PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه اشعار فریدون توللی



memol
11-17-2009, 12:35 PM
ر هــــا
کیست این دلبر غارتگر یغمایی ؟
که بر آشفته دل شهر به شیدایی
شهره در شنگی و شنگولی و سرمستی
فتنه در خوبی و زیبایی و رعنایی
پارسی گوی و برخ چون مه " پاریسی "
آتشین خوی و ببر چون بت بودایی
گاه در کسوت ترکان سمرقندی
گاه در صورت خوبان بخارایی
گاه عینک زده بر دیده ی شهر آشوب
پالک قرتی شده و جلف و اروپایی
گاه پیژامه به تن کرده و استاده ست
لب آن باغچه با " کفشک سرپایی "
گاه بربسته به شوخی به کمر زنار
تنگ بر شیوه ی شوخان کلیسایی
گاه ، مردانه به پا کرده یکی شلوار
همچون در صومعه طفلان برهمایی
گه به تنبان لری دست فشان از شوق
گرم چوبی شده در لحن نکیسایی
چشم بر نقد روان دوخته بس مشتاق
همچو بر وجه سند ، ناظر دارایی
قد سروش به سیه جامه چنان ماند
که به تاری و بلندی شب یلدایی
لب لعلش ، به فسون مهر فراموشی
زده بر معجز انفاس مسیحایی
برده صد بار به خواری گرو از سنبل
زلف بورش به پریشانی و بویایی
عطر گیسوی سمن بوی دلاویزش
طعنه ها بر زده بر سوسن صحرایی
نرگس از شیوه ی چشمان فسونبارش
شرمسار آمده از مستی و شهلایی
هربا چشم و سبکروح و سبکرفتار
چون به هنگام طرب دلبر ترسایی
مست و سرمست ، چو بر رقص خوش امواج
صبحدم غنچه ی نیلوفر دریایی
گردن و سینه اش از لطف بدان ماند
که بتی عاج نراشند به زیبایی
گفت شیرین هوس بخش نمک بیزش
سخت جانبخش تر از نغمه ی لالایی
چون در آید به سرود از سرسر مستی
دل خلقی بفریبد به خوش آوایی
نقد جان می برد از هستی مشتاقان
سال سیمیتش در آن دامن مینایی
در همه شهر دلی نیست که این سرمست
نر بوده ست به کشی و دلارایی
کسی ندیدم که بر این لعبت شیرینکار
تنها ده ست به حسرت دل سودایی
به فسون ، جذبه ی دیدار دل انگیزش
باز گردانده دل پیر به برنایی
ای بسا خاطر آشفته که از مستی
به کمندست در آن زلف چلیپایی
کیست ، این کیست که این گونه به دلبندی
از من خسته ربوده ست شکیبایی
آفتابست مگر ، کز نگهش اینسان
مردم دیده فرو مانده ز بینایی
یا مگر زهره ی زیباست که همچون روح
به زمین آمده از عالم علیایی
یا که خود آینه ی صنع خداوندیست
که چنین هوش فریبست و تماشایی
که چنین هوش فریبست و تماشایی
یا مگر صورت جان پرور امدیست
که برون آمده از شکل هیولایی
راز او کس به خرد ، در نتواند یافت
که وجودیست فسونکار و معمایی
دل نیارم که از آن طرخ بدارم باز
که برآورده سر از شوق به رسوایی
غارت اینست ، دریغا که سمر گشته ست
غارت ترکمن و " نهضت قشقایی "
فتنه اینست ، فسوسا که هدر بوده ست
فتنه ی رومی و چنگیزی و جغتایی
خون مخلوق چو این ترک نیفشانده ست
هیچ رویین تن مرد افکن هیجائی
وای از آن صورت دلبند به شیرینی
آه از آن قامت طناز به والایی
گر به بازار بدینگونه خرام آرد
خلق وامق کند از صورت عذرایی
نرخ شکر شکند گر نفسی از لطف
قیمت مشک بدان طره فرود آرد
خاک بیزد بسر عنبر سارایی
وزدم مهره ی مهرش به فسون چون برگ
نان در افتد ز بر تخته ی نانوایی
پیش گیسوی سمن سای دلارایش
یاسمن کیست که آید به سمن سایی
شهد در کام خلایق چون شرنگ افتد
گر نهد پای بدان دکه ی حلوایی
گلشکر کیست که با او زند از خوبی
لاف شیرینی و همسنگی و همتایی
اوست شاه دل و با حسن وی این خوبان
دلقکانند و عروسان مقوایی
اوست خورشید سپهر دل و من مشتاق
بسته بر طلعت او دیده ی حربایی
باده جز خون دل خویش نپیماید
آنکه شد خسته در این بادیه پیمایی
بام تا شام کشد ناله ز ناکامی
شام تا بام کند گریه ز تنهایی
دل مجنون من ای بس که به شور آورد
آن جمال خوش و آن طلعت لیلایی
نه چنان ریخت بنای دل من بر خاک
که مرمت کندش قدرت انشایی
ای خوش آن روز که از فر و شکوه بخت
بود در خانه ی عزلت دل هر جایی
نقد دل بود به دست من و عقل من
پاسبان بود بر این مکنت و دارایی
نه چو امروز که بگسسته عنان هر سو
می رود خاطر سرگشته به خود رایی
نقد می بخشد و خرسند که در فرجام
سودها خفته در آن وعده ی فردایی
روز دیگر چو پی وصل و طلب خیزد
سخت حاشا کند آن دلبر حاشایی
بارها گفته ام ای دل به عبث مگریز
در سلامت شو و خوشنامی و دانایی
من ندانم که چه بوده ست و چه خواهد بود
گیرمت دامن مقصوذ به چنگ افتاد
یار آسوری و سیمین بر جلفایی
" یا گرفتی به طرب زلف بتی سرمست
گوش بر نغمه ی " محجوبی " و طاطایی "
تو نئی حاتم و حاتم اگر اینسان بود
کی توانست شدن شهره به یکتایی
آزمودند ، دمی بیش نخواهد ماند
عزت یوسفی و حسن زلیخایی
تو ادیبی و بسی فایده باید جست
زین سخندانی و دانایی و ملایی
نه گدایی تو ، به بیهوده منه از دست
حشمت برتری و شوکت پاشایی
در هر مصطبه بر خاک چه خسبی زار
تو که داری بدرون خرگه دیبایی
به هوس بنده ی هر شوخ نباید گشت
سروری جوی و گرانسنگی و آقایی
نخ یک لات بسنجش چو قصیر افتاد
چه بری سود ز دولایی و سه لایی
باز بینم که شرر می کشدم از جان
شعله ی عشق چنان آتش سینایی
کیست این فتنه خدا را که به قتل دل
بر کشیده ست کمر ترکش جوزایی
تاخت بر جان من آورده به تردستی
بند بر هوش من افکنده به جولایی
دل چون موم ، در این معرکه معلومست
که چه ها بیند از آن پنجه ی خارایی
نه عجب گر رود از دست غمش از یاد
حرمت دایگی و منزلت دایی
الفت خویشی و بر غیر وی اندیشی
مایه ی مادری و پایه ی بابایی
یا در افتد به سیه چال و غم و حرمان
مرغ خوشخوان دل از اوج ثریایی
پیش او خاک ره و باد سبکبارست
قهر چنگیزی و سرپنجه یاسایی
هر طرف سخت و سبکبار همی چرخد
همچو بر محور رویین در لولایی
نام آن دلبر عیار نیارم گفت
که بلاییست شرر گستر و یغمایی
اینقدر هست که بر گردن من از مهر
تاری افکنده از آن گیسوی خرمایی

