PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩



Fahime.M
11-07-2009, 11:31 AM
اسیراولين مجموعۀ شعر فروغ است که در۱۷ سالگی منتشر ميشود.


در مقدمه كتاب مي گويد ":در اسير من فقط بيان کنندۀ ساده از دنيای بيرونی بودم در آن زمان شعر هنوز در من حلول نکرده بود با من همخانه بود مثل شوهر.مثل معشوق. اما بعداً شعر در من ريشه گرفت و به همين دليل موضوع شعر برايم عوض شد ."
.
.
..
.

Fahime.M
11-07-2009, 11:34 AM
اسیر

ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر بسويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها، هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد برويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد بسويم

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را

Fahime.M
11-07-2009, 11:35 AM
شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمي آيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دام هاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصومم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائي
سرشار، از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را

در لابلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفس هايش
نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
درگيردم، به همهمه درگيرد
خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را

مي خواهمش دريغا، مي خواهم
مي خواهمش به تيره، به تنهائي
مي خوانمش به گريه، به بي تابي
مي خوانمش به صبر، شكيبائي

لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب، شبي بي پايان
او، آن پرنده، شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

Fahime.M
11-07-2009, 11:38 AM
شعله رمیده

مي بندم اين دو چشم پرآتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش

مي بندم اين دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادي رسوائي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهائي

اي رهروان خسته چه مي جوئيد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش

او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند

بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بياميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد

بايد شراب بوسه بياشامد
از ساغر لبان فريبائي
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبائي

اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي؟
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهوده مي خندي

آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي

مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بيتابي
دمساز باش با غم او، دمساز

Fahime.M
11-07-2009, 11:39 AM
رمیده

نمي دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان مي گريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند

از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند

دل من، اي دل ديوانه من
كه مي سوزي ازين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگي ها

Fahime.M
11-07-2009, 11:39 AM
خاطرات

باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستي سوزت

باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد

باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستي ريخت
در نگاهت عطش توفان بود

ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق

ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت

رفتي و در دل من ماند بجاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده اشك
حسرتي يخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسويم آئي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت

Fahime.M
11-07-2009, 12:23 PM
رویا

باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور

روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده ئي چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت

ناله كردم كه اي واي، اين اوست
در دلم از نگاهش، هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران، مرا مي شناسي

قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من، كه ديوانه بودم
واي بر من، كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم

او به من دل سپرد و بجز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او

من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من، خدايا، خدايا
من به آغوش گورش كشاندم

در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگي ها
قطره اشكي در آن چشم ها ديد

همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري

دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو، صبر كن، صبر
ليكن او رفت، بي گفتگو رفت

واي بر من، كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من، كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

Fahime.M
11-12-2009, 11:31 AM
هرجایی

از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سر خوش از شرابم و پيمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كي ز درد عشق سخن گوئي
گر بوسه خواهي از لب من، بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بي خبر به لجن زاري
باران رحمتي است كه مي بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاري

من ظلمت و تباهي جاويدم
تو آفتاب روشن اميدي
برجانم، اي فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدي

دير آمدي و دامنم از كف رفت
دير آمدي و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامي
افسردم و چو شمع تبه گشتم

Fahime.M
11-12-2009, 11:31 AM
بوسه

در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئي بي پناه مي خنديد

شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلي برداشت

سايه ئي روي سايه ئي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه ئي لغزيد
بوسه ئي شعله زد ميان دو لب

Fahime.M
11-12-2009, 11:32 AM
ناآشنا

باز هم قلبي به پايم اوفتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گيرودار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد

باز هم از چشمه لب هاي من
تشنه ئي سيراب شد، سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد، در خواب شد

بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو

او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را

من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را

او بمن مي گويد اي آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام

آه از اين دل، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا، كس بآوازش نخواند

Fahime.M
11-12-2009, 11:33 AM
حسرت

از من رميده ئي و من ساده دل هنوز
بي مهري و جفاي تو باور نمي كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هواي دلبر ديگر نمي كنم


رفتي و با تو رفت مرا شادي و اميد
ديگر چگونه عشق ترا آرزو كنم
ديگر چگونه مستي يك بوسه ترا
در اين سكوت تلخ و سيه جستجو كنم


يادآر آن زن، آن زن ديوانه را كه خفت
يك شب به روي سينه تو مست عشق و ناز
لرزيد بر لبان عطش كرده اش هوس
خنديد در نگاه گريزنده اش نياز


لب هاي تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه هاي شوق ترا گفت با نگاه
پيچيد همچو شاخه پيچك به پيكرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه


هر قصه ئي ز عشق كه خواندي به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است


با آنكه رفته ئي و مرا برده ئي ز ياد
مي خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
اي مرد، اي فريب مجسم بيا كه باز
بر سينه پر آتش خود مي فشارمت

Fahime.M
11-12-2009, 11:34 AM
يادي از گذشته


شهريست در كناره آن شط پر خروش
با نخل هاي در هم و شب هاي پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پرغرور

شهريست در كناره آن شط كه سال هاست
آغوش خود به روي من و او گشوده است
بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام
با جادوي محبت خود قلب سنگ او
آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق
در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او

ما رفته ايم در دل شب هاي ماهتاب
با قايقي به سينه امواج بي كران
بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب
بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر
بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را
در كام موج دامنم افتاده است و او
بيرون كشيده دامن در آب رفته را

اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت
اي شهر پر خروش، ترا ياد مي كنم
دل بسته ام به او و تو او را عزيزدار
من باخيال او دل خود شاد مي كنم

Fahime.M
11-12-2009, 11:35 AM
پائيز

از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه هاي حسرت و ماتم را

پائيز، اي مسافر خاك آلود
در دامنت چه چيز نهان داري
جز برگ هاي مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتي به جهان داري؟

جز غم چه مي دهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت؟
جز سردي و ملال چه مي بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته مي دهد آزارم
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم

پائيز، اي سرود خيال انگيز
پائيز، اي ترانه محنت بار
پائيز، اي تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار

Fahime.M
11-12-2009, 12:50 PM
وداع

مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
بخدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش

مي برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، اي جلوه اميد محال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند ياد وصال

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من
از تو، اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم، خنده بلب، خونين دل
مي روم، از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل

Fahime.M
11-12-2009, 12:51 PM
افسانه تلخ

نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل
نه پيغامي نه پيك آشنائي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدائي

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحرگاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود
كه زار و خسته سوي آشيان رفت

كجا كس در قفايش اشك غم ريخت
كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم
كه بانگ او طنين ناله ها بود

به چشمي خيره شد شايد بيايد
نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را

به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
كه زن را بهر عشرت آفريدند

شبي در دامني افتاد و ناليد
مرو! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم

چرا اميد بر عشقي عبث بست؟
چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟

چرا؟ ... او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد
سحرگاهي چو خورشيدش برآمد
به كام تشنه اش لغزيد و جان داد

به جامي باده شورافكني بود
كه در عشق لباني تشنه مي سوخت
چو مي آمد ز ره پيمانه نوشي
به قلب جام از شادي مي افروخت

شبي ناگه سرآمد انتظارش
لبش در كام سوزاني هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟
چرا بر ذره هاي جامش آويخت؟

كنون، اين او و اين خاموشي سرد
نه پيغامي، نه پيك آشنائي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي
نه آهنگ پر از موج صدائي

Fahime.M
11-12-2009, 12:53 PM
گريز و درد


رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود

رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشك هاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت، چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يكباره راز ما

رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم، كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي

من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي توفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم

اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير

روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت به تلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

Fahime.M
11-12-2009, 12:55 PM
انتقام


باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن، كه نمي گيرم پند
در اميد عبثي دل بستن
تو بگو تا به كي آخر، تا چند

از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا به كي در عطشي دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را

خوب دانم كه مرا برده ز ياد
من هم از دل بكنم بنيادش
باده اي، اي كه ز من بي خبري
باده اي تا ببرم از يادش

شايد از روزنه چشمي شوخ
برق عشقي به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او زمن تازه تري يافته است

شايد از كام زني نوشيده است
گرمي و عطر نفس هاي مرا
دل به او داده و برده است ز ياد
عشق عصياني و زيباي مرا

گر تو داني و جز اينست، بگو
پس چه شد نامه، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا برده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش

منشين غافل و سنگين و خموش
زني امشب ز تو مي جويد كام
در تمناي تن و آغوشي است
تا نهد پاي هوس بر سر نام

عشق توفاني بگذشته او
در دلش ناله كنان مي ميرد
چون غريقي است كه با دست نياز
دامن عشق ترا مي گيرد

دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش، اين لب گرمش اي مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش، اين تن نرمش، اي مرد

Fahime.M
11-12-2009, 12:56 PM
ديو شب


لاي لاي، اي پسر كوچك من
ديده بربند، كه شب آمده است
ديده بربند، كه اين ديو سياه
خون به كف خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار
گوش كن بانگ قدم هايش را
كمر نارون پير شكست
تا كه بگذاشت بر آن پايش را

آه، بگذار كه بر پنجره ها
پرده ها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
مي كشد دم به دم از پنجره سر

از شرار نفسش بود كه سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
واي، آرام كه اين زنگي مست
پشت در داده به آواي تو گوش

يادم آيد كه چو طفلي شيطان
مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكي ها
بي خبر آمد و طفلك را برد

شيشه پنجره ها مي لرزيد
تا كه او نعره زنان مي آمد
بانگ سر داده كه كو آن كودك
گوش كن، پنجه به در مي سايد

نه برو، دور شو اي بد سيرت
دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني بربائيش از من
تا كه من در بر او بيدارم

ناگهان خاموشي خانه شكست
ديو شب بانگ برآورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه

ديوم اما تو ز من ديوتري
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلك پاك كجا آسوده

بانگ مي ميرد و در آتش درد
مي گدازد دل چون آهن من
مي كنم ناله كه كامي، كامي
واي بردار سر از دامن من

Fahime.M
11-14-2009, 01:00 PM
عصيان

به لب هايم مزن قفل خموشي
كه در دل قصه ئي ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را
كزين سودا دلي آشفته دارم

بيا اي مرد، اي موجود خودخواه
بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر عمري به زندانم كشيدي
رها كن ديگرم اين يك نفس را

منم آن مرغ، آن مرغي كه ديريست
به سر انديشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سينه تنگ
به حسرت ها سر آمد روزگارم

بلب هايم مزن قفل خموشي
كه من بايد بگويم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنين آتشين آواز خود را

بيا بگشاي در تا پر گشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر

لبم با بوسه شيرينش از تو
تنم با بوي عطر آگينش از تو
نگاهم با شررهاي نهانش
دلم با ناله خونينش از تو

ولي اي مرد، اي موجود خودخواه
مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
بر آن شوريده حالان هيچ داني
فضاي اين قفس تنگ است، تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه اي ده

كتابي، خلوتي، شعري، سكوتي
مرا مستي و سكر زندگانيست
چه غم گر در بهشتي ره ندارم
كه در قلبم بهشتي جاوداني است

شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام
ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابي و من مست هوس ها
تن مهتاب را گيرم در آغوش

نسيم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانبان تو بودي
شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد

بدور افكن حديث نام، اي مرد
كه ننگم لذتي مستانه داده
مرا مي بخشد آن پروردگاري
كه شاعر را، دلي ديوانه داده

بيا بگشاي در، تا پرگشايم
بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن
گلي خواهم شدن در گلشن شعر

Fahime.M
11-14-2009, 01:00 PM
شراب و خون


نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه اي
زخمه اي، تا بركشم آواز خويش


بر لبانم قفل خاموشي زدم
با كليدي آشنا بازش كنيد
كودك دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش كنيد

Fahime.M
11-14-2009, 01:01 PM
ديدار تلخ

به زمين مي زني و مي شكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دلي، آتش جاويدي را

ديدمت، واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دلازاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود

ديدمت، واي چه ديداري واي
نه نگاهي، نه لب پرنوشي
نه شرار نفس پر هوسي
نه فشار بدن و آغوشي

اين چه عشقي است كه در دل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
من از اين عشق چه حاصل دارم
باز هم كوشش باطل دارم

باز لب هاي عطش كرده من
لب سوزان ترا مي جويد
مي تپد قلبم و با هر تپشي
قصه عشق ترا مي گويد

بخت اگر از تو جدايم كرده
مي گشايم گره از بخت، چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سرپرده خاك

خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردي، اي مرد
شعر من شعله احساس منست
تو مرا شاعره كردي، اي مرد

آتش عشق به چشمت يكدم
جلوه ئي كرد و سرابي گرديد
تا مرا واله و بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد

در دلم آرزوئي بود كه مرد
لب جانبخش ترا بوسيدن
بوسه جان داد بروي لب من
ديدمت، ليك دريغ از ديدن

سينه اي، تا كه بر آن سر بنهم
دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه، اي آنكه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشك

به زمين مي زني و مي شكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و مي سازي سرد
در دل، آتش جاويدي را

Fahime.M
11-14-2009, 01:02 PM
گمگشته

من به مردي وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم

دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه مي گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش كرد

اگر از شهد آتشين لب من
جرعه اي نوش كرد و شد سرمست
حسرتم نيست زآنكه اين لب را
بوسه هاي نداده بسيار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه هاي نگفته اي دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه هاي نهفته اي دارم

باز هم مي توان به گيسويم
چنگي از روي عشق ومستي زد
باز هم مي توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستي زد

باز هم مي دود به دنبالم
ديدگاني پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
مي دهندم بسوي خويش آواز

باز هم دارم آنچه را كه شبي
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او مي گفت
تكيه گاهيست بهر آلامش

زانچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
بخدا چيز ديگرم كم نيست

كو دلم كو دلي كه برد و نداد
غارتم كرده، داد مي خواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلي آزاد و شاد مي خواهم

دگرم آرزوي عشقي نيست
بي دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مي ناليد
كه هنوزم نظر باو باشد

او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
واي بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را

Fahime.M
11-14-2009, 01:02 PM
از ياد رفته


ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند


خود ندانم چه خطائي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست


هر كجا مي نگرم، باز هم اوست
كه بچشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده


گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود


تا لب بر لب من م لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود


مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش


شعر گفتم كه ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را


مادر، اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم


تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبائي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خود آرائي


در ببنديد و بگوئيد كه من
جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
فاش گوئيد كه عاشق هستم


قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن
ديرگاهيست، در اين منزل نيست

Fahime.M
11-16-2009, 11:46 AM
ناشناس

بر پرده هاي درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق
پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود

يكشب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند

نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا

راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست

زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»

شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»

آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست

لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من

ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست

Fahime.M
11-16-2009, 11:47 AM
چشم براه


آرزوئي است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد


بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه آزارش


شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد


سايه اي تا كه بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر


همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زينهمه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد


زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را


آن كسي را كه تو مي جوئي
كي خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد


ليكن اين قصه كه مي گويد
كي به نرمي رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش


مي روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را


شمع اي شمع چه مي خندي؟
به شب تيره خاموشم
به خدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم

Fahime.M
11-16-2009, 11:48 AM
آئينه شكسته


ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم


گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز


او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند


او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را


من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را

Fahime.M
11-16-2009, 11:49 AM
دعوت


ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
چرا بيهوده مي گوئي، دل چون آهني دارم
نمي داني، نمي داني، كه من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم، باده مرد افكني دارم


چرا بيهوده مي كوشي كه بگريزي ز آغوشم
از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
نمي ترسي، نمي ترسي، كه بنويسند نامت را
به سنگ تيره گوري، شب غمناك خاموشي


بيا دنيا نمي ارزد باين پرهيز و اين دوري
فداي لحظه اي شادي كن اين رؤياي هستي را
لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را


ترا افسون چشمانم ز ره برده است و مي دانم
كه سرتاپا بسوز خواهشي بيمار مي سوزي
دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي

Fahime.M
11-16-2009, 11:59 AM
خسته


از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بي كرانه مي خواهم


پا بر سر دل نهاده مي گويم
بگذشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين او خوشتر


پنداشت اگر شبي بسر مستي
در بستر عشق او سحر كردم
شب هاي دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران بسر كردم


ديگر نكنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را


آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
آنكس كه مرا اميد و شادي بود
هر جا كه نشست بي تأمل گفت
«او يك زن ساده لوح عادي بود»


مي سوزم از اين دوروئي و نيرنگ
يكرنگي كودكانه مي خواهم
اي مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه مي خواهم


رو، پيش زني ببر غرورت را
كاو عشق ترا بهيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر بروي سينه نفشارد


عشقي كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگري نخواهي يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذري نخواهي يافت


در جستجوي تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بي تابم
انديشه آن دو چشم رؤيائي
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم


ديگر بهواي لحظه ئي ديدار
دنبال تو در بدر نمي گردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم


در ظلمت آن اتاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمي مانم
هر لحظه نظر به در نمي دوزم
وان آه نهان بلب نمي رانم


اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
او معني عشق را نمي داند
راز دل خود باو مگو هرگز

Fahime.M
11-16-2009, 12:09 PM
بازگشت

ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشم نخفته است
اي مايه اميد من، اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه بشعرم نهفته است


شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم


تا بر گذشته مي نگرم، عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم بياد
مي نالم از دلي كه بخون غرقه گشته است
اين شعر، غير رنجش يارم بمن چه داد


اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
اين شعرها كه روح ترا رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است


گفتم قفس، ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دوروئي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود


اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام


پاي مرا دوباره بزنجيرها ببند
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
تا دست آهنين هوس هاي رنگ رنگ
بندي دگر دوباره بپايم نيفكند

Fahime.M
11-30-2009, 11:20 AM
نقش پنهان

آه، اي مردي كه لب هاي مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئي
هيچ در عمق دو چشم خامشم
راز اين ديوانگي را خوانده ئي


هيچ مي داني كه من در قلب خويش
نقشي از عشق تو پنهان داشتم
هيچ مي داني كز اين عشق نهان
آتشي سوزنده بر جان داشتم


گفته اند آن زن زني ديوانه است
كز لبانش بوسه آسان مي دهد
آري، اما بوسه از لب هاي تو
بر لبان مرده ام جان مي دهد


هرگزم در سر نباشد فكر نام
اين منم كاينسان ترا جويم بكام
خلوتي مي خواهم و آغوش تو
خلوتي مي خواهم و لب هاي جام


فرصتي تا بر تو دور از چشم غير
ساغري از باده هستي دهم
بستري مي خواهم از گل هاي سرخ
تا در آن يكشب ترا مستي دهم


آه، اي مردي كه لب هاي مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئي
اين كتابي بي سرانجامست و تو
صفحه كوتاهي از آن خوانده ئي!

