PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اي خداي عزيزم؛تو از نياز من باخبري خودت آن را برآورده كن



SaHaR-A
11-24-2009, 07:31 PM
لوئيز زني بود كه با لباسهاي كهنه و مندرس و نگاهي مغموم ؛ وارد خواربار فروشي شد.
با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواربار به او بدهد.
به نرمي گفت: شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
جان لاك هاوس محلش نذاشت.
زن نيازمند اصرار كرد..............
خوار بار فروش با اكراه گفت : لازم نيست خودم مي دهم ؛ ليست خريدت كو؟
لوئيز گفت: اينجاست... خواربار فروش گفت: ليستت را بگذار روي ترازو . وبه اندازه وزنش ؛هرچه خواستي ببر!!
لوئيز از كيفش تكه كاغذي بيرون آورد و چيزي را رويش نوشت. و روي كفه ي ترازو گذاشت.
با تعجب ديدند كفه ترازو پايين رفت.
خوار بار فروش باور نميكرد. او با ناباوري شروع كرد به گذاشتن جنس در كفه ترازو .
تا كفها برابر شدند.
خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت و خواند.
'''''' اي خداي عزيزم؛ تو از نياز من باخبري ؛ خودت آن را برآورده كن.
فقط اوست كه مي داند وزن دعاي خالص و پاك چه قدر است.''''''

50cent
12-06-2009, 08:29 PM
مرسی جالب بود:173: