PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات طنزجبهه



yamahdi
04-23-2010, 09:08 PM
سلام
بخوانید و بخندید.

ترب می خواهی

تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)

خاطرات این صفحه ازسایت کانون گفتمان قرآن کریم

yamahdi
04-23-2010, 09:11 PM
يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد...

شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟

بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!

فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!!!

yamahdi
04-23-2010, 09:12 PM
چند تا خاطره ي خنده دار از يكي از رزمندگان از دوران اسارت :


1. اول كه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش كردن نداره يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقي تا ديد اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟
رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ . باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم.


2.خوب در دوران اسارت تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي بنويسند و براي خانواده شان بفرستند. بين بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان را يكي ديگه بنويسه. اون روز ها هم براي ما چند تا كتاب آورده بودند در زندان از جمله نهج البلاغه.
يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت من يك نامه از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ براي بابام. ببينيد خوبه. گرفتيم ديديم نامه ي امير المومنين به معاويه است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته كلي خنديديم.

yamahdi
04-23-2010, 09:18 PM
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد...

وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن...

يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!

رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟

گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم!

رسول و مي بيني داغ كرد افتاد دنبال اون بسيجي و دور پادگان اون رو مي دواند.

yamahdi
04-23-2010, 09:41 PM
امداد غیبی
هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.تا اینکه ﭘام به جبهه باز شدو مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه" نا غافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم. ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمدو نفس راحتی کشیدم.یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!

yamahdi
04-23-2010, 11:12 PM
انا و جعلنایی شنیده بود
انا و جعلنایی شنیده بود اما نمی دانست این آیه است ، حدیث است یا چیز دیگر .
خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جایی ندیده بود ؟
این قدر می دانسته که در خطوط مقدم یچه ها زیاد استفاده می کنند .
تا آن روز که از روی سادگی خودش یکی از برادران را پیدا می کند و می پرسد : شما ها وقتی با دشمن روبرو می شوید یا در تیر رس او قرار میگیرید چه می گوئید که کشته نمی شوید و توپ و تانک آنها در شما تاثیر نمی کند ؟ و او که آدمی تا این اندازه نا وارد هیچ وقت به پستش نخورده بود خیلی جدی می گوید : البته بیشتر به اخلاص بر می گردد و الا خود عبارات به تنهایی دردی را دوا نمی کند .
و وقتی او را سراپا گوش می یابد ادامه می دهد که :
اولا باید وضو داشته باشید ، ثانیا رو به قبله و آهسته بنحوی که کسی نفهمد بگویی ، « اللهم ارزقنا ترکشا ریزا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین !»
طوری این کلمات را عربی و از مخرج ادا می کرد که او باورش می شود و با خودش میگوید اینها اگر آیه نباشد احتمالا حدیث است .اما آخرش که فارسی عربی می شود شک می کند و به او می گوید : اخوی غریب گیر آوردی !

yamahdi
04-23-2010, 11:13 PM
تو حوری هستی؟
فکر کردم که شهید شدم و الان توی بهشتم . اما هنوز حالم جا نیامده که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم . پرستار یک دفعه وارد شد . من هم که فکر می کردم در بهشت هستم . گفتم: تو حوری هستی ؟ پرستار که فکر کرده بود خیلی زیباست . گفت : بله من حوری هستم . من هم گفتم : اگر تو حوری هستی پس چرا این قدر زشتی ؟ پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد .

yamahdi
04-23-2010, 11:15 PM
ریشِتو رو پتو میذاری یا زیرش؟ (http://www.tanz.isarblog.com/?postId=36)
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27 محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت: حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟

حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت: پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت: نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت: سوالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت: چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری !!!
-همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........

حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت: نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید.
حاجی تبسمی کرد و گفت: باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت: چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت: پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت: پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟


یادی از فرمانده واحد تخریب لشگر27محمدرسول الله ( ص ) سردار شهید جاج محسن دین شعاری

yamahdi
04-23-2010, 11:17 PM
تركش بي سواد

دكتر رو به مجروح كرد و براي اين كه درد او را تسكين بدهد گفت : « پشت لباست نوشته اي ورود هر گونه تير و تركش ممنوع . اما با اين حال، مجروح شده اي » . گفت : « دكتر تركش بي سواد بوده تقصير من چيه ! »

yamahdi
04-23-2010, 11:18 PM
موسیقی قورباغه
شهید حمزه بابایی همراه عده ای از رزمندگان به منطقه عملیاتی بدر رفته بودند ، نمی دانستند منطقه خودی است یا تحت تصرف دشمن ، پس از مدتی جست و جو به نتیجه ای نرسیدند . کم کم بچه ها روحیه شان را نیز از دست می دادند . حمزه بابایی که استاد تقویت روحیه بود به شوخی رو به بچه ها کرد و گفت : یک راه شناخت خیلی خوب پیدا کردم . همه خوشحال گرد او جمع شدند و سوال کردند هان بگو ، از کجا می شود فهمید وضعیت منطقه را ؟ زود بگو .
او در حالی که می خندید گفت : از قورباغه ها ! اگر موسیقی آن ها در دستگاه ، شور باشد یعنی « قور قور » بکنند منطقه خودی است و اگر در دستگاه ابوعطا بخوانند و « القور القور » بکنند ، منطقه در تصرف عراقی هاست .
پس از این شوخی ، خنده روی لب های رزمندگان نشست و با روحیه عالی شروع به جست و جو جهت یافتن نیرو های خودی کردند .

yamahdi
04-23-2010, 11:19 PM
من كاظم پول لازم


تلگراف صلواتي بود ، توصيه مي كردند مختصر و مفيد نوشته شود ، البته به ندرت كسي پيام ضروري تلگرافي داشت . اغلب دوتا ، سه تا برگه مي گرفتند و همين طوري پر مي كردند ، مهم نبود چه بنويسند . مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه ! بعد مي آمدند براي هم تعريف مي كردند كه به عنوان چند كلمه فوري ، فوتي و ضروري چه نوشته اند . دوستي داشتم كه وقتي از او پرسيدم : « كاظم چي نوشتي ؟ » گفت : « نوشتم بابا سلام . من كاظم پول لازم » . گفتم :« همين ؟ » گفت : « آره ديگر . مفهوم نيست ؟ »

yamahdi
04-23-2010, 11:20 PM
چند تا از اصطلاحات طنز جیبهه!!!:

خمپاره 60: عزراییل
بسیجی: آهنربا
ژ3: افعی سیاه
توالت فرمانهدهان و مسئولان: کاخ سفید
دوشکا: بلبل خط
کلاشینکف: کلاغ کیش کن!
قاطر: ترابری ویژه
مین ضد نفر گوجه ای : پابوس
نماز شب خون: پالگد کن
آفتابه: تک لول
مواد شیمیایی: شمربن ذی الجوشن

yamahdi
04-23-2010, 11:20 PM
خوردنش حلال، بردنش حرام


مثل همۀ بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه با يادگار با خودم ببرم منزل . برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني . دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون ، تركش ها را طوري جاسازي كرده بودم كه به عقل جن هم نمي رسيد ولي پيدايش كرد . پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داري ؟ » گفتم :« خيلي وقت نيست » گفت : « شما هنوز نمي داني تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ » گفتم : « نمي شود جيرۀ خشك حساب كني و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهي ببريم ! »

yamahdi
04-23-2010, 11:21 PM
زندگي در هور
وقتي براي بار اول وارد منطقه هور العظيم منطقه عملياتي بدر و خيبر شدم از اوضاع اونجا خبرنداشتم
يادمه لباسهايي كه بهم داده بودند مثل زيرپوش و .. رو شستم گذاشتم روي نيزارها تاصبح خشك بشه.
اولا بگذريم كه شب تا صبح خواب نداشتم به چند جهت:
1. سوله اي كه به عنوان سنگر توش مي خوابيديم كوتاه بود جوري كه به سختي پاهامون رو مي كشيديم.
2. به خاطر جمعيت سوله و سنگر خيلي فشرده و ام پي تري مي خوابيديم تا صبح نمي تونستيم تكان بخوريم.
3. هر از چند گاهي از خواب مي پريدم نوك شصتم تير مي كشيد از خواب مي پريدم اولش نمي دونستم چيه صبح كه از خواب پاشدم ديدم يكي از هم سنگري هاي ما نوك شصتش خورده شده گفتم چي شده؟ گفت از بس خوابم سنگين بوده متوجه نشدم موش هاي هور ترتيب شصت ما رو دادن تاتونستن ازش خوردن اون هم اصلا حاليش نشده بود.
4. صبح كه پاشدم ديدم لباس هاي من روي نيزارها سوراخ سوراخ شده اولش فكر كردم تركش خوردن ولي بچه هاباخنده گفتن بزرگوار اين كار موش هاي هور هست.
5. خود اون بچه ها گفتن ما يه بار بچه گربه آوردن موش هاي هور خوردنش
يادمه يه شب هم يكي از بچه ها داشت با آب هور روي يونوليت ها وضو مي گرفت كه جيغش بلند شد بله دشلمبوهاي هور( گربه ماهي) نيشش زده بودند خون مثل چي فوران مي زد.
اما نكات خنده دار هور
1. يك شب من پاسبخش بودم بايد به سنگرهاي نگهباني سرمي زدم بچه ها خوابشون نبره به خاطر اين كه پاسگاه آبي ما مخفي و مستتر بود و نبايد صدايي از سمت ما بلند بشه ناچار بوديم بدون كفش و پوتين روي يونوليت ها قدم بزنيم و اين كار رو تاصبح بايد از اين سنگربه اون سنگر سركشي مي كردم
اتفاقي كه خيلي برام خنده دار بود وباها تكرار شد اين بود كه موش هاي هور كه هركدوم به اندازه يه گربه بودند گاهي روبروي ما توي اون تاريكي شب در مي اومدند و چون يونوليت ها خيلي باريك بود راه را من بر اون مي بستم من از اون مي ترسيدم كه باهام برخورد نكنه اون هم از من مي ترسيد چشماش توي چشمام برق مي انداخت كمي تامل مي كرديم هردو و سپس عين برق از كنار من رد مي شد خلاصه قصه اي داشتيم تا صبح با اين موش هاي هور
2. غذا اضافه مي اومد و جايي براي نگهداري آن نداشتيم با اين حال نگران دور ريختن غذا نبوديم چرا كه تا ظرف غذا رو توي آب چپ مي كرديم يه سر سوزن اون به زمين نمي رسيد فوري دشلمبوهاي گرسنه بهشون حمله مي كردند و همه رو هاپولي مي كردند.
3. نگران آلودگي دستشويي هم از اين بابت نداشتيم چون همون دشلمبوها كاملا همان لحظه آن را پاكسازي مي كردندو اثري از آن نمي گذاشتند.
4. يك بار يادم مياد توي نماز بودم در حال ركوع كه يكي از پشه هاي معروف هور به زانوي حقير حمله ور شد چون نمي توانستم او را از خود دوركنم در حال نماز نيشي به پاي مبارك فرو برد كه ديدم زانوي من از روي شلوار تا پايين قرمز شده و خون راه افتاده است بله نيشش رو فرو برده بود تا كمي از اون خون تناول كنه .....

yamahdi
04-23-2010, 11:21 PM
از خانۀ آقاجانم آورده ام

افراد با يكي از بچه ها كه در واحد تداركات لشكر كار مي كرد و شكم آورده بود ، شوخي داشتند . او را به هم نشان مي دادند و آهسته مي گفتند : « بزنيم به تخته ، تداركات به برادران ما ساخته است » . او كه مي شنيد جواب مي داد : « و الله به حضرت عباس( ع ) از خانۀ آقاجانم آورده ام . تداركات گورش كجاست كه كفن داشته باشد . اين وصله ها به تداركات لشكر نمي چسبد ! »

yamahdi
04-23-2010, 11:21 PM
آش صدام
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود ، توي كوچه پس‌كوچه ‌هاي شهر براي خودمان مي‌گشتيم و صفا مي‌كرديم . پشت ديوار خانه مخروبه‌اي به عربي نوشته بود : « عاش الصدام » . يك‌دفعه راننده زد روي ترمز و گفت : پس اين مرتيكه آش فروشه ! آن وقت به ما مي‌گويند جاني و خائن و متجاوزه ! »

yamahdi
04-23-2010, 11:22 PM
كربلا رفتن خون مي‌خواهد
بعد از شهادت حاجي ، همه جورش را ديده بوديم الا اينجورش را . پشت پيراهن‌هاي خاكي ، روي پارچه ، پلاكارد ، تابلو ، در و ديوار ، جايي نبود كه ننويسند : « كربلا رفتن خون مي‌خواهد ؛ شهيد حاج همت . » و حالا كسي اين عبارت را پشت بلندگو مي‌گفت . يعني چه ؟ اين حرفي نبود كه با بلندگو اعلام كنند . يكي از بچه‌هاي گردان خودمان بود كه بلندگو دستي غنيمتي ‌اش مي‌گفت : « كربلا رفتن ، خون مي‌خواهد ؛ سازمان انتقال خون ايران ! »

yamahdi
04-23-2010, 11:22 PM
الميو الميو

از سرما مثل بيد داشت مي‌لرزيد . شده بود موش آب كشيده . داشتيم می پرسيديم : « حالا كجا رفتي ؟ » گفت : « يك گربه ديدم ، يك گربه عراقي . » تعجب ما بيشتر شد : « گربه عراقي ديگه چيه ؟ » خيلي جدي گفت : «خودتون بريد سر سه راه ببينيد . گربه سياهي است كه به عربي مي‌ گه الميو ، الميو . »

yamahdi
04-23-2010, 11:23 PM
کمپوت
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده

yamahdi
04-24-2010, 09:54 PM
تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد و لی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟

به آرامی گفت:
«داشت آب می خورد»

yamahdi
04-24-2010, 09:55 PM
تو کربلای 2 در حال پیشروی بودیم که به یه میدون مین خوردیم...

این میدون مین تو دامه کوه با شیبی حدود 70 درجه بود،تخریب چیها اومدن پای کار اما مسئله این بود که تخریب این نوع میدانهای مین بسیار سخت بود....
ار آن طرف از پشت بیسیم مرتب به فرمانده گردان می گفتن: سید مچ دستتو نگاه...( یعنی حواست به ساعت باشه)

چون هوا داشت روشن می شد، از طرفی دیگه اگه ما دیر به خط اصلی می رسدیم و گردان بغل دستیمون زودتر و تنها به خط میزد بعثی ها اونارو دور می زدند و بچه ها قتل عام می شدند...

تصمیم بر این شد که بچه ها برن رو مین.... یعنی ستون گوشتی
آقا این تخریبچی ها برای اینکه خودشون برن رو مین همه رو به یه بهونه ای رد می کردند...
به یکی می گفتند تو تازه ازدواج کردی...
به یکی می گفتند تو تازه بچه دار شدی...
به یکی می گفتند تو تک فرزندی...
به اون یکی می گفتند تو تازه باید داماد بشی...
و.....
یهو از تو گردان یه بچه 13 ساله اومد جلو گفت: " من باید برم رو مین،دلیلم هم از همه شما موجه تره...!!! "
یکی از بچه ها گفت پسر جون تو چه دلیلی داری....برو واسه تو هنوز زوده...

وقتی اون پسر 13 ساله لب وا کرد و دلیلش رو گفتهمه ساکت شدن...می دونید دلیلش چی بود؟

اون بچه گفت: " من بچه پرورشگاهی هستم،نه پدر دارم و نه مادر....هیچکی تو دنیا منتظرم نیست...."

yamahdi
04-24-2010, 10:04 PM
بلند شد. از سنگر رفت بيرون كه وضو بگيرد و برنگشت. يك تركش ريز خورده بود به سرش.
حضرت زهرا را خيلى دوست داشت. روضه اش را هم دوست داشت. روضه ى او را كه مى خواند، به سومين زهرا كه مى رسيد، ديگر نمى توانست ادامه بدهد.
تركش كه خورد و بردنش بيمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا.