PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : lمجموعه اشعار سهراب سپهری



sara.it69
08-22-2010, 05:34 PM
ندای آغاز (http://ashm.persianblog.ir/post/8/)

کفش هایم کو ،
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خوای است .
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر .
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد .
بوی هجرت می آید :
بالش من پر از آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد .
باید امشب بروم .
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم .
هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی از دیدن باغچه مجذوب نشد .
هیچکس زاغچه ای را یر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
ـ دختر بالغ همسایه ـ
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند .
چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
( مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟)
باید امشب بروم .
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو ؟

sara.it69
08-22-2010, 05:36 PM
پشت دریاها (http://ashm.persianblog.ir/post/9/)


قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب .
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایقی از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
همچنان خواهم راند .
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به د ریا ـ پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

همچنان خواهم راند .
همچنان خواهم خواند :
"دور باید شد ، دور"
مرد آن شهر اساطیر ند اشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود .

هیچ آیینه ی تالاری ، سر خوشی ها را تکرار نکرد .
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .
دور باید شد ، دور .
شب سرودش را خواند ،
نوبت پنجره هاست .


همچنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند .

پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
بام ها جای کبوتر هایی است ، که به فواره ی هوش بشری
می نگرند.
دست هر کودک ده ساله ی شهر ، شاخه ی معرفتی است .
مردم شهر به یک چینه چنین می نگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف.
خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .
پشت در یاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان
است .
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت ...

sara.it69
08-22-2010, 05:38 PM
هر شب... (http://ashm.persianblog.ir/post/7/)

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من
که پیچ و تاب آتس را تماشا می کنم هرشب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

تمام سایه ها را می کشم در راندن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار بادیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هرشب ...

sara.it69
08-22-2010, 05:40 PM
در گلستانه (http://ashm.persianblog.ir/post/6/)


دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی ، پی چیزی می گشتم :
پی خوابی شاید ،
پی نوری ، ریگی ، لبخندی .

پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدایم می زد .

پای نی زاری ماندم ، باد می آمد، گوش دادم :
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید .
راه افتادم .
یونجه زاری سر راه ،
بعد جالیز خیار ،بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک .

لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ،پاها در آب :
" من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد .
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند که چه تابستانی است .
سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک ،
کودکان احساس / جای بازی اینجاست .
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .

در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم
صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه .
دورها آوایی است ، که مرا می خواند .

sara.it69
08-22-2010, 05:59 PM
مرز گمشده





ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت

و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت

از مرزی گذشته بود

در پی مرز گمشده می گشت

کوهی سنگین نگاهش را برید

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت

پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده

و کوه از خوابی سنگین پر بود

خوابش طرحی رها شده داشت

صدا زمزمه بیگانگی را بویید

برگشت

فضا را از خود گذرداد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد

کوه از خوابی سنگین پر بود

دیری گذشت

خوابش بخار شد

طنین گمشده ای به رگهایش وزید

پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت

خواب خطاکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد

انتظاری نوسان داشت

نگاهی در راه مانده بود

و صدایی در تنهایی می گریست

sara.it69
08-22-2010, 06:02 PM
دریا و مرد


تنها و روی ساحل

مردی به راه می گذرد

نزدیک پای او

دریا همه صدا

شب ‚ گیج درتلاطم امواج

باد هراس پیکر

رو میکند به ساحل و درچشم های مرد

نقش خطر را پر رنگ میکند

انگار

هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟

و مرد می رود به ره خویش

و باد سرگردان

هی می زند دوباره : کجا می روی؟

و مرد می رود و باد همچنان

امواج ‚ بی امان

از راه می رسند

لبریز از غرور تهاجم

موجی پر از نهیب

ره می کشد به ساحل و می بلعد

یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب

دریا همه صدا

شب گیج در تلاطم امواج

باد هراس پیکر

رو میکند به ساحل و .....

sara.it69
08-22-2010, 06:04 PM
درها بسته


در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود

نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد

نسیم از دیوارها می ترواد

گلهای قالی می لرزد

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو درتاریکی گم شده ای

انسان مه آلود

پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید

تصویری به شاخه بید آویخته

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد

گویی ترا می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

انسان مه آلود

ترا در همه شبهای تنهایی

توی همه شیشه ها دیده ام

مادر مرا می ترساند

لولو پشت شیشه هاست

و من توی شیشه ها ترا می دیدم

لولوی سرگردان

پیش آ

بیا در سایه هامان بخزیم

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد

بگذار پنجره را به رویت بگشایم

انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت

و گریان سویم پرید

شیشه پنجره شکست و فرو ریخت

لولوی شیشه ها

شیشه عمرش شکسته بود

YASER.P
08-22-2010, 09:50 PM
دستتون درد نکنه
خیلی قشنگ بود:104:

