PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شهدای ارامنه



MIN@MAN
04-08-2010, 03:39 PM
جانباز شهيد «نوريك دانيليان» دومين فرزند از يك خانواده هفت نفري مستضعف ارمني، در فروردين سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود.
دوره ابتدايي را در دبستاني در محله «حشمتيه» گذراند. پس از آن در مدارس «تونيان» و «سوقومونيان» به تحصيل پرداخت، ليكن به علت اوضاع بسيار وخيم مالي خانواده¬اش مجبور به ترك تحصيل گرديد. او در يازده سالگي مادرش را از دست داد. پدرش «هايكاز» نيز، درمانده از همه جا، به مدت دو سال «نوريك» و برادرش را به محلي در جلفاي اصفهان كه در آن جا زير نظر شوراي خليفه گري ارامنه اصفهان و جنوب، از بچه¬هاي بي¬سرپرست حمايت مي‌شد، سپرد. بعد از ترك تحصيل، به كار در آرايشگاه، مكانيكي و تراشكاري پرداخت تا بتواند كمك خرج خانواده باشد. «نوريك» در زمان جنگ تحميلي خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و بعد از طي دوره آموزشي به جبهه¬هاي جنگ اعزام گرديد. براي درك حدّ و اندازه متانت شهيد «نوريك دانيليان» كافي است ذكر گردد كه ايشان در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحميلي، به دفعات مورد اصابت تركش واقع شده و يك نوبت نيز مورد عمل جراحي قرار گرفته بود. موج انفجار نيز يك بار به شدت او را زخمي نمود. او هرگز سخني در اين¬باره به اعضاي خانواده¬اش نگفته بود. در جبهه، راننده آمبولانس نيز بوده و مرتباً مجروحان را از خطوط مقدم به بيمارستان¬ها انتقال مي‌داد. با همين حال، «نوريك» تا پايان مدت خدمت قانوني در جبهه ماند. در سال¬هاي بعد از فراغت از خدمت به كار و تلاش پرداخته و تشكيل خانواده داد كه حاصل آن يك دختر مي‌باشد. «نوريك» بعد از اتمام دوره خدمت سربازي همواره تحت معالجه قرار داشت. در اين مدت تركش بجاي مانده نزديك به ستون فقرات را كه باعث عفونت شده بود با عمل جراحي بيرون آوردند. ليكن حال عمومي او روز بروز به وخامت گرائيد تا اينكه در شب ژانويه سال 2004، يعني دهم دي ماه 1382، روح بزرگش به ملكوت اعلي پيوست. يادش گرامي و راهش مستدام باد.آمين.
شهيد «نوريك دانيليان» بدون هيچگونه تشريفاتي، با همان متانت خاص خويش در تهران به خاك سپرده شد.

