PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی نامه وآثار فروغ فرخزاد



MIN@MAN
09-01-2010, 05:18 PM
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جويبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طويلم بودند
. . . میآيم میآيم میآيم
با گيسويم: ادامهی بوهای زير خاک
با چشمهايم: تجربههای غليظ تاريکی
با بوتهها که چيدهام از بيشههای آن سوی ديوار
می آيم میآيم میآيم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانهی پرعشق ايستاده سلامی دوباره خواهم داد»

فروغ فرخزاد از محدود شاعران دورهی معاصر است که از نظر زبان شعری دارای سبک و شيوهی مخصوص به خويش است. اشعار اوليهی او عمدتاً شامل اشعاری است که بيانگر احساسات سطحی شاعر است. عمدهی اين اشعار عاشقانههايی هستند که بیپروا و بیپرده به بيان احساسات شهوانی میپردازد و اين البته تا آن روزگار در ادبيات ايران بیسابقه بوده است.
شعر شاعران زن پيش از فروغ را به سختی میتوان از شعر شاعران مرد تشخيص داد. اگرچه شعر زنان شاعر در طول تاريخ ادبيات ايران، از احساسات رقيق زنانه بیبهره نيست، اما اين احساسات بهقدری در لفافهی تعبيرات و صور خيال رايج شعری در هم پيچيده شدهاند، که اگر شاعر شعر شناخته نشده باشد، نسبت آن به مرد هم غير طبيعی جلوه نمیکند، اما صراحت بيان فروغ در بيان تمايلات شهوانی و گناهآلود، آثار او را از آثار شاعرههای ما قبل از خودش کاملاً متمايز ساخته است.
وی در اينباره میگويد: «اگر شعر من يک مقدار حالت زنانه دارد خوب اين طبيعی است که به علت زن بودنم است، من خوشبختانه يک زنم اما اگر پای سنجش ارزشهای هنری پيش بيايد فکر کنم ديگر جنسيت نمیتواند مطرح باشد آن چيزی که مطرح است اين است که آدم جنبههای مثبت وجود خودش را جوری پرورش دهد که به حدی از ارزشهای انسانی برسد. اصل، کار آدم است، زن و مرد مطرح نيست. به هر حال من وقتی شعر میگويم آنقدرها به اين موضوع توجه ندارم و اگر میآيد خيلی ناآگاهانه و جبری است».
زندهياد فريدون مشيری دربارهی نخستين ديدارش با فروغ گفته است: «دختری با موهای آشفته، با دستهايی که از جوهر خودنويس آغشته شده بود، با کاغذی تاشده که شايد هزار بار آن را در ميان انگشتانش فشرده بود، وارد اتاق هيات تحريريهی مجلهی روشنفکر شد و با ترديد و دودلی، در حالی که از شدت شرم، کاملاً سرخ شده بود و میلرزيد، کاغذش را روی ميز گذاشت. اين دختر فروغ فرخزاد بود...»

فروغ فرخزاد در سال ١٣١٣ در يک خانوادهی متوسط در تهران متولد شد. پدرش يک افسر مستبد ارتش رضاخانی بود. وی از همان ابتدا علاقهی خاصی به شعر و ادبيات و نقاشی داشت. اولين سرودههای او مربوط به سن يازده سالگی اش میباشد. خودش میگويد در سنين ١٣ و ١٤ سالگی غزلهای فروانی سروده که هرگز آنها را چاپ نکرد. تا کلاس نهم در دبيرستان خسرو خاور درس خواند و پس از آن در هنرستان دخترانهی کمالالملک در زمينهی نقاشی و خياطی مشغول به تحصيل شد. او همچنين به صورت خصوصی نقاشی را از استاد کاتوزيان و علیاصغر پتگر آموخت.

در سال ١٣٣٠ درسن شانزده سالگی به پرويز شاپور يکی از بستگان مادرش که پانزده سال از او بزرگتر بود دل باخت و عليرغم مخالفت خانواده با او ازدواج کرد و به اهواز رفت. حاصل اين ازدواج پسری به نام کاميار (تنها فرزندش) بود که در سال ١٣٣١ به دنيا آمد. در همان سال (١٣٣١) اولين مجموعهی ٤٤ قطعهای شعر خويش را به نام «اسير» به چاپ رساند. او با انتشار اين مجموعه در واقع دست به يک سنتشکنی زده بود و از رهگذر همين سنتشکنی و خلاف آمدِ عادت بود که مقدمات شهرت فروغ فراهم شد.
در مجموعهی اسير، البته از نظر عناصر شعری، نمیتوان شعری در خور توجه يافت. در واقع، وی در اين مجموعه صور خيال چشمگيری ارائه نمیدهد. همچنين از جهت وزن و موسيقی ايرادهای فراوان دارد و در مجموع چيزی جز يک تجربهی خام تلقی نمیشود. تنها عنصر برجستهی اين مجموعه، همان بيان صريح و بیپردهی شاعر است که خود را به تقليدها و قالبهای مرسوم اجتماع محدود نکرده است.
فروغ در نيمهی اول ١٣٣٤ از همسرش جدا شد و پس از آن روزهای بسيار سختی را گذراند. وی در سال ١٣٣٥ به ايتاليا رفت و در مدت ٦ ماهی که در آنجا بود، دومين مجموعه شعر خود را به عنوان «ديوار» به چاپ رساند. او اين مجموعهی بيست و پنج شعری را به همسر سابقش تقديم کرد. شعرهای مجموعهی ديوار در واقع دنبالهی مسير «اسير» است. همان مضامين در اين اشعار با صراحت بيشتر دستمايهی شاعر قرار گرفتهاند.
در سال ١٣٣٥ سومين مجموعهی خود را تحت عنوان «عصيان» به چاپ رساند که شامل ١٧ قطعه شعر است. همچنان که از عنوان اين مجموعه و نام اشعار اصلی آن برمیآيد، «عصيان» بيانگر سرکشی و طغيان روح فروغ است. وی در اين اشعار به بيان تضادهای درونی خويش میپردازد و اعتراض خود را نسبت به وضع موجود و سرنوشت بشر بيان میکند.
فروغ سپس جذب فعاليتهای سينمايی شد و برای مطالعه و تجربهی سينما به انگلستان رفت. در اين مسير با ابراهيم گلستان نويسنده و فيلمساز پيشرو آشنا شد و در «گلستان فيلم» که متعلق به گلستان بود، مشغول کار شد. وی پس از بازگشت در سال ١٣٤١ فيلم مستندی از جذاميان تبريز، به نام «خانه سياه است»، تهيه کرد که اين فيلم در سال ١٣٤٢ برندهی جايزهی بهترين فيلم مستند فستيوال اوبرهاوزن ايتاليا شد. مطالعات عميق فروغ فرخزاد در زمينهی سينما و فيلمبرداری و آشنائی با نويسندگان معاصر سبب شد که وی در اواخر عمر کوتاه خود نگرش ديگری نسبت به هنر، شعر و جامعه پيدا کند
در سال ١٣٤٢ فروغ در نمايش «شش شخصيت در جستجوی نويسنده» نوشتهی لوئيجی پير اندلو و به کارگردانی پری صابری بازی کرد و در اواخر همان سال مجموعهی ٣١ قطعهای «تولدی ديگر» را با تيراژ بالای سه هزار نسخه منتشر کرد. اشعار اين مجموعه را به هيچوجه نمیتوان با مجموعههای پيشين او مقايسه کرد. در واقع اين مجموعه را میتوان تولد تازهی وی در عالم شعر پنداشت. خود او نيز بارها به اين نکته اشاره کرده بود که تنها مجموعهی «تولدی ديگر» را درخور اعتنا میداند و آثار پيشين خود را، تنها تجربههای ناقص تلقی میکند. وی قطعهی تقديمنامهی اين مجموعه را به ابراهيم گلستان تقديم کرده است که خود بخشی از قطعهی «تولدی ديگر» نيز میباشد:

«همهی هستی من آيهی تاريکی است
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاهان شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در اين آيه تو را آه کشيدم، آه
من در اين آيه تو را
به درخت و آب و آتش پيوند زدم»

در سال ١٣٤٣ به ايتاليا، آلمان و فرانسه سفر کرد و در اين ايام که در داخل و خارج از ايران به شهرت خاصی دست يافته بود، سازمان فرهنگی يونسکو فيلم نيمساعتهای از زندگی او تهيه کرد.
با مرگ غير منتظرهی فروغ فرخزاد در ٢٤ بهمن ماه ١٣٤٥ بر اثر صانحهی رانندگی، دفتر شعر او بسته شد، اما نه برای خوانندگان؛ چرا که مقداری از اشعار او، که پس از مجموعهی «تولدی ديگر» سروده شده بود و هنوز به چاپ نرسيده بود، چاپ شد. عنوان اين مجموعه برگرفته از نخستين قطعهی آن است: «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد». اشعار اين مجموعه همان سير تکاملی را که از «تولدی ديگر» آغاز شده بود، طی میکند.

خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جايی نوشته بود: «می ترسم زودتر از آنچه فکر کنم بميرم و کارهايم ناتمام بماند و اين درد بزرگيست».

«و اين منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمين
و يأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی اين دستهای سيمانی»




و حال بد نيست اشعاری از دو مجموعهی آخر زندهياد فروغ فرخزاد را با هم بخوانيم:
آفتاب میشود ...
نگاه کن که غم درون ديدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سايهی سياه سرکشم
اسير دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستيم خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره میکشانیام
فراتر از ستاره مینشانیام



نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستارهچين برکههای شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسيدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسهات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستارهها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی ديدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود

نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود

پرنده مردنی است


دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاريکاند
چراغهای رابطه تاريکاند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به ميهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است

MIN@MAN
09-01-2010, 05:18 PM
«جز پشت میله های قفس»
◊ اولین تپش های عاشقانه قلبم

◊ نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور
◊ به کوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی
◊ انتشارات مروارید؛ تهران 1382



نامه های فروغ فرخزاد به همسرش که خود روزی در باره گم شدن یکی از آنها نوشته بود: «خوب نیست که به دست دیگران بیفتد» در فاصله یک ماه به چاپ دوم رسید تا هزاران نفر آنها را بخوانند.

عمران صلاحی طنزپرداز است و با همین طنز پیش گفتار و توضیح نوشته و تقویم زندگی این خانواده را زیر عنوان «محض اطلاع» آورده است. نمی توان گفت شکلی که وی برای ارائه این نامه ها برگزیده بهترین است، ولی این هم برای خودش شکلی است. طرح روی جلد که از هنرمند ارزنده فرشید مثقالی است، البته جزو بهترین هاست.

کتاب شامل نامه های سه دوره: پیش از ازدواج، زندگی مشترک و پس از جدایی است. چند شعر که پرویز شاپور آنها را با این نامه ها نگاه داشته بود و چند عکس و کلیشه چند نامه و پاکت و کارت پستال نیز در کتاب آمده است.

این نامه ها یک دوره چهار ساله را در بر می گیرند که طی آن فروغ فرخزاد و پرویز شاپور ازدواج می کنند، بچه دار می شوند و طلاق می گیرند. به هنگام ازدواج فروغ 17 سال و همسرش 28 سال داشت. فروغ فرخزاد در 32 سالگی (25 بهمن 1345) و پرویز شاپور در 76 سالگی (15 مرداد 1378) در گذشتند. فرزند آنان کامیار شاپور هم اکنون 52 سال دارد. عمران صلاحی هم محله ای آنان و بیش از سی سال با پرویز شاپور دوست بود. شاید به همین دلیل وی در پیش گفتار تلاش می کند چون یک دوست از تلخی جدلهای پیدا و پنهان در نامه ها بکاهد. لیکن خود نامه ها با اینکه جز سه یادداشت کوتاه از پرویز شاپور در میان آنان نیست، توقعات مردی را نشان می دهد که برجسته ترین شاعر زن معاصر ایران را در تناقضی دردناک بین واقعیت و آرزو گرفتار ساخته بود. این حقیقتی است که در نامه های فروغ موج می زند. فروغ با اینکه به همه خواستهای همسرش تن می دهد و با اینکه همواره در حال اثبات عشق و «پاکی» و «نجابت» خود است، سرانجام به تنگ به تنگ می آید و پس از سه سال زندگی مشترک، بین «پرویز» که او را محدود می کرد و «شعر» که او را آزاد می ساخت، دومی را برمی گزیند لیکن همچنان و همواره ناراضی می ماند. آنچه او در جستجویش بود هرگز و هیچ جا یافت نمی شود: آزادی، پاکی، راستی، عشق و آرامش مطلق.



دخترک شانزده ساله
نامه های پیش از ازدواج عمدتا مربوط به گرفتاریهایی است که فروغ شانزده ساله در خانواده نامهربانش داشت. او در این نامه های مخفیانه از آنچه در این خانه بر سرش می آورند برای «محبوب» خود سخن می گوید. چراغ را از او می گیرند، هرچه گم شود به گردن او می اندازند و به خاطر اینکه زودتر از موعد چای نوشیده است «مشت سنگینی» توی کله اش می خورد. جوانان در سنین بلوغ حساس اند و دخترکی چون فروغ که روحی عاصی داشت، همه را دشمن خود می دید. روشن است که خانواده فروغ با وی رفتار خوبی نداشتند. ولی در بسیاری از خانواده های ایرانی هنوز هم زیر پا گذاشتن حقوق فرزندان و تنبیه بدنی حتا بزرگسالان امری طبیعی به شمار می رود چه برسد به پنجاه سال پیش! فروغ که در شانزده سالگی می نوشت: «من نمی دانم مادر چیست زیرا از مهر و محبت مادری بهره ای نبرده ام من اکنون در مقابل خودم دشمنی می بینم که با همه قوایش در صدد آزار دادن من است» در نامه های بعدی از حمایت همین مادر برخوردار می شود و صدای پدر را می شنود که مادر را مسبب «فاسد شدن» دخترشان می داند. این رفتار زشت و فضای فریاد و فحاشی در خانواده سالهای بعد نیز ادامه یافت و سبب گشت که فروغ تصمیم بگیرد مادری شود که فرزندش او را «پرستش» کند.

نامه ها پر از بحث های آزاردهنده بر سر مهریه و آینه و شمعدان و هزینه مهمانی و لباس عروس است. دخترک از یک سو باید با پدر و مادرش بجنگد و از سوی دیگر پاسخگوی همسر آینده اش باشد که در هر کلام در جستجوی «درستی» و «پاکی» اوست. فروغ که هرگز قصد ندارد از پرویز طلاق بگیرد و اگر هم چنین شود، از او مهریه نخواهد خواست، تعجب می کند که پرویز چرا به شرط و شروطها گردن نمی نهد و قال قضیه را نمی کند و حتا بر سر آنها چانه می زند! او نمی داند که از زندان خانواده به پشت میله های قفس همسر می رود.

