PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شکلهای مختلف یک لغت (بررسی 10 لغت)



TAHA
04-04-2010, 07:15 PM
ability

Nouns
ability
disability
inability
Adjectives
able
unable
disabled
Verbs
enable
disable
Adverbs
ably


حالت اسم این لغتسه مورد است.

ability

به معنی توانایی اسم

مثال:

I don't have the ability to say 'no

نمیتوانم "نه" بگویم

disability

ناتوانی، عجز

مثال:

children with severe learning disabilities.

بچه هائی با ناتوانی وخیم در زمینۀ مورد یادگیری

inability

His inability to cope wit his problems is obvious.

نا توانی او در مورد حل مشکلات (کاملا) معلوم است.

این کلمه سه حالت وصفی دارد.

able

توانا، قادر

I've always wanted to be able to speak Japanese

همیشی میخواستم که بتوانم ژاپنی صحبت کنم

unable

عاجز،ناتوان(برای انجام کاری)

Lucy was unable to find outwhat had happened.

لوسی نتوانست بفهمد که چه اتفاقی افتاده بود.

disabled

ناتوان، عاجز (عجز جسمی یاروحی)

teachers who work with learning disabled children

معلم هائی که به کودکانی که در یادگیری مشکل دارند آموزش میدهند.

اینکلمه یک حالت قیدی دارد

ably

با توانایی، از روی لیاقت

He performs hisduties very ably

او وظائفش را کاملا با توانائی ومهارت انجام میدهد.

اما شکل فعل این کلمه دو مورد است.

enable

قادر ساختن

The loan enabledJan to buy the house.

وام، جان را قادر ساختن که بتواند خانهرا بخرد.

disable

ناتوان کردن، عاجز کردن

The virus will disable your computer.

ویروس کامپیوترت را از کار میاندازد.

normal

Nouns


normality/US normalcy
abnormality

normal
Adjectives
Normal
Abnormal
Adverbs
normally
abnormally


صورت اسمی این کلمه سه مورد است.

normality

یا

normalcy American English only

حالت عادی

We're hoping for a return to normality (normalcy)as soon as possible.

امیدواریم که بهزودی زود به حالت عادی برگردیم.

abnormality

وضع غیر عادی، غیر طبیعی

He may suffer from a brainabnormality.

او ممکن از وضعیت غیر عادی مغزی (مشکل مغزی) رنج ببرد.

normal

شکل عادی

Slowly her heartbeat returned to normal.

به تدریج ضربان قلبش به شکل عادی برگشت.

توجه این لغت به همین گونه صفت هم میتواند باشد و فقط جایگاه گرامی خاص خود را دارد

این لغت دو صفت دارد

normal

عادی، معمولی

abnormal

غیر عادی

A normal working week is 40 hours.

حالت عادی کار هفتگی 40 ساعت است.

این لغت دو شکل قیدی دارد

normally

به شکل عادی، بطور طبیعی

The system seems to be working normally now.

به نظر می آید که سیستم مزبور به خوبی کار میکند.

abnormally

حالت غیر عادی.

An abnormally high pulse rate.

ریتم غیر عادی بالای ضربان قلب.

To accept

Nouns
acceptance
acceptability
Adjectives
acceptable
Unacceptable
accepted
Verbs
accept
Adverbs
acceptably
Unacceptably


صورت اسمی این واژه دو مورد است

acceptance

پذیرش، قبول

the formal acceptance of an invitation

شکل رسمی قبول یک دعوت.

acceptability

پسندیدگی، مقبولیت

The best features of our technique are safety and acceptability.

بهترین خصوصیت روش ما بی خطر بودن و مقبولیت آن است.

صورت وصفی این کلمه سه مورد است

acceptable

پذیرفتنی، قبول کردنی، قابل قبول

an agreement which is acceptable to all sides

پیمانی که برای هر دو طرف قرار قابل قبول است.

unacceptable

غیر قابل قبول

An unacceptable excuse

بهانۀ غیر قابل قبول

accepted

پذیرفته، مقبول

An accepted theory.

یک تئوری پذیرفته شده

این کلمه یک شکل فعلی دارد

accept

I can’t accept your invitation.

نمیتوانم دعوتتان را قبول کنم

این کلمه دو شکل قیدی دارد

acceptably

به شکل قابل قبول

How can we pray acceptably

چگونه میتوانیم به شکل قابل قبولی دعا کنیم؟

unacceptably

به شکل غیر قابل قبول

Sometimes the Internet speed is unacceptably slow.

بعضی موارد سرعت اینترنت به شکل غیر قابل قبولی پائین است.

accident

Nouns
accident
Adjectives
accidental
Adverbs
accidentally


اسم

accident

حادثه، تصادف

صفت

accidental

تصادفی، اتفاقی، غیر مترقبه

An accidental death.

یک مرگ اتفاقی

قید

accidentally

به شکل غیر مترقبانه، به طور اتفاقی

I accidentally locked myself out of the house.

اشتباهی در را بستم و بیرون خانهجا ماندم (کلید همراهم نبود)

accuracy

Nouns
accuracy
accurateness
inaccuracy
Adjectives
Accurate
inaccurate
Adverbs
accurately
inaccurately


اسم

accuracy

یا

accurateness

دقت، صحت

There have been questions about the accuracy (accurateness) of the report.

در مورد صحت گزارش سوالاتی (تردیدهائی) وجودداشته است.

Inaccuracy

نادرستی، عدمدقت

the inaccuracy of a weather forecast

نادرستی پیش بینی وضع هوا

صفت

accurate

درست، دقیق

An accurate report.

inaccurate

غلط، اشتباه، نادرستی

قید

accurately

به شکل دقیق و صحیح

With more knowledge of grammar, you can speak more accurately.

با دانش گرامر بیشتر میتوانی صحیح تر صحبت کنی

inaccurately

به شکل غلط و نادرست

As an English learner try not to speak inaccurately.

به عنوان یک یادگیرندۀ زبان انگلیسی سعی کن بهشکل غلط صحبت نکنی

to accuse

Nouns
accusation
The accused
accuser
Adjectives
Accusing
Accusatory
Verbs
accuse
Adverbs
Accusingly


اسم

accusation

تهمت، اتهام

A number of serious accusations have been made against her.

چند تهمت سخت بر او زده شده است

The accused

متهم

The accused man was being held in the Jail.

آن مرد متهم تو زندان افتاد.

accuser

تهمت زننده

The accuser was charged 20$

فرد تهمت زننده 20 دلار جریمهشد.

صفت

Accusing

یا

accusatory

به دید اتهامی، به دید تهمت زدن

The peoples accusatory (accusing) look really bothers me.

نگاه مردم که به دید تهمت زدن است (به چشم یک انسان خطا کار به من نگاه میکنند) واقعا اذیتم میکند

فعل

accuse

تهمت زدن

He was accused of murder.

به او تهمت قتل زدند.

قید

accusingly

به دید تهمت، به نگاه اتهام

She suddenly pointed at me, and everyone looked at me accusingly.

او ناگهان به من اشاره کرد و بعد همه به چشم تهمت (به اینکه کار خطائی از من سر زده باشد) به من نگاه کردند.

custom

Nouns
custom
customer
Customs
Customization
Adjectives
customary
custom
customizable
Verbs
accustom
Customize
Adverbs
customarily


اسم

custom

سنت، عادت

It's the custom for the bride's father to pay for the wedding.

رسم این است که پدر عروسخرج عروسی رامتقبل شود.

Customs

گمرک

She was stopped at customs and questioned.

او را در گمرک متوقف کردند و سوالاتی از او کردند.

customer

مشتری

We've had several letters from satisfied customers.

از سوی مشتری های راضی (از ما) چندین نامه به دست ما رسیده است.

customization

ساخت بر طبق سفارش، تولید بر اساس نیاز

All consumers can enjoy our customization options.

همه مصرف کنندگان میتوانند از حق سفارشی کردن بر خوردار باشند (که محصول طبق سفارششان ساختهشود)

صفت

customary

عادی، مرسوم، رسم

In somecultures it is customary for the bride to wear white.

در بعضی فرهنگ ها رسم است که عروس لباس سفید بپوشد.

custom

سفارشی، بر حسب دستور (توجه این لغت آمریکائی است)

He also offers custom tours to London.

او همچنین برای رفتن به لندن یک تور سفارشی آماده کرد.

customizable

قابل انطباق بر اساس مصرف خاص (چیزی که این قابلیت را دارد که تغییر یابد تا بر طبق احتیاجات و یا سفارشات داده شده تغییر یابد)

Our production is customizable.

محصولات ما (بر اساس نیاز افراد) قابل انطباق است. (میتوانیم در آن تغییراتی را اعمال کنیم)

فعل

Accustom

عادت کردن، عادت دادن، خو گرفتن، کسی را به چیزی خو دادن

It took a while for me to accustom myself to all the new rules and regulations.

مقداری طول کشید تا بتوانم خودم را با قوانین و مقررات جدید وفق دهم.

Customize

سفارشی کردن، بر اساس احتیاج موجود چیزی را تغییر داردن، تغییر چیزی برای تطبیق با آنچه احتیاج است.

She has customized the software to suit our needs.

او نرم افزار مزبور را برای اینکه مطابق با احتیاجات ما باشد تغییر داده است.

قید

customarily

به طور عادی، به شکل طبیعی، بر طبق آداب و رسوم

Customarily, you will be paid a fixed feefor the job.

عادتا، برایاین شغل به شما حقوق ثابتی پرداخت خواهد شد.

to achieve

Nouns
achievement
achiever
Adjectives
achievable
achieved
Verbs
achieve


اسم

achievement

دست یابی، دستاورد، موفقیت

We try to celebrate the achievements of our students.

ما سعی میکنیم که برای دستاوردهای دانش آموزانمان جشنی به پا کنیم.

achiever

کسب کنندۀ موفقیت، بدست آورندۀ دستاورد و پیروزی

The study shows that onlychildren tend to be high achievers in school.

مطالعات نشان میدهد که فقط کودکان تمایل دارند که در مدرسه به دستاوردهای بالا دست یابند (موفقیت های بزرگی کسب کنند)

صفت

achievable

دست یافتنی، قابل وصول

Before you set your targets, make sure that they are achievable.

قبل از اینکه اهدافی را برای خودت معین کنی اطمینان حاصل کن که آنها قابل دست یابی باشند.

achieved

The achieved purpose is not something to be gained just with a little effort.

هدفی را که به آن دست یافتیم چیزی نیست که فقط با اندکی تلاش به دست بیاید.

فعل

achieve

دست یافتن، رسیدن، نائلشدن، تحصیل کردن، کسب موفقیت کردن

She eventually achieved her goal of becoming a professor.

او سر آخر به هدف خودش که معلم شدن بود رسید.

to act

Nouns
Act
action
inaction
interaction
reaction
Transaction
Reactionary
actor
actress
Adjectives
acting
reactionary
actable
Verbs
act
react
action


اسم

act

فعل، کار، عمل (اصل کاری که از کسی سر میزند)

a thoughtless act

یک کار ناشی ازبی فکری

action

عمل، اقدام، فعالیت (انجام کاری برای رسیدن به هدف و منظور خاص)

They met to discuss a plan of action.

آنها با هم ملاقات کردند تا در مورد طرح فعالیتشان با هم بحث کنند.

inaction

بی حرکتی، انجام ندادن کاری، بدون فعالیت

Several newspapers have criticized the President for inaction.

چندین روزنامه از رئیس جمهور به خاطر عدم فعالیتش انتقاد کردند.

interaction

اثر متقابل، فعل و انفعال

Price is determined through the interaction of demand and supply.

قیمت بر اساس اثرمتقابل عرضه و تقاضا تعیین میشود.

reaction

واکنش، عکس العمل

the government's reaction to the fuel crisis

عکس العمل دولت در مقابل بحران سوخت

transaction

معامله، انجام فعالیت تجاری

The bank charges a fixed rate for each transaction.

بانکها برای انجام هر معامله یک نرخ ثابتی برای افراد معین میکنند.

reactionary

آدم مرتجع، آدم واکنشی

He has been a fervent reactionary throughout his life.

او (همواره) در طول زندگی اش یک آدم مرتجع بود (با هرگونه تغییر در مسائل اجتماعی ، سیاسی و غیره مخالف بود)

actor

بازیگر مرد

actress

بازیگر زن

صفت

acting

فعال، کاری

Just an acting manager can solve our factory problem.

فقط یک مدیر فعال میتواند مشکل کارخانۀ ما را حل کند.

reactionary

ارتجاعی، استبدادی، واکنشی

reactionary attitudes

رفتار ارتجاعی (که هرگونه تغییر در روند اجتماعی یا سیاسی و امثال آن را قبول ندارد و نفی میکند)

actable

انجام شدنی

If you try it you will findit actable.

اگر امتحان کنی میبینی که انجام شدنی است.

فعل

act

کاری را انجام دادن

The company acted correctly in firing him.

شرکت در مورد اخراج او کار درستی را انجام داد.

react

واکنش نشان دادن، عکس العمل نشان دادن

How did Wilson react to your idea?

ویلسون در مقابل ایدۀ تو چه عکس العملی نشان داد.

action

کاری را عملی کردن

How are we actually going to action these objectives?

واقعا چگونه میتوانیم این اهداف را عملی کنیم.

activity

Nouns
activity
inactivity
Adjectives
active
Inactive
interactive
proactive
reactive
Verbs
Activate
Deactivate
Reactivate
Adverbs
actively


اسم

activity

فعالیت

Outdoor activities such as hiking or climbing

فعالیت خارج از محیط خانه مانند پیاده روی و یا کوهنوردی

inactivity

عدم فعالیت

Don't suddenly take up violent exercise after years of inactivity.

بعد از چند سال عدم فعالیت (ورزشی) یک دفعه برای خودت یک تمرین سخت را انتخاب نکن

صفت

active

فعال، کاری

She's over 80, but is still very active.

او بیش از هشتاد سال دارد ولی هنوز فعال و کاری است.

Inactive

غیر فعال، سست، تنبل، بی جنبش

The brain cells are inactive during sleep.

سلولهای مغزی در طی خواب غیر فعال هستند.

interactive

دارای تاثیر بر یکدگر

Interactive teaching methods such as role playing

روش تدریس اینتراکتیو مانند نقش بازی کردن (دو نفر با هم نقشی را بازی میکنند و این باعث میشود که مثلا در کلاس زبان، طرز حرف زدن را بهتر یاد بگیرند).

proactive

فعالیت از قبل شروع شده (قبل از اینکه تغییراتی بوجود آید از قبل کارهای لازم را انجام دهیم نه اینکه بعد از ایجاد تغییرات تازه عکس العمل نشان دهیم)

a proactive approach to staffing requirements

یک فرآیند فعالیتی از قبل شروع شده که عبارت است از تهیه کردن آنچه مورد نیاز است (نه آنکه وقتی نیاز پیدا شد تازه سراغ تهیۀ آن برویم)

reactive

واکنش دار، واکنشی، انفعالی

a reactive foreign policy

یک سیاست خارجی انفعالی (به جای اینکه خودشان کار خاصی انجام دهند فقط سعی میکنند واکنش نشان دهند)

فعل

Activate

فعال کردن

Cooking fumes may activate the alarm.

دود ناشی از پخت غذا ممکن است زنگ خطر را فعال کند.

deactivate

از کار انداختن، به فعالیت چیزی خاتمه دادن

In 1976, the old lighthouse was deactivated.

در سال 1976 فانوس دریائی قدیمی از کار افتاد.

reactivate

دوباره فعال کردن، دوباره فعال شدن

The virus can reactivate at any time.

ویروس هر لحظه امکان دارد دوباره فعال شود.

قید

actively

فعالانه، به شکل کاری

Carol was actively involved in the local sports club.

کارل به شکل فعالی درگیر کارهای باشگاه ورزشی محلشان شده بود.

مژگان
04-04-2010, 07:34 PM
باز بگو من از نوشته هات تشکر نمی کنم:286: