PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نقش ستون پنجم ، در سقوط هواپیمای آیت الله محلاتی



MIN@MAN
04-08-2010, 03:02 PM
اصل خبر :
یک فروند هواپیمای اف -۲۷ ( فرند شیپ ) نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران ، توسط دو فروند ميگ عراقي در نزديكي هاي شهر اهواز سرنگون شد . آيت الله محلاتي به همراه هيات همراه كه جملگي از قضات عالي رتبه دادسراي نظامي بودند ، در اين سانحه دلخراش به نداي حق لبيك گفتند . جنگنده هاي شكاري عراق ، ابتدا به خلبان هواپيما سرهنگ درويش ، پيشنهاد داده بودند در صورت فرود در خاك عراق ، به او و ساير خدمه پناهندگي سياسي در هر كشور آزاد جهان داده خواهد شد . اما اين افسر شجاع ، اتخاذ تصميم نهايي را به آيت الله محلاتي واگذار نموده ، و حضرت آيت الله ، شهادت را به اسارت در نزد دشمنان بعثي ترجيح داده و آماده هر گونه حادثه اي گرديدند . زمان اين رويداد ، در اواسط جنگ بود ... روحشان شاد

http://pnu-club.com/imported/2010/04/605.jpg

روايت اين ماجرا :
من نمي دونم چقدر به شانس و اقبال اعتقاد داريد ..؟ ماجرايي كه مي خوانيد ، يكي ديگر از اتفاقاتي است ، كه به خواست خداوند مهربان، جان سالم بدر بردم ...
قبل از اين كه به ماجراي اين حادثه جانگداز بپردازم ، مجبورم يه كمي به عقب برگردم .. من جزء اون دسته افرادي بودم كه در جواني ، حسابي به سر و وضع خود مي رسيدم !! هنوز مثل حالا كچل نشده بودم !! تازه جلوي موهايم شروع به ريختن كرده بود !! و من خيلي ناراحت بودم .. با خانم دكتري آشنا شدم كه طفلكي هفته اي دو شب ميامد خونه ي ما ، و با دارو هاي عجيب غريبي كه درست مي نمود ، از ريخته شدن موهام جلوگيري مي كرد !! و چون ساخت دارو هاي او خيلي دنگ و فنگ داشت ، شب ها هم تو خونه مون مي موند ( فكر بد نكنيد .. همسرم هم بود ) . اواسط جنگ بود كه اين خانم دكتر ما كه مليحه نام داشت ، به جبهه جنگ اعزام شد ...

http://pnu-club.com/imported/mising.jpg


خب اون موقع خر ما حسابي همه جا مي رفت ... مث حالا نبود كه چنان با لگد به خرم بزنند كه تا چهار روز نفسش بالا نياد ...!! بگذريم ... وقتش بود محبت هاي خانم دكتر رو جبران كنم ... از اين رو اين در اون در زدم تا مليحه با طياره به جبهه بره .. خب باز طبيعي است كه خودم هم ببرمش .. خيلي زود كاراش با محبت برادران سپاه جور شد و عازم اهواز شديم ... تو بلوار فرودگاه اهواز منتظر وسيله اي بوديم تا به بيمارستان بريم ..اون موقع تاكسي نبود .. از شانس خوب من ، يك پاترول سپاه پاسداران ما رو سوار كرد .. رفتيم بيمارستان .. بعدش همون برادري كه ما رو رسونده بود ، با اصرار برد خونه ي خودشون ... خانمش معلم بود و خودش هم از مسئولين دادستاني !! واي !! ...
خلاصه اش كنم .. به خاطر مليه خانم ، هر هفته چهارشنبه ها با هواپيماي خودمون مي رفتم اهواز ... خانم دكتر هم ميامد خونه ي همين دوستمون و جمعه شب ، با هواپيما بر مي گشتم تهران تا شنبه سر كارم باشم . چند ماهي اين شده بود كار و كاسبي من ...!! از شما چه پنهون خانواده ي خيلي خون گرمي هم بودند .. گاهي با تمام برو بچه هاي پرواز مي رفتيم خونه ي اين برادر عزيز ... در ديزي باز بود و گربه هم حيا ميا حاليش نبود ...

http://pnu-club.com/imported/2010/04/606.jpg

روز حادثه .....
خوب يادمه اون روز هم چهارشنبه بود .. طبق معمول شال كلاه كرديم تا بريم اهواز.. با كلي سوغاتي كه همسرم براي مليحه خانم گذاشته بود .. از شانس بد من ، اون روز هيچ هواپيماي سي -۱۳۰ ، پرواز به اهواز نداشت ... حسابي حالم گرفته شده بود .. رفتم عمليات پايگاه سر و گوشي آب بدم تا شايد هواپيمايي براي اهواز جور بشه .. آقاي معمري ( اگه زنده اس يادش بخير .. اگه هم مرده ، خدا رحمتش كنه ) سرپرست اون وقت عمليات و ديسپچ بود . هم آدم خوبي بود .. هم همشهري پدرم .. يعني قوچاني بود . وقتي مشكل منو فهميد ، بهم گفت غصه نخور ....كاري مي كنم كه به يارت برسي !! ( ترا خدا مي بينيد چطور براي جوون مردم روز روشن حرف و حديث در مي آوردند ؟!! ) ... يه هواپيماي فرند شيب داره از اون ور مي ره اهواز ... منظور از اون ور ...يعني از محل پاويون دولت در فرودگاه مهرآباد ...گفت خلبانش درويش است ... رابطه ات با او خوبه ..؟ گفتم : آره خب ... از دوستامه ... سريع برايم ماشين مجهز به بيسيم گرفت تا از وسط باند عبور كنيم ... چون اگه قرار بود از راه معمولي برم ، يك ساعتي طول مي كشيد ....
پاويون دولت ... سرهنگ درويش :
يادمه اون موقع نيروي هوايي به خدمه پرواز ، كلاه هاي جديدي داده بود كه خيلي گرم و با حال بود .. من هم يكي از اون كلاه هاي جديد سرم بود ... شكل و شمايلش به كلاه هاي روسي مي خورد !! ولي در اصل آمريكايي بود !. رفتم پاويون دولت ( محلي كه شخصيت هاي مملكتي سوار هواپيما مي شوند ) ، ديدم يه عده روحاني كه البته هيچ كدومشون رو نمي شناختم ، دارن سوار هواپيماي فرند شيپ مي شوند .. با درويش خدا بيامرز حال و احوالي كرده و بهش گفتم منم با شما تا اهواز ميام .. گفت شزط داره ... ! گفتم چه شرطي ..؟ گفت كلاه پروازت رو بدي به من ..!! و منتظر نشد پاسخ منو بشنوه..سريع با يه حركت ، كلاه رو از سرم برداشت ... و كلاه مشگي قديمي خودش رو ، به سرم گذاشت ... و من هم بعد از سلام و عليك با كمك هاش ، رفتم سوار هواپيما شدم .......

http://pnu-club.com/imported/2010/04/607.jpg

همه مسافر ها سوار شدن ... خوب به خاطر دارم ، سرپرسط اين گروه ، كه بعد ها فهميدم حاج آقا محلاتي است ، هي اين پا اون پا مي كرد ... انگار منتظر چيزي ..يا كسي است .. منم تو اون جمع غريبه بودم .. بعد از گذشت دقايقي .. ديدم شخصي چندين بسته آورد داخل هواپيما ... و همون حاج آقا نفسي راحت كشيده و نشست .. فضولي ام گل كرد كه ببينم تو اون بسته ها چيه ... تا حاج آقا روش رو برگردوند ، با دست سريع روي يكي از كارتن ها رو باز كردم ... !! ديدم مملو از كلام الله مجيد و فكر كنم جزوات حقوقي بود ... حسابي خيط شدم ..! فكر مي كردم تنقلات است .. مي خواستم از حاج آقا بگيرم !!!

http://pnu-club.com/imported/2010/04/608.jpg

همه نشسته و منتظر بوديم طياره حركت كنه ... در ميان مسافران تعدادي غير روحاني هم حضور داشتند ... يهو ديدم سرهنگ درويش اومد بالا ولي تو كابين نرفت !! گفت آقايان با عرض پوزش ... وزن هواپيما خيلي سنگين شده است .. و ما مجبوريم تعدادي رو پياده كنيم ... پيش خود گفتم : هر كي رو پياده كنه ، عمرآ به من يكي بگه پياده شو .. در اين اثنا ، حاج آقا محلاتي به تعدادي از همرا هانش كه اغلب غير روحاني بودند ، دستور داد از طياره پياده شوند و با پرواز بعدي به آن ها بپيوندند ... ولي به من چيزي نگفت ... خيلي خوشحال از اين موضوع ... داشتم واكنش افرادي كه هواپيما رو ترك مي كردند ، نگاه مي كردم ... بعضي ها به هم تعارف مي كردند ... بعضي ها هم جاي خود را با اين افراد ( البته با اجازه حاج آقا ) عوض مي كردند ...

http://pnu-club.com/imported/2010/04/609.jpg

همين كه مرحوم درويش خواست بره تو كابين ، انگار چيزي يادش افتاده باشه .. برگشت و گفت راستي بهروز تو هم پياده شو .... خيلي حالم گرفته شد ... باور كنيد عرق مرگ بهم نشست .. از خجالت نمي تونستم تو چهره يكي نگاه كنم .. با خود مي گقتم .. چرا درويش اين كارو با من كرد ..؟ سريع پياده شدم و همين كه نزديك درويش رسيدم ، با يه حركت كلاهم رو از سرش برداشتم و كلاه خودش رو محكم به سينه اش فشردم ... و تا خواستم پياده بشم .. ديدم خدا بيامرز فهميد كه ناراحت شده ام ، دستم رو گرفت و گفت : عصباني نشو ... اول دليل اش رو بپرس بعد قهر كن ... اصلآ حوصله دلايلش رو نداشتم .. محكم منو به طرف خودش كشيد و گفت : يه سي -۱۳۰ شما ، الان مي خواد بره اهواز .. آقايي كن اين مسافر هاي من رو هم با خودت ببر و سوارشون كن ... در همين موقع يكي از كمك خلبان هايش كه متاسفانه اسمش خاطرم نيست ، فقط مي دونم بچه ساوه بود ، از درويش اجازه خواست او هم با ما بيايد .. آخه اون پرواز ۲ تا كمك خلبان داشت .. درويش قبول كرد ... بنده خدا مي دونست من از فرند شيب زياد خوشم نمياد ... حالم بهم مي خورد ... !!

http://pnu-club.com/imported/2010/04/610.jpg

من به اتفاق كمك خلبان فرند شيب و اون هفت هشت نفر مسافر ها ، دوباره برگشتيم پايگاه خودمون و مدتي بعد به سوي آسمان اوج گرفتيم ... حالا اسم كوچك كمك خلبان كه سرواني چهار شونه بود يادم اومد ، اسمش علي بود ... من با علي تو كابين سي -۱۳۰ نشسته بوديم و از هر دري صحبت مي كرديم .. گوشي به گوشم نبود .. اصفهان رو رد كرده بوديم ، كه ديدم هواپيماي ما ، هول دينگ ( دور خود در يه ارتفاعي چرخيدن ) كرده !! ، علت رو از بچه ها جويا شدم ، گفتند وضعيت قرمزه ... و عاقبت بعد از چند دور چرخيدن ، متوجه شدم داريم بر مي گرديم تا به اصفهان بنشينيم ... هنوز فرود نيامده بوديم كه خلبان هواپيماي ما گفت : بچه ها درويش گم شده .... !! از زمين تماس گرفتند كه آيا ما خبري از فرند شيب جلويي داريم ..؟ من به شوخي گفتم : درويش رفت فرانسه ..!! خلاصه مجبور شديم نهار رو مهمون اصفهاني ها باشيم .. سر ميز غذا سر به سر علي مي گذاشتم .. كه بدبخت ديدي با ما اومدي و از فرانسه افتادي ...!!

http://pnu-club.com/imported/2010/04/611.jpg

بعد از چندين ساعت معطلي ، عاقبت اعلام كردن وضعيت سفيد شده .. و ما دو باره به سوي اهواز پر كشيديم ... هنوز شهرستان ايذه رو رد نكرده بوديم كه ... چشمتون روز بد نبينه ... من ديدم يهو طياره ما با سرعت رو به زمين شيرجه رفت ... زير پامون هم همه اش صخره هاي سختي قرار داشت ... نمي دونستم جريان چيه ... گفتم شايد فرود اضطراري گرفته .. تمام فكر و ذكرم زمين زير پام بود .. كه اين بابا چطوري مي خواد اين جا تو اين زمين بشينه ... در همين موقع ديدم خدا بيامرز عباس زيورسنگي ( اخيرآ سرطان گرفت و مرد ) گوشي اش را از گوشش بيرون آورده و سريع داد به من گفت : نوك مي زنند ... نوك مي زنند .. و رفت پائين .. عقب هواپيما .. !! نگو منظورش اين بوده كه نوك طياره خطر ناكه !! عقب امن تره .. طفلك شوكه شده بود .. ما هم بي خبر از همه جا ... اين شرايط ظرف چند ثانيه رخ داد .. گويا چند ميگ عراقي در منطقه بوده و ما رو نشونه رفته بود .. و خلبان طياره ، براي فرار از دست موشك ... سريع ارتفاع كم كرده بود ... در همون ارتفاع خيلي پائين به سمت اميديه رفتيم ... و بعد از مدتي در اين فرودگاه به زمين نشستيم ......

http://pnu-club.com/imported/2010/04/612.jpg

من اولين شخص بودم كه از طياره پياده شدم ... ديدم يك جيپ آهوي آبي متاليك تميز اومد جلوي هواپيما .. يه سرهنگي پشت رل بود ... پرسيد : خلبان اين هواپيما كيه ..؟ چون حوصله نداشتم ، خواستم يه طوري دست به سرش كنم ... با بي اعتنايي گفتم : منم .. فرمايش ؟؟ هنوز حرفم تموم نشده بود كه ديدم پرده آبي صندلي پشت ماشين ، عقب رفته و فرمانده نيروي هوايي سرهنگ صديق با عصبانيت خطاب به من گفت : جناب سروان ... مگر بخشنامه نكرديم تو هوا مكالمه راديويي نداشته باشيد ..؟ و بايد از طرح ... ايكس .. ( پوزش اين جاش محرمانه است ) استفاده نماييد ؟!! فهميدم چه گافي دادم ... و صديق در ادامه افزود : همين الان از سر لاشه هواپيماي درويش مي آئيم !! تازه دوزاري ام افتاد چه فاجعه اي رخ داده ... دنيا دور سرم چرخيد .... تا اومدم جريان رو بپرسم ، علي دومين فردي بود كه از طياره پياده شد ... تا فرمانده نيرو و همراهانش چشمشان به علي افتاد .... شوكه شدند .. متعجبانه پرسيد .. اي واي ... تو زنده اي ..؟ ... ما همه اجساد رو پيدا كرديم الا جنازه تو .... مجبور شديم چند تا استخوان تو تابوت تو بگذاريم .... در همين وقت خلبان اصلي هواپيما هم پياده شد و من به صديق معرفي اش كردم و گقتم : قربان ايشون فرمانده هواپيما هستند ... من ميهمانم ... ! سرهنگ صديق رو به من كرد و گفت : همين حالا بدون درنگ مي روي ترمينال ، و اين بابا رو يه راست برسون ساوه .. چون به خانواده اش گفتيم شهيد شده ... چون اسمش تو ليست پرواز بود ...

http://pnu-club.com/imported/2010/04/613.jpg

اهواز ... شب حادثه .. :
چون اصولآ آدم ماجرا جويي هستم .. شروع كردم مخ علي رو زدن ... مرد حسابي كي حوصله داره با اتوبوس بره ... فرمانده نيرو هوايي رو ولش ... بيا بريم اهواز خونه دوست با حال من ... فردا با طياره بريم كه بهتره ... صديق از كجا مي دونه ما نرفتيم ... در ثاني او به من ماموريت داد تو رو ببرم ... گفت خانواده ام چي .. اونا سكته مي كنند ... گفتم تا حالا هيچ كس از مرگ كسي نمرده .... بهتر .. عزيز تر مي شي ... و اونا رو ذوق زده مي كني ... خلاصه آن قدر تو گوش آن بنده خدا خوندم ، تا تن به رضايت داد و با هم از اميديه به اهواز رفتيم .... شب جا تون خالي حسابي صاحبخونه سنگ نمام گذاشته بود .. و ما داشتيم شام مي خورديم و هم زمان راديو عراق رو هم گوش مي داديم ... يهو ديديم گوينده عراقي با شادي غير قابل وصفي داره اسامي شهداي اين فاجعه رو اعلام مي كنه ... نوبت به اسم علي رسيد ... گفت : سروان علي .... به درك واصل شد !! قيافه علي خيلي ديدني شده بود !! نمي دونست شادي كنه كه زنده س يا براي يارانش اشك بريزه ....
هواپيماي فرند شيب در زمان فاجعه :
هواپيماي حامل آيت الله محلاتي به همراه هيات همراه كه همگي از قضات عالي رتبه دادسراي نظامي بودند ، به خلباني سرهنگ درويش بعد از پشت سر گذاشتن شهرستان ايذه ، در نزديكي اهواز .. در حال پرواز بودند كه ... دو فروند ميگ عراقي ، مجهز به موشك هاي مدرن هوا به هوا ، بر روي فركانس فرندشيب رفته و با لهجه انگليسي -عربي خود ، به خلبان هواپيما اخطار مي دهند كه به همراه آنان بي درد سر به سوي عراق بروند ... درويش خلبان وطن پرست ايراني ، بدون توجه به اخطار دشمن ، هم چنان به راه خود ادامه مي دهد .... عراقي ها اين بار از راه ديگري وارد مي شوند .. و خطاب به او مي گويند : شما و ساير خدمه پرواز در امان هستيد ... ما پناهندگي شما به هر كشور آزاد دنيا رو تضمين مي دهيم ... تكرار مي كنيم : ما با شما كاري نداريم .. هدف ما مسافران شما است .. در اين جا درويش متوجه مي شود كه عوامل خود فروخته داخلي يا همون ستون پنجم ، دقيقآ آمار سرنشينان را به دشمن اطلاع داده است ... آخه ايشون تا اون لحظه دشمن رو متقاعد مي كرد كه هواپيماي مسافر بري و غير نظامي است ... و وقعآ هم آن هواپيما غير نظامي بود ... و اين مسئله از رنگ هواپيما مشخص بود .. چون در آن ايام تعدادي از هواپيما ها صرفآ براي مقاصد غير نظامي و شخصي پيش بيني شده بود ... مانند هواپيمايي ساها .. كه همه نوع هواپيما دارد ... علاوه بر آن فرند شيب كلآ طياره مسافر بري است . و هيچ نقشي نمي توانست در نبرد هاي هوايي داشته باشد . ولي همان طور كه گقتم ، دشمن از طريق وطن فروش ها متوجه شده بود كه مسافران آن معمولي نيستند ...

http://pnu-club.com/imported/2010/04/614.jpg

درويش بعد از آگاهي از نيت دشمن ، مراتب رو به حضرت آيت الله در ميان مي گذارد .. و تصميم نهايي رو به ايشون واگذار مي نمايد ... در اين جا مجبورم به نكته اي مهم اشاره نمايم : طبق مقررات هر مقام عالي رتبه اي كه سوار هواپيما شود ، بدون توجه به مقام او ، حتي رئيس جمهور ، تصميم گيرنده فرمانده هواپيما است . مشورت درويش و واگذار كردن تصميم نهايي به آيت الله محلاتي ،حاكي از آن است كه درويش به نظر او احترام گذاشته ... دوم .. به هنر خلباني خود واقف بود كه حتي در صورت شليك موشك ، قادر به كنترل هواپيماست ( اين نظر شخصي من است ) ... و شهيد محلاتي در پاسخ مي گويد : ما شهادت رو به تسليم شدن در مقابل دشمن بعصي ترجيح مي دهيم ... و خلبان وطن پرست همان كاري رو مي كنه كه بايد مي كرد ...

http://pnu-club.com/imported/2010/04/615.jpg

هواپيما بدون توجه به اخطار هاي مكرر به راه خود ادامه مي دهد .... صداي تلاوت قرآن مجيد يك صدا از داخل هواپيما به گوش مي رسد ... در اين هنگام دشمن زبون اولين موشك رو شليك مي كنه ... به گفته شاهدان عيني كه از پائين شاهد ماجرا بودند ... با اولين شليك ... بال چپ هواپيما كنده مي شود .. خلبان با مهارت تلاش مي كند هواپيما رو در جايي مسطح فرود آورد ... چنگنده عراقي ، با تعجب شاهد شجاعت و مهارت همكار ايراني خود مي شود ... و مجبور مي شود دومين موشك گرانبهاي خود را به سوي هواپيماي آسيب ديده ، شليك نمايد ... با برخورد موشك .. هواپيما چند تكه شده و مسافران از آن ارتفاع به سوي زمين روانه مي گردند .... براي آگاهي بيشتر اينجارو بخوانيد . و همچنين اينجا رو مطالعه فرمائيد
فرداي حادثه ... ساوه :
روز بعد به اتفاق علي با اتوبوس راهي ساوه شديم ... به نزديكي خونه شون رسيديم ...با پارچه هاي مشكي مزين شده بود ... **** اي ديده نمي شد .. شايد سفرش هم داده بودند ... كوچه خلوت خلوت بود .. ظاهرآ همه به گورستان رفته بودند ... علي از دختر بچه كوچكي سراغ اهالي منزل رو گرفت .. دخترك با قيافه معصومانه اش گفت : همه رقته اند سر خاك ... علي پرسيد سر خاك كي ؟ .. دخترك همچنان خونسرد پاسخ داد : سر خاك شما ..!!

http://pnu-club.com/imported/2010/04/616.jpg

من درنگ نكرده ، و عازم تهران شدم ... بعد ها علي ماجراي حضورش در سر خاك خود رو با آب و تاب تعريف كرد ... راستي يادم رفت بگم ... از اهواز خيلي سعي كرديم به خانواده اش اطلاع دهيم .. اما به دليل حمله شديد ، ارتباطات آن روز قطع بود ...
http://pnu-club.com/imported/2010/04/617.jpghttp://pnu-club.com/imported/2010/04/618.jpg

http://pnu-club.com/imported/2010/04/42.gif