PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه و خواندنی



pnugirl
09-06-2008, 10:41 AM
اولیش رو خودم می گم
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

مترجم: دکتر مقدم
به نقل از سایت آوای آزاد

pnugirl
09-06-2008, 10:48 AM
خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد....
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
«اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
خدا لبخندی زد و گفت...
«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
« همیشه»

یگانه
10-16-2008, 06:59 PM
گفتي تا كويت چقد راهه؟




تندی نگا می کُنُم به دور و بَرُم دستی می کِشُم تو موهام و می شینُم رو لبه ی پله ها اوف که تیزیش پُشتِمٍ درد میاره ولی جرات ندارُم ُبلَن شُم انگار کسی زده باشُم زمین.
-گفتی ننی موسا مُرد ؟
با خُودُم گُفتُم یعنی رفته کویت همه چیزتَمام شده؟اَزُم سُراغ پسرشِ می گرفت ونگام می کردتا جوابِشِ بِدُم و مُو مَکث می ِکَردُم و لبخند می َزدُم ،نمی دوُنم چی پشت او لبخندمی دید که آروم می شد ودیگه سُئوالِشِه تکرارنمی کرد،چی پشت لبخندش می دیدُم که زود از روبرش خُودِمه دور می کِردُم تادوباره که مجبور بِشُم از کنار او در چوبی با کلون سَنگیش رد شُم نمی دوُنُم .
موسا ،موسا ،موسا چقدر گفُتم بهت دریا، بوی شرجی و رقص موجاش هموطور که آدم ِمی گیرن رهاشم می کنن ،ناخدا وز باد وقتی تو گوش آدم می پیچه یعنی همیشه هم ایجور نمی مونه و تو گُفتی تا کویت که راهی نیس ،مثل کف دستام می شناسُمِش. گُفتمت ای خیانَته به دریا ،دریا هم هیچی یه فراموش نمیکنه ، گفتی درسته که دریا مُوجای بلندی داره، که پشت هر موجی یه موج دیگه خوابیده تا موج قَبلیه زود بگیر تو خودش و فراموشش کنه تا بشه موج بعدی یه موج دیگه اما دریا کینه ای نیس. گفتُم یادت باشه ولی هزارهزار سالم خیلی بیشتره که ای آب وقتی خشمِشِ بُروز داده، دیگه هیچ بادی بیشتر از او ِصداش نِپیچیده تو گوشِ ساحلش ،تو خندیدی و هر بار بیشترلَنگِرِ کشیدی بالا که مثه شاعرا حرف می زِنی آقا مهندس دوکلاس پایین تر بیوُ با هم بریم ،باور کن تا کویت راهی نیس،بِرا اونایی که می خوان برن برا خوشبختی، مو هم راهی نِدارُم جز بُردِنشون ، تور گفتم, تور بزن به آب، گفتی تورِکه به آب می زنی بدتره، آرامش دریا مَگِه نه که بهم می خوره، به خاطر هَمینم خَشمش می گیره، اما َاگه تور نَندازیمم دریا سنگین می شه ، می ریزه بهم .ولی تو گوش ندادی باز هم رفتی کویت .
موسا، موسا، موسا پُشتُم خیلی درد گرفته حالا طاقَتُم بریده. برمی گردُم به پله ها نگاه می ُکنم چشمُم می ره تا رو بوم لَرزُم می گیره که دریا اگه عصبانی بشه هیچ بومی چاره اش نمی کنه،
-می گی حالا چکار کنیم همین طوری که نمی شه همش با خودت حرف بزنی و بشینی ای گوشه همه منتِظِرَن ببینن تو چه می گی تازه مرده هم بوش ور می داره ساحِلِه او وقت دیگه بیاو دُرسش کن ،کی دیگه جواب مَردُمه می ده ،
-یعنی بگم بدینش به آب؟
- بد هم نگفتی اصلا ً شگون نفرین ای پیرزن تِمام ساحل گِرفته ،
-گرفته که گرفته شما مِگِه آدم نیسین،
موسا چن نفر دیگی می خی بِدی به آب ،گفتی مسافرن قصد کِردَن ریسک کُنن خوشبخت شَن، خودشون می خوان، گُفتُم ننت می دونه؟ می دونه بَعدِ ای همه سال ایطوری میخِی عروس بِبِری براش، چشمات تنگ شدن دس کِردی توی جیبت کبریت در آوردی سیگار گذاشتی گوشه ی لَبت، که چی؟ می خوای بگی بهش؟نه فقط بِهِت می گُم که او هم می دونه، که درد ,ای آدما می گیرت آخِر ،که مسافرن اینا ،مسافرم دُرسه تنهاس تو سِفَر و لی خدا که هس او بالا، تو خوب می دونی دریا حساب خودشه چقدر زود تسویه می کُنه ,موسا ؛حتا با ساحل، همیطور با تو ، گوش که نِکِردی ،می خواسی زودتر زن بگیری تا ننت بچه هاشِ ببینه.
-که چی یعنی می گی چکارش کنیم تازه خودشم همینه می خواسه؛ ننم می گه سر شبی که رفته بوده یه چیزی براش ببره گفته موسا اومده دم خونه بهم گفته فردا بیوُ دریا ننه،
-نگاش کِردم خوب که چی،
- که به ننم گفته فردا با لِنج شیخ می ره دریا؛ حتا ننم نصیحتشم کرده که نمی شه اوضاع آب چند وقتی خیلی خرابه اما گفته می رُم ،می بینی، موسا می خواسه ننش بزنه به آب ، -ولی فرقی نداره مو نمی تونم ،
چطور نمی تونی موسا تو ناخدایی همه از تو حال دریا می پرسن،بعد می رن، ای یعنی دریا به تو اعتماد داره، خو که چی ،دریا بزرگ وکوچیک نمیشناسه، مو می رُم کویت بازم می رُم. لنگ بستی دور کمرت هی خوندی هی گفتم, هی گفتم هی خوندی ،دست آخرم دست انداختی دور کمرم هُلم دادی از لبه اسکله تو آب و خندیدی که غرق نشی مهندس دریا با کسایی که شنو بلدن کاری نداره ،شوخیم نداره. گفتم تیر غیب بی صداس موسا، باز گفتی راه کویتِ مثل کف دستُم بلدم ، تازه اینا هم خودشون بیشتر از مو می خوان می خوان دنیاشونه اونجا عوض کنن ریسک کنن برن اوور آب، حالا اگه وسط راه اتفاقی افتاد دیگه گردن مو نیس پای خودشونه مگه اگه بر مو اتفاقی بیفته اصلاً پای کسیه؟ بازم رفتی. بعد یِشب او مدی تمام تنت داغ بود یه جور دیگه چشمات ورم داشتن، دستات، سینت ، گفتم چی شده جن دیدی تو آب موسا، گفتی نه جن دریا گرفتم ، آخرش گفتم و افتادی، خیس خون بودی ، کی زده بودت؟، ننت همو شب صد سال جلو تر رفت از سنش و باد بدجوری صدا کرد توساحل .نفرین کرد ننت مایه موسا. آخه چقدر بهت گفتم نرو
-که چی ،
-مردم قبول نمی کنن اینجا خاکش کنیم می گن بد شگونه پیرزن
-گفتم یه درخت ُکنار پای خاکش می کاریم همی هرکی هم نمی خواد خودش ایکار بکنه مو نیسم،
پشتم درد می کنه نه دیگه نمی شه مو هم زمین گیرت شدم

مترسک بیصدا
10-19-2008, 03:08 PM
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند . بقيه ي قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند که گودال چه قدر عميق است به دو قورباغه ي ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست . شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد ، چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ، به زودي خواهيد مرد
بالاخره يکي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه ي ديگر با حدکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد . بقيه ي قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بيشتري تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد
وقتي از گودال بيرون آمد ،‌ بقيه ي قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند . . . !!

مترسک بیصدا
10-19-2008, 08:08 PM
جعبه ای پر از عشق

مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را بخاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را برای آراستن یک جعبه بی ارزش هدر داده تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است . مرد تازه متوجه شد که آن روز ، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد . اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است . مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدرهروقت دلتنگ شود با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند .
می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت در آن جعبه را باز می کرد و بطور عجیبی آرام می شد . هدیه کار خود را کرده بود .

samira
11-08-2008, 03:50 AM
در بیمارستانی،دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بود،بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.انها ساعتها با هم صحبت می کردند؛از همسر،خانواده،سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر،بیماری که تختش کنار پنجره بود،می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید،برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در اب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد،هم اتاقیش چشمهایش را می بست واین مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت.روزها و هفته ها سپری شد.تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمین بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را با رضایت انجام داد.مرد با ارامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.بالاخره توانست ان منظره ی زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب،با یک دیوار بلند مواجه شد!مرد،متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظری دل انگیز را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی ان مرد کاملاً نابینا بود!

samira
11-10-2008, 12:30 AM
پسری که...
مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید
بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من 10دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید
واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به 10دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش
می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم
را سر تو خالی کردم. بیا این 10د لاری که خواسته بودی
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

samira
11-10-2008, 12:31 AM
نجات عشق
در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."
غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."


گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد.

samira
11-10-2008, 12:34 AM
همه چهار زن دارند
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزهپذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچارهخواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بودنزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کردهباشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوشکرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقینمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."
در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

samira
11-10-2008, 12:34 AM
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

samira
11-10-2008, 12:36 AM
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود
پسراول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودنددرخت را توصیف کنند
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر اززندگی و زایش
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
همیشه همینطوری نمی مونه: که زندگی گلابی تر از این حرفاست...........

sunyboy
11-28-2008, 01:46 AM
لوئیز ردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."
جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: "ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من."
خواروبارفروش با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟


لوئیز گفت:" اینجاست."
لوئیز ردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."
جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: "ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من."
خواروبارفروش با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟


لوئیز گفت:" اینجاست."
" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبارفروش باتعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم، تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت: " تا آخرین پنی اش می ارزید."
فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است...

pnugirl
11-29-2008, 12:38 AM
يکى از زيباترين داستان هاى واقعى


در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.»

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است. همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
به نقل از iranshadi

pnugirl
11-29-2008, 12:40 AM
دو خط موازي زاييده شده اند پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازي چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند خط اولي نگاه پرمعنا به خط دومي كرد و گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .... خط دومي از هيجان لرزيد خط اولي : .... و خانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ . من روزها كار مي كنم . مي توانم خط كنار جاده اي متروك شوم ... يا خط كنار يك نردبان خط دومي گفت : من هم مي توانم خط كنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت ! چه شغل شاعرانه اي .... !
در همين لحظه معلم فرياد زد : « دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند . »
iranshdi

memol
01-17-2009, 03:41 PM
http://www.pnu-club.com/imported/mising.jpg


فقر و مرگ
آگهی های ترحیم روزنامه را که خواندم
با خودم گفتم:
چرا هر روز اینقدر دکتر، مهندس، مدیر شرکت و حاجی ... فوت می کنند؟
اما وقتی از قیمت چاپ آگهی های ترحیم مطلع شدم، فهمیدم
فقیرا ، همیشه بی سر و صدا می میرند

منبع:سایت اجتماعی علی وارم

kasra
01-18-2009, 01:19 PM
من هم سایت علی وارم رو دیدم مرسی از معرفی این سایت.من هم یکی از داستان های قشنگشو میذارم.
لیلی یک ماجراست
http://www.pnu-club.com/imported/mising.jpg


خدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من. ماجرايي که بايد بسازيش. شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد. آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد. مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن. شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش. خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن. شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود. خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن. شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک. خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست. شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست. و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي. ليلي هاي نزديک لحظه اي. خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر. ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود. مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد

kasra
01-18-2009, 01:33 PM
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است

فریبا
01-27-2009, 01:46 PM
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت میکرد . خدا گفت: چیزی از من بخواهید .هر چه که باشد شما را می دهم . سهم خود را از هستی طلب کنید ، زیرا خدا بسیار بخشنده است . و هر که آمد وچیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن یکی جثه ی بزرگی خواست و آن یکی چشمانی تیز ،یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان .در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم ،نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی برای پریدن و نه پایی برای دویدن نه آسمان و دریا ، تنها کمی از خودت را به من بده . و خدا کمی نور به او داد ،نام او کرم شب تاب شد .

خدا گفت آنکه نوری با خود دارد بزرگ است ،حتی اگر به قدر ذره ای باشد ؛تو حالا همان خورشیدی که گاهگاهی زیر برگ کوچکی پنهان میشوی و رو به دیگران گفت : کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست ،زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست .

و حالا هزاران سال است که او بر دامن هستی می تابد ؛ وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خداوند آنرا به کرمی کوچک بخشیده است .