memol
11-17-2009, 12:40 PM
پشیمانی

از گذشت ِ زمان ، گونه پرچین
خاطر از گردش ِ دهر خسته
برف ِ پیری ، نشسته به گیسوت
دل ز آسیب ِ دوران شکسته
دامن ِ خوشدلی رفته از دست
طایر ِ شادی از دام جسته
از جوانی ، نمانده به جز یاد
رشته ی آرزوها گسسته
در شب ِ تار و سرد ِ زمستان
در کنار ِ بخاری نشسته
غرقه در خاطرات ِ جوانی
لب خموش از سخن دیده بسته
کودکانت به بازی در اطراف
گه پراکنده گه دسته دسته
می کنی یاد ِ برنایی خویش
یاد ِ دوران ِ زیبایی خویش
غرقه در بحر ِ فکری که ناگاه
گرم و گیرا ، ز ایوان ِ خانه
ناله ای خیزد از سینه ای ریش
نغمه ای دلکش و عاشقانه
خادم ِ خوبروی ِ جوانت
زار و افسرده بر آستانه
زیر ِ لب ، خواند از دفتر ِ من
با صدایی حزین ، این ترانه
" قلب من طایری خسته بالست
دور افتاده از آشیانه
دیده بس جور و آسیب ِ گردون
خورده بس تیر ِ غم از زمانه
اوفتاده به دام ِ تو صیاد
کت ِ نباشد ز خوبی نشانه
ذره ای مهر اندر دلت نیست
هست بیداد ِ تو بیکرانه
رحمتی کن بر احوال ِ زارم
سوختم ، سوختم ، بی قرارم !"
گردد از آن حزین ناله ی گرم
خاطرات ِ تو از خواب ، بیدار
زیر ِ خاکستر ِ سرد ِ نسیان
قلب ِ گرم ِ تو گردد شرر بار
چون به یاد آری از عشق ِ پیشین
اشکت آهسته ریزد به رخسار
گردی از کرده ی خود پشیمان
کز چه راندی به من جور ِ بسیار
کز چه ام راندی از درگه ِ خویش
نا امیدم نمودی ز دیدار
لیک ، بی حاصلست آه و افسوس
عشق ِ رفته ، نگردد پدیدار
رانکه پیری ، دل ِ من فسرده ست
وز تو سرسبزی ِ حسن برده ست

memol
11-17-2009, 12:41 PM
عشق ِ رمیده

در پای آن چنار ِ کهن ، کز بسی زمان
سر بر کشیده یکه و تنها میان دشت
عشقی رمیده ، رفته ز افسردگی به خواب
غمگین ز سر گذشت
غوغا کنان ، گروه ِ کلاغان به شامگاه
سوی ِ درخت ِ گمشده پرواز می کنند
پر می زنند و از پی ِ خواب ِ شبانگهان
آواز می کنند
شب می رسد گرفته و سنگین نفس ز دور
سوسو زنان ، ستاره نظر می کند به خاک
وندر سکوت ِ شامگهان ، ژرف حالتیست
آرام و سهمناک
گهگاه ، از میانِ یکی ابر ِ تیره رنگ
برقی به چشم می رسد از کوهسار ِ دور
وز گوشه ی سیاه ِ یکی دخمه سایه ای
سر می کشد ز گور
آنجا ، کنار ِ قلعه ی ویران و دوردست
افروختست دختر ِ شبگرد ، آتشی
او خود به خواب رفته و نالان بگرد ِ او
روح ِ مشوشی
باد از فراز ِ کوه ، خروشان و تند خیز
می افکند به خاک ، چنار ِ خمیده را
می پیچدش به شاخه و بیدار می کند
عشق ِ رمیده را

memol
11-17-2009, 12:42 PM
مهتاب

در زیر ِ سایه روشن ِ ماه ِ پریده رنگ
در پرتوی چو دود ، غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف ِ سیاهش به دست ِ باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی ِ شب ، نقش ِ تیرگی
می رفت جویبار و صدای ِ حزین ِ آب
گویی حکایت ِ غم ِ زاران ِ رفته داشت
وز عشق های ِ خفته و اندوه ِ مردگان
رنجی نهفته داشت
در نور ِ سرد و خسته ی مهتاب ، کوهسار
چون آرزوی ِ دور
چون هاله ی امید
یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر
می خفت در نگاه
وز دشتهای ِ خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه
او ، آن امید ِ جان ِ من ، آن سایه ی خیال
می سوخت در شراره ی گرم ِ خیال خویش
می خواند در جبین ِ درخشان ِ ماهتاب
افسانه ی غم ِ من و شرح ِ ملال ِ خویش

