PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مردي كه ديگر بازنگشت (متوسليان)



MIN@MAN
04-08-2010, 03:02 PM
مردي كه ديگر بازنگشت (متوسليان)
هميشه سرش توي كار خودش بود. آرام و تنها، يك گوشه مي­نشست. خيلي لاغر بود. كمتر با بچه­ها بازي مي­كرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله كه نبايد اين همه آروم باشد. بعدها فهميدند كه قلبش ناراحت است. عملش كردند.

مي­خواست برود قم يا نجف درس طلبگي بخواند. حتي توي خانه صدايش مي­كردند «آشيخ احمد» ولي نرفت. مي­گفت: «كار بابا تو مغازه زياده.»

هم دانشگاه مي­رفت، هم كار مي­كرد: در يك شركت تأسيساتي. اوايل كارش بود كه گفت «براي مأموريت بايد بروم خرم­آباد.» خبر آوردند دستگير شده. با دو نفر ديگر اعلاميه پخش مي­كردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چيز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص كند.

دانشجوي مهندسي برق دانشگاه علم و صنعت باشي و بروي زير رگبار گلوله. عجيب نيست؟! آدم بايد خيلي كله­شق باشد كه همه چيز را ول كند و بزند به بيابان و ميان بسيجي‌هاي خاكي. حاج احمد متوسليان را مي­گويم. فرمانده لشكر 27 محمد رسول الله.

شب­ها بچه­ها با هم شوخي مي­كردند. جشن پتو مي­گرفتند. حاج احمد يك گوشه مي­نشست، مي­رفت تو فكر. شوخي­ها كه بيش از اندازه مي­شد، يك داد مي­زد، هر كس مي­رفت يك گوشه. بعضي وقت­ها خودش هم يك چيزي مي­گفت و با بقيه مي­خنديد.

پرسيد: «كجا بودي تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا مي­خوردم.» دست انداخت يقه­ام را گرفت و با خودش بُرد. يك پسر 18-17 ساله روي تخت دراز كشيده بود. ما را ديد، ترسيد. دست و پايش را جمع كرد. «اينا چيه روي دستاي اين؟» يقه­ام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمي­آمد. گفتم: «خون.» رو كرد به آن پسر و پرسيد: « از كي اينجايي؟» پسر گفت: «يه هفته­س.» ديگر داشت داد مي­زد: «گفتي دستاتو بشورن؟» پسر گفت: «گفتم، ولي كسي گوش نداد.» يقه­ام را از دستش كشيدم بيرون. در رفتم. دوباره شروع كرد به داد و فرياد. با التماس گفتم: «حاجي، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصي اومدم.» گفت: «نه خير، يك ساعت و نيمه كه اومدي، اما به جاي اينكه بياي به مجروحا سر بزني، رفتي به كيفِ خودت برسي.»
سرم پايين بود كه صداي گريه­اش را شنيدم: «تو هيچ مي­دوني اين بچه پيش ما امانته؟ مي­دوني مادرش اونو با چه زحمتي بزرگ كرده.»

شب، ما را توي ميدان صبحگاه در دوكوهه جمع كرد. به خط شديم. گفت: «حالا تا پونصد مي­شمرم، سينه­خيز بريد. ديشب كه شناسايي رفته بوديم، شمرديم. بايد همين قدر بريد تا از ديد دشمنان خارج شيد.»

از سنگر رفت بيرون وضو بگيرد. براي عمليات مهمات كم داشتند. رفته بود توي فكر. پيرمردي آمد و كنارش ايستاد. لباس بسيجي تنش بود. فكر مي‌كرد او را قبلاً جايي ديده است، اما هر چه فكر مي­كرد يادش نمي­آمد كجا. پيرمرد به او گفته بود: «تا ائمه را داريد، غم نداشته باشيد. توي اين عمليات پيروز مي­شيد. عمليات بعدي هم اسمش بيت­المقدسه. بعد هم مي‌ري لبنان. ديگه هم برنمي­گردي.» گريه مي­كرد و براي من تعريف مي­كرد.

رفت لبنان... راستي راستي هم ديگر برنگشت. سال 61 بود كه رفت و... مفقود ماند تا امروز. تو فكر مي­كني حاجي كجاست؟!