PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گزيده اشعار فريدون مشيري



Fahime.M
05-26-2010, 01:34 PM
من فكر مي كنم پس هستم . « دكارت »
من طغيان مي كنم پس هستم . « كامو »
***

مهر می ورزیم...

جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خيال انگيز !
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستيم !

Fahime.M
05-26-2010, 01:38 PM
سه افتاب

آئينه بود آب .

از بيكران دريا خورشيد مي دميد .
زيباي من شكوه شكفتن را
در آسمان و آينه مي ديد .
اينك :
سه آفتاب !
:72::72::72:

Fahime.M
05-26-2010, 01:42 PM
بیکرانه...


نه آن دريا، كه شعرش جاودانه است،


نه آن دريا، كه لبريز از ترانه ست .


به چشمانت بگو بسپار ما را،


به آن دريا كه ناپيدا كرانه ست !

:72::72::72:

Fahime.M
05-26-2010, 01:42 PM
اوج

باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***
مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!

Fahime.M
05-26-2010, 01:42 PM
ای عشق

اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را

Fahime.M
05-26-2010, 01:43 PM
ایثار

سر از دريا برون آورد خورشيد
چو گل، بر سينه دريا، درخشيد
شراري داشت، بر شعر من آويخت
فروغي داشت، بر روي تو بخشيد !

Fahime.M
05-26-2010, 01:43 PM
بر امد افتاب

لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !

Fahime.M
05-26-2010, 01:47 PM
ارمغان
چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !
به دست موج خيالت سپرده ام جان را .
فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

Fahime.M
05-26-2010, 01:47 PM
بغض

در اين جهان لا يتناهي،
آيا، به بيگناهي ماهي،
- ( بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه بر آرم ! )
گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو،
اين قلب بر جهنده،
آه، اين هنوز زنده لرزنده،
اينجا، كنار تابه !
در كام تان گواراست ؛
حرفي دگر ندارم ! ...

Fahime.M
05-26-2010, 01:47 PM
به هر موجی که می گفتم...

به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!

Fahime.M
05-26-2010, 01:48 PM
پاسخ

ساحل در انتظار كسي بود
تا پاسخي بگويد، فرياد آب را .
با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين،
سر زير پر كشيدم و رفتم !
جواب را .

Fahime.M
05-26-2010, 01:49 PM
پرواز

مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت !
سينه مي سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش، زيبا
كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت !

Fahime.M
05-26-2010, 01:50 PM
شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
((حافظ ))

اسمان کبود

در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،
حافظ را
تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !
ما، اينك از اعماق آن گرداب،
از ژرفاي آن غرقاب،
چنگال توفان بر گلو،
هر دم نهنگي روبرو،
هر لحظه در چاهي فرو،
تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،
در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،
***
صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،
با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،
هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))

Fahime.M
05-26-2010, 01:51 PM
بگو کجاست...

اي مرغ آفتاب!
زنداني ديار شب جاودانيم
يك روز، از دريچه زندان من بتاب
***
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
اي مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار
وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار
وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار
***
اي مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،
آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم
تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بي قرار و تشنه ي پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود
يك دم به كام دل
اشكي توان فشاند
شعري توان سرود؟

Fahime.M
05-26-2010, 01:52 PM
بوسه و اتش

در همه عالم كسي به ياد ندارد
نغمه سرايي كه يك ترانه بخواند
تنها با يك ترانه در همه ي عمر
نامش اينگونه جاودانه بماند
***
صبح كه در شهر، آن ترانه درخشيد
نرمي مهتاب داشت، گرمي خورشيد
بانگ: هزار‌آفرين! زهرجا بر شد
شور و سروري به جان مردم بخشيد
***
نغمه، پيامي ز عشق بود و ز پيكار
مشعل شب هاي رهروان فداكار
شعله بر افروختن به قله كهسار
بوسه به ياران، اميد و وعده به ديدار
***
خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!
شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصيد!
هركس به هركس رسيد نام تو را پرسيد
هر كه دلي داشت، بوسه داد و ببوسيد!
***
ياد تو، در خاطرم هميشه شكفته ست
كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست
ملت من، با "مرا ببوس" تو بيدار
خاطره ها در ترانه ي تو نهفته ست
***
روي تو را بوسه داده ايم، چه بسيار
خاك تو را بوسه مي دهيم، دگر بار
ما همگي " سوي سرنوشت" روانيم
زود رسيدي! برو، "خدا نگهدار"
***
"هاله" ي مهر است اين ترانه، بدانيد
بانگ اراده ست اين ترانه، بخوانيد
بوسه ي او را به چهره ها بنشانيد
آتش او را به قله ها برسانيد

Fahime.M
05-26-2010, 01:52 PM
پرنیان سرد

بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
***
بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم
بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم
***
بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مكوش
يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست
***
بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟
***
بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين
امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...
***
اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه!
مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه
***
درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز
ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -
با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز

Fahime.M
05-26-2010, 01:52 PM
پس از باران

گل از تراوت باران صبحدم، لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست
روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز
ببين در آينه ي روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز
چگونه درد شكيبايي اش نيازارد
دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز

Fahime.M
05-26-2010, 01:53 PM
پس از مرگ بلبل

نفس مي زند موج ...
***
نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،
پس مي زند موج .
فغاني به فريادرس مي زند موج !
من آن رانده مانده بي شكيبم،
كه راهم به فريادرس بسته،
دست فغانم شكسته،
زمين زير پايم تهي مي كند جاي،
زمان در كنارم عبث مي زند موج !
نه درمن غزل مي زند بال،
نه در دل هوس مي زند موج !
***
رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،
يكي برق سوزنده بايد،
كزين تنگنا ره گشايد؛
كران تا كران خار و خس مي زند موج !
***
گر اين نغمه، اين دانه اشك،
درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،
پس از مرگ ببل، ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !

Fahime.M
05-26-2010, 01:53 PM
پشت این در

صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد
پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و
او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد
مرغكان را يك به يك مي كشت و
در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد
***
بسته بالان قفس
بي خيال
بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم يكدگر را
بر سر هم خيز بر مي داشتند
***
گفتم: اي بيچاره انسان!
حال اينان حال توست!
چنگ بيداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت اين در، داس خونين، دست اوست
تا گريبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر يك لقمه
يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ
اين چنين دشمن چرايي؟
مي تواني بود دوست

Fahime.M
05-26-2010, 01:54 PM
پند

هان اي پدر پير كه امروز
مي نالي از اين درد روانسوز
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
***
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودي و ناموس فضيلت
وين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلت
چل سال غم رنج ببين با تو چها كرد
دولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كرد
چل سال تو را برده ي انگشت نما كرد
وآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد
***
از مادر بيچاره من ياد كن امروز :‌
هي جامه قبا كرد
خون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كرد
جان بر سر اين كار فدا كرد
***
هان ! اي پدر پير ،
كو آن تن و آن روح سلامت ؟
كو آن قد و قامت ؟
فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !
***
علم پدر آموخته بودي
واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي
از چشم تو آن نور كجا رفت ؟‌
آن خاطر پر شور كجا رفت ؟
ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفت
وان شعله كه بر جان شما رفت
دودش همه بر ديده ما رفت
***
چل سال اگر خدمت بقال نمودي
امروز به اين رنج گرفتار نبودي
***
هان اي پدر پير !
چل سال در اين مهلكه راندي
عمري به تما شا و تحمل گذراندي
ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي
آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي
***
علم پدر آموخته ام من !
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم آموخته ام من
***
اي كودك من ! مال بيندوز !
وان علم كه گفتند مياموز !

Fahime.M
05-26-2010, 01:55 PM
پیکار

لب دريا، جدال تور و ماهي،
ز وحشت مي رود چشمم سياهي،
تپيدن هاي جان ها بود بر خاك،
كنار هم، گناه و بيگناهي !

Fahime.M
05-26-2010, 01:55 PM
تاریک

چه جاي ماه ،
كه حتي شعاع فانوسي
درين سياهي جاويد كورسو نزند
به جز قدمهاي عابران ملول
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شهر را نمي شكند
***
به هيچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه اي نمي پيچد
***
كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟
چرا ميكده آفتاب خاموش است !

Fahime.M
05-26-2010, 01:57 PM
جزر و مد

ماه، دريا را به خود مي خواند و،
آب،
با كمندي، در فضاها ناپديد؛
دم به دم خود را به بالا مي كشيد .
جا به جا در راه اين دلدادگان
اختران آويخته فانوس ها .
***
گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !
مي رساند عاقبت خود را به ماه !
من، چه مي گويم، جدا از ماه خويش
بين ما،
افسوس،
اقيانوسها ...

Fahime.M
05-26-2010, 01:58 PM
چشم به راه

لب دريا، سحر گاهان و باران،
هوا، رنگ غم چشم انتظاران،
نمي پيچد صداي گرم خورشيد،
نمي تابد چراغ چشم ياران !

Fahime.M
05-26-2010, 01:58 PM
در بلندیهای پرواز

زمان در خواب و دريا قصه پرداز،
خيالم در بلندي هاي پرواز،
ز تلخي هاي پايان، مي رسيدم
به شيرين شگفتي هاي آغاز !

Fahime.M
05-26-2010, 01:58 PM
در هاله شرم

ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان
چشم وا مي كرد و - شايد -
جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !
ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .
***
آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،
با خورشيد !
آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟
***
بر لب دريا
در بهشت بيكران صبحگاهان،
ما
چشم و دل، در هاله شرم نخسين !
آدم و حوا !

Fahime.M
05-26-2010, 02:00 PM
خواب، بیدار

گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !

Fahime.M
05-26-2010, 02:00 PM
چراغی در افق

به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دريا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من مي كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت !
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،
اميد آنكه جان خسته ام را ،
به آن ناديده ساحل افكنم نيست !

Fahime.M
05-26-2010, 02:01 PM
دروازه طلایی

در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر
مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه
خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان
همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه
***
اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ
اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها
چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت
خو كرده با سكوت سياه درنگ ها
***
حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!
گريان دويده در پي فرداي بي اميد
كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد
***
سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق
در آسمان بخت سياهش دميد و مرد
وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تيرگي جاودان سپرد
***
اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد
رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور
اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ
خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور
***
اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟
ديگر تو را به منزل راحت رسانده است
دروازه طلايي آن را نگاه كن!
تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است

Fahime.M
05-26-2010, 02:01 PM
دریا

آهي كشيد غمزده پيري سپيد موي
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد
يك تار مو سياه!
***
در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد!
***
در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!
***
درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را
از دور مي شنيد
***
طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود
يك مشت آرزو...!

Fahime.M
05-26-2010, 02:02 PM
دریاب مرا دریا

اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .
***
اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .
***
با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .
***
چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !
***
با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !
***
تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .
***
بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .
***
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !

Fahime.M
05-26-2010, 02:03 PM
دریای نگاه

به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يك تن از اين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
***
به هر چشمي به اميدي كه اين اوست
نگاه بي قرارم خيره مي ماند
يكي هم، زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
***
غريبي بودم و گم كرده راهي
مرا با خود به هر سويي كشاندند
شنيدم بارها از رهگذاران
كه زير لب مرا ديوانه خواندند
***
ولي من، چشم اميدم نمي خفت
كه مرغي آشيان گم كرده بودم
زهر بام و دري سر مي كشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم
***
اميد خسته ام از پاي ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آن جا كه او بود
***
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
ز خود بيگانه، از هستي رميده
از اين بي درد مردم، رو نهفته
شرنگ نااميدي ها چشيده
***
دل از بي همزباني ها فسرده
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت، سر به زير بال برده
***
به خلوت، سر به زير بال برده
"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بي زباني را گشودند
سكوت جاوداني را شكستند
***
مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد
كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟
چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!
كه اين ديوانه را از خود خبر نيست
***
به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه
به دريايي درافتد بيكرانه
لبي، از قطره آبي تر نكرده
خورد از موج وحشي تازيانه
***
مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد

Fahime.M
05-26-2010, 02:03 PM
دلاویزترین

از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،
در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

Fahime.M
05-26-2010, 02:04 PM
دلی از سنگ می خواهد

خروش و خشم توفان است و، دريا،
به هم مي كوبد امواج رها را .
دلي از سنگ مي خواهد، نشستن،
تماشاي هلاك موج ها را!

Fahime.M
05-26-2010, 02:04 PM
راز

آب از ديار دريا،
با مهر مادرانه،
آهنگ خاك مي كرد !
***
برگرد خاك ميگشت
گرد ملال او را
از چهره پاك مي كرد،
***
از خاكيان، ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كان موج ناز پرورد،
سر را به سنگ مي زد
خود را هلاك مي كرد !

Fahime.M
05-26-2010, 02:04 PM
زبان بسته

به او گفتند: شاعر را بيازار؟
كه شاعر در جهان ناكام بايد
چو بيند نغمه سازي رنج بسيار
سخن بسيار نيكو مي سرايد
به آو آزار دادن ياد دادند
بناي عمر من بر باد دادند
***
از آن پس ماه نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنايي
غم من ديد و با من سرگردان شد
مرا بگذاشت با رنج جدايي
كه چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز
***
مرا در رنج برده سخت جان ديد
جفا را لاجرم از حد فزون كرد
فغان شاعر آزرده نشنيد
دل تنگ مرا درياي خون كرد
چنان از بي وفايي آتش افروخت
كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت
***
نگفتندش كه: درد و رنج بسيار
دمار از روزگار دل برآرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
كه گاه از شوق هم جان مي سپارد
بدين سان خاطر ما را شكستند
زبان نغمه ساز عشق بستند

Fahime.M
05-26-2010, 02:05 PM
سبکباران ساحل ها

لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
***
تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
***
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه
غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !
***
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !
***
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
***
لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !
***
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
***
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!
***
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته !

Fahime.M
05-26-2010, 02:06 PM
سنگ و ائینه

سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***
گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***
جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***
دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !

Fahime.M
05-26-2010, 02:06 PM
شب ها که می سوخت

شب ها كه دريا، مي كوفت سر را
بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛
***
شب ها كه مي خواند، آن مرغ دلتنگ،
تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛
***
شب ها كه مي ريخت، خون شقايق،
از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛
***
شب ها كه مي سوخت، چون اخگر سرخ
در پاي آتش، دل هاي ياران؛
***
شب ها كه بوديم، در غربت دشت
بوي سحر را، چشم انتظاران؛
***
شب ها كه غمناك، با آتش دل،
ره مي سپرديم، در زير باران؛
غمگين تر از ما، هرگز نمي ديد
چشم ستاره، در روزگاران !
***
اي صبح روشن ! چشم و دل من
روي خوشت را آئينه داران !
بازآ كه پر كرد، چون خنده تو
آفاق شب را، بانگ سواران !

Fahime.M
05-26-2010, 02:07 PM
شعبده

خورشيد،
زخم خورده، گسسته، گداخته،
مي رفت و اشك سرخش.
بر آب مي چكيد .
در بيشه زار دريا،
مي گشت ناپديد !
***
ديگر دلم به ماتم مرگش نمي تپبد !
بازيگران شعبده را مي شناختم !
فردا دوباره از دل امواج مي دميد !
من ،
خسته، زخم خورده، گسسته ...
در بيشه زار حسرت خود،
مي گداختم !

Fahime.M
05-26-2010, 02:07 PM
صدای یک تن در این بیابان

سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !
هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !

سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .
هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !

سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟
بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .

چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !
كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !

چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !
جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟ »

- شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟
سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟

خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟
خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !
درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟

Fahime.M
05-26-2010, 02:07 PM
صدف

شنيده اي صد بار،
صداي دريا را .
***
سپرده اي بسيار،
به سبزه زارش، پروانه تماشا را .
نخوانده اي - شايد -
درين كتاب پريشان، حكايت ما را :
هميشه، در آغاز،
چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،
سرود شوق به لب، گرم مستي و آواز ...
***
سحر به بوسه خورشيد شعله ور گشتن !
شب، از جدائي مهر
به سوي ماه دويدن، فريب خوردن، باز،
دوباره برگشتن !
فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن
دوباره جوشيدن
دوباره كوشيدن
تن از كشاكش گرداب ها به در بردن ،
هزار مرتبه با سر به سنگ غلتيدن،
همه تلاش براي رسيدن، آسودن،
رسيدني كه دهد دست،
بعد فرسودن !
هميشه در پايان،
به خود فرو رفتن. در عمق خويش. پاك شدن !
در آن صدف، كه تو « جان » خواندي اش ، گهر گشتن !
***
نه گوهري، كه شود زيوري زليخا را !
دلي به گونه خورشيد، گرم، روشن، پاك
كه جاودانه كند غرق نور دنيا را ...
***
اگر هنوز به اين بيكران نپيوستي
ز دست وامگذاري اميد فردا را!

Fahime.M
05-26-2010, 02:08 PM
طلوع

چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !

Fahime.M
05-26-2010, 02:08 PM
غریق

خورشيد، در آفاق مغرب بود و، جنگل را،
- تا دور دست كوه - در درياي آتش شعله ور مي كرد .
اينجا و آنجا، مرغكي تنها،
رها در باد،
بر آب نيلي دريا گذر مي كرد !
***
دريا گرسنه، تشنه، اما سر به سر آرام
در انتظار طعمه اي، گستره پنهان دام
خود با هزاران چشم بر ساحل نظر مي كرد !
***
در لحظه خاموشي خورشيد،
دامش بر اندامي فرو پيچيد !
پا در كمند مرگ ،
گاهي سر از غرقاب بر مي كرد،
با ناله هائي، - در شكنج هول و وحشت گم -
شايد خدا را، يا « سبكباران ساحل » را
خبر مي كرد .
***
شب مي رسيد از راه،
- غمگين، بي ستاره، بي صفا، بي ماه ! -
مي ديد دريا را كه آوازي نشاط انگيز مي خواند !
صيدي به دام افكنده !
خوش مي رقصيد و گيسو مي افشاند !
تا با كدامين خون تازه، تشنگي را بنشاند !
***
در پهنه ساحل
چشمي بر امواج پريشان دوخته،
- لبريز از خونابه غم - كام دريا را
با قطره هاي بي امان اشك، تر مي كرد !
جاني ز حيرت سوخته، شب را و شب هاي پياپي را
سحر مي كرد ... !
***
آه، اي فرو افتاده در دام تباني هاي پنهاني !
اي مانده در ژرفاي اين درياي طوفان زاي ظلماني !
اي از نفس افتاده - چون من -
در تلاطم هاي شب هاي پريشاني !
ايكاش، در يك تن، از ين بس ناخلف فرزند،
فرياد خاموشت اثر مي كرد !

Fahime.M
05-26-2010, 02:08 PM
فریادهای خاموشی

دريا، - صبور وسنگين -
مي خواند و مي نوشت
- "... من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نيستم !
روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم
روشن شود كه آتشم و آب نيستم !"

Fahime.M
05-26-2010, 02:09 PM
ساحل افتاده گفت : « گر چه بسي زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من كيستم .»
موج ز خود رفته اي، تيز خراميد و گفت :
« هستم اگر مي روم گر نروم نيستم . »
(( محمد اقبال لاهوري ))

فلسفه حیات

موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند .
اين، تن فرسوده را،
پاي به دامن كشيد؛
و آن سر آسوده را،
سوي افق ها كشاند .
***
ساحل تنها، به درد
در پي او ناله كرد:
- (( موج سبكبال من،
بي خبر از حال من،
پاي تو در بند نيست !
بر سر دوشت، چو من،
كوه دماوند نيست !
« هستم اگر مي روم » ! خوشتر ازين پند نيست .
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست . ))
***
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ اي دل انديشمند ؟
گفت : - (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند ! ))
عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم :
سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم !
شوق در آمد ز پاي، پاي درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛
اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است !
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !

Fahime.M
05-26-2010, 02:10 PM
قطره، باران ، دریا

ازدرخت شاخه در آفاق ابر،
برگ هاي ترد باران ريخته !
بوي لطف بيشه زاران بهشت،
با هواي صبحدم آميخته !
***
نرم و چابك، روح آب،
مي كند پرواز همراه نسيم .
نغمه پردازان باران مي زنند،
گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !
***
سيم هر ساز از ثريا تا زمين .
خيزد از هر پرده آوازي حزين .
هر كه با آواز اين ساز آشنا،
مي كند در جويبار جان شنا !
***
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !
***
مي شكافد دانه، مي بالد درخت،
مي درخشد غنچه همچون روي بخت!
باغ ها سرشار از لبخند شان،
دشت ها سرسبز از پيوندشان ،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش .
شرمسار ازمهرباني هاي او،
مي روم همراه باران كو به كو .
***
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
***
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
***
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
***
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
***
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا !
***
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟

Fahime.M
05-26-2010, 02:10 PM
کوچ

بشر، دوباره به جنگل پناه خواهد برد،
به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
***
تو، كودكانت را بر سينه مي فشاري گرم،
و همسرت را چون كوليان خانه به دوش،
ميان آتش و خون مي كشاني از دنبال،
و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهرهاي همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشيان ها بر روي خاك خواهد ريخت
و آرزوها در زير خاك خواهد مرد
***
خيال نيست، عزيزم!
صداي تير بلند است و ناله ها پيگير
و برق اسلحه خورشيد را خجل كرده است
چگونه اين همه بيداد را نمي بيني؟
چگونه اين همه فرياد را نمي شنوي؟
صداي ضجه ي خونين كودك (عدني) است،
و بانگ مرتعش مادر ويتنامي
كه در عزاي عزيزان خويش مي گريند
و چند روز دگر نيز نوبت من و توست
كه يا به ماتم فرزند خويش بنشينيم
و يا به كشتن فرزند خلق برخيزيم
و با به كوه
به جنگل
به غار، بگريزيم
***
پدر، چگونه به نزد طبيب خواهي رفت
كه ديدگان تو تاريك و راه باريك است
تو يك قدم نتواني به اختيار گذاشت
تو يك وجب نتواني به اختيار گذشت
كه سيل آهن در راه ها خروشان است
***
تو، اي نخفته شب و روز روي شانه ي اسب،
به روزگار جواني، به كوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خاراسنگ!
كنون كنار خيابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضي كه در گلو داري
كزين طرف نتواني به آن طرف رفتن
حريم موي سپيد تو را كه دارد پاس؟
كسي كه دست تو را يك قدم بگيرد نيست
و من - كه مي دونم اندر پي تو - خوشحالم
كه ديدگان تو، در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد
***
پدر! به خانه بيا با ملال خويش بساز
اگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته است
چه غم كه گوش تو و پيچ راديو باز است:
(هزار و ششصد و هفتاد و يك نفر) امروز
به زير آتش خمپاره ها هلاك شدند
و چند دهكده دوست را، هواپيما
به جاي خانه دشمن گلوله باران كرد...!
***
چه جاي گريه، كه كشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي
و هر گلوله كه بر سينمه اي شرار افشاند
غنيمتي است! كه دنيا بهشت خواهد شد
***
پدر، غم تو مرا رنج مي دهد، اما
غم بزرگ تري مي كند هلاك مرا:
بيا به خاك بلا ديده اي بينديشيم
كه ناله مي چكد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب،
به كومه هاي خموش،
به دشت هاي به آتش كشيده ي متروك
كه سوخت يك جا برگ و گل و جوانه در او
به خاك مزرعه هايي كه جاي گندم زرد
لهيب شعله ي سرخ
به چار سوي افق مي كشد زبانه در او
به چشم هاي گرسنه
به دست هاي دراز
به نعش كودك دهقان، ميان شالي زار
به زندگي، كه فرو مرده جاودانه در او
***
بيا به حال بشرهاي هاي گريه كنيم
كه با برادر خود هم نمي تواند زيست
چنين خجسته وجودي، كجا تواند ماند؟
چنين گسسته عناني كجا تواند رفت؟
صداي غرش تيري دهد جواب مرا:
- به كوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد.

Fahime.M
05-26-2010, 02:11 PM
کوچه

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
***
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
***
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
***
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
***
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
***
با تو گفتم :‌
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
***
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

Fahime.M
05-26-2010, 02:11 PM
گل خشکیده

بر نگه سرد من به گرمي خورشيد
مي نگرد هر زمان دو چشم سياهت
تشنه ي اين چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت

جز گل خشكيده اي و برق نگاهي
از تو در اين گوشه يادگار ندارم
زان شب غمگين كه از كنار تو رفتم
يك نفس از دست غم قرار ندارم

اي گل زيبا، بهاي هستي من بود
گر گل خشكيده اي ز كوي تو بردم
گوشه ي تنها، چه اشك ها كه فشاندم
وان گل خشكيده را به سينه فشردم

آن گل خشكيده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خويش با تو چه گويم؟
جز به تو، از سوز عشق با كه بنالم
جز ز تو، درمان درد، از كه بجويم؟

من، دگر آن نيستم، به خويش مخوانم
من گل خشكيده ام، به هيچ نيرزم
عشق فريبم دهد كه مهر ببندم
مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم

پاي اميد دلم اگر چه شكسته است
دست تمناي جان هميشه دراز است
تا نفسي مي كشم ز سينه ي پر درد
چشم خدا بين من به روي تو باز است

Fahime.M
05-26-2010, 02:12 PM
گنجینه

شب، در آن جنگل ساكت سرد
برف و تاريكي و سوز و سرما
باد يخ بسته هنگامه مي كرد
بسته برف و سياهي ره ما

با رفيقي در آن تيره جنگل
راه گم كرده بوديم و، در دل
حسرت آتش سرخ منقل
آتشي بود جانسوز بر دل

راستي، بود اين همدم من
پهلواني بسان تهمتن
قهرماني جسور و قوي تن
سينه پولاد و بازو چو آهن

منكر عشق و شوريدگي ها
بي خيال از غم زندگاني
دل در آن سينه چون سنگ خارا
غافل از كيمياي جواني

من جواني پريشان و عاشق
سخت شوريده، دلداده، شاعر
زندگي در هم و نا موافق
زنج و غم ديده، آشفته خاطر

او، همه قدرت و پهلواني
من، همه عشق و شوريدگي ها
من شده پير اندر جواني
او از اين بي خيالي توانا

باد يخ بسته هنگامه مي كرد
ما خزيده پناه درختي
شب، در آن جنگل ساكت سرد
خورده بوديم سرماي سختي

آن قوي پنجه، از سوز سرما
عاقبت گشت بي حال و مدهوش
من در انديشه ي آن دلارا
كرده سرما و دنيا فراموش

آتش عشق آن يار زيبا
شعله ور بود در سينه ي من
تا رهانيد جانم ز سرما
جاودان باد گيجينه ي من!

Fahime.M
05-26-2010, 02:13 PM
با ياد نيما، سراينده « اي آدم ها »

ما همان جمع پراکنده ایم
***
موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !

از دل تيره امواج بلند آوا،
كه غريقي را در خويش فرو مي برد،
و غريوش را با مشت فرو مي كشت،
نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،
به كمك مي طلبيد :
- « آي آدمها ...
آي آدمها ... »
ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !
به خيالي كه قضا،
به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !
« دستي از غيب برون آيد و كاري بكند »
هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم !
آستين ها را بالا نزديم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم،
تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش،
به كناري برسانيمش ! ...

موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت .
با غريوي،
كه به خواموشي مي پيوست .
با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا
چنگ مي زد، مي آويخت ...

ما نمي دانستيم
اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ،
اين منم،
اين تو،
آن همسايه،
آن انسان!
اين مائيم !
ما،
همان جمع پراكنده،
همان تنها،
آن تنها هائيم !

همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم .
آن صدا، اما خاموش نشد .
- « ... آي آدم ها ... »
« آي آدم ها ... »
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !
تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد،
خاطري آشفته ست،
ديده اي گريان است،
هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .

آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم،
آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم،
« آي آدم ها » را
در همه جا مي شنويم .

در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد،
ننگ مان باد اين جان !
شرم مان باد اين نان !
ما نشستيم و تماشا كرديم !

در شب تار جهان
در گذركاهي، تا اين حد ظلماني و توفاني !
در دل اين همه آشوب و پريشاني
اين از پاي فرو مي افتد،
اين كه بردار نگونسار شده ست،
اين كه با مرگ درافتاده است،
اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛
اين منم،
اين تو،
آن همسايه !
آن انسان،
اين مائيم .
ما،
همان جمع پراكنده، همان تنها،
آن تنها هائيم !
اينهمه موج بلا در همه جا مي بينيم،
« آي آدم ها » را مي شنويم،
نيك مي دانيم،
دشتي از غيب نخواهد آمد
هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم
با ستمكاري ناداني، اينگونه مدارا نكنيم
آستين ها را بالا بزنيم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش
مهرباني را،
دانائي را،
بر بلنداي جهان،
بنشانيمش ... !

- « آي آدم ها ... ! موج مي آيد ... »

Fahime.M
05-26-2010, 02:13 PM
مرگ در مرداب

لب دريا رسيدم تشنه، بي تاب،
ز من بي تاب تر، جان و دل آب،
مرا گفت : از تلاطم ها مياساي !
كه بد دردي است جان دادن به مرداب !

Fahime.M
05-26-2010, 02:13 PM
مروارید مهر

دو جام يك صدف بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشيد،
- اين دردانه مرواريد -
مي تابيد !
من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شراب نور نوشيديم
مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :
دلت شد چون صدف روشن،
به مرواريد مهر
آن روز !

Fahime.M
05-26-2010, 02:14 PM
نگاهی به اسمان

كنار دريا، با آب همزبان بودم .

ميان توده رنگين گوش ماهي ها،
ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !
به موج هاي رها شادباش مي گفتم !
به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،
به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،
كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .

نهيب زد دريا،
كه : - « مرد !
اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !
مرا در آينه آسمان تماشا كن !
دري به روي خود از سوي آسمان واكن !
دهان باز زمين در پي تو مي گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !
زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !
بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »

Fahime.M
05-26-2010, 02:14 PM
نیلوفرستان

آوايش از دور،
بانگ خوش آمد بود - شايد -
پوينده در پهناي آن دشت زمرد،
بالنده تا بالاي آن باغ زبرجد،
مثل هميشه، گرم، پر شور ...
***
نزديك تر، نزديك تر،
از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار،
گهگاه مي شد آفتابي !
نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
تا چشم مي پيمود، آبي !
***
نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود .
آن همدل همصحبت آئينه رو بود .
آن همزبان روشن پاكيزه خو بود .
آن عاشق از خود برون،
آن عارف در خود فرو بود .
آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...
***
دريا، همان دنياي راز بيكرانه،
دريا، همان آغوش باز مادرانه،
دريا، شگفتا، هر دو، هم گهواره ... هم گور ... !
***
نزديك تر، نزديك تر، او هم مرا ديد .
آواي او بانگ خوش آمد بود،
بي هيچ ترديد .
آن سان كه بيند آشنائي آشنا را،
چيزي در ين عالم به هم پيوند مي داد
جان هاي بي آرام ما را .
***
خاموش و غمگين، هر دو ساعت ها نشستيم !
خاموش و غمگين هر دو بر هم ديده بستيم .
ناگاه، ناگاه،
آن بغض پنهان را، كه گفتي،
مي كشت مان چون جور و بيداد زمانه؛
با هاي هاي بي امان در هم شكستيم ؟ ...
از دل، به هم افتاده، مالامال اندوه،
بر شانه هاي خسته، بار درد، چون كوه،
مي گفتيم و مي گفتيم و مي گفت و مي گفت،
تا آفتاب زرد، در اعماق جنگل فرو خفت !
***
دريا و من، شب تا سحر بيدار مانديم .
شعري سروديم .
اشكي فشانديم .
شب تا سحر، آشفته حالي بود با آشفته گوئي،
انده ياران بود و اين آشفته پوئي،
بر اين پريشان روزگاري، چاره جوئي .
***
دريا به من بخشيد آن شب،
بس گنج از گنجينه خويش .
از آن گهرهاي دلاويزي كه مي ساخت ؛
در كارگاه سينه خويش :
جوشش، تپش، كوشش، تكاپو، بي قراري !
ساكن نماندن همچو مرداب،
چون صخره - اما - پيش توفان استواري !
هم بر خروشيدن به هنگام،
هم بردباري !
***
در جاده صبح
با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال -
سرشار از اميدواري !
مي رفتم و ديدمش باز،
در صبحگاه آفتابي :
نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
تا چشم مي پيمود، آبي !
از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار
از دور، از دور ...
او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور !

Fahime.M
05-26-2010, 02:14 PM
یاد

طوفان سهمناك به يغما گشود دست
مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
طوفان فرو نشست

بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
گل را و خار را

اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
از اشك غم تر است

آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سيل تا به گريبان نشسته اند
لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
در خاك بسته اند

آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
چون آرزوي من

مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
خنديد برق رنج به بي آشيانيم
هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
از زندگانيم

Fahime.M
05-26-2010, 02:15 PM
هزاران اسب سپید

به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر،
پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .
هزار نيزه زرين به قلب آب شكست .
فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست .
به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد .
نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !
ز ره درآمد باد،
به هم بر آمد موج،
درون دريا آشفت ناگهان، گفتي
هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق،
رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !
***
نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛
در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !
هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،
بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !
***
لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد .
نواگران چمن از نوا فرو ماندند .
شب آفرينان بر شهر سايه افكندند .
سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !

mahdi271
07-31-2010, 10:28 AM
گلبانگ
در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن
تشنه کامی خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده ای سرشار
دستها را می گشایم می گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شوم از روشنی سیراب
نور اینک در رگهای من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ برمی داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است

mahdi271
07-31-2010, 10:32 AM
آب و ماه

شب از سماجت گرما
تن از حرارت می
لب از شکایت یکریز تشنگی پر بود
میان تاریکی
نسیم گرمی با من نفس نفس می زد
و هردو با هم دنبال آب میگشتیم
و در سیاهی سیال خلوت دهلیز
نهیب ظلمت ما را دوباره پس می زد
هجوم باد دری را به سمت مطبخ بست
و هرم وحشت ما رابه سوی ایوان راند
میان ایوان چشمم به آب و ماه افتاد
که آب جان را پیغام زندگی می داد
و ماه شب را از روی شهر می تاراند
به روی خوب تو می نوشم ای شکفته به مهر
چون روزنی به رهایی همیشه روشن باش
سیاهکاران را هان ای سپید سار بلند
چون تیغ صبح به هر جا همیشه دشمن باش

mahdi271
07-31-2010, 10:35 AM
زمزمه ای در بهار
دو شاخه نرگست ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پرکند
اگر صد گونه غم داری چو نرگس
به روی زندگی لبخند لبخند
گل نارنج و تنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی
بیا تا عیدی از حافظ بگیریم
که از او می ستانی هر چه می خواهی
سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی
بهارت خوش که فکر دیگرانی
سری از بوی گلها مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری
چمن دلکش زمین خرم هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر

mahdi271
07-31-2010, 10:37 AM
تو نسیتی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون اینه پک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رهکرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده سکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی

mahdi271
07-31-2010, 10:41 AM
غارت
نارنج های باغ بالا را
دستی تواندچید و خواهد چید
وز هر طرف فریاد های : چید آوخ چید
خواهد در این‌آسمان پیچید
آن باغبان خفته روی پرنیان عرش
ای نخواهد دید ؟
یا پرسید
کو ماه ؟ کو ناهید؟ کو خورشید؟

mahdi271
07-31-2010, 10:42 AM
غزلی در اوج
ته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان و جان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان با من
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به ه ر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها بیرون میزد
سپیده بود که از برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من

mahdi271
07-31-2010, 10:44 AM
راز
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
اهنگ خک می کرد
برگرد خک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پک می کرد
از خکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلک می کرد

mahdi271
07-31-2010, 10:45 AM
دیگری در من
پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد
چهره خموش مرد دیگری است
مرددیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی امید بی امید بی امید زیسته
مرد دیگری که پشت این نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گریسته
مرد دیگری نشسته پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجههای نارواست
مرد خسته ای که ددیگان او
قصه گوی غصه های بی صداست
پشت این نقاب خنده
بانگ تازیانه می رسد به گوش
صبر
صبر
صبر
صبر
وز شیارهای سرخ
خون تازه می چکد همیشه
روی گونه های این تکیده خموش
مرد دیگیر نشسته پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه ور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری شکسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت
کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش می شد این دل فشرده
بی بهاتر از تمام سکه های قلب را
زیر آسمان دیگری قمار کرد
کاش می شد از میان این ستارگان کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد
با که گویم این سخن که درد دگیری است
از مصاف خود گریختن
وینهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به کام خویش ریختن
ای کرانههای جاودانه ناپدید
ایم شکسته صبور را
در کجا پناه می دهید ؟
ای شما که دل به گفته های من سپرده اید
مرددگیری است
این که با شما به گفتگوست
مرد دیگری که شعرهای من
بازتاب ناله های نارسای اوست

mahdi271
07-31-2010, 10:46 AM
هفتخوان
چه توفان درین باغ بگشودد ست
که سرو بلند تناور شکست ؟
چه شوری در آن جان والا فتاد
که آن مرد چون کوه از پا فتاد
چه نیرو سر راه بر او گرفت
که نیرو از آن چنگ و بازو گرفت ؟
چه خشکی در آن کام آتش فشاند
که آن تشنه جان را به آتش کشاند ؟
چه ابری از آن کوه سر بر کشید ؟
که سیمرغ از قله ها پر کشید
چه نیرنگ در کار سهراب رفت ؟
که با مرگ پیچید و در خواب رفت
چه جادو دل از دست رستم ربود ؟
که بیرون شد از هفتخوانش نبود
خمار کدامین می اش درگرفت ؟
که از ساقی مرگ ساغر گرفت
پدر را ندانم چه بیداد رفت
که تیمار فرزندش از یاد رفت

mahdi271
07-31-2010, 10:47 AM
دو قطره پنهانی
شکست و ریخت به خک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
مرا به خک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید
بنفشه می خندید
زمین به گرد سر آفتاب می گردید
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گیر و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته
غباری به چنگ باد هوا است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید
دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
تویی
همین تو
که می آوری به یادمرا

mahdi271
07-31-2010, 10:47 AM
ساقی
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

mahdi271
07-31-2010, 10:48 AM
شکوه رستن
چگونه خک نفس می کشد ؟ بیندیشیم
چهزمهریر غریبی
شکست چهره مهر
فسرد سینه خک
شکافت زهره سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان و زمین هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان مرگ کرده بود درنگ
به سر رسیده بود جهان
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد ؟
کسی نداشت یقین
چه زمهریر غریبی
چگونه خک نفس می کشد ؟
بیاموزیم
شکوه رستن اینک طلوع فروردین
گداخت آن همه برف
دمید اینهمه گل
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر که از خکیم
نفس کشید زمین ما چراغ نفس نکشیم ؟

mahdi271
07-31-2010, 10:51 AM
دریا
یک سینه بود و اینهمه فریاد
می برد بانگ خود را تا برج آسمان
می کوفت مشت خود را بر چهره زمان
زنجیرخ می گسست
دیوار می شکست
انگار حق خود را می خواست
می زد به قلب توفان
می افتاد
می رفت و خشمگینتر
برمی گشت
می ماند و سهمگین تر برمی خاست
یک سینه بود و این همه فریاد
تنها
اما شکوهمند توانا
دریا

mahdi271
07-31-2010, 10:51 AM
آوای درون
کسی باور نخواهد کرد
اما من به چم خویش می بینم
کهمردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی که می سوزد تن ایینه در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت م یبارد
فرو می ریزد از هم
در سکوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی که دارد یاد ؟
کسی ایا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
چه میبیند درین دلهای ناهموار
چه میبیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
ببینیدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد

mahdi271
07-31-2010, 10:52 AM
فریاد های سوخته
من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حیات را ؟
من با کدام یارا
در این غبار سنگین
مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟
در انهدام جنگل
در انقراض دریا
در قتل عام ماهی
من با کدام مایه صبوری
فریاد برنداشته ام
ای!….؟
پیکار خیر و شر
کز بامداد روز نخستین
آغاز گشته بود
در این شب بلند به پایان رسیده است
خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست
وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم
بر خک ریخته ست
در تنگنای دلهره اینک
خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟
فریاد های سوخته مان را
در غربت کدام بیابان
از سینه های خسته برآریم ؟
ای کودک نیامده ! ای آرزوی دور
کی چهره می نمایی؟
ای نور مبهمی که نمی بینمت درست
کی پرده می گشایی ؟
امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست تست

mahdi271
07-31-2010, 10:55 AM
مسیح بر دار
چه می گذشت آنجا
که از طلوع سحر
به جای موج سپاس از دمیدن خورشید
به جای بانگ نیایش در آستانه صبح
غبار و دود به اوج کبود جاری بود
هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت
لهیب کوره آهن به شهر می پیچید
چه میگذشت آنجا
که جای نازگل و ساز و باد و رقص درخت
به جای خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ می بارید
نسیم سوخته پر می گریخت می افتاد
درخت جان می داد
کبوتران گریزان در آسمان دانند
که حال ماهی در زهرنک رود چه بود
که چشم بید در آن جاری پلید چه دید
که نیکروزی از آدمی چگونه رمید
کبوتران دانند
چراغ و اینه آب جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز
نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند
چه میگذشت آنجا ؟
چه می گذشت ؟
نگاهی ازین دریچه به شهر
به مرغ و ماهی دریا
به کوه و جنگل و دشت
تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم
سرش به سینه اندوه جاودانی خم

mahdi271
07-31-2010, 10:55 AM
آفرینش
در قرنهای دور
در بستر نوازش یک ساحل غریب
زیر حباب سبز صنوبرها
همراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه ای پر عطش آب و آفتاب
در لحظه ای که شاید
یک مستی مقدس
یک جذبه
یک خلوص
خورشید و خک و ‌آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته ای درضمیر آب
یا روی دامن خزه ای در لعاب برگ
یا در شکاف سنگی
در عمق چشمه ای
از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت
پا در جهان گذاشت
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
یک ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله می جهید
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرنهای دور
افراشت روی خک لووای حیات را
تا قرنهای بعد
آرد به زیر پر همه کائنات را
آن مستی مقدس
آن لحظه های پر شده از جذبه های پک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرینش یک شعر
در من هزار مرتبه تکرار می شود
ذرات جان من
در بستر تخیل تا افق
آن سوی کائنات
زیر حباب روشن احساس
از جام ناشناخته ای مست می شوند
دست خیال من
انبوه واژه های شناور را در بیکرانه ها پیوند می دهد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتابپدیدار می شود
این است شعر من
با خون تابنک تر از صبح
با تار و پود پکتر از آب
این است کودک من و هرگز نگویمش
در قرنهای بعد
چنین و چنان شود
باشد طنین تپش های جان او
با جان دردمندی همداستان شود

mahdi271
07-31-2010, 10:56 AM
تاریک
چه جای ماه
که حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید کورسو نزند
به جز طنین قدمهای گزمه سرمست
صدای پای کسی
سکوت مرتعش شهر را نمی شکند
به هیچ کوی و گذر
صدای خنده مستانه ای نمی پیچد
کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟
چراغ میکده آفتاب خاموش است

mahdi271
07-31-2010, 10:58 AM
مسخ
نه غار کهف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم هم زدنی روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پخنه خک
که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاری است
چنین به دیده من ناشناس می اید ؟
میان اینهمه مردم میان اینهمه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حیرت محض
یکی به قصه خود آشنا نمی بینم
کسی نگاهم را
چون پیشتر نمی خواند
کسی زبانم را
چون پیشتر نمی داند
ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم
به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از دیوار
به یاد می آرم
صف صفای صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شکفته در نفس تازه سپیده دمان
درست گویی جانی به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب می خندد
نه برج آهن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
که راه بر گذر آفتاب می بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست
صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر
نه جای بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقی است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و
گونه ساقی است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسی است
نه انفجار فجیعی که شعله سیال
به لحظه ای بدن صد هزار انسان را
بدل کند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ایمان
فروغ راستی از خک رخت بربسته است
و ‌آدمی افسوس
به جای آنکه دلی را ز خک بردارد
به قتل ماه کمر بسته است
نه غار کهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
یکی یه پرسش بی پاسخم جواب دهد
یکی پیام مرا
ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
که در زمین که اسیر سیاهکاریهاست
و قلب ها دگر از آشتی گریزان است
هنوز رهگذری خسته را تواند دید
که با هزار امید
چراغ در کف
در جستجوی انسان است

mahdi271
07-31-2010, 10:58 AM
نه خون نه آب نه آتش
چگونه اینهمه باران
چگونه این همه آب
که آسمان و زمین را به یکدیگر پیوست
به خشک سال دل و جان ما نمی فشاند ؟
چه شد ؟ چگ.نه شد آخر که دست رحمت ابر
که خار و خک بیابان خشک را جان داد
لهیب تشنگی جاودانه ما را
به جرعه ای ننشاند
نه هیچ ازین همه خون
که تیغ کینه ز دلهای گرم ریخت به خک
ایمد معجزه ای
که ارغوان شکوفان مهربانی را
به دشت خاطر غمگین ما برویاند
نه هیچ از اینهمه آتش
که جاودانه درین خکدان زبانه کشید
امید آنکه تر و خشک را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازین قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازین راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبی را
نه خون نه آب نه آتش یکی به کار نخورد
بگو کزین برهوت غربت ظلمانی
چگونه باید راهی به روشنایی برد ؟
کدام باد دریندشت تخم نفرت کاشت ؟
کدام دست درین جک زهر نفرین ریخت ؟
کدام روزنه را می توان گشود و گذشت ؟
کدام پنجره را می توان شکست و گریخت ؟
بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار
که خشک سال دل و جان غم گرفته ما
به خشک سال دیار دگر نمی ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشک
گیاه مهری ازین سرزمین برویاند

mahdi271
07-31-2010, 10:59 AM
بهمن
تو در کنار پنجره
نشسته ای به ماتم درخت ها
که شانه های لخت شان خمیده زیر پای برف
من از میان قطره های گرم اشک
که بر خطوط بی قرار روزنامه می چکد
من از فراز کوه های سر سپید و کوره راه های نا پدید
نگاه می کنم به پاره پارههای تن
به لخته لخته های خون
که خفته در سکوت دره های ژرف
درختهای خسته گوش می دهند
به ضجه مویه های باد
که خشم سرخ برف را هوار میزند
من و تو زار می زنیم
درون قلب هایمان
به جای حرف

mahdi271
07-31-2010, 11:00 AM
پس از غروب
یک روز
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
ایننکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من ایا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟

mahdi271
07-31-2010, 11:00 AM
اوج
ای ره گشوده در دل دروازه های ماه
با توسن گسسته عنان
از هزار راه
رفتن به اوج قله مریخ و زهره را
تدبیر می کنی
آخر به ما بگو
کی قله بلند محبت را
تسخیر می کنی ؟

mahdi271
07-31-2010, 11:01 AM
فریاد
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
منهموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟

mahdi271
07-31-2010, 11:02 AM
هنوز همیشه هرگز
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه

mahdi271
07-31-2010, 11:02 AM
شکسته
آن سوی صحرا پشت سنگشتان مغرب
در شعله های واپسین می سوخت خورشید
وز بازتاب سرخ غمگین درین سوی
می سوخت از نو تخت جمشید
من بودم و رویای دور آن شبیخون
وان سرخی بیمار گون آرام آرام
شد آتش و خون
تاریکی و توفان و تاراج
پرواز مشعل ها هیاهوی سواران
موج بلند شعله
تا اوج ستون ها
فریاد ره گم کردگان در جنگل دود
دود در آتش ماندگان بی حرف بدرود
از هم فروپاشیدن ایوان و تالار
در هم فرو پیچیدن دروازه دیوار
بر روی بام و پله در دالان و دهلیز
بیداد خنجرهای خونریز
غوغای جنگ تن به تن بود
اوج شکوه شرق گرم سوختن بود
دود سیاهش بی امان در چشم من بود
بر نقش دیواری در آن هنگامه دیدم
تندیس پک اورمزد افتاده بر خک
شمشیر دست اهریمن
کم کم نهیب شعله ها کوتاه می شد
شب مثل خکستر فرو می ریخت خاموش
در پرتو لرزان مهتاب
سنگ و ستونهای به خک افتاده از دور
اردوی سرببازان خسته
رویح پریشان زمان اینجا و آنجا
چون سایه بر بالین مجروحان نشسته
بهتی به بغض آمیخته
در هر گلویی راه بر فریاد بسته
چشم جهان ناه
تا جاودان بیدار می ماند
من بازمی گشتم شکسته

mahdi271
07-31-2010, 11:03 AM
دور
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب چه کوتاه
تنها دو روز راه میان زمین و ماه
اما من و تو دور
آنگونه دور دور که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدیگر نرساند ز هیچ راه
آه

mahdi271
07-31-2010, 11:04 AM
نخجیر
برای کودکان سوگند باید خورد
که روزی موج می زد بال می گسترد چون دریا درخت اینجا
مبارک دم نسیمی بود و پروازی و آوازی
فشانده گیسوان رودی
گشوده بازوان دشتی
چمنزاری و گلگشتی
شکوه کشتزاران و بنفشه جو کناران بود
خروش آب بود و های و هوی گله
غوغای جوانانی که شاد و خوش
می افکندند رخت اینجا
سلام گرم مشتی مردمان نیک بخت اینجا
صفای خاطری عشق و امیدی بود
ترنم شیرین عزیزم برگ بیدی بود
گل گندم گل گندم نگاه دختر مردم
چه پیش آمد چه پیش آمد که آن گل های خوبی ناگهان پژمرد ؟
محبت را و رحمت را مگر دستی شبی دزدید و با خود برد
کجا باور کنند آن روزگاران را
برای کودکان سوگند باید خورد
چه جای چشمهو بید و چمن راه نفس بسته است
زمین با آسمان ای داد با پولاد پیوسته است
دگر در خواب باید دید پر.از پری وار پرستو را
صفای بیشه زار و سایه بید لب جو را
در انبوه سپیداران چراغ چشمه آهو را
به روی دشت ها از دختران پیرهن رنگین هیاهو را
دگر در خواب باید دید
کجا اما تواند خفت این گم کرده ره در جنگل آهن
کجا ایا تواند ناله داد از کدامین دوست یا دشمن ؟
رهایی را نه دستی می رسد از تو نه پایی می رود از من
چو پیکان خورده نخجیری به دام افتاده سخت اینجا

mahdi271
07-31-2010, 11:05 AM
پس از مرگ بلبل
نفس می زند موج
نفس می زند موج
ساحل نمی گیردش دست
پس می زند موج
فغانی به فریاد رس می زند موج
من آن رانده مانده بی شکیبم
که راهم به فریاد رس بسته
دست فغانم شکسته
زمین زیر پایم تهی می کند جای
زمان در کنارم عبث می زند موج
نه در من غزل می زند بال
مه در دل هوس می زند موج
رها کن رها کن
که این شعله خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس م یزند موج
گر ایننغمه این دانه اشک
درین خک رویید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببینید
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج

mahdi271
07-31-2010, 11:05 AM
حلول
یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
کی از آن سرمستی خواهم رست ؟
کی به همراهان خواهم پیوست ؟
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
مست از شوق تو از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر تن را تا خک تماشا کردی
سفر جان را از خک به افلک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

mahdi271
07-31-2010, 11:07 AM
تنگنا
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس ایه آرامشی نمی خواند
چه انتظار سیاهی
سپیده می داند ؟

mahdi271
07-31-2010, 11:07 AM
رنج
من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان این دانا این پیغمبر
در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلی دارد ؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است
من برآنم که درین دنیا
خوب بودن به خدا سهلترین کارست
ونمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است
و همین در مرا سخت می آزارد

mahdi271
07-31-2010, 11:08 AM
با برگ
حریق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخهها شعله زرد
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد
و برگی که می سوخت میریخت می مرد
و جامی ساوار چندین هزار آفرین
که بر سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب
عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعلهها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت
می کوفت می زد
به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت می ریخت می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
ترا می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ

mahdi271
07-31-2010, 11:09 AM
غزلی شکسته
برای ماه غمگین نشسته
گل بود و می شکفت بر امواج آب ماه
می بود و مستی آور
مثل شراب ماه
شبهای لاجوردی
بر پرنیان ابر
همراه لای لای خموش ستاره ها
می شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزی پرنده ای
با بال آهنین و نفس های آتشین
برخاست از زمین
آورد بالهای گران را به اهتزاز
چرخید بر فراز
پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب
آمد به زیر سایه بال عقاب ماه
اینک زنی است آنجا
عریان و اشکبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگین نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودی در شب سپید هزار پر
سر بر نمی کند به سلام ستاره ها
برگرد خویش هاله ای از آه بسته است
تا روی خود نهان کند از آفتاب ماه
از قعر این غبار
من بانگ می زنم
کای شبچراغ مهر
ما با سیاهکاری شب خو نمی کنیم
مسپارمان به ظلمت جاوید
هرگز زمین مباد
از دولت نگاه تو نومید
نوری به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه

mahdi271
07-31-2010, 11:09 AM
شب آنچنان زلال که میشد ستاره چید (در زلال شب)
دستم به هر ستاره که می خواست می رسید
نه از فراز بام که از پای بوته ها
می شد ترا در اینه هرستاره دید
در بی کران دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشنم
جز من که در کنار تو می سوختم غریب
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت

mahdi271
07-31-2010, 11:10 AM
گلهای پر پر فریاد
شبی که پرشده بودم زغصه های غریب
به بال جان سفری تا گذشته ها کردم
چراغ دیده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفته سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه های های غریبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
یکی از آن همه یایران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنین گمشده ای بود در هیاهوی باد
به دست مننرسیده آنچه دستو پکردم
دریغ از آنهمه گلهای پرپر فریاد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همین نصیبم ازین رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختی دعا کردم

mahdi271
07-31-2010, 11:11 AM
بیا ز سنگ بپرسیم
درون اینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون اینه ها در پی چه می گردی ؟

mahdi271
07-31-2010, 11:11 AM
یک گل بهار نیست
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند
وقتی که دستها با قلب خون چکان
در چارسوی گیتی
هر جا به استغاثه بلند است
ایا کسی طلوع شقایق را
در دشت شب گرفته تواند دید ؟
وقتی بنفشه های بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و باروت می دهند
ایا کسی صفای بهاران را
هرگز گلی به کام تواند چید ؟
وقتی که لوله های بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درخت هاست
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند ؟
وقتی که دشت ها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند ؟
کنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگریم
از اوج بنگریم
ذرات دل به دشمنی و ک ینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان دیگری
شمشیر می زنیم ؟
ما ذره های پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگ.نه تشنه به خون برادرانیم ؟
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات می بریم ؟
ایا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی
در کائنات یک دل امیدوار نیست ؟
ایا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست ؟
دستی برآوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند میزند
در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست

mahdi271
07-31-2010, 11:12 AM
همواره تویی
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لابتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

mahdi271
07-31-2010, 11:12 AM
عمر ویران
دیوار سقف دیوار
ای در حصار حیرت زندانی
ای درغبار غربت قربانی
ای یادگار حسرت و حیرانی
برخیز
ای چشمه خسته دوخته بر دیوار
بیمار بیزار
تو رنگ آسمان را
از یاد برده ای
از من اگر بپرسی
دیری است مرده ای
برخیز
خود را نگاه کن به چه مانی
غمگین درین حصار به تصویر
ای آتش فسرده
ندانی
با روح کودکانه شدی پیر
یک عمر میز و دفتر و دیوار
جان ترا سپرد به دیوان
پای ترا فشرد به زنجیر
برخیز
بیرون از این حصار غم آلود
جاری است زندگانی جاری است
دردا که شوق با تو غریبه است
دردا که شور از تو فراری است
برخیز
در مرهم نسیم بیاویز
هر چند زخم های تو کاری است
آه این شیار ها که پیشانی است
خط شکست هاست
در برج روح تو
کزپای بست روی به ویرانی است
خط شکست ها ؟
نه که هر سطرش
طومار قصه های پریشانی است
ای چشم خسته دوخته بر دیوار
برخیز و بر جمال طبیعت
چشمی مان پنجره وکن
همچون کبوتر سبکبال
خود را به هر کرانه رها کن
از این سیاه قلعه برون ای
در آن شرابخانه شنا کن
با یادهای کودکی خویش
مهتاب را به شاخه بپیوند
خورشید را به کوچه صدا کن
برخیز
ای چشم خسته دوخته بر دیوار
بیمار
بیزاره
بیرون ازین حصار غم آلود
تا یک نفس برای تو باقی است
جای به دل گریستنت هست
وقت دوباره زیستنت نیست
برخیز

mahdi271
07-31-2010, 11:13 AM
ای بهار
ای بهار
ای بهار
ای بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
می وزی پر از ترانه
می رسی پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخههای ارغوان شکوفه ریز
خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
بوی نرگسی که می کنی نثار
برگ تازه ای کهمی دهی به شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار
ای طلوع تو
در میان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
پشت شاخه کبود انتظار
ای بهار
ای همیشه خاطرات عزیز
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانه ام شکسته در گلو
شعر بی جوانه ام نشسته روبرو
پشت ای دیرچه های بسته
می زنم هوار
ای بهار ای بهار ای بهار

mahdi271
07-31-2010, 11:13 AM
دام
نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان ایم در غربت خک
بال جادویی شعر
بال رویایی عشق
می رسانند به افلک مرا
اوج میگیرم اوج
می شوم دور ازین مرحله دور
می روم سوی جهانی که در آن
همه موسیقی جان ست و گل افشانی نور
همه گلبانگ سرور
تا کجاها برد آن موج طربنک مرا
نرده بال و پری بر لب آن بم بلند
یاد مرغان گرفتار قفس
می کشد باز سوی خک مرا

mahdi271
07-31-2010, 11:15 AM
سبکباران ساحل ها
لب دریا نسیم و آب و آهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفان هاست دراین سینه تنگ
تب و تابی است در موسیقی آب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب ؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب
سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه
لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندن و بردند
مرا اگر مردابهای سرد باور
بخوان این مرغ مست بیشه دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
لبدریا غریو موج و کولک
فروپیچد شب در باد نمنک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خک
پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب ؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب
لب دریا شب از هنکامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی اید از وای شباویز
چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو همراه نخفته
همهشب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته

mahdi271
07-31-2010, 11:15 AM
رنگین کمان گل
در انتهای عالم
دشتی است بی کرانه
فروخفته زیر برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج های لرزان آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگیر یخ زده
با کلبه های خاموش
بی هیچ کورسویی
بی هیچ های و هویی
با خیل زاغهای پریشان
خنیاگران ظلمت و غربت
از چنگ تازیانه بوران گریخته
پرها گسیخته
با زوزه های گگ گرسنه
در زمهریر برف
در پرده های ذهن من از عهد کودکی
سرمای سخت بهمن و اسفند
اینگونه نقش بسته است
اهریمنی
اماهمیشه در پی اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ایمنی
شب هر چه تیره تر شود آخر سحرشود
اینک شکوه نوروز
آن سان که یاد دارمش از سالهای دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوی دشت خالی اسفند
کوهی است شکل کوه دماوند
یک شب که مردمان همه خوابند ناگهان
از دور دست ها
آواز و ساز و هلهله ای می رسد به گوش
طبل بزرگ رعد
بر می کشد خروش
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
می آورد به جوش
باران مهربان
بوی خوش طراوت و رحمت
آن گاه
دریای روشنایی در نیلی سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
در هاله بزرگ سپیده
ظهور مهر
گردونه طلایی خورشید
با اسب های سرکش
با یالهای افشان
با صد هزار نیزه زرین بیدمشک
بر روی کوهسار پدیدار می شود
دیو سپید برف
از خواب سهمگینش
بیدار می شود
تا دست میبرد که بجنبد ز جای خویش
در چنگ آفتاب گرفتار می شود
در قله دماوند بر دار می شود
آنک بهار
کز زیر طاق نصرت رنگین کمان
چون جان روان به کوچه و بازار می شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسیم
گلزار می شود
بار دگر زمانه
از عطر از شکوفه
از بوسه از ترانه
وز مهر جاودانه
سرشار می شود

mahdi271
07-31-2010, 11:15 AM
همراه
این کیست گشوده خوشتر از صبح
پیشانی بی کرانه در من
وین چیست که می زند پر و بال
همراه غم شبانه در من
از شوق کدام گل شکفته ست
این باغ پر از جوانه در من
وز شور کدام باده افتد
این گریه بی بهانه در من
جادوی کدام نغمه ساز است
افروخته این ترانه در من
فریاد هزار بلبل مست
پیوسته کشد زبانه در من
ای همره جاودانه بیدار
چون جوش شرابخانه در من
تنها تو بخواه تا بماند
این آتش جاودانه در من

mahdi271
07-31-2010, 11:17 AM
با تمام اشکهایم
شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است ایم که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه سکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وححشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید

mahdi271
07-31-2010, 11:17 AM
در میان برگهای زرد
تاب می خورم
تاب می خورم
می روم به سوی مهر
می روم به سوی ماه
در کجا به دست کیست
بند گاهواره ام ؟
برگهای زرد
برگهای زرد
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
مثل چشم های منتظر نگاه میکنند
در نگاهشان چگونه بنگرم
چگونه ننگرم ؟
از میانشان چگونه بگذرم
چگونه نگذرم ؟
بسته راه چاره ام
از درون اینه
چهرهای شکسته خسته
بانگ می زند که
وقت رفتن است
چهره ای شکسته خسته
از برون جواب می دهد
نوبت من است؟
من در انتظار یک شایاره ام
حرفهای خویش را
از تمام مردم جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثل قصه شنیده آه
نشنود کسی دوباره ام
ای که بعد من درون گاهواره ات
سالهای سال
می روی به سوی مهر
می روی به سوی ماه
یک درنگ
یک نگاه
روی راهی از ازل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو هنوز
قلب پاره پاره ام

zmr_IE
10-30-2010, 02:41 PM
"جادوی بی اثر"
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که از پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ...
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی،
با این همه تلاش و تمنّا و تشنگی،
با این که ناله می کشم از دل که : آب...آب...!
دیگر فریب هم سرابم نمی برد!
پر کن پیاله را !