PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بزرگداشت بانو هما ارژنگی و شعرهای ایشان



ATHENA
03-10-2010, 08:05 PM
بانو هما ارژنگي، در خانواده‌‌اي چشم به جهان هستي گشود كه عشق به ايران، پاس داشت فرهنگ گران‌سنگ ايران زمين، مهر به زبان فارسي و به خطه‌ي آذربايجان كه ريشه در آن داشت، سنت بود و ميراث. پدرش استاد رسام ارژنگي نيز از همين ميراث بهره گرفته بود و باهمين سنت پرورش يافته بود. از اين رو، از پاي تا سر، آكنده از عشق ايران بود.
هما نيز مانند پدرش، ستايش‌گر ايران است و شاعر افتخارات اين سرزمين كهن و اين تاريخ پرفراز و نشيب.
شعرهاي ميهني «هما»، نه تنها در ميان شعردوستان، نسل امروز بلكه در گستره‌ي تاريخ ايران زمين، برجسته، ماندگار و پايدار است.

«هما ارژنگي»، فرزند نگار‌گر شهير «رسام ارژنگي» در سال 1322در تهران و در خانواده‌اي هنرمند و هنرپرور به جهان هستي پا نهاد.
او تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در مدارس «سعدي» و «اسدي» به پايان برد و سپس در رشته ادبيات انگليس از دانشگاه تهران فارغ‌التحصيل گرديد.
وي از كودكي به انواع هنر‌هاي زيبا همچون شعر، نقاشي، موسيقي، نويسندگي و هنر بازيگري عشق مي‌ورزيد. در طول سال‌هاي تحصيل همواره در درس و هنر پيشگام بود و سروده‌ها و نوشته‌هايش در نشريات آن روزگار به چاپ مي‌رسيدند و صحنه نمايش مدرسه، عرصه هنرنمايي‌‌هايش قرار مي‌گرفت.
نخستين اثر وي كه به چاپ رسيد، يادنامه‌اي است درباره برادر هنرمند و ناكامش«فرهاد ارژنگي» كه خود در هنر موسيقي سرآمد بود. هما پس از مرگ برادر و در سنين نوجواني اين يادنامه را به رشته تحرير كشيد.
وي پس از دريافت ليسانس به خدمت آموزش‌وپرورش درآمد و سال‌هاي متمادي به اين خدمت ارزنده ادامه داد.
روح حساس و جست‌وجوگرش كه همواره به جست‌و‌جوي پاسخ چرا‌هاي هستي بود، او را به وادي عرفان كشانيد و مطالعات مداوم و گسترده‌اش به او ياري بسيار كرد. هما، كه در خانواده‌‌‌اي ميهن‌پرست و معتقد به اخلاق و ارزش‌هاي انساني پا گرفته، در شعر و نوشتار در دو زمينه به كار خويش ادامه مي‌دهد. نخست با تكيه بر فرهنگ و تمدن و تاريخ پرافتخار ايران به كار مي‌پردازد. وي در اين زمينه آثار ارزشمندي به وجود آورده است. بخش خلاق ديگر وي در وادي عرفان و با بهره‌گيري از بزرگان ادب، حركت مي‌كند. به مولانا و شمس ارادتي عميق دارد و بسياري از اشعار عرفاني او در قالب مثنوي و با الهام از اين انديشه‌وران شكل مي‌گيرند.
نخستين مجموعه از سروده‌هايش با عنوانِ «پرواز عاشقان» "The a scension of lovers"
در سال 1373 از سوي نشر «مدبر» و دومين مجموعه اشعارش با عنوانِ «گل هزار پر» "One thous and petalled lotus"
در سال 1379 به وسيله نشر «المعي» بر چاپ رسيده. در سا‌ل‌هاي اخير وي به كار ترجمه آثاري چند پرداخته كه از آن ميان مي‌توان به آثار منتشر شده زير اشاره كرد.
1- تجربه تانترا (سرودهاي سارها)- نشر جم- تهران 1383
2- جريان بخشاينده دامما- نشر مثلث- تهران 1384
3- سپاه گمشده كموجيه- نشر عطايي- تهران 1384

به آنان كه در راهِ تو مي‌پويند...
اي ايران


به خاكِ پاكِ تو، اي مهدِ آريا سوگند
رهي به جز تو نگيرم، وگر بميرم من
يكي نژاده، ز پاكانِ آذر آبادم
گشاده خاطر و، آزاده و، دليرم من



زلالِ خونِ سياووش، در تنم جاريست
َهماره در دلِ من، آرزوي بيداريست
هميشه بر سر بازارِ دادخواهي‌ها،
چو كاوه، زخمة پتكِ توانگرم كاريست



قسم به حرمتِ انسان، به فرِ آزادي
به هورمزد، كه انديشه‌ام به آيين كرد
بدان يگانة جان آفرينِ هستي بخش
كه جانِ پاكِ مرا، با اميد آذين كرد




به قله‌هاي مِه‌آلودِ آسمان سايت
تو جان پناهِ مني،‌ اي خجسته ايرانم
قسم به مهرِ اهورا، به چشمة‌ خورشيد
كه روزِ حادثه، گُرد آفريدِ ميدانم



نباشد آنكه ترا، مانده و زبون بينم
كه كاويانه درفشِ تو را، واژگون بينم
نيايد آنكه در اين روزگارِ قهرآيين
شهابِ بختِ ترا، تيره و نگون بينم



به كوهِ قافم اگر افتخار بايد جُست،
چو مرغكان، ز سرِ آشيانه، پرگيرم
وگر براي تو از جان، سپر ببايد كرد،
به راهِ عشق تو، من عاشقانه مي‌ميرم



هزار بارت اگر بشكند پرِ پرواز،
وگر وجودِ تو سوزد، زگرميِ آذر،
اگر شراره ببارد از آسمانت، - باز
خروشِ تازه برآري، زقلبِ خاكستر!



تو- روحِ زندة اسطوره‌هاي تاريخي
كه با تو زنده بماند،‌ حماسة انسان.
تو- سايه سارِ مني، - اي تناورِ سرسبز
تو- اعتبارِ مني، اي دلاور- اي ايران

(تهران، خردادماه 1378 خورشيدي)

مهرگان

چو مهر، مي‌دمد از بامِ قلة البرز،
و نور. مي‌چكد از شاخه‌هاي زرين بال،
شكوه و، حشمتِ اين قبله‌گاهِ جان افروز،
دوباره مي‌كشدم، تا فراخناي خيال...



به مهرگان كه همه گاه،ِ ياري و مهر است،
گياه و آب و هوا، از اميد سرشارند،
غرورِ خاك، به تاك مي‌جوشد،
و آسمان و زمين، راي آشتي دارند،

به عزمِ پويه، به صحراي ياد، مي‌تازم...



به جشنِ مهر، در اين دشتِ بي‌كران بينم،
سپاهِ ژَنده دليرانِ مُلكِ ايران را
كه بر سمندِ غرور آفرينِ آزادي،
عنان گشاده بپويند، راهِ يزدان را...



به جشنِ مهر- زمين فرشِ زعفران بر تن،
و بي‌كرانِ افق، رنگِ ارغوان دارد.
قباي سرخ، به بالاي پيرِ برنا دل،
سبوي تازه، به دل خونِ رَز نهان دارد.



به جشنِ مهر- جهان‌ديده مردِ برزيگر،
سپاسِ ايزدِ مهر آفرين، به جاي آورد.
فتاده روي زمين- ميوه‌هاي شهد آگين
ز شاخه‌ها به چمن- پولِ زرد مي‌بارد...



به گِردِ آتش زرتشت، مهريان در جوش،
جهان به كام و، زمان رام و، نوششان درجام.
سرود و، شادي و، لبخند- بانگِ نوشانوش،
ز هيمه. شعله فزون و، شراره‌ها بر بام...



به يُمنِ شاديِ اين گل‌رخانِ شيرين كار،
دلم به سينه دَمان و، لب از سخن خاموش،
كه ناگهان به غريوي كه جان كند مدهوش،
دَرَد سياهيِ شب با خروشِ بانگِ سروش،



و در طلوعِ فَلَق، اين سخن رَسَد بر گوش:
تو، اي پرندة آتش به جانِ ورجاوند!
شكسته بال، ز آزارِ دشنة‌خون ريز،
رهيده از ستمِ آسمانِ توفان خيز،



گذشته از دلِ غرقاب‌هاي هول‌انگيز،
ز پشتِ كنگره‌هاي هزارها پاييز،
هنوز مي‌خواني!
تو سرفرازترين، سرفرازِ تاريخي.



تو يادمانِ غرورآفرينِ دوراني.
تو افتخارِ جهاني، تو مُلكِ ايراني.
چو چرخِ پيرِ زمين، در زمانه گردان باد،
هَماره، مهرِ اهورا، به مُلكِ ايران باد.


اي سرزمين من

اي سرزمينِ من، هرجا كه مي‌روم،
مهرِ تو در غبارِ سپيدِ ستاره‌ها،
در بي‌كرانِ سرخِ افق‌هاي دوردست،
يا بر ستيغِ شامخِ آن قله‌هاي سخت،
مي‌خوانَدَم به خويش...



با عشقت اي بلند،
در بزمِ دلگشا و فروزانِ لاله‌ها،
يا در نگاهِ مستِ غزالانِ تيزپا،
در جامِ سبز و دلكشِ هر بيشة بلوط،
با بوسه‌هاي باد، به لب‌هاي خشكِ لوت،
از خويش مي‌روم



كم‌كم بهار مي‌رسد و، دشت‌هاي سبز،
در موجِ سرخ و، گرمِ شقايق شناورند.
آه اي بهشتِ روشنِ پندارهاي من،
بر ديلمان و تالش و، آن هگمتانِ پير،



بر قلة سهند و بر آذرفشانِ او
بر خاوران و طوس، بر آن زابلِ دلير،
بر آن خَليجِ ماندني و جاودانِ پارس،
بر سيستان و، رستم و، زالِ نژاده‌اش،
بر دودمانِ كورِش دادآفرين قسم،
هرجا كه مي‌روم، گويي هنوز هم،
آوازِ سُمِ اسبِ سوارانِ تيزتك،
در كوره راه‌هاي خاطره، تكرار مي‌شوند...

***

در هر طلوعِ روشنِ خورشيدِ خاوران،
بينم كه بهرِ سرفرازي اين خاكِ زرنشان،
بنشسته بر سمندِ سبك تازِ افتخار،
يعقوبِ قهرمان...



آندم كه ديدگانِ من، از لابلاي ابر،
تا سربلند قلة البرز مي‌دود،
آن ديوِ پا به‌بند، مرا مي‌دهد نويد،
از بس، كُنامِ شَرزِه پلنگانِ جنگ‌جوي
آرد مرا به ياد- از آرش دلير،
آن گُردِ شيرزاد،
كوجان كمانه كرد، پي خصمِ بد نهاد...

***

اين خانة‌ اميد من، اين خاكِ پرگهر
هرگز گمان مدار كه‌ در قلب كوچكم،
تنها نشان، ز شوكتِ اين يادگارهاست
تا دل درونِ سينه به مهرِ تو مي‌تپد،
اي بس اميدِ تازه به فصلِ بهارهاست
بنوشته بر جبينِ زمان، با غرور و عشق،
تا جاودان به تاركِ تو افتخارهاست.

(تهران- 28 بهمن 1378)

آرشِ كماندار...

از دامنِ كوهسارِ البرز،
مي‌ريخت، به صخره‌هاي تب‌دار،
سوزنده شراره‌هاي خورشيد...
وان قامتِ دلكِش دماوند،
با آنهمه فر و سرفرازي،
لرزنده به خود، زبيم و اُميد...

***

آن روزِ غريبِ محنت‌انگيز،
پيمانة بختِ شادخواران،
در چنبرِ چرخ- باژگونه،
در شهر همه، نشانِ غم بود.
در ساغرِ قلبِ ميگساران،
جوشنده شرنگِ نامرادي،
رخسارة مردمان دُژم بود...

***

آن روز- حدود و مرزِ ايران،
آزادگي و، غرورِ انسان،
در پَرِشِ تيرِ يك كمان بود.
مي‌رفت، يگانه سربداري،
بر مَسلخٍ عشق و، پايداري،
آورد گَهَش، نه آن‌چنان بود...

***

چون شير كه رو كند به تخجير،
آن سخت كمانِ آتشين تير،
كز وحشتِ ننگ و بيمِ تحقير،
مي‌جُست به كارِ خويش تدبير،
مي‌رفت كه در پناهِ يزدان،
خود نقش زند نشانِ تقدير...!



بازو بگشاد- آن كماندار،‌
رو جانبِ كوه و، آسمان كرد.
بدريد، سپيد جامه بر تن،
سَر بر سرِ صخره‌اي همي سود،
دادارِ يگانه را، نداد داد.
پژواكِ بلندِ خواهشِ او،
پيچيده به قلبِ كوهِ البرز...
جوشيد گدازه‌هاي سوزان،



در سينة سنگ‌ها شتابان،
غُريد پلنگِ خفته در كوه،
آهو بچگان، ز جان هراسان...!
آنگاه، ز اوج آسمان‌ها،‌
ابري چو غبار، سر برآورد
توفنده نهاد- گردبادي،
كوبيد به چهرِ كوهساران...

***

فرهيخته آرشِ كماندار،‌
آن گُردِ نژادة سرافراز،
دل بر كف و، جان در آستين، گفت:
اي ياور و يارِ پاكبازان،
اي بر دلِ خسته‌ام تو درمان،
من قاصدِ افتخار و نورم،
شير اوژن و پردل و جسورم،
جانبازيِ من چو نيست بازي،‌
بر من تو ببخش- سرفرازي...

***

آنگاه به نامِ ايزدِ جان،‌
با يادِ وطن- خجسته ايران،
آن تيرِ گُزيده در كمان كرد.
قربانِ شرف- تن و روان كرد.
آميخت همه روانِ پاكش،
با سختيِ تيرِ تيزِ پَران،
آن تير، همه روان و جان شد.
گويي كه روانِ آرش و تير،
پيچيد به‌هم، چو آذرخشي،
توفنده و جان شكار و سوزان
بر جانبِ اهرمن، روان شد...

***

آرش، به فروغ و نورِ ايمان،
آن روزِ بلندِ تيرگان را،
بنوشت به قلبِ سرخِ تاريخ،
با خامة عشق و جوهرِ جان.
بنهاد يكي نشانِ جاويد،
بر سينة افتخارِ‌ انسان...

***

يعني كه ز جان، گذر توان كرد.
در آتشِ خشم و كين، خطر كرد.
وز بازيِ آسمان، حذر كرد.
ليكن دلِ خود، ز مهرِ ايران،
هرگز نتوان بُريد آسان...!


«نبرد آريو برزن»

تو اى ايران!
بهشتِ راستينِ من،
پناهِ آخِرينِ من،
سراى واپسينِ من،
اَلا اى مهربان مادر،
دليرى‏ها ترا زيبد
تو اى گنجينه گوهر...
***
كنون من با دلى جوشان،
از آن درياى بى‏پايان،
برآرم گوهرى تابان
دِليرى را برافروزم
از آن گنجينه روشن
به نورِ آريو برزن...
***
چو اسكندر به دُژ خويى
سوى ايران زمين آمد،
چو روباهِ كژانديشى،
پىِ بيداد و كين آمد،
كُنامِ شيرمردان را،
ندانستى كه جان بايد
ندانستى نبردِ اين دليران را
توان بايد...
***
از آن سو - آريو برزن،
همان سردارِ خصم افكن
سپاهى انجمن آورد
از مردانِ رزم‏آور
همه گُرد و همه چابك
بهين انديشه و نيكو
همه چالاك و تيرانداز
سنگين سينه و بازو...
پس آنگه گفت با ياران:
«كنون كاين اهرمن خو را
«به سر انديشه جنگ آمد،
«كنون كز فتنه دشمن،
«وطن را عرصه تنگ آمد،
«بپا خيزيد اى ياران!
«كه اين هنگامه خون را
«نه هنگامِ درنگ آمد.
«سزاى دشمنِ بدخو
«همى بارانِ سنگ آمد...
«هر آنكو دشمنِ ايران
«نگون بايد.
«كژانديشِ دَنى را
«روزِ روشن قيرگون بايد.
«به ايرانشهر،
«آيينِ پليدى
«واژگون بايد...»
***
«تُك آب» - آن پايگاهِ فرّ و پيروزى،
كه بعدِ سال‏هاى دور،
پژواكِ غريوِ آريو برزن،
هنوزش در درونِ رخنه هر سنگ مى‏غرّد،
«تُك آب» آن تنگه اميّدِ ايرانى،
همان دروازه سنگين،
كه اينسان در گذارِ روزگاران دير پاييده
و چون بندى توانا،
آستانِ پارس را بر شوش مى‏بندد،
نبردِ پهلوانان را پذيرا شد...
***
سپاهِ دشمنان از بعدِ روزى چند،
چون رودى خروشان،
سخت مى‏غرّيد و هر جا
مى‏گذشت آنجا
سراى مرگ و آتش بود...
زمين بر خويش مى‏لرزيد و
چشمِ آسمان گريان
نه زنهار و امانى - بر سرا و خان و مانى بود...
***
سپاهِ آريو برزن،
نشسته در كمينگاهى،
به بالاى بلندِ كوه، سَرِ دربندِ شهر پارس
شكيبش بس توان فرسا
به سر انديشه فردا
***
به دنبالِ شبى پايا،
فَلَق پشتِ افق سر زد.
گلِ خورشيد، بر بامِ بلندِ آسمان روييد.
غريوِ وحشىِ دشمن.
به دشتِ بيكران پيچيد.
سپاهِ ديو و دَدْ نزديك‏تر آمد.
به هر گامى ولى راه گريزش تنگ‏تر مى‏شد.
زِهر سو، كوه‏ها بر آسمان سوده،
به پيشِ رو، يكى ديوارِ سنگين‏
سخت و پابرجا
تلاشِ خصم بيهوده...!
***
پس آنگه - با غريوِ رعدگونِ‏
آريو برزن،
هزاران مردِ شير اوژن،
هزاران سنگِ سنگين را
سرِ دشمن فرو باريد...
سپاهِ خصم - چون كوهى گران
بر خاك و خون غلتيد...
بسى سرها به روى سينه‏ها پيچيد...
زِپشتِ صخره امّا همچنان
باران سنگ و تيرِ پرّان از فلاخن بود...
جهان در چشمِ دشمن همچو شب تاريك،
زمان تنگ و زمين باريك،
زِكُشته، پُشته‏ها انبوه...

در اين هنگامه جمعى از پى‏
راهِ گريزِ خويشتن حيران،
سوارانى، لگدكوبِ سُمِ‏
اسبان
وگَر كس چنگِ خونين در
شكافِ صخره مى‏افكند.
سنگِ كوهسارش مى‏شدى آوار...
***
سكندر، اندرين ماتم،
نه راهِ پيش و پس بودش،
نه ياراى سلحشورى
نگاهش مات و بى‏معنا،
به چهرِ زرد او پيدا،
همه رنج و پريشانى
نشانِ بهت و حيرانى....
***
زمان چون توسنى هموار مى‏پوييد
چو تشتِ سرخ‏فامى موكب خورشيد مى‏گرديد
و گردِ زعفران را بر ستيغِ كوه مى‏پاشيد.
غروب از راه مى‏آمد.
فرازِ لشكرِ دشمن
هنوز آوار مى‏غرّيد...
ملول و خسته و سرگشته،
سيلِ لشكرِ آشفته،
چون درياى توفانزا، به گِرد خويش مى‏پيچيد...
***
شبانگاهان، به فرمانِ سكندر
خصم را راىِ گريز آمد.
همه تن خسته و خونين،
سپرها تنگِ يكديگر،
چو باران تيرشان بر سر
گريزِ ناگزيرى بود...
***
به بالاىِ بلندِ تنگه تنگِ تُك آب امّا،
هُژبرانِ پلنگ‏آسا،
به گردِ آتشِ رخشان،
همه آماده فرمان...
***
سكندر، آن پَلَشت اختر

اجاقِ كينه‏اش روشن،
هواى فتنه‏اش در سر،
نبود او را دگر راهى
مگر با حيلت آميزد،
فسونى تازه انگيزد
به اهريمن در آويزد...
پس آنگه، رايزن‏ها گرد هم آورد
به تدبيرى پليد، انديشه بيدادِ ديگر كرد
به دُژخيمان بد پندارِ خود اينسان نهيب آورد:
«شما اى نازك انديشان!
«زاخترها نشان جوييد و
«از فرجامِ اين كارِ پريشان آگهى آريد.
«خبر باز آوريد ايا به جز اين‏
تنگه سنگين،
به كاخ خسروانى راه ديگر
نيست؟»
خبرچينان، زِهَر سويى فرا رفتند
از هر جا نشان جُستند...
سرانجام اين چنين‏شان آگهى آمد:
«زخاكُ ماد، تا مرزِ سراى پارس،
«يكى راه است، بس دُشخوار، ناهموار،
«كه كَس را زَهره نَبوَد تا در آن پويد»
زديگر سو، برايشان مرد چوپانى فراز آمد
يكى چوپانِ جان ناپاكِ نابخرد
دلش آلوده با نيرنگ
نه او را بيمِ نام و ننگ...
***
فريب و وعده‏هاى ناكسان‏
چون كارگر آمد،
خبرشان داد از راهى
پُرآسيب و هراس آور
به قلبِ جنگلى تاريك و وهم‏انگيز،
گُدارى تنگ، توفان خيز...
بدين سان آن پليدِ بدگُهر
نااهل مردِ ليكيانى،
دشمنان را راهبر آمد...
***
شبى سرد و هراس افكن،
صفيرِ بادِ وحشى بود و خوفِ مرگ و

سوزِ برفِ سنگينِ زمستانى...
و در خاموشىِ جنگل،
هزاران چشم رخشان
در ميانِ شاخه‏ها، چون اخگرِ سوزان
و از هر گوشه،
چنگالِ درختى نيشتر ميزد.
و خصمِ كينه‏جو، در برف هر
دم سرنگون مى‏شد.
به ديگر شب،
نشيبى بود ناهموار و
سيلابى هراس‏آور
و توفانى كه مى‏گرديد
خشم‏آگين و خصم‏افكن
و غوغاى جنونِ شب،
درونِ سينه دشمن...
***
سرانجام آسمان،
بر چادرِ تاريكِ شب رنگِ كبودى زد.
فروغ تازه‏اى بر چهره گيتى هويدا شد.
سحرگاهى دگر آمد...
بدانديشانِ دشمن‏خو،
گُدارِ درّه را گشتند و
سوى قلّه آغازِ سفر كردند...
***
فرازِ قلّه، چابك زبدگانِ پارسى
چالاك و شيراوژن،
قراول‏هاى تيرافكن،
سپاهِ دشمنان انبوه
شمارِ پارسان اندك...
دليرى پارسى گفتا:
«يكى آتش برافروزيم تا مردم بدانندى
كه خصمِ ديو خو، راى ستم‏
دارد.»
چو رقصان شعله آتش به سوى آسمان بر شد،
زِهر سو جنگلِ انسان به جوش آمد
زمين و رزمگاه و آسمان لرزان،
صدا، كوبنده چونان غرشِ توفان...
«كنون مردانگى را آزمون بايد.
«تو اى خصمِ پليد آيين

«تبرزينت نگون بايد.»
ولى آوخ...
تبرهاشان به خون آغشته -
از هر سو سپاهِ خصم مى‏جوشيد
گلوى تشنه دشمن،
زخونِ مردمِ آزاده مى‏نوشيد
جدالى نابرابر بود و پيكارى هراس‏آور.
***
از آن سوى افق - آن دَم
چهل گُردِ سوار از راه مى‏آمد
به روزِ نام و ننگ و گاهِ جانبازى،
سپهدار آريو برزن
به همراهِ سوارانِ دليرِ خود
به سوى نابكاران اسب‏
مى‏تازيد...
خروشِ مردِ شير اوژن
به بالِ آتشينِ باد مى‏پيچيد...
***
«جهاندارا !
«به مهر و راستى سوگند،
«گر مرگم به پيش آيد،
«من و آيين جانبازى‏
«به راهِ شوكتِ ايران،
«خوشا مرگ و سرافرازى
«جهاندارا !
«كنون هنگامِ رزم و گاهِ جنگ آمد
«نبردِ واپسينم
«آزمونِ نام و ننگ آمد،
«بزرگا !
«اندرين توفان پناهم ده
«به تدبيرِ ستم‏كاران،
«كنون فانوسِ راهم ده
«يكى بازوى پولادين و جانِ دادخواهم ده
«سرى شوريده دارم
«بهرِ سربازى كلاهم ده.
«مرا با خويش وامگذار
«نيرو و سپاهم ده
«كنون بايد سراپا شعله گردم
«جان برافروزم.

«زِهَر مو، ناوكى سازم
«كه بر قلبِ ستم تازم.»
***
نبردِ آريو برزن،
نبردِ نور و تاريكى،
نبردِ حور و اهريمن...
چسان گويم حديثِ آن جوانمردان،
مرا كى باشد اين امكان،
كه تا بايسته برگويم
از آن شايسته جانبازان؟!
همين گويم:
هزاران بار، چرخِ آسمان،
در گردشِ پرگار چرخيده‏
هزاران سال، خورشيدِ جهان افروز
بر خاكِ دليران نور پاشيده‏
هزاران فتنه بر قلبِ وطن مِسمار كوبيده
ولى،
آيينِ جانبازى، در اين سامان نمى‏ميرد
سرو جان مى‏رود از كف
ولى ايمان نمى‏ميرد.
كلامِ آخِرين بشنو:
گُهر پرور سراى من،
كهن گهواره پاكان،
بهشتِ روشنِ ايران،
نمى‏ميرد،
نمى‏ميرد،
نمى‏ميرد.
79/10/29


«چالدُران»
دشتِ چالدُران در آذربايجان و در فاصله مابين دو شهر ماكو و خوى، در بيست فرسنگى شهر تبريز قرار دارد. در حدود پانصد سال پيش، در اين مكان جنگى خونين ميانِ آزادمردانِ قزلباش با قواى عثمانى در گرفت. سپاه عثمانى به 300 هزار جنگجو و توپخانه مجهز بود در حالى كه سپاه ايران را 17 هزار سوار و 10 هزار پياده تشكيل مى‏دادند. سرداران و سربازانِ ايرانى تا آخرين نفس در راهِ آزادى سرزمين خويش كوشيدند و اينك سنگ‏هاى مزارشان دشت چالدُران را آذين كرده است. در اين جا، مجسمه‏اى به يادبود يكى از امراى ارتش شاه اسماعيل، قرار داده‏اند.

خاك من، اى مهر تو در جان من
فرّ جاويدِ زمان، ايران من
سبز و بُرنا و جوان خواهم ترا
پيرِ من، خوشتر زِجان خواهم ترا
پاك و اسپيدى چو برف كوهسار
بر سريرِ قلّه‏هاى استوار
سرخ و جوشان چون شرارِ آتشى
همچو خونِ باده صاف و بى‏غشى
اى تو خورشيدِ جهان افروزِ من،
رايتِ بختِ خوش و پيروزِ من،
همچو شيرِ شرزه آزاده‏اى
سرفرازى را تو معنا داده‏اى
در گذارِ روزگارِ بد نهاد
از بلاجويانِ رادت ياد باد
اى بسا رويينه تن پروده‏اى
پرچمِ فتح و ظفر گسترده‏اى
هر وجب زين خاكِ پاكِ پُربها
از دليرانِ تو شد پُر ماجرا
بر جبينِ روشنت مينو سرشت
دستِ گردون سخت جانى را نوشت
رو به هر سو مى‏نهم اى مهربان
از شكوهِ رفته‏ات يابم نشان
خفته در هر گوشه‏اى، انديشه‏اى
گنجِ عشقى، كوهِ صبرى، تيشه‏اى
پايمردى، سرفراز آزاده‏اى
بهر تدبيرِ بلا جان داده‏اى
مى‏كشم پَر تا ديارِ دلستان
خاكِ گوهر خيزِ آذربايگان
مى‏روم، رودِ اَرَس دمسازِ من
هم عنانِ شاد و پُر آوازِ من
مى‏سُرايد رودِ مستِ نغمه‏خوان،
داستان چالدُرانِ سخت جان:
چالدران، اى دشتِ مردانِ غيور
اى مزارِ پاكبازانِ صبور،
چالدران، اى رزمگاهِ شيرها
اى به خون آغشته شمشيرها،
چالدران، اى مدفنِ آزادگان
اى شكوهِ مُلكِ آذربايجان،
بازگو آخر چرا افسرده‏اى
سر به دامان و گريبان برده‏اى؟
اين همه سنگِ لَحَد بر سينه‏ات
قصّه گوى ماتمِ ديرينه‏ات

دشتِ بى‏تابت مزار عاشقى است
لاله‏زارت، لاله‏زارِ عاشقى است
چالدران، آن گُردِ تيرانداز كو؟
آن خدنگِ تيزِ خوش پرواز كو؟
{P - اشاره به شاه اسماعيلِ صفوى مؤسّسِ سلسله صفّويه است. } P
آن همه بازوى پولادين كجاست؟
آن تن و آن سينه رويين كجاست؟
صف به صف خوبانِ سردارت چه شد؟
آن قزل باشانِ بيدارت چه شد؟
آن قزلباشان كنون خُسبيده‏اند
شهدِ نوشِ عشق را نوشيده‏اند
گرچه مجنون را نگارى يار بود،
روز و شب بهرِ بتى بيمار بود
آن همه مجنونِ عاشق پيشه‏ات،
آن همه فرهادِ بر كف تيشه‏ات،
سر به سر بهرِ وطن جان باختند
عاشقى را طُرفه معنا ساختند
در رهِ عشقِ تو اى ايرانِ من
سر چه باشد اى فدايت جانِ من
مُلك ايران تا ابد پاينده باد
مهر ايزد بر سرش تابنده باد

27 اَمرداد 1380

ATHENA
03-10-2010, 08:05 PM
«شيرِ كوهِ بَذْ»
(بابك)

اين فروغِ بى‏زوالِ جاودانِ من،
قبله‏گاه و جان پناهِ نيكم اين وطن،
اين هميشه سبز، اين هميشه پاك،
اين هميشه روشن و بلند و تابناك،
اين زلالِ تا هميشه جارىِ زمان،
اين طلوعِ بى‏غروب و مهرِ بى‏كران،
اين فلاتِ پر شكوهِ ايمن از گزند،
در گذارِ نيك و بد هميشه سربلند،
آشيانِ دلفروز و خانه من است‏
در زمانه‏اى چنين تباه و سرد،
مهر او، بهين بهانه من است‏
زيرِ آسمانِ پرفروغِ روشنش،

از درونِ سينه ستبرِ سنگ‏ها،
مى‏جهد به خاك، چشمه‏هاى نور
وز پسِ غبار، مى‏كشد به دوش
خاطراتِ دور.
صد دفينه عشق، صد خزانه شور
گوييا هنوز، از پس قرون،
آن زمان كه ماه، مى‏دمد به ناز، پشتِ كوهسار،
بر ستيغ كوه، قلعه‏گاهِ بَذّ 1، مى‏شود عيان
وز پسِ حصار، جلوه مى‏كند، روحِ بابكان‏
بابكِ غَيور، از فرازِ كوه، مى‏رود به تك
در ركابِ او، شيهه مى‏كشد، اسبِ راهوار
اين يلِ دلير، از نژادِ شير،
در سكوتِ شب، مى‏رود به پيش
سر پناهِ او كوه و آسمان،
در بلورِ ماه، موج مى‏زند
نقشِ گنگى از عهد باستان
مى‏درد زِهَم پرده زمان
وز پسِ غبار، سال‏هاى دور
مى‏شود عيان
***
كاروانى از خلقِ خسته جان،
ديده ناروا، خورده ناسزا،
تازيانه از دستِ تازيان.
مانده از ستم، زيرِ بارِ غم،
فقر و احتياج، جَزيه و خراج،
مى‏كشد به دوش،
بارِ ذِمّه اين خلقِ ناتوان‏
تا بپاشَد آن بارگاهِ ظلم،
تا بسوزَد آن خانه ستم،
در خيال من جلوه مى‏كند
باز بابكان
شعله مى‏كشد، در نگاهِ او
گرم و آتشين، خشمِ بى‏امان
آن يَلِ دلير، شيرِ كوهِ بَذّ
آن طلايه‏دار
در كنارِ او، سُرخ جامگان 2،
جمله جان سپار
راه بى‏عبور، كوه‏ها بلند، قُلّه سرفراز
لرزه افكَنَد، كاخِ ظلم را، گُردِ يكّه تاز

سال‏هاى سال، كاخِ اهرمن، در تبِ شكست
سال‏هاى سال، در هراس و بيم، دشمنانِ پست
سال‏ها نبرد، رزم و كارزار
سال‏ها جدال، فتح و افتخار 000
***
نقش‏هاى گنگ، مى‏دود بهم
پنجه‏هاى شب، نقشِ ديگرى مى‏كشد كنون
مى‏شود عيان، نقشِ مكر و خون
يارِ نيمه راه 3، حيله و جنون
آنكه مى‏زدى، لاف دوستى، از براى او،
خنجرِ جفا، مى‏كشد كنون، در قفاى او
آسمان سياه، چهره‏ها دُژم، خلق نااميد
مى‏كشد به بند، شيرِ شرزه را، روبَهِ 4 پليد
آه روزگار، روزگارِ دون!
روزگارِ تار، بختِ واژگون!
بابكِ دلير، زير يوغ و بند؟
ژنده شيرِ نر، بسته در كمند؟!
آه از اين ستم، واى از اين افسون!
شهسوارِ يل، مى‏رود اسير،
تا به سامرا 5، نزدِ گرگِ پير
فوج دشمنان، تُرك و تازيان،
روز و شب همه، در كنارِ او
ليك در قفا، قلب ملتى،
مى‏تپد زِغم، سوگوار او
***
معتصم، همان، خصمِ بد نهاد،
بارگاهِ او، خانه فساد،
خود نشسته در انتظار او
پير و نوجوان، كودك و كلان،
گردِ دارالعام 6، صف كشيده‏اند
بابك غيور، با رداى سرخ،
بر نشسته، بر، پيلِ كوهوار،
همچو شيرِ نر، پُر دل و جسور،
همچو كوهِ بَذْ، سخت و استوار،
جمعِ تازيان، گردِ او به صف،
نيزه‏ها به دست، تيغ‏ها به كف،
معتصم بر او بانگ مى‏زند:
«مردِ ناخلف، كيستى؟ بگو.»
نيست پاسخى بهرِ پرسشش‏

ديدگانِ خلق، سوى بابكان، خيره مى‏شود
آن دليرِ گُرد، مى‏رود به پيش
خورده بر لبش، مُهرى از سكوت
نيش خنجرى، در نگاهِ او 000
بار ديگرش مى‏دهد ندا:
«آى خيره سر، كَر شدى مگر؟ نام خود بگو»
بابك و سكوت
يك جهان پيام، در سكوتِ او
زهرِ نفرتش، مى‏چكد زِ رو.
معتصم زِخشم نعره مى‏كشد:
«اى بريده كام، با من و سكوت؟»
آنگه از جنون مى‏كشد غريو:
«مردِ تيغ زن، كتفِ او بزن.»

مردكِ پليد، مى‏رود به پيش
مى‏دَرَد به تن، سرخ جامه‏اش
خون روشنش مى‏چكد به خاك
تيره مى‏شود، آن نگاهِ پاك
ليكن از غرور،
تا نبيند آن، دشمنِ دنى، روى زرد او،
مى‏زند به رخ، رنگ لاله از زخمِ خون فشان
چهره مى‏كند، از گلابِ خون، رنگِ ارغوان.
آنگه از زمين، سوى آسمان، خيره مى‏شود
شاد و پُرتوان، بر خداى جان، سجده مى‏برد
«آه كردگار، اى هميشه يار
در ره وطن، سهل 7 باشدَم - مرگ و افتخار.»
باز معتصم مى‏زند نهيب:
«تيغ زن، بزن، كتفِ ديگرش
بَر كَنَش زبان، مُثله كن تنش.»
بابك دلير، در زلالِ خون آوَرَد خروش
واپسين ندا، از گلوى او مى‏رسد به گوش
«اينك اى وطن، اى هميشه پاك،
مرگ را چه باك،
بى‏بها سرى، خون بهاى تو، گر فِتَد به خاك؟!»
***
باز نقش‏ها مى‏دود به هم
سايه‏هاى شب، مى‏كشد مرا، سوى آسمان
تا شكوهِ عشق، تا سراى نور، تا ستارگان
بينم آن زمان، در سكوتِ شب،
روح خرّمش، جلوه مى‏كند، پشت كوهسار
بانگ مبهمى، مى‏رسد به گوش، از پسِ حصار 000
«بابكِ دلير، خرّمى تُراست، اى بهين تبار
كى فِتَد به خاك، آن درختِ سبز
آنكه زاده شد، از براى عشق
كى شود فنا، آنكه شد فدا
در رهِ وطن
بهرِ افتخار ؟».
تهران - 29 ديماه 1380

1. كوه و قله بَذّ - بَذّ: منطقه‏اى است كوهستانى در ناحيه طالش و سواحل غربى درياى خزر. و قلعه بَذّ محل استقرارِ بابك خرّمى بوده است.
2. سرخ جامگان: پيروانِ بابك را كه جامه سرخ مى‏پوشيدند، سرخ جامگان و به زبان تازى محمره مى‏خواندند.
3. يار نيمه راه: افشين امير زاده ايرانى كه با بابك پيمان بسته بود.
4. روبَه: منظور خليفه ستمگر و سَفّاكِ عباسى المعتصم است كه به كمك افشين سردار ايرانى و به حيله بابك را به بند كشيد.
5. سامّرا: سّرمن راى يا سامره، شهرى است كه به فرمان معتصم با صرف مبالغى گزاف از بيت‏المال بنا گرديد.
6. دارالعام: مركز فرمانروايى و خلافتِ معتصم بوده.
7. سَهْل: بابك هنگامى كه دستور مُثله شدنش را شنيد، گفت: آسانيا يا زهى آسانى يعنى مرگ براى من سهل و آسان است.

«درودِ فردوسى»
در بزرگداشتِ فردوسى

بزرگا، سرم سوده بر خاكِ تو
بر آن خوانِ گسترده پاكِ تو
تو دادارِ دانا و بخشنده‏اى
به هر رازِ پنهان، تو داننده‏اى‏
تويى آن كه جان و روان آفريد
زمين و بلند آسمان آفريد
تنِ ناتوان را، توان آفريد
«سخن گفتن اندر زبان آفريد»
***
كنونم سخن باشد از مهترى
كه تاجِ سخن را بُوَد گوهرى
يكى گوهرِ شاهوارِ ثمين
كه باشد بر او تا ابد آفرين
حكيم خردمندِ روشن روان
همان پير دهقانِ پاكيزه جان
كه تخمِ سخن را پراكنده كرد
زبانِ دَرى را زِنو زنده كرد
***


خداوندِ بخشنده چاره‏ساز
حكيم خطاپوش، بيناى راز
سرِ بسته گنجِ سخن برگشاد
بدان گوهرى مردِ داننده داد
كه گنجور بايد كه دانا بود
به گنجورىِ خود توانا بود
***
هُشيوار فردوسىِ پاك جان
پروهنده نامه باستان
همان دانشى مردِ فرّخ نژاد
بناى سخن را زِنو بر نهاد
چو بر رخشِ انديشه‏ها تاختى
درفشِ سخن را برافراختى
نبشتى چو شهنامه شاهوار،
همان خسروان نامه استوار،
يكى گنجِ پُر رنج آمد پديد
كه ديگر چُنو در جهان كس نديد
بياراست آن نامه ايزدى
بدين نغز گفتاره سرمدى
«بنامِ خداوندِ جان و خرد
كزين برتر انديشه بر نگذرد»
پس آنگه چُنين گفت آن مردِ راد
«كه رحمت بر آن تربتِ پاك باد»
«بسى رنج بردم در اين سال سى
عجم زنده كردم بدين پارسى»
زنان را به آزادگى چون بديد
كتايون و تهمينه، گُرد آفريد
فرنگيس و رودابه خوب چهر
دلير و به آزرم، بر كيشِ مهر
و يا گُرديه بانوى نامدار
خردپيشه در كار و در كارزار
به گفتارِ شيرين، سخن ساز كرد
به سازِ سخن قصّه آغاز كرد
«زنانْشان چُنينند ايرانيان
چگونه‏اند مردان و جنگاوران!»
***
زِمردانِ گردنكشِ بى‏همال
زِشمشير و از گرز و كوپال و يال
زِتخت و زِتاج و زِگاه و كلاه

زِرزم و زِبزم و بزرگى و جاه
هم از آفريدونِ فرخنده جان
زِدشمنن شكن كاوه قهرمان
از آن بر شده پرچم كاويان
كه بودى خود از چرمِ آهنگران
زِهوشنگ و جمشيد و كاووسِ كِى
زِبهرام و شاپورِ فرخنده پى
همه پهلوانان و نام‏آوران
بپا كرده كاخى بلند آستان
«پى افكندم از نظم كاخى بلند
كه از باد و باران نيابد گزند»
***
هم او آفريد از يلِ سيستان
بزرگى، چُنان رستمِ داستان
به چالش، هماوردِ شيرِ ژيان
گشاينده جادوى هفت خوان
كه اهريمن و ديو و هم اژدها
زِچنگالِ رستم نگشتى رها
«جهان آفرين، تا جهان آفريد
سوارى چو رستم نيامد پديد»
***
اَلا اى حكيمِ بلند آستان
كه بر ما گشودى درِ باستان
ندانم كه گويم سخن گفته‏اى
كه از گنجِ معنى‏ تو دُرّ سفته‏اى
تو بر طاقِ گردون بلند اخترى
مِهين بخردى، پُربها گوهرى
نميرى تو تا جاودان زنده‏اى
«كه تخم سخن را پراكنده‏اى»
كنون با هزاران سلام و درود
بخوانيم بر يادِ تو، اين سرود:
«چو ايران نباشد تن من مباد
بدين بوم و بر زنده يك تن مباد».


«جشن سَدِه»
اى آتش سرخِ تيرگى سوز
اى روشنِ آشيان برافروز
اى بَر شده آتشِ نيايش
اى خرمنِ گرم سوزِ سركش

از دُورِ مِهين گَوِ كيانى
هوشنگِ نژاده، يادمانى
آورد ترا به فرّ و فرهنگ
چون گوهرِ سُفته از دلِ سنگ
افروخت به هيمه‏هاى سوزان
بس آتشِ پر فروغ و تابان
وآن روزِ نشاط و گاهِ اميّد
جشنِ سده خجسته ناميد
***
اى معبدِ مهر از تو روشن
هر گلخنِ مرده از تو گلشن
از نورِ تو آسمان برافروخت
دم سردى خاك و تيرگى سوخت
مهرِ تو، به خاكِ مرده جان داد
بر آبِ فسرده دل روان داد
دم سردى و هيبتِ زمستان
بردى به فروغِ خويش آسان
آرى تو فروغِ ايزدانى
آرايشِ بزم موبدانى
جشنِ سده، از تو يادگار است
ميلادِ سحر به شامِ تار است
اى آتشِ جانفروزِ تابان
با مهر چو بسته‏اى تو پيمان
هر تيره كه اهرمن بزايد
در پاى فروغِ تو نپايد
***
اينك، به اميدِ پاكْ دادار
آن ياورِ مهربان و غمخوار
برخيزم و دست برفشانم
وز شوق، سرودِ تازه خوانم
از هيمه، اُجاق برفروزم
غمنامه تيرگى بسوزم
اكنون كه زمان شادمانيست
هنگامه بزم و كامرانيست
اى يار خجسته، اى نكو كار
از چهره نقابِ غصّه بردار
از عشق تو آتشى بپا كن
دلتنگى و خامشى رها كن
تا باد جهان به كام تو نوش

آئينِ كهن، مكن فراموش‏
ليون - 24 آذرماه 81


«با من از ايران بگو»
اى نسيم گل فشان، كز ناكجا و بى‏نشان
نرم نرمك مى‏خزى از هر شكاف و روزنى
اى بهارِ تازه رو، كز كوچه‏هاى مُشكبو
دامن افشان و خُرامان، حلقه بر در مى‏زنى
اى شكوهِ سبزِ افسونسازِ بزم افروزِ من
اى بهارِ آرزو، اى جلوه نوروزِ من‏
با من از شوقِ رهايى، از سبكبالان بگو
از حريمِ عشق بازان، با من از ايران بگو
با من از جمشيد، از زرتُشت، از فرِّ كيان
از سرودِ گاتها، از روزگارِ باستان
با من از پندارِ نيك و با من از كردارِ نيك
با من از بخشايشِ آن مهربانْ دادارِ نيك
با من از آيينِ رادى، مردمى، آزادگى
با من از دريادلانِ عشق، از دلدادگى
با من از شادى عيد و سفره‏هاى هفت سين
از شميم سنبل و آن لاله‏هاى نازنين
با من از افسونِ شمع و سايه روشن‏هاى نور
رقصِ نرمِ ماهيان، در تنگىِ تُنگِ بلور
با من از آن گندمِ نورسته در ديسِ سپيد
از نشاطِ كودكانه، از سرورِ صبحِ عيد
با من از سيب و سرود و سبزه و سرو و سبو
با من از آلاله‏هاى رنگ رنگِ خنده‏رو
از كتابِ حافظِ شيراز، آن داناى راز
از ترنّم‏هاى تار و از نوازش‏هاى ساز
با من از گشت و گذارِ سيزده در كوهسار
با من از شوقِ نسيم و لاله‏هاى بى‏قرار
با من از رقص لطيف و چابكِ پروانه‏ها
بوسه باران به روى سبزه‏زارِ باصفا
با من از خاكِ وطن، از خطّه شيران بگو
اى نسيمِ نوبهارى، با من از ايران بگو.

فرانسه - ليون

«شبِ ديوانگى»
بزم مولانا و شمس
صد زاغ و جغد و فاخته، در تو نواها ساخته
بشنيديى اسرار دل، گر كم شدى اين مشغله
بازَم امشب اين من و ديوانگى
نشئه شعر و شراب خانگى
ناله ناى و كلام مولوى
جذبه شوق آفرين مثنوى
در فرو بندم به عقل خرده‏بين
تا فرود آيد گداى ره‏نشين
تا فرود آيد شهِ تبريز من
شمس شيرين كارِ شورانگيزِ من
صف به صف در مقدمش خورشيدها
در ركابش زهره و ناهيدها
دست گيرم گر شود دامانشان
جان فدا سازم كه جان قربانشان‏
هاى هاى گريه‏هاى زار من
همچو نى گويد همه اسرار من
كاندر اين وادى غريب افتاده‏ام
نااميد و بى‏نصيب افتاده‏ام
اين غريبستان سراى يار نيست
خلوت دلخواهِ آن دلدار نيست
آيدم زان بزم روحانى ندا
آن چنان بانگى كه بشكافد هوا
نعره‏اى از سوى ياران امين
همچُنان رعدى كه لرزاند زمين
اين غريبستان، «منِ» نادانِ تست
بشكن اين «تن»، تا درآيى تندرست
گول و غول و خير و شر در خويش بين
نقشِ شيطان و بشر، در خويش بين
گويمش، بنگر مرا اى ملتمَس
جان به فرياد آمدم، فرياد رس
گويد اين جان گوهرى يكدانه است
با تباهى، دشمن و بيگانه است
جان بود آن آسمانِ تابناك
از پليدى دور و از ناپاك، پاك
جان تو خود نفحه‏اى از كبرياست
پاره‏اى از پاره روح خداست
آسمانى، ليك در اين آسمان
اى بسا ابر و غبار و پرنيان
اى بسا انديشه‏هاى رنگ رنگ
حرص و آز و شهوت و سوداى جنگ

اى بسا نادانى و خودباورى
اى بسا انديشه تن‏پرورى
اى بسا حِقد و عِناد و خشم و كين‏
مى‏كَشَند از آسمانت بر زمين
اين همه ابر گران در آسمان
تيره مى‏دارد رخ آن دلستان
آينه صافى نما گر عاقلى
تا نمايد مر ترا اين جاهلى
از هوس گر بگذرى صافى شوى
واندر آن صافى تو فرمان بشنوى
نى چو خالى نَبْوَد از باد هوى‏
كى از او خيزد نواى جانفزا؟!
ناى دل را خالى از نيرنگ كن
سوى يار مهربان آهنگ كن
خاليا، كى خالى از نور خداست؟
گر بدانى، سوى يارت رهنماست
دم مزن، در خامشى انديشه كن
لب فرو بند از سخن، بنگر به بُن
نيك بنگر بر رخ آن اژدها
كاو نهان دارد رخ خورشيد را
دم مزن، تا ابرها باران شوند
اندك اندك نقش‏ها ويران شوند
دم مزن تا بنگرى افلاك را
جلوه‏گاهِ آسمانِ پاك را
امشب اين بزم خدايى زانِ تو
اين همه ارزانى ايمان تو
شد مبارك از دم ما جان تو
مى‏دمد خورشيد از ايوان تو
1382/6/20


«گُسسته»

مَن رسته‏ام از خويش و از اغيار گسسته
از باده انگورى و خمّار گُسسته
جان، جامه‏دران در طلبِ كوچه دلدار
از خانه و از مكتب و بازار گُسسته
اين راه‏نشين كولىِ آواره سرمست
از غائله اندك و بسيار گُسسته
آسوده هم از شادى و از محنتِ ايّام

اين مرغِ هوايى قفسِ پار گُسسته
رنجم، همه سرمايه شاديم شد امروز
بنگر كه چسان اين رسنِ دار گُسسته!
دل، ذرّه صفت، چرخ زنان در پى خورشيد
از دايره و چرخشِ پرگار گُسسته
گُل مى‏دمد از باغِ دلم در همه احوال
يعنى كه دل از سرزنشِ خار گُسسته
اى خُفته بپا خيز و در اين صبحِ دلاويز
بشنو سخنِ عشق از اين تارِ گُسسته
هوهو كن و سرمست وضويى كن و بسپار
بر آبِ روان، آن ستمِ يارِ گُسسته
من، قبله عشقم اگرت راى نماز است
در سينه مرا پرده انكار گُسسته
حالى، تو بدين صبحِ صفاخيز در آميز
اى از ستم و محنتِ بسيار گُسسته‏
5 آذرماه 82
فرانسه – ليون

«به هر جايى كه هستم با تو هستم»

اَلا اى بادِ گل بيزِ گل افشان
الا اى قاصدِ سبزِ بهاران
كنون چون بگذرى از شهرِ ياران
پيامم را رسان بر ملكِ ايران
به خاكِ پُر بهايش بوسه‏ها زن
به دشت و كوه و صحرايش صلا زن
پيامم را رسان بر شهرِ تبريز
به خاك پاكِ آن شمسِ شكرريز
برو تا مدفنِ سينا و رازى
سوى گنجينه‏هاى سرفرازى
برو تا بارگاهِ پير عريان
همان پشمينه پوشِ آتشين جان
{p - باباطاهر عريان } p
به دشتِ لوت و بر ميناب و نيريز
سپاهان و خراسانِ گهر خيز
به شهر گنجه، آن گنجينه ناز
نظامى پرور و افسانه پرداز
به كرمانشاه و كوه بيستونش
بخوان افسانه عشق و جنونش
{p - شيرين و فرهاد } p
برو تا شهرِ شورانگيزِ شيراز
مزارِ باصفاى خواجه راز
به باغِ فين و درگاهِ اميرش
به بسطام و بر آن سلطانِ پيرش
{p - بايزيد بسطامى } p
به گيل و ديلم و مازندرانش
به نيشابور و جمعِ عارفانش
در اين وادى و گر بختت شود يار
برو تا منزلِ سيمرغ و عطّار
به دشتستان و بر درياى هامون
به رودِ كرخه و اروند و كارون
گذارى سوى درياى خزر كن
بر امواجِ كف آلودش نظر كن
به البرز و به دربند و دماوند
همان ديوِ سپيدِ پاى در بند
به گُردانِ بلوچ و كرد و تاجيك
به ايلاتِ غيورِ دور و نزديك
نگر بر هى هى و هيهاى چوپان
به شورِ دلگشاى ناى چوپان
برو تا چادرِ چادرنشينان
به جمعِ بى‏رياى خوشه‏چينان
به رقص آ بر درِ ميخانه عشق
به شوقِ ساغر و پيمانه عشق
به بزم عاشقِ از خود رهيده
زجان بگذشته بر جانان رسيده
الا اى قاصدِ سبز بهاران
ببر پيغامِ من بر مُلكِ ايران
بگو اى خاكِ پاكِ آريايى
سراى شادى و نور و رهايى
به هر جايى كه هستم با تو هستم
ترا اى مامِ ميهن مى‏پرستم.

اسفند 1382


«ايرانِ آريايى»

زر مى‏چكد خدا را از شاخه‏هاى زرّين
بر قلّه دماوند مهر خجسته را بين

همپاى گامِ پاييز، بر زورقى دُر افشان
آمد كه تازه دارد عهدِ وفاى ياران
مهر آمد و صلا زد، يارانِ مهربان را
آمد كه هديه آرد، افسونگرِ خزان را
آمد كه باز گويد، از كاوه دلاور
از شاه آفريدون، ضحاكِ تيره گوهر
آمد كه بر تو خواند، آيينِ پهلوانى
اندر نبردِ ديوان، مردانه جانفشانى
گويد زِجور ضحاك، افسانه‏گوى پاييز
از مرگِ تلخِ انسان، در ماتمى غم‏انگيز
روزى كه نسلِ انسان، در چنبر بلا بود
تسليمِ سرنوشتى بى‏چون و بى‏چرا بود
سرهاى سرفرازان از شانه‏ها جدا بود
جانِ گزيده ياران، بى‏ارج و بى‏بها بود
خون در قدح خروشيد، بر جاى باده نوش
از جورِ بى‏امانِ ضحاكِ مار بر دوش...
اين رفت و آمد آندم كاوازِ كاوه برخاست
چرمينه برگشاد و بر نيزه‏اى بياراست
فرياد شد صدايش، اندر غريو ياران
خونِ دوباره جوشيد در تار و پودِ انسان
آنگه كه كاوه سر داد، آواز سربلندى
ضحاك شد به زندان، در قافِ دردمندى
روزى كه روحِ انسان، آزاده و رها شد
زنجيرِ ناگزيرى، از قامتش جدا شد
آن روزِ سرفرازى، يك روزِ مهرگان بود
پيدايىِ بهاران، بر قامتِ خزان بود
اى از تو خاطرم شاد، باشى هميشه آزاد
در كوچِ سردِ پاييز، يا در هجومِ مُرداد
تو نسلِ قهرمانى، آگاه و پرتوانى
از كاوه دلاور، زيبنده يادمانى
برخيز و سربرافراز، با همتِ خدايى
تا با تو برفروزد، ايرانِ آريايى.
دوم مهرماه 1383


«خليج فارس»

گنجينه‏هاى ملى اين سرزمين در طول هزاره‏ها
با خون جانبازان ايرانى پاسدارى شده‏اند
و هيچ دشمنى زهره تجاوز به آنها را نخواهد داشت.

اَلا اى سرزمينِ خرّم و مينونشانِ من،
بلند آوازه دوران، بهارِ بى‏خزانِ من،
تو ايرانى،
تو مُلكِ پهلوانانى، تو مهدِ سخت‏جانانى
دلت دريا، ستبر سينه‏ات آماجِ توفان‏ها
تو در گسترده تاريخ - يكتا گُردِ ميدانى...
تو را از سِند تا پامير، از قفقاز تا جيحون،
تو را تا پهنه رود فرات و دجله من گسترده مى‏بينم...


چو شهباز خيالم در هوايت بال مى‏گيرد،
به دشت و قلّه و دريا و رود و جنگل و هامون
به هر سو مى‏كنم مأوا،
از آن اوجِ خيال انگيزِ جان‏افزا،
خليجِ فارس را بينم كه چون فيروزه‏اى رخشان،
به امواج بلند و نقره‏گون با من سخن گويد:
منم اينك خليج فارس،
آن درياى گوهرزاى ايرانى
هزاران ساله ماناى تاريخم
منم نستوه و بشكوه و بلندآوا
خروشان و ستبر آغوش و پرغوغا
كهنسالم،
كهن چون خطّه جاويدِ ايرانم
كه غيرِ پارس نامى را سزاى خود نمى‏دانم...


دمى بر ساحلم بنشين، دمى بر چهره‏ام بنگر
بر امواج كف‏آلودم نگاهى كن،
به شب هنگام كز نورِ سپيدِ ماهتابِ آسمان
بر سينه‏ام سيماب مى‏بارد،
شبانگاهان كه امواجِ درخشانم
زرقصِ ماهيان پُر تاب مى‏گردد،
تو پندارى فريبا آسمانى پر شهابم من
و يا در چشمِ بى‏خوابِ زمين جادوى خوابم من!
من آن بحر گهربارم، كه در آغوشِ پرجوشم
بسى گوهر نهان دارم.
من آن گنجينه نابم، كه دُرّ و لؤلؤ و مرجان
زر ناياب 1 و مرواريد غلتان از برايت ارمغان آرم...



من آگاهم، من از گشتِ هزاران ساله تاريخ،
زايران و انيران، كاوه و ضحاك،
در دل يادها دارم‏
همان درياى پرجوشم كه در دورانِ دورم
شاه دارا پارس ناميده،
همان شاهى كه مصر و ترعه‏اش بگشاد 2
و آگاهم من از شاپورِ ساسان 3، شاهِ ايران
كاو سزاى قومِ نافرمان تازى در كَفَش بگذاشت...
و آگاهم من از آن روزگارِ فتنه و آشوب
آن روزِ نگون بختى،
كه قومى گرسِنه، نادان و سرگردان،
چو توفانى به قلبِ تيسفون ناگاه تازيدند
همه گنجينه‏ها زير و زبر كردند
تمامِ يادمانِ علم و دانش را بسوزيدند
درفشِ كاويانى، اعتبار و فخر ايرانى‏
به چنگ و ناخن و دندان بدرّيدند
و هر جايى گذر كردند، گردِ مرگ پاشيدند...


من از جان سختى فرزندِ ايرانى،
من از پيكارِ نور و تيرگى افسانه‏ها دانم
هم از آن بابكِ خرّم 4
دليرِ كوهِ بَذْ، آن گُردِ ايرانى،
كه كاخِ ظلم را از پايه مى‏لرزاند،
و يا يعقوبِ 5 نام‏آور،
كه پيكارش، نبردِ نور و ظلمت بود،
و يا فرزند بويه 6، آن دليرِ خطّه ديلم
كه پيشِ مقدمِ او خودْ خليفه شرمسار آمد،
من از جانبازىِ اين سَرفرازان
در دلِ خود يادها دارم‏


چو هنگام بهاران، خون سرخِ نازنين فرزندِ ايران،
دشت‏ها را از شقايق‏هاى خاكِ عاشقان
گلگونه مى‏دارد،
من از آن يادگارِ ننگ و بيدادِ عرب
بر خويش مى‏پيچم.
كه در بيدادگاهى چون «شلمچه» 7، آن همه ضحّاكيان
با خيل جانبازانِ ايرانى چه‏ها كردند؟!
و آن گُردانِ جان بر كف،
زخوزى و خراسانى، دليرِ آذرى، كُرد و سپاهانى،
و يا گيل و بلوچ و ديلمى، اقوام ايرانى
سرِ تسليم ناوردند بر مشتى بيابانى...
و اينك، اين منم،
يكتا خليجِ فارس،
هزاران ساله ماناى تاريخم
كه تا خورشيد مى‏تابد
و تا خون در رگِ فرزندِ ايران گرم مى‏جوشد،
مرا مزدا اهورا از براى ملكِ ايران پاس مى‏دارد...»

تهران - 12 ديماه 1383


توضيحات:
1. در ته «خليج پارس» و در دل زمين‏هاى ساحلى آن منابع مهمى از نفت يافت مى‏شود كه اين منطقه را از پرثروت‏ترين و غنى‏ترين منابع نفتى جهان مى‏سازد. مرواريد و صدف و مرجان و انواع ماهى نيز از منابع مهم ثروت در خليج فارس و جزاير آن به شمار مى‏روند.
2. نام «درياى پارس» از روزگار هخامنشيان بر روى خليج فارس گذاشته شده است. در كتيبه‏اى كه از داريوش بزرگ پادشاه هخامنشى، در نزديكى تنگه سوئز (در مصر كه دو هزار و چهار صد سال پيش جزو قلمرو پادشاهى او بوده) يافته‏اند، از اين خليج با نام «دريايى كه از پارس آيد» ياد شده است.
3. «اردشير ساسانى»، نخستين پادشاهى كه به اعراب آواره شبه جزيره عربستان اجازه داد تا در كناره‏هاى خليج فارس و درياى مكران (عمان) به خط ساحلى نزديك شوند.
در دوران كودكى شاپور «ذوالاكتاف»، فرزند اردشير، سازش ميان پارسيان و تازيان بر هم خورد و اعرابِ نافرمان كه به سواحل شمالى دست‏اندازى كرده بودند به وسيله سپاه شاپور به سختى سركوب و تار و مار شدند.
4. «بابك خرم دين»، از چهره‏هاى قهرمان و مبارزِ جنبش خرم‏دينان است. بابك با پشتيبانى مردم آذربايجان و عراق به مدت 22 سال از سال 200 تا 222 ه.ق. به مبارزه با دستگاه خلفاى عباسى ادامه داد و سرانجام با حيله به دام افتاد و به قتل رسيد.
5. «يعقوب ليث صفّارى» از عيّارى به پادشاهى رسيد. وى نخستين كسى بود كه پس از سلطه اعراب بر ايران، در پى برانداختن خليفه برآمد اما مرگ مجالش نداد.
6. «عضدالدوله» فرزند بويه ديلمى، پس از سلطه بر تازيان بساط پادشاهى پهناورى را بر پهنه بزرگى از سرزمين‏هاى ايران گشود. او بغداد را نيز فتح كرد و خليفه عباسى، در حالى كه دستار از سر گشوده و خاك بر سر كرده و نعلين‏ها از گردن آويخته بود، به پيشواز وى درآمد.
7. «شلمچه» منطقه‏اى است كه در جنگ ايران و عراق هدف بمباران‏هاى شيميايى قرار گرفت.