PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگینامه شاهرخ‌ خـان از زبان خود



MIN@MAN
08-20-2010, 02:07 PM
بدون شك پس از «آميتا باچان» و خانواده كاپورها، بزرگ‌ترين هنرپيشه سينماي هند كسي نيست جز شاهرخ‌خان. او به طور خلاصه از زندگي‌اش مي‌گويد:

دوم نوامبر 1965 در مركز پرستاري تالوار در دهلي‌نو، يه اتفاق خيلي معمولي افتاد. مثل خيلي از نوزادان تازه به دنيا اومده، من هم موقع تولد با مشكل بندناف مواجه شدم، يعني بند نافم دور گردنم پيچيده شده بود! پرستارها مي‌گفتند لطف خدا و شانس خوبم بوده كه زنده موندم و اين تنها چيزيه كه پدر و مادرم در مورد تولدم بهم گفتن. ما در محله «راجيندرناگار» زندگي مي‌كرديم. حتي دقيقا يادمه كه شماره ساختمون‌مون اف – 442 بود. روزهاي دبستانم دقيق يادمه، مدرسه‌مون درست كنار خونه‌مون بود. بعد از اون، تحصيلات متوسطه رو در دبيرستان كلمبيا شروع كردم كه خيلي دبيرستان منظم و دقيق و يكي از مدرسه‌هاي رده بالاي دهلي بود. روز اول مدرسه دقيقا يادمه كه خانمي به اسم «بالا» با من مصاحبه كرد و ازم پرسيد شغل پدرم چيه. اون زمان پدرم در كار حمل و نقل بود و مدام با ماشين و كاميون و... كار مي‌كرد و يك شركت حمل و نقل داشت. منم اينقدر مي‌دونستم كه هر كسي با وسايل حمل و نقل سر و كار داشته باشه، راننده ‌است و براي همين گفتم پدرم راننده‌ است!
براي رفتارمون و نمره‌هاي امتحاني‌مون بهمون ستاره‌هاي سياه و طلايي مي‌دادند. اگه پنج ستاره سياه مي‌گرفتيم توسط خانم معلم تنبيه مي‌شديم! از اون‌جا كه من بچه شيطوني بودم خيلي تنبيه شدم! دلم مي‌خواست چنين تنبيهاتي الانم برام وجود داشت! وقتي به گذشته نگاه مي‌كنم مي‌بينيم چيزي كه اون موقع تنبيه به چشم مي‌اومد، خيلي هم مفيد بود! در كل، روزهاي مدرسه‌ام خيلي خوب بود. خيلي تنبيه مي‌شدم و خيلي هم مجبورم مي‌كردن كنار تخته سياه بايستم.
معلم‌مون مجبورم مي‌كرد شنا كردن رو ياد بگيرم. اون منو به زور توي استخر مي‌انداخت و انتظار داشت در حالي كه يه عالمه آب توي چشم و حلقم جمع شده، دست و پا بزنم و خودمو نجات بدم. هنوزم شنا كردن و اون معلمم رو كه اون‌جوري تنبيهم مي‌كرد دوست ندارم! در مدرسه، فوتبال رو خيلي دوست داشتم. الكترونيك درس مورد علاقه‌ام بود و هميشه هم بيشترين نمره رو در اين درس مي‌گرفتم. توي رياضي خيلي ضعيف بودم و حتي هنوزم با اعداد مشكل دارم! تا حدي كه وقتي كسي بهم شماره تلفني رو مي‌ده بايد چندين بار بپرسم و برام تكرار كنن تا بتونم روي كاغذ بنويسمش!
در كالج هم فوتبال، كريكت و هاكي رو ادامه دادم. در حالي كه دلم مي‌خواست در ورزش جدي كار كنم ولي مشكل كمرم و درد زانوهام بهم اجازه نمي‌داد و اين زماني بود كه اولين سريال‌هاي تلويزيونيم، فاوجي و ديل دريا رو بازي كردم. درسم رو براي فوق‌ليسانس رشته ارتباطات در مركز علمي جاميا ميليا اسلاميا ادامه دادم كه در مورد فيلمسازي و روزنامه‌نگاري بود. سال اول رو خيلي خوب تموم كردم و خيلي هم در اون رشته موفق بودم چون هميشه عاشق ساختن فيلم‌هاي تبليغاتي بودم اما مدير كالج از اين‌كه به جز كالج كارهاي متفرقه زيادي هم مي‌كردم خوشش نيومد، يه روز بهم گفت چون غيبت زياد داشتم نمي‌تونم در امتحانات پايان ترم شركت كنم. حضور غياب سر كلاس مسئله بزرگي نبود چون من به جاش پروژه‌هاي اضافي به دانشگاه تحويل داده بودم. من هم تصميم گرفتم از اون كالج بيرون بيام و فيلمسازي رو در حد حرفه‌اي ياد بگيرم و فقط وقتي به اون كالج برگردم كه ازم دعوت كنن به عنوان استاد مهمان براشون كلاس فيلمسازي بذارم!


خانواده



http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

درم، «ميرتاج محمد»، ده سال بزرگ‌تر از مادرم «فاطيما» بود. ليسانس حقوق و فوق‌ليسانس علوم انساني داشت و به شش زبان فارسي، سانسكريت، پشتو، پنجابي، هندي و انگليسي تسلط داشت. پدر هيچ وقت سر من و خواهرم فرياد نزد، اما مادرم چرا.
پدر كارهاي مختلفي مي‌‌كرد، او يك تجارت موفق مبلمان داشت و سپس وارد كار حمل و نقل شد. 51 سال بيشتر نداشتم كه او مرد، پس از مرگش مدتي به لاهور در پاكستان رفتيم، اما دوباره به هندوستان بازگشتيم.
مادر من در حيدرآباد متولد شد، او زني زيبا بود. پدرم هم بي‌اندازه خوش‌تيپ. اولين ملاقات اتفاقي‌شون باعث شد كه اونها عاشق هم بشن. مادرم در يك تصادف اتومبيل، صدمه ديد و به خون نياز داشت. پدرم خيلي اتفاقي به بيمارستان رفته بود تا خون اهدا كنه، در همين مدت، كمك پدرم باعث نجات مادرم شد و اونها عاشق هم شدند. اگرچه پدرم 11 سال از مادرم بزرگ‌تر بود، اما خانواده مادرم كه نجات دخترشون رو مديون او مي‌ديدند، اين مسئله را ناديده گرفتند.احساس مي‌كردم خواهرم «شهناز» به پدر و مادرم نزديك‌تره چون به هر حال شش سال بزرگ‌تر و بچه اول بود. آن زمان كه من به دنيا آمدم، پدرم يك سرمهندس بود و مادرم در يك دفتر درجه يك قضايي، مددكار اجتماعي بود. او در آكسفورد تحصيل كرده و جزو زنان مسلمان هندي محسوب مي‌شد كه تا اين حد به موفقيت رسيده بود. او براي مدتي طولاني دستيار قاضي بود و به بزهكاري نوجوانان رسيدگي مي‌كرد. خواهرم شهناز يك دختر تحصيل كرده است، دوره‌هاي مديريت را گذرانده و سابقا به عنوان مدير براي شركت «يادمان ايندراگاندي» كار مي‌كرد. او فوق‌ليسانس را در روان‌شناسي گرفته است. مرگ پدر و مادرمان بي‌اندازه روي او تاثير گذاشت، من جوان‌تر بودم، بنابراين فكر مي‌كنم زودتر از حالت مرگ پدرم بيرون آمدم. او تنها رشته ارتباطي‌ من با والدينم است، من پدر و مادرم را در وجود او مي‌بينم، هميشه به او مي‌گويم: «تو عين مامان هستي!» حتي وقتي كه آماده خشم است. هرگاه غمگين هستم تنها به بالكن مي‌روم و گريه مي‌كنم و مي‌دانم او از جايي به من نگاه مي‌كند، چون نمي‌توانستم آنچه هستم، باشم، مگر اين‌كه مورد دعاهاي خير او قرار گرفته باشم.



ازدواج



نام همسر من «گوري» است، پدر و مادر گوري به شدت مخالف ازدواج‌مان بودند. مادرش تهديد كرده بود كه خودكشي مي‌كند! يه بار من با يه قيافه ديگه به تولدش رفتم! اسمي رو به كار بردم كه تو سريال فاوجي صدام مي‌كردن، ولي وقتي اونا منو شناختن جهنمي به پا شد! اونا يه خونواده پنجابي خيلي اصيل هستن. منو از همه اعضاي خونواده‌ش ترسونده بودن. مجبور بودم دل تك‌تك اعضاي خونواده‌شو يكي يكي به دست بيارم. با يكي از دايي‌هاش كه پشت تلفن حرف زدم بهم گفت: به خواهرزاده من نزديك نشو وگرنه...! ولي بعد كه ديدمش ديدم خيلي مهربونه! پسرخاله‌هاشو با خودم مي‌بردم تفريح، كم‌كم همه‌شون ازم خوش‌شون اومد و بهم اميدواري ‌‌دادن كه پدر و مادر گوري رو راضي مي‌كنن، ولي اونا قبول نمي‌كردن... گوري توي خونه حبس شده بود! هميشه به من مي‌گفت:
: شاهرخ تو مامان باباي منو نمي‌شناسي... تو خيلي همه چيزو ساده مي‌گيري! و من هميشه بهش مي‌گفتم: همه چيز درست مي‌شه...! ده سال ديگه به همه اين روزا مي‌خنديم...! و اين دقيقا كاريه كه الان مي‌كنيم! بعضي شب‌ها كه مي‌شينيم و درباره گذشته فكر مي‌كنيم، حسابي مي‌خنديم...
يه بار گوري حسابي قاطي كرد!! فكر مي‌كرد من با غيرتي كه دارم اذيتش مي‌كنم! راست مي‌گفت، يه زماني بود كه من خيلي روي گوري حساسيت نشون مي‌دادم... اينا به خاطر اين بود كه زياد همديگه رو نمي‌ديدم. اما اون نتونست تحمل كنه. اين بود كه سال 1989 منو ول كرد و بدون اين‌كه بهم بگه با دوستاش اومد بمبئي. وقتي فهميدم حسابي قاطي كردم! روز قبل از اين‌كه بره، اومد پيشم. اون روز تولدش بود و من اتاقمو با يه عالمه بادكنك تزئين كرده بودم و كلي هم كادو براش خريده بودم. وقتي اتاقمو ديد خيلي گريه كرد. من فكر كردم به خاطر ناراحتيه زياديه كه خانواده‌ش بهم وارد مي‌‌كنن، ولي بهم نگفت كه مي‌خواد بره... وقتي فهميدم رفته، به مادرم گفتم. اون بهم گفت برم و دختري كه دوستش دارم رو برگردونم. بهم ده هزار روپيه داد و من با دوستام اومدم بمبئي دنبالش. چند روز مدام دنبالش ‌گشتيم، شب‌ها هم مجبور بوديم تو خيابون كنار ساحل هتل تاج بخوابيم! همه جا رو دنبالش گشتيم به خصوص ساحل‌ها. گوري عاشق ساحل بود. پول‌هامون تقريبا تموم شده بود، مجبور شدم دوربينم رو بفروشم. من قيافه گوري رو براي مردم توضيح مي‌دادم، به همه مي‌گفتم يه دوسته و گمش كردم. همه جا رو گشتيم تا اين‌كه يه بار يكي ما رو برد به يه ساحل خصوصي. رفتيم توي ساحل... و گوري اون‌جا بود! ايستاده بود توي آب، با ديدن هم گريه كرديم. اون موقع بود كه فهميدم بي‌دليل حساسيت نشون مي‌دادم. همين طور فهميدم كه هيچ‌كس بيشتر از من نمي‌تونه گوري رو دوست داشته باشه و اين بهم اعتماد به نفس خيلي زيادي داد.

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

وقتي تصميم گرفتيم ازدواج كنيم قبلش از خونه خاله گوري به پدر و مادرش زنگ زديم و بهشون گفتيم كه ما ازدواج كرديم! خيلي عصباني شدن. مادرش غذا خوردنو گذاشت كنار. وضع خونه‌شون حسابي ريخته بود به هم. رفتم كه پدرشو ببينم، احساس گناه مي‌كردم. وقتي باهاشون صحبت كردم فكر مي‌كنم چاره ديگه‌اي نداشتن جز اين‌كه قبول كنن. الان مي‌تونم احساس پدر مادر گوري رو درك كنم، اونا يه خونواده 15 نفري سفت و سخت پنجابي بودن كه گوري جوان‌ترين‌شون بود. تصور كنين كه اون بگه مي‌خواد با يه پسر با يه دين ديگه، با يه فرهنگ و رفتار ديگه با يه شغل متفاوت ازدواج كنه... هيچ نقطه مثبتي براي من نبود. اونا رو سرزنش نمي‌كنم. اونا حتما فكر مي‌كردن مي‌تونن شوهر خيلي بهتري براي دخترشون پيدا كنن. ما هيچ وقت نمي‌خواستيم كاري برخلاف خواسته خونواده‌هامون بكنيم. فكر فرار حتي يه بارم هم به سرمون نزد اما مطمئن بوديم كه حتما با هم عروسي مي‌كنيم...وقتي كه من، پدر و مادر گوري رو ديدم اصلا روي زبونم نمي‌‌اومد بگم: «من دخترتونو دوست دارم!» به نظرم خيلي احمقانه مي‌اومد! به خاطر اين‌كه من هيچ وقت نمي‌تونستم گوري رو بيشتر از اونا دوست داشته باشم. اونا گوري رو به دنيا آورده بودن و بزرگش كرده بودن. عشق من هيچ وقت نمي‌تونست جانشيني براي عشق اونا باشه...

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

مراسم ازدواج‌مون هم به رسم مسلمونا برگزار شد. ما مي‌خواستيم يه مراسم ساده داشته باشيم. پدرو مادر گوري آخر شب وقتي گوري نشست توي ماشين شروع كردن به گريه كردن، بعد همه خونواده‌ش هم شروع كردن به گريه كردن. منم كه ديدم اين‌جوريه خيلي جدي گفتم: اگه اينقدر ناراحتين، مي‌‌تونين دخترتونو پيش خودتون نگه دارين، من مي‌‌آم مي‌بينمش و مي‌‌رم!
در مورد بچه‌هام، دلم مي‌خواد پسرم تا 16 سالگي حسابي شر و شلوغ باشه كه بتونه بعد از اون پسر خوبي باشه! موقع به دنيا اومدن «آريان»، حال گوري خيلي بد شد. زايمانش خيلي خطرناك بود. اون موقع من فقط مي‌خواستم گوري سالم بمونه، اجازه هم دادم اگه خيلي وضع وخيم شد اول گوري رو نجات بدن... ولي الان همه چيز آريان... آريان... آريان...!!
درباره دخترم هم همه عشقي كه توي وجودم هست رو بهش مي‌‌دم... با وجود اين‌كه همسرم فكر مي‌كنه من ديوونه‌ام دلم مي‌خواد با دخترم رفيق و صميمي باشم. پدر و مادر من بهترين دوستان من بودن، به همين ترتيب منم مي‌خوام صميمي‌ترين دوست بچه‌هام باشم... من به گوري احترام مي‌ذارم براي اين‌كه اون يه زنه و مادر بچه‌هام. دوستش دارم چون خيلي صادقه و تكميل‌كننده منه. اون بهم ياد داد چه‌طور توي زندگيم سياست داشته باشم! اون هميشه بهم مي‌گه كه خيلي چيزهايي رو مي‌گم كه نبايد بگم، اون ثابت‌ترين و محكم‌ترين عامل توي زندگي منه و به خاطر موقعيت و يافته‌هام نيست كه اون به من احترام مي‌ذاره يا دوستم داره، اون منو دوست داره به خاطر اين‌كه من مي‌خندونمش! نمي‌دونم... من اونو مي‌خندونم