PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سید رضا حسینی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «سقز»



MIN@MAN
04-08-2010, 03:18 PM
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «سقز»
«سید رضا حسینی» در 17 خرداد ماه سال 1339 در« تهران» دیده به جهان گشود .در شش سالگی وارد دبستان شد و بعد از دوران راهنمایی ،در رشته اتومکانیک هنرستان شماره 3 به ادامه تحصیل پرداخت .سن 18 سالگی او مصادف بود با اوج انقلاب اسلامی ملت ایران به رهبری حضرت امام خمینی . وی که در آن زمان در حال تحصیل بود ،بر فعالیت های سیاسی خویش افزود و در امر تهیه و تکثیر و توزیع اعلامیه و نوارهای سخنرانی حضرت امام و شعار نویسی و شرکت در تظاهرات مردمی ، نقش فعالی را ایفا نمود .
پس از پیروزی انقلاب ،در مسجد محل خود ،آغاز به فعالیت نمود و دست به تشکیل کلاس های اسلحه شناسی و عقیدتی زد .همچنین پس از فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی ،بسیج« مسجد خاتم الانبیا (ص) »را سازماندهی نموده و مسئولیت آن را بر عهده گرفت .

در مهر ماه سال 1361 تاهل اختیار نمود .صیغه عقد او و همسرش را حضرت امام خمینی جاری ساخت و مراسم ازدواجش در مسجد جامع بر گزار شد .زندگی مشترک او و همسرش شش ماه به طول انجامید و ثمره این وصلت فرزندی پسر به نام« محمد رضا» می باشد که پس از شهادت پدر پا به عرصه وجود نهاد .
همسر شهید می گوید :
همین که متوجه شغل و اینکه محیط کارش در کردستان است شدم ،چون خودم قبلا با کردستان حدودا آشنایی داشتم ،احتمال شهادت او را می دادم و زمانی هم که با ایشان صحبت کردم ،به من گفتند که به احتمال نود درصد مدت زندگی من کوتاه است و بدین ترتیب من مطمئن به شهادت دیر و یا زود سید شدم و با کمال آگاهی از شهادت ایشان با او ازدواج کردم و این برای من یکی از امتیازات ایشان بود و خبر شهادتشان برایم غیر قابل انتظار نبود .آشنایی با روحیات و اخلاقیات چنین فردی با این همه کمالات نیاز به روح پاک دارد تا در صفحه پاک خود این کمالات را ثبت کند ،که متاسفانه من عاری از این روح پاک بودم ودر ظاهر درک کدم ،این بود که او ذاتا صاحب اخلاقیات عالیه بود .البته از جهت علمی نیز مقام بالایی داشت که خود بارها شاهد تفسیر بعضی از زیارت نامه ها و دعا های او و مطالعاتش بودم ،اما کسی متاسفانه به مقام علمی او پی نبرد بلکه بیشتر ضمیر پاک و اخلاق حسنه او بود که جاذب دوستان و علاقمندانش بود ،در مدت شش ماهه زندگی مشترکمان کوچکترین عمل خلافی از او ندیدم .در حال زیارت و دعا حال عجیبی داشت .در سفری که به مشهد داشتیم با او هر شب ساعت 2 به حرم مطهر می رفتیم و سید تا اذان صبح نماز شب می خواند و از اذان صبح تا ساعت 9 نیز دعا و زیارت نامه می خواند و در سراسر دعا آنچنان اشک می ریخت که برای من عجیب بود ،چون تا آن زمان انسانی چنین خاضع و عابد ندیده بودم .