MIN@MAN
04-08-2010, 03:40 PM
شهيد «آرمِن آوديسيان» در زمستان 1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران كودكي او در زادگاهش سپري گشت.
پس از آن به همراه خانواده به شهر آبادان نقل مكان نموده و در مدرسه «ادب» به تحصيل پرداخت. خانواده «آرمن» بعد از شروع جنگ تحميلي، اجباراً در تهران سكونت گزيد. «آرمن» نيز با ادامه تحصيل خود از دبيرستان ارامنه «سوقومونيان» فارغ التحصيل گرديد. پس از اخذ ديپلم به اتفاق پدرش براي كار به بوشهر رفت تا اين كه براي انجام خدمت سربازي خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود. وي ابتدا به شيراز رفته و سپس به «نفت شهر»، انتقال يافت. او در قسمت موتوري همزمان راننده آمبولانس، تانكر آب و فرمانده … بود. وي در حال انتقال مجروح به بيمارستان، به همراه دو همرزم مسلمان خود و ديگر رزمنده مجروح، به شهادت رسيد. «آرمِن» چند ماه پيش از شهادت تشكيل خانواده داده بود.
خاطرات
شهيد به روايت مادر ش:
««نامه» شهادت «آرمن» را به خانه ما آورده بودند. همسايه پزشك ما از شهادت او باخبر شده بود، اما نمي‌خواست كه من شوكه شوم. در ابتدا به من گفت: پاي او زخمي شده و بايستي برويم و او را به تهران منتقل كنيم. خودم شخصاً به او رسيدگي خواهم كرد. از او خواهش كردم كه من نيز به همراه او به بيمارستان رفته و پسرم را به تهران بياوريم. ايشان گفتند: شما زن هستيد و برايتان مشكل است، اينجا بمانيد. من به تنهايي خواهم رفت. همه اطرافيانم از موضوع اطلاع داشته، اما از دادن خبر شهادت «آرمن» به من صرف نظر مي‌كردند. بالاخره برادرم موضوع را به ما گفت.
«آرمن» فرزند دوم ما بود. آخرين باري كه او به ديدن ما آمده بود فقط بيست روز به پايان خدمتش باقي مانده بود. درواقع او خدمتش را به پايان رسانده بود. برادرش «آرموند» نيز در همان زمان به خدمت سربازي رفته و در جنوب خدمت مي‌كرد. حدود يك ماه قبل از شهادت، فرزند دلبندم با من تماس گرفت.گفتم: چه شده؟ پسرم. گفت: مادر، ديشب در خواب ديدم كه حضرت «عيسي مسيح»(ع) به منزل ما در آبادان آمده، البته با من حرفي نزد، اما به من نگاه مي‌كرد. حالا با شما تماس گرفتم، ببينم حالتان خوب است. انشاالله كه مشكلي نداشته باشيد. درهمان لحظه به فكر «آرمن» افتادم. حالا كه فكر مي‌كنم، مي‌بينم تقدير اين بود كه «آرمن» مرا، «حضرت عيسي» پيش خدا ببره. من راضي هستم به رضاي خدا. شايد او به خدا تعلق داشت و نه به ما. از حضرت «عيسي مسيح»(ع) هم راضي هستم كه فرزندم را پيش خود نگاه داشته است.
در آخرين مرخصي¬اش، شناسنامه جديدش را گرفت. براي كارت پايان خدمتش عكس گرفته بود. عكس پايان خدمتش را كه برادرم آن را بزرگ كرده است، انگار با من صحبت مي‌كند. هرجا كه مي‌روم، چشمهايش به من است. مثل اينكه مي‌خواهد چيزي را بگويد. او پسر خيلي تميز و پاكي بود. خيلي دوست داشت كه بعد از پايان خدمتش به همراه خانواده به آبادان برگشته و در مغازه پدرش به كار مشغول شود. پسري بود كه به همه احترام مي‌گذاشت، برايش بزرگ و كوچك تفاوتي نداشت. همه او را دوست داشتند. دوستان همرزمش خيلي از او راضي بودند. با تانكر براي همه آب مي‌آورد تا دوستانش تشنه نمانده و يا بتوانند حمام كنند. بارها براي آوردن آب، جان خود را به خطر انداخته بود. همرزمانش آن قدر براي نظافتش او را دوست داشتند كه به او گفته بودند: بايستي بعد از پايان خدمت لباسهايت را بين ما تقسيم كني، چون خيلي تميز و مرتب هستند. همرزمانش تا كنون نيز تلفني با من تماس گرفته و جوياي حال من مي‌شوند. آنها مي‌گويند كه آرمن در خدمت پسري خوب و يكي يكدانه¬اي بود. از هر لحاظ پسري شايسته و در قلب همه ما جاي داشت. سه روز قبل از شهادتش تلفني با من صحبت كرد و حالم را پرسيد. اما اين آخرين باري بود كه صداي او را شنيدم و هنوز هم گفته¬هاي آخر او در گوشهايم طنين مي‌افكند …».

MIN@MAN
04-08-2010, 03:41 PM
شهيد «آلبرت الله داديان»، دومين فرزند «تادِئوس» و «هاسميك» در بهار 1345 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در مدارس ارامنه «آرارات» و «نائيري» گذراند.

بعد از اتمام تحصيلات راهنمايي در مجتمع تحصيلي «حضرت مريم مقدس» (انستيتو مريم)، به دنبال فراگيري حرفه فني رفت. وي در عين حال عضو تيم فوتبال «آرارات» نيز بود. با هوش ذاتي فوق العاده اي كه داشت، در كوتاه ترين زمان ممكن به مكانيك ماهري تبديل شد، به نحوي كه در تعميرگاه شماره (1) «ب.ام.و»، مشغول به كار گرديد. پس از رسيدن به سن خدمت، بلافاصله خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و دوره آموزشي را در «عجب شير» به پايان رساند. بعد از آن براي گذراندن دوره تكاوري به كرج منتقل گرديد. لازم به ذكر است كه «اِدوين شاميريان»، ديگر شهيد ارمني نيز در طي دوره تكاوري با او همراه بود. در اين مدت، به منظور ديدار از خانواده، دو نوبت به مرخصي آمد. پس از اتمام دوره، وي به جبهه «سومار» اعزام گرديد(1). سرانجام بعد از شش ماه خدمت، تكاور «آلبرت الله داديان» در اثر اصابت تركش توپ دشمن بعثي در منطقه جنگي «سومار» به شهادت رسيد.

خاطرات

شهيد «الله داديان» به روايت پدرش :
«من{پدر} هر چه از «آلبرت» بگويم، كم گفته ام. او پسر بسيار باهوش و زرنگي بود. علاقه زيادي به ورزش داشت. پست دروازه باني را دوست داشت. با گذشت 16-17 سال از شهادت پسرم، هنوز هم نمي‌توانيم اين مسئله را باور كنيم. ما دو پسر و يك دختر داشتيم كه «آلبرت» به شهادت رسيد. او فرزند بسيار فعال و دلسوزي بود و هميشه دوست داشت به ديگران كمك نموده و برايشان مفيد باشد. «آلبرت» مي‌گفت كه من بايد بروم سربازي و برگردم و زندگي خود را سروسامان بدهم. او چيز زيادي {از خدمت}براي ما تعريف نمي‌كرد. فقط مي‌گفت: وضعيت ما خوب است. در زمان آموزشي آن قدر از «آلبرت» راضي بودند كه به او گفته بودند: اگر بخواهي، مي‌تواني وارد كادر ارتش شوي. بسيار وظيفه شناس و مرتب بوده و دوست داشت چيزي را كه به او محول شده، بخوبي انجام دهد. آخرين باري كه«آلبرت» به «سومار» اعزام شد، ديگر هرگز برنگشت...

شبي، بعد از اينكه به خانه آمدم، سربازي آمد دم در و شماره تلفني را به ما داد و گفت تا با اين شماره تماس بگيرم. اطلاعات دقيقي نداد. من هم تماس گرفتم و فهميدم كه «آلبرت» شهيد شده و جنازه او را به پزشكي قانوني آورده اند. من پيكر پسرم را نديدم. روي كارت نوشته شده بود كه او بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيده است. روز دوم از شوراي خليفه گري ارامنه جنازه را به سردخانه قبرستان ارامنه بردند.
در روز چهلم «آلبرت» نامه اي با دست خط «آلبرت» به من دادند كه در آن «آلبرت» اسامي همه بستگانش را با شماره تلفن آنها يادداشت كرده بود. انگشترش هم بود. كيف و نامه او نسوخته و سالم مانده بود. من و مادرش هنوز اميدواريم كه آلبرت زنده باشد. ممكن است روزي برگردد...».

MIN@MAN
04-08-2010, 03:41 PM
شهيد «ژرژ كشيش هاروطون» فرزند «سِراپيون» و «خاتون» در سال 1341 در تهران چشم به جهان گشود. وي سه خواهر و دو برادرداشت.

«ژرژ» در همان اوان كودكي پدرش را از دست داده بود. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ارامنه «تونيان» به پايان رسانده و سپس در رشته حسابداري از دبيرستان «كوشش» فارغ¬التحصيل گرديد. بعد از متقاعد كردن مادر، خود را به اداره نظام وظيفه معرفي نمود.
وي پس از طي دوره آموزشي به جبهه «سر پل ذهاب» اعزام گرديد. شهيد «كشيش هاروطون» در روز 31/4/1367 در زمان درگيري با دشمن بعثي در خلال عمليات «مِرصاد» مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسيد.

خاطرات
شهيد به روايت خواهر ش:
«… بعد از قبول قطعنامه«598»، از سوي عراق حمله¬اي صورت گرفته بود. «ژرژ» بايستي به مرخصي مي‌آمد. روز امضاي برگه مرخصي، اطلاع حاصل مي‌شود كه مرخصي¬ها لغو شده¬اند، زيرا حمله¬اي در شرف انجام شدن است... در زمان درگيري با نيروهاي دشمن، گلوله به او اصابت نموده و پيكر مطهر وي در منطقه درگيري باقي ماند.
او تعهد و علاقه بسيار شديدي به خانواده¬اش داشت و با توجه به از دست دادن پدر در دوران كودكي، حس مسئوليت شديدي در وي موج مي‌زد. بعد از اتمام تحصيلات تا زمان اعزام به جبهه، در كارگاه¬هاي قالب¬سازي و تراشكاري مشغول به كار شده بود. علاقه وافري به مطالعه داشت و در امور منزل به مادر بيمارمان كمك مي‌كرد. جاي او بسيار خالي است. برادر دیگرم نيز درزمان جنگ در جبهه هاي جنگ تحميلي حضور يافته بود...».

moo2010
04-08-2010, 05:58 PM
من خیلی دنبال این گونه شهدا بودم
خیلی ممنون