sara.it69
08-26-2010, 12:17 AM
در هواي دو گانگي ، تازگي چهره ها پژمرد.
بياييد از سايه - روشن برويم.
بر لب شبنم بايستيم، در برگ فرود آييم.
و اگر جا پايي ديديم ، مسافر كهن را از پي برويم.
برگرديم، و نهراسيم، در ايوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر كشيم.
شب بوي ترانه ببوييم، چهره خود گم كنيم.
از روزن آن سوها بنگريم، در به نوازش خطر بگشاييم.
خود روي دلهره پرپر كنيم.
نياويزيم، نه به بند گريز، نه به دامان پناه.
نشتابيم ، نه به سوي روشن نزديك ، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانيم ، پس به چشمه رويم.
دم صبح ، دشمن را بشناسيم ، و به خورشيد اشاره كنيم.
مانديم در برابر هيچ ، خم شديم در برابر هيچ ، پس نماز ما در را نشكنيم.
برخيزيم ، و دعا كنيم:
لب ما شيار عطر خاموشي باد!
نزديك ما شب بي دردي است ، دوري كنيم.
كنار ما ريشه بي شوري است، بر كنيم.
و نلرزيم ، پا در لجن نهيم ، مرداب را به تپش در آييم.
آتش را بشويم، ني زار همهمه را خاكستر كنيم.
قطره را بشويم، دريا را در نوسان آييم.
و اين نسيم ، بوزيم ، و جاودان بوزيم.
و اين خزنده ، خم شويم ، و بينا خم شويم.
و اين گودال ، فرود آييم ، و بي پروا فرود آييم.
برخورد خيمه زنيم ، سايبان آرامش ما ، ماييم.
ما وزش صخره ايم ، ما صخره وزنده ايم.
ما شب گاميم، ما گام شبانه ايم.
پروازيم ، و چشم براه پرنده ايم.
تراوش آبيم، و در انتظار سبوييم.
در ميوه چيني بي گاه، رويا را نارس چيدند، و ترديد از رسيدگي پوسيد.
بياييد از شوره زار خوب و بد برويم.
چون جويبار، آيينه روان باشيم : به درخت ، درخت را پاسخ دهيم.
و دو كران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم.
برويم ، برويم، و بيكراني را زمزمه كنيم.

sara.it69
08-26-2010, 12:19 AM
تا گل هیچ


می رفتیم ، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه!
راهی بود از ما تا گل هیچ.
مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست.
می خواندیم: « بی تو دری بودم به برون ، و نگاهی به کران ، وصدایی به کویر.»
می رفتیم ، خاک از ما می ترسید ، و زمان بر سر ما می بارید.
خندیدم : ورطه پرید از خواب ، و نهان آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران ، و افق یک رشته نگاه.
بنشستم ، تو چشمت پر دور ، من دستم پر تنهایی ، و زمین ها پرخواب.
خوابیدم. می گویند : دستی در خوابی گل می چید

sara.it69
08-26-2010, 12:20 AM
روزنه اي به رنگ

در شب ترديد من ، برگ نگاه !
مي روي با موج خاموشي كجا؟
ريشه ام از هوشياري خورده آب:
من كجا، خاك فراموشي كجا.

دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتويي آيينه را لبريز كرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.

اندهي خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب مي بيند مرا.
سايه ترسي به ره لغزيد و رفت.
جويباري خواب مي بيند مرا.

در نسيم لغزشي رفتم به راه،
راه، نقش پاي من از ياد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نيافت:
ريگ باد آورده اي را باد برد. http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
08-26-2010, 12:21 AM
در سفر آن سوها



ايوان تهي است ، و باغ از ياد مسافر سرشار.
در دره آفتاب ، سر برگرفته اي:
كنار بالش تو ، بيد سايه فكن از پا در آمده است.
دوري، تو از آن سوي شقايق دوري.
در خيرگي بوته ها ، كو سايه لبخندي كه گذر كند ؟
از شكاف انديشه ، كو نسيمي كه درون آيد ؟
سنگريزه رود ، برگونه تو مي لغزد.
شبنم جنگل دور، سيماي ترا مي ربايد.
ترا از تو ربوده اند، و اين تنهايي ژرف است.
مي گريي، و در بيراهه زمزمه اي سرگردان مي شوي.
http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
08-26-2010, 12:23 AM
بيراهه اي در آفتاب



اي كرانه ما ! خنده گلي در خواب ، دست پارو زن ما را بسته است.
در پي صبحي بي خورشيديم، با هجوم گل ها چكنيم ؟
جوياي شبانه نابيم، با شبيخون روزن ها چكنيم؟
آن سوي باغ ، دست ما به ميوه بالا نرسيد.
وزيديم، و دريچه به آيينه گشود.
به درون شديم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاك افتاديم ، و چهره "ما" نقش "او" به زمين نهاد.
تاريكي محراب ، آكنده ماست.
سقف از ما لبريز، ديوار از ما، ايوان از ما.
از لبخند ، تا سردي سنگ : خاموشي غم.
از كودكي ما ، تا اين نسيم : شكوفه - باران فريب.
برگرديم ، كه ميان ما و گلبرگ ، گرداب شكفتن است.
موج برون به صخره ما نمي رسد.
ما جدا افتاده ايم ، و ستاره همدردي از شب هستي سر مي زند.
ما مي رويم ، و آيا در پي ما ، يادي از درها خواهد گذشت ؟
ما مي گذريم ، و آيا غمي بر جاي ما ، در سايه ها خواهد نشست؟
برويم از سايه ني ، شايدجايي ، ساقه آخرين ، گل برتر را در سبد ما افكند. http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
08-26-2010, 12:24 AM
برتر از پرواز

دريچه باز قفس بر تازگي باغ ها سر انگيز است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بيهوده است.
ميان پرنده و پرواز ، فراموشي بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بينايي است :
ساقه به بالا مي رود . ميوه فرو مي افتد.دگرگوني غمناك است.
نور ، آلودگي است. نوسان ، آلودگي است. رفتن ، آلودگي.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوي ميوه ها را مي راند.
سرودش بر زير وبم شاخه ها پيشي گرفته است.
سرشاري اش قفس را مي لرزاند.
نسيم ، هوا را مي شكند: دريچه قفس بي تاب است. http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
08-26-2010, 12:25 AM
فانوس خيس


روي علف ها چكيده ام.
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريك چكيده ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجا مي رود اين فانوس ،
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد.
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد.
باران پر خزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد.
من ستاره چكيده ام.
از چشم نا پيداي خطا چكيده ام:
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود.
رگه سپيد مرمر سبز چمن زمزمه مي كرد.
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد.
پريان مي رقصيدند.
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود.
زمزمه هاي شب مستم مي كرد.
پنجره رويا گشوده بود.
و او چون نسيمي به درون وزيد.
اكنون روي علف ها هستم
و نسيمي از كنارم مي گذرد.
تپش ها خاكستر شده اند.
آبي پوشان نمي رقصند.
فانوس آهسته بالا و پايين مي رود.
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود.
جاده نفس نفس مي زد.
صخره ها چه هوسناكش بوييدند!
فانوس پر شتاب !
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه هاي شب پژمرد.
رقص پريان پايان يافت.
كاش اينجا نچكيده بودم!
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل براه افتاد.
كاش اينجا- در بستر پر علف تاريكي- نچكيده بودم !
فانوس از من مي گريزد.
چگونه برخيزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند. http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
08-26-2010, 12:26 AM
باغي در صدا


در باغي رها شده بودم.
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد.
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟
هواي باغ از من مي گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟

ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد،
صدايي كه به هيچ شباهت داشت.
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد.
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگي در من نبود:
راهي پيموده نشد.
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟

ناگهان رنگي دميد:
پيكري روي علف ها افتاده بود.
انساني كه شباهت دوري با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش.
زندگي اش آهسته بود.
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود.

وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود:
روشني تندي به باغ آمد.
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم. http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
08-26-2010, 12:28 AM
نه به سنگ


در جوي زمان ، در خواب تماشاي تو مي رويم.
سيماي روان ، با شبنم افشان تو مي شويم.
پرهايم ؟ پرپر شده ام. چشم نويدم ، به نگاهي تر شده ام.اين سو نه ، آن سويم.
و در آن سوي نگاه ، چيزي را مي بينم، چيزي را مي جويم.
سنگي ميشكنم، رازي با نقش تو مي گويم.
برگ افتاد ، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابري رفت، من كوهم: مي پايم. من بادم: مي پويم.
در دشت دگر ، گل افسوسي چو برويد، مي آيم، مي بويم.

sara.it69
08-26-2010, 12:29 AM
شيطان هم


از خانه بدر ، از كوچه برون، تنهايي ما سوي خدا مي رفت.
در جاده ، درختان سبز، گل ها وا، شيطان نگران: انديشه رها
مي رفت.
خار آمد، و بيابان ، و سراب.
كوه آمد و ، خواب.
آواز پري : مرغي به هوا مي رفت؟
- ني ، همزاد گياهي بود، از پيش گيا مي رفت.
شب مي شد و روز.
جايي، شيطان نگران: تنهايي ما مي رفت. http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
08-26-2010, 12:31 AM
پادمه


مي روييد. در جنگل ، خاموشي رويا بود.
شبنم بر جا بود.
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در هر ... آيا بود؟
خورشيدي در هر مشت: بام نگه بالا بود.
مي بوييد. گل وا بود؟ بوييدن بي ما بود: زيبا بود.
تنهايي ، تنها بود.
نا پيدا، پيدا بود.
"او" آنجا، آنجا بود.

sara.it69
08-26-2010, 12:32 AM
و چه تنها

اي درخور اوج ! آواز تو در كوه سحر، و گياهي به نماز.
غم ها را گل كردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالينه تاريكي ، و تراويدن راز ازلي.
سر بر سنگ ، و هوايي كه خنك، و چناري كه به فكر، و رواني كه پر از ريزش دوست.
خوابم چه سبك، ابر نيايش چه بلند، و چه زيبا بوته زيست، و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه ياد ، و و كبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوري بر سبزه مرگ ، و شكوهي در پنجه باد.
من از تو پرم ، اي روزنه باغ هم آهنگي كاج و من و ترس !
هنگام من است ، اي در به فراز، آي جاده به نيلوفر خاموش پيام! http://pnu-club.com/imported/2010/08/1749.gif

sara.it69
12-01-2010, 02:07 PM
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟







سهراب سپهري