Fahime.M
11-30-2009, 11:21 AM
بيمار

طفلي غنوده در بر من بيمار
با گونه هاي سرخ تب آلوده
با گيسوان در هم آشفته
تا نيمه شب ز درد نياسوده


هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشت هاي لاغر و تبدارش
من ناله مي كنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش


گاهي ميان وحشت تنهائي
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
اشگم بروي گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش


اي اختران كه غرق تماشائيد
اين كودك منست كه بيمارست
شب تا سحر نخفتم و مي بينيد
اين ديده منست كه بيدارست


ياد آيدم كه بوسه طلب مي كرد
با خنده هاي دلكش مستانه
يا مي نشست با نگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه


گاهي بگوش من رسد آوايش
«ماما» دلم ز فرط تعب سوزد
بينم درون بستر مغشوشي
طفلي ميان آتش تب سوزد


شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماري
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه هاي ساعت ديواري

Fahime.M
11-30-2009, 11:21 AM
مهمان

امشب آن حسرت ديرينه من
در بر دوست بسر مي آيد
در فروبند و بگو خانه تهي است
زين سپس هر كه به در مي آيد


شانه كو، تا كه سر و زلفم را
درهم و وحشي و زيبا سازم
بايد از تازگي و نرمي و لطف
گونه را چون گل رؤيا سازم


سرمه كو، تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه در دل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد


چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل بمن بازد و افسون گردد


آه، اي دخترك خدمتگار
گل بزن بر سر و بر سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من


چو ز درآمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم


ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كاو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش


تا چو رؤيا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
زآن سپس همچو يكي كولي مست
نرم و پيچنده ز جا بر خيزم


همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمي آغوش شوم


آه، گوئي ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا مي آيد
اي خدا، اوست كه آرام و خموش
بسوي خانه ما مي آيد

Fahime.M
11-30-2009, 11:22 AM
راز من

هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد، بيگانه ئي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من


واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مي نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا


گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است


گاه مي نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»


گاه مي كوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند


گاه مي گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو


من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست


همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش


از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست


آه، اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من، راز زني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو


راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم مي دهد
ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو

Fahime.M
11-30-2009, 11:25 AM
دختر و بهار

دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
اي دختر بهار حسد مي برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا
با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو


بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي
با ناز مي گشود دو چشمان بسته را
مي شست كاكلي به لب آب نقره فام
آن بال هاي نازك زيباي خسته را


خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشني دلكشي دويد
موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او
رازي سرود و موج بنرمي از او رميد


خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
اي بس بهارها كه بهاري نداشتم


خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان
گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود
مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود

Fahime.M
11-30-2009, 11:27 AM
خانه متروك

دانم اكنون از آن خانه دور
شادي زندگي پرگرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم از هجر مادر گرفته


هر زمان مي دود در خيالم
نقشي از بستري خالي و سرد
نقش دستي كه كاويده نوميد
پيكري را در آن با غم و درد


بينم آنجا كنار بخاري
سايه قامتي سست و لرزان
سايه بازواني كه گوئي
زندگي را رها كرده آسان


دورتر كودكي خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير
بر سر نقش گل هاي قالي
سرنگون گشته فنجاني از شير


پنجره باز و در سايه آن
رنگ گل ها به زردي كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده


گربه با ديده اي سرد و بي نور
نرم و سنگين قدم مي گذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره بسوي عدم مي سپارد


دانم اكنون كز آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم از هجر مادر گرفته


ليك من خسته جان و پريشان
مي سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
مي روم تا بدست آرم او را

Fahime.M
11-30-2009, 11:27 AM
يكشب


يكشب ز ماوراي سياهي ها
چون اختري بسوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان به جستجوي تو مي آيم


سر تا بپا حرارت و سرمستي
چون روزهاي دلكش تابستان
پر مي كنم براي تو دامان را
از لاله هاي وحشي كوهستان


يكشب ز حلقه اي كه بدر كوبند
در كنج سينه قلب تو مي لرزد
چون در گشوده شد، تن من بي تاب
در بازوان گرم تو مي لغزد


ديگر در آن دقايق مستي بخش
در چشم من گريز نخواهي ديد
چون كودكان نگاه خموشم را
با شرم در ستيز نخواهي ديد


يكشب چو نام من بزبان آري
مي خوانمت بعالم رؤيائي
بر موج هاي ياد تو مي رقصم
چون دختران وحشي دريائي


يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو مي سوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو مي دوزد


از «زهره» آن الهه افسونگر
رسم و طريق عشق مي آموزم
يكشب چو نوري از دل تاريكي
در كلبه ات شراره مي افروزم


آه، اي دو چشم خيره بره مانده
آري، منم كه سوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان بجستجوي تو مي آيم

Fahime.M
12-01-2009, 05:24 PM
در برابر خدا

از تنگناي محبس تاريكي
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه، اي خداي قادر بي همتا

يكدم ز گرد پيكر من بشكاف
بشكاف اين حجاب سياهي را
شايد درون سينه من بيني
اين مايه گناه و تباهي را

دل نيست اين دلي كه بمن دادي
در خون طپيده، آه، رهايش كن
يا خالي از هوا وهوس دارش
يا پاي بند مهر و وفايش كن

تنها تو آگهي و تو مي داني
اسرار آن خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشائي
بر روح من، صفاي نخستين را

آه، اي خدا چگونه ترا گويم
كز جسم خويش خسته و بيزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گوئي اميد جسم دگر دارم

از ديدگان روشن من بستان
شوق بسوي غير دويدن را
لطفي كن اي خدا و بياموزش
از برق چشم غير رميدن را

عشقي بمن بده كه مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
ياري بمن بده كه در او بينم
يك گوشه از صفاي سرشت تو

يكشب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم بانتقام جفاكاري
در عشق تازه فتح رقيبش را

آه اي خدا كه دست توانايت
بنيان نهاده عالم هستي را
بنماي روي و از دل من بستان
شوق گناه و نفس پرستي را

راضي مشو كه بنده ناچيزي
عاصي شود بغير تو روي آرد
راضي مشو كه سيل سرشكش را
در پاي جام باده فرو بارد

از تنگناي محبس تاريكي
از منجلاب تيره اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه، اي خداي قادر بي همتا

Fahime.M
12-01-2009, 05:26 PM
اندوه

كارون چون گيسوان پريشان دختري
بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب
بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد

دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون
سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه

نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد
مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان
مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد

بر آب هاي ساحل شط، سايه هاي نخل
مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آواي گنگ همهمه قورباغه ها
پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب

در جذبه اي كه حاصل زيبائي شب است
رؤياي دور دست تو نزديك مي شود
بوي تو موج مي زند آنجا، بروي آب
چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود

بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
بشكست و شد بدست تو زندان عشق من
در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار
اي شاخه شكسته ز توفان عشق من

Fahime.M
12-01-2009, 05:27 PM
حلقه


دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است ببر


راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي ست
مرد حيران شد و گفت:
حلقه خوشبختي است، حلقه زندگي است


همه گفتند: مبارك باشد
دخترك گفت: دريغا كه مرا
باز در معني آن شك باشد


سال ها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهائي كه باميد وفاي شوهر
بهدر رفته، هدر


زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي، اين حلقه كه در چهره‌ او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است

Fahime.M
12-01-2009, 05:27 PM
اي ستاره ها

اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد


آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره مي كنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره مي كنم


با دلي كه بوئي از وفا نبرده است
جور بي كرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است


اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟


جام باده سرنگون و بسترم تهي
سر نهاده ام بروي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او


اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو روئي و جفاي ساكنان خاك
كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها، ستاره هاي خوب و پاك


من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زين سپس بعاشقان باوفا كنم


اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد


رفته است و مهرش از دلم نمي رود
اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟

Fahime.M
12-01-2009, 05:30 PM
صبر سنگ

روز اول پيش خود گفتم
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز مي گفتم
ليك با اندوه و با ترديد

روز سوم هم گذشت اما
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا مي كشت
باز زندانبان خود بودم

آن من ديوانه عاصي
در درونم هاي هو مي كرد
مشت بر ديوارها مي كوفت
روزني را جستجو مي كرد

در درونم راه مي پيمود
همچو روحي در شبستاني
بر درونم سايه مي افكند
همچو ابري بر بياباني

مي شنيدم نيمه شب در خواب
هاي هاي گريه هايش را
در صدايم گوش مي كردم
درد سيال صدايش را

شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم، نمي داني

بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر مي خاست
ليك در من تا كه مي پيچيد
مرده ئي از گور بر مي خاست

مرده ئي كز پيكرش مي ريخت
عطر شور انگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد
مثل قلب بچه آهوها

در سياهي پيش مي آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر مي شد
ورطه تاريك لذت بود

مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رؤياها
زورق انديشه ام، آرام
مي گذشت از مرز دنياها

باز تصويري غبار آلود
زآن شب كوچك، شب ميعاد
زآن اتاق ساكت سرشار
از سعادت هاي بي بنياد

در سياهي دست هاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش

ريشه هامان در سياهي ها
قلب هامان، ميوه هاي نور
يكدگر را سير مي كرديم
با بهار باغ هاي دور

مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رؤياها
زورق انديشه ام، آرام
مي گذشت از مرز دنياها

روزها رفتند و من ديگر
خود نمي دانم كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم

بگذرم گر از سر پيمان
مي كشد اين غم دگر بارم
مي نشينم، شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم

Fahime.M
12-01-2009, 05:31 PM
از دوست داشتن

امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره مي بارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه مي كارد

شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتش ها

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب بجاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است

آه، بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

از دوست داشتن

آه، بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رؤياها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم، تو، پاي تا سر تو
زندگي گر هزارباره بود
بار ديگر تو، بار ديگر تو

آنچه در من نهفته دريائيست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين توفاني
كاش ياراي گفتنم باشد

بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها

بسكه لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

Fahime.M
12-02-2009, 04:11 PM
صدائي در شب

نيمه شب در دل دهليز خموش
ضربه ائي افكند طنين
دل من چون دل گل هاي بهار
پر شد از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده است
جستم از جا و در آئينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه، لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آئينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم درهم و لب هايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم ناگه در سينه گرفت
گوئي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بي تاب دويدم سوي در
ضربه پاها، در سينه من
چون طنين ني، در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها، لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد

Fahime.M
12-02-2009, 04:12 PM
دريائي

يك روز بلند آفتابي
در آبي بي كران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند
آندم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي شكل
گوئي كه ترا به خواب ديدم

از تو تا من سكوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را مي خواند مرغي از دور
مي خواند بباغ سبز خورشيد

در ما تب تند بوسه مي سوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آب هاي لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم

مي زد، مي زد، درون دريا
از دلهره فرو كشيدن
امواج، امواج ناشكيبا
در طغيان بهم رسيدن

دستانت را دراز كردي
چون جريان هاي بي سرانجام
لب هايت با سلام بوسه
ويران گشتند روي لب هام

يك لحظه تمام آسمان را
در هاله ئي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم

گوئي كه نسيم داغ دوزخ
پيچيد ميان گيسوانم
چون قطره ئي از طلاي سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم

آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوي ما خزيدند
بي آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند

پنداشتم آن زمان كه عطري
باز از گل خواب ها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آب ها تراشيد

پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاري و هاي هاي دريا
شايد كه مرا بخويش مي خواند
در غربت خود، خداي دريا

Fahime.M
01-09-2010, 04:28 PM
از کتاب دیوار



گناه


گنه كردم گناهي پر ز لذت
كنار پيكري لرزان و مدهوش
خداوندا چه مي دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش
نگه كردم بچشم پر ز رازش
دلم در سينه بي تابانه لرزيد
ز خواهش هاي چشم پر نيازش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روي لب هايم هوس ريخت
زاندوه دل ديوانه رستم

فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا مي خواهم اي جانانه من
ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش
ترا اي عاشق ديوانه من

هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در ميان بستر نرم
بروي سينه اش مستانه لرزيد

گنه كردم گناهي پر ز لذت
در آغوشي كه گرم و آتشين بود
گنه كردم ميان بازواني
كه داغ و كينه جوي و آهنين بود

Fahime.M
01-09-2010, 04:29 PM
رؤيا

با اميدي گرم و شادي بخش
با نگاهي مست و رؤيائي
دخترك افسانه مي خواند
نيمه شب در كنج تنهائي:

بي گمان روزي ز راهي دور
مي رسد شهزاده اي مغرور
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش

مي درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائي از در و گوهر

مي كشاند هر زمان همراه خود سوئي
باد ... پرهاي كلاهش را
يا بر آن پيشاني روشن
حلقه موي سياهش را

مردمان در گوش هم آهسته مي گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بي گمان شهزاده اي والاست»

دختران سر مي كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار

«شايد او خواهان من باشد.»

ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمي بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزي هم نمي چيند

همچنان آرام و بي تشويش
مي رود شادان براه خويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش

مقصد او خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند
«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه مي پيچد صداي در
سوي در گوئي ز شادي مي گشايم پر
اوست . . . آري . . . اوست

«آه، اي شهزاده، اي محبوب رؤيائي
نيمه شب ها خواب مي ديدم كه مي آئي.»

زير لب چون كودكي آهسته مي خندد
با نگاهي گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه مي بندد

«اي دو چشمانت رهي روشن بسوي شهر زيبائي
اي نگاهت باده ئي در جام مينائي
آه، بشتاب اي لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائي
ره بسي دور است
ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»

مي نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
مي خزم در سايه آن سينه و آغوش
مي شوم مدهوش.

باز هم آرام و بي تشويش
مي خورد بر سنگفرش كوچه هاي شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
مي درخشد شعله خورشيد
برفراز تاج زيبايش.

مي كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته مي گويند
«دختر خوشبخت! . . .»

Fahime.M
01-09-2010, 04:29 PM
نغمه درد

در مني و اينهمه زمن جدا
با مني و ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم بسينه مي طپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر زمن
بركشي تو رخت خويش ازين ديار

سايه توام بهر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش بجاي تو

شادي و غم مني بحيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است؟

ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها به بينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم وز شاخه ها بچينمت

شعله مي كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو

Fahime.M
01-09-2010, 04:29 PM
گمشده

بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاشق گشته ام
گوئيا «او» مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟
ليك در آئينه مي بينم كه، واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پاي مي كوبم ولي بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم بسوي شهر روز
بي گمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام

مي روم ... اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بي تاب مرا در بر گرفت

آه ... آري... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟

Fahime.M
01-09-2010, 04:30 PM
اندوه پرست

كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه من ...
همچو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم:
چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگماني
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم

Fahime.M
01-09-2010, 04:30 PM
قرباني

امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از اين تلاش به تنگ آمد
اي شعر ... اي الهه خون آشام

ديريست كان سرود خدائي را
در گوش من به مهر نمي خواني
دانم كه باز تشنه خون هستي
اما ... بس است اينهمه قرباني

خوش غافلي كه از سر خودخواهي
با بنده ات به قهر چها كردي
چون مهر خويش در دلش افكندي
او را ز هر چه داشت جدا كردي

دردا كه تا بروي تو خنديدم
در رنج من نشستي و كوشيدي
اشكم چون رنگ خون شقايق شد
آنرا بجام كردي و نوشيدي

چون نام خود بپاي تو افكندم
افكنديم به دامن دام ننگ
آه ... اي الهه كيست كه مي كوبد

آئينه اميد مرا بر سنگ؟
در عطر بوسه هاي گناه آلود
رؤياي آتشين ترا ديدم
همراه با نواي غمي شيرين

در معبد سكوت تو رقصيدم
اما ... دريغ و درد كه جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... اي اميد خزان ديده

كو تاج پر شكوفه نام من؟
از من جز اين دو ديده اشگ آلود
آخر بگو ... چه مانده كه بستاني؟
اي شعر ... اي الهه خون آشام
ديگر بس است ... اينهمه قرباني!

Fahime.M
01-09-2010, 04:30 PM
آرزو

كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آنجا گذرت مي افتاد
بسراپاي تو لب مي سودم

كاش چون ناي شبان مي خواندم
بنواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
مي گذشتم ز در خانه تو

...

كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا مي ديدم
خيره بر جلوه زيبائي خويش

كاش در بستر تنهائي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
ريشه زهد تو و حسرت من
زين گنه كاري شيرين مي سوخت

كاش از شاخه سرسبز حيات
گل اندوه مرا مي چيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا مي ديدي

Fahime.M
01-09-2010, 04:30 PM
آبتني

لخت شدم تا در آن هواي دل انگيز
پيكر خود را به آب چشمه بشويم
وسوسه مي ريخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگويم

آب خنك بود و موج هاي درخشان
ناله كنان گرد من به شوق خزيدند
گوئي با دست هاي نرم و بلورين
جان و تنم را بسوي خويش كشيدند

بادي از آن دورها وزيد و شتابان
دامني از گل بروي گيسوي من ريخت
عطر دلاويز و تند پونه وحشي
از نفس باد در مشام من آويخت

چشم فرو بستم و خموش و سبكروح
تن به علف هاي نرم و تازه فشردم
همچو زني كاو غنوده در بر معشوق
يكسره خود را به دست چشمه سپردم

روي دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بي قرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزيد ... راضي و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار

Fahime.M
01-09-2010, 04:31 PM
سپيده عشق

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه هاي مهتابست
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوشتر از خوابست

خيره بر سايه هاي وحشي بيد
مي خزم در سكوت بستر خويش
باز دنبال نغمه اي دلخواه
مي نهم سر بروي دفتر خويش

تن صدها ترانه مي رقصد
در بلور ظريف آوايم
لذتي ناشناس و رؤيا رنگ
مي دود همچو خون به رگ هايم

آه ... گوئي ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر كرده
يا نسيمي در اين ره متروك
دامن از عطر ياس تر كرده

بر لبم شعله هاي بوسه تو
مي شكوفد چو لاله گرم نياز
در خيالم ستاره اي پر نور
مي درخشد ميان هاله راز

ناشناسي درون سينه من
پنجه بر چنگ و رود مي سايد
همره نغمه هاي موزونش
گوئيا بوي عود مي آيد

آه ... باور نمي كنم كه مرا
با تو پيوستني چنين باشد
نگه آندو چشم شورافكن
سوي من گرم و دلنشين باشد

بي گمان زان جهان رؤيائي
زهره بر من فكنده ديده عشق
مي نويسم بروي دفتر خويش
«جاودان باشي، اي سپيده عشق»

Fahime.M
01-09-2010, 04:31 PM
بر گور ليلي

آخر گشوده شد ز هم آن پرده هاي راز
آخر مرا شناختي اي چشم آشنا
چون سايه ديگر از چه گريزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خيالات ديرپا

چشم منست اينكه در او خيره مانده اي
ليلي كه بود؟ قصه چشم سياه چيست؟
در فكر اين مباش كه چشمان من چرا
چون چشم هاي وحشي ليلي سياه نيست

در چشم هاي ليلي اگر شب شكفته بود
در چشم من شكفته گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لب هاي خامشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق

در بند نقش هاي سرابي و غافلي
برگرد ... اين لبان من، اين جام بوسه ها
از دام بوسه راه گريزي اگر كه بود
ما خود نمي شديم چنين رام بوسه ها!

Fahime.M
01-09-2010, 04:31 PM
اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر
راز اين خاطر پريشان را
مي كشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگين حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره مي جويم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه مي گويم

آه ... هرگز گمان مبر كه دلم
با زبانم رفيق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
كي ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برايم ترانه مي خواني
سخنت جذبه اي نهان دارد
گوئيا خوابم و ترانه تو
از جهاني دگر نشان دارد

شايد اينرا شنيده اي كه زنان
در دل «آري» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عيان نمي سازند
رازدار و خموش و مكارند

آه، من هم زنم، زني كه دلش
در هواي تو مي زند پر و بال
دوستت دارم اي خيال لطيف
دوستت دارم اي اميد محال

Fahime.M
01-09-2010, 04:31 PM
ياد يكروز

خفته بوديم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمي مي خزيد
روي كاشي هاي ايوان دست نور
سايه هامان را شتابان مي كشيد

موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر روز آكنده بود
گرد ما گوئي حرير ابرها
پرده اي نيلوفري افكنده بود

«دوستت دارم» خموش و خسته جان
باز هم لغزيد بر لب هاي من
ليك گوئي در سكوت نيمروز
گم شد از بي حاصلي آواي من

ناله كردم: آفتاب ... اي آفتاب
بر گل خشكيده اي ديگر متاب
تشنه لب بوديم و او ما را فريفت
در كوير زندگاني چون سراب

در خطوط چهره اش ناگه خزيد
سايه هاي حسرت پنهان او
چنگ زد خورشيد بر گيسوي من
آسمان لغزيد در چشمان او

آه ... كاش آن لحظه پاياني نداشت
در غم هم محو و رسوا مي شديم
كاش با خورشيد مي آميختيم
كاش همرنگ افق ها مي شديم

Fahime.M
01-09-2010, 04:31 PM
موج

تو در چشم من همچو موجي
خروشنده و سركش و ناشكيبا
كه هر لحظه ات مي كشاند بسوئي
نسيم هزار آرزوي فريبا

تو موجي
تو موجي و درياي حسرت مكانت
پريشان رنگين افق هاي فردا
نگاه مه آلوده ديدگانت

تو دائم بخود در ستيزي
تو هرگز نداري سكوني
تو دائم ز خود مي گريزي
تو آن ابر آشفته نيلگوني

چه مي شد خدايا ...
چه مي شد اگر ساحلي دور بودم؟
شبي با دو بازوي بگشوده خود
ترا مي ربودم ... ترا مي ربودم

Fahime.M
01-09-2010, 04:32 PM
شوق

ياد داري كه ز من خنده كنان پرسيدي
چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشگ شوقي كه فرو خفته به چشمان نياز

چه ره آورد سفر دارم اي مايه عمر؟
سينه اي سوخته در حسرت يك عشق محال
نگهي گمشده در پرده رؤيائي دور
پيكري ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ... اي مايه عمر؟
ديدگانس همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمي كه بر آن خفته به اميد و نياز
بوسه اي داغتر از بوسه خورشيد جنوب

اي بسا در پي آن هديه كه زيبنده تست
در دل كوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم كه ترا هديه كنم
پيكري را كه در آن شعله كشد شوق نهان

چو در آئينه نگه كردم، ديدم افسوس
جلوه روي مرا هجر تو كاهش بخشيد
دست بر دامن خورشيد زدم تا بر من
عطش و روشني و سوزش و تابش بخشيد

حاليا ... اين منم اين آتش جانسوز منم
اي اميد دل ديوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا كه عيانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز

Fahime.M
01-09-2010, 04:32 PM
اندوه تنهايي

پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه مي كارد

مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجامم چنين ديدي
در دلم باريد ... اي افسوس
بر سر گورم نباريدي

چون نهالي سست مي لرزد
روحم از سرماي تنهائي
مي خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهائي

ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق، اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر، اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب دردآلود
جان من بيدار شد، بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه مي گشتم به دنبالش
واي بر من، نقش خوابي بود

اي خدا ... بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟

ديدم اي بس آفتابي را
كاو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من!
اي ديغا، درجنوب! افسرد

بعد از او ديگر چه مي جويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم؟
اشك سردي تا بيفشانم
گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه مي كارد

Fahime.M
01-09-2010, 04:32 PM
قصه اي در شب

چون نگهباني كه در كف مشعلي دارد
مي خرامد شب ميان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنائي هاي رؤيايي
يك به يك درگيرودار بوسه بدرود

ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه هاي دلكش باران
مي خزد بر سنگفرش كوچه هاي دور
نور محوي از پي فانوس شبگردان

دست زيبائي دري را مي گشايد نرم
مي دود در كوچه برق چشم تبداري
كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد
بانگ پاي رهروي از پشت ديواري

باد از ره مي رسد عريان و عطر آلود
خيس، باران مي كشد تن بر تن دهليز
در سكوت خانه مي پيچد نفس هاشان
ناله هاي شوقشان لرزان و وهم انگيز

چشم ها در ظلمت شب خيره بر راهست
جوي مي نالد كه «آيا كيست دلدارش؟»
شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
«اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش»

كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد
بانگ پاي رهروي از پشت ديوار
مي خزد در آسمان خاطري غمگين
نرم نرمك ابر دودآلود پنداري

بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس؟
وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد؟
پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد؟
با كه در خلوت بمستي قصه مي گويد؟

تيرگي ها را بدنبال چه مي كاوم؟
پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
در دل مردان كدامين مهر جاويد است؟
نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم

پيكري گم مي شود در ظلمت دهليز
باد در را با صدائي خشك مي بندد
مرده اي گوئي درون حفره گوري
بر اميدي سست و بي بنياد مي خندد

Fahime.M
01-09-2010, 04:32 PM
شكست نياز

آتشي بود و فسرد
رشته اي بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادوئي اندوه شكست

آمدم تا بتو آويزم
ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي
ليك ديدم كه تو به چهره اميدم
خنده مرگي

وه چه شيرينست
بر سر گور تو اي عشق نيازآلود
پاي كوبيدن
وه چه شيرينست
از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشيدن

وه چه شيرينست
از تو بگسستن و با غير تو پيوستن
در بروي غم دل بستن
كه بهشت اينجاست
بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست

تو همان به كه نينديشي
بمن و درد روانسوزم
كه من از درد نياسايم
كه من از شعله نيفروزم

Fahime.M
01-09-2010, 04:33 PM
شكوفه اندوه

شادم كه در شرار تو مي سوزم
شادم كه در خيال تو مي گريم
شادم كه بعد وصل تو باز اينسان
در عشق بي زوال تو مي گريم

پنداشتي كه چون ز تو بگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شراره ديگر نيست

شب ها چو در كناره نخلستان
كارون ز رنج خود به خروش آيد
فريادهاي حسرت من گوئي
از موج هاي خسته به گوش آيد

شب لحظه اي بساحل او بنشين
تا رنج آشكار مرا بيني
شب لحظه اي به سايه خود بنگر
تا روح بي قرار مرا بيني

من با لبان سرد نسيم صبح
سر مي كنم ترانه براي تو
من آن ستاره ام كه درخشانم
هر شب در آسمان سراي تو

غم نيست گر كشيده حصاري سخت
بين من و تو پيكر صحراها
من آن كبوترم كه به تنهائي
پر مي كشم به پهنه درياها

شادم كه همچو شاخه خشكي باز
در شعله هاي قهر تو مي سوزم
گوئي هنوز آن تن تبدارم
كز آفتاب شهر تو مي سوزم

در دل چگونه ياد تو مي ميرد
ياد تو ياد عشق نخستين است
ياد تو آن خزان دل انگيزيست
كاو را هزار جلوه رنگين است

بگذار زاهدان سيه دامن
رسوا ز كوي و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بيالايند
اينان كه آفريده شيطانند

اما من آن شكوفه اندوهم
كز شاخه هاي ياد تو مي رويم
شب ها ترا بگوشه تنهائي
در ياد آشناي تو مي جويم

Fahime.M
01-09-2010, 04:33 PM
پاسخ

بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند.
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش
پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به كه زير لب
بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا

ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع
بر رويمان ببست به شادي در بهشت
او مي گشايد ... او كه به لطف و صفاي خويش
گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
كوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم
چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست
زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم

مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم
مائيم ... ما كه جامه تقوي دريده ايم
زيرا درون جامه بجز پيكر فريب
زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!

آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود
ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهكاره رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حكايت عشق مدام! ما
«هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما»

Fahime.M
01-09-2010, 04:33 PM
ديوار

در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد
چشم هاي وحشي تو در سكوت خويش
گرد من ديوار مي سازد
مي گريزم از تو در بيراه هاي راه


تا ببينم دشت ها را در غبار ماه
تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور
در مه رنگين صبح گرم تابستان
پر كنم دامان ز سوسن هاي صحرائي
بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان


مي گريزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم بروي سبزه ها پا را
يا بنوشم شبنم سرد علف ها را


مي گريزم از تو تا در ساحلي متروك
از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريكي
بنگرم رقص دوار انگيز توفان هاي دريا را


در غروبي دور
چون كبوترهاي وحشي زير پر گيرم
دشت ها را، كوه ها را، آسمان ها را
بشنوم از لابلاي بوته هاي خشك
نغمه هاي شادي مرغان صحرا را


مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر ...
قفل سنگين طلائي قصر رؤيا را

ليك چشمان تو با فرياد خاموشش
راه ها را در نگاهم تار مي سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من ديوار مي سازد

عاقبت يكروز ...
مي گريزم از فسون ديده ترديد
مي تراوم همچو عطري از گل رنگين رؤياها
مي خزم در موج گيسوي نسيم شب
مي روم تا ساحل خورشيد
در جهاني خفته در آرامشي جاويد

نرم مي لغزم درون بستر ابري طلائي رنگ
پنجه هاي نور مي ريزد بروي آسمان شاد
طرح بس آهنگ

من از آنجا سر خوش و آزاد
ديده مي دوزم به دنيائي كه چشم پر فسون تو
راه هايش را به چشمم تار مي سازد
ديده مي دوزم بدنيائي كه چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن ديوار مي سازد

Fahime.M
01-09-2010, 04:33 PM
ستيزه

شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته مي پيچد حرير راز
او چو مرغي خسته از پرواز
مي نشيند بر درخت خشك پندارم
شاخه ها از شوق مي لرزند

در رگ خاموششان آهسته مي جوشد
خون يادي دور
زندگي سر مي شكد چون لاله اي وحشي
از شكاف گور
از زمين دست نسيمي سرد
برگ هاي خشك را با خشم مي روبد

آه ... بر ديوار سخت سينه ام گوئي
ناشناسي مشت مي كوبد
«باز كن در ... اوست
باز كن در ... اوست»

من به خود آهسته مي گويم:
باز هم رؤيا
آنهم اينسان تيره و درهم
بايد از داروي تلخ خواب
عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم
مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم
ليك بر ديوار سخت سينه ام با خشم
ناشناسي مشت مي كوبد
«باز كن در ... اوست
باز كن در ... اوست»
دامن از آن سرزمين دور برچيده
ناشكيبا دشت ها را نورديده
روزها در آتش خورشيد رقصيده
نيمه شب ها چون گلي خاموش
در سكوت ساحل مهتاب روئيده
«باز كن در ... اوست»
آسمان ها را به دنبال تو گرديده
در ره خود خسته و بي تاب
ياسمن ها را به بوي عشق بوئيده
بال هاي خسته اش را در تلاشي گرم
هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده
«باز كن در ... اوست
باز كن در ... اوست»
اشك حسرت مي نشيند بر نگاه من
رنگ ظلمت مي دود در رنگ آه من

ليك من با خشم مي گويم:
باز هم رؤيا
آنهم اينسان تيره و درهم
بايد از داروي تلخ خواب
عاقبت بر زخم بيداري نهم مرهم
مي فشارم پلك هاي خسته را بر هم

Fahime.M
01-09-2010, 04:34 PM
قهر

نگه دگر بسوي من چه مي كني؟
چو در بر رقيب من نشسته اي
به حيرتم كه بعد از آن فريب ها
تو هم پي فريب من نشسته اي

به چشم خويش ديدم آن شب اي خدا
كه جام خود به جام ديگري زدي
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگري زدي

برو ... برو ... بسوي او، مرا چه غم
تو آفتابي ... او زمين ... من آسمان
بر او بتاب زآنكه من نشسته ام
به ناز روي شانه ستارگان

بر او بتاب زآنكه گريه مي كند
در اين ميانه قلب من به حال او
كمال عشق باشد اين گذشت ها
دل تو مال من، تن تو مال او

تو كه مرا به پرده ها كشيده اي
چگونه ره نبرده اي به راز من؟
گذشتم از تن تو زانكه در جهان
تني نبود مقصد نياز من

اگر بسويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بي فروغ من
خيال عشق خوشتر از خيال تو

كنون كه در كنار او نشسته اي
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد
تن تو ماند و عشق بي زوال او!

Fahime.M
01-09-2010, 04:34 PM
تشنه

من گلي بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون
در شبي تاريك روئيدم
تشنه لب بر ساحل كارون

بر تنم تنها شراب شبنم خورشيد مي لغزيد
يا لب سوزنده مردي كه با چشمان خاموشش
سرزنش مي كرد دستي را كه از هر شاخه سرسبز
غنچه نشكفته اي مي چيد

پيكرم، فرياد زيبائي
در سكوتم نغمه خوان لب هاي تنهائي
ديدگانم خيره در رؤياي شوم سرزميني دور و رؤيائي
كه نسيم رهگذر در گوش من مي گفت:
«آفتابش رنگ شاد ديگري دارد»
عاقبت من بي خبر از ساحل كارون
رخت برچيدم
در ره خود بس گل پژمرده را ديدم
چشم هاشان چشمه خشك كوير غم
تشنه يك قطره شبنم
من به آن ها سخت خنديدم

تا شبي پيدا شد از پشت مه ترديد
تكچراغ شهر رؤياها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زميني سخت روئيدم
نيمه شب جوشيد خون شعر در رگ هاي سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم كه بگشايد برويم آسمان تار
ديدگان صبح سيمين را
تا بنوشم از لب خورشيد نورافشان
شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شيرين را

ليكن اي افسوس
من نديدم عاقبت در آسمان شهر رؤياها
نور خورشيدي
زير پايم بوته هاي خشك با اندوه مي نالند
«چهره خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريك است!»
خوب مي دانم كه ديگر نيست اميدي
نيست اميدي

محو شد در جنگل انبوه تاريكي
چون رگ نوري طنين آشناي من
قطره اشگي هم نيفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابري به پاي من

من گل پژمرده اي هستم
چشم هايم چشمه خشك كوير غم
تشنه يك بوسه خورشيد
تشنه يك قطره شبنم

Fahime.M
01-09-2010, 04:34 PM
ترس

شب تيره و ره دراز و من حيران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله بي شكيب فانوسش
وحشت زده مي دود نگاه من

بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند
در بستر سبزه هاي تر دامان
گوئي كه لبش به گردنم آويخت
الماس هزار بوسه سوزان

بر ما چه گذشت؟ كس چه مي داند
من او شدم ... او خروش درياها
من بوته وحشي نيازي گرم
او زمزمه نسيم صحراها

من تشنه ميان بازوان او
همچون علفي ز شوق روئيدم
تا عطر شكوفه هاي لرزان را
در جام شب شكفته نوشيدم

باران ستاره ريخت بر مويم
از شاخه تكدرخت خاموشي
در بستر سبزه هاي تر دامان
من ماندم و شعله هاي آغوشي

مي ترسم از اين نسيم بي پروا
گر با تنم اينچنين درآويزد
ترسم كه ز پيكرم ميان جمع
عطر علف فشرده برخيزد!

Fahime.M
01-09-2010, 04:35 PM
دنياي سايه ها

شب به روي جاده نمناك
سايه هاي ما ز ما گوئي گريزانند
دور از ما در نشيب راه
در غبار شوم مهتابي كه مي لغزد
سرد و سنگين بر فراز شاخه هاي تاك
سوي يگديگر بنرمي پيش مي رانند

شب به روي جاده نمناك
در سكوت خاك عطرآگين
ناشكيبا گه به يكديگر مي آويزند
سايه هاي ما ...

همچو گل هائي كه مستند از شراب شبنم دوشين
گوئي آنها در گريز تلخشان از ما
نغمه هائي را كه ما هرگز نمي خوانيم
نغمه هائي را كه ما با خشم
در سكوت سينه مي رانيم
زير لب با شوق مي خوانند

ليك دور از سايه ها
بي خبر از قصه دلبستگي هاشان
از جدائي ها و از پيوستگي هاشان
جسم هاي خسته ما در ركود خويش
زندگي را شكل مي بخشند

شب به روي جاده نمناك
اي بسا پرسيده ام از خود
«زندگي آيا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد؟»
«يا كه ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟»

از هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزيده در امواج تاريكي،
سايه من كو؟
«نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم»
سايه من كو؟
سايه من كو؟

من نمي خواهم
سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم
من نمي خواهم
او بلغزد دور از من روي معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پاي رهگذرها
او چرا بايد به راه جستجوي خويش
روبرو گردد
با لبان بسته درها؟
او چرا بايد بسايد تن
بر در و ديوار هر خانه؟
او چرا بايد ز نوميدي
پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!
آه ... اي خورشيد
سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟

از تو مي پرسم:
تيرگي درد است يا شادي؟
جسم زندانست يا صحراي آزادي؟
ظلمت شب چيست؟
شب،
سايه روح سياه كيست؟

او چه مي گويد؟
او چه مي گويد؟
خسته و سرگشته و حيران
مي دوم در راه پرسش هاي بي پايان

Fahime.M
01-13-2010, 04:11 PM
از کتاب عصیان


عصيان (بندگي)

بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز

گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !

سينهء سرد زمين و لکه هاي گور
هر سلامي سايهء تاريک بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي

جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته

آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يک زمان با من نشيني ، با من خاکي
از لب شعرم بنوشي درد هستي را

سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شکيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم

دانم از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي

چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد
من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم

کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز
برگزينم قالبي ، خود از براي خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادي نهم در راه پاي خويش

من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم ؟
من به دنيا آمدم بي آن که «من» باشم

روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت
ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي
مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو

کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال
رو بسوي آسمان هاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهماني بي خبر انگشت بر در زد

مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز
مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست
مي شکستم شاخه هاي راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست

راه من تا دور دست دشت ها مي رفت
من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان
مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش

عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم
چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم
از کدامين آسمان راز مي تابم

از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگي مغرور
يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟

گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟
باز آيا مي توانستم که ره يابم
در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟

ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندي بر آن پايان و دانستم
پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ

سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا


مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

خويش را ‌آينه اي ديدم تهي از خويش
هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت
گاه نقش ديدگان خودپرست تو

گوسپندي در ميان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازي
مي زده در گوشه اي آرام آسوده

مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد
هر که شيطان را به جايم برگزيند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»

آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش کردي او را سوي ما راندي
اين تو بودي، اين تو بودي کز يکي شعله
ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي


مهلتش دادي که تا دنيا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتي وحشي شود در بستري خاموش
بوسه گردد بر لباني کز عطش سوزد

هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش
شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد
عطر گل ها شد به روي دشت ها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد

موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مي شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان مي خواران خروش افکند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد

نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد
خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد
عکس ساقي شد به جام واژگون افتاد

سحر آوازش در اين شب هاي ظلماني
هادي گم کرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد

هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها کردي
آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش
گنبد ميناي ما را پر صدا کردي

چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني
ما به پاي افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو

خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه
چون گياهي خشک کرديشان ز طوفاني
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختيشان، سوختي با برق سوزاني

واي از اين بازي، از اين بازي درد آلود
از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي ؟
رشتهء تسبيح و در دست تو مي چرخيم
گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي....

چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد
با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد
تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم

گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود
هيچ شيطان را به ما مهري و راهي بود ؟
هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصي
زو نشاني بود يا آواي پايي بود ؟

تو من و ما را پياپي مي کشي در گود
تا بگويي مي تواني اين چنين باشي
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم
بر سر ما پتک سرد آهنين باشي

چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟
در سراي خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيکر سوزنده اش دستي
عطر لذت هاي دنيا را بيافشانده

چيست او، جز آن چه تو مي خواستي باشد ؟
تيره روحي، تيره جاني، تيره بينايي
تيره لبخندي بر آن لب هاي بي لبخند
تيره آغازي، خدايا، تيره پاياني

ميل او کي مايهء اين هستي تلخست ؟
رأي او را کي از او در کار پرسيدي ؟
گر رهايش کرده بودي تا بخود باشد
هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي

اي بسا شب ها که در خواب من آمد او
چشمهايش چشمه هاي اشک و خون بودند
سخت مي ناليدند و مي ديدم که بر لبهاش
ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند

شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا
گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد
پيکرش رنگ پليدي بود و او گريان
قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد

اي بسا شب ها که با من گفتگو مي کرد
گوش من گويي هنوز از ناله لبريز است :
شيطان : تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود
تف بر اين هستي که اينسان نفرت انگيزست

خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم ؟
من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟
او نمي خواهد که من چيزي جز اين باشم

دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
دام صيادي به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
عالمي را پرخروش از بانگ نامم کرد

دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت
منتظر، برپا، ملک هاي عذاب او
نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود
تشنه قربانيان بي حساب او

ميوه تلخ درخت وحشي زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه اي در دل

دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود
دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت
تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد
او به من رسم فريب خلق را آموخت

من چه هستم؟ خود سيه روزي که بر پايش
بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده
اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
راه ما را او گزيده، نيک سنجيده

اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
راه، راهي نيست تا راهي به او جوييم
تا به کي در جستجوي راه مي کوشيد ؟
راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم

اي مريدان من، اي نفرين او بر ما
اي مريدان من، اي فرياد ما از او
اي همه بيداد او، بيداد او بر ما
اي سراپا خنده هاي شاد ما از او

ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم
ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم
ما که از چشمان او بيهوده افتاديم
از چه مي کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟

ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم
ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد
ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم

ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم
دام خود را با فريبي تازه مي گسترد
او براي دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد

اي مريدان من، اي گمگشتگان راه
من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما
«من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »

اي بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باريدم، پياپي اشک باريدم
اي بسا شبها که من لب هاي شيطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم

اي بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
اي بسا شب ها که تا آواي او برخاست
زانوانم بي تأمل در سجود آمد

اي بسا شب ها که او از آن رداي سرخ
آرزو مي کرد تا يک دم برون باشد
آرزو مي کرد تا روح صفا گردد
ني خداي نيمي از دنياي دون باشد

بارالها حاصل اين خود پرستي چيست ؟
«ما که خود افتادگان زار مسکينيم»
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستي ، نقش جادويي نمي بينيم

ساختي دنياي خاکي را و ميداني
پاي تا سر جز سرابي ، جز فريبي نيست
ما عروسکها، و دستان تو دربازي
کفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست

شکر گفتي گفتنت، شکر ترا گفتيم
ليک ديگر تا به کي شکر ترا گوييم ؟
راه مي بندي و مي خندي به ره پويان
در کجا هستي ، کجا، تا در تو ره جوييم؟

ما که چون مومي به دستت شکل ميگيريم
پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت مي سوزيم ؟
اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟

اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
سر به سر آتش، سراپا ناله هاي درد
پس غل و زنجيرهاي تفته بر پا ها
از غبار جسمها، خيزنده دودي سرد

خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتي
مي فروش بيدل و ميخواره سرمست
ساقي روشنگر و پير سماواتي

اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان
باز آنجا دوزخي در انتظار ماست
بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل
هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !

ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي
آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود
آن که در کار تو و عدل تو حيران بود
هر چه او مي گفت، دانستم، نه جز آن بود

اين منم آن بندهء عاصي که نامم را
دست تو با زيور اين گفته ها آراست
واي بر من، واي بر عصيان و طغيانم
گر بگويم، يا نگويم، جاي من آنجاست

باز در روز قيامت بر من ناچيز
خرده مي گيري که روزي کفر گو بودم
در ترازو مي نهي بار گناهم را
تا بگويي سرکش و تاريک خو بودم

کفه اي لبريز از بار گناه من
کفهء ديگر چه ؟ مي پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟
ميل دل يا سنگ هاي تيرهء صحرا؟

خود چه آسانست در آن روز هول انگيز
روي در روي تو از خود گفتگو کردن
آبرويي را که هر دم مي بري از خلق
در ترازوي تو نا گه جستجو کردن !

در کتابي، يا که خوابي، خود نمي دانم
نقشي از آن بارگاه کبريا ديدم
تو به کار داوري مشغول و صد افسوس
در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم

خشم کن، اما ز فردايم مپرهيزان
من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزي
خوب مي دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزي

تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهاي زهرآگين، تک درختانش
از دم آنها فضا ها تيره و مسموم
آب چرکيني شراب تلخ و سوزانش

در پس ديوارهايي سخت پا برجا
«هاويه» آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
جسم هاي خاکي و بي حاصل ما را

کاش هستي را به ما هرگز نمي دادي
يا چو دادي ‚ هستي ما هستي ما بود
مي چشيديم اين شراب ارغواني را
نيستي ‚ آن گه ‚ خمار مستي ما بود

سال ها ما آدمک ها بندگان تو
با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم
عاقبت هم ز آتش خشم تو مي سوزيم
معني عدل تو را هم خوب فهميديم

تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم
چهر خود را در حرير مهر پوشاندي
از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز
نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي

گرم از هستي ‚ ز هستي ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامي بر لب و در عالم رويا
جامي از مي چهره اي ز آن حوريان ديدند

هم شکستي ساغر «امروزهاشان» را
هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدي
گور خود گشتند و اي باران رحمتها
قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدي

از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون؟
در بهشت جوي ها از مي روان باشد
هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا
حوري يي از حوريان آسمان باشد

مي فريبي هر نفس ما را به افسوني
مي کشاني هر زمان ما را به دريايي
در سياهي هاي اين زندان مي افروزي
گاه از باغ بهشتت شمع رويايي

ما اگر در اين جهان بي در و پيکر
خويش را در ساغري سوزان رها کرديم
بارالها، باز هم دست تو در کارست
از چه مي گويي که کاري ناروا کرديم؟

در کنار چشمه هاي سلسبيل تو
ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را
سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را

حافظ، آن پيري که دريا بود و دنيا بود
بر «جوي» بفروخت اين باغ بهشتي را
من که باشم تا به جامي نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را

چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟
چيست اين روياي جادوبار سحر آميز؟
کيستند اين حوريان، اين خوشه هاي نور ؟
جامه هاشان از حرير نازک پرهيز

کوزه ها در دست و بر آن ساق هاي نرم
لرزش موج خيال انگيز دامان ها
مي خرامند از دري بر درگهي آرام
سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها

آب ها پاکيزه تر از قطره هاي اشک
نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده
ميوه ها چون دانه هاي روشن ياقوت
گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده

سبز خطاني سرا پا لطف و زيبايي
ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها
گاه بر آنان گهي بر حوريان مايل

قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج
تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس
پرده ها چون بالهايي از حرير سبز
از فضاها مي ترواد عطر تند ياس

ما در اينجا خاک پاي باده و معشوق
ناممان ميخوارگان راندهء رسوا
تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي
مؤمنان بي گناه پارسا خو را

آن گناه تلخ وسوزاني که در راهش
جان ما را شوق وصلي و شتابي بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت، بارالها، خود ثوابي بود

هر چه داريم از تو داريم، اي که خود گفتي:
« مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تيره دل سازم
هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»

پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش
تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم
يا براني يا بخواني ، ميل ميل تست
ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم

تو چه هستي اي همه هستي ما از تو ؟
تو چه هستي ، جز دو دست گرم در بازي؟
ديگران در کار گل مشغول و تو در گل
مي دمي - تا بندهء سر گشته اي سازي

تو چه هستي، اي همه هستي ما از تو
جز يکي سدي به راه جستجوي ما
گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان
گاه مي آيي و مي خندي به روي ما

تو چه هستي ؟ بندهء نام و جلال خويش
ديده در آينهء دنيا جمال خويش
هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه هاي بي زوال خويش

برق چشمان سرابي، رنگ نيرنگي
شيرهء شب هاي شومي، ظلمت گوري
شايد آن خفاش پير خفته اي کز خشم
تشنه سرخي خوني، دشمن نوري


خود پرستي تو، خدايا، خود پرستي تو
کفر مي گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودي مرا اما
گر خدايي -در دلم بنشين و پاکم کن

لحظه اي بگذر ز ما بگذار خود باشيم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم
بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد
فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم

Fahime.M
01-13-2010, 04:12 PM
عصيان (خدائي )

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ درد آلود انسان ها
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام توفان ها

چهره هائي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هائي بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهءز نجير
داستان هائي ز لطف ايزد يکتا

سينهء سرد زمين لکه هاي گور
هر سلامي سايهء تاريک بدرودd
دست هائي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي

جستجوي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته

مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
چند روزي هم من عاصي خدا باشم

گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندي
کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
من به اين تخت مرصع شت مي کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه اي از خويش
مي گسستم ، مي گسستم ، دور مي رفتم
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم

وحشت از من سايه در دل ها نمي افکند
عاصيان را وعدهء دوزخ نمي دادم
يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم
يا در اين دنيا بهشتي تازه مي زادم

گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان
کي مرا ، تنها سراپاي مرا مي سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت

سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
خود درون سينه ها فرياد مي کردم
هستي من گسترش مي يافت در"هستي"
شرمگين هر گه "خدائي " ياد مي کردم

مشت هايم ، اين دو مشت سخت بي آرام
کي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
آنچنان مي کوفتم بر فرق دنيا مشت
تا که "هستي" در تن ديوارها مي مرد

خانه مي کردم ميان مردم خاکي
خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
مي نشستم با گروه باده پيمايان
شب ميان کوچه ها آواز مي خواندم

شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
مست از او در کارها تدبير مي کردم
مي دريدم جامهء پرهيز را بر تن
خود درون جام مي تطهير مي کردم

من رها مي کردم اين خلق پريشان را
تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
جرعه اي از بادهء هستي بياشامند
خويش را با زينت مستي بيارايند

من نواي چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم ، سينه ها جايم
مسجد و مي خانهء اين دير ويرانه
پر خروش از ضربه هاي روشن پايم

من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستي
من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
گوش بر فرياد خلق بينواي خويش
تا ببينم دردهاشان را دوايي هست
يا چه مي خواهند آن ها از خداي خويش؟

گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود
اين جلال از جامه هاي چاک چاکم بود
عشق شمشير من و مستي کتاب من
باده خاکم بود ، آري ، باده خاکم بود

اي دريغا لحظه اي آمد که لب هايم
سخت خاموشند و بر آن هاکلامي نيست
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
زانکه ديگر با توام شوق سلامي نيست

زانکه نازيبد زبون را اين خدائي ها
من کجا و زين تن خاکي جدائي ها
من کجا و از جهان ، اين قتل گاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها ، رهائي ها

مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
آه ، حتي در پس ديوارهاي عرش
هيج جز ظلمت نمي بينم ، نمي بينم

اي خدا ، اي خندهء مرموز مرگ آلود
با تو بيگانه ست ، دردا ، ناله هاي من
من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصي
کوري چشم تو ، اين شيطان ، خداي من

Fahime.M
01-13-2010, 04:13 PM
عصيان خدا

گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم
برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند


نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش
پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت
دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي
کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت


ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار
ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي
تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد
خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند


بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان
بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را
از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند


خسته از زهد خدائي،نيمه ب در بستر ابليس
در سراشيب خطائي تازه ميجستم پناهي را
ميگزيدم دربهاي تاج زرين خداوندي
لذت تاريک و دردآلود آغوش گناهي را

Fahime.M
01-13-2010, 04:13 PM
شعري براي تو

اين شعر را براي تو ميگويم
در يک غروب تنهء تابستان
در نيمه هاي اين ره شوم آغاز
در کهنه گور اين غم بي پايان


اين آخرين ترانه لالائيست
در پاي گاهوارهء خواب تو
باشد که بانگ وحشي اين فرياد
پيچد در آسمان شباب تو


بگذار سايهء من سرگردان
از سايهء تو، دور و جدا باشد
روزي به هم رسيم که گر باشد
کس بين ما،نه غير خدا باشد


من تکيه داده ام به دري تاريک
پيشاني فشرده ز دردم را
ميسايم از اميد بر اين در باز
انگشتهاي نازک و سردم را


آن داغ ننگ خورده که ميخنديد
بر طعنه هاي بيهده،من بودم
گفتم: که بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد که "زن" بودم


چشمان بيگناه تو چون لغزد
بر اين کتاب درهم بي آغاز
عصيان ريشه دار زمانها را
بيني شگفته در دل هر آواز


اينجا ستاره ها همه خاموشند
اينجا فرشته ها همه گريانند
اينجا شکوفه هاي گل مريم
بيقدرتر ز خار بيابانند


اينجا نشسته بر سر هر راهي
ديو دروغ و ننگ و رياکاري
در آسمان تيره نميبينم
نوري ز صبح روشن بيداري


بگذار تا دوباره شود لبريز
چشمان من ز دانهء شبنمها
رفتم ز خود که پرده در اندازم
از چهرپاک حضرت مريم ها


بگسسته ام ز ساحل خوشنامي
در سينه ام ستارهء طوفانست
پروازگاه شعلهء خشم من
دردا،فضاي تيرهء زندانست


من تکيه داده ام بدري تاريک
پيشاني فشرده ز دردم را
ميسايم از اميد بر اين در باز
انگشتهاي نازک و سردم را


با اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که اين جدال نه آسانست
شهر من وتو ، طفلک شيرينم
ديريست کاشانه شيطانست


روزي رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانهء دردآلود
جوئي مرا درون سخنهايم
گوئي بخود که مادر من او بود

Fahime.M
01-13-2010, 04:14 PM
پوچ

ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم

از من و هرچه در من نهان بود
ميرميدي
ميرهيدي
يادم آمد که روزي در اين راه
ناشکيبا مرا در پي خويش
ميکشيدي
ميکشيدي
آخرين بار
آخرين بار
آخرين لحظهء تلخ ديدار
سر به سر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گو کردم
خش خش برگهاي خزان را


باز خواندي
باز راندي
باز بر تخت عاجم نشاندي
باز در کام موجم کشاندي
گرچه در پرنيان غمي شوم


سالها در دلم زيستي تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چيستس تو
کيستي تو

Fahime.M
01-13-2010, 04:15 PM
دير

در چشم روز خسته خزيدست
رؤياي گنگ و تيرهء خوابي
اکنون دوباره بايد از اين راه
تنها به سوي خانه شتابي


تا سايه سياه تو ، اينسان
پيوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمي به انتظار تو باشد


بنشسته خانهء تو چو گوري
د ر ابري از غبار درختان
تاجي بسر نهاده چو ديروز
از تارهاي نقره باران


از گوشه هاي ساکت و تاريک
چون در گشوده گشت به رويت
صدها سلام خامش و مرموز
پر ميکشند خسته بسويت


گوئي که ميتپد دل ظلمت
در آن اطاق کوچک غمگين
شب ميخزد چو مار سياهي
بر پرده هاي نازک رنگين


ساعت به روي سينه ديوار
خالي ز ضربه اي ،ز نوائي
در جرمي از سکوت و خموشي
خود نيز تکه اي ز فضائي


در قابهاي کهنه ، تصاوير
اين چهره هاي مضحک فاني
بيرنگ از گذشت زمانها
شايد که بوده اند زماني


آئينه همچو چشم بزرگي
يکسو نشسته گرم تماشا
بر روي شيشه هاي نگاهش
بنشانده روح عاصي شب را


تو ، خسته چون پرندهء پيري
رو ميکني به گرمي بستر
با پلک هاي بسته لرزان
سر مينهي به سينهء دفتر


گريند در کنار تو گوئي
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر اين تخت
پيش از تو در زمان گذشته


ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهء بيتاب
همچون حبابهاي گريزان
بر چهرهء فشردهء مرداب


لبريز گشته کاج کهنسال
از غار غار شوم کلاغان
رقصد به روي پنجره ها باز
ابريشم معطر باران


احساس ميکني که دريغ است
با درد خود اگر بستيزي
ميبوئي آن شکوفهء غم را
تا شعر تازه اي بنويسي

Fahime.M
01-13-2010, 04:16 PM
صدا

در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن


بسوي ابرهاي تيره پرزد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد کردم کاي خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم


صدايم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بيتاب کوبيد
در زرين قصر آسمان را


ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگين را کشيدند
زطوفان صداي بي شکيبم
بخود لرزيده، در ابري خزيدند


ستونها همچو ماران پيچ در پيچ
درختان در مه سبزي شناور
صدايم پيکرش را شستشو داد
ز خاک ره،درون حوض کوثر


خدا در خواب رؤيا بار خود بود
بزير پلکها پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاهش


ولي آن پلکهاي نقره آلود
دريغا،تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند


صدا صد بار نوميدانه برخاست
که عاصي گردد و بر وي بتازد
صدا ميخواست تا با پنجه خشم
حرير خواب او را پاره سازد


صدا فرياد ميزد از سر درد
بهم کي ريزد اين خواب طلائي ؟
من اينجا تشنهء يک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائي


مگر چندان تواند اوج گيرد
صدائي دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدايم از "صدا" ديگر تهي بود


ولي اينجا بسوي آسمانهاست
هنوز اين ديده اميدوارم
خدايا اين صدا را مي شناسي؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم

Fahime.M
01-13-2010, 04:17 PM
بلور رؤيا

ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود


من همچو موج ابر سپيدي کنار تو
بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد
هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم
بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد


گوئي فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند


پيشاني بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو درياي روشني
با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود
در زير پلکهاي تو روياي روشني


من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند
افسانه هاي کهنهء لبريز راز را


آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ
در سينه قلب روشن محراب مي تپيد
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ


گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح
لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو
اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم
در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو

Fahime.M
01-13-2010, 04:17 PM
ظلمت

چه گريزيت ز من؟
چه شتابيت به راه؟
به چه خواهي بردن
در شبي اين همه تاريک پناه؟


مرمرين پلهء آن غرفه عاج
اي دريغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را درياب
چشم فردا کورست


نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطهء نوراني
چشم گرگان بيابانست


مي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کي
او درينجاست نهان
مي درخشد در مي


گر به هم آويزيم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهي که تو مي جوئي، خواهيم رسيد
اندر آن لحظه جادوئي موج

Fahime.M
01-13-2010, 04:19 PM
گره

فردا اگر ز راه نميآمد
من تا ابد کنار تو ميماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم


در پشت شيشه هاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگان تو در ظلمت
گوئي به عمق روح تو راهي داشت


لغزيده بود در مه آئينه
تصوير ما شکسته و بي آهنگ
موي تو رنگ ساقهء گندم بود
موهاي من، خميده و قيري رنگ


رازي درون سينهء من مي سوخت
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما صدايم از گره کوته بود
در سايه، بوته هيچ نميرويد


زآنجا نگاه خستهء من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائي رنگ
چشم مسيح بر غم من خنديد


ديدم اتاق درهم و مغشوش است
در پاي من کتاب تو افتاده
سنجاق هاي گيسوي من آن جا
بر روي تختخواب تو افتاده


از خانهء بلوري ماهي ها
ديگر صداي آب نميآيد
فکر چه بود گربهء پير تو
کاو را بدبده خواب نميآمد


بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند به روي تو


آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دست هاي تو چون ابري
آمد به سوي صورت حيرانم


ديدم که بال گرم نفس هايت
سائيده شد به گردن سرد من
گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
در بوته هاي وحشي درد من


دستي درون سينهء من مي ريخت
سرب سکوت و دانهء خاموشي
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم به سوي شهر فراموشي


بردم ز ياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانهء تلخي بود
ناگه به روي زندگيم گسترد
آن لحظهء طلائي عطرآلود


آن شب من از لبان تو نوشيدم
آوازهاي شاد طبيعت را
آن شب به کام عشق من افشاندي
ز آن بوسه قطرهء ابديت را

Fahime.M
01-13-2010, 04:19 PM
بازگشت

عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبارآلود
نگهم پيشتر زمن مي تاخت
بر لبانم سلام گرمي بود

شهر جوشان درون کورهء ظهر
کوچه مي سوخت در تب خورشيد
پاي من روي سنگفرش خموش
پيش مي رفت و سخت مي لرزيد

خانه ها رنگ ديگري بودند
گردآلوده، تيره و دلگير
چهره ها در ميان چادر ها
همچو ارواح پاي در زنجير

جوي خشکيده، همچو چشمي کور
خالي از آب و از نشانهء او
مردي آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهء او

گنبد آشناي مسجد پير
کاسه هاي شکسته را مي ماند
مومني بر فراز گلدسته
با نوائي حزين اذان مي خواند

مي دويدند از پي سگها
کودکان پا برهنه ، سنگ به دست
زني از پشت معجري خنديد
باد ناگه دريچه اي را بست

از دهان سياه هشتي ها
بوي نمناک گور مي آمد
مر کوري عصازنان مي رفت
آشنائي ز دور مي آمد

دري آنجا گشوده گشت خموش
دستهائي مرا بخود خواندند
اشکي از ابر چشمها باريد
دستهائي مرا ز خود راندند

روي ديوار باز پيچک پير
موج مي زد چو چشمه اي لرزان
بر تن برگهاي انبوهش
سبزي پيري و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسيد :
«در کدامين مکان نشانهء اوست؟»
ليک ديدم اتاق کوچک من
خالي از بانگ کودکانهء اوست

از دل خاک سرد آئينه
ناگهان پيکرش چو گل روئيد
موج مي زد ديدگان مخمليش
آه، در وهم هم مرا مي ديد!

تکيه دادم به سينهء ديوار
گفتم آهسته :«اين توئي کامي ؟»
ليک ديدم کز آن گذشتهء تلخ
هيچ باقي نمانده جز نامي

عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبارآلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ
شهر من گور آرزويم بود


25 شهريور 1336 -تهران

Fahime.M
01-13-2010, 04:20 PM
از راهي دور

ديده ام سوي ديار تو و در کف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه به ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز نهاني

دشت تف کرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه ء باران بهاران
جاده اي گم شده در دامن ظلمت
خالي از ضربهء پاهاي سواران

تو به کس مهر نبندي ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليک چون حلقهء بازو بگشايي
نيک دانم که فراموش تو باشد

کيست آنکس که ترا برق نگاهش
مي کشد سوخته لب در خم راهي ؟
يا در آن خلوت جادوئي خامش
دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي که چو آتش
پيکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رويائي زهره
رسم افسونگري آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«واي بر من که ندانستم از اول»
«روزي آيد که دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي، نه پيامي، نه نشاني
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
زآنکه ديگر تو نه آني، تو نه آني


8 ژانويه 1957 - مونيخ

Fahime.M
01-13-2010, 04:20 PM
رهگذر

يکي مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
نهاده سر بروي سينهء رنگين کوسن هائي
که من در سالهاي پيش

همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم
هزاران نقش رويائي بر آنها در خيال خويش
وچون خاموش مي افتاد بر هم پلک هاي داغ و سنگينم
گياهي سبز مي روئيد در مرداب روياهاي شيرينم
ز دشت آسمان گوئي غبار نور برمي خاست
گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم
نسيم گرم دستي ، حلقه اي را نرم مي لغزاند
در انگشت سيمينم


لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد
و مردي مينهاد آرام، با من سر بروي سينهء خاموش
کوسن هاي رنگينم

کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را
آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را
و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ
باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست

يا براي رهروي خسته
در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا
جاي خوابي هست؟!


23 اوت 1956 - رم

Fahime.M
01-13-2010, 04:21 PM
بعدها

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبارآلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه ي زامروزها، ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد مي آرم که در دستان من
روزگاري شعله مي زد خون شعر

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروي گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به يکسو مي روند
پرده هاي تيرهء دنياي من
چشمهاي ناشناسي مي خزند
روي کاغذها و دفترهاي من

در اتاق کوچکم پا مي نهد
بعد من، با ياد من بيگانه اي
در بر آئينه مي ماند بجاي
تارموئي، نقش دستي، شانه اي

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران مي شود
روح من چون بادبان قايقي
در افقها دور و پيدا مي شود

مي شتابند از پي هم بي شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه اي
خيره مي ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا
مي فشارد خاک دامنگير خاک!
بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو
قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم مي شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام مي ماند به راه
فارغ از افسانه هاي نام و ننگ


زمستان 1958 - مونيخ

Fahime.M
01-13-2010, 04:23 PM
زندگي

آه اي زندگي منم که هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم

همه ذرات جسم خاکي من
از تو، اي شعر گرم، در سوزند
آسمانهاي صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه مي خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسيمي که مي وزد در باغ
مي رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهاي رويايي
در دو دست تو سخت کاويدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائي

پر شدم از ترانه هاي سياه
پر شدم از ترانه هاي سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه هاي اميد

حيف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمني نظر کردم
پوچ پنداشتم فريب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائي و من
همچو آبي روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ مي سپرم

آه، اي زندگي من آينه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روي آئينه ام سياه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهاي سرگردان
عاشق روزهاي باراني
عاشق هر چه نام تست بر آن

مي مکم با وجود تشنهء خويش
خون سوزان لحظه هاي ترا
آنچنان از تو کام مي گيرم
تا بخشم آورم خداي ترا!


بهار 1337 - تهران

Fahime.M
02-17-2010, 10:24 AM
مجموعه اشعار تولدي ديگر



آن روزها


آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها
- به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشد
گويي ميان مردمکهاي
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت

آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
آرام ميباريد

بر نردبام کهنه ء چوبي
بر رشته ء سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
وو فکر مي کردم به فردا ، آه
فردا
حجم سفيد ليز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -

وطرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه.
فردا ...


گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را
از مشق هاي کهنه ء خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم

آن روزها رفتند
آن روزهاي ذبه و حيرت
آن روزهاي خواب و بيداري
آن روزهاهر سايه رازي داشت
هر جعبه‌ي صندوقخانه ء سر بسته گنجي را نهان ميکرد
هر گوشه، در سکوت ظهر ،
گويي جهاني بود
هرکس از تاريکي نمي ترسيد
در چشمهايم قهرماني بود

آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع اکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار ميکردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز

بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مشد ، کش ميامد ، باتمام
لحظه هاي راه مي آمخت
و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز ميامد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که ميرخت


آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي
آبي رنگ
دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد
يک دست ديگر را
و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دت مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد
در ظهرهاي گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم
ما بازبان ساده ء گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه
ميبرديم
و به درختان قرض ميداديم
و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي
هشتي
ناگاه
محصورمان مي کرد
و ذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهاي دزدانه

آن روزها رفتند
آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند
از تابش خورشيد، پوسند
و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .
و دختري که گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، اه
اکنون زني تنهاست
اکنون زني تنهاست

Fahime.M
02-17-2010, 10:24 AM
گذران

تا به کي بايد رفت
از دياري به دياري ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
کاش ما آن دو پرستو بوديم
که همه عمر سفر مي کرديم
از بهاري به بهار ديگر
آه، اکنون ديريست
که فرو ريخته در من، گوئي،
تيره آواري از ابر گران
چو مي آميزم، با بوسهء تو
روي لبهايم، مي پندارم
مي سپارد جان عطري گذران

آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بيم زوال
که همه زندگيم مي لرزد
چون ترا مي نگرم
مثل اينست که از پنجره اي
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مي نگرم
مثل اينست که تصويري را
روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستي ، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان
مرا
مي گشايد در
برهوت آگاهي ؟

بگذار
که فراموش کنم.

Fahime.M
02-17-2010, 10:24 AM
آفتاب مي شود

نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايهء سياه سرکشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود

تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پرستاره مي کشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان، به بيکران، به جاودان

کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
نگاه کن
تو ميدمي و آفتاب مي شود

Fahime.M
02-17-2010, 10:24 AM
روي خاک


هرگز آرزو نکرده ام
يک ستاره در سراب آسمان شوم
يا چو روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبود ه ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روي خاک ايستاده ام
با تنم که مثل ساقهء گياه
باد و آفتاب و آب را
مي مکد که زندگي کند

بارور ز ميل
بارور ز درد
روي خاک ايستاده ام
تا ستاره ها ستايشم کنند
تا نسيمها نوازشم کنند

از دريچه ام نگاه مي کنم
جز طنين يک ترانه نيستم
جاودانه نيستم

جز طنين يک ترانه آرزو نمي کنم
در فغان لذتي که پاکتر
از سکوت سادهء غميست
آشيانه جستجو نمي کنم
در تني که شبنميست
روي زنبق تنم
بر جدار کلبه ام که زندگيست
يادگارها کشيده اند
مردمان رهگذر:
قلب تيرخورده
شمع واژگون
نقطه هاي ساکت پريده رنگ
بر حروف درهم جنون

هر لبي که بر لبم رسيد
يک ستاره نطفه بست
در شبم که مي نشست
روي رود يادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟

اين ترانهء منست
- دلپذير دلنشين
پيش از اين نبوده بيش از اين

Fahime.M
02-17-2010, 10:25 AM
شعر سفر

همه شب با دلم کسي مي گويد
«سخت آشفته اي زديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود، مي رود، نگهدارش»

من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازکم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شکفتم ز عشق و مي گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته اي و غروب
سايه مي گسترد به سينهء راه
نرم نرمک خداي تيرهء غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هائي همه سياه سياه

Fahime.M
02-17-2010, 10:25 AM
باد ما را با خود خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب کوچک من دلهرهء ويرانيست

گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟

در شب اکنون چيزي مي گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باريدن را گوئي منتظرند

لحظه اي
و پس از آن، هيچ.
پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز مي ماند از چرخش
پشت اين پنجره يک نامعلوم
نگران من و تست

اي سراپايت سبز
دستهايت را چون خاطره اي سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسي گرم از هستي
به نوازش لبهاي عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد

Fahime.M
02-17-2010, 10:25 AM
غزل



«امشب به قصهء دل من گوش مي کني»

«فردا مرا چو قصه فراموش مي کني»

ه.ا.سايه

چون سنگها صداي مرا گوش مي کني
سنگي و ناشنيده فراموش مي کني
رگبار نوبهاري و خواب دريچه را
از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي کني
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ هاي مرده همآغوش مي کني
گمراه تر از روح شرابي و ديده را
در شعله مي نشاني و مدهوش مي کني
اي ماهي طلائي مرداب خون من
خوش باد مستيت، که مرا نوش مي کني
تو درهء بنفش غروبي که روز را
بر سينه مي فشاري و خاموش مي کني
در سايه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سايه از چه سيه پوش مي کني ؟

Fahime.M
02-17-2010, 10:25 AM
در آبهاي سبز تابستان

تنهاتر از يک برگ
با بار شاديهاي مهجورم
در آبهاي سبز تابستان
آرام مي رانم
تا سرزمين مرگ
تا ساحل غمهاي پائيزي
در سايه اي خود را رها کردم
در سايهء بي اعتبار عشق
در سايهء فرّار خوشبختي
در سايهء نا پايداريها

شبها که مي چرخد نسيمي گيج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که مي پيچد مهي خونين
در کوچه هاي آبي رگها
شبها که تنهائيم
با رعشه هاي روحمان، تنها-
در ضربه هاي نبض مي جوشد
احساس هستي، هستي بيمار

«در انتظار دره ها رازيست»
اين را به روي قله هاي کوه
بر سنگهاي سهمگين کندند
آنها که در خط سقوط خويش
يک شب سکوت کوهساران را
از التماسي تلخ آکندند

«در اضطراب دستهاي پر،
آرامش دستان خالي نيست
خاموشي ويرانه ها زيباست»
اين را زني در آبها مي خواند
در آبهاي سبز تابستان
گوئي که در ويرانه ها مي زيست

ما يکدگر را با نفسهامان
آلوده مي سازيم
آلودهء تقواي خوشبختي
ما از صداي باد مي ترسيم
ما از نفوذ سايه هاي شک
در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم
ما در تمام ميهماني هاي قصر نور
از وحشت آوار مي لرزيم

اکنون تو اينجائي
گسترده چون عطر اقاقي ها
در کوچه هاي صبح
بر سينه ام سنگين
در دستهايم داغ
در گيسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اينجائي

چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمک هاي پريشانم
مي چرخد و مي گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه مي چينند
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد...
ديگر نمي بينم

ما بر زميني هرزه روئيديم
ما بر زميني هرزه مي باريم
ما «هيچ» را در راهها ديديم
بر اسب زرد بالدار خويش
چون پادشاهي راه مي پيمود
افسوس، ما خوشبخت و آراميم
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
خوشبخت، زيرا دوست مي داريم
دلتنگ، زيرا عشق نفرينيست

Fahime.M
02-17-2010, 10:26 AM
ميان تاريکي

ميان تاريکي
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسيم
که پرده را مي برد
در آسمان ملول
ستاره اي مي سوخت
ستاره اي مي رفت
ستاره اي مي مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستي من
چو يک پيالهء شير
ميان دستم بود
نگاه آبي ماه
به شيشه ها مي خورد

ترانه اي غمناک
چو دود بر مي خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود مي لغزيد
به روي پنجره ها

تمام شب آنجا
ميان سينهء من
کسي ز نوميدي
نفس نفس مي زد
کسي به پا مي خاست
کسي ترا مي خاست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد

تمام شب آنجا
ز شاخه هاي سياه
غمي فرو مي ريخت
کسي ز خود مي ماند
کسي ترا مي خواند
هوا چو آواري
به روي او مي ريخت

درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بي سامان
کجاست خانهء باد؟
کجاست خانهء باد؟

Fahime.M
02-17-2010, 10:26 AM
بر او ببخشائيد

بر او ببخشائيد
بر او که گاهگاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد
بر او ببخشائيد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود

بر او ببخشائيد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته مي کند

بر او ببخشائيد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشائيد
بر او ببخشائيد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند.

Fahime.M
02-17-2010, 10:26 AM
دريافت

در حباب کوچک خود
روشنائي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها
شب...

گوش دادم
در خيابان وحشت زدهء تاريک
يک نفر گوئي قلبش را
مثل حجمي فاسد
زير پا له کرد
در خيابان وحشت زدهء تاريک
يک ستاره ترکيد
گوش دادم...

نبضم از طغيان خون متورم بود
و تنم...
تنم از وسوسهء
متلاشي گشتن.

روي خط هاي کج و معوج سقف
چشم خود را ديدم
چون رطيلي سنگين
خشک ميشد در کف، در زردي، در خفقان

داشتم با همه جنبش هايم
مثل آبي راکد
ته نشين مي شدم آرام آرام
داشتم لرد مي بستم در گودالم

گوش دادم
گوش دادم به همه زندگيم
موش منفوري در حفرهء خود
يک سرود زشت مهمل را
با وقاحت مي خواند
جيرجيري سمج و نامفهوم
لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود
و روان مي شد بر سطح فراموشي

آه، من پر بودم از شهوت - شهوت مرگ
هر دو ... از احساسي سرسام آور تير کشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
که همه اندامم
باز ميشد در بهتي معصوم
تا بياميزد با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم

در حباب کوچک
روشنايي خود را
در خطي لرزان خميازه کشيد.

Fahime.M
02-17-2010, 10:26 AM
وصل

آن تيره مردمکها، آه
آن صوفيان سادهء خلوت نشين من
در جذبهء سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند

ديدم که بر سراسر من موج مي زند
چون هرم سرخگونهء آتش
چون انعکاس آب
چون ابري از تشنج بارانها
چون آسماني از نفس فصلهاي گرم
تا بي نهايت
تا آنسوي حيات
گسترده بود او

ديدم در وزيدن دستانش
جسميت وجودم
تحليل مي رود
ديدم که قلب او
با آن طنين ساحر سرگردان
پيچيده در تمامي قلب من

ساعت پريد
پرده بهمراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهء حريق
مي خواستم بگويم
اما شگفت را
انبوه سايه گستر مژگانش
چون ريشه هاي پردهء ابريشم
جاري شدند از بن تاريکي
در امتداد آن کشالهء طولاني طلب
وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهاي گمشدهء من

ديدم که مي رهم
ديدم که مي رهم

ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک مي خورد
ديدم که حجم آتشينم
آهسته آب شد
و ريخت، ريخت، ريخت
در ماه، ماه به گودي نشسته، ماه منقلب تار

در يکديگر گريسته بوديم
در يکديگر تمام لحظهء بي اعتبار وحدت را
ديوانه وار زيسته بوديم

Fahime.M
02-17-2010, 10:26 AM
عاشقانه

اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک

اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم

درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها


آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه

اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيرهنم
آشناي سبزه واران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه، آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد

اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيرهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي

اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟

اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من

اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

Fahime.M
02-17-2010, 10:27 AM
پرسش

سلام ماهي ها... سلام، ماهي ها
سلام، قرمزها، سبزها، طلائي ها
به من بگوئيد، آيا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شب هاي شهر، بسته و خلوت
صداي ني لبکي را شنيده ايد
که از ديار پري هاي ترس و تنهايي
به سوي اعتماد آجري خوابگاه هاا،
و لاي لاي کوکي ساعت ها،
و هسته هاي شيشه اي نور - پيش مي آيد؟

و همچنان که پيش مي آيد
ستاره هاي اکليلي، از آسمان به خاک مي افتند
و قلب هاي کوچک بازيگوش
از حس گريه مي ترکند.