تصور فروغ از «عشق» مانند اغلب زنان بسیار رمانتیک و خیالی و اگر بخواهیم روراست باشیم، ابلهانه است. به نظر او نیز وقتی انسان کسی را دوست می دارد، باید از هیچ چیز دریغ نکند و از همه چیز بگذرد. «مال و مذهب و مرام و عقیده و ایمان و خانواده» که جای خود دارد، «بلکه اگر جانش را هم بخواهند به رایگان می دهد»! با این همه شگفت انگیز است که یک دختر شانزده ساله در بیش از پنجاه سال پیش تا این اندازه شخصیتی تکوین یافته داشته باشد و بتواند به این روشنی آن را در قالب واژه ها بیان کند: «نه پرویز من احتیاجی به فداکاری تو ندارم... من هم شخصیتی دارم و به شخصیت خودم فوق العاده علاقمندم و هرگز حاضر نیستم آن را از دست بدهم... از خودم که این قدر پست و بیچاره شده ام متنفر می شوم تو خیال می کنی که من احتیاجی به ترحم تو دارم نه هرگز هرگز... من خودم را بالاتر و بزرگتر از آن می دانم که به این چیزها [قباله و مهریه] خودم را دلخوش کنم» و از همان پیش از ازدواج پرویز را که مرتب از او بازخواست می کند تا از وی «مطمئن» شود، متقابلا به پرسش می کشد.



زن هفده ساله
تک شعرهای فروغ اینور و آنور چاپ می شوند. شوهر که وضع مالی مناسبی ندارد به اهواز می رود و فروغ در خانه پدری می ماند و باز هم کتک می خورد: «من اینجا نمی مانم من نمی توانم هر روز دعوا کنم هر روز کتک بخورم من نمی توانم در مقابل کسانی که به تو و به من فحش می دهند ساکت بنشینم... در آنجا کسی نیست تا در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزیی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کنند... من نمی توانم هر روز موهای خودم را در چنگ این و آن ببینم گوش من دیگر نمی تواند این سخنان رکیک و این فحشهای وقیحانه را بشنود... من این زندگی پر از جار و جنجال و دورویی و تزویر را دوست ندارم بیا مرا ببر از دست این دیوانه ها نجات بده».

پرویز مرتب در نامه ها از واژه های فروغ ایراد می گیرد و حتا او نیز سرکوفت می زند: «درست است پرویز اگر تو نبودی من حالا باید در خانه پدرم با خفت و خواری زندگی کنم و همیشه این اسم برایم باشد که گناه کرده ام و فاسد شده ام. تو اشتباه می کنی من هیچ وقت این بزرگ منشی و جوانمردی تو را از یاد نمی برم... هیچ کس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرویز با من اینطور حرف نزن».

پرویز شاپور فروغ را بازخواست می کند که آیا «سرپل» و «لاله زار» رفته است؟ و فروغ از این پس همه چیز را به وی گزارش می دهد و می خواهد به همسرش ثابت کند کاری بر خلاف میل او انجام نمی دهد. در نامه های بعدی فروغ بارها به این موضوع اشاره می کند که همسرش نه تنها در نامه بلکه حضورا و در جلوی دیگران نیز او را تحقیر کرده و حتا فحش داده است: «هیچ وقت تحقیراتی را که جلوی هر احمقی به من کرده ای و فحشهایی را که به من داده ای نمی توانم فراموش کنم... یادم می آید پارسال یک دفعه جلوی خسرو [برادر پرویز] و خانمت [مادر پرویز] به من گفتی هر کسی دیگر جای من بود تا به حال تو را طلاق داده بود».

مسئله اما به اینجا ختم نمی شود. پرویز شاپور هنر و شعر فروغ را تحقیر می کند و در جایی که همه جا صحبت از فروغ است و بزرگان مانند سعید نفیسی، شجاع الدین شفا، علی دشتی و علی اکبر کسمایی شعر این «شاعره جوان» را می ستایند و آینده درخشانی برای او پیش بینی می کنند، «محبوب» فروغ برایش می نویسد که «امیدوار» است سرش به «سنگ» بخورد: «سنگ بدنامی»!

MIN@MAN
09-01-2010, 05:18 PM
شاعر عاصی
فروغ از همسر نیز ناسزا می شنود و کتک می خورد. اعتماد به خود را از دست می دهد : «پرویز من کجا و هنر کجا. من کی هنرمند بوده و ادعای هنرمندی کرده ام. من کی از هنر خود حرفی زدم... اصلا من که هنرمند نیستم. مگر هر کسی توانست یک قلم دست بگیرد و دو سه جمله فارسی بنویسد هنرمند است... من با هنر فرسنگها فاصله دارم. من غلط می کنم سر تو منت بگذارم و هنری را که ندارم به رخ تو بکشم». فروغ راست می گفت وقتی می نوشت: «تو مرا نمی شناسی یعنی عمق روح و فکر مرا نتوانسته ای بخوانی». پرویز مانند یک مرد حسود و سنتی که هیچ شباهتی به تصویر پرویز شاپور «روشنفکر» در جامعه ندارد، دست و پای فروغ را آن هم از راه دور می بندد: «... وقتی می بینم که از آنچه که می طلبم دور هستم و مرا محدود کرده ای دنیا در نظرم تاریک می شود و از زندگی بیزار می شوم... همانطور که تو گفتی با هیچ کس تماس نگرفتم»! دعوت به جلسه های سخنرانی و مهمانی ها را رد می کند، مصاحبه ها را رد می کند و حتا پیشنهاد سعید نفیسی را که در تلفن خواسته بود تا با فرزندانش به دیدار فروغ بروند رد می کند تا پرویز از او «راضی» باشد و اعتراض نکند که چرا به «امیر کبیر» که ناشر کتاب فروغ بود زنگ زده است! فروغ حتا باید کمتر به خانه خواهرش برود و شب در آنجا نماند. باید توضیح دهد که در عروسی پسر عمه اش «زنانه و مردانه» جدا بود! و حتا حق ندارد با فلان مرد آشنا سلام و علیک کند. پرویز حتا می گوید: «از خانه بیرون نرو!» این همه در حالی است که پرویز همه این چیزها را حق مسلم خودش می داند: «یادم می آید که تو تمام ساعات زندگی ات را درتهران توی همین خیابان اسلامبول و لاله زار و نادری که حالا مرکز فساد و فحشا شده [از نظر پرویز شاپور] می گذراندی در حالی که من توی خانه رنج می بردم».

فروغ تصویر شاعرانه و ناممکنی از زندگی مشترک با پرویز داشت. با اینکه همه نامه ها حتا یک سال پس از جدایی، سرشار از عشق به همسرش است، لیکن تفاوت ژرف بین واقعیت و خیال فروغ را زیر چرخهای بیرحم خود خُرد می کند: «نمی دانم چرا از آینده اینقدر می ترسم یک حس نامعلومی پیوسته مرا مضطرب می کند و نمی دانم اسمش را چه بگذارم مثل این است که حادثه بدی در کمین من نشسته همیشه خود را در معرض خطر می بینم... یک حالت اضطراب همیشگی دارم و نمی دانم علتش چیست روی هم رفته از زندگی سیر شده ام... بدون شک عاملی هست که مرا رنج می دهد ولی خودم نمی فهمم هیچ علت حالات و روحیات عجیب خودم را نمی فهمم».

شاید نامش «سرخوردگی» باشد. سرخوردگی است که انسان را به درون پیله خود می راند: «من هیچ وقت نمی توانم از زندگی راضی باشم... می دانم که تو از لحاظ طرز فکر با من از زمین تا آسمان فرق داری... برای من همه چیز جنبه رؤیایی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقیقی جلوه افکارم را نمی جویم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنیایی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم». در این دنیای پنهان فروغ قوی است. یکه تاز دنیای شعر و خیال است. اما در نامه ها که کاملا واقعی هستند ضعیف است. از همسرش جدا می شود تا از ابتذال بگریزد لیکن احساس می کند در ابتذال دیگری غرق می شود که حتا شعر هم دردش را درمان نمی کند: «در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام... من نمی توانم زشتی ها را تحمل کنم. روحم مثل یک پرنده محبوس بی تابی می کند. من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی ام و اجتماعم را تشخیص می دهم... حتا شعر که فکر می کردم همه جاهای خالی زندگی ام را پر خواهد کرد حالا در نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می کند. گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم. از خودم که همیشه مایه آزار خودم بوده ام. از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم... من از خودم وحشت دارم. من هیچ وقت نمی خواهم با خودم تنها بمانم... از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه ای ندارم دیوانه شدم همه زندگی ام درد است... درد... نمی دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می کنی یا نه؟... می دانم که دارم به طرف مجهول می روم».

از جدایی ابراز پشیمانی می کند. زندگی خانوادگی را «قفس» می نامد و در شعر «بازگشت» از همسر سابقش می خواهد که وی را به «پشت میله های قفس» بازگرداند لیکن بلافاصله می نویسد: «بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می کنم که دستهایم را راحت نمی گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم... برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادگی برایم مشکل است... من ضعیف هستم و نمی توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است».

انتشار نخستین کتاب فروغ به نام «اسیر» با ازدواج او همزمان بود. پس از این نامه ها وی ده سال دیگر زیست و «دیوار» و «عصیان» و «تولدی دیگر» را منتشر کرد. آخرین شعرهای او در مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» پس از مرگ وی چاپ شد. شاید عناوین این مجموعه ها خود به تنهایی گویای رنج و شورش و نا امیدی زنی باشد که به گفته ویرجینیا وولف روح شاعرانه اش در پیکر زنانه محبوس شده بود. ما در این نامه ها که به قلم زنی بس جوان، کم تجربه ولی پر شور و عاصی و خودآگاه است، تنها بخش کوچکی از آن را در می دریابیم.

MIN@MAN
09-01-2010, 05:18 PM
اولين تپش های عاشقانه قلب فروغ
سينا سعدی

اولين تپش های عاشقانه قلبم نام کتابی است که در آن نامه های عاشقانه فروغ فرخ زاد از زمانی که او دختر 16 ساله دبيرستانی بوده تا 21 سالگی که در رم به تحصيل اشتغال داشته، به همت کاميار شاپور ( فرزند فروغ ) و عمران صلاحی، طنز پرداز توسط انتشارات مرواريد منتشر شده است.

اين نامه ها تماماً خطاب به پرويز شاپور نوشته شده که اولين معشوق و تنها همسر فروغ فرخ زاد بوده و اکنون سه سال و اندی است که روی در نقاب خاک کشيده است.

فروغ فرخ زاد نيز که متولد 1313 و ده دوازده سالی از پرويز کوچک تر بود، در 1345 در يک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.


اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است
نامه های فروغ در اين کتاب در سه بخش پيش از پيوند، زندگی مشترک و پس از جدايی تنظيم شده و شگفت آنکه در هر سه بخش نشان دهنده عشق و علاقه مفرط فروغ به پرويز شاپور است.

اما مهمتر از آن، اين نامه ها گويای روح سرکش و بی تاب و ناراضی فروغ فرخ زاد و نشان دهنده تمايز خواست ها و تمايلات او با خواست ها و تمايلات عادی و معمولی است.

گذشته از اين نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است.

در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن، گشت و گذار رفتن و در آغوش گرفتن معشوق خلاصه می شود.

او در عنفوان شباب خواهان يک زندگی دايمی و جدايی ناپذير با کسی است که دوستش دارد و حتا نمی تواند تصور کند که ممکن است با همه عشق و علاقه ای که در ميان است روزی دو نفر نتوانند به زندگی مشترک ادامه دهند و از هم جدا شوند. ... تو تصور می کنی که ممکن است روزی من و تو از هم جدا شويم؟ نه اين غير عملی است اين باورکردنی نيست

ولی در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند.


نامه های فروغ، همينطور که او از 16 سالگی به 21 سالگی در حرکت است از خواست های متعارف يک دختر جوان معمولی به سوی خواست های متعالی يک شاعر بی تاب حرکت می کند و حکايتگر سير او در دست يافتن به کمال است
فروغ در اين زمان دريافته است که چيزهای معمولی و همانند و مورد علاقه همگان که انسانهای ديگر و دور و بری های او را خوشحال حتا خوشبخت می کند برای او مفهومی ندارد، اما هنوز نمی داند آنچه می جويد و نمی يابد چيست:

برای من همه چيز جنبه رويايی و وهم آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقيقی جلوه افکارم را نمی جويم باز هم به دامن افکار خودم پناه می برم و در آن دنيايی که می سازم و دوست دارم زندگی می کنم.

اين در حالی است که حس دوست داشتن در او رشد کرده، از قلب او به سراسر وجودش ريخته و از صورت هيجان آميز به قابليت و توانايی دوست داشتن بدل شده است. در اوان کار از شعر و شاعری در نامه هايش اثری نيست در حالی که شعر که مانند بيماری مرموزی در وجودش لانه کرده آهسته آهسته سر بر می آورد و تمام وجودش را می گيرد:

... بايد دنبال سرنوشت تيره خودم بروم تو هيچ وقت نبايد به من رحم کنی چون شوقی که من به هنرم دارم آن قدر بر من مسلط است که ديگر به هيچ چيز توجهی ندارم.

از خلال نامه های فروغ - هر چند به قول گردآورنده نامه ها جاده يک طرفه است يعنی پاسخ های پرويز شاپور را با خود ندارد -چنين بر می آيد که از روز اول يعنی از 16 سالگی تا وقتی که از پرويز شاپور جدا می شود و حتا پس از جدايی همچنان عاشق و دوستدار اوست زيرا پرويز شاپور وجود والا و با ظرفيتی است که نمونه اش در روزگار اندک است و شايد در ظرف زمانه نمی گنجد.


در نامه های آغازين، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن، ملاقات کردن و گشت و گذار رفتن با معشوق خلاصه می شود
چنين است که پس از جدايی نيز آنها رابطه دوستانه خود را حفظ کرده اند و به يکديگر در پيشبرد امور کمک می کنند. کامی يعنی کاميار شاپور ميانسال امروزی هم سبب گرمی اين روابط است.

اشارات گنگی در نامه های فروغ هست که تا حدی دليل جدايی آن دو را باز می گويد ولی ظاهرا هيچ کدام آنها باعث نشده که روابط آنها را بکلی از هم بگسلد.

در عين حال همين نامه ها نشان می دهد که پرويز شاپور با وجود آنکه از هنر بهره ها دارد، اما در مجموع يک موجود خردگرا و پايبند به آيين ها و آداب و رسوم و شيوه های رايج زندگی است در حالی که فروغ يک وجود سرکش و ناپايدار، يک وجود نامتعارف و بی قرار و موجودی هوادار برهم ريختن رسم های رايج است و پيداست که به رغم گفته سعدی چنين درويشانی در يک گليم نتوانند خسبيد:

تو نمی دانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقايد مردم رفتار کنم ... پيوسته فکر می کنم که هر طور شده بايد يک قدم از سطح عاديات بالاتر بگذارم من اين زندگی خسته کننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم

يا: من نمی دانم تو در اين باره چه فکر می کنی ولی من هميشه دوستدار يک زندگی عجيب و پر حادثه بوده ام شايد خنده ات بگيرد اگر بگويم من دلم می خواهد پياده دور دنيا بگردم من دلم می خواهد توی خيابان ها مثل بچه ها برقصم بخندم فرياد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد !

نامه های فروغ زوايای ديگری هم دارد از جمله آنکه آن زن اثيری در چه فقر و فاقه ای دست و پا می زده است. نيز يادآور اين است که زن و مرد ايرانی در اين پنجاه شصت سال گذشته چه راه درازی را در ترک طرز فکر و آداب و عادات قرون و هزاره های پيشين تا رسيدن به دنيای معاصر طی کرده اند.

فروغ نامه های خود را پنهانی به شاپور می نوشته و شاپور هم نامه هايش را به آدرس مجله آسيای جوان به سيروس بهمن شوهر پوران فرخ زاد با اسم مستعار می فرستاده تا به دست او برسد. کشف نامه های پسر جوان به دختر جوان سبب الم شنگه و ايجاد وضعيتی می شده است که همه از آن به رسوايی و آبروريزی ياد می کنند.


در نامه های پايانی، سرگشتگی های ذهنی فروغ و خواست های سيال و بی شکل و نامکشوفی که هنوز ساختمان معينی به خود نگرفته، بروز می کند
اين وضع دختران و پسران جوان ايرانی در مرکز و پايتخت کشور بوده که مردمش به نسبت مردم ديگر نقاط کشور خيلی امروزی بوده اند. در همان زمان در روستاهای ايران پسران و دخترانی که به عقد هم در آمده بودند و در واقع نه نامزد که زن و شوهر يکديگر به حساب می آمدند تا زمان عروسی حق نداشته اند يکديگر را به صورت آشکار ببينند و ديدن داماد در خانه پدر عروس می توانسته تمام روابط دوستی و خويشاوندی را به هم بريزد.

گويا در اينجا بايد از پوران فرخ زاد که وجود مهربانش در شرايطی که پدر و مادر فروغ بر او سخت گيری های بی حد روا می داشته اند، بنا بر مفاد نامه ها همواره از شاعر ما حمايت می کرده و به عنوان خواهر بزرگتر او را زير بال و پر خود حفظ می کرده، ياد کرد. ... آنها هيچ وقت با من صميمی و يکدل نبوده و نيستند فقط من در ميان افراد خانواده خودمان خواهرم را می پرستم زيرا او هميشه و در همه حال برای من حامی و پشتيبان فداکاری بوده است.

اما از مهربانی ها و نامهربانی ها که بگذريم بايد اذعان کرد که خانواده فرخ زاد يعنی همان پدر و مادری که فروغ آنهمه از دستشان در اين نامه ها می نالد در بين خانواده های ايرانی خانواده لايقی بوده است.

لابد همه خوانندگان تا اينجا دريافته اند که گرد آورندگان کتاب خوبی از نامه های فروغ پديد آورده اند اما عيب کتاب اين است که آنها به ما نمی گويند همه نامه ها را چاپ کرده اند يا اينکه از ميان آنها انتخابی هم صورت گرفته است.

از پرش هايی که در سير روايت زندگی فروغ در سالهای زندگی با پرويز شاپور در کتاب حس می شود بايد چنين باشد يعنی انتخاب هايی صورت گرفته باشد اما اين بيش از يک حدس نيست.

MIN@MAN
09-01-2010, 05:19 PM
فصل های شعر فروغ
پژوهش ازمهدی عاطف راد

فروغ دوستدار ساده، صادق و صمیمی طبیعت است. عاشق طبیعت زنده و رنگارنگ. طبیعت سرشار از جنبش و جریان و جوشش. طبیعت آکنده از تکاپو و شتاب، طبیعت لبریز از مرگ و زندگی، تاریکی و روشنایی، اندوه و شادی. طبیعتی که سرچشمه هیاهو و سکوت است، سرچشمه حرکت و سکون. طبیعتی که هم بی رحم است و هم مشفق، هم دل سنگ است و هم دلسوز. شعر فروغ لبریز است از ستایش و عشق به طبیعت، و در آن فصل های چهار گانه طبیعت، که هر کدام رنگ و بو و نشان خاص خویش را دارد، دارای جایگاهی ویژه ای است: بهار با شکوفایی و بالندگی سر سبز و رنگارنگش که نشانه شکوفش عشقی ست در حال جوانه زدن و بالیدن، تابستان با گرمای سوزانش که نشانگر التهاب گدازان عشق است، خزان با رنگ های زرد و نارنجی و اخرایی اش که نشان واپسین لحظه های کمال شکوفایی ست، پیش از پژمرش و خشکیدگی، و زمستان با سرمای سوزان و برف سپیدش که نماد و انتهای راه عشق است و مرگ.

در این پژوهش نگاهی خواهیم داشت به چهار فصل شعر فروغ:

بهار

بهار با عطر سرمست کننده غنچه ها و جوانه ها و شکوفه هایش، و با آفتاب گرم دلنشینش، روح فروغ را به پرواز در می آورد و او خود را چون پرنده ای سبکبال، در لحظه آغاز پرواز، احساس می کند که می خواهد پر بگشاید و سبکبار اوج بگیرد و به جست و جوی جفت خویش برود:

پرنده گفت: « چه بویی، چه آفتابی، آه!

بهار آمده است

و من به جست و جوی جفت خویش خواهم رفت.»

( از شعر پرنده فقط یک پرنده بود- دفتر تولدی دیگر)

و چه خوب است و خوشایند، همراه جفت خویش، همه عمر را، پرستو وار، از بهاری به بهار دیگر سفر کردن:

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهاری دیگر

( از شعر گذران– دفتر تولدی دیگر)

فروغ آرزوهای بهاری دیگری هم دارد. آرزوی این که پرتو خورشید بهاری باشد و، سحرگاه، از پنجره معشوق بر او بتابد:

کاش چون پرتو خورشید بهار

سحر از پنجره می تابیدم

از پس پرده ی لرزان حریر

رنگ چشمان ترا می دیدم

( از شعر آرزو- دفتر دیوار)

بهار جشن طبیعت است، و طبیعت در جشن بهاری خویش آنقدر زیباست که آدمی را مسحور خویش می کند، آن چنان که از سخن گفتن باز می ماند و حرف هایش، ناگفته، در ژرفای جانش انباریده می شود. به جای او گنجشگان پرگو سخن می گویند و زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار:

سکوت چیست به جز حرف های ناگفته؟

من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشگان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است

زبان گنجشگان یعنی: بهار، برگ، بهار

زبان گنجشگان یعنی: نسیم، عطر، نسیم

( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد- دفتر ایمان بیاوریم...)

بهار فقط شادی بخش نیست، که اندوه های خویش را نیز دارد و اشک ها و گریه های خویش را، و وهم سبز خویش را:

تمام روز در آیینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

( از شعر وهم سبز – دفتر تولدی دیگر)

وفروغ آن دختر غمگین است، تنها نشسته کنار پنجره، که با نگاهی محزون به بهار می نگرد و به او حسد می برد، چرا که بهار سرشار از عطر و گل و ترانه و سرمستی است و دل او سرشاز از حزن و اندوه تنهایی:

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را

با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو



بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را



خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

(از شعر دختر و بهار- دفتر اسیر)

بهار هشدار دهنده است و سرزنش کننده. مسافری ست که از دریچه جانت می گذرد و با تو سخن می گوید، و اگر تو نیز چون او رهروی همیشه در جریان و پوینده ای پیش رونده نباشی، تو را ملامت می کند:

نمی توانستم، دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت

« نگاه کن

تو هیچ گاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی»

( از شعر وهم سبز- دفتر تولدی دیگر)



بهار زود گذر است و سبک سیر، تند و بشتاب می گذرد، با نسیم می آید و بر باد می رود، با روزهای درخشان عیدش، با آفتاب و گلش، و با رعشه های عطرناکش:

آن روز ها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محبوب نرگس های صحرایی

( از شعر آن روزها- دفتر تولدی دیگر)

و باز زمستان است که در راه است، زمستان سرد با بارش یک ریز برفش که مدفون می کند دست های جوانی را در اعماق خود، و باز، بهاری دیگر، که از پس زمستان خواهد آمد، و در آن دست های مدفون شده در زمستان، چون ساقه های سبز رویا، یا فواره های سبز سبکبار خواهند رویید و شکوفه خواهند داد:

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود

و در تنش فوران می کنند

فواره های سبز سبکبار

شکوفه خواهد داد، ای یار، ای یگانه ترین یار

( از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد – دفتر ایمان بیاوریم...)

تابستان

آنگاه تابستان گرم و گدازنده از راه می رسد، با بار شادی های مهجورش، و در گرماگرم آن فروغ خود را تنها تر از یک برگ حس می کند در آب های سبز تابستان:



تنها تر از یک برگ

با بار شادی های مهجورم

در آب های سبز تابستان

...........

« در اضطراب دست های پر

آرامش دستان خالی نیست

خاموشی ویرانه ها زیباست»

این را زنی در آب ها می خواند

در آب های سبز تابستان

گویی که در ویرانه ها می زیست

( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)

تابستان با غروب های تشنه اش، که فصل سرودن شعر های اندوهبار است، در نیمه های راهی شوم آغاز:

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنه ی تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

در کهنه گور این غم بی پایان

( از شعر شعری برای تو- دفتر عصیان)

پاییز

کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد،

اشک هایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)

پاییزی که پیش رویش چهره تلخ زمستانی است فرو بلعنده جوانی و مدفون کننده شباب در زیر برف های سنگینش، و پشت سرش خاطره عشق های ناگهانی و پر آشوب گرم و سوزان تابستانی:

پیش رویم:

چهره ی تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:

منزلگه اندوه و درد و بد گمانی

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم

( از شعر اندوه پرست – دفتر دیوار)

در پاییز دمسرد نومیدی، تک درخت امید شاعر، سرشار از تب زرد خزان می شود و گرفتار رنج برگریزان. خزان خاموشی ها و فراموشی ها، خزان پژمردن ها و خشکیدن ها:

چون ترا می نگرم

مثل این است که از پنجره ای

تک درختم را، سرشار از برگ

در تب زرد خزان می نگرم

( از شعر گذران – دفتر تولدی دیگر)

و چاره ای نیست جز آرام راندن، به سوی سرزمین زمستانی مرگ، در آن سوی ساحل غم های پاییزی:

آرام می رانم

تا سرزمین مرگ

تا ساحل غم های پاییزی

( از شعر در آب های سبز تابستان- دفتر تولدی دیگر)

پاییز با خش خش برگ های زرد خشکیده اش یاد آور خاطره اندوهبار آخرین لحظه تلخ دیدار است، و در این واپسین دیدار می توان پوچی سراسر جهان و زندگی را دید، و ناله های مرگ آلود پژمرش را در خش خش برگ های خشک و زرد خزان شنید:

آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگ های خزان را

( از شعر پوچ- دفتر عصیان)

پاییز مسافری خاک آلود است که در کولبارش جز برگ های مرده و خشکیده هیچ ندارد و سنگین غروب های تیره خاموشش، جز غم هیچ چیز دیگری به دل شاعر نمی دهد. آغوشش جز سردی و ملال چیزی نمی بخشد:

پاییز، ای مسافر خاک آلود

در دامنت چه چیز نهان داری؟

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟



جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟



در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گم شده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم



پاییز، ای سرود خیال انگیز

پاییز، ای ترانه ی محنت بار

پاییز ای تبسم افسرده

بر چهره ی طبیعت افسون کار

( از شعر پاییز- دفتر اسیر)

زمستان

سرانجام زمستان از راه می رسد. زمستان سرد منجمد. زمستان با برف های نرم سپیدش. زمستان با آفتاب تنبلش:

چقدر آفتاب زمستان تنبل است!

( از شعر کسی که مثل هیچکس نیست – دفتر ایمان بیاوریم...)

از پشت شیشه می توانی، سرشار از اندوه تنهایی، برف را ببینی در حال باریدن و کاشتن دانه اندوه در سکوت سرد سینه ات:

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می کارد

( از شعر اندوه تنهایی – دفتر دیدار)

و خاطره روزهای برفی دوران کودکی، در آن زمستان های دوردست، و آن روزهای بر باد رفته، لبریز از رویای سرسره بازی و لیز خوردن روی یخ ها و آدم برفی ساختن:

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه، در اتاق گرم

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من چو کرکی نرم

آرام می بارید

بر نردبام کهنه چوبی

بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر می کردم به فردا، آه

فردا-

حجم سفید لیز

..........

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم

چون برف می بارید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدان های خشک یاس

گنجشگ های مرده ام را خاک می کردم.

( از شعر آن روزها – دفتر تولدی دیگر)

زمستان فصل رویاهای سرد و برف آلود زنی ست، نشسته تنها، در آستانه فصلی سرد، و در ابتدای درک هستی آلوده و چرکین زمین:

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

زنی در بحبوحه سرما، زنی که به شدت سردش است و از سرما دارد می لرزد، در محفل عزای آینه ها، و در اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ، زنی یخ کرده که انگار هیچ وقت گرم نخواهد شد:

من سردم است

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

............

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و می دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند

زنی سرشار از ایمان به آغاز فصل سرد، که ما را نیز فرا می خواند به ایمان آوردن به زمستان و به ویرانه های باغ های تخیل، با داس های واژگون شده بیکار، و دانه های زندانی، در زیر برفی انبوه، که در حال باریدن است:

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد...

( از شعر امین بیاوریم به آغاز فصل سرد- دفتر ایمان بیاوریم)



و سرانجام دست بیدادگر مرگ است که به فصل های زندگی شاعر خاتمه خواهد داد، در یکی از فصل های رنگارنگ خویش، در بهاری روشن از امواج نور، یا در خزانی خالی از شور، یا در زمستانی غبار آلود:

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

( از شعر بعد ها- دفتر عصیان)

MIN@MAN
09-01-2010, 05:19 PM
برای فروغ

برای نوشتن ازاشعار فروغ،باید ابتدا فروغ را شناخت او تنها زیبا نمی نوشت که زیبا می دید.

عمیق و با مفهوم با چشمان سیاه و حساسش همه چیز را می بلعید و در اعماق احساس ترجمه می کرد.

او می نوشت و هر چیزی را آنطور که بود می نوشت نه آنگونه که درذهن عادت ما تعریف و تحریف شده است.او معتقد به تکرار احساسات وحرف های روزمره و سطحی نبود و نیما را در اینمورد ستایش می کند.

من که خواننده بودم(منظور اشعار نیما) حس کردم که با یک آدم طرف هستم، نه یک مشت احساسات سطحی و حرفهای مبتذل روزانه

)گفتگو با فروغ( 4) کتاب در فروغی ابدی به کوشش بهروز جلا لی(

فروغ با دنیای ترجمه شدۀ کلمات به زبان درک عمیق، به دنیا آمد و دنیای زیبایی در کلام را برای ما به جای گذاشت.

فروغ درظاهر هیچ فرقی با دیگر انسانها ندارد.آنچه او را از جامعه اش متمایز می کنداین است که فروغ با خویشتن خود بی رو دربایستی است او احساساتش را می شناسد و آنها را عریان در فضای زیبای هنرش به هوا خوری می فرستد. رک، آزاد و باز در مقابل آینه می ایستد وهیچ وحشتی از تکرار خود ندارد.او زندگی رادر قالب شعرادامه می دهد.

همه به خوب یا به بد از او بعنوان یک زن استثنایی یاد می کنند اما خود او این تفکیک سطحی را قبول ندارد و برای او بالا ترین سنجش هنر است.

« من خوشبختانه زنم. ولی اگر پای سنجش ارزش های هنری پیش بیاید فکر می کنم دیگر جنسیت نمی تواند مطرح باشد.»

)مصاحبه ایرج گرگین با فروغ رادیو ایران. 1343کتاب در فروغی ابدی(

فروغ درهای تو در توییست که پشت هم باز می شوند و هر کدام از این درها مسیری طولانی تا در ک احساس اوست او با جرئت به تمام پیچیده گی ها و پرسش های تاریک زندگی خود سرک می کشد.

عمیق می بیند، عمیق می گرید، عمیق می خندد، عمیق عشق می ورزد، عمیق نوازش می کند و عمیق هر آنچه دارد ایثار می کند.

او خودنیز از عمق بی انتهایی می آید و بر سطح زندگی، آسان و بدون ترس می رقصد.

زندگی را به بازی می گیرد.

فلسفه فروغ خواهش و بودن نیست.او آموخته است که برویاند و آنچه دارد ببخشد حتی نیاز مادر بودنش را. او شعررادر شکل خوشه های گندم به جای کودکش در آغوش می کشد به زیر پستان خود از شیر احساس تغذیه اش می کندوچه زیبا آن را پرورش می دهد.

من خوشه های نارس گندم را

به زیر پستان می گیرم

و شیر می دهم

)از مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . تنها صداست که می ماند(



« و فروغ… مستانه

تا ته وسعت اندیشه خود می رقصد

خویش را با طپش آینه ها می سنجد

آشیان دل او در آنجاست

درپس هر چه من و تو به چشم می بنیم

و چه زیباست نگاهش بر بر گ، بر کاغذ

روی بال پرواز وبه سطح آواز

و چه زیباست نگاهش به تمام آنچه

به خیال من و تو امروز است

و صداش فلسفه باران بود

که برویاند ازبذر کلام، جمله ای پر معنا

چه حقیراست همه چیز هر چیز، بعد آن فصل عروسک بازی

بعد هف سالگیش»

«مژ گان کشوری»



ای هفت سالگی

ای لحظه شگقت عزیمت

بعد از تو هرچه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو.....

)مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بعد تو(

اما فروغ در گیر است در خویش ، در زندگی ، در شدن یا نشدن

فروغ می گرید چون نهال شعرش را آَبیاری می باید

فروغ خون دل می خورد چون جوهر قلمش را خشکیدن سزاوار نیست

فروغ درد را می پروراند او عاشقانه زجر می کشد



«من زجر کشیدن را دوست دارم»

)گفتگو با فروغ .در غروبی ابدی(

با آن که فروغ آیینه ای صیقل یافته است اما هر آیینه شفاف پشتی هم دارد

و هرکس به این عامل شفافیت نمی اندیشد

او زنیست که عاشقانه خود را در آ غوش افسردگی رها می کند او می داند و می خواهد که غمگین باید بود.

او همچون گره ایست در کلاف، که گاهی میل باز شدن ندارد، کلا ف خاکستری رنگی که او خود، آن را به دور دستهای زندگیش پیچیده است

او نمیخواهد که گره اش را بگشاید.

که دستهای گشوده را هر خطایی جایز است

فروغ باغم واندوهی سر شار هم خوان و هم خانه است او می نویسد نه آنچه را که تخیّل می کنند ونه آن چیزی را که در لحظه ملاقات خودبا قلم و کاغذ از ذهن، ترجمه می کنند، او می نویسد آنچه را که زندگی می کند .

او درد را زندگی می کند و با مصیبتهایش هم آ غوشی دارد، او شعر را آبستن است و چه زیباآن را می زاید و می پروراند و دستهایی خالی راپناه گاهی برای طفل شعرش می طلبد

فروغ خود خواهی را پیشه می کند " باید چیزی نوشته شود" با پا گذاردن بر سر و دوش احساسات دیگران حتی حس مادری خود، خویش را به داربست شعر و هنرش می آویزد و هیچ وحشتی از حلق آویز شدن و جان سپردن ندارد

او خود خواه است چون شعرش را می خواهد و دیگر هیچ .

نوازشهای پرویز، چشمان سیاه و مظلوم کامی پسرک کوچکش همه برای او تجلی عابدانه ایست اما نه درفضایی که شعراز معبداو ربوده شود. او اگر برای این عبادتگاه قربانی ندهد تقدسی در میان نیست خدای شعر او قربانی می خواهد واو تنها سرمایه ای که دارد فدا می کند.

در نگاه نخست، فروغ زن و مادریست بی عاطفه که گذشتن از همسر و فرزند دردی بر او تحمیل نمی کند.او آنها را رهامی کند و از خانواده و از خود می گذرد.او در دید جامعه گناهی نابخشودنی مرتکب شده است و زنیست رسوا «چرا هیچگاه نمی پذیریم که جامعه هم می تواندبا تمام وسعتش موجی از نا آگاهی وحماقت باشد؟»

.فروغ فرزندش را از خودمیراند همسرش را ترک می گوید و میرود او می رود که بنویسد

و می نویسد، از همه زجری که می کشد

«بیاییم عمیق تر ببینیم»

او عاشقانه خانواده اش را می طلبد او آنها را رها می کند که برای همیشه با آنها باشد، او آنها را می نویسد.

وقتی سرمایی نیست حضوردستی گرم معنایی ندارد وقتی فراغی نیست طپش های قلب فراموش می شوند. فروغ می رود که همیشه دست های گرم همرش را طلب کند فروغ میرود که از فراغ فرزندش طپش های قلبش را یادداشت کند.

او زنیست فداکار و از خود گذشته او از هرچه که دارد می گذرد کودک خود را در پناه پدربرجای می گذارد و کودک شعر را در آغوش می کشد نوازشش می کند در پناه احساس جای امنی به او می بخشد

او به شعر خیانت نمی کنداو انعکاس روشن شعر است

فروغ لجام گسیخته می تازد و آ رام خویش را در گرداب شعر و هنرش غرق می کند آنچنان که تمام تنگناها را در خویش ترجمه ای لذت بخش می دهد.فروغ ساده وروان می نویسد اما عمیق. او تمامی پرده ها را می درد که پرده را فاصله ای میان خود و روشنایی می بیند .

آه

سهم من این است

سهم من این ست

سهم من،

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد



او می نویسد، پاره می کند، عاشق می شود ،التماس می کند،از عشقش بعدی رویایی می سازد، هستی- کودکی به او تقدیم می کند، همسرش را می پرستد، می گرید می خندد، می خنداند بزرگ می کند، بزرگ می شود، اما هیچ گاه راضی نیست و دلش راضی نیست

او اهل اینجا نیست

او درغربتی اسیر است.

خود را می طلبد، می خواهد و می جوید ،ومی داندکه خو درا فقط درشعرش می یابد و شعرش را در فراموشی آنچه که فضایش را مسدود و مسموم می کند.

او پرواز می کند آنقدر که با ستاره ها فکر کند و خورشید را هم صحبت خود، او به سبک آفتاب می نویسد و به پیروی از بهار رنگ سبز را به احساساتش می بخشد

پرواز برای او بعد فراموش ناشدنیست حتی وقتی که دلش گرفته است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

.........

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست

پرنده مردنیست

)از کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد(

فروغ فرضیه نیست فروغ معما نیست فروغ معجزه نیست فروغ فلسفه نیست

فروغ زنیست که احساس زنانه اش را زیست، تنهای تنها

او خود را زیست در فصل سردی که دستهای گرم را می طلبد

و تنهایی رسم اوست برای زیستن

و این منم زنی تنها در آستانه فصلی سرد

ایمان بیاوریم با آغاز فصلی سرد

فروغ عروسکی نیست که لای پولکهای رنگین فشار هرزۀ دستها را تحمّل می کند

می توان در جعبه ای ما هوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لا بلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزۀ دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

«آه، من بسیار خوشبختم»

)عروسک کوکی کتاب تولدی دیگر(

او در گیر افکار سر رفته از فضای زیر فشار است

او آ گاهانه بر خلاف غیر فکر می کند و می نویسد

او می داند که راهی سرزمینی ست که درآن تنها خواهد ماند



«وفروغ تنها بود

و به دل لا لای، همه شبهای تنهایی

تنها خواند

وبه آلودگی فصلی سرد»

گفتن از او برای من وتو کافی نیست

غیر رفتن به سراغ دل او راهی نیست

«مژ گان کشوری»



او در کشمکش های روحی خود آ گاهانه اسیر است

فروغ خود فیلسوف فلسفه زجر است

و تمام آنچه را که می نویسد تجربه و تجزیه کرده است

فروغ با زجر ، درد، و آنچه که روحش را خراش میدهد پیوندی ابدی دارد

از فروغ نوشتن ساده نیست

فروغ رانمی شناسیم و شاید هیچ گاه اورا نشناسیم

اما یک واقعیت از او تعریف می شود

«فروغ تنها یکبار بود و یکبار خواهد ماند»




کاش را هی راهش شویم و مثل او که صمیمی بود و آشنای رنگهای آبی احساس و هیچ گاه به شعر خیانت نکرد،

به شعر خیانت نکنیم
__________________

MIN@MAN
09-01-2010, 05:19 PM
گفت وگوی برناردو برتولوچي با فروغ فرخ‌زاد
فروغ فرخ‌زاد اگر زنده بود اکنون سنِ برنادو برتولوچي کارگردانِ نام‌آورِ سينماي ايتاليا را داشت و شايد آوازه‌اش از او بلندتر بود. برتولولوچي در نيمة اولِ سال 1345 چند ماه قبل از حادثة مرگ فروغ به ايران آمد. آن دو علايق کمابيش مشترکي داشتند: شعر مي‌سرودند و فيلم مي‌ساختند. برتولوچي به ايران آمده بود تا فيلم مستندي براي شرکت‌هاي نفتي بسازد، و به واسطة آشنايي‌اش با ابراهيم گلستان و فروغ فرخ‌زاد در جشنوارة سينماي مولف - پزارو، بار ديگر، با فروغ ديدار و گفت‌و‌گو کرد. گفته مي‌شود که فيلمبردارِ برتولوچي از گفت‌و‌گوي آن‌ها در «سازمانِ فيلم گلستان» فيلمبرداري کرده است، که اثري از آن، تا اين زمان، به دست نيامده است. اما نواري از اين گفت‮وگو موجود است، که برتولوچي به فرانسه از فروغ سه سوال مي‌کند، و فروغ به فارسي پاسخ مي‌دهد. متن اين گفت‌وگو، عيناً، از روي نوار وانويس شده و اصالتِ بافتِ جمله‌ها و لحنِ فروغ حفظ شده است.

س. برناردو برتولوچي: چه رابطه‌اي ميان روشنفکرانِ ايراني با مکتب‌هاي ادبي و هم‌چنين با مردم‌شان وجود دارد؟
ج. اصولا رابطة ميان افراد يک جامعه موقعي مي‌تواند ايجاد بشود - يک رابطة معنوي - که يک مقدار ايده‌آل‌هاي معنوي، ايده‌آل‌هاي مشترکِ معنوي، توي جامعه وجود داشته باشد، و در جامعة ما فعلا يک همچون حالتي اصلا نمي‌تواند باشد، براي اين‌که ما در يک دورة تحول زندگي مي‌کنيم؛ يک دوره‌اي که مقدار زيادي از مسايل اخلاقي، تمام مفاهيم اخلاقي، هرچيزي که به اصطلاح پيش از اين سازندة جامعه، سازندة روحيات جامعة ما بوده، اين‌ها، همه‌اش درهم ريخته و حالا چيزهايي مختلفي جاي آن‌ها هست. حتي ميان خود روشنفکران مملکت ما هم باز رابطه وجود ندارد، به خاطر اين‌که، گفتم، آن چيزي که مي‌تواند اين رابطه را ايجاد کند، يک هماهنگي است در يک سلسله افکار، ايده‌آل‌ها، آرزوها، خواست‌ها و هدف‌ها که وقتي اين هماهنگي وجد نداشته باشد، طبيعي است که اين رابطه هم نمي‌تواند به وجود بيايد، و بنابراين اصلا رابطه‌اي نيست. يک روشنفکر ايراني تماشاچي جامعه‌اش است، يک جامعه‌اي که تقريبا بهش پشت کرده. روشنفکر آدمي است که در درجة اول يک فعاليت‌هايي مي‌کند براي يک مقدار پيشرفت‌هاي معنوي. به اين آدم‌ها بيشتر مي‌شود گفت روشنفکر تا آدم‌هايي که يک سلسله فعاليت‌هاي مثلا تکنيکي مي‌کنند، مثلا فعاليت‌هاي اقتصادي مي‌کنند، فعاليت‌ مي‌کنند براي مثلا بالارفتن يک سلسله ساختمان، به‌وجود آوردن يک سلسله کارخانه، به‌وجود آوردن يک سلسله چيزهايي که يک مقدار رفاه اقتصادي تو زندگي مردم ايجاد مي‌کند. روشنفکر، به نظر من، آدمي است که فکر مي‌کند براي حل مسايل معنوي زندگي...ما گفتيم روشنفکر ايراني -پس مسئله محلي شد، مربوط مي‌شود به ايران- من دربارة آن‌جايي که دارم زندگي مي‌کنم، و راجع به آدم‌هايي که اطرافم هستند صحبت مي‌کنم و اين مسئله را قضاوت مي‌کنم.

س. برناردو برتولوچي: به نظر مي‌رسد که فيلم شما دربارة جذام و جذامي‌ها است، اما شما قصد بيانِ موضوع و مفهومي عميق‌تر از مسئلة جذام داشته‌ايد.
ج. بله، اين طبيعي است که اگر من فقط مي‌خواستم يک فيلمي راجع به جذام درست کنم، خُب، يک فيلمِ محدود به مسئلة جذام و جذام‌خانه مي‌شد، يک فيلم جدي مي‌شد، ولي اين محل براي من يک نمونه‌اي بود، يک الگويي بود از يک چيز کوچک و فشرده شده‌اي از يک دنياي وسيع‌تر با تمام بيماري‌ها، ناراحتي‌ها و گرفتاري‌هايي که در آن وجود دارد، و من وقتي که مي‌خواستم اين فيلم را بسازم سعي کردم که به اين محيط با يک همچو ديدي نگاه کنم.

س. برناردو برتولوچي: آيا در ايران با مسايل زيادي روبه‌رو هستيد؟
ج. طبيعي است. اگر که اسم اين دوره را بشود گذاشت دورة شلوغ خُب، پس بايد گفت که ما به انتظار نتيجة بالارفتنِ اين ساختمان‌هايي هستيم که به اصطلاح براي ايجاد يک مقدار پيشرفت مملکت لازم است، و منتظر نتيجة اين بالا رفتن‌ها، و اين ساختن‌ها هستيم.

ازکتاب شناخت نامة فروغ - شهناز مرادي کوچي- نشر قطره
حروف‮چين: علي چنگيزي