از ادامه تحصیلات دانشگاهی خود غافل نبود و ضمنا در یکی از مدارس« تهران» نیز به تدریس تعلیمات دینی و فرهنگ اسلامی مشغول بود . در همین ایان بود که انقلاب فرهنگی به وقوع پیوست و دانشگاه های کشور تعطیل گردید .«سید رضا »که از مدتها پیش در پی فرصت مناسب برای عزیمت به سوی منطقه محروم و بحران زده «کردستان» بود لحظه ای درنگ نکرد و بار هجرت به سوی غرب کشور بست .
ابتدای وارد شهرستان« دیواندره» شد و معاونت آموزشی و پرورشی و مسئولیت امور تربیتی این سازمان را به عهده گرفت .همزمان مدیریت مدرسه شبانه روزی این شهر را که خود از پایه گذاران آن بود و عضویت در هیئت پاکسازی آموزش و پرورش «دیواندره» نیز ،بر عهده او گذاشته شد .حدود یک سال از استقرار« سید رضا »در کردستان می گذشت که یک شب محل سکونت ایشان و رییس آموزش و پرورش دیواندره (شهید نجف یوسفی ) مورد حمله ضد انقلاب قرار گرفت .برادر یوسفی در همان لحظات اول مجروح شد .اما شهید حسینی به تنهایی چندین ساعت در مقابل ضد انقلاب مقاومت می کند و پس از به هلاکت رساندن و زخمی کردن چند تن از آنان با سلاح کمری درگیری پایان گرفت ،اما متاسفانه روح بلند شهید« یوسفی» به دلیل خونریری بسیار از کالبدش پر کشید .در آخرین لحظات شهید «یوسفی» توصیه هایی به «سید رضا» می نمود که از آن جمله ،پیوستن به سپاه پاسداراران بود .شهید «حسینی» در اجرای وصایای همسنگر خود تعلل نکرد و بلافاصله عازم «تهران» شده و در سپاه ناحیه مزکز مشغول به کار شد .
پس از مدتی بر اثر احساس نیازی که به وجود شهید« حسینی» در منطقه« کردستان» می شد مجددا بار سفر بست و این بار به شهر شهیدان گمنام یعنی «سقز»گام نهاد و بلافاصله به سمت قائم مقام فرماندهی سپاه این شهر منصوب گردید .چندی بعد طی عملیات محور بانه – سر دشت ،فرمانده سپاه «سقز» ،یعنی شهید« طیاره »شربت شهادت نوشید و پس از ایشان« سید رضا» این مسئولیت را عهده دار گردید .
یکی از همرزمانش در باره او سخن می گوید :«در برنامه هایی که می ریخت و عمل می کرد واقعا شگفتی و تعجب همه را بر می انگیخت .ایشان شخصی بود که کمتر آموزش نظامی دیده بود و با این حال توانست یک چنین نیروی عملیاتی زبده ای شود و در تمامی ابعاد عمل کند .در مدت فرماندهی او که نزدیک به دو سال بود در قسمت های بسیج ،عملیات و اطلاعات ،سپاه سقز یگان موفقی بود و به خاطر توان ایشان و نقشی که در مردم داری و بسیج مردم داشت ،در ابتدای تشکیل قرار گاه حمزه ،از وجودش در واحد بسیج عشایری استفاده کردیم که منشا ء خدمات ارزنده ای شد و بسیج عشایری از پشتکار ایشان به راه افتاد و حرکت و روح جدیدی در واحد بسیج دمیده شد که اگر ادامه می یافت ،شاید قسمت اعظم مسائل ما در بسیج نیروهای بومی و عشایر حل شده بود ،اما مقدر چنین بود که این عزیز در شهر سقز به شهادت برسد .»
یکی دیگر از همرزمان شهیدحسینی از وی این گونه یاد می کند :«با خصوصیات و اخلاق اسلامی که داشت ،مردم را جذب خود می کرد و طی برنامه هایی ،قشر جوان شهر را به سپاه نزدیک و زمینه همکاری با آنان را فراهم می نمود .خدمات او در این مسئولیت زیاد است .یکی از آنها طرح تسلیح روستا بود که از طرح های بسیار موفق در سطح منطقه بود و طبق ضوابطی اهالی روستا ها را مسلح می نمود و نتیجه این بود که خود مردم با ضد انقلاب در گیر شوند و از انقلاب دفاع کنند .بد نیست این خاطره را برایتان نقل کنم :
شبی وارد اتاق کارش شدم و دیدم تعدادی کیسه برنج گوشه اتاق کنار هم قرار گرفته ،پرسیدم که این ها برای چیست ؟
جواب داد :کار نداشته باش .ولی بعد که زیاد اصرار کردم گفت :اگر قول بدهی با کسی مطرح نکنی می گویم :و گفت :امشب تعدادی از دانش آموزان فقیر مدرسه می آیند و این برنج ها را به منزلشان می برند .دلیل این که گفتم شب بیایند این است که این فقرا خجالت نکشند و مردم دیگر هم از این موضوع مطلع نشوند .این خاطره مربوط به زمانی است که ایشان مدیر مدرسه شبانه روزی در دیواندره بود .به یاد می آورم که بعد از شهادت او وقتی من مسئله را در کلاس مطرح کردم .دانش آموزان دختر چادر هایشان را به سر کشیده و اشک می ریختند .با این که دو سال بود ایشان به سقز رفته بود و او را ندیده بودند ،به جرات می گویم که این گونه گریه کردن را من در کردستان برای کسی جز حسینی ندیدم .
دانش آموزان دختر ایشان ،همگی محجبه بودند ،به طوری که برای معلمانی که بعد از« حسینی» آمده بودند بی سابقه و عجیب به نظر می آمد و ما توانستیم از شاگردان او به خوبی بعد از فارغ التحصیل شدن ،به عنوان معلم استفاده کنیم .
شهید« نجف یوسفی» حق داشت که به او لقب ( محجوب القلوب ) بدهد .

بعد از ظهر 21 فروردین ماه سال 1362 ،«سید رضا» از قرار گاه حمزه به سقز آمد و به اتاق مخابرات ،که اکثرا اوقات خود را در آن بسر می برد رفت و جهت تجدید قوا و استراحت چند دقیقه ای خوابید .در همین حین خبر درگیری ضد انقلاب با نیروهای سپاه مخابره شد و او بدون تامل بر خاسته و خود را مجهز نموده و به سمت محل درگیری حرکت کرد .ضد انقلاب به قصد پیشروی به منطقه بانک ملی «سقز» ،که سپاه را به پایگاه عملیاتی «حر» متصل می ساخت ،حمله کرده بودند ،سید رضا خود را به منطقه رساند و در پشت بام منزل یکی از پیشمرگان شهید موضع گرفت و مدت طولانی ای در برابر مهاجمین مقاومت نمود و تنی چند از آنان را به هلاکت رساند ،در همین هنگام گلوله ای جسم پر تکاپوی سید را شکافت و خون سرخ بر زمین یخ زده «کردستان» جاری گشت .بدین ترتیب« سید رضا حسینی» در شهری بر خاک افتاد که عقیده داشت ،باید با وضو وارد آن شد ،که آغشته به خون دوستان خداست . او در حالی پا در رکاب براق عشق نهاد و معراج ابدی را آغاز کرد که شعار «خدایا ،خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار » بر لب داشت .

MIN@MAN
04-08-2010, 03:19 PM
وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
الهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک
بعد از حمد و ثنای حضرت باریتعالی و شکر گذاری از این همه نعمت بیکران که به نسل انقلاب در این عهد و زمانه داده است مانند وجود انقلاب ،رهبر الهی ،حکومت اسلامی ،جنگ و جهاد ،صبر و استقامت و قدرت الهی در بازوان جند ا...
و اما بعد ،خدایا !عاجز از حمد و شکر گزاری از نعمت های تو هستیم چرا که تو خود خوب می دانی که یک لحظه زندگی در این عهد و زمان چقدر ارزش دارد ،وقتی انسان به یاد لاله های خونین جوارش می افتد زندگی ،حلاوت و طراوت خاصی به خود می گیرد و زندگی در جوار چنین خون های پاک ،معنا و بوی عطر به خود می گیرد .
خدایا !تو خود خوب می دانی که همیشه خود را زیر بار این مسئولیت سنگین که حمل کوله بار خونین شهدا می باشد ،آماده ساخته و شانه خالی نکرده و سعی نموده که رسالت را به انجام برسانم !
خدایا می دانی که چگونه آخرین نور ولایت و چراغ تابناک هدایت را فریاد زدیم و از تو خواستیم که ،خمینی را تا ظهور ش نگهداری و ظهورش را تسریع فرمایی ،زمانش فرا رسیده ،ومخلصان در گاهت به خون تپیدند ،اورا به داد مسلمین جهان بفرست که عرصه بر مسلمین تنگ شده و دائم او را فریاد خواهند زد تا فرا رسد .
خدایا بعد از هدایت ،قلب ما را ملغزان و ما را از لغزش و گناه مصون دار ،تا فیض عظمای شهادت نصیبمان گردد ،به موقع رفتن ،تا بلکه خون سرخمان سیاهی های قلبمان را بشوید و پاک گرداند .
خدایا به جوانان متعهد و آگاه و مبارزه ما توفیق ده که در راه جهاد .و پیکار و مبارزه ما توفیق ده که در جهاد و پیکار «فاذا فذغب فانصب » به این خطه آیند و اسلام و مسلمین را از غربت نجات دهند و سایه شوم ضد انقلاب و عوامل آمریکا را از سر مردم مستضعف محروم کردستان کم کنند .
خدیا از تو ملتمسانه می خواهم که ،در این مدت کاری ازم بر نیامد بلکه تو لطف و خونم اثری برای اسلام داشته باشد ،و خدایا تو گواهی که همیشه خود را مدیون انقلاب اسلامی می دانم .
در پایان آرزوی سعادت برای همه اهل خانواده ام می کنم و امید دارم با رفتن من بر حرکتشان در مسیر اسلام افزوده شود و خدا را از صحنه زندگیشان فراموش نکنند .
چون همسر مومنه ام که ایمان و تقوایش بر من ثابت شده قبلا غسالی نموده ،اگر جسم پر گناهم احتیاج به غسالی داشت او غسالی ام نماید تا بلکه در بهشت برین ملاقات نمایم .
والسلام –سید رضا حسینی تاریخ تجدید 27 / 7/ 61 ساعت 3 بامداد کردستان – سقز

MIN@MAN
04-08-2010, 03:19 PM
خاطرات
محمد علی صمدی:
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
او یک انسان چند بعدی بود .از یک طرف فرماندهی پر تلاش و فعال و از طرفی یک خطیب توانا بود که با سخنرانی های خود که در مناطق مختلف ایراد می کرد ،به همه مردم و حتی خود بچه های سپاه روح و امید زندگی می داد و از سوی دیگر هم پدر خوبی برای بچه های یتیم و فرزندان شهدای سقز بود و به خانواده های آنها سر کشی می کرد ،آنها را در آغوش می کشید و دست نوازش و محبت به سرشان می کشید ،تا حدی که به جرات می گویم که تا حد زیادی به تمام واحد ها سر کشی می کرد و خطوط جدید را برای آنها توجیه می کرد .شبها ،زمانی که فکر می کردیم احتیاج به استراحت دارد تازه مثل گل شکفته می شد و با شوخی و حرفها و کارهای خود به ما روحیه می داد به طوری که برادران حاضر نبودند دست از سر او بردارند تا برود و استراحتی بکند در قرار گاه حمزه ،در مسئولیت واحد بسیج به تمام قسمتهای بسیج شخصا سر می زد .در مقابل اشتباهات و تخلفات چنان بر خورد می کرد که فرد خاطی و خلافکار را تربیت کند و غیر مستقیم می فهماند که مرتکب اشتباه شده است .توجه عمیقی به رشد فکری و روحی افراد زیر دست خود داشت و برای مسئله هم سرمایه گذاری زیادی می کرد .
با اینکه علاقه وافری به ادامه تحصیل داشت و دانشجو بود ،از آنجا که ولایت مسئولیت خود را ولایت امام می دانست در قرار گاه حمزه ماند و به خدمتگذاری تا لحظه شهادتش ادامه داد .

وقتی از قم به کردستان آمدم یک بسیجی ساده بودم و شهید حسینی را نمی شناختم و فقط از زبان مردم و پیشمرگان مسلمان شنیده بودم که حسینی نامی فرمانده سپاه سقز است و انسانی خوب هم هست ،تا اینکه یک روز در پایگاه «سنته» مسائلی برایم پیش آمد که تصمیم گرفتم با فرمانده قرار گاه مطرح کنم .مدتی گذشت و یک ستون برای عملیات آمد ،من دیدم در میان افراد این ستون یک پاسدار خیلی مظلومی نشسته است .به من گفتند او فرمانده سپاه می باشد .رفتم کنارش و گفتم :برادر !فرمانده سپاه شما هستید ؟پرسید ،به فرمانده سپاه چکار دارید ؟من باز سوال خود را تکرار کردم .ایشان گفت نه ،من فرمانده سپاه نیستم !از کوره در رفتم و با لحن تندی گفتم :آخر برادر من ،می گویند شما فرمانده سپاه هستی ،با لبخندی دلنشین جواب داد نه اخوی ،من کجا فرمانده سپاه هستم ،فرمانده آن پیر زن دهاتی است که برای ما زحمت می کشد ،فرمانده و سرور ما مردم هستند ،شما اگر کار خاصی دارید بگویید ،شاید به دست من بر آورده شود .من هم موضوع را به او گفتم و آقای حسینی گفتند : شما اگر حس کردید که کاری خلاف اسلام است ،دیگر به فرمانده سپاه کاری نداشته باشید و خودتان از آن جلو گیری کنید.

شهید حسینی در بر خورد با زندانیان چنان جذبه ای داشت که آنها را مجذوب خود می کرد و دائما به ما سفارش می کرد ند که برادر حسینی بیاید و برایمان سخنرانی کنند .وارد دفتر کارش که می شدی ،نمی فهمیدی که چه کسی فرمانده است و یک طوری عمل می کرد که اگر بسیجی ای آنجا نشسته بود آدم فکر می کرد که آن بسیجی ،فرمانده است .دلیل عضویت من در سپاه ،خود شهید حسینی بود .در غالب عملیات ها شرکت می کرد .بعضی شب ها می آمد به واحد اطلاعات و تا صبح خودش از زندانیان باز جویی می کرد و هیچ اثری از خستگی و خواب در چهره اش دیده نمی شد .علاو بر منطق در کلام ،از سطح علمی با لایی هم بر خوردار بود که زیاد بروز نمی داد و از قدرت تحلیل سیاسی بالایی هم بر خوردار بود و در برابر اتفاقات و جریانات و خطوط سیاسی مواضع بسیار هوشیارانه ای را اتخاذ می نمود .