PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تقديم به شهيد مصطفي چمران



MIN@MAN
04-08-2010, 03:42 PM
نميشه از کنار اسم "مصطفي چمران" ساده گذشت. برا من و خيلي ها، ايشون يه اسطوره است. يه ابََرمرد. خيلي حرفه تو آمريکا به اون مدارج عالي علمي برسي و اسير دنيا نشي! آدم بايد خيلي زاهد باشه که تو بلاد کفر از ياد خدا غافل نشده باشه. ابعاد مختلف روحيش واقعاً محيرالعقوله. سختکوشي و مهرباني، جدي و قانونمندي و ملاطفت، تيراندازي و جنگ و نقاشي و ... و ... و...
"دکتر مصطفي" تا ابد براي من و امثال من يه اسوه ي تمام نشدنيه.
و اين فرازهايي از زندگي سراسر شور، هيجان و عاطفه ي اسطوره ي زندگيم، شهيد دکتر مصطفي چمران:
-مدير مدرسه با خودش فکر کرد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود دبيرستان البرز. البرز دبيرستان خوبي بود،ولي شهريه مي گرفت. آنجا که رفت مدير چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولي. شهريه هم لازم نيست بدهي.»
- سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره کلاس.
- بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند: «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم.» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند.
- بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابي فکر کرد. به اين نتيجه رسيد که مبارزه ي پارلماني به نتيجه نمي رسد و بايد برود لبنان و سلاح دست بگيرد. بجنگد.
- چپي ها مي گفتند: «جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند.» راستي ها مي گفتند: « کمونيسته». هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت: «من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد.
- واي که چقدر لباسش بد ترکيب بود. اميدوار بودم براي روز عروسي حداقل يک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداري کنم . نپوشيد. با همان لباس آمد. مي دانستم که مصطفي، مصطفي است.
- بهش گفت: «تعجبه! تو که خيلي قيافه شوهر آينده ت برات مهم بود، پس چرا با يه کچل عروسي کردي؟!» تعجب کرد. کچل؟!! دروغ مي گويي! مصطفي که کچل نيست!!
خونه که رسيد و چشمش به سر دکتر افتاد ديگه نتونست خنده ش رو کنترل کنه. همه ش مي خنديد. ما جرا رو که براي مصطفي تعريف کرد، گفت: «آن قدر محو اخلاق و رفتارت شده بودم متوجه نشده بودم کچلي!»
- مادرش گفته بود: «مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدارا فراموش نکني.» بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران رفت آمريکا. وقتي از آمريکا برگشت براي مادرش که فوت کرده بود متني نوشت که: «در تمام اين سالها يک لحظه هم خدارا فراموش نکردم.»
- وقتي جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت: «بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها، خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد.» برگشت و همه را جمع کرد. گفت: «آماده شويد همين روزها راه مي افتيم».پرسيديم: «امام؟» گفت: «دعامان کردند.»
- کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضي ها هم ريششان را کوتاه نمي کردند تا بيش تر شبيه دکتر بشوند. بعدا که پخش شديم جاهاي مختلف، بچه ها را از روي همين چيز ها مي شد پيدا کرد. يا مثلا از اين که وقتي روي خاکريز راه مي روند نه دولا مي شوند، نه سرشان را مي دزدند. ته نگاهشان را هم بگيري، يک جايي آن دور دست ها گم مي شود.
- شب دکتر آماده باش داد. حرکت کرديم سمت اهواز . چند کيلومتر قبل از شهر پياده شديم. خبر رسيد لشکر 92 زمين گير شده. عراقي ها دارند مي رسند اهواز . دکتر رفت شناسايي. وقتي برگشت، گفت «همين جا جلوشان را مي گيريم. از اين ديگر نبايد جلوتر بيايند. » ما ده نفر بوديم، ده تا تانک زديم و برگشتيم . عراقي ها خيال کرده بودند از دور با خمپاره مي زنندشان. تانک ها را گذاشتندو رفتند.
- موقع غذا سر و کله عرب ها پيدا مي شد؛ کاسه و قابلمه به دست، منتظر. دکتر گفته بود: «اول به آنها بدهيد، بعد به ما. ما رزمنده ايم، عادت داريم. رزمنده بايد بتواند دو سه روز دوام بياورد.»
- وقتي کنسروها را پخش مي کرد، گفت: «دکتر گفته قوطي ها شو سالم نگه دارين.» بعد خودش پيداش شد، با کلhttp://pnu-club.com/imported/2010/04/671.jpgي شمع. توي هر قوطي يک شمع گذاشتيم و محکمش کرديم که نيفتد. شب قوطي ها را فرستاديم روي اروند. عراقي ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش مي ريختند.
- از اهواز راه افتاديم؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت: «کنار جاده ديدمش. خوشگله؟»
- فکر مي کردم بدنش مقاوم است که درآن هواي گرم اصلا آب نمي خورد. بعد از اذان مغرب، وقتي ديديم چه طوري آب مي خورد، فهميديم چه قدر تشنه بوده.
- براي نماز که مي ايستاد، شانه هايش را باز مي کرد و سينه ش را مي داد جلو. يک بار به ش گفتم: «چرا سر نماز اين طور مي کني؟» گفت:«وقتي نماز مي خواني مقابل ارشد ترين ذات ايستاده اي. پس بايد خبردار بايستي و سينه ت صاف باشد.» با خودم مي خنديدم که دکتر فکر مي کند خدا هم تيمسار است.
- گفت: «ببين فلاني، من، هم توي انگليس دوره ديده م، هم توي آمريکا، هم توي اسرائيل. خيلي جنگيده م. فرمانده زياد ديده م. دکتر چمران اولين فرماندهيه که موقع جنگيدن جلوي نيروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.»
- با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است بر نگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت: «به دکتر بگو بيا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمي آد.» گفت: «نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده.» به ش گفتم. گفت: «چشم. همين فردا مي ريم.»
- گفت: «رضايت بدهيد، من فردا بروم شهيد بشم.» گفتم: «من چه طور تحمل کنم؟» آن قدر برايم حرف زد تا رضايت دادم.
- رستمي شهيد شده بود. دکتر آماده شده بود برود خط. فرمان ده جديد را انتخاب کرد وراه افتاد. رسيديم دهلاويه. بچه ها از خستگي خوابيده بودند. دکتر بيدارشان کردو با همه روبوسي کرد. آخر سر گفت: «بالاخره خدا رستمي رادوست داشت، برد. اگر مارا هم دوست داشته باشد، مي برد.»
- داشت منطقه را براي مقدم پور، فرمان ده جديد، توضيح مي داد. مثل هميشه راست ايستاده بود روي خاکريز. حدادي هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولي پانزده متري. دومي هفت متري و سومي پشت پاي دکتر، روي خاکريز. ديدم هر سه نفرشان افتادند. پريديم بالاي خاکريز . ترکش خمپاره خورده بود به سينه ي حدادي، صورت مقدم پور و پشت دکتر.
پي نوشت:
- بمناسبت روز پدر، نامه اي به پدر شهيدم.... (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fqafelehshohada.par siblog.com%2F-257995.htm)