيچ‏انگارى بيان كرده است. نيچه تشخيص داده بود كه تفكر سنتى دينى و متافيزيكى از اعتبارافتاده و خلئى بر جاى گذاشته كه علم جديد قادر به پر كردن آن نيست و براى حفظ سلامت تمدن كه به عقيده او با خطر جدى روبرو بود،بايد براى ديدگاههاى دينى و فلسفى گذشته جانشينى پيدا كرد.

براى اين منظور، او ابتدا در يكى از نخستين آثارش، زايش تراژدى، به هنر يونانيان باستان روى آورد، و به اين عقيده رسيد كه كليدشكوفايى مجدد انسان مدرن را كه از دلداريهاى دينى و اطمينان عقلى و عملى محروم شده، بايد در هنر جستجو كرد. ولى در آثار بعدى،نيچه كم‏كم تغيير جهت داد و بيشتر از هنر و زبانشناسى تاريخى كه رشته تخصصى‏اش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پديده‏هاى‏اجتماعى و فرهنگى و روشنفكرى متمايل شد. در اين دوره كه در واقع آخرين سالهاى زندگى سالم او پيش از ابتلاى كامل به جنون در1889 بود، نيچه پخته‏ترين آثار خود از جمله چنين گفت زرتشت، فراسوى نيك و بد، دانش طربناك، غروب بتان، دجال را پديد آورد.در اين نوشته‏ها ديده مى‏شود كه او معتقد است براى چيره شدن بر نيهيليسم، ترك ديدگاههاى مطلق‏گراى دينى و متافيزيكى كافى نيست،بلكه بايد به زندگى و جهان از نظرگاهى بكلى تازه نگريست.

مراد نيچه از "مرگ خدا" در واقع افول و نهايتاً مرگ ديدگاه مسيحى و اخلاق مسيحى نسبت‏به زندگى و جهان است. او اين جنايت عظيم )يعنى كشتن خدا( را كه مى‏گويد به دست آدميان‏صورت گرفته ولى خبرش هنوز به نان نرسيده است، هم واقعه‏اى فرهنگى مى‏داند و هم‏حادثه‏اى فلسفى، و به عقيده او، بايد آن واقعه را مبدأ قرارداد و بى‏رحمانه و از بيخ و بن همه چيزرا - اعم از حيات و جهان و هستى آدمى و معرفت و اخلاق و ارزشها - از نو ارزيابى كرد.

بايد يادآور شويم كه حتى در ميان ارادتمندان نيچه اتفاق نظر وجود ندارد كه آيا مسائلى كه اودر مورد آنها موضع مى‏گيرد دقيقاً همان مسائل مبتلا به فيلسوفان قبل و بعد از اوست، يا لااقل‏در بعضى موارد آنچه مى‏گويد مسائلى يكسره نوظهور است. آنچه واضح است اينكه نيچه به‏اغلب فلاسفه سلف و معاصر خود به شدت انتقاد دارد و از بنياد از افكار اساسى آنها فاصله‏مى‏گيرد. سبك نگارش او هم به مشكل فهم نوشته‏هايش مى‏افزايد كه گاهى مستدل و تحليلى وگاهى بشدت جدلى و گاهى سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنايع ادبى است.

رويهمرفته سه نوع تلقى در ميان فلاسفه از افكار نيچه وجود داشته است. عده‏اى او را جدى‏نگرفته‏اند و معتقد بوده‏اند كه نوشته‏هاى او نه تنها نشانگر مرگ تفكر دينى و متافيزيكى، بلكه‏نماينده مرگ فلسفه است و خود او نيهيليستى تمام عيار است كه مى‏خواهد با شگردهاى ادبى،انديشه انسانى را از قيد مسائل مربوط به معرفت و حقيقت برهاند. عده‏اى ديگر بعكس او رابشدت جدى گرفته‏اند و عقيده داشته‏اند كه نيچه با سرمشقى كه داده اصولاً فلسفه را به راه يكسره‏ نوينى انداخته است و نحوه نگاه او به مسأله حقيقت و معرفت يگانه طريق چيرگى بر نيهيليسم‏است.

مسلم اينكه نيچه اعتقاد راسخ داشت كه تفكر انسان شديداً داراى كيفيت تفسيرى و تأويلى‏است و كسانى كه مى‏پندارند مستقيماً ممكن است به "واقعيات" دست پيدا كنند خود را فريب‏مى‏دهند، و صرف نظر از اينكه حقيقت در نفس خودش چگونه باشد، به هر حال معرفت ماحاصل تفسير و تلقى ما از آن است. بنابراين، كارى كه از دست ما برمى‏آيد ارزيابى مجدد نحوه‏تلقى يا نهايتاً ارزشهاى ماست. مهمترين راه اين كار به عقيده نيچه، تبارشناسى است، يعنى‏تحقيق در اينكه تفسير و تلقى و ارزشهاى ما از كجا سرچشمه گرفته‏اند. از سوى ديگر، بايد در"چشم‏اندازها" يا "نظرگاهها" تحقيق كنيم؛ زيرا اگر حقيقت مطلق لااقل براى موجوداتى همچو ماوجود نداشته باشد، آنچه به آن حقيقت مى‏گوييم لاجرم وابسته به چشم‏انداز يا نظرگاه ماست.ولى اين پايان داستان نيست. درست است كه معرفتى فارغ از تفسيرها و نظرگاهها به طور مطلق‏وجود ندارد، اما با تحقيق دقيق‏تر در تبار ارزشها و جستجوى بيشتر در نظرگاهها، مى‏توانيم شيوه‏تفكر خود را به پايه‏اى برسانيم كه چه در روابط اجتماعى و چه در مناسباتمان با عالم طبيعت‏فهم بهتر و عميقترى پيدا كنيم و از خطر هيچ‏انگارى كه با فروريختن ارزشهاى دينى و فلسفى‏سنتى با آن روبرو شده‏ايم، بپرهيزيم.

فهم عميقترى كه خود نيچه پس از انكار وجود خدا و جوهريت روح به آن رسيد، در دو اصل‏اساسى خلاصه مى‏شود: يكى اراده معطوف به قدرت، و ديگرى بازگشت يا تكرار ابدى، كه هردو متأسفانه مورد سوء تعبير و سوء فهم و سوء استفاده بسيار بوده‏اند. آنچه نيچه درباره هر يك‏از اين دو مى‏گويد به هيچ وجه روشن و خالى از ابهام نيست و بحث درباره آن از حوصله اين‏گفتار بيرون است، ولى ظاهراً غرض از اراده معطوف به قدرت اين است كه هر جزيى از طبيعت‏پيوسته در پويش و تحرك و در صدد افزايش قدرت خود نسبت به ساير اجزاء است. اين انرژى‏حياتى در انسانها مى‏تواند صورتهاى بسيار مختلف - اعم از سازنده و ويرانگر - پيدا كند كه تنهايكى از آن صور، نهادهاى سياسى و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسأله تكرار ابدى هم‏ظاهراً بر همين محور دور مى‏زند و مقصود از آن نگرش اثباتى و تأئيدى به زندگى به‏رغم همه‏فراز و نشيبهاى آن است.

از ديگر افكار نيچه كه در هنرمندان و متفكران بعدى تأثير عميق داشته، مفهوم "ابرانسان" يا"ابرمرد" است - به معناى امكان ظهور انسانهايى استثنايى به لحاظ استقلال و خلاقيت و بالاتراز سطح "توده گله‏وار" يا "عوام كالانعام" كه به اخلاق "سرورى" (به تفكيك از اخلاق‏پست‏بردگى) آراسته باشند.

بحث مفصل‏تر درباره انديشه‏هاى نيچه و متفرعات و شاخ و برگهاى آن در اين فرصت كوتاه‏ميسر نيست. ولى از همين مختصر نيز اگر دقت كنيم مى‏توانيم به توان افكار او براى نفوذ درعرصه نظر و عمل پى‏ببريم. ناگفته نماند كه نفوذ نيچه همواره با استقبال روبرو نبوده است، وبعضى مانند نويسنده و منتقد آمريكايى اَلن بلوم مدعى بوده‏اند كه نيچه ارزشها را به عرصه‏نسبيت برده و تخريب كرده و مفاهيم بنيادى اخلاق - مثل فضيلت و رذيلت و خوب و بد وخداشناسى و غيره - را در معرض شك و سؤال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد كشانده است.ولى به هر حال حقيقت اين است كه امروز كتابهاى نيچه شايد بيش از هر زمان در گذشته درسراسر جهان خواننده دارد و براى يافتن خاستگاه بسيارى از مكتبهاى فلسفى معاصر - از قبيل‏پست مدرنيسم و پساساختارگرايى و ساختارشكنى و مانند آن - بايد به عقب برگشت و به اورجوع كرد.

به طور كلى در يكصد و چند سالى كه از مرگ نيچه مى‏گذرد، تأثير او را مى‏توان به چهار دوره‏تقسيم كرد: (1) از ابتداى قرن بيستم تا آغاز جنگ جهانى دوم در (2) 1939 دوره جنگ جهانى‏دوم؛ (3) از پايان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهه 1960؛ و (4) از دهه 1970 تا امروز.

در دوره جنگ جهانى دوم به علت سوء استفاده رژيم هيتلرى از بعضى مفاهيم در نيچه درخدمت نظريه‏هاى توتاليتاريستى و نژادپرستانه، نوعى بدبينى و سكوت نسبى درباره او بويژه‏در جهان انگليسى زبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نيمه اول قرن بيستم‏چيرگى نيچه بر حيات روشنفكرى اروپا عموماً جنبه ادبى داشت. كسانى مانند گابريله،دانونتسيو و اشتفان گئورگه او را به مقام پيامبرى رساندند، و تأثير او همه جا در ادبيات اروپا، ازتوماس‏مان گرفته تا سمبوليست‏هاى روس و استريندبرگ و ييتز و روبرت موزيل و هرمان هسه‏و برنارد شا و حتى در آهنگسازانى مانند مالر و دليوس و ريشارد اشتراوس، ديده مى‏شد. تنهابحثهاى مهم فلسفى درباره نيچه در پنجاه سال اول قرن بيستم در كارهاى كارل ياسپرس و ماكس‏شِلِر صورت گرفت و نيز در درسگفتارهاى هايدگر از 1936 تا 1945 كه بعدها در 1961 در دوجلد انتشار يافت.

ياسپرس معتقد بود كه نيچه احياناً آخرين فرد از فيلسوفان بزرگ گذشته است، و او وكى‏يركه‏گور بايد دو نمونه اعلاى متفكرانى محسوب شوند كه با گرايش فلسفى غرب كه‏مى‏خواهد هر چيز غيرعقلانى را به دايره عقلانيت ببرد، به مبارزه برخاسته‏اند، و با اين ادعا كه‏پايه معرفت انسانى چيزى بجز تعبير و تفسير نيست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانيت وحقيقت مستقل از بشر با يك پرش بزرگ گذر كرده‏اند.

اما به نظر هايدگر، اصل بنيادى در فلسفه نيچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع‏ديگرى در نوشته‏هاى او فرع بر آن است. ولى براى پى‏بردن به انديشه اساسى و نانوشته نيچه،بايد اراده معطوف به قدرت را با اصل تكرار ابدى كه ضد آشتى‏ناپذير آن است، با هم در نظربگيريم. در اين صورت، به عقيده هايدگر، خواهيم ديد كه اراده معطوف به قدرت در چارچوب‏مصطلحات سنتى فلسفه همان ماهيت است، و بازگشت يا تكرار ابدى مساوى با وجود؛ يا، به‏اعتبار ديگر و بنا به مصطلحات كانت، اراده معطوف به قدرت، شى‏ء فى‏نفسه يا "نومن" است، وتكرار ابدى، پديدار يا "فنومن"؛ و باز به تعبير خود هايدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تكرار ابدى، كثرات موجودات در عالم محسوس. هايدگر معتقد بود كه نيچه با وحدت دادن‏اين دو مفهوم به يكديگر، به جوهر مدرنيته رسيده و براى نخستين بار حق آن را به كمال ادا كرده‏است. تفصيل بيشتر درباره بحث بسيار پيچيده هايدگر از گنجايش اين مقال بيرون است؛ همين‏قدر اشاره مى‏كنيم كه، به عقيده او، نيچه پروژه متافيزيك فلسفه غرب را كه با افلاطون آغاز شده‏بود به پايان مى‏رساند و بى‏معنايى آن را آشكار مى‏كند و به جاى چيرگى بر نيهيليسم، در چنبره‏آن گرفتار مى‏شود.

چنانكه گفتيم، كتاب هايدگر درباره نيچه گرچه در 1961 منتشر شد، ولى در واقع حاوى‏گفتارهايى بود كه او از 1936 تا 1945 ايراد كرده بود. از 1945 يعنى پايان جنگ جهانى دوم به‏بعد، كم‏كم برخلاف گذشته مسائل فلسفى در نيچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. شايد

بزرگترين بانى اين امر والتر كافمن در آمريكا بود كه كتاب مهم او، نيچه: فيلسوف، روانشناس،دجال، و ترجمه‏هاى فصيح و دقيقش از آثار نيچه فصل جديدى در اين زمينه گشود. اين جريان‏بزودى از آمريكا به ايتاليا و فرانسه و آلمان سرايت كرد و سرآغازى شد براى كشف دوباره وبعدها بازآفرينى نيچه در آثار فيلسوفان معاصر فرانسوى كه شايد بتوان گفت اساساً نيچه جديدى‏به مذاق خود اختراع كردند.

در دوران بعد از جنگ جهانى دوم بيشتر دلمشغوليها به نيچه در واقع به منزله واكنش‏مستقيم يا غير مستقيم به تفسير هايدگر از نيچه بود. امتياز بزرگ والتر كافمن اين بود كه در دهه‏1950 نيچه‏شناسى را به مسيرى جديد هدايت كرد. او مى‏خواست به جهانيان نشان دهد كه‏ظهور نيچه فى حد ذاته يك رويداد عمده تاريخى است و انديشه‏هاى او بايد نه تنها خاطر يك‏ملت يا فقط خاطر فيلسوفان، بلكه خاطر جميع آدميان را در همه جا به خود مشغول كند. به‏عقيده او، اراده معطوف به قدرت كه هسته مركزى فلسفه نيچه است، اصلى غيرسياسى و هدف‏آن چيرگى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خويشتن است. تصويرى كه كافمن بدين گونه‏رسم كرد، پر تأثيرترين تصوير نيچه در دهه‏هاى 1950 و 1960 و 1970 از كار درآمد.

اما آنچه "نيچه جديد" ناميده مى‏شود عمدتاً از آثار نويسندگان فرانسوى سر برآورد. غالباًحتى به اين "نيچه جديد"، "نيچه فرانسوى" گفته مى‏شود. كتاب مهم هايدگر درباره نيچه به‏فرانسه ترجمه شد، و بسيارى از آثار فرانسويان را مى‏توان در واقع رديه‏هايى بر تفسير هايدگردانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشته‏هاى نيچه. اما شايد مهمترين نكته درباره نيچه‏جديد اين باشد كه برخلاف كافمن كه نيچه را ميراث‏دار عصر روشنگرى در قرن هجدهم معرفى‏كرده بود، فرانسويانى مانند ژرژ باتاى، ژيل دولوز، دريدا، فوكو، و ليوتار در بيست سال گذشته‏در اساس منكر اين امر بوده‏اند. متفكران عصر روشنگرى معتقد بودند كه ايده‏هاى درست به‏عمل درست مى‏انجامند. ولى كسانى كه از آنان نام برديم مى‏گويند چيزى به اسم درست يانادرست مطلق براى نيچه وجود ندارد و او اخلاق را از اساس به قلمرو نسبيت برده است.

به لحاظ تاريخى شايد بتوان گفت مهمترين نقطه عطف در نيچه‏شناسى، وقايع دوران‏سازسال 1968 و شورش دانشجويان در فرانسه بود. ژيل دولوز در 1973 نوشت "اگر بپرسيد چه برسر نيچه آمده است، پاسخ مى‏دهم به جوانانى رجوع كنيد كه امروز نيچه مى‏خوانند. آنچه‏جوانان اكنون در نيچه كشف مى‏كنند غير از آن چيزى است كه نسل من كشف مى‏كرد. مى‏پرسيدآهنگسازان و نقاشان و فيلمسازان جوان چرا خاطرشان به نيچه مشغول است؟ جواب ساده‏است. نسل دهه 1960 مشاهده كرد كه نيچه همان پيامبر ضدفرهنگى است كه مى‏جسته است، وشالوده فكرى دلهره و اضطراب و نيهيليسم را بايد در او بجويد."

به طور كلى در تفكر فلسفى در فرانسه بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحله پياپى مى‏توان‏تميز داد. نخست اگزيستانسياليسم كه در دهه‏هاى 1940 و 1950 عمدتاً در كارهاى سارتر ومرلوپونتى جلوه كند و ملهم از هوسرل و هايدگر و سپس از ماركس است. كه به آن "ازدواج‏پديدارشناسى و ماركسيسم" لقب داده‏اند. سرچشمه الهام مرحله دوم، يعنى ساختارگرايى، دراوايل دهه 1960 به ظهور رسيد كارهاى زبانشناس سوئيسى فردينان دو سوسور است.ساختارگرايانى مانند كلود لوى استروس و ژاك لاكان و لويى آلتوسر كه بشدت به پديدارشناسى‏و جايگاه ممتاز فاعليت يا سوبژ كتيويته در آن بى‏اعتماد بودند، هر يك به ترتيب درانسان‏شناسى و روانكاوى و اقتصاد سياسى به روشهاى سوسور روى آوردند. اقبال‏ساختارگرايان به فرويد و ماركس با نظريات هايدگر درباره نيچه جمع شد و صحنه را براى‏مرحله سوم در انديشه فرانسويان يعنى پساساختارگرايى آماده كرد.

بايد هشدار دهم كه اصطلاح پساساختارگرايى در اينجا صرفاً به لحاظ تاريخى به كار مى‏رود- يعنى آنچه پس از ساختارگرايى آمد - و از اين جهت در ترجيح به "ساختارشكنى" از آن‏استفاده مى‏شود كه نامى است براى سبك تحليلى و فلسفى فقط يكى از فيلسوفان‏پساساختارگرا، يعنى ژاك دريدا، و همچنين در ترجيح به "پست مدرنيسم" كه در حوزه فلسفه‏صورت سياسى شده پساساختارگرايى است. جمع كردن انديشه معاصر فرانسوى تحت يك"جنبش" بتنهايى البته خالى از بعضى خطرها نيست و خود متفكران فرانسوى از اينگونه‏استراتژيهاى تجميعى پرهيز دارند. ولى اگر بتوان يك وجه جامع براى آنان ذكر كرد، مسلماً آن‏وجه جامع نيچه است، هر چند البته رويكرد به او در متفكرانى مانند دريدا، دولوز، فوكو،ايريگاره و ليوتار صورتهاى گوناگون به خود مى‏گيرد.

رويكرد به نيچه همچنين مهمترين وجه افتراق پساختارگرايان فرانسوى از ساختارگرايان واگزيستانسياليستهاى پيشين است. ولى خود اين رويكرد در انديشه دو گروه از پساساختارگرايان‏به شكل عمده در مى‏آيد: اول كسانى كه فلسفه نيچه در آنان موضوع تفسير و تأويل است ومفاهيم عمده در نيچه - از قبيل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نيهيليسم و ابرانسان -را با روشهاى سنتى پژوهشى مورد تفسير قرار مى‏دهند. گروه دوم كسانى هستند كه از نيچه براى‏پروراندن نظريات فلسفى خودشان استفاده مى‏كنند. از مهمترين كسان در اين گروه از ميشل فوكوو ژاك دريدا مى‏توان نام برد.

دريدا در آثار متعدد از نيچه به عنوان نقطه عطف يا سكوى پرشى استفاده مى‏كند براى دست‏و پنجه نرم كردن با قرائت هايدگر از نيچه و اصولاً با كل فلسفه هايدگر، يا براى بحث درباره جنبه‏سياسى تفسير و تأويل.

در آثار فوكو، شخصيت محورى بدون شك نيچه است و سراسر نوشته‏هاى او مشحون ازحضور نيچه است. در 1971، فوكو مقاله‏اى نوشت به نام "نيچه، تبارشناسى، تاريخ" كه بسيارمعروف شد. به عقيده او، تاريخ رويدادها را از چشم‏انداز غايت و فرجام لحاظ مى‏كند و معناى‏آن را پيشاپيش مى‏داند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودن رويدادها و بخت و صدفه خارج‏از هر گونه غايت متصور از پيش است. سر و كار تبارشناسى با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و"زايش" است، به معناى منشأ اخلاق يا زهد و رياضت يا عدالت يا كيفر و پاداش. فوكو مى‏گويداينگونه تحليل تبارشناسانه در نيچه - بويژه در تبارشناسى اخلاق - نشان مى‏دهد كه هيچ راز ياذات خارج از ظرف زمان در پس چيزها پنهان نيست. تنها راز اين است كه ذاتى وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تكه تكه از چيزهاى بيگانه با آن درست شده است. به عقيده فوكو، تبارشناسى‏نيچه به ما امكان مى‏دهد كه به اتفاقات و خطاها و ارزيابيهاى نادر پى ببريم كه منشأ امور وارزشهاى هنوز موجود بوده‏اند. بدين ترتيب متوجه مى‏شويم كه آنچه مى‏پنداشتيم مقدس وغيرقابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رويدادهايى يكسره تصادفى بوده‏است.

بحث درباره رابطه نيچه و متفكران معاصر فرانسوى البته به اين مختصر پايان نمى‏گيرد.غرض فقط نشان دادن خطوط كلى آن بود. اما پيش از پايان سخن، بد نيست اشاره‏اى هم به رابطه‏ماركسيسم با نيچه داشته باشيم. اينكه نازيها نيچه را بپسندند البته قابل فهم بود. اما كمونيستها به‏هيچ وجه نظر خوشى به او نداشتند. يكى از بزرگترين نظريه‏پردازان ماركسيست گئورگ لوكاچ،همت فراوان صرف كوبيدن نيچه كرد، و در كتاب معروفش انهدام عقل كه در 1952 به چاپ‏رسيد، آثار نيچه را مجادله‏اى مستمر عليه ماركسيسم و سوسياليسم معرفى و محكوم كرد. لوكاچ‏معتقد بود والتر كافمن اشتباه كرده كه نيچه را به هگل و عصر روشنگرى ربط داده است، زيرانيچه منكر عقل و معرفت عينى است و فقط مى‏تواند نزد پست‏ترين غريزه‏هاى بهيمى ووحشيانه آدمى مقبول بيفتد، و كل فلسفه او پوچ و پوسيده و دروغ است. كسانى كه ماركسيسم راحامل يقين علمى مى‏دانستند اين گفته‏ها را به گوش جان مى‏شنيدند، ولى ترديدها از دهه 1960آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه 1990، بازنده اين بازى لوكاچ از آب در آمد نه نيچه.

در هر گونه بحث درباره نيچه در انديشه عصر حاضر، بدون شك بايد به رغم زن گريزى‏ظاهرى او، از نفوذش در جنبش فمينيسم نيز سخن گفت. ولى چون از قرار معلوم درباره اين‏موضوع در يكى از نشستهاى آينده اين انجمن بحث خواهد شد، گفتار را همين جا به پايان‏مى‏بريم.

حاصل كلام به زبان ساده و براى فرد غير فيلسوف اينكه: نيچه مسلماً ويرانگر است، وهميشه مى‏تواند نشان دهد كه عقايد شما درست نيست. او ايمان مردم را به درستى عقايدشان‏متزلزل مى‏كند، و مى‏گويد درست يعنى آنچه براى شما درست است. و يقيناً كسى كه بگويدعقل معيار حق و حقيقت نيست، پايه اخلاق را به لرزه در مى‏آورد. بنابراين، اگر نگاهى به‏پيرامونتان بيندازيد و احساس كنيد كه زمين زير پايتان مى‏لرزد، بهتر است همچنين نظرى هم به‏نيچه بيفكنيد كه در عصر جديد شايد مهمترين "گسل" منشأ آن زلزله بوده است

MIN@MAN
09-01-2010, 05:44 PM
واپسين شطحيات‏


فريدريش نيچه‏


ترجمه و تاليف: دكتر حامد فولادوند


انتشارات جامى - چاپ نخست 1382


با اين كه حميد نَيِّر نورى براى اولين بار "چنين گفت زرتشت" نيچه را به فارسى ترجمه كرده و در 1327 در تهران به چاپ رسانده(خان بابامشار - فهرست كتابهاى چاپى فارسى) و تاكنون شايد بيش از نيمى از آثار نيچه به فارسى در آمده، مسلم نيست كه اركان فلسفى اين متفكر بزرگ به درستى و روشنى در ايران شناخته شده باشد. البته انتقال فكر از يك سيستم فرهنگى به يك سيستم فرهنگى ديگرمثل انتقال آب از يك كانال به يك لوله نيست و اساساً اَراى نيچه در خود اروپا هم دچار كج فهمى‏هاى تاسف‏انگيز و گاهى هم خطرناك‏شده ولى به يُمنِ تَاَمُّلات دقيق و عميق انبوهى از انديشمندان غربى، وجوه گونه‏گون دستگاه فلسفى نيچه امروزه روشن شده، هر چند كه‏باب تفسير و تاويل پيوسته گشوده است و مداومت چاپ كتابهاى تازه درباره اين فيلسوف خود دليل روشنى بر غناى پايان‏ناپذيرانديشه اوست.

نيچه در نيمه دوّم قرن نوزدهم زندگى مى‏كرد، امّا فكر او در بسيارى از جريانات فلسفى قرن بيستم تاثير مسلم گذاشت و حدس و شم‏و حس ششم او بود كه سبب شد به صَرافت دريابد تاسيس علمى به نام روان كاوى ضرورت دارد و موشكافى در اسطوره از لوازم درك‏روزگار ماست.

نظر نيچه را درباره تاريخ نگاه كنيم. نيچه عالم وجود را مقيد به هيچ قدرت بالغه‏اى نمى‏بيند كه غايتى در آن باشد و جهان را به آن‏سوى براند. به نظر نيچه تاريخ را بعضى آدمها و تحت شرايط مُشخّصى بوجود مى‏آورند. جوهر تاريخ حاصل مبارزه نظامات ارزشى‏انواع متفاوت آدمهاست كه نيازها و قدرت‏طلبى‏هاى خاص خود را دارند. نيچه اعتقاد دارد كه بايد از پوچ‏انگارى و نيست‏گرايى دست‏برداشت. اما خيال‏پردازى نمى‏كند و واقعيت را از واقع تُهى نمى‏سازد و مى‏گويد وجود اين جهان دليل و مَحمِلى ندارد ولى بايد آن رابدون دلايل قبول كرد. يعنى اين كار راه ديگرى جز آن چه گفته شد ندارد. در همين چهارچوب فلسفه تاريخ نيچه معتقد است كه آراءيهودى و مسيحى تاريخ اروپا را اساساً معروض انحطاط و پوسيدگى كرده و براى علاج بيمارى اروپا بايد مردانى را پيدا كرد كه صاحب‏فكرى بلند و اراده‏اى پولادين باشند. به‏طورى كه بتوانند كل واقعيت اين جهان را تحمل كنند و به حدى نيرومند باشند كه به زندگى‏سعادت‏آميز خود ادامه دهند بدون اين كه نياز به اعتقادات مطلقه داشته باشند. براى نيل به اين مقاصد نيچه مى‏گويد ارزشهاى ضعيف‏كننده موجود را بايد بيرون ريخت و به ارزشهاى افزاينده نيرو چنگ زد و به اين ترتيب اخلاق آزادگان را جانشين اخلاق بردگان نمود.نيچه اين بخش از فلسفه خود را كه مبشر نوعى حيات معنوى معطوف به عوالم متعالى است مذهب اصالت انسان (اومانيسم) مى‏ناميد.نيچه مى‏خواست مردانگى و زندگى بى‏پروا الگوى رفتار انسان‏ها قرار گيرد.

با تمام اين اوصاف و با اين كه تا به امروز تعداد قابل ملاحظه‏اى از آثار خود نيچه به فارسى‏ترجمه شده و برخى تحقيقات فرنگى‏ها هم ندرتاً به فارسى آبرومند در آمده است، حق مطلب،البته ادا نشده و اركان فكر نيچه همچنان در پرده استتار مانده و خلاصه مثل ساير تصوراتى كه ازاجزاى فرهنگ غربى در ايران وجود دارد، تَلَقى ما از منظومه فكرى اين مرد نامدار هم‏على‏القاعده سطحى و بى‏مايه است.

امّا مهجور ماندن حقيقت حرف نيچه در ميان ما معلول چندين علت است. اوّل آن كه نيچه‏نثرى آن چنان زيبا مى‏نويسد كه حكم شعر را پيدا مى‏كند و البته ترجمه شعر و فهم شعر كار را بركسى آسان نمى‏كند! دوّم اين كه نثر نيچه از مقوله تحليلى نيست از مقوله كلمات قِصار است‏يعنى جريان استدلال را ثبت نمى‏كند. نتيجه برهان را تحويل خواننده مى‏دهد به طورى كه‏خواننده معمولى در مقابل عمل انجام شده قرار مى‏گيرد. سوم اين كه اساساً وارد شدن در عرصه‏فكر نيچه آداب دارد، آسان نيست و خواننده مكلف است به اين كه چندين مانع دست و پا گير رااز سر راه خود بردارد و بر آن‏ها مسلّط شود:

اولين خصلت مميز يا اشكال كار نيچه اين است كه در آثارش ابتدا و آغازى وجود ندارد و هرقضيه‏اى اعم از اخلاق و دين و فلسفه و زيست‏شناسى و تراژدى و زيبايى‏شناسى و تاريخ ومعرفت و جز آن مى‏تواند مُبتداى بحث و فحص وى قرار بگيرد. نيچه در نوشته‏هاى خود نظم‏متعارف حكما را ندارد. مطلبى را شروع مى‏كند ولى كمى آن طرف‏تر دوباره به آن مى‏پردازد و ...


دامنه بحث را توسعه مى‏دهد و قضاياى مربوط به خير و شر و نفس و وجدان را وارد معركه‏مى‏كند.

به اين ترتيب است كه ملاحظه مى‏كنيم در واقع، هيچ آغاز و ابتدائى براى هيچ مسئله‏اى‏وجود ندارد، چرا كه هر مسئله‏اى دوباره و سه باره مطرح مى‏شود... وقتى كه از صيرورت (شدن)سخن مى‏رود چگونه مى‏توان از مبدأ يا "نقطه عزيمت" سخن گفت؟ وقتى كه نيچه قائل به‏چيزى به اسم وجود يا هستى نيست، چگونه مى‏توان براى وجود، به يك "منشاء" قائل شد؟ به‏اين ترتيب است، كه مى‏بينيم مفهوم آغاز هر قضيه‏اى - از لحاظ نيچه - بى‏اهميت است، چرا كه‏مفهوم "بازگشت ابدى" در فلسفه او به معنى رِجعَتِ كليه اشياء و امور است. يك چرخ را در نظربگيريد، در هر نقطه‏اى از اين چرخ، در واقع "چرخيت" يا كل چرخ حاضر و ناظر است و خلاصه‏كلام آن كه اعتقاد به آغاز و مبدأ واحد اساساً با فكر نيچه متضاد است.

به نظر نيچه، جهان خلقت، منشاء واحدى ندارد، آغازى ندارد. خلقت امرى قديم است وتبارى متكثر دارد. از لحاظ نيچه كليه عناصر مُقَوم عالم خلقت در يكديگر متداخل هستند و باهم مرتبط. يعنى جهان هستى شباهت دارد به يك قالى گسترده كه تار و پود آن از انواع‏روييدنى‏ها و گياهان تافته و بافته و در هم پيچيده ساخته شده است. و مشكل در همين جاست.در مَفروشى چنين در هم تَنيده مگر مى‏توان مبدأ و آغازى تشخيص داد؟

مطلب را درز بگيريم و برويم سر اشكال دوّم.

نيچه عادت دارد به تكرار مكرر و مقولات مُشابهى را مدام در وضعيت‏هاى گوناگون قرارمى‏دهد به طورى كه نگرنده خيال مى‏كند جلوى يك دستگاه "شهر فرنگ" نشسته كه در خلال‏حركات آن عناصر مشابهى تغيير جهت و تغيير معنا و تغيير رنگ مى‏دهند.

و مسائلى مثل نفس و عليت و غايت را مدام در چهارچوب انسان‏شناسى و تاريخ و اخلاق‏و روان‏شناسى و علم الحيوة نظاره مى‏كنيم.

مثلاً قضيه‏اى نظير "تبارشناسى نيكى و بدى" برحسب اين كه با مسئله دين و عقوبت وحقوق و وجدان سر و كار پيدا كند به ده‏ها و صدها مسئله تبديل مى‏شود، يعنى سرانجام‏تصنيف نيچه تبديل مى‏شود به گنجينه‏اى از انواع نقطه نظرها.

حقيقت اين است كه نيچه در كتاب‏هاى خود تكرّر و تكثر صور زندگى را متذكر مى‏شود ومى‏گويد هيچ امرى يقينى نيست، همه امور مبهم و ذووجهين و تصادفى و اتفاقى و مقدر و بسته‏به بخت و اقبال هستند. آن چه مى‏بينيم در معرض تخريب و تجديد قرار دارد.

حتى شيوه تاليف و ساختمان كتاب‏هاى نيچه منعكس كننده وجوه مختلف حيات است.يعنى نوشته‏هاى نيچه چنان كه مى‏دانيم، از "كلمات قصار" بافته شده. هر يك از اين كلمات قصارمجازاً حكم غريزه‏اى را دارد كه در بدن موجودى زنده با غريزه ديگرى تعارض پيدا مى‏كند وخلاصه محتوى كتاب نيچه مثل يك شى زنده عمل مى‏كند كه تقابل و تضاد و تناقض در بطن آن‏مكتوم است (مثل تقابل مرگ و زندگى).

نيچه براى اين كه مثلاً درباره شاپَرَك سخن بگويد نمى‏آيد آن جاندار ظريف را روى يك تكه‏كاغذ به كمك يك سنجاق ثابت كند و حركت آن را بُكشد. او پروانه را در حين پرواز معاينه‏مى‏كند و به وصف آن مى‏پردازد. مطالعه آثار نيچه ممكن است توهم تكرار مكرر را در خواننده‏ايجاد كند. اين تكرار مكرر، هم درست است و هم خطا. درست است چون پيوسته از مفاهيم‏مُشابهى سخن مى‏رود. خطاست زيرا كه هر بار از زاويه جديدى به اين مفاهيم نگريسته مى‏شود.

اشكال سوم قضيه مجردات و ملموسات در آثار نيچه است. مى‏دانيم كه تا به حال كتابهاى‏بسيار درباره آراء خاص نيچه مثل اراده معطوف به قدرت و مرگ خدا و انسان كامل (ابرمرد) وزيبائى‏شناسى و نظريات وى در باب افلاطون و كانت و شوپنهاور و نيز تلقى وى از مفهوم‏تراژدى نوشته‏اند.

اما در باب قضايايى مثل تئورى خلاء يا آشفتگى كيهانى )chaos( و مسئله غريزه انسان و ياتحول بيولوژيكى و يا نظير آن درباره كار و نظام اقتصادى ليبرال و تكنوسيانس (فنون علمى)مطلب زيادى نوشته نشده است.

به بيان ديگر مبناى ماترياليستى، افكار نيچه را هيچ انگاشته‏اند و تكه پاره‏هايى از آن را مثل"هيچ‏گرايى" و "نفس" و شور ديونيزوسى را مطمح نظر گرفته‏اند.

به عبارت ديگر پژوهندگان، آثار نيچه را به طور كلى و منطقاً مرتبط در نظر نگرفته‏اند وخيلى عجيب است كه در تحقيقات خود بر فقدان حس مدارا و تحمل و نيز تناقضات آراى نيچه‏پافشارى كرده‏اند ولى تغيير زاويه ديد را در تفكرات او به هيچ انگاشته‏اند.

اشكال چهارم نيچه در آراى سياسى اوست كه خشم آدم‏ها را مى‏افروزد. تا دلتان بخواهدنيچه عقايد دل آزار دارد. يعنى مرتجع است، توتاليتر است، قائل به برترى نژاد است، قائل به‏اصلاح‏نژاد است، قائل به برده‏دارى است، چگونه مى‏توان نگاه تحقيرآميز او را به توده‏ها، به‏آزادى مطبوعات، به حس برابرى و معاضدت نديده گرفت.

اما نيچه را بدون پيش داورى و سبق ذهن بايد نگاه كرد. نيچه يك غول خون‏خوار نيست.يك ديكتاتور با عقايد واهى نيست، نيچه يك نوع هيتلر نيست كه به جامه حكما در آمده باشد.او نيست كه توده مردم را به مثابه عوام‏الناس، نادان مى‏انگارد. نيچه مى‏گويد روزگار ما روزگارتنزل و خوارى انسان است. مردم غلام زرخريد صنايع مى‏شوند. انرژى و زندگى مُسرِفانه به هدرمى‏رود. نيچه به جاى اين وضع منطق ديگرى را مى‏نشاند كه انسان دوستانه باشد. امّا چون‏مى‏داند كه سياست مبتنى بر سرمايه، خود نتيجه ظهور جوامع گله مآب است پس مى‏گويد ابتدابايد اين جوامع را از اين بَليّه نجات داد.

نكته ديگرى نيز در آثار نيچه حقيقت دارد. نيچه يك آدم سياسى به معناى متعارف مورد نظرما نيست.

يعنى نه يك فيلسوف سياست باز و نه يك كارشناس قانون اساسى است و نه اين كه به‏متفكران سياسى مثل Constant و توكويل و سن سيمون و پرودن علاقه‏اى دارد. نيچه متخصص‏سازمان‏دهى قدرت در فلان سنديكاى كارگرى و يا جامعه‏شناسى سياسى فلان حزب نيست.تنها رجال سياسى كه به نظر نيچه ارزش حشر و نشر دارند قيصر، امپراطور روم است و بورژيا وناپلئون و ماكياول. چرا كه فقط اينان اهل عمل هستند.

به نظر نيچه سياست علمى است كه مى‏بايست به تنها سئوال واقعاً مهم جواب بدهد. يعنى‏بگويد چگونه مى‏توان "بيمارى" بشريت را علاج كرد؟ چگونه مى‏توان انسان را در صراطمستقيم انداخت و چگونه مى‏توان فضايل خاص "حيات" و شهامت و آفرينندگى را در او احياءكرد.

امّا سياستى كه رجال غرب پيش گرفته‏اند، بيمارى مذكور را ماندگار كرده است. يعنى توده‏هاتبديل شده‏اند به ابزار اراده معطوف به عدم دموكراسى. طبقه كارگر طبقه آفريننده عدم شده است


كار ارزش وابسته به عدم شده است. كاپيتاليسم (رژيم سرمايه‏دارى) اقتصاد معطوف به عدم‏است. از ذهن مردم توهماتى مثل معاضدت و ايثار و ميهن و خير عموم مى‏تراود. غريزه اجتماع‏را بكنيد و به آنها بگوييد كه ما در جهان بى‏قوامى زندگى مى‏كنيم كه غايتى ندارد و يا اين كه‏دنياى ما در مِه و ابهام غليظى غوطه‏ور است.

مردم قدرت تحمل آزادى فردى را ندارند. مردم بدون طرح و برنامه و بدون اعتماد و بدون‏سرنوشت جمعى و بدون وعده سعادتمند شدن نمى‏توانند زندگى كنند. بدون اين‏ها مردم دروحشت و ويرانى و هرج و مرج خرد مى‏شوند. مردم به افيون و دين و پول و كار و غرور ملى‏احتياج دارند. افيون را از مردم بگيريد. خود را معدوم مى‏كنند. وحدت گله گوسفند را بشكنيدمى‏بينيد كه يك يك چهارپايان به گوشه‏اى مى‏خزند و مى‏ميرند.

كسى كه بخواهد و بتواند بشريت را علاج كند، آن كس "ابرمرد" يا "انسان كامل" است. ابرمرداز اين كه در معرض خطرات قرار دارد غافل نيست. چون هيچ چيز بدتر از اين نيست كه آدم ازيقينيات تسكين دهنده و بالش پَرقوىِ منطق ارسطو دست بكشد.

در مقابل هيچ چيز از اين ساده‏تر نيست كه آدم به "نيكى" اعتقاد داشته باشد و بخواهد زشتى‏را ريشه كن كند. بايد نسبت به مردان بزرگ حق‏شناس بود زيرا اينان سرنوشت اخلاقى و مادى‏بشريت را بهبود بخشيده‏اند.

اشكال پنجم نيچه اين است كه فكر سياسى او ماهيت بيولوژيكى دارد و طرز تصرف قدرت‏از ناحيه ضعفا از لحاظ مذكور پرمعناست. يعنى ضعفا چون قادر نيستند با اقويا مبارزه رو در روبكنند، در عالم خيال با آنان در مى‏افتند. به عبارت ديگر ضعفا در مقابل جهان "واقعى" بى‏رحم وبى‏اخلاق اقويا جهان ديگرى را عَلَم مى‏كنند كه ارزشهاى خلاف آن را ارائه مى‏دارد. شفقت را به‏جاى شقاوت، معاضدت را به جاى خودخواهى، توجه به نفس (سوبژكتيويته) را جانشين زور،رحمت را جانشين خشونت مى‏كنند و پايگاهى ماوراى طبيعى براى خود مى‏سازند كه براى فراراز وضع نامطلوب موجود در آن پناه مى‏گيرند.

اين گونه واژگونى اصل واقعيت به نظر نيچه يك مبناى بيولوژيگى دارد كه به آن مى‏گويدوجدان. وجدان آدميزاد يك دستگاه فوق‏العاده تخصصى است كه كارش اين است كه جهان راهمچون انعكاسى از خود ببيند.

وجدان دو خصوصيت دارد. از يك طرف وجدان مى‏تواند بر محيط اطراف خود اثر بگذاردو آن را تغيير بدهد و از طرف ديگر مى‏تواند غيرحقيقى را به جاى حقيقى تصور كند. به بيان‏ديگر، وجدان در عين حال مى‏تواند انسانيت را در بطون طبيعت تزريق كند و صاحب آن بشود،ولى در عين حال مى‏تواند طبيعت را انسانى كند كه عين خطاست (يعنى مفهوم خدا را در آن‏وارد كند). به نظر نيچه بايد طبيعت را از عناصر انسانى مبرّى كرد (يعنى مفهوم خدا را كه انسان‏وارد طبيعت كرده در آورد) و انسان را دوباره به طبيعت نزديك كرد.

امّا خلاصه اشكالات مربوط به سبك نگارش و بينش نيچه كه اسباب زحمت اساسى‏خواننده بى‏خبر مى‏شود و در صفحات پيشين اشاره‏اى به آنها شد از كتابى نقل شد كه ذيلاً نامش‏مذكور است.(1)

ترجمه فارسى كتاب "واپسين شطحيات" نيچه مجموعاً 224 صفحه دارد. ولى خود قسمت‏شطحيات كه به آن عنوان "يادداشت‏هاى دوران كُسوفِ معنوى "1889 - 1897" داده شده بيش‏از 50 صفحه نيست. و البته بايد متذكر شد كه اكثر صفحات كتاب مملو از ارجاعات و اطلاعات‏الحاقى و شرح و تفسير است كه كار دشوار فهم افكار يكسره گسيخته نيچه را در حد مقدور درمعبر معقول مى‏اندازد.

چنان كه قبلاً متذكر شديم فكر نيچه را نمى‏توان خلاصه كرد چرا كه اساساً به سيستم اعتقادندارد ولى على‏رغم بدبينى كه نسبت به عالم هستى دارد عشق به زندگى و مظاهر آن را قوياً و به‏طرزى شكوهمند توصيه مى‏كند. با همه اين حرفها، به نظر من محور اصلى فكر نيچه يك چيزاست و آن ضرورت نوسازى فرهنگ آلمانى است. او فرهنگ روستايى جان سخت و پوسيده‏آلمانى را مى‏خواهد بيرون بريزد. نيچه عاشق فرهنگ فرانسه است.

نگرانى‏هاى فرهنگى برخى از روشن فكران امروز ايران بى‏شباهت به دغدغه‏هاى نيچه‏آلمانى نيست. امّا به قول گوبينو ديپلمات و ايران‏شناس فرانسوى، مرداب فرهنگى ما به اين‏آسانى‏ها قابل لاى روبى نيست.

بارى، چندى پيش، دكتر حامد فولادوند با كمك دو نفر از همكارانش "حكمت شادان" نيچه‏را به فارسى در آورد و حال تحت عنوان "واپسين شطحيات" نيچه، آخرين نوشته‏هاى حكيم‏بيمار را ترجمه كرده است و ظاهراً انتشارات جامى قصد دارد ترجمه كليه آثار فيلسوف آلمانى رادر جلدهاى سبزفام دلپذير منتشر كند. ان‏شاءالله.

اما حامد فولادوند نيچه‏اى را به ما معرفى مى‏كند كه تا چندى پيش خود فرنگى‏ها از آن‏بى‏خبر بودند. يعنى نيچه فولادوند يك عارف انسان دوست است (اومانيست) و "ابرمرد" او رادر سِلك و سلوك عرفا بايد جستجو كرد. و يادم مى‏آيد كه يكى دو سال پيش حامد فولادوندضمن نقل حوادثى كه در جريان اين ترجمه پرزحمت برايش پيش آمد يكيش هم اين بود كه‏كارگزار كتابخانه عمومى شهر بازل (سويس) (نيچه مدتى در دانشگاه اين شهر درس فقه‏اللغة داده‏بود) تعدادى قبض وصول كتاب به امضاى نيچه به فولادوند نشان داده بود كه اكثراً ترجمه‏فرنگى آثار عرفانى اسلامى بودند!

MIN@MAN
09-01-2010, 05:44 PM
بدنام ترین فیلسوف آلمانی

نیچه ، فیلسوف آلمانی،دركتاب چنین گفت زرتشت از زبان پیرزنی میگوید “ سراغ زنها میروی، شلاق ات را فراموش مكن! “. گرچه به نظر محققین نباید از نقل قولهایی مانند ؛ مرگ خدا ، یا ؛ شلاق را فراموش مكن، استفاده غرض ورزانه كرد وآنهاراازمتن مربوطه برید و جداكرد.بیوگرافی نویسان ، نیچه راانسانی خجالتی وكمرو توصیف میكنند كه حتا شهامت نگریستن درچشم زنان رانداشت وچنان حساس ودل نازك بودكه موقع جدایی و بدرقه دوستان ،هرهر به گریه می افتاد.اودركتاب فوق،زنان رااسباب بازی مردان معرفی میكند ومیگوید،مردان راباید برای جنگ سرنوشت ساز تربیت كرد وزنان رابرای استراحت وپرستاری ازجنگجویان.

مورخین فلسفه،اورا بدنام ترین فیلسوف آلمانی میدانند،چون هیچ فیلسوفی مانند اومورد سوء تفاهم نژادپرستان قرارنگرفت وازآثارش سوء استفاده سیاسی نشد. به نظر صاحبنظران، فلسفه نیچه، شكل آكادمیك ودانشگاهی بخودنگرفت و پر از تناقض وتضاد است، همانطور كه زندگی خصوصی اوبود. اودركنار فویرباخ یكی دیگر از منتقدین دین و مذهب درغرب است.به نظر او هدف فلسفه باید جواب مثبت به زندگی باشد ونه رد و انكار آن.مهمترین موضوع فلسفه نیچه، عشق او به سرنوشت بود، آنطور كه یونانیهای باستان درباره سرنوشت عقیده داشتند.او میگفت، نیروی محرك جهان،تراژدی انسان است. اوبزرگترین دستاورد فرهنگ یونان را تئوریزه كردن تراژدی میدانست.تراژدی كه نتیجه ناتوانیها وشكستهای انسان بود ومیكوشید سرنوشت انسان را ایده آلیزه نماید.درحالیكه دین، علت بدبختی انسان رادرگناهان مرتكب شده او می جوید، یونانیها درد و رنج انسان را نشانه زندگی تراژدیكش میدانستند.نیچه مینویسد، اخلاق یونان باستان براساس كوشش و اعتماد به نفس بود، ولی ادیان ابراهیمی،ازجمله مسیحیت،براساس تحقیر،تهدید،توهین وفشار به غریزههای طبیعی انسان، قصد افساركردن اورادارند. اومیراث فرهنگ یونانی غرب را درتضادبا مسیخیت آن میدید. به نظر او هدف دین این است كه تمام كوشش انسان، آن گردد كه درزندگی به گناهان احتمالی روزانه جاخالی دهد. اودراین رابطه میگوید، تاریخ تكرار میشود وفقط دور میزند. نه بهشتی وجود دارد و نه اوتوپی و جامعه آرمانی.به این دلیل باید قدر این زندگی و این چند دهه را دانست.

نیچه همچون معلم فلسفی اش یعنی شوپنهاور،نیروی حركت تاریخ رادر اراده انسان میدید ونه در خردگرایی. او اراده گرایی شوپنهاور را برعقل گرایی كانت-هگل-سقراط ترجیح میداد. نیچه همچون هراكلیت و شوپنهاور دامه دهنده فلسفه روشنگری درغرب شد.اواز خویشاوندان فلسفه ای موسوم به فلسفه زندگی برگسن نیز میباشد. نیچه بالحنی اغراق آمیز مینویسد، فیلسوفان خردورزی مانند : سقراط-كانت-هگل موجب آسیب مغزی وعقدههای بشرشدند، و در تحسین از فلسفه شوپنهاور میگوید، درآثار او : بیماری و درمان- غم تبعید و پناهگاه – جهنم و بهشت، درخدمت خواننده تیزهوش هستند.

مدافعین نیچه می نویسند، او نه ناسیونالیست و نه نژادپرست و نه یك فالانژ متعصب وبنیادگرای ژرمن بود ،گرچه فاشیستها كوشیدند از جملات قصار او، آمده در كتاب اراده به قدرت رسیدن سوء استفاده نمایند.اوحتا میگفت، تاثیر فرهنگ آریایی باعث فساد جهان وتاریخ گردیده.لودویك ماركوزه ،روشنفكر آلمانی مینویسد، اوبدشانس ترین آدم تاریخ فلسفه است،چون بیسوادان و لمپن های خیابانی فاشیسم، این جنین مغرضانه ازجملاتش سوء استفاده كردند. آلبركامو تكیه ماشین تبلیغات نازی برآثار اورا یك ناحقی ماجراجویانه وفرصت طلبانه نامید. ماكس هایمر ، یكی ازنظریه پردازان مكتب فرانكفورت می پرسد، آیا نیچه متفكری بزرگتر از ماركس نبود؟

رورنامه نگار چپی ،از یوگسلاوی سابق نوشت ، نیچه برای ما نماینده اعلان انسان خلاق مدرن بود.درباره مسیر فكری نیچه باید اشاره كرد كه او از ایده آلیسم آغازین به ناتورالیسم درفلسفه رسید.و كوشید تا ابتذال وسقوط زمانش رابا اشاره به یكه تازی مذهب و اخلاق مسیحی نشان دهد. نیچه عشق به همنوع در مسیحیت را اخلاق برده داران نام گذاشت و مینویسد، فلسفه ایده آلیستی با طرح اصطلاح حقیقت جهانی، فاصله ای بین انسان و جهان انداخت، چون جهان را بدو بخش : حقیقی و ظاهری تقسیم كرد.

متفكرین چپ مقیم كشورهای بلوك شرق سابق پیرامون نیچه نوشتند كه او مبلغ حكومت جامعه برگزیدگان بود ودرآثارش هیچگاه جویای حقیقت نشد، بلكه دنبال حقیقت خود بود.آنها با تكیه برآثار نیچه میگویند، او علیه جنبش كارگری مبارزه كرد واز موضع اشرافی، اخلاق اربابی انسان برتر را تبلیغ كرد.اودركتاب اراده به قدرت رسیدن از بورژوازی خواست كه باقیمانده ایده آلهای هومانیستی و دمكراتیك خودرا به دور اندازد. اواز فیلسوفان وشاعران آته ایستی و از پیشگامان “فلسفه زندگی“ امپریالیستی وعرفانی خردگریز است كه تعداد زیادی از نویسندگان بورژوازی راست را تحت تاثیر قرار داد. اواز موضعی راست به انتقاد از بورژوازی نوپا پرداخت وخواهان انقلاب راستگرایان و بقدرت رسیدن آنها شد. از جمله عنوانهای تحریك كننده در نوشته های او : اراده بقدرت رسیدن-نیهلیسم- تغییر ارزشها- انسان برتر- خدا مرده- تكرار تاریخ- بازگشت دورانی اوضاع ،و غیره میباشند. نازیها از واژههای او مانند : زن خونخوار بلوند- رهبر- ابرمرد و غیره سوء استفاده كردند. بعدها فلسفه زندگی نیچه موجب تولد فلسفه اگزیستنسیالیسم درغرب گردید. فلسفه سیاسی جماعت برگزیدگان نیچه ، فقط خوشبختی قشر مرفه و برگزیدگان را درنظر داشت. تئوری ابرمرد او با تئوری تكامل و تنازع بقا داروین خویشاوند شد، گرچه نظریه داروینیسم براساس عوامل بیولوژیك وتئوری نیچه برپایه خواست و اراده گرایی است . در 4000 مقاله ای كه تاسال 1980 در 30 زبان درباره نیچه منتشر شد، او را به تحقیر فیلسوف شاعر نامیدند و نه فیلسوف متفكر.

نیچه میگفت با فراگیر شدن علم و صنعت درقرن جدید،باید به تعریف نوی از انسان پرداخت. به نظر او، انسان حلقه ای است میان میمون و انسان برتر. او میگفت، انسان ، جهان را نساخته، بلكه خود میتواند جهانی باشد.او هنرمند نیست، بلكه یك اثر هنری است. به تاكید او، انسان برتر نیچه، انسان است و نه خدا، انسانی كه همیشه به حالتی تكراری باید درمقابل یك زندگی بدون هدف و وسیله مقاومت كند. به اشاره او امكان انسان برتر، از آن روزی شروع شد كه مذهبی نمایان، خدا را به قتل رساندند.اوبه اغراق و طنز، خودرا جانشین خدای بقتل رسیده میدانست . براساس دفتر یادداشت های روزانه اش ، نیچه در سال 1861 به این نتیجه رسید كه مسیحیت یك دین خیالی است، چون نه خدایی وجود دارد و نه روح ابدی، و نه معجزههای آمده در كتاب انجیل حقیقت دارند.

فریدریك نیچه Friedrich Nietzscheدر سال 1844 درجنوب شرقی آلمان زمان پروس بدنیا آمد و درسال 1900 درحالت جنون درآنجا درگذشت. بنظر منتقدین ادبی، او بدون شك، غیر از فلسفه، یكی از مهمترین شاعران زبان آلمانی است.

نیچه چون كیركگارد میگفت، باید به انتقاد زبان فلسفی پرداخت كه تاكنون مورد استفاده فلسفه ایده آلیستی قرار گرفته، چون واژههای فلسفی به سبب وابستگی ایده ئولوژیكشان قادر به بیان منظور نوی نیستند. زبان قرنها است كه وسیله اعمال قدرت گروهی شده كه زندگی را بطرق گوناگون نفی میكند. زبان ،ریشه در بقدرت رسیدن گروهی ازحاكمان دارد كه اولین بار برای تسلط برمردم وزیردستان از آن استفاده نمودند.

اثر اصلی نیچه كتاب “ چنین گفت زرتشت“ نام دارد كه حاوی مهمترین افكار فلسفی اومیباشد. زرتشت در این رابطه نامی ادبی-خیالی است و نه حقیقی-تاریخی، یعنی پیامبر ایرانی عصر جاهلیت !.مشهورترین كتابهای نیچه : اراده بقدرت رسیدن- انسانی، خیلی انسانی- درآن سوی خیر و شر- نسب نامه اخلاق- شامگاه بتان- حكت مسرت بخش- دجال، ضد مسیح- ملاحظات نابهنگام- تولد تراژدی ار روح موسیقی-موضوع واگنر- ماشااله، عجب مردی! – هستند. كتاب آخر، نوشته اتوبیوگرافیك او میباشد.

درروستای محل اقامت نیچه درخارج، در روی تخته سنگ صخره ای، شعر معروف سرود سرمستی ،از بخش چهارم كتاب “ چنین گفت زرتشت “ بصورت زیر آمده:

آه انسان ! هشدار !

این نیمه شب ژرف چه میگوید ؟

خواب بودم ، خواب بودم ؛

از خواب ژرف برخاستم.

جهان ژرف است ؛

ژرف تر ازآنكه روز گمان كند

رنج آن ژرف است

لذت، ژرفتر از محنت

رنج میگوید: بگذر !

اما لذتها جاودانگی میخواهند

ژرفی، ابدیتی ژرف !

سارا ارمنی برگرفته از وبلاگ سلطان سایه ها