PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شهيد ضابط،راوي نور



MIN@MAN
04-08-2010, 03:15 PM
شهيد ضابط،راوي نور

حجت الاسلام عبدالله ضابط روحاني پاك سيرتي بود كه بعد از جنگ هر چه از او شنيده مي‌شد، نام و ياد شهدا بود. خاطراتي كه مي‌خوانيد نقلي است از خانواده و دوستان او و يكي از راويان بسيجي دوره دوم كه خود خاطراتي از ايشان داشته و تنظيم متن را نيز انجام داده است.



وارد جلسه شد. نشست كنار يكي از برادران. اولين بار بود مي‌ديدمش. با خودم گفتم، باز هم استاد نداشتند، روحاني دعوت كرده‌اند. بلند شد، شروع كرد به صحبت...

غوغايي در دلم به پا شد. همه فرياد مي‌زدند و گريه مي‌كردند...

باورم نمي شد، همان روحاني ساده اين چنين جمع را به هم بريزد.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
گفتم: حاج آقا خيلي كار مي‌كنيد. دير وقت است. جواب داد: آنقدر كار كنيد كه موقع رفتن به پيشگاه خدا، پشيمان نباشيد كه كم كار كرده‌ايد، جوابتان اين باشد كه ديگر رمق نداشتم كار كنم.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
خسته مي‌آمد خانه، دير وقت. با اين حال يك ساعت مانده به اذان صبح بلند مي‌شد و نماز مي‌خواند. بعد از نماز هم بيدار مي نشست و خيلي آرام قرآن مي‌خواند.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
از اروند برمي‌گشتيم. توي اتوبوس ايستاده بود و بلندگو را گرفته بود دستش. يك مشت عكس از جيبش درآورد و گفت: عكس شهدا را همراه داشته باشيد. هر جا لازم شد دربياوريد و نشان بچه‌ها دهيد و در مورد شهدا صحبت كنيد. خودش هم شروع كرد: اين شهيد سرش از بدنش جدا شده، اين شهيدي است كه وقتي در قبر مي‌گذارندش مي‌خندد...بعد هم عكس‌ها را داد دست يكي از بچه‌ها. عكس‌ها دست به دست مي گشت. حال و هواي بچه‌ها عوض شده بود، شب، عكس شهدا، ذكر خاطره...

تصادف كه كرد، رساندندش بيمارستان. پرستار جيب‌هايش را گشت، مانده بود اين آدم كيست كه جيبش به جاي محتويات معمولي هر جيبي، پر است از عكس شهيد.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
اميرحسين يك ساله را نشانده بود روي پايش و بازي مي‌كرد... يكدفعه او را زمين گذاشت و گفت: شهيد همت، وقتي توانست از زن و بچه‌اش دل بكند، خدا قبولش كرد...

چند ماه بعد، خدا قبولش كرد.

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
يكي از فرماندهان مي گويد حاج آقا ضابط برايش تعريف كرده: يكبار كه با كارواني آمده بوده اردوي جنوب، سيد مرتضي آويني را خواب مي‌بيند. به سيد مي گويد: دوست داشتم وقتي زنده بوديد مي‌ديدمتان. سيد هم مي‌گويد: نگران نباش فردا 8 صبح بيا پل كرخه!

صبح كه مي‌شود در درستي خواب شك مي‌كند ولي بالاخره مي‌رود روي پل كرخه. ساعت 5/8 مي‌رسد. منتظر مي‌شود، مي‌بيند خبري نيست. سربازي جلو مي آيد و مي‌گويد: شما منتظر كسي هستيد؟ مي‌گويد: بله منتظر رفقيم هستم. مي‌گويد: رفيقت چه شكلي است؟ مي‌گويد: موهاي جو گندمي دارد، عينك هم مي‌زند. سرباز مي‌گويد: رفيقت تا ساعت 8 منتظرت شد نيامدي. بعد مشخصات تو را به من داد و گفت بگويم برايتان كنار پل چيزي نوشته.

رفت كنار پل. سيد نوشته بود: فلاني، آمديم.نبودي، وعده ما بهشت(سيد مرتضي آويني)!

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
نزديك عيد بود. حاج آقا را تنها و پابرهنه ديدم توي طلائيه. با خودم گفتم: يا فلاني مجرد است يا اگر هم متأهل است حتماً با خانواده‌اش مشكل دارد، به خاطر اين يكي دو ماهي كه جنوب است.

بعد از شهادتش، خانواده‌اش را آورده بودند بازديد از مناطق جنگي. توي دوكوهه خانواده‌اش را ديدم. زهراي 6 ساله، دختر حاج آقا، حسابي خود را مي‌پوشاند. بيرون هم كه مي رفت پوشيه مي‌زد. خواستم تشويقش كنم. گفتم: زهرا خانم، آفرين! چه حجاب خوبي داري! من هم دوست دارم مثل شما باشم!

نگاهم كرد و گفت: خوب دوست داشتن نداره، حجابت را رعايت كن!

تو دلم گفتم: خدا رحمتت كند حاج آقا!

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
داشت سخنراني مي‌كرد. گفت: برآنيم با تأسي به سيره شهيدان والا مقام در مقابل طوفان تهاجم فرهنگي دشمن، نسل جوان و آينده را با ابعاد وجودي شهيدان حق و فضيلت آشنا سازيم...

يادم افتاد مقام معظم رهبري چند وقت قبلش گفته بودند: خاطره شهدا را بايد در مقابل طوفان تبليغات دشمن زنده نگه‌داشت!

ـ ــ ــــ ــــــ ــــ ــ ـ
بالاخره مزارش را پيدا كردم، توي بهشت ثامن. هنوز سنگ نداشت. با انگشت روي خاكش نوشتم: شهيد حاج عبدالله ضابط. بلند شدم، رفتم زيارت و برگشتم. نوشته‌ام نبود.

صدايش يكدفعه ذهنم را پر كرد. آن شب كنار اروند مي‌گفت: شهيد گمنام كسي است كه انتخاب كرد گمنام بودن را!



منبع:سايت راويان