memol
11-17-2009, 12:42 PM
سایه های شب

جغد می خواند و کابوس ِ شب از وحشت ِ خویش
چشمها دوخته بر شعله ی شمعی بی نور
باد می غرد و می آورد آهسته به گوش
ناله ی جانوری گرسنه از جنگل ِ دور
آسمان تیره و سنگین چو یکی پاره ی سرب
می فشارد شب ِ هول افکن و بیم افزا را
می کشد دست ، شب تیره به دیوار ِ جهان
تا مگر باز کند " روزنه ی فردا " را
می خورد گاه ، یکی شاخه ی خشکیده به شاخ
وندر آن ظمت ِ شب می گسلد بند ِ سکوت
استخوان می شکند مرگ تو گویی ز حیات
یا تنی مرده ، تکان می خورد اندر تابوت
خسته از طول ِ شب و رنج بیابان ، شبگرد
رفته در پای یکی کلبه ی فرسوده به خواب
چپق از دست رها کرده و بس اختر ِ سرخ
که روان در کف ِ باتد است ز هر سو به شتاب
گاه ، آوای مناجات ِ ضعیفی از دور
می زداید ز دل ِ غمزده زنگار ِ فسوس
می کند پارس سگی بر شبحی هول انگیز
خفته ای می جهد از خواب ز گلبانگ ِ خروس
در پلاسی سیه ، آنجا به تبی گرم و سیاه
تن رها کرده و جان می سپرد بیماری
باد می نالد و در پت پت ِ غمگین ِ چراغ
سایه ی مرگ ، نمایان شده بردیواری
کودکی خفته ، ز رؤیای شگفتی در خواب
آنچه از دایه شنیدست ، به چشمش شده راست !
غولی آویخته دم بر در ِ غاری تاریک
می زند نعره که " این بچه ی لجباز کجاست !؟
گاه ، در خش خش ِ پر همهمه ی برگ ِ درخت
رهزنی می جهد از گوشه ی دیوار به زیر
مادری می پرد از گریه ی طفلی از خواب
کودکی می مکد آهسته ز پستانی شیر
می جهد گاه ، شهابی ز دل ِ سرد ِ سپهر
چون گمانی به دلی یا به سری سودایی
یا یکی قطره ی لغزنده و سوزان ِ سرشک
که تراوش کند از دیده ی نابینایی
در دل ِ تیره ی اصطبل ، ستوری رنجور
می کشد شیهه و سم می زند آهسته به خاک
هیکلی می رود از گوشه ی باغی تاریک
روبهی می جهد از روزن ِ گوری نمناک
گاه ، نالان ز بُن ِ کوچه ، گدایی بیدار
سرفه ای می کند از رفتن پایی موهوم
شیونی گرم به پا می شود از خانه ی دور
آتشی سرد برون می جهد از خنده ی بوم
دور ، آنجا به سر کوه ، یکی شعله ی سرخ
می زند چشمک و می افسردش گاه شرار
اهرمن بسته مگر دیده به تاریکی شب
یا ستاره ست که خون می دودش بر رخسار ؟
دختری ، گاه ز بی تابی ِ عشقی جانسوز
می شکافد دل ِ شب را به قدمهای خموش
سایه ای زیر ِ بلوطی کهن ، اندر خم ِ راه
دست می گیرد و می افشردش در آغوش
گاه ، زندانی ِ فرسوده ای از محنت و رنج
می کشد نیمشبان رشته ی ناقوس ِ سکوت
می رود شیون ِ ماتم زده ای تا به سپهر
می شود زاری ِ دلسوخته ای تا ملکوت
شاعری ، در بر ِ شمعی ، سر ِ شوریده به دست
می زند خط به سر ِ بیتی و می خواند باز
چشم ِ افسونگری از موج ِ غم آلود ِ خیال
می درخشد به ضمیرش ، چو یکی چشمه ی راز
گاه ، آهنگ ِ غم انگیز ِ سه تاری آرام
می کند قصه ز بیتابی ِ دلباخته ای
یا که در شرشر ِ خواب آور ِ جوی از سر ِ بید
می زند نغمه به تاریکی ِ شب فاخته ای
در یکی حجره ی آراسته ، در نور ِ بنفش
سیر و آسوده فروخفته توانگر به پرند
لیک در حسرت ِ نان ، گرسنه ، بر توده ی کاه
جوع ، دل می گزدش در شب ِ تاریک و بلند
گاه ، شیطان ز سیه کاری ِ خود سر خوش و مست
دل تهی می کند از قهقهه ای ناهنجار
رعد می غرد و می پیچدش آواز به کوه
برق می خندد و می ریزدش از خنده شرار
نرم نرمک ، ز درخشندگی ِ اختر ِ صبح
می رود مستی و می کاهدش از رونق و تاب
می شود سینه ی شب باز ، چو دودی ز نسیم
می شود پرده ی غم دور ، چو بادی ز سراب
ناگه از کوره ی خورشیدیکی اخگر ِ سرخ
می پرد موج زنان بر سر ِ کهسار ِ کبود
کبک می خواند و شب می رود آهسته به راه
صبح می خندد و قو می رود آهسته به رود

memol
11-17-2009, 12:43 PM
دور

دور ، آنجا که شب فسونگر و مست
خفته بر دشتهای ِ سرد و کبود
دور ، آنجا که یاسهای سپید
شاخه گسترده بر کرانه ی رود
دور ، آنجا که می دمد مهتاب
زرد و غمگین ز قله ی پربرف
دور ، آنجا که بوی سوسنها
رفته تا دره های خاموش و ژرف
دور ؛ آنجا که در نشیب ِ کمر
سر به هم داده شاخه های تمشک
دور ؛ آنجا که چشمه از بر ِ کوه
می درخشد چو دانه های ِ سرشک
دور ، آنجا که رازهای نهان
خفته در سایه های جنگل ِ دور
دور ، آنجا که در آن جزیره که شب
اشکها می چکد ز چشم ِ گناه
دور ، آنجا که سرکشیده به ناز
شاخ ِ نیلوفر از میان ِ گیاه
دور ، آنجا که مرغ ِ خسته ی شب
دم فرو می کشد ز ناله و سوز
دور ، آنجا که بوسه های سحر
میخورد بر جبین ِ روشن ِ روز
اندر آنجا در آن شکفته دیار
در جهان ِ فروغ و زیبایی
با خیال ِ تو می زنم پر و بال
از میان ِ سکوت و تنهایی

memol
11-17-2009, 12:43 PM
اندوه ِ شامگاه

کیست این مرده که در روشنی ِ شامگهان
تکیه دادست بر آن ابر و نشستست به کوه
بسته از دور به جای دادن ِ خورشید نگاهع
وز گرانباری ِ خاموش ِ طبیعت به ستوه
خیره بر زردی ِ شادی کش و دلگیر ِ غروب
زار و افسرده فرورفته در اندیشه ی گرم
پای آویخته از کوه و در آن توده ی برف
استخوان می کشدش شعله و می سوزد نرم
سینه دادست تهی چون قفسی در ره ِ باد
آرزومند ِ دلی تا کشد از سینه خروش
لیک دیریست که در سردی و خاموشی ِ مرگ
دلش از کار فرومانده و خون مانده ز جوش
راست ، چون روزنی از مرگ به غوغای ِ حیات
دنده هایش ز دل ِ ابر ، پدیدست به چشم
باد ، می توفد و در هر نفسش بر سر و روی
برف می بارد و می آردش آزرده به خشم
خسته از مرگ ، در اندیشه ی مرگیست که باز
بار ِ اندوه فرو گیردش از تیره ی پشت
رنجه از زیر و بم موج ِ گریزان ِ فنا
دست می ساید و بر جمجمه می کوبد مشت
قرص ِ خورشید ، چو شمعی بدم ِ بازپسین
نرم ، در شعله ی خود می سپرد جان به فسوس
آفتاب از سر کهسار چنانست که روز
در گذرگاه ِ شب ، آئیخته باشد با فانوس
او نشستست همانگونه بر آن توده ی برف
بسته از خلوت ِ تاریک ِ افق دیده به نور
یاد می آورد از تلخی ِ جان دادن ِ خویش
اندر آن نیمه ی پاییز ، در آن جنگل ِ دور
می کشد آه ، ولی دیر زمانیست که آه
منجمد گشته و افسرده در آن سینه ی سرد
می زند بانگ ، ولی حنجره ای نیست که بانگ
زان به گوش آید و تسکین دهدش آتش ِ درد
روز رفتست و یکی پرتو ِ نارنجی ِ گرم
راه گم کرده و تابیده بر آن ابر ِ کبود
می درخشد شفق از آبی ِ غمگین ِ سپهر
همچو نیلوفر ِ نو خاسته بر ساحل ِ رود
سایه ای گمشده ، در جستجوی پیکر ِ خویش
می رسد خسته و می ایستد آنجا به درنگ
می رود مرده که در بر کشدش از سر ِ شوق
لیک می لغزد و می اوفتد از قله به سنگ
چون سبویی که در افتد ز کف ِ باده پرست
لندش از بند جدا می شود از لغزش ِ گام
می رمد سایه و در تیرگی ِ سرد ِ سپهر
شب فرو می کشدش همچو یکی قطره به کام
مرده ، مردست و کنون بر سر آن غمزده کوه
استخوانیست پراکنده از و بر سر ِ برف
آرزوئیست که جوشیده ز ناکامی ِ سرد !
انتظاریست که تابیده ز تاریکی ِ ژرف

memol
11-17-2009, 12:44 PM
آرزوی گمشده

ماه ، دل افسرده ، در سکوت ِ شبانگاه
بوسه ی غم زد به کوهسار و فرو رفت
چهره ی او بود گوئیا که غم آلود
رفت و ندانم چها که بر سر ِ او رفت
سایه فزونی گرفت و دامن ِ پندار
رفت بدانجا که بی نشان و کران بود
رفت بدانجا که خنده مستی ِ غم داشت
رفت بدانجا که اشک بود و خزان بود
خسته ز آوارگی ، به دره ی تاریک
سر به سر ِ صخره کوفت بد و بنالید
چون دل آواره بخت ِ من که هوسناک
روی بهر آستان نهاد و بنالید
راست ، تو گفتی نگاه ِ دوزخیان داشت
دیده ی اندوهبار ِ اختر ِ شبگرد
یا غم ِ آیندگان ِ خاک همی دید
کاین همه افسرده بود و خسته و دلسرد
من به شب ِ تیره بسته دیده ِ افسوس
مست ، در اندیشه های غمزده بودیم
پنجره بگشاده بر سیاهی ِ شبگیر
در پیری آن آرزوی گمشده بودم
باد بتوفید و ناگهان ز دمی سرد
شمع خموش گرفت و کلبه بیفسرد
خش خش ِ آرام ِ پایی از گذر ِ باغ
روی به ایوان نهاد و حاقه به در خورد
خاستم از جا هراسناک و سبکخیر
کلبه سیه بود و باد در تک و پو بود
کیست ؟ در آن تیرگی دو بازوی پر مهر
گرم و سبک حلقه زد به گردنم
او بود

memol
11-17-2009, 12:45 PM
ویرانه ی امید

به ناز ، تکیه بر آرنج و سر خمیده به دست
نشسته بود و بر او دیده بسته من ببه نیاز
دو گوش بر من و من خیره اندر آن سر ِ زلف
ز نیمه رفته شب ما به گفتگوی ِ دراز
درون مجمر ِ سوزان ، چو لاله ، اخگر سرخ
شکفته می شد و می سوخت در شراره ِ خویش
دو چشم ِ من به رخش گرم و او به شعله ی گرم
سپرده چشم و فرو رفته در نظاره ی خویش
غروب ِ زهره ی تابنده بود و خنمده ی صبح
فروغ ِ تش رخشان به چهر ِ گلنارش
و یا چو غنچه ی نیلوفری که دست ِ نسیم
سپیده دم کند از خواب ِ ناز بیدارش
به زیر ِ گردن ِ او ، سایه های درهم ِ زلف
گره گره ، ز هم آهسته باز می گردید
خیال بود تو گفتی که در چهان ِ امید
به جستجوی ِ نهانگاه ِ راز می گردید
من آرمیده گرفتار و مست و باده به دست
میان ِ نکهت ِ مستی فزای ِ نرگس و عود
نگاه ِ او به من و ، ای بسا شکوفه ی مهر
که می شکفت در آن دیدگان ِ اشک آلود
گذشته با همه تلخی و شادکامی و رنج
در آن نگاه ِ گریزنده خودنمایی داشت
به هست و نیست ، عیان بود از آن دو چشم ِ سیاه
که دل بر آتش ِ سوزنده ی جدایی داشت
من از شراره ی او گرم و آن ستاره ی بخت
بسوز ِ خویش فرو رفته در فسوس و ملال
ز بی قراری ِ دل ، خسته جان و غم فرسود
بیار ِ رفته و یاد ِ گذشته بسته خیال
فروغ بود و صفا بود و صبح ِ دولت بود
دریغ و درد که راهم به قلب ِ خسته نداد
ربود هوشم و سرگشته ز آشیانم کرد
دل شکسته به این یار ِ دلشکسته نداد

memol
11-17-2009, 12:45 PM
پندارها

پنداشتم که این دل ِ غم فرسود
مردست و دیگرش تب و تابی نیست
پنداشتم که پیک ِ جوانی را
دیگر توان ِ شور و شتابی نیست
پنداشتم گذشته سرابی بود
و آینده نیز شاخه ی بی بارست
وان عشقها که شهپر ِ جان می سوخت
خاکستری ز خرمن ِ پندارست
پنداشتم جهان ِ سبک رفتار
بازار ِ گرم هرزگی و خامیست
وین روز و شب که زندگیش خوانند
زنجیر ِ نامرادی و ناکامیست
پنداشتم که زیر و بم ِ امّید
دیریست تا به سینه ی من مردست
وان دلفروز گلبن ِ شادی بخش
پژمرده شاخسارش و افسردست
پنداشتم دلی که به حسرت سوخت
بر رنج ِ عشق ، ره نگشاید باز
وان آرزوی تشنه ی رامش سوز
تابم به چیرگی نرباید باز
دردا که هر چه بر دل ِ خونین رُست
شاخ ِ فریب و خوشه ِ رؤیا بود
وان ساحل ِ مراد ، چو دیدم باز
گرداب ِ عشق و پهنه ی دریا یود
چشم ِ تو ای ستاره ی بخت آویز
زد شعله بر سراسر ِ پندارم
وز خواب ِ سردمهری و بیزاری
بیدار کرد و سوخت دگر بارم

memol
11-17-2009, 12:46 PM
هوسناک

شب ، سرزده از خاور و گیسو بُن ِ خورشید
می تافت هنوز از سر ِ آن نخل ِ فسونبار
می سود ترن سینه بهامون به دمی گرم
وارسته چو از بند ِ گران ، دیو ِ گرفتار
بر چهره شفق ، ریختهخ شب ، نرم و دلاویز
چون لاله که با سوسن ِ خودرو دمد از خاک
یا گونه ِ رقاصه ی مستی که به شبگیر
نیلی شود از بوسه ی مستان ِ هوسناک
از پیش ِ نظر، گاه یکی دهکده چون باد
می رفت و نگاهاز پی ِ او خیره همی تافت
دور ، از دل ِ آن سایه که منزلگاه ِ شب بود
نوری ز دل ِ غمکده ای تیره همی تافت
او ، مات به دهلیز ِ ترن ، بی خبر از خویش
می جست ز افسون ِ شفق ف راز ِ شباگاه
وز پنجره افتاده سبک در خم ِ گیسوش
لغزان و گریزان ، دم ِ افسرده ِ دیماه
من خیره بر او ، بیدل و حیران و هوسگیر
بر زمزمه ِ دلکش ِ او بسته ز جان گوش
می خواند پری نرم ؛ یکی نغمه ی جانسوز
می خاست ز من گرم ، یکی شعله ی خاموش
آن شعله که بسیار درین سینه ی پرمهر
رخشید و فروزان شد و بشکفت و فروخفت
آن عشق ِ سبکسایه که هر بار ز سویی
باز آمد و باز این دل ِ دیوانه برآشفت
آوای ِ پری ، نغمه ی جانبخش ِ صفا بود
افسوس که اندیشه ی سامان ِ دگر داشت
افسوس که آن رشته ی پیوند ، به فرجام
کوته بود و پیوند به پایان ِ سفر داشت
نالید ترن لختی و بر جای ِ فرو داشت
اشکی دو سه رخشید در آن چشم ِ فسونبار
پرداخت لب از نغمه و در چهره ی من دید
" دروزاه ی شهرست ، خدا باد نگهدار !"

memol
11-17-2009, 12:46 PM
پیشواز ِ مرگ

ای داد ! چهر عمر غبار ِ زمان گرفت
خورشید ِ عشق تیرگی ِ جاودان گرفت
موی ِ سپید پرچم ِ تسلیم برکشید
دیدار ِ مرگ ، تیر ِ ستیز از کمان گرفت
دست ِ فسوس ، بر سر ِ امواج ِ خاطرات
بس عشق های ِ مرده که از هر کران گرفت
ایمان شکست و زین قفس تیره مرغ بخت
شادان گشود بال و ره ِ آشیان گرفت
پای ِ امید ، پیشرو ِ کاروان ِ عمر
آزرده شد ز راه و دل از کاروان گرفت
یار ِ گذشته ، دشمن ِ قلب ِ شکسته گشت
باغ ِ شکوفه ، سردی ِ دور ِ خزان گرفت
تصویر ِ آرزو ، چو غباری به دست باد
آهسته از نظر شد و رخت از میان گرفت
گنج مراد ، در دل ِ ویران ِ انتظار
ناجسته ماند و مرگ بر او سایبان گرفت
بدبینی از شمار ، فزون گشت و دل ز بیم
با مهربان ، قیافه ی نامهربان گرفت
اندیشه ، بال و پر زد و بیزار ازین جهان
راه ِ سپهر ِ تیره ِ وهم و گمان گرفت
دل ، تشنه ی گناه شد و مستی ِ گناه
یکباره پرده از سر ِ عیب ِ نهان گرفت
دلخون ، ز رنج عفل و ادب ، جان ِ خود فریب
بند ِ گران ز وسوسه ی بی امان گرفت
تابوت ِ کودکی ، به سراشیب ِ زندگی
در هم شکست و هر هوس ِ مرده جان گرفت
آه از چراغ ِ دل ؛ که دمادم به راه ِ عمر
خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت
من خواستار ِ مرگم و آوخ که دست ِ مرگ
دام ِ حیات ِ این شد و دامان ِ آن گرفت

memol
11-17-2009, 12:46 PM
ناپایدار

می خواند و سایه های گریزنده ی خیال
می تافت و در فروغ ِ نگاهش به روشنی :
" گیرم که بر کنی دل ِ سنگین ز مهر ِ من
مهر از دلم چگوته توانی که بر کنی "
دستش فشردم از سر ِ پیمان و شور و عشق
کای در سپهر ِ بخت ، فروزنده اخترم :
" گر بر کنم دل از تو و بر گیرم از تو مهر
این مهر بر که افکنم ، این دل کجا برم "
افسرده ؛ سر به سینه ی من بر نهاد و خواند
با آتشین دمی که دم ِ اشک و ناله بود :
" هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار ِ باد ، نگهبان ِ لاله بود "
اشک از رُخش ستردم و گفتم که بی گمان
بالین ِ عشق ِ ما ، دم ِ مرگست و رستخیز :
" من در وفای ِ عهد ، چنان کند نیستم
کز دامن ِ تو دست بدارم به تیغ ِ تیز "
نالید زار و گفت فریدون وفا خوشست
آوخ که نیست در تو و نیکست روشنم :
" دردیست بر دلم که گر از پیش ِ آب ِ چشم
بردارم آستین ، برود تا بدامنم "
در چشم ِ کهربایی ِ و خیره از امید
گفتم که ای امید ِ دل غم پرست ِ من
بگشای راز و خاطر ِ نازک ، گران مدار
باشد که این گره بگشاید به دست ِ من
لرزید و گفت آنچه منش جویم ای دریغ !
خندان گلی بوَد که درین شوره زار نیست
نقش وفا و مهر به دیباچه ی حیات
زیباست لیک در دل ِ کس پایدار نیست
در هیچ سینه نیست دلی گرم و استوار
کز دور ِ روزگار نبیند تزلزلی
" بالای خاک ، هیچ عمارت نکرده اند
کز وی به دیر و زود نباشد تحولی "
عشق ِ تو نیز با همه سوگند و اشتیاق
گرمست ، لیک جز هوسی کودکانه نیست
با من بمیر ، زانکه به جز در پناه ِ مرگ
جاوید ، عشق ِ هیچکسی در زمانه نیست

memol
11-17-2009, 12:47 PM
شعله ی کبود

در چشمت ای امید ، چه شبها که تا به صبح
ماندست خیره ، دیده ی شب زنده دار ِ من
وز آسمان ِ روشن ِ آن چشم ِ پر فروغ
خورشیدها دمیده به شب های تار ِ من
مهتاب ها فشانده به عشق ِ من و تو نور
در هم خزیده مست ِ گنه ، سایه های ما
ما سینه ها ز مهر به هم در فشرده تنگ
کوبیده ای بسا دل ِ دیر آشنای ما
در بوی ِ راز گستر و پنهان گریز ِ یاس
بس بوسه های تشنه که از هم گرفته ایم
دور از فسون ِ جادوی ِ پنهان ِ سرنوشت
کام ِ امید ، از دل خرَّم گرفته ایمن
رقصیده ، ای بسا به رُخت سایه های برگ
ساز ِ تو نغمه گر، به سرانگشتهای ِ ناز
چشم ِ تو همچو مستی ِ تریاک ِ نیمروز
دامان ِ من کشیده به گردابهای ِ راز !
بس در فروغ ِ کوکب ِ رنگین ِ بامداد
افسانه های ِ رفته و آینده گفته ایم
وز بوسه مُهرها زده بر عهد ِ دیرپای
از بخت و بختیاری ِ پاینده گفته ایم
در شعله ی کبود ِ نگاه ِ تو - ای دریغ
کو آن نگاه ، کو که بسوزد در آتشم
ای بس در آن نگاه ِ هوس بخش ِ تند مهر
کز شوق سوخت خرمن ِ جان ِ بلاکشم
در پچ پچ ِ خموش ِ سپیدارهای باغ
- آوخ که رفت آن شب و یادش چه جانگزاست -
خواندی چکامه ای که هنوزم به گوش ِ جان
چون لای اتی ِ مادر ِ گمکرده آشناست
خواندی و گیسوان تو ، آشفته بر سه تار
در نور ِ ماه ، منظره ای جاودانه داشت
من مست ِ عشق و زورق ِ روحم سبک چو باد
بر موج ِ ساز ، ره به جهان ِ فسانه داشت
بگسست تار و آن همه آهنگ ِ دلپذیر
در پنجه های گرم ِ تو افسرد و جانسپرد
اشکت گرفت دامن و در پرده ی سکوت
راز ِ نگفته ، باز ره ِ آشیان سپرد
در کشتزار ِ یاد ِ آن راز ِ دلنواز
دیریست تا شکفته و روییده از نهفت
دردا! که تا به مهر ِ تو آئیختم اُمید
در شام ِ عمر ، اختر شادی دمید و خفت

memol
11-17-2009, 12:48 PM
کوی مردگان

بگذار و بگذر از سر ِ این راز ِ سینه سوز
کاین اژدر ِ سیاه
پیچان ز سنگسار ِ گرابار ِ سال و ماه
در جستجوی ِ راه ِ فروبسته ی گریز
بس نیش ِ آتشین که به دل می زند هنوز
پیداست از نگاه ِ تو ای فتنه کاین سخن
در جام ِ راز نوش ِ تو دردیست ناگواتر !
بگذار و بگذر از سر ِ این راز ژ سینه سوز
کاین جان ِ مهرپوش ، چه شبها که تا بروز
سیلاب ِ خون گریسته بر خاک ِ آن مزار
بینم که باز چشم ِ تو ، این چشم ِ کنجکاو
می کاود از نگاه ِ من ، این راز ِ خفته را
آن به که بازگویم و بگشایم آشکار
پیش ِ تو این فسانه ِ هرگز نگفته را
آن شب ز دشت ِ باختران ، باد ؛ بی درنگ
می گوفت گرم و چیره بر آن قلعه ی بلند
وز بقعه ، بر کرانه ی شااوِر دیر سال
فانوس دانیال
با لرزشی نژند
می تافت بر سپیدی ِ مهتاب ِ نیمرنگ
در پیشگاه ِ چادر ِ ما ، کوی ِ مردگان
بلا گورهای ِ سرد
با ساز و برگ ِ مرگ
با توشه های پهنه ی پرجوش ِ رستخیز
گسترده بود بر سر ِ آن تپه ی خموش
سوی دگر ، به خواب ِ گران رفته زندگان
بر بامهای ِ شوش
آن شب ، ز پشت ِ ظلمت ِ بس قرنهای دور
می تافت ماه ، بر سر ِ این راز ِ دیر باز !
وندر شرار ِ گرم ِ هوس ، باستانشناس
بی هیچ شرم و پاس
بگرفته بود پرده ازین کاروان ِ راز !
فرسوده از گشودن ِ آن وادی ِ خموش
یاران ِ من فرو شده چون مردگان به خواب
من پیش ِ خیمه بر سر ِ سنگی ، به راه ِ باد
بنشسته زار و خسته ، در آغوش ِ ماتاب
مانا به انتظار ِ کسی جان ِ دردمند
می سوخت در تنور ِ فرزونده ی نیاز
" این کیست ، اینکه در خم ِ آن گیسوی ِ بلند
نادیده ، بسته گردن ِ جانم ز دیر باز ! "
جغدی کشید شیون و گفتی غریو ِ مرگ
پیچد در سراسر ِ ویرانه های دشت
وانگاه از درون ِ یکی سهمگین مغاک
بانگی دُرُشتناک
چون بانگ بهمنی که در افتد ز کوهسار
یا معبدی کهن که فرود آیدش حصار
یا تندری شگفت
آمد به گوش و خاست زنی مرده از مزار !
گیسو فشاند مست و چو یاری به انتظار
هر سو به دشت ِ خفته بکاوید و خیره گشت
بر من فکند چشم و تو گفتی از آن نگاه
بس چشمه های مهر
جوشید از نهانگه ِ این جان ِ پر گناه
" این اوست ، اوست کز پس ِ بس قرن ِ دیرپای
بگشاده چهره بر منو بشکفته زین مزار !
این آشنای ِ جان ِ من آن نقش ِ آرزوست
کاین جان ِ پاکدوست
بسیار گشت و باز ندیدش به روزگار !
زن ، نرم پیش ِ من شد و من در شرار ِ شوق
آغوش ِ آتشین بگشودم بر او ز مهر
لیک از فسون ِ پنجه ی آن عشق ِ گور خیز
سوزان و دردناک
پاشید پیکرم چو کلوخی گران به خاک
او تافت روی و روح ِ من اندر پیَش خموش
می رفت بر کرانه ی آن شیب ِ دوردست
باز ایستاد ناگه و پس در یکی مزار
گوری غمین و تار
لختی فکند چشم و به من گفت اشکبار :
" کاین استخوان ِ توست کز آن روزگار ِ دور
بر جای مانده در دل ِ این سالخورده گور ! "
" ای بس شبان ، که تنگ بدین پیکرت ز مهر
افشرده ام به سینه در آن ژرف روزگار
وین جان ِ بی قرار
بازت چو دیر باز
پر شور ، می پرستد و می جوشد از نیاز !"
من تافتم به پیکر و آن تخته بند ِ مرگ
آن استخوان سرد
در تیره جای ِ خویش بجنبید و جان گرفت
آویختم در آن مه و لختی نرفته باز
بنشست ماه و دامن از آن خاکدان گرفت
ز آن پس ، ندانم آنچه به ما رفت تا به روز
این دانم آنکه او شد و خورشید شد فراز
من ، مست و هوشباخته از سرگذشت ِ دوش
در پای آن کلوخ ِ پریش آن تن ِ خموش
در هیکل ِ شگفت ِ مغی مات و بیمناک
باز ایستاده بر سر ِ آن پشته های خاک !

memol
11-17-2009, 12:49 PM
گنهکار

دل ِ من ، چنگ ِ افسونست و هر عشق
در آن بنهاده از خود یادگاری
ز هر مهری در او افسرده یادی
ز هر مویی بر او پیچیده تاری
زرافشان ، پُرگره ، شبرنگ ، بی تاب
به هم پیوسته بس گیسو درین چنگ
خمُش در انتظار ِ زخمه ی سوز
که تا خود رازها گوید به آهنگ
شبانگاهان که در تنهایی ِ سرد
به دامن گیرم این ساز ِ کهن گوی
به زیر ِ لغزش ِ نرم ِ سر انگشت
هزاران یاد ِ خوش خیزد ز هر موی
فضای ِ خانه لرزد آنچنان گرم
که زیبا کودکانم بر سر آیند :
" پدر ! این چیست ، این بانگ ِ دلاویز
که در کاشانه ی ما می سرایند ؟ "
زنم از گوشه ی دیگر کشد بانگ
که بس کن مرد ، زین هنگامه بس کن !
نه برنایی دگر با این دو فرزند !
بدین پیرانه سر ، ترک ِ هوس کن !
ولی من دور از آن اندرز ِ بیگاه
دو گوشم بر سروش ِ آسمانهاست
دو چشمم خیره چون کوران و زان یاد
شرار ِ آتشم بر استخوانهاست!

memol
11-17-2009, 12:50 PM
پاییز

دوش ، از دل ِ شوریده سراغی نگرفتی
بر سینه ، غمی هشتی و داغی نگرفتی
ای چشم و چراغ ِ شب ِ تاریک ِ فریدون
افتادم و دستم به چراغی نگرفتی
پاییز ِ دل انگیز ِ سبکسایه ، گذر کرد
بر کام ِ دلم ، گوشه ی باغی نگرفتی
روزان و شبانت ، همه در مشغله بگذشت
لختی ننشستی و فراغی نگرفتی
در حسرت ِ آغوش ِ تو خون شد دل و یکروز
در بازوی ِ من ، دامن ِ راغی نگرفتی
بر گو چه شد ای بلبل ِ خوش نغمه ، که از لطف
دیگر خبر از لانه ی زاغی نگرفتی
گلزار ِ فریدونی و این طرفه که یک عمر
بوییدت و او را به دماغی نگرفتی

memol
11-17-2009, 12:51 PM
ای وسوسه !

امشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم
کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل ِ سردم ؟
رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی ِ دیدار
شب تا به سحر ، با دل ِ رسوا به نبردم
دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور
گلبوسه فشاند به سراپای ِ تو هر دَم
مهتاب تنت ، از دل ِ این بستر ِ خاموش
کی بردمد ، ای جفت ِ سبکسایه که فردم
خاری شد و در جان ِ پشیمان ِ من آویخت
آن شِکوه که پیش ِ تو تنک حوصله کردم
صد چامه ف فروباردم از طبع زر اندود
گویی به خزان ِ غمت ، آن شاخه ی زردم
خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم
آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم
باغ گنهی ، دو رخ ِ شیرین ِ مرادی
آغوش ِ تو جوید ، دل ِ اندیشه نوردم
ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر ِ دلخواه
آتش ِ فِکند ، مهره ی مهر ِ تو به نردم
الهامگر ِ طبع ِ فریدونی و وقت است
کز ناز ِ دگر ، تازه کنی جوشش ِ دردم

memol
11-17-2009, 12:51 PM
جوانه

ای دل ! هوای گرم ِ گریزت ز خانه چیست ؟
وین نوش و ناز و مستی و شور ِ شبانه چیست ؟
خون می چکد ز شعر ِ تب افروز ِ دلکشت
گر خود نه عاشقی ، سخن ِ عاشقانه چیست ؟
دیگر به خیره ، دعوی ِ افسردگی مکن
این آتشت که می کشد از جان زبانه چیست ؟
اندیشه سوز ِ جلوه ی آن یار ِ مهوشی
ور نیست ؟ دست ِ گرم ِ غمت زیر ِ چانه چیست ؟
راهم مزن به تلخی ِ انکار ِ پرفریب
شوریده ای ، نهفتن ِ چندین فسانه چیسن ؟
دوش ، ار نبوده آن سر ِ گیسو به سینه ات ؟
این تار ِ مو ، که مانده هنوزت به شانه چیست ؟
ور بوسه گیر ِ آن لب ِ میگون نبوده ای ؟
زان نقش ِ لب ، به گردن و دوشت نشانه چیسن ؟
خاموشیت ، به بوسه ی جانانه ، در شکست
دانم ، وگرنه اینهمه سوز و ترانه چیست ؟
چهر ِ دژم ، به عشق ِ نگارین گشوده ای
ور نیست ؟ این صفای ِ خوش ِ کودکانه چیست ؟
گیرم ف قفس شکستی و آسوده پر زدی
بیزاریت دلا ، دگر از آب و دانه چیست ؟
بیگانه نیستم ، که ز ِ رازت خبر برم
پس ، ای فریب ِ خوش که کنیمان روانه چیست ؟
لغزیدن از تو بود و ، گناه از دو چشم ِ او
وابستنش ، به گردن ِ دور ِ زمانه چیست ؟
دوشینه ، گر به کوی ِ نگارین نبوده ای ؟
این جای ِ پا ، که مانده بر آن آستانه چیست ؟
برخیز و ، سر به دامن ِ آن نوش لب گذار
بر دیدنش ، به وسوسه چندین بهانه چیست ؟
رسواییت ، ز پرده در افکند راز ِ عشق
دیگر ، خروش و جوش ِ تو ، با اهل ِ خانه چیست ؟
توفان ِ وحشت است ، نه دست ِ خوش ِ نسیم
زین لرزه ، استواری ِ آن آشیانه چیست ؟
در موج خیز ِ پهنه ی دریای ِ بی امید
آن زورقی که افکندت بر کرانه چیست ؟
آتش ، به شاخ و برگ ِ وجودت چو درگرفت
ای عندلیب ِ دلشده ، کارت به لانه چیست ؟
گر در شکنج ِ عیق ِ گرانجان نبوده ای ؟
بر پشت و دوشت ، این اثر ِ تازیانه چیست ؟
هان ای دل ! ای اسیر ِ غم ِ دلستان ، بگو
تکلیف ِ کار ِ ما و تو در این میانه چیست ؟
برکنده باد بیخ فریدون ز باف ِ عمر
پیرانه سر ، به گلبن ِ عشقش جوانه چیست ؟

memol
11-17-2009, 12:52 PM
جام ِ عمر


من آن پیر ِ پیمانه گیرم ، که نیست
تن از تاب ِ سستی ، به فرمان ِ من
به پنجاه و اند ، این گرانباده جام
فلک هشته ، بر دست ِ لرزان ِ من
حریفان به لبخند و من در هراس
هراسی ، که آتش زند جان ِ من
گر این جام ِ می ، درکشم استوار
روا کی شود ، طعن ِ یایران ِ من !
ور این می ننوشم ، خروشد سپهر
که واپس زدی ، دست ِ احسان ِ من
من ، این عمر ِ افزون ، نخواهم به هیچ
که هیچ است ، آغاز و پایان ِ من
همان به ، که پیمانه کوبم به سنگ
که آغوش ِ مرگ است ، درمان ِ من

memol
11-17-2009, 12:52 PM
سر به درگاهت نسایم ...

سر ، به درگاهیت نسایم ، گر بسایی استخوانم !
پ.ردستانم ، که دست آموز ِ دستانت نگردم
گرچه اندر خانه بنشاندی ، چو زالی ناتوانم !
ذات ِ یزدان را ، نباشد سایه ای ، بر ملک ِ هستی
کفر اگر گفتم خدا را ، آتش افتد بر زبانم !
روبهی ، از شرزه شیری همچو من ، هرگز نبینی
گردهی در کاسه زهرم ، ور بری از سفره نانم
کشور از من سرفراز آمد ، که با این سرفرازی
چامه گئویی چیره دستم ، نغمه سازی نکته دانم
بخت ِ وارون بین ، که دارم نافه ها در سینه ، لیکن
روزگار ، افکنده در اصطبل ِ خواری ، با خرانم !
گرچه زین اخترفشانی ، خاک ِ آن را هم ، که دانی
هر فروزان ذره ، خورشیدی بود ، در کهکشانم
آن ، به گردون سوده البرزم ، که با این برف پیری
کوره ای آهن گدازم ، دوزخی آتشفشانم
هر دمی ، دیرینه یاری ، خود فروشی ، نابکاری
دشنه ای ، کوبد به پشتم ، کینه ای ، بارد به جانم
خواجه تا شانندو ، از خارای ِ خواری بت تراشان
خشمشانبر من ، که با پتکی گران ، بر آستانم !
قحبه آن خواهد ، که هر پاکیزه خویی ، قحبه گردد
من ، ازین کشور فروشان ، در خروشم ، در فغانم
خامه ، گر بر دست ِ من افتد ، درین هنگامه ، بینی
چون شرابی ، بی خمارم ، چون بهاری ، بی خزانم
من ، نه آن مرغم ، که جز بر شاخ ِ آزادی سراید
مرگ ِ من قفلی ، که دوران بسته اینک ، بر دهانم
خیره گرگی ، چون تهمتن ، رخت ِ چوپان ، کرده بر تن
کاندرین شادی شریکن ، وندرین وادی شبانم !
گر ، به دارم چون فریدون ، برکشی ای چرخ ِ گردون
من ، ثنا گویی نیارم ، من زمین بوسی ندانم

memol
11-17-2009, 12:53 PM
ناودان


چون در شب ِ سرد و تیره بارد
آن ابر سیه ز آسمان ها
در گوش ِ دلم ، چه دلکش افتد
آهنگ ِ خروش ِ ناودان ها !
گویی ، ز گذشتگان پیامی است
در زاری ِ آن گذشته پیوند :
آوازه ی خفتگان ِ خاموش
افسانه ی رفتگان ِ دلبند !
تا کودکیم به نغمه ، آن بانگ
واپس برد ، از شکنج ِ پیری
آنگونه که دست ِ مهر ِ مادر
لغزد به سرم ، به دلپذیری
او بر سر ِ من ، خمیده چون بید
من خفته به گاهواره ، بر پشت
افسانه به لب ، فشانده گیسو
در کاکل ِ من ، دواند انگشت !
خندم من و ، در تنم به هر سو
پوید به ترانه ، دست ِ نرمش
تا درکشدم به خواب ِ شیرین
آوازه ی لای لای ِ گرمش !
باران ه خروش و من در آن یاد
سرگشته تر از سی ، به دریا
کمکم ، بردم به نوجوانی
دنباله ی آن خجسته رویا !
اینک ، منم آن پلنگ ِ مغرور
کز زخم ِ نهفته ، در خروشم
مینالم و ، درشکنج اندوه
آواز ِ پدر ، رسد به گوشم
دلسوز من است و ، اندر آن عشق
پندم دهد ، از سپید مویی
من در بر ِ او ، نشسته آرام
دل در تپش ، از بهانه جویی !
صد تجربه ، ریزدم به دامان
باشد که رها کند ، ز دامم
دردا ! که من از فسون ِ آن عشق
بر آتش ِ پند ِ پخته ، خامم !
باران به خروش و ، من در آن یاد
هر دم شده پرفشان ، به شاخی
گه نغمه زنان ، به سبز کشتی
گه ناله کنان ، به دیو لاخی !
اینک ، منم آنکه گشته جانش
اندر غم ِ بینوا ، گدازان
تا بشکند آن طلسم ِ بیداد
افتاده به دام ِ فرقه سازان !
او خامه زنان ، به دشت ِ پیکار
یاران شده بهره مند ِ نامش !
وندر پس ِ بس فریب و تاراج
بسپرده ، به تیغ ِ انتقامش
باز از پدر ، این ندا خروشد
در گوش ِ بلا کشیده فرزند
کای ساده دل ! آنچه با تو گفتم
نشنیدی و بر تو ، حلقه شد بند !
با زمزمه بر دلم زند چنگ
آن چک چک ِ ناودان ، دگر بار
وز جنبش ِ عنکبوت ِ رؤیا
صد خاطره در سرم ، تند تار !
اینک منم ، آنکه سال ِ عمرش
بگذشته بسی ، ز مرز ِ پنجاه
او زخمی ِ رهنورد ِ این برف
گرگان ز پیَش ، به زوزه همراه
مینالد و ، از مغاک ِ آن گور
مادر ، دهدش ندا ، به زاری
کای کودک من بیا ، که باز است
آغوش ِ منت ، به غمگساری
چون ابر ِ سیه ، به شام ِ اندوه
پوشد رخ ِ تار ِ آسمان را
شادم که به کام ِ دل ، نهم گوش
آن چک چک ِ نغز ِ ناودان را !

memol
11-17-2009, 12:53 PM
غزل


در غزل ، هرواژه را از " گفت ِ مردم " راه نیست
هر که زین آیین گریزد ، جز تنی گمراه نیست !
واژه اینجا ، زبده الماسی بود با صد تراش
آن که چون آیینه ، رویش تیره با هر آه نیست !
مدح کس زین نغمه بیرون کن ، که آن فرزانهع گفت :
" عرصه یشطرنج ِ رندان را مجال ِ شاه نیست ! "
" گفت ِ مردم " در غزل ، گلبانگ ِ ناسازی زند
کله پز دانی که با دانا دلان ، همجاه نیست !
مردمان نیک اند و من ، دلبسته بر هر نغز و نیک
لیک هر جا سر زند خورشید ِ تابان ، ماه نیست !
زعفران ها از غزل روید ، به چندین رنگ و بو
آن که یک تارش اگر جویی ، به دشتی کاه نیست !
زیر ِ این دیبای ِ رنگین ، با هزاران طرح و نقش
دشنه ها باشد که کس از بودنش ، آگاه نیست !
گر ، به کوتاهی گراید دامنش هنگام ِ گفت
دست ِ اقیانوس ِ معنی از سرش کوتاه نیست
قفل ِ زرین خورده ، بر این گنج ِ مروارید و لعل
لیک اگر جویی کلدیش پیش ِ هر خودخواه نیست
رنج ِ پیشین جامگان ، کوبیده این وادی به گام
خوشخرامان را به رفتن راه هست و چاه نیست
یاوه ها بگذار و لختی ، بر غزل گفتن گرای
زانکه هر گاهی که این فرمان بری ، بیگاه نیست
ای فریدون ، هر که زین دیرینه آیین سر کشد
مزد ِ طفیانش به جز آن خنده ی قهقاه نیست

memol
11-17-2009, 12:54 PM
کهربایی چشم ِ من ! ...


کهربایی چشم ِ من بود ، آنکه مرد
چون بر آمد ، آفتاب خاوری
چشم ِ خلقی خونفشان بر نعش ِ او
چشم ِ من خشکیده از ناباوری !
زیب ِ اندامش ، خزی چون پرّ زاغ
یا به بزمی ، پیکر جانانه ای
دوش ، با من در شبستان ، گرم ِ ناز
وین زمان ، با زندگی بیگانه ای
در نگاهش رازها بود ، ای دریغ !
چون فکندی چشم ِ خود ، در چشم ِ من
هر سکوتش ، جوششی ، با صد پیام
تا بر او ، هرگز نجوشد ، خشم ِ من
ای بسا شبها ، که آن شبرنگ ِ مهر
سر به دامانم فروهشتی ، به ناز
دست ِ من در گردنش ، با صد امید
ناز ِ من بر پیکرش ، با صد نیاز
چون ز شادی غوطه بر بالین زدی
از فسونش تازه کردی ، جان مرا
بانگ ِ او درگوش ِ من ، گلبانگ ِ عشق
چنگ ِ او پیوسته ، بر دامان مرا
شب چو شبگردان ، به بازی تا سحر
بامدادان ، خفته در کنجی ، خموش
با غمم در بی زبانی آشنا
با دلم از نکته دانی ، در خروش !
تشنه لب گشتی ، چو آن دلخواه ِ جان
جرعه ها نوشیدی از پیمانه ام !
وای بر من کاین زمان ، با مرگ ِ او
تشنه تر بر مهر ِ آن جانانه ام !
اینک او بیجان و ، از داغش دلم
چون یکی سرکنده مرغ ، از جست و خیز
نعش ِ او در کوی و ، در کویی دگر
با تفنگی طفل ِ شیطان ، در گریز !
کهربایی چشم ِ مخمل پوش ِ من
پیش ِ من جان بود و " پیشک " نام ِ او
بر فریدون ، خورخورش در زیر ِ دست
مرهمی بر جان ِ بی آرام ِ او !