Fahime.M
02-17-2010, 10:27 AM
جمعه

جمعهء ساکت
جمعهء متروک
جمعهء چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز
جمعهء انديشه هاي تنبل بيمار
جمعهء خميازه هاي موذي کشدار
جمعهء بي انتظار
جمعهء تسليم

خانهء خالي
خانهء دلگير
خانهء در بسته بر هجوم جواني
خانهء تاريکي و تصور خورشيد
خانهء تنهائي و تفال و ترديد
خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاوير

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساکت متروک
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...

Fahime.M
02-17-2010, 10:27 AM
عروسک کوکي

بيش از اينها ، آه ، آري
بيش از اينها ميتوان خاموش ماند

ميتوان ساعات طولاني
با نگاهي چون نگاه مردگان ، ثابت
خيره شد در دود يک سيگار
خيره شد در شکل يک فنجان
در گلي بيرنگ ، بر قالي
در خطي موهوم ، بر ديوار
ميتوان با پنجه هاي خشک
پرده را يکسو کشيد و ديد
در ميان کوچه باران تند ميبارد
کودکي با بادبادکهاي رنگينش
ايستاده زير يک طاقي
گاري فرسوده اي ميدان خالي را
با شتابي پرهياهو ترک ميگويد

ميتوان بر جاي باقي ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر

ميتوان فرياد زد
با صدائي سخت کاذب ، سخت بيگانه
" دوست ميدارم "
ميتوان در بازوان چيرهء يک مرد
ماده اي زيبا و سالم بود

با تني چون سفرهء چرمين
با دو پستان درشت سخت
ميتوان در بستر يک مست ، يک ديوانه ، يک ولگرد
عصمت يک عشق را آلود
ميتوان با زيرکي تحقير کرد
هر معماي شگفتي را
ميتوان تنها به حل جدولي پرداخت
ميتوان تنها به کشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت
پاسخي بيهوده ، آري پنج يا شش حرف

ميتوان يک عمر زانو زد
با سري افکنده ، در پاي ضريحي سرد
ميتوان در گور مجهولي خدا را ديد
ميتوان با سکه اي ناچيز ايمان يافت
ميتوان در حجره هاي مسجدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير
ميتوان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب
حاصلي پيوسته يکسان داشت
ميتوان چشم ترا در پيلهء قهرش
دکمهء بيرنگ کفش کهنه اي پنداشت
ميتوان چون آب در گودال خود خشکيد

ميتوان زيبائي يک لحظه را با شرم
مثل يک عکس سياه مضحک فوري
در ته صندوق مخفي کرد
ميتوان در قاب خالي ماندهء يک روز
نقش يک محکوم ، يا مغلوب ، يا مصلوب را آويخت
ميتوان باصورتک ها رخنهء ديوار را پوشاند
ميتوان با نقشهاي پوچ تر آميخت

ميتوان همچون عروسک هاي کوکي بود
با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد
ميتوان در جعبه اي ماهوت
با تني انباشته از کاه
سالها در لابلاي تور و پولک خفت
ميتوان با هر فشار هرزهء دستي
بي سبب فرياد کرد و گفت
" آه ، من بسيار خوشبختم "

Fahime.M
02-17-2010, 10:27 AM
تنهائي ماه

در تمام طول تاريکي
سيريرکها فرياد زدند :
" ماه ، اي ماه بزرگ ..."

در تمام طول تاريکي
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهي شهوتناک
سوي بالا ميرفت
و نسيم تسليم
به فرامين خداياني نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان ، در زندگي مخفي خاک
و در آن دايرهء سيار نوراني ، شبتاب
دقدقه در سقف چوبين
ليلي در پرده
غوکها در مرداب
همه باهم ، همه باهم يکريز
تا سپيده دم فرياد زدند :
" ماه ف اي ماه بزرگ ..."

در تمام طول تاريکي
ماه در مهتابي شعله کشيد
ماه
دل تنهاي شب خود بود
داشت در بغض طلائي رنگش ميترکيد

Fahime.M
02-17-2010, 10:27 AM
معشوق من

معشوق من
با آن تن برهنهء بي شرم
بر ساقهاي نيرومندش
چون مرگ ايستاد

خط هاي بيقرار مورب
اندامهاي عاصي او را
در طرح استوارش
دنبال ميکند

معشوق من
گوئي ز نسل هاي فراموش گشته است
گوئي که تاتاري
در انتهاي چشمانش
پيوسته در کمين واريست
گوئي که بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شکاريست

معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شکست من
قانون صادقانهء قدرت را
تأئيد ميکند

او وحشيانه آزادست
مانند يک غريزهء سالم
در عمق يک جزيرهء نامسکون
او پاک ميکند
با پاره هاي خيمهء مجنون
از کفش خود ، غبار خيابان را

معشوق من
همچون خداوندي ، در معبد نپال
گوئي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبائي

او در فضاي خود
چون بوي کودکي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميکند
او مثل يک سرود خوش عاميانه است
سرشار از خشونت و عرياني

او با خلوص دوست ميدارد
ذرات زندگي را
ذرات خاک را
مهاي آدمي را
غمهاي پاک را
او با خلوص دوست ميدارد
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستني را
يک بند رخت را

معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي که من او را
درسرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانهء يک مذهب شگفت
در لابلاي بوتهء پستانهايم
پنهان نموده ام

Fahime.M
02-17-2010, 10:28 AM
در غروبي ابدي

- روز يا شب ؟
- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،
بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

-سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فروميافتد
دانه هاي زرد تخم کتان
زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند
گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم
ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني

آه...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم
مثل يک حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده

- من به يک ماه ميانديشم
- من به حرفي در شعر
- من به يک چشمه ميانديشم
- من به وهمي در خاک
- من به بوي غني گندمزار
- من به افسانهء نان
- من به معصوميت بازي ها
و به آن کوچهء باريک دراز
که پر از عطر درختان اقاقي بود
- من به بيداري تلخي که پس ازبازي
و به بهتي که پس از کوچه
و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها

- قهرمانيها ؟
-آه
اسب ها پيرند
- عشق؟
- تنهاست و از پنجره اي کوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مينگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
از خراميدن اقي نازک در خلخال

- آرزوها ؟
- خود را ميبازند
در هماهنگي بيرحم هزاران در
- بسته ؟
- آري ، پيوسته بسته ، بسته
- خسته خواهي شد
- من به يک خانه ميانديشم
با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک
با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم
با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يک دايرهء پي در پي بر آب
و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور

- من به آوار ميانديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشکوک
که شبانگاهان در پنجره ميکاود
و به گوري کوچک ، کوچک چون پيکر يک نوزاد

- کار... کار ؟
- آري ، اما در آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسکن دارد
که ترا ميجود . آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهودهء ديگر را
و سرانجام ، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
مثل قايق در گرداب
و در اعماق افق ، چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد

-يک ستاره ؟
- آري ، صدها ، صدها ، اما
همه در آن سوي شبهاي محصور
- يک پرنده ؟
- آري ، صدها ، صدها ، اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
- من به فريادي در کوچه ميانديشم
- من به موشي بي آزار که در ديوار
گاهگاهي گذري دارد !

- سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان ، در لحظهء لرزاني
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم ميآميزد
من دلم ميخواهد
که به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم ميخواهد
که بگويم نه نه نه نه


- برويم
- سخني بايد گفت
- جام ، يا بستر ، يا تنهائي ، يا خواب ؟
- برويم ...

Fahime.M
02-17-2010, 10:28 AM
مرداب

شب سياهي کرد و بيماري گرفت
ديده را طغيان بيماري گرفت
ديده از ديدن نميماند ، دريغ
ديده پوشيدن نميداند ، دريغ
رفت و در من مرگزاري کهنه يافت
هستيم را انتظاري کهنه يافت
آن بيابان ديد و تنهائيم را
ماه و خو.رشيد مقوائيم را
چون جنيني پير ، بازهدان به جنگ
ميدرد ديوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما ميل جاندادن در او
خودپسند از درد خود نا خواستن
خفته از سوداي بر پا خاستن
خنده ام غمناکي بيهوده اي
ننگم از دلپاکي بيهوده اي
غربت سنگينم از دلدادگيم
شور تند مرگ در همخوابگيم
نامده هرگز فرود از بام خويش
در فرازي شاهد اعدام خويش
کرم خاک و خاکش اما بويناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نيمهء پنهانيش
شرمگين چهرهء انسانيش
کوبکو در جستجوي جفت خويش
ميدود ، معتاد بوي جفت خويش
جويدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بيم و هراس از يکدگر
تلخکام و ناسپاس از يکدگر
عشقشان ، سوداي محکومانه اي
وصلشان ، رؤياي مشکوکانه اي
ۀۀۀ

آه اگر راهي به دريائيم بود
از فرو رفتن چه پروائيم بود
گر به مردابي ز جريان ماند آب
از سکون خويش نقصان يابد آب
جانش اقليم تباهي ها شود
ژرفنايش گور ماهي ها شود


آهوان ، اي آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جويباري يافتيد آوازخوان
رو به استغناي درياها روان
جاري از ابريشم جريان خويش
خفته بر گردونهء طغيان خويش
يال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را ميگشود
عطر بکر بوته ها را ميربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بيدريغ آفتاب
خواب آن بيخواب را ياد آوريد
مرگ در مرداب را ياد آوريد

Fahime.M
02-17-2010, 10:28 AM
آيه هاي زميني

آنگاه
خورشيد سرد شد
و برکت از زمين ها رفت

سبزه ها به صحراها خشکيدند
و ماهيان به درياها خشکيدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذيرفت

شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يک تصور مشکوک
پيوسته در تراکم و طغيان بود
و راهها ادامهء خود را
در تيرگي رها کردند

ديگر کسي به عشق نينديشيد
ديگر کسي به فتح نينديشيد
و هيچکس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد

در غارهاي تنهائي
بيهودگي به دنيا آمد
خون بوي بنگ و افيون ميداد
زنهاي باردار
نوزادهاي بي سر زائيدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سياهي
نان ، نيروي شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پيغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههاي الهي گريختند
و بره هاي گمشدهء عيسي
ديگر صداي هي هي چوپاني را
در بهت دشتها نشنيدند

در ديدگان آينه ها گوئي
حرکات و رنگها و تصاوير
وارونه منعکس ميگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهء وقيح فواحش
يک هالهء مقدس نوراني
مانند چتر مشتعلي ميسوخت

مرداب هاي الکل
با آن بخارهاي گس مسموم
انبوه بي تحرک روشنفکران را
به ژرفاي خويش کشيدند
و موشهاي موذي
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه هاي کهنه جويدند
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده اي داشت

آنها غرابت اين لفظ کهنه را
در مشق هاي خود
بالکهء درشت سياهي
تصوير مينمودند

مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهاشان
از غربتي به غربت ديگر ميرفتند
و ميل دردناک جنايت
در دستهايشان متورم ميشد

گاهي جرقه اي ، جرقهء ناچيزي
اين اجتماع ساکت بيجان را
يکباره از درون متلاشي ميکرد
آنها به هم هجوم ميآوردند
مردان گلوي يکديگر را
با کارد ميدريدند
و در ميان بستري از خون
با دختران نابالغ
همخوابه ميشدند

پيوسته در مراسم اعدام
وقتي طناب دار
چشمان پر تشنج محکومي را
از کاسه با فشار به بيرون ميريخت
آنها به خود ميرفتند
و از تصور شهوتناکي
اعصاب پير و خسته شان تير ميکشيد
اما هميشه در حواشي ميدان ها
اين جانبان کوچک را ميديدي
که ايستاده اند
و خيره گشته اند
به ريزش مداوم فواره هاي آب

شايد هنوز هم
در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد
يک چيز نيم زندهء مغشوش
بر جاي مانده بود
که در تلاش بي رمقش ميخواست
ايمان بياورد به پاکي آواز آبها

شايد ، ولي چه خالي بي پاياني
خورشيد مرده بود
و هيچکس نميدانست
که نام آن کبوتر غمگين
کز قلبها گريخته ، ايمانست

آه ، اي صداي زنداني
آيا شکوه يأس تو هرگز
از هيچ سوي اين شب منفور
نقيبي بسوي نور نخواهد زد؟
آه ، اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صداها...

Fahime.M
02-17-2010, 10:28 AM
هديه

من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريکي
و از نهايت شب حرف ميزنم


اگر به خانهء من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور
و يک دريچه که از آن
به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم

Fahime.M
02-17-2010, 10:28 AM
ديدار در شب

و چهرهء شگفت
" از آن سوي دريچه به من گفت
حق با کسيست که مي بيند
من مثل حس گمشدگي وحشت دارم
اما خداي من
آيا چگونه ميشود از من ترسيد ؟
من ، من که هيچ گاه
جز بادبادکي سبک و ولگرد
بر پشت بامهاي مه آلود آسمان

چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهء قبرستان
موشي به نام مرگ جويده ست . "

و چهرهء شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دارست
که باد طرح جاريشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون ميکرد
و گيسوان نرم و درازش
که جنبش نهاني شب ميربودشان
و بر تمام پهنهء شب ميگشودشان
همچون گياههاي ته دريا
در آنسوي دريچه روان بود
و داد زد
" باور کنيد
من زنده نيستم "

من از وراي او تراکم تاريکي را
و ميوه هاي نقره اي کاج را هنوز
ميديدم ، آه ، ولي او ....

او بر تمام اينهمه ميلغزيد
و قلب بينهايت او اوج ميگرفت
گوئي که حس سبز درختان بود
و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت .

حق با شماست
من هيچ گاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که در آئينه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هيچ چيز مرگ مرا ديگر
ثابت نميکند
آه
آيا صداي زنجره اي را
که در پناه شب ، بسوي ماه ميگريخت
از انتهاي باغ شنيديد ؟

من فکر ميکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده اي کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسير خود
جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
و چند رفتگر
که بوي خاکروبه و توتون ميدادند
و گشتيان خستهء خواب آلود
با هيچ جيز روبرو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گوئي ادامهء همان شب بيهوده ست . "

خاموش شد
و پهنهء وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و کدر کرد

" آيا شما که صورتتان را
در سايهء نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
گاهي به اين حقيقت يأس آور
انديشه ميکنيد
که زنده هاي امروزي
چيزي بجز تفالهء يک زنده نيستند ؟
گوئي که کودکي
در اولين تبسم خود پير گشته است
و قلب - اين کتيبهء مخدوش
که در خطوط اصلي آن دست برده اند. -
به اعتبار سنگي خود ديگر
احساس اعتماد نخواهد کرد

شايد که اعتبار به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
اميال پاک و ساده و انساني را
به ورطهء زوال کشانده ست
شايد که روح را
به انزواي يک جزيرهء نامسکون
تبعيد کرده اند
شايد که من صداي زنجره را خواب ديده ام
پس اين پيادگان که صبورانه
بر نيزه هاي چوبي خود تکيه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و اين خميدگان لاغر افيوني
آن عارفان پاک بلند انديش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
ديگر در انتظار ظهوري نيست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودري دوزي
چشمان زود باور خود را دريده اند ؟

اکنون طنين جيغ کلاغان
در عمق خواب هاي سحرگاهي
احساس ميشود
آئينه ها به هوش ميآيند
و شکل هاي منفرد و تنها
خود را به اولين کشالهء بيداري
و به هجوم مخفي کابوس هاي شوم
تسليم مي کنند .

افسوس
من با تمام خاطره هايم
از خون ، که جز حماسهء خونين نميسرود
و از غرور ، غروري که هيچ گاه
خود را چنين حقير نميزيست
در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
و گوش مي کنم : نه صدائي
و خيره مي شوم : نه ز يک برگ جنبشي
و نام من نفس آنهمه پاکي بود
" ديگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نميزند ."

لرزيد
و برد و سوي خويش فرو ريخت
و دستهاي ملتمسش از شکافها
مانند آههاي طويلي ، بسوي من
پيش آمدند

" سرد است
و بادها خطوط مرا قطع ميکنند
آيا در اين ديار کسي هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهرهء فنا شدهء خويش
وحشت نداشته باشد ؟
آيا زمان آن نرسيده ست
که اين دريچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد ، بر جنازهء مرد خويش
زاري کنان نماز گزارد ؟ "

شايد پرنده بود که ناليد
يا باد ، در ميان درختان
يا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجي از تأسف و شرم ودرد
بالا ميآمدم
و از ميان پنجره ميديدم
که آن دو دست ، آن سرزنش تلخ
و همچنان دراز بسوي دو دست من
در روشنائي سپيده دمي کاذب
تحليل ميروند
و يک صدا که در افق سرد
فرياد زد :
" خداحافظ. "

Fahime.M
02-17-2010, 10:29 AM
وهم سبز

تمام روز را در آئينه گريه ميکردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيلهء تنهائيم نميگنجيد
و بوي تاج کاغذيم
فضاي آن قلمرو بي آفتاب را
آلوده کرده بود
نميتوانستم ، ديگر نميتوانستم
صداي کوچه ، صداي پرنده ها
صداي گمشدن توپهاي ماهوتي
و هايهوي گريزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حبابهاي کف صابون
در انتهاي ساقه اي از نخ صعود ميکردند
و باد ، باد که گوئي
در عمق گودترين لحظه هاي تيرهء همخوابگي نفس ميزد
حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
فشار ميدادند
و از شکافهاي کهنه ، دلم را بنام ميخواندند

تمام روز نگاه من
به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من ميگريختند
و چون دروغگويان
به انزواي بي خطر پناه ميآورند

کدام قله کدام اوج ؟
مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهء تلاقي و پايان نميرسند ؟
به من چه داديد ، اي واژه هاي ساده فريب
و اي رياضت اندامها و خواهش ها ؟
اگر گلي به گيسوي خود ميزدم
از اين تقلب ، از اين تاج کاغذين
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فريبنده تر نبود ؟

چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد !
چگونه ناتمامي قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نکرد !
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهي ميشود
و گرمي تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نميبرد !

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش
اي خانه هاي روشن شکاک
که جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر
بر بامهاي آفتابيتان تاب ميخورند

مرا پناه دهيد اي زنان سادهء کامل
که از وراي پوست ، سر انگشت هاي نازکتان
مسير جنبش کيف آور جنيني را
دنبال ميکند
و در شکاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه ميآميزد

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي
خوشبختي -
و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي
که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره هاي خون تازه ميآرايد

تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه اي بر آب
به سوي سهمناک ترين صخره پيش ميرفتم
به سوي ژرف ترين غارهاي دريائي
و گوشتخوارترين ماهيان
و مهره هاي نازک پشتم
از حس مرگ تير کشيدند

نمي توانستم ديگر نمي توانستم
صداي پايم از انکار راه بر ميخاست
و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دريچه گذر داشت ، با دلم ميگفت
" نگاه کن
تو هيچگاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي .

Fahime.M
02-17-2010, 10:29 AM
فتح باغ

آن کلاغي که پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشهء آشفتهء ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزهء کوتاهي . پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه ميدانند
همه ميدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخهء بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه ميترسند
همه ميترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب و آينه پيوستيم
و نترسيديم

سخن از پيوند سست دو نام
و همآغوشي در اوراق کهنهء يک دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت منست
با شقايقهاي سوختهء بوسهء تو
و صميميت تن هامان ، در طراري
و درخشيدن عريانمان
مثل فلس ماهي ها در آب
سخن از زندگي نقره اي آوازيست
که سحر گاهان فوارهء کوچک ميخواند

مادر آن جنگل سبزسيال
شبي از خرگوشان وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد
از صدف هاي پر از مرواريد
و در آن کوه غريب فاتح
از عقابان وان پرسيديم
که چه بايد کرد

همه ميدانند
همه ميدانند
ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
در نگاه شرم آگين گلي گمنام
و بقا را در يک لحظهء نامحدود
که دو خورشيد به هم خيره شدند

سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
و اجاقي که در آن اشياء بيهده ميسوزند
و زميني که ز کشتي ديگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بيا
به چمنزار بزرگ
و صدايم کن ، از پشت نفس هاي گل ابريشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند
و کبوترهاي معصوم
از بلندي هاي برج سپيد خود
به زمين مينگرند

Fahime.M
02-17-2010, 10:29 AM
به علي گفت مادرش روزي ....

علي کوچيکه
علي بونه گير
نصف شب از خواب پريد
چشماشو هي ماليد با دس
سه چار تا خميازه کشيد
پا شد نشس

چي ديده بود ؟
چي ديده بود ؟
خواب يه ماهي ديده بود
يه ماهي ، انگار که به کپه دو زاري
انگار که يه طاقه حرير
با حاشيهء منجوق کاري
انگار که رو برگ گل لاله عباسي
خامه دوزيش کرده بودن
قايم موشک بازي ميکردن تو چشاش
دو تا نگين گرد صاف الماسي
همچي يواش
همچي يواش
خودشو رو اب دراز ميکرد
که باد بزن قر نگياش
صورت آبو ناز ميکرد

بوي تنش ، بوي کتابچه هاي نو
بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو
بوي شباي عيد و آشپزخونه و نذري پزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ريختن بارون رو آجر فرش حياط
بوي لواشک ، بوي شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ ميرفت
انگار که دختر کوچيکهء شاپريون
تو يه کجاوهء بلور
به سير باغ و راغ ميرفت
دور و ورش گل ريزون
بالاي سرش نور باران
شايد که از طايفهء جن و پري بود ماهيه
شايد که از اون ماهياي ددري بود ماهيه
شايد که يه خيال تند رسرسي بود ماهيه
هرچي که بود
هرچي که بود
علي کوچيکه
محو تماشاش شده بود
واله و شيداش شده بود

همچي که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزن
برق زد و بارون زد و آب سيا شد
شيکم زمين زير تن ماهي وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشاي نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علي کوچيکه
دسمال آسمون پر از گلابي
نه چشمه اي نه ماهيي نه خوابي

باد توي بادگيرا نفس نفس ميزد
زلفاي بيدو ميکشيد
از روي لنگاي دراز گل آغا
چادر نماز کودريشو پس ميزد

رو بند رخت
پيرهن زيرا و عرق گيرا
دس ميکشيدن به تن همديگه و حالي به حالي ميشدن
انگار که از فکراي بد
هي پر و خالي ميشدن

سيرسيرکا
سازا رو کوک کرده بودن و ساز ميزدن
همچي که باد آروم ميشد
قورباغه ها از ته باغچه زير آواز ميزدن
شب مث هر شب بود و چن شب پيش و شبهاي ديگه
امو علي
تو نخ يه دنياي ديگه

علي کوچيکه
سحر شده بود
نقرهء نابش رو ميخواس
ماهي خوابش رو ميخواس
راه آب بود و قرقر آب
علي کوچيکه و حوض پر آب

" علي کوچيکه
علي کوچيکه
نکنه تو جات وول بخوري
حرفاي ننه قمرخانم
يادت بره گول بخوري
تو خواب ، اگه ماهي ديدي خير باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا
کاري نکني که اسمتو
توي کتابا بنويسن
سيا کنن طلسمتو
آب مث خواب نيس که آدم
از اين سرش فرو بره
از اون سرش بيرون بياد
تو چار راهاش وقت خطر
صداي سوت سوتک پابون بياد
شکر خدا پات رو زمين محکمه
کور و کچل نيسي علي ، چي چيت کمه ؟
ميتوني بري شابدوالعظيم
ماشين دودي سوار بشي
قد بکشي ، خال بکوبي ، جاهل پامنار بشي
حيفه آدم اينهمه چيزاي قشنگو نبينه
الا کلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبينه
فصل ، حالا فصل گوجه و سيب و خيار و بستنيس
چن روز ديگه ، تو تکيه ، سينه زنيس
اي علي اي علي ديوونه
تخت فنري بهتره ، يا تخت مرده شور خونه ؟
گيرم تو هم خودتو به آب شور زدي
رفتي و اون کولي خانومو به تور زدي
ماهي چيه ؟ ماهي که ايمون نميشه ، نون نميشه
اون يه وجب پوست تنش واسه فاطي تنبون نميشه
دس که به ماهي بزني
از سر تا پات بو ميگيره
بوت تو دماغا ميپيچه
دنيا ازت رو ميگيره
بگير بخواب ، بگير بخواب
که کار باطل نکني
با فکراي صد تا يه غاز
حل مسائل نکني
سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بياد چشت
قاچ زينو محکم چنگ بزن که اب واري
پيشکشت ."

حوصلهء آب ديگه داشت سر ميرفت
خودشو ميريخت تو پاشوره ، در ميرفت
انگار ميخواس تو تاريکي
داد بکشه : " اهاي زکي !
اين حرفا ، حرف اون کسونيس که اگه
يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن
ماهي چيکار به کار يه خيک شيکم تغار داره
ماهي که سهله ، سگشم
از اين تغارا عار داره
ماهي تو آب ميچرخه و ستاره دس چين ميکنه
اونوخ به خواب هر کي رفت
خوابشو از ستاره سنگين ميکنه
ميبرتش ، ميبرتش
از توي اين دنياي دلمردهء چارديواريا
نق نق نحس اعتا ، خستگيا ، بيکاريا
دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگي
دنياي بشکن زدن و لوس بازي
عروس دوماد بازي و ناموس بازي
دنياي هي خيابونارو الکي گز کردن
از عربي خوندن يه لچک به سر حظ کردن
دنياي صبح سحرا
تو توپخونه
تماشاي دار زدن
نصف شبا
رو قصهء آقا بالاخان زار زدن
دنيائي که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا ميذاره
يه دسه خاله خانباجي از عقب سرش
يه دسه قداره کش از جلوش مياد
دنيائي که هر جا ميري
صداي راديوش ميآد
ميبرتش ، ميبرتش ، از توي اين همبونهء کرم و کثافت
و مرض
به آبياي پاک و صاف آسمون ميبرتش
به ادگي کهکشون ميبرتش . "

آب از سر يه شاپرک گذشته بود و داشت حالا
فروش ميداد
علي کوچيکه
نشسته بود کنار حوض
حرفاي آبو گوش ميداد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاري نورا ، يه کسي صداش ميزد
آه ميکشيد
دس عرق کرده و سرش رو يواش به پاش ميزد
انگار ميگفت : " يک دو سه
نپريدي ؟ هه هه هه
من توي اون تاريکياي ته آبم بخدا
حرفمو باور کن ، علي
ماهي خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده هاي مرواري رو
اين رو و اون رو بکنن
به نوکراي باوفام سپردم
کجاوهء بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اينجا دور بشيم
به سبزه زاراي هميشه سبز دريا ميرسيم
به گله هاي کف که چوپون ندارن
به دالوناي نور که پايون ندارن
به قصراي صدف که پايون ندارن
يادت باشه از سر راه
هف هش تا دونه مرواري
جمع کني که بعد باهاشون تو بيکاري
يه قل دو قل بازي کنيم
اي علي ، من بچهء دريام ، نفسم پاکه ، علي
دريا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علي
هر کي که دريا رو به عمرش نديده
از زندگيش چي فهميده ؟
خسته شدم ، حال بهم خورده از اين بوي لجن
انقده پابپا نکن که دو تايي
تا خرخره فرو بريم توي لجن
بپر بيا ، و گرنه اي علي کوچيکه
مجبور ميشم بهت بگم نه تو ، نه من . "

آب يهو بالا اومد و هلفي کرد و تو کشيد
انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشيد
دايره هاي نقره اي
توي خودشون
چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن
مواکشاله کردن و از سر نو
به زنجيراي ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ ميزدن رو سطح آب
تو تاريکي ، چن تا حباب

" علي کجاس؟ "
" تو باغچه "
" چي ميچينه.؟ "
" الوچه ."
آلوچهء باغ بالا
جرئت داري ؟ بسم الله

Fahime.M
02-17-2010, 10:30 AM
پرنده فقط يک پرنده بود

پرنده گفت : " چه بويي ، چه آفتابي ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت . "


پرنده از ايوان
پريد ، مثل پيامي پريد و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نميکرد
پرنده روزنامه نميخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نميشناخت
پرنده روي هوا
و بر فراز چراغ هاي خطر
در ارتفاع بي خبري ميپريد
و لحظه هاي آبي را
ديوانه وار تجربه ميکرد


پرنده ، آه ، فقط يک پرنده بود

Fahime.M
02-17-2010, 10:30 AM
اي مرز پر گهر


فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامي ، در يک شناسنامه ، مزين کردم
و هستيم به يک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

ديگر خيالم از همه سو راحتست
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاريخي
لالايي تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقهء قانون ...
آه
.ديگر خيالم از همه سو راحتست

از فرط شادماني
رفتم کنار پنجره ، با اشتياق ، ششصد و هفتاد و هشت
بار هوا را که از غبار پهن
و بوي خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود
درون سينه فرو دادم
و زير ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاري
و روي ششصد و هفتاد و هشت تقاضاي کار نوشتم
فروغ فرخ زاد

در سرزمين شعر و گل و بلبل
موهبتيست زيستن ، آنهم
وقتي که واقعيت موجود بودن تو پس از سالهاي
سال پذيرفته ميشود

جايي که من
با اولين نگاه رسميم از لاي پرده ، ششصد و هفتاد و
هشت شاعر را مي بينم
که ، حقه بازها ، همه در هيئت غريب گدايان
در لاي خاکروبه ، به دنبال وزن و قافيه ميگردند
و از صداي اولين قدم رسميم
يکباره ، از ميان لجن زارهاي تيره ، ششصد و هفتاد و
هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سياه
پير در آورده اند
با تنبلي بسوي حاشيهء روز ميپرند
واولين نفس زدن رسميم
آغشته ميشود به بوي ششصد و هفتاد و هشت شاخه
گل سرخ
محصول کارخانجات عظيم پلاسکو

موهبتيست زيستن ، آري
در زادگاه شيخ ابو دلقک کمانچه کش فوري
و شيخ اي دل اي دل تنبک تبار تنبوري
شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و
پشت جلد و هنر
گهوارهء مولفان فلسفهء " اي بابا به من چه ولش کن "
مهد مسابقات المپيک هوش- واي !
جايي که دست به هر دستگاه نقلي تصوير و صوت
ميزني ، از آن
بوق نبوغ نابغه اي تازه سال ميآيد
و برگزيدگان فکري ملت

وقتي که در کلاس اکابر حضور مييابند
هريک به روي سينه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز
برقي
و بر دو دست ، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر رديف
کرده و ميدانند
که ناتواني از خواص تهي کيسه بودنست ، نه ناداني

فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادماني اين فتح
در پاي آينه ، با افتخار ، ششصد و هفتاد و هشت شمع
نسيه ميافروزم
و ميپرم به روي طاقچه تا ، با اازه ، چند کلامي
دربارهء فوايد قانوني حيات به عرض حضورتان برسانم
و اولين کلنگ ساختمان رفيع زندگيم را
همراه با طنين کف زدني پرشور
بر فرق فرق خويش بکوبم
من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که يکروز زنده بود
و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده ست بهره
خواهم برد

من ميتوانم از فردا
در کوچه هاي شهر ، که سرشار از مواهب مليست
و در ميان سايه هاي سبکبار تيرهاي تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت بار ، به ديوار مستراح
هاي عمومي بنويسم
خط نوشتم که خر کند خنده


من ميتوا نم از فردا
همچون وطن پرست غيوري
سهمي از ايده آل عظيمي که اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را
با اشتياق و دلهره دنبال ميکند
قلب و مغز خويش داشته باشم
سهمي از آن هزار هوس پرور هزار ريالي
که ميتوان به مصرف يخچال و مبل و پرده رساندش
يا آنکه در ازاي ششصد و هفتاد و هشت راي طبيعي
آن را شبي به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشيد
من ميتوانم از فردا
در پستوي مغازهء خاچيک
بعد از فرو کشيدن چندين نفس ، ز چند گرم جنس
دست اول خالص
و صرف چند باديه پپسي کولاي ناخالص
و پخش چند ياحق و ياهو و وغ وغ و هوهو
رسما ً به مجمع فضلاي فکور و فضله هاي فاضل
روشنفکر
و پيروان مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپيوندم
و طرح اولين رمان بزرگم را
که در حوالي سنهء يکهزار و ششصد و هفتاد و هشت
شمسي تبريزي
رسماً به زير دستگاه تهي دست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اشنوي اصل ويژه بريزم


من ميتوانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را براي ششصد و هفتاد و هشت دوره به يک
دستگاه مسند مخمل پوش
در ملس تجمع و تامين آتيه
يا مجلس سپاس و ثنا ميهمان کنم
زيرا که من تمام مندرجات مجلهء هنر و دانش - و
تملق و کرنش را ميخوانم
و شيوهء " درست نوشتن " را ميدانم
من در ميان تودهء سازنده اي قدم به عرصهء هستي
نهاده ام
که گرچه نان ندارد ، اما بجاي آن
ميدان ديد باز و وسيعي دارد
که مرزهاي فعلي جغرافياييش
از جانب شمال ، به ميدان پر طراوت و سبز تير
و از جنوب ، به ميدان باستاني اعدام
ودر مناطق پر ازدحام ، به ميدان توپخانه رسيده ست


و در پناه آسمان درخشان و امن امنيتش
از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت قوي قوي
هيکل گچي
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
- آنهم فرشتهء از خاک و گل سرشته -
به تبليغ طرحهاي سکون و سکوت مشغولند


فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آنچنان مقام رفيعي رسيده است ، که در چارچوب
پنجره اي
در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متري سطح زمين
قرار گرفته ست


و افتخار اين را دارد
که ميتئاند از همان دريچه - نه از راه پلکان -
خود را
ديوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند


و آخرين وصيتش اينست
که در ازاي ششصد و هفتاد و هشت سکه ، حضرت
استاد آبراهام صهبا
مرثيه اي به قافيه کشک در رثاي حياتش رقم زند

Fahime.M
02-17-2010, 10:30 AM
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار که در من جاري بود
به ابرها که فکرهاي طويلم بودند
به رشد دردناک سپيدارهاي باغ که با من
از فصل هاي خشک گذر ميکردند
به دسته هاي کلاغان
که عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه ميآورند
به مادرم که در آينه زندگي ميکرد
و شکل پيري من بود
و به زمين ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز ميانباشت - سلامي ، دوباره خواهم داد



ميآيم ، ميآيم ، ميآيم
با گيسويم : ادامهء بوهاي زير خاک
با چشمهام : تجربه هاي غليظ تاريکي
با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آنسوي ديوار
ميآيم ، ميآيم ، ميآيم
و آستانه پر از عشق ميشود
و من در آستانه به آنها که دوست ميدارند
و دختري که هنوز آنجا ،
در آستانهء پر عشق ايستاده ، سلامي دوباره خواهم داد

Fahime.M
02-17-2010, 10:31 AM
من از تو ميمردم

من از تو ميمردم
اما تو زندگاني من بودي

تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي

تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميکردي
وقتي که شب مکرر ميشد
وقتي که شب تمام نميشد
تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميکردي

تو با چراغهايت ميآمدي به کوچهء ما
تو با چراغهايت ميآمدي
وقتي که بچه ها ميرفتند
و خوشه هاي اقاقي ميخوابيدند
و من در آينه تنها ميماندم
تو با چراغهايت ميآمدي ....

تو دستهايت را ميبخشيدي
تو چشمهايت را ميبخشيدي
تو مهربانيت را ميبخشيدي
وقتي که من گرسنه بودم
تو زندگانيت را ميبخشيدي
تو مثل نور سخي بودي

تو لاله ها را ميچيدي
و گيسوانم را ميپوشاندي
وقتي که گيسوان من از عرياني ميلرزيدند
تو لاله ها را ميچيدي

تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
وقتي که من ديگر
چيزي نداشتم که بگويم
تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
و گوش ميدادي
به خون من که ناله کنان ميرفت
و عشق من که گريه کنان ميمرد

تو گوش ميدادي
اما مرا نميديدي

Fahime.M
02-17-2010, 10:32 AM
تولدي ديگر

همهء هستي من آيهء تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم


زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مياويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني ميگويد " صبح بخير "


زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد
ودر اين حسي است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت

در اتاقي که به اندازهء يک تنهاييست
دل من
که به اندازهء يک عشقست
به بهانه هاي سادهء خوشبختي خود مينگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي که تو در باغچهء خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها
که به اندازهء يک پنجره ميخوانند


آه...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من ،
آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله مترو کست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي ان دادن که به من بگويد :
" دستهايت را
دوست ميدارم "


دستهايم را در باغچه ميکارم
سبز خواهم شد ، ميدانم ، ميدانم ، ميدانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت


گوشواري به دو گوشم ميآويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل کوکب ميچسبانم
کوچه اي هست که در آنجا
پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دخترکي ميانديشند که يک شب او را
باد با خود برد


کوچه اي هست که قلب من آن را
از محل کودکيم دزديده ست

سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمي از تصويري آگاه
که ز مهماني يک آينه بر ميگردد

و بدينسانست
که کسي ميميرد
و کسي ميماند
هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد کرد .


من
پري کوچک غمگيني را
ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد
و دلش را در يک ني لبک چوبين
مينوازد آرام ، آرام
پري کوچک غمگيني
که شب از يک بوسه ميميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد

Fahime.M
02-24-2010, 03:30 PM
" مجموعه اشعار ،،، ايمان بياوريم به فصل سرد"

ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

و اين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک اسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دي ماه است
من راز فصلها را ميدانم
و حرف لحظه ها را ميفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد ميآمد
در کوچه باد ميآمد
و من به جفت گيري گلها ميانديشم
به غنچه هايي با ساقهاي لاغر کم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
مردي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
بالا خزيده اند و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرار مي کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گيري گل ها ميانديشم


در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که ميرود اينسان
صبور ،
سنگين ،
سرگردان .
فرمان ايست داد .
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت
زنده نبوده است.


در کوچه باد ميايد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد .


آنها ساده لوحي يک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون ديگر
ديگر چگونه يک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گيسوان کودکيش را
در آبهاي جاري خواهد رخت
و سيب را که سرانجام چيده است و بوييده است
در زير پالگد خواهد کرد؟


اي يار ، اي يگانه ترين يار
چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند .
انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده ها
نمايان شدند
انگار از خطوط سبز تخيل بودند
آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس ميزدند
انگار
آن شعله هاي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها ميسوخت
چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود .


در کوچه ها باد ميامد
اين ابتداي ويرانيست آن روز هم که د ست هاي تو ويران شد
باد ميآمد
ستاره هاي عزيز
ستاره هاي مقوايي عزيز
وقتي در آسمان ، دروغ وزيدن ميگيرد
ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم ميرسيم و آنگاه
خورشيد بر تباهي اجاد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانه ترين يار " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ "
نگاه کن که در اينجا
زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشت هاي مرا ميجوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه ميداري ؟


من سردم است و ميدانم که از تمامي اوهام سرخ يک شقايق وحشي
ز چند قطره خون
چيزي بجا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از ميان شکل هاي هندسي محدود
به پهنه هاي حسي وسعت چناه خواهم برد
من عريانم ، عريانم ، عريانم
مثل سکوت هاي ميان کلام هاي محبت عريانم
و زخم هاي من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من اين جزيره ي سرگردان را
از انقلاب اقيانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدي بود
که از حقيرترين ذره هايش آفتاب به دنيا آمد .


سلام اي شب معصوم !
سلام اي شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را
به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل ميکني
ودر کنار جويبارهاي تو ، ارواح بيدها
ارواح مهربان تبرها را ميبويند
من از جهان بي تفاوتي فکرها و حرف ها و صداها ميآيم
و اين جهان به لانه ي ماران مانند است
و اين جهان پر از صداي حرکت پاهاي مردميست
که همچنان که ترا ميبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا ميبافند
سلام اي شب معصوم


ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله ايست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زماني که مردي از کنار درختان خيس گذر ميکرد


چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گريسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسيدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
آن شب که اصفهان پر از طنين کاشي آبي بود ،
و آن کسي که نيمه ي من بود ، به درون نطفه ي من بازگشته بود
، و من در آينه ميديدش
که مثل آينه پاکيزه بود و روشن بود
و ناگهان صدايم کرد
و من عروس خوشه هاي اقاقي شدم
.انگار مادرم گريسته بود آن شب
چه روشنايي بيهوده اي در اين دريچه مسدود سر کشيد
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه هاي سعادت ميدانستند
که دستهاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهايش ، مانند لانه هاي خالي سيمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهايش ميرفت
گويي بکارت رؤياي پرشکوه مرا
با خود بسوي بستر ميبرد


آيا دوباره گيسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
آيا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعداني ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آيا دوباره روي ليوان ها خواهم رقصيد ؟
آيا دوباره زنگ در مرا بسوي انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : " ديگر تمام شد "
گفتم :" هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق ميافتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم "

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهايش
چگونه وقت جويدن سرود ميخوانند
و چشمهايش
چگونه وقت خيره شدن ميدرند
و او چگونه از کنار درختان خيس ميگذرد :
صبور ،
سنگين ،
سرگردان...

در ساعت چهار
در لحظه اي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش ان هجاي خونين را
تکرارمي کند
سلام
سلام

آيا تو
هرگز آن چهار لاله ي آبي را
بوييده اي ؟


زمان گذشت
زمان گذشت و شب روي شاخه هاي لخت اقاقي افتاد
شب پشت شيشيه هاي پنجره سر ميخورد
و با زبان سردش
ته مانده هاي روز رفته را به درون ميکشد


من از کجا ميآيم ؟
من از کجا ميآيم ؟
که اينچنين به بوي شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را ميگويم......


چه مهربان بودي اي يار ، اي يگانه ترين يار
چه مهربان بودي وقتي دروغ ميگفتي
چه مهربان بودي وقتي که پلک هاي آينه ها را ميبستي
و چلچراغها را
از ساق هاي سيمي ميچيدي
و در سياهي ظالم مرا بسوي چراگاه عشق ميبردي
تا آن بخار گيج که دنباله ي حريق عطش بود بر چمن خواب
مينشست
و آن ستاره ها مقوايي
. به گرد لايتناهي ميچرخيدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ي ديدار ميهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گيسوان باکرگي بردند؟
نگاه کن که در اينجا
چگونه جان آن کسي که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رميدن آراميد
به تيرهاي توهم
مصلوب گشته است
و به جاي پنج شاخه ي انگشتهاي تو
که مثل پنج حرف حقيقت بودند
چگونه روي گونه او مانده ست


سکوت چيست ، چيست ، اي يگانه ترين يار ؟
سکوت چيست بجز حرفهاي ناگفته
من از گفتن ميمانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگي جمله هاي جاري جشن طبيعتست .
زبان گنجشکان يعني : بهار . برگ . بهار .
زبان گنجشکان يعني : نسيم . عطر . نسيم
زبان گنجشکان در کارخانه ميميرد .


اين کيست اين کسي که روي جاده ي ابديت
بسوي لحظه توحيد ميرود
و ساعت هميشگيش را
با منطق رياضي تفريقها و تفرقه ها کوک ميکند .
اين کيست اين کسي که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نميداند
آغز بوي ناشتايي ميداند
اين کيست اين کسي که تاج عشق به سر دارد
و در ميان جامه هاي عروسي پوسيده ست .


پس آفتاب سرانجام
در يک زمان واحد
بر هر دو قطب نااميد نتابيد .
تو از طنين کاشي آبي تهي شدي .


و من چنان پرم که روي صدايم نماز ميخوانند ...

جنازه هاي خوشبخت
جنازه هاي ملول
جنازه هاي ساکت متفکر
جنازه هاي خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
در ايستگاه هاي وقت هاي معين
و در زمينه ي مشکوک نورهاي موقت
شهرت خريد ميوه هاي فاسد بيهودگي و ....
آه ،
چه مردماني در چارراهها نگران حوادثند
واين صداي سوت هاي توقف
در لحظه اي که بايد ، بايد ، بايد
مردي به زير چرخ هاي زمان له شود
مردي که از کنار درختان خيس ميگذرد....

من از کجا ميآيم؟

به مادرم گفتم :"ديگر تمام شد."
گفتم :" هميشه پيش از آنکه فکر کني اتفاق ميافتد
بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم."


سلام اي غرابت تنهايي
اتاق را به تو تسليم ميکنيم
چرا که ابرهاي تيره هميشه
پيغمبران آيه هاي تازه تطهيرند
و در شهادت يک شمع
راز منوري است که آن را
آن آخرين و آن کشيده ترين شعله خوب ميداند.


ايمان بياوريم
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
ايمان بياوريم به ويرانه هاي باغ هاي تخيل
به داس هاي واژگون شده ي بيکار
و دانه هاي زنداني .
نگاه کن که چه برفي ميبارد....


شايد حقيقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زير بارش يکريز برف مدفون شد
و سال ديگر ، وقتي بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه ميشود
و در تنش فوران ميکنند
فواره هاي سبز ساقه هاي سبک بار
شکوفه خواهد داد اي يار ، اي يگانه ترين يار


ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد....

Fahime.M
02-24-2010, 03:33 PM
بعد از تو

اي هفت سالگي
اي لحظه هاي شگفت عزيمت
بعد از تو هرچه رفت ، در انبوهي از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه اي بود سخت زنده و روشن
ميان ما و پرنده
ميان ما و نسيم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکي
که هيچ چيز نمي گفت ، هيچ چيز بجز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد.

بعد از تو ما صداي زنجره ها را کشتيم
و بصداي زنگ ، که از روي حرف هاي الفبا بر مي خاست
و به صداي سوت کارخانه هاي اسلحه سازي ، دل بستيم .

بعد از تو که جاي بازيمان زير ميز بود
از زير ميزها
به پشت ها ميزها
و از پشت ميزها
به روي ميزها رسيديم
و روي ميزها بازي کرديم
و باختيم، رنگ ترا باختيم ، اي هفت سالگي .

بعد از تو ما به هم خيانت کرديم
بعد از تو ما تمام يادگاري ها را
با تکه هاي سرب ، و با قطره هاي منفجر شده ي خون
از گيجگاه هاي گچ گرفته ي ديوارهاي کوچه زدوديم .
بعد از تو ما به ميدان ها رفتيم
و داد کشيديم :
" زنده باد ،،، مرده باد "

و در هياهوي ميدان ، براي سکه هاي کوچک آوازه خوان
که زيرکانه به ديدار شهر آمده بودند ، دست زديم.
بعد از تو ما که قاتل يکديگر بوديم
براي عشق قضاوت کرديم
و همچنان که قلب هامان
در جيب هايمان نگران بودند
براي سهم عشق قضاوت کرديم .

بعد از تو ما به قبرستان ها رو آورديم
و مرگ ، زير چادر مادربزرگ نفس ميکشيد
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده هاي اينسوي آغاز
به شاخه هاي ملولش دخيل مي بستند
ومرده هاي آن سوي پايان
به ريشه هاي فسفريش چنگ مي زدند
و مرگ روي ان ضريح مقدس نشسته بود
که در چهار زاويه اش ، ناگهان چهار لاله ي آبي
روشن شدند.


صداي باد مي آيد
صداي باد مي آيد، اي هفت سالگي

برخاستم و آب نوشيدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهاي جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسيدند.
چقدر بايد پرداخت
چقدر بايد
براي رشد اين مکعب سيماني پرداخت ؟

ما هرچه را که بايد
از دست داده باشيم ، از دست داده ايم
ما بي چراغ به راه افتاديم
و ماه ، ماه ، ماده ي مهربان ، هميشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ي يک پشت بام کاهگلي
و بر فراز کشتزارهاي جواني که از هجوم ملخ ها مي ترسيدند

چقدر بايد پرداخت؟...

Fahime.M
02-24-2010, 03:34 PM
پنجره

يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز مي شود بسوي و سعت اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دستهاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کرديم
سرشار مي کند .
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافيست.
من از ديار عروسک ها مي آيم
از زير سايه هاي درختان کاغذي
در باغ يک کتاب مصور
از فصل هاي خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
در کوچه هاي خاکي معصوميت
از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميزهاي مدرسه ي مسلول
از لحظه اي که بچه ها توانستند
بر روي تخته حرف "سنگ" را بنويسند
و سارهاي سراسيمه از درخت کهنسال پر زدند.


من از ميان ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانه ايست که او را
در دفتري به سنجاقي
مصلوب کرده بودند.


وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تکه تکه مي کردند.
وقتي که چشم هاي کودکانه ي عشق مرا
با دستمال تيره ي قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي که زندگي من ديگر
چيزي نبود ، هيچ چپيز بجز تيک تاک ساعت ديواري
دريافتم ، بايد، بايد ، بايد.


يک پنجره براي من کافيست
يک پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشيده که ديوار را براي برگ هاي جوانش
معني کند
از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آيا زمين که زير پاي تو مي لرزد
تنهاتر از تو نيست ؟
پيغمبران ، رسالت ويراني را
با خود به قرن ما اوردند
اين انفجارهاي پياپي،
و ابرها مسموم ،
آيا طنين آيه هاي مقدس هستند؟
اي دوست، اي برادر ، اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل عام گل ها را بنويس.


هميشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند
من شبدر چهارپري را مي بويم
که روي گور مفاهيم کهنه روييده ست
آيا زني که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جواني
من بود؟
آيا دوباره من از پله هاي کنجکاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب ، که در پشت بام خانه قدم مي زند سلام
بگويم؟


حس مي کنم که وقت گذشته ست
مي کنم که " لحظه" سهم من از برگ هاي تاريخ ست
حس مي کنم که ميز فاصله ي کاذبي ست در ميان گيسوان
من و دست هاي اين غريبه ي غمگين
حرفي به من بزن
آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه مي خواهد؟


حرفي به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .

Fahime.M
02-24-2010, 03:34 PM
دلم براي باغچه ميسوزد

کسي به فکر گلها نيست
کسي به فکرماهيها نيست
کسي نميخواهد
باور کند که باغچه دارد ميميرد
که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
و حس باغچه انگار
چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.
حياط خانه ي ما تنهاست
حياط خانه ي ما
در انتظار بارش يک ابر ناشناس
خميازه ميکشد
و حوض خانه ي ما خاليست
ستاره هاي کوچک بي تجربه
از ارتفاع درختان به خاک ميافتند
و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
شب ها صداي سرفه ميآيد
حياط خانه ي ما تنهاست .
پدر ميگويد:
" از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
يا شاهنامه ميخواند
يا ناسخ التواريخ
پدر به مادر ميگويد:
" لعنت به هرچي ماهي و هرچه مرغ
وقتي که من بميرم ديگر
چه فرق ميکند که باغچه باشد
يا باچه نباشد
براي من حقوق تقاعد کافيست."

مادر تمام زندگيش
سجاده ايست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر هميشه در ته هر چيزي
دنبال جاي پاي معصيتي ميگردد
و فکر ميکند که باغچه را کفر يک گياه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا ميخواند
مادر گناهکار طبيعيست
و فوت ميکند به تمام گلها
و فوت ميکند به تمام ماهيها
و فوت ميکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششي که نازل خواهد شد .


برادرم به باغچه ميگويد قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها ميخندد
و از جنازه هاي ماهيها
که زير پوست بيمار آب
به ذره هاي فاسد تبديل ميشوند
شماره بر ميدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفاي باغچه را
در انهدام باغچه ميداند.
او مست ميکند
و مشت ميزند به در و ديوار
و سعي ميکند که بگويد
بسيار دردمند و خسته و مأيوس است
او نااميديش را هم
مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار ميبرد
و نااميديش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام ميکده گم ميشود .


و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهاي ساده قلبش را
وقتي که مادر او را ميزد
به جمع مهربان و ساکت آنها ميبرد
و گاهگاه خانواده ي ماهيها را
به آفتاب و شيريني مهمان ميکرد...
او خانه اش در آنسوي شهر است
او در ميان خانه ي مصنوعيش
و در پناه عشق همسر مصنوعيش
و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي
آوازهاي مصنوعي ميخواند
و بچه هاي طبيعي ميزايد
او
هر وقت که به ديدن ما ميآيد
و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده ميشود
حمام ادکلن ميگيرد
او
هر وقت که به ديدن ما ميآيد
آبستن است.


حياط خانه ي ما تنهاست
حياط خانه ي ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صداي تکه تکه شدن ميآيد
و منفجر شدن
همسايه هاي ما همه در خاک باغچه هاشان بجاي گل
خمپاره و مسلسل ميکارند
همسايه هاي ما همه بر روي حوضهاي کاشيشان
سرپوش ميگذارند
و حوضهاي کاشي
بي آنکه خود بخواهند
انبارهاي مخفي باروتند
و بچه هاي کوچه ي ما کيفهاي مدرسه شان را
از بمبهاي کوچک پر کردهاند .
حياط خانه ي ما گيج است.


من از زماني که قلب خود را گم کرده است ميترسم
من از تصوير بيهودگي اين همه دست
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزي
که درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي ميشود.

Fahime.M
02-24-2010, 03:36 PM
کسي که مثل هيچکس نيست

من خواب ديده ام که کسي ميآيد
من خواب يک ستاره ي قرمز ديده‌ام
و پلک چشمم هي ميپرد
و کفشهايم هي جفت ميشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي که خواب نبودم ديده ام
کسي ميآيد
کسي ميآيد
کسي ديگر
کسي بهتر
کسي که مثل هيچکس نيست، مثل پدر نيست ، مثل انسي
نيست ، مثل يحيي نيست ، مثل مادر نيست
و مثل آن کسي است که بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سيدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نميترسد
و از خود سيدجواد هم که تمام اتاقهاي منزل ما
مال اوست نميترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدايش ميکند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را
بي آنکه کم بيآورد از روي بيست ميليون بردارد
و ميتواند از مغازه ي سيدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسيه بگيرد
و ميتواند کاري کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشني خوبست
چقدر روشني خوبست
و من چقدر دلم ميخواهد
که يحيي
يک چارچرخه داشته باشد
و يک چراغ زنبوري
و من چقدر دلم ميخواهد
که روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها
بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ .....
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملي رفتن خوبست
چقدر سينماي فردين خوبست
و من چقدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم ميآيد
و من چقدر دلم ميخواهد
که گيس دختر سيد جواد را بکشم


چرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر که اينهمه کوچک نيست
و در خيابانها گم نميشود
کاري نميکند که آنکسي که بخواب من آمده است ، روز
آمدنش را جلو بيندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوضشان هم خونيست
و تخت کفشهاشان هم خونيست
چرا کاري نميکنند
چرا کاري نميکنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله هاي يشت بام را جارو کرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شستهام .
چرا پدر فقط بايد
در خواب ، خواب ببيند


من پله هاي يشت بام را جارو کرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام .


کسي ميآيد
کسي ميآيد
کسي که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در
صدايش با ماست


کسي که آمدنش را
نميشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسي که زير درختهاي کهنه ي يحيي بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ ميشود، بزرگ ميشود
کسي که از باران ، از صداي شرشر باران ، از ميان پچ و پچ
گلهاي اطلسي

کسي که از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد
و سفره را ميندازد
و نان را قسمت ميکند
و پپسي را قسمت ميکند
و باغ ملي را قسمت ميکند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميکند
و روز اسم نويسي را قسمت ميکند
و نمره ي مريضخانه را قسمت ميکند
و چکمه هاي لاستيکي را قسمت ميکند
و سينماي فردين را قسمت ميکند
درختهاي دختر سيد جواد را قسمت ميکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت ميکند
و سهم ما را ميدهد
من خواب ديده ام ...

Fahime.M
02-24-2010, 03:36 PM
تنها صداست که مي ماند

چرا توقف کنم،چرا؟
پرنده ها به ستوي جانب آبي رفته اند
افق عمودي است
افق عمودي است و حرکت : فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني ميچرخند
زمين در ارتفاع به تکرار ميرسد
و چاههاي هوايي
به نقب هاي رابطه تبديل ميشوند
و روز وسعتي است
که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نميگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد
کيفيت محيط کشتي زهدان ماه
سلول هاي فاسد را خواهد کشت
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذره هاي زمان خواهد شد .
چرا توقف کنم؟


چه مي تواند باشد مرداب
چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند .
نامرد ، در سياهي
فقدان مرديش را پنهان کرده است
و سوسک ....آه
وقتي که سوسک سخن مي گويد .
چرا توقف کنم؟
همکاري حروف سربي بيهوده ست .
همکاري حروف سربي
انديشه ي حقير را نجات خواهد داد .
من از لاله ي درختانم
تنفس هواي مانده ملولم ميکند
پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر
بسپارم


نهايت تمامي نيروها پيوستن است ، پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است
که آسياب هاي بادي ميپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه هاي نارس گندم را
به زير پستان ميگيرم
و شير مي دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاک
صداي انعقاد نطفه ي معني
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که ميماند


در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت ميکنم
و کار تدوين نظامنامه نيست


مرا به زوزه ي دراز توحش
درعضو جنسي حيوان چکار
مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار
مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است
تبار خوني گل ها ميدانيد ؟

Fahime.M
02-24-2010, 03:37 PM
پرنده مردني است

دلم گرفته است
دلم گرفته است


به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشم
چراغ هاي رابطه تاريکند
چراغ هاي رابطه تاريکند


کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست