PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار عاشورایی



mahdi271
11-01-2009, 01:45 PM
در این قسمت سعی میشه اشعار در مدح سالار شهیدان حضرت اباعبدالله حسین رو بزاریم

mahdi271
11-01-2009, 01:47 PM
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه چشم انتظار بود
فرصت نداشت جامه نیلی به تن کند
خورشید سر برهنه لب کوهسار بود
گویی به پیشواز نزول فرشته ها
صحرا پر از ستاره دنباله دار بود
می سوخت در کویر، عطشناک و روزه دار
نخلی که از رسول خدا یادگار بود
نخلی که از میان هزاران هزار فصل
شیواترین مقدمه نوبهار بود
شن بود و باد، نخل شقایق تبار عشق
تندیس واژگون شده ای در غبار بود
می آمد از غبار، غم آلود و شرمسار
آشفته یال و شیهه زن و بی قرار بود

mahdi271
11-02-2009, 04:38 PM
کارم از جنون گذشته مست مست بوی سیب

دل من تنگه برا شش گوشه و قبر حبیب

از حسین و کربلا تپش تپش دل میخونه

برای زیارتش همش میگیره بهونه

شوق پابوسی او افتاده باز توی سرم

میزنم به هر دری جور بشه کار سفرم

حالا که دورم از او میخونم از ناز نگاش

میشینم زل می زنم به عکس گنبد طلاش

با خودم میگم میشه که شامل کرم بشم

آقا دعوتم کنه مسافر حرم بشم

یاد بین الحرمین چشم منو تر می کنه

دل من با خاطرات کربلا سر می کنه

زیارت خوندنای با اشک و آه یادش بخیر

به سر و سینه زدن تو قتلگاه یادش بخیر

یاد اون شبها بخیر مست بوی یار می شدیم

دخیل ضریح خوشگل علمدار می شدیم

اما عیبی نداره اگر به قصه مبتلام

توی روضه هاش میام انگاری توی کربلا

اگه پا نده بیام تو روضه هاش هم بشینم

برام این بسه که عکس کربلاتو ببینم

mahdi271
11-05-2009, 05:07 PM
فلک، چند نالم زدردِ فراق *** دلم خون شد ازدوری اشتیاق
الهی نباشد به دار فنا *** به درد یتیمی کسیمبتلا
که گیرد مرا از وفا در کنار؟ *** کند پاک ازگیسوانم غبار
بگویم به او شرح غمهای خویش *** نمایم به او زخمپاهای خویش
بگویم ببین صورتم را که چون *** زسیلیّ دشمن شدهنیلگون
از این درد و غم «ذاکر» خسته جان *** کشد هر دماز سینه آه و فغان

mahdi271
11-05-2009, 05:07 PM
غم هجر
آمدی گوشه ویران چه عجب! *** زده ای سر بهیتیمان چه عجب!
تو مپندار که مهمان منی *** به خدا خوبتر از جانمنی
بس که از جور فلک دلگیرم *** اول عمر ز عمرمسیرم
دل دختر به پدر خوش باشد *** مهربانی زدو سر خوشباشد
تو بهین باب سرافراز منی *** تو خریدار من و نازمنی
بعد از این ناز برای که کنم *** جا به دامانوفای که کنم
اشک چشم من اگر بگذارد *** درد دلهام شنیدندارد
گرچه در دامن زینب بودم *** تا سحر یاد تو هر شببودم
گر نمی کرد به جان امدادم *** از غم هجر تو جانمی دادم
آنقدر ضعف به پیکر دارم *** که سرت را نتوانبردارم
امشب از روی تو مهمان خجلم *** از پذیرایی خودمنفعلم
مژده عمّه که پدر آمده است *** رفته با پا و بهسر آمده است
دیدنی گوشه ویرانه شده *** جمع شمع و گل وپروانه شده
آخر ای کشته راه ایزد *** پدرت سر به یتیمانمی زد
تو هم آخر پسر آن پدری *** تو پور آن نخل امامتثمری
که به پیشانی تو سنگ زده؟ *** که زخون بررخ تورنگ زده؟
ای پدر کاش به جای سر تو *** می بریدند سر دخترتو

mahdi271
11-05-2009, 05:07 PM
کودکی هایت شریک سجده پیغمبری که
اوج معراجت شده از شانه اش، از منبری که
آیه آیه عشق را تفسیر می کردی تو بر آن
سوره سوره نور بودی، جرعه جرعه کوثری که ...
کودکی های تو بود و بوسه شوق پیمبر
در نگاهش اشک بود و بوسه های دیگری که
بر تنت باغ شکوه لاله هایی سرخ می شد
لاله های زخم تیغ دشمنت بر حنجری که
بارها تکبیر را لبریز می کردی تو از آن
بارها تکبیر تو برپا نموده محشری که
یک به یک از پاره های جان خود در آن گذشتی
تا بماند بعد از این هم مکتب پیغمبری که
هر که بر دیدار او دلتنگ می شد در مدینه
خیره می شد بر رخ ماه علی اکبری که ...
کفر در جنگ علی اکبر مردّد بود و در میدان
اشبه الناس پیمبر مانده بود و لشکری که
زخم تیغ و نیزه هاشان بر تنش از حد گذشت و
بوسه شمشیر بود و زخم بود و پیکری که . . .
* *
کربلاخون گریه می کرد از عبایت قطره قطره
خیمه خیمه اشک بود و ماتم پیغمبری که . . .

mahdi271
11-05-2009, 05:08 PM
تو کیستی که جهان تشنة زلالی توست
بهار عاطفه مرهون خشکسالی توست
شب زمانه که مقهور بامدادان باد
شکیب خاطرش از خون لایزالی توست
ز قصّه عطشت چشم عالمی گریان
هزار چشمه جوشنده در حوالی توست
تو ماه من به کدامین ظلامه ات کشتند
که پشت پیر فلک تا ابد هلالی توست
ندید نقش تو را کس به حجم آینه‌ها
حکایت همه از صورت خیالی توست
چه عاشقی تو که در دفتر قصاید سرخ
هرآنچه خواند دلم، شاه بیت عالی توست
سزد که رایحه درد، سازدم مدهوش
که باغ عشق، به داغ شکسته‌بالی توست
فغان که وارث بانوی آبهای جهان
تویی و تشنه یک قطره، مشک خالی توست
تو شهر عشقی و دروازه ات به باغ بهشت
دل شکسته من یک تن از اهالی توست

mahdi271
11-05-2009, 05:08 PM
بادها
نوحه‌خوان
بیدها
دسته زنجیرزن
لاله‌ها
سینه‌زنانِ حرمِ باغچه
*
بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
*
خیمه خورشید سوخت
برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک...

mahdi271
11-05-2009, 05:08 PM
داغِ که داری امشب؟ ای آسمان خاموش!
داغ کدام خورشید؟ ای مادرِ سیه‌پوش!
این سرخیِ شفق نیست، خون شقیقه کیست
که می‌چکد به رویت از گوش و از بناگوش؟
طشت زری‌ست خورشید، گلگون، لبالب از خون
تیغِ که باز کرده‌ست خون از رگ سیاووش؟
این کشته کیست دیگر؟ ترکیب دُبّ ‌اصغر
تابوت کوچک کیست که می‌برند بر دوش؟
تا هر ستاره زخمی‌ست از عشق بر تن تو
از زخم‌های عشقت خونِ که می‌زند جوش؟
نامی که چون کتیبه‌ست بر سنگِ روزگاران
یادش اگرچه خاموش، کی می‌شود فراموش؟
ماه مرا فرو برد، چاه محاق هشدار
ای قافله! که افتاد بیرق ز دست چاووش
در قلعه که افتاد آتش؟ که در افق‌ها
از پشت شعله و دود، پیداست برج و باروش

mahdi271
11-05-2009, 05:08 PM
توان واژه کجا و مدیح گفتن او
قلم قناری گنگی‌ست در سرودن او
کشاندنش به صحاریِ شعر ممکن نیست
کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او
چه دختری، که پدر پشت بوسه‌ها می‌دید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری، که برای علی به حظّ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا
حریم مدرسه کربلاست دامن او
بمیرم آن همه احساس بی‌تعلق را
که بار پیرهنی را نمی‌کشد تن او
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیام می‌چکد از چلچراغ شیون او
از آن ز دیده ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتابِ مدفن او

mahdi271
11-05-2009, 05:08 PM
رفتی و نقش روی تو بر لوح دیده ماند
رفتی وداع تو به دل غم کشیده ماند
چون خم شدم که پای تو بوسم پی وداع
رفتی و قامت من غمگین خمیده ماند
در این سفر که نیمه ره از من جدا شدی
بار غمت به دوش دل داغ‌دیده ماند
آغوش من تهی شد و خار جدائی‌ات
در چشم انتظار من ای گل خلیده ماند
تا کی شب فراق سیاهت رسد بروز
چشمم به جلوه‌گاه سحر تا سپیده ماند
بس روز و شب که گَشتم و آوخ نجُستمت
باز این دلم، شکسته و در خون طپیده ماند
از شوق توست کز بدن ناتوان من
جانم برون نیامد و بر لب رسیده ماند
شد زرد چهره من و خشکید اشک چشم
گلهای انتظار من آخر نچیده ماند
بس گریه کردم و اثری در عدو نکرد
بس ناز کودکانه من ناخریده ماند
کو دست مِهر تو که نوازش کند مرا
خارم به پای و اشک به رویم چکیده ماند
در گوشه خرابه چو می‌رفت جان من
داغت نرفت از دل و اشکم به دیده ماند
بر چهره‌ام نشانه رفتار دشمنان
جای کبود سیلی و رنگ پریده ماند
هر لاله‌ای دمید حسانا ز خاک او
پیوسته داغدار و گریبان‌دریده ماند

mahdi271
11-05-2009, 06:22 PM
ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی؟
خورشید که سرچشمه زیبایی و نور است
از میکده چشم تو آموخته مستی
تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی
از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینه توحیدپرستی
وا کرد در مسجدالاقصای یقین را
تکبیره‌الاحرام نمازی که تو بستی
تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی
ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیده خود خار غمی را که شکستی
یک گوشه چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی

mahdi271
11-05-2009, 06:23 PM
گرچه روزی تلخ‌تر از روز عاشورا نبود
آنچه ما دیدیم جز پیشامدی زیبا نبود
عشق می‌فرمود: «باید رفت»، می‌رفتند و هیچ
بیم‌شان از تیرهای تلخ و بی‌پروا نبود
خیمه‌ها از مرد خالی می‌شد، اما همچنان
اهل بیت عشق در مردانگی تنها نبود
آفتاب ظهر عاشورا به سختی می‌گریست
کودکان لب‌تشنه بودند و کسی سقّا نبود
آسمان می‌سوخت از داغی که بر دل داشت، آه
کودکی آتش به دامن می‌شد و بابا نبود
کاروان کم‌کم به سمت ناکجا می‌رفت و کاش
بازگشتی این سفر را باز از آنجا نبود

mahdi271
11-05-2009, 06:23 PM
می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته ست در چشم‌هایش هویداست
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل‌های آتش شکوفاست
در جانِ او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال امّا به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی‌های آتش در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب امّا پیامش به دنیاست:
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنه‌های ی که امروز، در صحنه‌های ی که فرداست
این اسب بی‌صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

mahdi271
11-05-2009, 06:23 PM
باز در خاطره‌ها یاد تو، ای رهروِ عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو در صفحه تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتوش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره تابلوِ آزادی
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی
همه‌جا صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد
بر سرِ ایده انسانیِ خود جان دادی
در ره کعبه حق‌جویی و مردی و شرف
آفرین بر تو که هفتاد و دو قربان دادی

آنکه از مکتب آزادگی‌ات درس آموخت
پیش آمال ستمگر ز چه تسلیم شود؟
زور و سرمایه دشمن نفریبد او را
که اسیر ستم مردم دژخیم شود

رهرو کعبه عشقی و در آفاق وجود
با پر شوق، سوی دوست برآری پرواز
یکه‌تاز ملکوتی، که به صحرای ازل
روی از خواسته عشق نتابیدی باز

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زان فداکاری مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

mahdi271
11-05-2009, 06:24 PM
ای بر سَریر مُلک اَزل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا
تنها تویی که هستی و غیر از تو هیچ نیست
ای هرچه هست و نیست به تنهایی‌ات گوا
کشتی‌شکسته، دست ز جان شوید، از تو نه
آنجا که عاجز آمده، تدبیر ناخدا
آنجا که دست هیچ‌کسش نیست دستگیر
مسکین دل شکسته، تو را می‌کند صدا
ای جذبه محبت تو مِحور وجود
بی‌جود جذبه‌های تو، اجزا ز هم جدا
یارب تجلّی تو، به غیب و شهود چیست
جز جان و تن نواختن از هدیه هدی
ورنه به کبریای تو نبود عیارسنج
نه زهد ابن‌اَدهم و نه کفر بوالعلا
یارب به بنده چشم‌ و دلی ده خدای‌بین
تا عرش و فرش آینه بیند خدانما
یارب به کشور سخنم شهریار کن
ای خسروان به خاک درت کمترین گدا

mahdi271
11-05-2009, 06:24 PM
ستاره می شود و می وزد سری در باد
چنان که پیکر در خون شناوری در باد
نوای رودکی و سوز چنگ می آید
به مویه های غم انگیز دیگری در باد
در آن سپیده خونینِ خاک و خاکستر
که مانده باز به در چشم دختری در باد
شکوفه می دهد از نیزه ها به شکل انار
صدای العطش سرخ حنجری در باد
به هرکجا برَوی دیده ای غم آلود است
به هر طرف که گلوی معطّری در باد ...
چه لیلیانه ز محمل کشانده در خونش
به مشک پاره و لب های پرپری در باد
مرا غزل شد و در خیمه ها رهایم کرد
پرید با پری از خون، کبوتری در باد
به روی خاک چنین نقش بسته خونش را
که مانده است ز طاووس ها پری در باد
سه شنبه پنجم اسفند، ظهر عاشورا
که گُرگرفته به دستان لاغری در باد
صدای سنج گلوی تو را به یاد آورد
و غنچه کرد پس از آن به دفتری در باد

mahdi271
11-05-2009, 06:24 PM
خورشید به پا خاسته روشنگری ات را
دریا به سجود آمده پهناوری ات را
تاریخ همه لوح و قلم شد نتوانست
تصویر کند معجزه دلبری ات را
مانده است که از سیرت پاکت بنویسد
یا شرح دهد صورت پیغمبری ات را
چشمی پرگریه است و نگاهی پرخنده
تا دیده پدر شیوه جنگاوری ات را
شمشیر کشیدی همه دشت برآشفت
ای مرد بنازم غضب حیدری ات را

mahdi271
11-05-2009, 06:24 PM
مشک آبی که از آن روز همین جا مانده
آسمانی است که بر روی زمین جا مانده
عکسِ این فاجعه در قاب چه باید بکند
مشک بسته است، بگو آب چه باید بکند
پاره ای از تنت افتاده در این دشت هنوز
امّ ایمن پی تعبیرِ تو می گشت هنوز
این دل از خون تو برداشته آب و گل خون
جای آن است که خون موج زند در دل خون
این تن غرقه به خون نور دو عین است مگر؟
این که خوابیده در این دشت حسین است مگر؟
دست آب از لب دریایی او کوتاه است
اقیانوس که در دست عبیدالله است
از نوک خنجر شک، نور یقین می ریزد
خون خورشید که بر روی زمین می ریزد
عرق شرم به پیشانی صحرا مُهر است
بعد از این چشمِ رسول آینه آن ظهر است
کاش از دفترش این فاجعه را بردارند
از دو چشم تَرش این فاجعه را بردارند
تلخ بود این که همین تلخ ترین باور را
پیر می کرد همین غصه پیام آور را
این که بیننده آن واقعه بد باشد
این که آشفته آن موی مجعّد باشد
بوی هفتاد و دو تا داوطلب می آمد
این ستاره چه به پیراهن شب می آمد
دیده بودند دو چشمت همه را غرقه به خون
تا که دیدی پسر فاطمه را غرقه به خون
رود بی رحم زمان سمت جنون جاری شد
ظهر بود از گلوی علقمه خون جاری شد
داشت یک شاخه گُل را کسی از ته می زد
داشت از تشنگی اش علقمه له له می زد
آه! لب تشنگی ماه به خون تر می شد
آب از دوری لب های تو پرپر می شد
ناله نیزه در این لحظه به گوش آمده بود
خون خورشید از این صحنه به جوش آمده بود
سعی می کرد زمین جانب شط بگریزد
نیزه می خواست که از واقعیت بگریزد
ابرها ضجّه زنان دور سرت چرخیدند
روح هفتاد و دو تن دور و برت چرخیدند
خونت آن بادیه را یکسره رنگین می کرد
دشت را از می رنگین تو غمگین می کرد
لاجرم ثانیه ها بی تو دوام آوردند
ماه را با کمک نیزه با شام آوردند

mahdi271
11-05-2009, 06:25 PM
دل سپردیم به چشم ...
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعد یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم
دست هامان همه خالی ، نه ! پر از شعر و شرر
عشق فرمود : بیایید ، اطاعت کردیم
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم ، ببخشید ! جسارت کردیم . . .
ایستادیم دمی پای در « باب الراس »
شمر را – بعد سلامی به تو - لعنت کردیم
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم
تشنه بودیم دوبیتی بنویسیم برات
از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
( همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند)
از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم
وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت ، اقامت کردیم
بین مان باشد آن شب . . . ما . . . بین الحرمین
از چه با زینب و عباس و تو صحبت کردیم
کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست . . .
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

mahdi271
11-05-2009, 06:25 PM
من پر از شعرم و از قافیه ها بیزارم
مانده ام چندم هجریست که خون می بارم
قبله حاجت من چشم حسین است آری
و لبم تشنه بین الحرمین است آری
پیله بستیم و فقط فکر رهایی هستیم
و فقط منتظر اینکه بیایی هستیم
تا که مشکی به تنم رنگ محرم باشد
شب شعر و غزل و غصه فراهم باشد
مثل سیب از سر انگشت خدا افتادیم
سهممان بوده که با جاذبه ما افتادیم
جاده از هر طرفش داشت کبوتر می شد
لحظه در لحظه ضریبانه میسر می شد
آسمان حس مرا مثل سفر جاری کرد
درد و دل آمد و جای قلمم زاری کرد
ربنا قلب من و برکه ائی از ماهی ها
با شما،ماهی دریا شده ها،راهی ها
همه از سیب دو دستان خدا سرشاریم
سهممان بوده که با جاذبه ما سر شاریم
مطمئنم که اگر فاصله ها کم می شد
تاب سر رفته ی بی حوصله ها کم می شد
بال و پر دادی و گفتی که بیا می آیم
داشت از خستگی چلچله ها کم می شد
جاده ای کاش دلش را به کبوتر می داد
یا که با حل شدن مسئله ها کم می شد
و زمین تکه ائی از درد خودش را خندید
پر شدیم از تو و از مرحله ها کم می شد
آخرین بغض من و مرغ مهاجر ها با
ـگرد و خاک از بدن قافله ها کم می شد
کم شدیم از خودمان پیش ضریحت ،ای کاش
گله ها یا گله ها یا گله ها کم می شد

mahdi271
11-05-2009, 06:25 PM
باز می‌خواند کسی در شیهة اسبان مرا
منتظر استاده در خون، چشم این میدان مرا
رنگ آرامش ندارد این دل دریایی‌ام
می‌برد سیلاب‌ها تا شورش توفان مرا
خون خورشید است یا زخم جبین عاشقان
می‌نشاند این‌چنین در آتش سوزان مرا
بسته بودم در ازل عهدی و اینک شوقِ دار
می‌کشد تا آخرین منزلگه پیمان مرا
غرقِ خون، بسیار دیدی عاشقان را صف به صف
هان ببین اینک به خون خویشتن رقصان مرا
شوره‌زاران را دویدم پابرهنه، تشنه‌لب
سعیِ زمزم می‌کشاند تا صفای جان مرا
قصد دریا دارد این مُرداب، ای دریادلان!
گر کرامت را پسندد غیرت باران، مرا

mahdi271
11-05-2009, 06:26 PM
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا روسپیدتر بشوم
بُریده‌های من آن‌سوی عشق گُم شده‌اند
خدا کند که از این هم شهیدتر بشوم
که ذره‌های مرا باد با خودش ببرد
که بی‌نهایت باشم، مدیدتر بشوم
به جست‌وجوی من و پاره‌های من نروید
برای گُمشدة تن، پی کفن نروید
به مادرم بنویسید جای من خوب است
که بی‌نشانه شدن، در همین وطن خوب است
در این حدود، من پاره‌پاره خوشبختم
در آستان خدا، بی‌کفن شدن خوب است
همیشه مهدی موعود در کنار من است
و دست‌های اباالفضل سایه‌سار من است
خدا قبول کند اینکه تشنه جان دادم
و کربلای جدیدی نشان‌تان دادم
به جست‌وجوی من و پاره‌های من نروید
برای گمشدة تن، پی کفن نروید
میان غُربت تابوت‌ها نخواهیدم
به زیر سنگ مزار ـ ای خدا! ـ نخواهیدم
منم و خار بیابان که سنگ قبر من است
دعای حضرت زهرا، مزید صبر من است
خدا که خواست ز دنیا بعیدتر بشوم
که زیر بارش سُرب و اسید، تر بشوم
خودش به فکر من و تکه‌های روح من است
دعا کنید از این هم، شهیدتر بشوم

mahdi271
11-05-2009, 06:26 PM
گیسوی خورشید می‌لغزید روی خیمه‌ها
خون و آتشمی‌تراوید از سبوی خیمه‌ها
آب پشتِ تپه‌ها می‌شست زخم دشت را
از شرار تشنگیپر بود جوی خیمه‌ها
آسمان آرام در شطِ شقایق می‌نشست
ارغوان می‌ریخت در جاموضوی خیمه‌ها
شهریار عشق در گرم بیابان خفته بود
اسب با زینِ‌ تهی می‌رفت سویخیمه‌ها
گرد را سر تا به پا آغوش استقبال کرد
آفتابی شعله‌پوش از رو‌به‌رویخیمه‌ها
شیهه‌ای خونین کشید و از حرم بیرون دوید
شوق را عرشی غزالِ آیه بویخیمه‌ها
اسب رنگین یال و تنها بود، تنهاتر ز کوه
خاک شد با گامِ رجعت آرزویخیمه‌ها
ساربانان در جرس زنگ اسارت داشتند
بال می‌زد بغض عصمت در گلویخیمه‌ها

mahdi271
11-05-2009, 06:26 PM
شب میچکد...ونم نم ِ باران گرفته است
امشب دوباره حال خیابان گرفته است
حسی غریب در همه جا پرسه می زند
ودسته های ِ سینه زنی جان گرفته است
تصویرهای ِ محو وشلوغ ِ همیــــــــشگی
در کوچه های ِنم زده میدان گرفته است
تصویری از سری که سرافراز می شود
بالای نیزه مجلس قرآن گرفته است
طفلی که از گلوی خودش خون مکیده بود
یا خواهری که شام غریبان گرفته است
یا آستین خالی مردی که می رسد
و...مشک را به گوشه ی دندان گرفته است...
انگار خون به مغز ِ یقینت نمی رسد
احساس می کنی رگ ایمان گرفته است
دست ردی است،این که توبر سینه میزنی
دستی که بوی دغدغه ی نان گرفته است
این چندقطره اشک...نه این آب،اشک نیست
روح تو را قساوت سیمان گرفته است
مجلس تمام می شود وفکر می کنی
بازار کار ِ حضرت ِ شیطان گرفته است
این بغض، در گلوی ِ حقیقت شکستنی است
تاریــــــخ ، اگرچه آن را... آسان گرفته است...

mahdi271
11-05-2009, 06:26 PM
پرتلاطم ازهراس خواب و خنجرکوفه بود
خوفناک ازخون ِ آن سرداربیسرکوفه بود
آشنا با پچ پچ بنهفته درپس کوچه ها
وامدارزخم آن عشق مکررکوفهبود
آسمان سای به تیغ آلوده ی غربت سوار
آنکه درخون تو آن شب شد شناورکوفهبود
ای حضورجاری جان درتب شمشیرو زخم
هم عنان خنده درمرگت سراسرکوفهبود
وقتی ازشرم لبت درخاک پنهان می شدم
حمله وردرناله های آب و اصغرکوفهبود
ازفراسوی فرات و فتنه درفریاد وزخم
می فروش خون هفتاد و دو دلبرکوفهبود
جامه نیلی کن عزا را بیشتر شیون کنیم
زانکه درخورشید زخمت همچوخنجرکوفهبود
یا رهایم کن میان گریه درگردابِ زخم
یا صدا کن شعله ورخونی که سردرکوفه بود

mahdi271
11-05-2009, 06:27 PM
ای اشک کجایی که غم از راه رسید
اندوه عظیم و ماتم از راه رسید
یک سال گذشت و باز یک بار دگر
پلکی زدی و محرم از راه رسید
**********
با نم نم اشک شستشویم دادند
در مجلس روضه عطر وبویم دادند
با پیرهن مشکی و این شال عزا
صد شکر دوباره آبرویم دادند

mahdi271
11-05-2009, 06:27 PM
بی شرم نشسته بود بر سینه شاه
یک بانوی قدخمیده می کرد نگاه
ازچشم زمین وآسمان خون می ریخت
لا حول ولا قوه الا بالله
*********
یارب به منای عشق مارا بپذیر
این ذبح عظیم کربلا را بپذیر
منت بگذار بر سر زهراو...
قربانی آل مصطفی را بپذیر

mahdi271
11-05-2009, 06:27 PM
این طفل چه خوشگل است ماشاالله
خورشید شمایل است ماشاالله
طفل است ولی کمان ابروهایش
غارتگر هر دل است ماشاالله
**********
این سینه ماکه درتب احساس است
گاهی گل و گاه تیغه الماس است
موجود عجیبیست ولی شکر خدا
دلبسته نام نامی عباس است

mahdi271
11-05-2009, 06:28 PM
چشمه خشکيده‏ي شعر مرا پر آب کن


بيت‏هاي تشنه‏‏‏ و درمانده را سيراب کن





برگ هاي دفترم اين روزها پژمرده اند


لااقل يک برگ را مهمان شعري ناب کن





اي تو مهتابي ترين؛ يک لحظه کوتاه نيز


برکه‏ي شعر مرا آيينه‏ي مهتاب کن





در قنوت يک عطش، بيدار بودم تا سحر


نهر عطشان وجودم را پر از سيلاب کن





با همان لالايي شيرين که اصغر خواب رفت


کودک شش ماهه‏ي شعر مرا هم خواب کن





دستهاي بر زمين افتاده‏ات شد دستگير


تشنگان بر زمين افتاده را سيراب کن





من که امشب بر تمام بيت هايت در زدم


با فقط يک قافيه، يک قطره ، فتح الباب کن

mahdi271
11-05-2009, 06:40 PM
بخوان بلال به تکبير ظهر عاشورا


چه بود داغ نفسگير ظهر عاشورا




مگر به حنجره زخمي تو زنده شود


براي شهر تصاوير ظهر عاشورا



... هزار خيمه ي آتش گرفته و عطش


و خون و نيزه و شمشير و ظهر عاشورا





لباس تيره به تن کرد در عزا خورشيد


و شد شبيه شب تيره ظهر عاشورا


زبان الکن غم مويه هاي من هرگز


نمي رسند به تفسير ظهر عاشورا

mahdi271
11-05-2009, 06:40 PM
الهي آسمان ـ بي ماه گردد


زمين ـ در حسرت و در آه گردد


الهي آنکه زد بر سر ـ عمودت


اسير محنت جانکاه گردد





تنت چون آسمان ـ زخمت ستاره


تو عطشان ـ مشک آبت پاره پاره


بنفسي انت يا عباس ـ عباس


برادر جان اميرم شو دوباره





من و بي تو در اين دنيا چه سخت است


به خاک اين قامت رعنا چه سخت است


الهي هيچکس چون من نبيند


که مرگ تشنه لب سقا چه سخت است

mahdi271
11-05-2009, 06:41 PM
آخر اي مردم،‏ما هم عتباتي داريم


کربلايي داريم،‏ آب فراتي داريم


ما پر از بوي خوش سيب ، پر از چاووشيم


وز چمن هاي مجاور نفحاتي داريم


داغ هفتاد و دو گل تشنگي از ماست اگر


دست و رو در تپش رشته قناتي داريم


آن سبک بارترينيم که بر محمل موج


ساحل امني و کشتي نجاتي داريم


در تماشاي جمال از جبروتي سرخيم


که شگفت آينه ي جلوه ي ذاتي داريم


در همين روضه سر بسته، خدا مي داند


در در شرح چه اسما و صفاتي داريم


زير اين خيمه که از ذکر شهيدان سبز است


کس نداند که چه احساس حياتي داريم


همه هستي ما عين زيارتنامه ست


گر از اين گونه سلام و صلواتي داريم!

mahdi271
11-05-2009, 06:41 PM
کدامين حرف را پيدا نمايم


چه ظرفي را پر از دريا نمايم


کدامين واژه جز زينب بيابم


که عشق و صبر را معنا نمايم؟





به هر کس بر تو گويد خوار، نفرين!


به هر لفظ و به هر گفتار، نفرين!


تو بي پروا تري از تيغ حيدر


به هر کس بر تو گويد زار، نفرين!

mahdi271
11-05-2009, 06:41 PM
ستاره گريد و الماس با من


شب است و بوي زخم ياس با من


تمام حزن زينب را بخوان باز


گلوي زخمي احساس با من!





آنسوي افق کبوتري پر پر زد


در پرده عشق نغمه اي ديگر زد


در غربت کوفه پيش چشم زينب


از مشرق نيزه آفتابي سر زد

mahdi271
11-05-2009, 06:42 PM
از زمين تا آسمــــان ، خورشيد چيـــــــدن سـاده نيست


گرچه بي اذن خــــــــــــدا ، حتي پريدن ســــــاده نيست


هم نشــــــــيني با امــــــــــــام عشق ، اوج بودن اسـت


زندگي بعد از شهيـــــــــد حق گزيدن ، ســـــــاده نيست


آه ! مي فهمـــم که بي اصــــــــغر چه حالي داشـــــتي!


کودک شــش ماهه روي نيزه ديدن ، ســــــاده نيست!!!


...


مــــــــــرد ميــــــخواهد بفهــــــــــــمد معني اين درد را


از ديار شــــــــــــام تا کوفه دويدن ، ســـــــــاده نيست!


عشق يعني اينـــــکه بعد از يار خود يک ســـــــال ... نه!


باورش سخت است ... اينگونه تکيـــدن ، ســــاده نيست


باورش ســـخت است آنچــــه ديدي و آنجــــا گذشــــــت


نيزه ها ؟ تير سه شعــــــبه ؟ نه! شنيدن ســــاده نيست!

mahdi271
11-05-2009, 06:43 PM
به هر جا پا گذاري کربلايه


بلا خيز و بلا يار و بلا يه


برو از کربلاي عشق مگذر


که بودن بودني پر ماجرايه





زمين کربلا رشک بهشته


گل اندر گل خدا خاکش سرشته


شوم قربان آقايي که نامش


خدا در دفتر دلها نوشته

mahdi271
11-05-2009, 06:44 PM
لبهاي تشنه تو چرا جم نمي خورند


از آب چشمه هاي ترنم نمي خورند





بر قايق طلايي لبخندها سوار


ديگر نمي شوند و تلاطم نمي خورند





يک قطره از طراوت باران اشک ها


يا ناني از تنور تبسم نمي خورند





مثل گلوي تشنه موسي چرا کمي


از سفره هاي باز تکلم نمي خورند





لب باز کن به زمزمه هنگام ربناست


افطار را بدون تو مردم نمي خورند





حتي اگر گرسنه بمانند در کوير


شن مي خورند بي تو و گندم نمي خورند





در زير ضربه هاي سم مست اسبها


لبهاي تشنه تو چرا جم نمي خورند

mahdi271
11-05-2009, 06:44 PM
دارم قنات ميکنم تو دلِ صخره هاي سخت


قدم قدم چشمه ميشم تو اين کويرِ بي درخت





دارم قنات مي کنم رو اين زمينِ پُر تَرک


همبوسه ي دريا بشه لباي خشکِ شاپرک





ابرا رُ مهمون ميکنم تو غربتِ هواي دشت


تا تشنگي پر بکشه از لبِ لاله هاي دشت





تا بغضِ خاکُ بشوره بارون بي دريغِ اشک


ميخوام زمين دريا بشه ، لحظه ي افتادن مشک





دارم قنات ميکنم براي فصل تشنگي


تا آسمون گريه کنه براي نسل تشنگي





دارم قنات ميکنم براي اين کوير ترين


فقط کمي طاقت بيار لب تشنه ي بي سرزمين





ميخوام به شب نشون بدم خورشيد سر بريده رُ


تا چشم فردا ببينه حسرت پر کشيده رُ





سرخي اين حماسه رُ از لب نيزه ها بگم


بغض هزار تا گريه رُ به چشماي خدا بگم





قلب زمينُ ميدرم براي رويش گياه


دنبال رد پاي ابر تو عمق اين خاک سياه





دارم قنات مي کنم تو اين کوير بي درخت


شايد جوونه بزنه تو چشماي سربي درخت

mahdi271
11-05-2009, 06:46 PM
عباس ! رخ تو ماه نوخاسته شد
از جلوه ي تو ، رونق مه کاسته شد
از پرده در آمدي و گفتي که : حسين ،
گل بود و به سبزه نيز آراسته شد





در چشم کسي که روشن است از احساس
زيبايي نسترن ، فريبايي ياس
لبخند ستاره ها ، درخشيدن ماه
زيباست ولي نه چون جمال عباس





عباس ، لبت ساغري از کوثر داشت
رخسار تو ، زيبايي پيغمبر داشت
پيشاني تو مـُــهر تولاي حسين
بازوي تو ، رنگ بوسه ي حيدر داشت





اي باغ گل کنار رود اي ساقي !


بر سعي و صفاي تو درود اي ساقي


تا داشتي از علقمه يک قطره ي آب


از اسب نيامدي فرود اي ساقي !





سقاي بدون دست يعني عباس


جنگاور بي شکست يعني عباس


اين پنجه که بر تارک هر پرچم هست


يک دست بريده است يعني عباس!

mahdi271
11-09-2009, 05:35 PM
آخرین منزل

او گفت: «اینجاست!»
در موج پررنگ صدایش
زنگ شترها بی صدا شد
پای شترها ماند در راه
در کاروان خسته ناگاه
موج هیاهویی به پا شد
از خاک صحرا
یک مشت برداشت
آن وقت، آرام
تکرار کرد او گفته اش را:
«اینجاست! اینجا
رنج سفر کوتاه شد
چون آخرین منزل همین جاست
این خاک ما را می شناسد
این آسمان، این خاک تبدار!»
این وسعت دشت...
در چشمهایش اشک لرزید
آرام برگشت:
«هرکس نمی خواهد بماند
هرکس نمی خواهد بمیرد
در چشم شب، آسوده راه خویش گیرد
شب یار او باد
هرکس که می خواهد بماند
باید بداند
فردا صدای نیزه ها می پیچد اینجا»
فردای آن روز
در چشم سرخ آسمان محشر به پا بود
بر سینه دشت
بر خاک گلرنگی که نامش «کربلا» بود

mahdi271
11-09-2009, 05:35 PM
آب یعنی بی وفایی

به روی نیزه ذکر یا حبیب است
هوا آکنده «أمّن یجیب» است
نه تنها کودکان تو، خدا هم
پس از مرگ غریب تو، غریب است
تو مثل دست خود افتاده بودی
به قدر مهربانی ساده بودی
در آن هنگامه از خود گذشتن
عجب دستی به دریا داده بودی
پریشان یال و بی زین و سوارم
غریب کوچه های انتظارم
صدای «العطش آقا» بلند است
به خیمه روی برگشتن ندارم
سر خورشید برنی آشیان زد
علم بر بام قلب عاشقان زد
غروب کربلا رنگ فلق بود
مگر خورشید را سر می توان زد
بیا و حاجت ما را روا کن
دو دستت را ستون خیمه ها کن
به دریا می روی یادت بماند
لبی با سوز دریا آشنا کن
نمی دانم چرا اکبر نیامد
چراغ خانه مادر نیامد
نمی دانم چرا بانگ عطش از
گلوی نازک اصغر نیامد؟
نمی دانی چه بی تابم عموجان!
غمت را برنمی تابم عموجان!
هلاک دیدن روی توام من
که گفته تشنه آبم عموجان؟
مدد کن عشق، دریا یار من نیست
فلک در گردش پرگار من نیست
مدد کن دیده از دنیا ببندم
عموی آب بودن کار من نیست
عموی مهربان من کجایی؟
الهی بشکند دست جدایی
بیا با تشنگی هامان بسازیم
عموجان، آب یعنی بی وفایی
علم از دست و دست از من جدا شد
و مشک آب از دندان رها شد
قیامت را به چشم خویش دیدم
دمی که قامت خورشید تا شد

mahdi271
11-09-2009, 05:36 PM
سبز بخت سرخ او

تا شقایق را به دست عشق بر کردیم ما
زیر دوش آفتاب خون وضو کردیم ما
همچو قوی مست دست افشان وجود خویش را
در شط سرخ شهادت شستشو کردیم ما
گر چه دست از جان و سر شستیم پاکوبان ولی
دست دشمن را برای خلق رو کردیم ما
می دهد از حنجر ما بوی تاولهای داغ
بسکه چون ققنوس آتش زیر و رو کردیم ما
غنچه غنچه، زخم زخم پیکر ما چون شکفت
عطرافشان خنده بی های و هو کردیم ما
در بلا با سوزن مژگان و رشته رشته اشک
جامه صد پاره جان را رفو کردیم ما
چون گل اشکی سر سجاده در دشت عطش
با دعای ندبه کسب آبرو کردیم ما
تا نماز عشق بندد نقش بر لوح وجود
با دهان زخم با حق گفت وگو کردیم ما
فخر ما این بس که همچون ماه در طی طریق
اقتدا بر قائد خورشید خو کردیم ما

mahdi271
11-09-2009, 05:39 PM
ما برتو اي حسين دمادم گريستيم

اما چه سود چون به شما ننگريستيم

ما كوفيان عصر جديديم درنفاق

گفتيم يا حسين و يزيدانه زيستيم

ماتيغ را به خصم نه ، برخويش مي‌زنيم

خصميم يا كه دوست ندانيم كيستيم

پاسخ نمي‌دهيم به هل من معين تو

تنهايي ات مدام كه ما يار نيستيم

ما خوگرفته‌ايم به بيداد هر زمان

كوپاي عزم، تا به عدالت بايستيم

شد سكه‌سكه گوهر اشكي كه داشتيم

آن را به چنگ معركه‌گيران گذاشتيم

اين هوچيان كه نام تودكانشان شده است

بي آبي خيام شما نانشان شده است

گيرند سكه سكه از احساس ما خراج

بازارشان گرفته زكذب وريا رواج

نسبت دهند بر تو سخنهاي ناپسند

اين قوم بر روايت عشق تو جاهل‌‌اند

گويند كرده اي طلب از اهل كوفه آب

تاجرعه‌اي دهند تو را از ره ثواب

غافل از آن كه چشمه‌ي آب بقا تويي

خضر از كف تو خورده براي حيات آب

دريا تو بودي و سپه كوفه چون كوير

دريا كجا كند طلب آب از سراب

گفتند اهل بيت تو گشتند خوار وزار

ناكام گشته‌اي توو خصم تو كامياب

خواندند خوار خواهر آزاده‌ي تو را

دوراست خواري از حرم پاك بوتراب

خواري كجا و زينب آزاده‌ي علي

ذلّت كجا و دختر بانوي آفتاب

اي زاده‌ي رسول، كه عزت از آن توست

هرجا نماز عشق شود ‌با اذان توست

ذلّت نبود شأن تو خواري نخواستي

تكبير عشق گفتي و مردانه خاستي

برخاستي به عزم و نشستي به خون خويش

پشت فساد و فتنه شكستي به خون خويش

آن دم كه شد به نيزه سرت‌اي امام عشق

گفتم زدند سكه‌ي دولت به نام عشق

خون تو نقش پرچم فتح القريب شد

نصر خدا تو را زشهادت نصيب شد

آغاز شد براي تو دوران ديگري
آن روز بود سوم شعبان ديگري

mahdi271
11-09-2009, 05:40 PM
این اشک ها به پای شما آتشم زدند
شکرخدا برای شما آتشم زدند
من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!
معراج چشم های شما آتشم زدند
سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم
هر جا که در عزای شما آتشم زدند
از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف
با داغ کربلای شما آتشم زدند
بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن
یک عمر در هوای شما آتشم زدند
گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور
گفتند بوریای شما، آتشم زدند

mahdi271
11-09-2009, 05:40 PM
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
بار این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن . . .
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن . . .
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن . . .
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن . . .
در خلصه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

mahdi271
11-09-2009, 05:41 PM
۱
بلندی
چنان بلند
که سر در ابرهای افسانه ای برده ای
و جهان
چون دشتی فرو تن
به پایت افتاده است.
۲
ناگاه در گودال غروب کردی
شب شد
و بغض پشت بغض
در گلوی جهان پیچید
کوهها سر به فلک کشیدند.

mahdi271
11-09-2009, 05:41 PM
در عشق تو، حالي است که فاني شدني نيست

وصفش نتوان گفت به کس، دم زدني نيست
اين حسن جهاني تو سرحد نشناسد

غير از دل عشاق برايت وطني نيست
پيوسته عنايات تو بر ماست مسلم

هر چند که الطاف تو، گاهي علني نيست
هرگز نشود سائل درگاه تو نوميد

چون کار تو، اي رحمت حق، دل شکني نيست
تو يوسف طاهائي و، در شرح غم تو

از گفتة «ما اوذي» بهتر سخني نيست
با خون تو ثبت است به ديوان عدالت

پابنده تر از شرع نبي مدني نيست
بر ريشه تو، گرچه بسي تيشه عدو زد

بر نخل حياتت، اثر از تيشه زني نيست
پيدا بود از منظره کرب و بلايت

دردانة زهرا و علي، گم شدني نيست
پوشيد لباس شرف از يمن تو انسان

اي کشتة عريان که تو را پيرهني نيست
خجلت زده، شد سرخ، عقيق از لب اکبر

زيرا چو لبش، هيچ عقيق يمني نيست
از قتل علي اصغر ششماهه عيان شد

جز قصد جنايت، هدف خصم دني نيست
گيرم که رقيه نبود دخت پيمبر

يک دختر غربت زده، سيلي زدني نيست
از صلح و قيام حسنين است که اسلام

خود ريشه کن از آنهمه پيمان شکني نيست
هرگز به حقيقت، نتوان گفت حسيني است

آنکس که (حسانا) ز دل و جان، حسني نيست

mahdi271
11-09-2009, 05:42 PM
اگر چه مثل محّرم نمی شوم هرگز

جدا ز روضه و ماتم نمی شوم هرگز

مرا ببخش مرا چون که خوب می دانم

که توبه کردم و آدم نمی شوم هرگز

اسیر جاذبۀ حُسن یوسف یاسم

که محو در گل مریم نمی شوم هرگز

گناه کارم و حتی بدون اذن شما

بدان نصیب جهنم نمی شوم هرگز

به جان عشق قسم غیر چهارده معصوم

به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز

قسم به قلب سپیدت سیاهپوش کسی

بجز شهید محّرم نمی شوم هرگز

نَمی فُرات بیاور چرا که من قانع

به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز

در انتهای غزل من دوباره می خواهم
فقط برای تو باشم نمی شوم هرگز

mahdi271
11-09-2009, 05:43 PM
در انتظار آب



تشنه است و نگاه غمبارش

خورده با چشم نخلها پيوند

روشناى دو چشم معصومش‏

مى‏كشد آفتاب را دربند
* * *



منتظر ايستاده تا آيد

از ره آن يكه تاز بى پروا

مى‏شود لحظه لحظه از هر نخل‏

حال سقاى خويش را جويا

شادمانه به خويش مى‏گويد

بى شك آن رفته، باز مى‏آيد

وعده آب داده او با من‏

سوى اين خيمه باز، مى‏آيد
* * *



تشنگى رفته رفته مى‏كاهد

قدرت استقامت او را

مضطرب ايستاده مى‏كاود

چشم او خيره خيره هر سو را
* * *



نخلها را دوباره مى‏بيند

نخلهاى شكسته قامت را

بيندافسرده و سرافكنده‏

آن نشانهاى استقامت را
* * *



او ز خود شرمسار مى‏پرسد

از چه رو پشت نخلها خم شد

چهره آسمان نيلى فام‏

اين چنين تيره از چه ماتم شد

من نمى‏خواهم آب، اى كاش او

نزد من سوى خيمه باز آيد

مى‏رود تشنگى زيادم اگر

باز، بازوى خيمه، باز آيد
* * *



آفتاب از سرير نيلينش‏

مى‏كشد نعره‏هاى آتشبار

نفس گرم و زهر ناكش را

مى‏دمد او به صحنه پيكار
* * *



گوييا هر چه در زمين است او

تشنه در كوى خويش مى‏خواهد

چون به بانگى كه آتشين است، او

خاك را سوى خويش مى‏خواهد
* * *



كودك خسته همچنان تشنه‏

چشم در راه رفته‏اش دارد

در زمينى كه قحطى آب است‏

چشم او همچو ابر مى‏بارد

غمگنانه به خويش مى‏گويد:

انتظارم به سر نمى‏آيد

از غبار كنار شط پيداست‏
رفته من دگر نمى‏آيد

mahdi271
11-09-2009, 05:44 PM
مهمان پرورى



بيا در كربلا محشر ببين كين گسترى بنگر

نظر كن در حريم كبريا غارتگرى بنگر

فروشنده حسين و جنس هستى، مشترى يزدان‏

بيا كالا ببين با يع نگه كن مشترى بنگر

به فكر خير امت بود وقت مرگ فرزندش‏

ز همت كشته شد، امت ببين پيغمبرى بنگر

ز بى آبى بوقت مرگ هم عباس نام آور

خجل بود از سكينه، يادگار حيدرى بنگر

به جاى آب خون پاشيده شد در راه از غيرت

به دشت عشق فرمانده ببين فرمانبرى بنگر

به جاى شاه دين فرمانده خيل اسيران شد

مقام زينبى را بين وفاى خواهرى بنگر

براى گريه هم رخصت ندادند آل احمد را

مسلمانى نگه كن رسم مهمان پرورى بنگر

خدا محبوب خود را غرقه در خون ديد «لاهوتى»
نكرد اين دهر را نابود صبر داورى بنگر

mahdi271
11-09-2009, 05:45 PM
عاشق راستين





كيست عاشق آن كه تا پروانه سان پروا كند

جاى در آتش ز شوق شمع، بى پروا كند

كيست عاشق در جهان چون سرور آزادگان

كو بخون پاك خود اسلام را احيا كند

كيست عاشق آن كه با ايثار اكبر چون خليل‏

راز عشق بى نشان را در جهان افشا كند

كيست عاشق آن كه از دريا برآيد خشك لب‏

و زغم طفلان ز غيرت ديده را دريا كند

جان به قربان علمدارى كه گر دستش فتاد

درگه اعجاز، چون موسى يد بيضا كند

دست عباس دلاور گشت در ميدان قلم

تا بدان طومار مردى را بخون امضا كند

در شمار چاكرانش گر درآيد «افتخار»
فخرها بر شهرياران همه دنيا كند

mahdi271
11-09-2009, 05:46 PM
ذكر شهادت حضرت شاهزاده على اكبر



دور چون بر آل پيغمبر رسيد

اولين جام بلا اكبر چشيد

اكبر آن آئينه رخسار جد

هيجده ساله جوان سر و قد

در مناى طف ذبيح بى بدا

ذبح اسمعيل را كبش فدا

برده در حسن ازمه كنعان گرو

قصه هابيل ويحيى كرده نو

ديد چون خصمان گروه‏اندر گروه

مانده بى ياور شه حيدر شكوه

با ادب بوسيد پاى شاه را

روشنائى بخش مهر و ماه را

كاى زمان امر كن در دست تو

هستى عالم طفيل هست تو

رخصتم ده تا وداع جان كنم‏

جان در اين قربانكده قربان كنم‏

چند بايد ديد ياران غرق خون

خاك غم بر فرق اين عيش زبون

چند بايد زيست بى روى مهان‏

زندگى ننگست زين بس درجهان

و اهلم اى جان فداى جان تو

كه كنم اين جان بلا گران تو

بيتو ما را زندگى بى حاصل است

كه حيات كشور تن بادل است

تو همى مان كه دل عالم توئى

مايه عيش بنى آدم توئى‏

دارم اندر سر هواى وصل دوست

كه سرا پاى وجودم ياد اوست

وصل جانان گرچه عودو آتش است

ليك من مستسقيم آبم خوشست‏

وقت آن آمد كه ترك جان كنم

رو به خلوتخانه جانان كنم‏

شاه دستار نبى بستش به سر

ساز وبرگ جنگ پوشاندش ببر

كرد دستارش دو شقه از دوسو

بوسه‏ها دادش چوقربانى بر او

گفت بشتاب اى ذبيح كوى عشق

تا خورى آب حيات از جوى عشق‏

اى سيم قربانى آل خليل

از نژاد مصطفى اول قتيل

حكم يزدان آن دو را زنده خواست

كاين قبا آيد به بالاى تو راست‏

زان كه بهر اين شرف فرد مجيد

غير آل مصطفى در خور نديد

رو به خيمه خواهران بدرود كرد

مادر از ديدار خود خوشنود كن‏

رو برو نِه زينب و كلثوم را

ديده مى بوس اصغر مغموم را

شاهزاده شد سوى خيمه روان

گفت نالانكى بلاكش بانوان‏

هين فرازآئيد بدرودم كنيد

سوى قربانگه روان زودم كنيد

وقت بس دير است و ترسم از بدا

همچواسماعيل و ان كبش فدا

الوداع اى مادر ناكام من‏

ماند آخر بر زبانت نام من‏

مادرا بر خيز زلفم شانه كن‏

خود بدور شمع من پروانه كن‏

دست حسرت طوق كن بر گردنم

كه دگر زين پس نخواهى ديدنم‏

كاين وداع يوسف و راحيل نيست‏

هاجر و بدرود اسمعيل نيست‏

برد يوسف سوى خود راحيل را

ديد هاجر زنده اسمعيل را

من زبهر دادن جان مى‏روم‏

سوى مهمانگاه جانان مى‏روم

وقت دير است و مرا از جان ملال‏

مادراكن شير خود بر من حلال‏

الوداع اى خواهران زار من

كه بود اين واپسين ديدار من

خواست چون رفتن به ميدان و غا

در حرم شور قيامت شد به پا

خواهران وعمه گان و مادرش‏

انجمن گشتند بر گرد سرش‏

شد زآهنگ نواى الفراق‏

راست بر اوج فلك شور از عراق‏

گفت ليلى كاى فدايت جان من‏

ناز پرور سرو سروستان من

خوش خرامان مى‏روى آزاد رو

شير من باداحلالت شاد رو

اى خدا قربانى من كن قبول

كن سفيد اين روى من نزد بتول‏

كاشكى بهر نثار پاى يار

صد چنين در بودم اندر گنجبار

آرى آرى عشق از اين سر كشتر است

داند آن كو شور عشقش بر سر است

شاه عشق آنجا كه بافر بگذرد

مادران از صد چو اكبر بگذرد

عشق را همسايه و پيوند نيست

اهل و مال و خانه و فرزند نيست

خلوت وصلى كه منزلگاه اوست‏

اندر آن خلوت نبيند غير دوست‏

شبه پيغمبر چون زد پا در ركاب

بال و پر بگشود چون رفرف عقاب

از حرم بر شد سوى معراج عشق

بر سر از شور شهادت تاج عشق‏

كوى جانان مسجد اقصاى او

خاك و خون قوسين او ادناى او

گفت شاه دين به زارى كاى اله

باش بر اين قوم كافر دل گواه

كز نژاد مصطفى ختم رسل

شد غلامى سوى اين قوم عتل‏

خَلق و خُلق و منطق آن پاك راى

جمع دروى همچو اندر مصحف آى

هر كه را بود اشتياق روى او

روى ازين آئينه كردى سوى او

آرى آرى چون رود گل در حجاب

بوى گل را از كه جويند از گلاب‏

آن كه گم شد يوسف سيمين تنش

بوى او دريابد از پيراهنش‏

زان سپس با پور سعد بد نژاد

گفت با بيغاره آن سالار راد

حق كنادت قطع پيوند اى جهول

كه نمودى قطع پيوند رسول

شاهزاده شد به ميدانگه روان

بانوان اندر قضاى او نوان

حقه لب بر ستايش كرد باز

كه منم فرزند سالار حجاز

من على بن الحسين اكبرم

نور چشم زاده پيغمبرم‏

حيدر كرار باشد جد من‏

مظهر نور نبوت خد من

من سليل طاير لاهوتيم

كز صفير اوست نطق طوطيم‏

شبه وى در خلق و خلق و منطقم‏

كوكب صبحم نبوت مشرقم‏

در شجاعت وراث شاهى مجيد

كايزدش بهر ولايت برگزيد

روش مرآت جمال لايزال‏

خودنمائى كرد دروى ذوالجلال‏

باب من باشد حسين آن شاه عشق‏

كه نموده عاشقان را راه عشق‏

جرعه نوشيده از جام الست‏

شسته جز ساقى دودست از هر چه هست‏

عشق صهبا و شهادت جام اوست‏

در ره حق تشنه كامى كام اوست‏

آفتاب عشق و نيزه شرق او

هشته ايزد دست خود بر فرق او

وين عجب تر كه خود او دست حقست‏

فرق دست از فرق جهل مطلقست‏

تيغ من باشد سليل ذوالفقار

كه سليل حيدرم در كار زار

آمدم تا خود فداى شه كنم

جان فداى نفس ثار الله كنم

اين بگفت و صارم جوشن شكاف‏

بالب تشنه بر آهخت از غلاف‏

آنچه مير بدر با كفار كرد

سبط حيدر اندر آن پيكار كرد

بس كه آن شير دلاور يك تنه

زد يلان راميسره بر ميمنه

پر دلان راشد دل اندر سينه خون‏

لخت لخت ازچشم جوشن شد برون‏

شير بچه از عطق بى‏تاب شد

با لب خشگيده سوى باب شد

گفت شاها تشنگى تابم ربود

آمدم نك سويت اى درياى جود

اى روان تشنگان را سلسبيل‏

عيل صبرى هل الى ماء سبيل‏

برده نقل آهن و تاب هجير

صبرم از پا دستگيرا دستگير

شه زبان اوگرفت اندر دهان

گوهرى در درج لعل آمد نهان‏

تر نكرده كام از او ماه عرب‏

ماهى از دريا بر آمد خشك لب‏

گفت گريان اى عجب خاكم به سر

كام تو باشد زمن خشكيده‏تر

آب در دريا و ماهى تشنه كام

تشنگان را آب خوش بادا حرام

نى كه دل خون با دريا را چونيل‏

بى تو اى ساقى كوثر را سليل‏

شاه جم شوكت گرفت اندربرش‏

هشت بر درج گهر انگشترش‏

شد ز آب هفت دريا شسته دست

سوى بزم رزمگه سرشار و مست‏

موج تيغ آن سليل ارجمند

لطمه بر درياى لشگر گه فكند

سوختى كيهان ز برق تيغ او

گرنه خون باريدى از پى ميخ او

گفت با خيل سپهسالار جنگ

چند بايد بست بر خود طوق ننگ‏

عارتان باد اى يلان كار زار

كه شود مغلوب يك تن صد هزار

هين فروباريد باران خدنك

عرصه رابر اين جوان داريد تنك‏

آهوى دشت حرم زان دارو گير

چون هما پر بست ازپيكان تير

ارغوان زارى شد آن جسم فكار

عشق را آرى چنين بايد بهار

حيدرانه گرم جنگ آن شير مست

منقذ آمد ناگهان تيرى به دست

فرق زاد نايب رب الفلق‏

از قفا با تيغ بران كرد عشق‏

برد از دستش عنان اختيار

تشنگى و زخم‏هاى بى شمار

گفت با خود آن سليل مصطفى

اكبراشد عهد را وقت وفا

مرغ جان از حبس تن دلگير شد

وعده ديدار جانان دير شد

چون نهادت بخت بر سر تاج عشق‏

هان بران رفرف سوى معراج عشق‏

عشق شمشيرى كه بر سر مى‏زند

حلقه وصل است بر در ميزند

عيد قربان است و اين كوه منا

اى ذبيح عشق در خون كن شنا

چشم بر راهند احباب كرام

اندرين غمخانه كمتر كن مقام

مرغزار وصل را فصل گلست‏

راغ پر نسرين و سرو وسنبل است

هين بران تا جادر آن بستان كنى

سير سرو و سنبل و ريحان كنى‏

همرهان رفتند ماندى باز پس‏

اكبرا چالاك تر ميران فرس‏

شد قتيل عشق را چون وقت سوق

دست‏ها بر جيد باره كرد طوق‏

هر فريقى هبر اوكردى گذر

مى‏زدندش تير و تيغ و جانشگر

باز بان لابه آن قربان عشق‏

رو به خيمه كرد كاى سلطان عشق‏

دور عيش وكامرانى شد تمام

وقت مرگست اى پدر بادت سلام‏

اى پدر اينك رسول داورم

داد جامى از شراب كوثرم‏

تا ابد گردم ازآن پيمانه مست

جام ديگر بهر تودارد به دست‏

شد زخيمه تاخت باره با شتاب‏

ديد حيران اندر آن صحرا عقاب‏

برگ زين برگشته بگسسته لجام‏

آسمانى ليك بى بدر تمام

ديده روى يوسفى را چون بشير

ليك در چنگال گرگانش اسير

يا غرابى كه ز هابيلى خبر

بانعيب آورده سوى بوالبشر

شد پدر را سوى يوسف رهنمون

آن بشير اماميان خاك و خون

ديد آن باليده سرو نازنين

او فتاده در ميان دشت كين‏

گلشنى نور سته اندام تنش

زخم پيكان غنچه‏هاى گلشنش‏

با همه آهن دلى گريان بر او

چشم جوشن اشك خونين موب مو

كرده چون اكليل زيب فرق سر

شبه احمد معجز شق القمر

چهر عالمتاب بنهادش به چهر

شد جهان تار از قرآن ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوى ناز

گفت كاى باليده سروسر فراز

چون شد آن بالينت در باغ حسن‏

اى بدل بنهاده مه را داغ حسن‏

اى درخشان اختر برج شرف‏

چون شدى سهم حوادث را هدف

اى به طرف ديده خالى جان تو

خيز تا بينم قد و بالاى تو

مادران وخواهران پر غمت‏

مى‏برد نك انتظار مقدمت

اى نگارين آهوى مشگين من‏

با تو روشن چشم عالم بين من

اين بيابان جان خواب نازنيست

كايمن از صياد تير انداز نيست

خيز تا بيرون از اين صحرا رويم

نك به سوى خيمه ليلى رويم

رفتى وبردى ز چشم باب خواب‏

اكبرا بى توجهان بادا خراب‏

گفتمت باشى مرا تو دستگير

اى تو يوسف من تو را يعقوب پير

تو سفر كردى و آسودى ز غم

من در اين وادى گرفتار الم‏

شاهزاده چون صداى شه شنفت‏

از شعف چون غنچه خندان شگفت‏

چشم حسرت باز سوى باب كرد

شاه را بدورد گفت و خواب كرد

زينب از خيمه بر آمد با قلق

ديد ماهى خفته در زير شفق‏

از جگر ناليد كاى ماه تمام

بى تو بر من زندگى بادا حرام

شه به سوى خيمه آوردش زدشت‏
وه چه گويم من چه بر ليلى گذشت‏

mahdi271
11-09-2009, 05:48 PM
ذكر شهادت سبط مؤتمن حضرت شاهزاده قاسم بن الحسن (ع)‏



قاسم آن نو باوه باغ حسن‏

گوهر شاداب درياى محن‏

شير مست جام لبريز بلا

تازه داماد شهيد كربلا

چارده ساله جوان نونهال‏

برده ماه چارده شب را بسال‏

قامتش شمشاد باغستان عشق

روش مرآت نگارستان عشق‏

در حيا فرزانه فرزند حسن‏

در شجاعت حيدرلشگر شكن

با زبان لابه نزد شاه شد

خواستارم عزم قربانگاه شد

گفت شه كاى رشك بستان ارم‏

رو تودر باغ جوانى خوش به چم‏

همچو سرو ازباغ غم آزاد باش‏

شاد زى و شاد بال و شاد باش‏

مهلا اى زيبا تذر و خوش خرام‏

اين بيابان سر به سر بنداست ودام‏

الله‏اى آهوى مشگين تتار

تير بارانست دشت و كوهسار

بوى خون ميآيد از دامان دشت‏

نيست كس را زان اميدباز گشت‏

چون تو را من دور دارم از كنار

اى مرا تو از برادر يادگار

كى روا باشد كه اين رعنا نهال‏

گردد از سم ستوران پايمال‏

كى روا باشد كه اين روى چو ورد

غلطد اندر خون به ميدان نبرد

گفت قاسم كاى خديو مستطاب‏

اى تو ملك عشق را مالك رقاب‏

گرچه خود من كودك نورسته‏ام

ليك دست ازكامرانى شسته‏ام‏

من به مهد عاشقى پرورده‏ام‏

خون به جاى شير مادر خورده‏ام

كرده در روز ولادت كام من

باز، با شهد شهادت مام من‏

گرچه در دور جوانى كام‏ها است‏

كام من رفتن بكام اژدها است‏

كام عاشق غرقه در خون گشتن است‏

سر به خاك كوى جانان هشتن است‏

ننك باشد در طريق بندگى‏

بر غلامان بى شهنشه زندگى‏

زندگى را بى تو بر سرخاك باد

كامرانى را جگر صد چاك باد

لابه‏هاى آن قتيل تير عشق

مى‏نشد پذرفته نزد پير عشق‏

بازگشت آن نو گل باغ رسول

ازحضور شاه نوميد و ملول‏

شد به سوى خيمه آن گلگون عذار

از دونرگس بر شقايق ژاله بار

چون نگردد گفت سير از زندگى

آن كه نپسندد شهش بر بندگى‏

چون ز بى قدرى نكردت شه قبول‏

رخت بر بند از تن اى جان ملول‏

سر كه فتراكش نبست آن شهسوار

گور سر خود گير وبر سر خاكبار

سر به زانوى غم آن والا نژاد

كآمدش ناگه ز عهد باب ياد

كه به هنگام رحيل آن شاه فرد

هيكلى بر بازويش تعويذ كرد

گفت هر جا سخت گردد بر تو كار

نامه بگشا ونظر بر وى گمار

هر كجا سيل غم آرد بر تو رو

اين وصيت باز كن بنگر در او

گفت كارى سخت‏تر زين كار نيست‏

كه به قربانگاه عشقم بار نيست‏

يا چه غم زين بيش‏تر كه شاه راد

ره به خلوتگاه خاصانم نداد

نامه را بگشود و ديدش كش پدر

كرده عهدش كاى همايون رخ پسر

اى تو نور چشم عم و جان باب

وى مرا تو در وفا نايب مناب‏

من نباشم در زمين كربلا

بر تو بخشيدم من اين تاج ولا

چون ببينى عم خو را بى معين

در ميان كارزار اهل كين‏

زينهار اى سرو رعناى سهى

لابه‏ها كن تا بپايش سر نهى‏

جهد كن فردا نباشى شرمسار

در حضور عاشقان جان نثار

جان بشمع عشق چون پروانه زن

خود بر آتش چابك ومردانه زن

بر قد موزون كفن مى‏كن قبا

اندر آن صحرا قيامت كن بپا

شاهزاده خواند چون عهدپدر

با ادب بوسيد و بنهادش به سر

مى‏نگنجد از خوشى در پيرهن

حجله داماد شد بيت الحزن

عقدهاى مشكلش گرديد حل

وان همه انده به شادى شد بدل‏

از شعف چون غنچه خندان شگفت‏

شكر ايزد را به جاى آورد و گفت

اى همايون قرعه اقبال من‏

كآيه لاتقنط آمد فال من

شكر لله كافتتاح اين مثال‏

كوكب بختم بر آورد از وبال‏

در فضاى عشق بال افشان شدم

لايق قربانى جانان شدم‏

عهده نامه برد شادان نزد شاه‏

با تضرع گفت كاى ظل اله

سوى در گاهت به كف جان آمدم

نك زشه در دست فرمان آمدم‏

مگر خط امضاده اين منشور را

وز جسارت عذر نه مامور را

ديد چون شاه آن خط مينو نگار

شد بسيم از جزع مرواريد بار

گفت كاى صورت نگار خوب و زشت‏

جان فداى دست توكاين خط نوشت

جان فداى دست تو اى دست حق

كه گرفته برهمه دستى سبق‏

اين بگفت و راند سوى رزمگاه‏

با تعنتگفت بامير سياه‏

كاسب خود را داده‏ئى آب اى لعين‏

گفت آرى گفت و يحك شرم بين

اسب تو سيراب وفرزند رسول

نك زتاب تشنگى از جان ملول‏

سر به زير افكند ازشرم آن عنيد

كه به پاسخ حجتى در خور نديد

شامئى را گفت ساز جنگ كن‏

سوى روزم اين صبى آهنك كن‏

گفت شامى ننك باشد در نبرد

كافكند باكودكى پيكار مرد

خود تودانى كه مرا مردان كار

يك تنه همسر شمارد باهزار

دارم اينك چار فرزند دلير

هر يكى در جنگ زاوى شير گير

نك روان دارم يكى بر جنگ او

با همين از چهره شويم ننك او

گفت اينان زادگان حيدرند

در شجاعت وارث آن سرورند

خردسال از بينيش خرده مگير

كه زمادر شير زايد زاد شير

از طراز چرخ بودى جوشنش

گربخردى تن بر اين دادى تنش

اين شررها كن نژاد آتشند

خرمنى هر لحظه در آتش كشند

نسل حيدر جملگى عمر و افكنند

كه به نسبت خوشه آن خرمنند

آن كه از پستان شيرى خورد شير

گرچه خرد آمد شجاع است و دلير

گر نبودى منع زنجير قضا

تنگ بودى بر دليريشان فضا

داد شامى از سيه بختى جواز

پور را بر حرب آن ماه حجاز

شاهزاده راند باره سوى او

يافت ناگه دست بر گيسوى او

مركشان بربود از زين پيكرش

داد جولان در مصاف لشگرش‏

آنچنانش بر زمين كوبيد سخت

كاستخوان با خاك يكسان گشت و پخت‏

هم يكايك آن سه ديگر زاد وى

رو به ميدانگه نهاد او را ز پى‏

در نخستين حمله آن مير راد

پاى پيكارش نماند و سرنهاد

ساكنان ذوره عرش برين‏

ز آسمان خواندند بر وى آفرين‏

شامى آمد با رخ افروخته

دل زداغ سوگوارى سوخته‏

اهر من چون بافرشته شد قرين‏

كرد روبر آسمان سلطان دين‏

كايمهين يزدان پاك ذوالمنن‏

اين فرشته چيره كن بر اهر من‏

لب بهم ناورده شه سبط كريم‏

كرد شامى را به يك ضربت دونيم‏

زان چنان دعوت نبود اين بس عجيب‏

بود عاشق صوت داعى را مجيب‏

اى خوش آن صوتى كه او جواياى اوست‏

رأى اين در هر چه خواهد رأى اوست‏

نى معاذالله خطا رفت اى عجيب‏

صوت داعى بود خود صوت مجيب‏

داند آن كز سرعشق آگه بود

كاين همه آوازها ازشه بود

رو حديث كنت سمعه بازخوان‏

تا بيابى رمز اين سر نهان‏

شد چو از تيغش دونيم آن رزم كوش‏

مرحبا آمد زيزدانش به گوش‏

تافت شهزاده عنان از رزمكاه

شكوه بر لب از عطش تانزدشاه‏

ديد چون خوشيده ياقوت ترس‏

بردهان بنهاد شاه انگشترش‏

در صدف گفتى نهان شدگوهرى‏

يا هلالى شد قرين مشترى‏

كرد آگاهش زرمز عشق شه

بردهانش مهر زد يعنى كه صه

چشمه‏جوشيد ازآن چو سلسبيل‏

زندگى بخش دوصد خضر دليل‏

چون لب لعلش از اوسيراب شد

تشنه ديدار جد و باب شد

تاخت سوى رزمگه با صد شتاب‏

باد يا چون تشنه مستعجل بر آب‏

شير بچه تيغ مرد افكن بمشت‏

كشت ازآن رو به مردان آنچه كشت‏

حيدرانه تيغ در لشگر نهاد

پشته‏ها از كشته‏ها ترتيب داد

ظالمى زد ناگهش تيغى به فرق‏

تن ززين بر گشت در خون گشت غرق‏

كرد رو با شير حق كى داورم‏

وقت آن آمد كه آئى بر سرم‏

شاه دين آمد به بالين حبيب‏

ديد دامادى دو دست ازخون خضيب‏

سربريدن را ستاده بر سرش‏

قاتلى در دست خونين خنجرش

دست او افكند با تيغى زدوش‏

لشگر ازفرياد او آمد به جوش‏

زد به لشگر شاه دين با تيغ تيز

گرم شد هنگامه جنگ وگريز

پيكر آن تازه داماد گزين‏

شد لگدكوب ستور اهل كين‏

شه چو آمد بار ديگر بر سرش‏

ديد با حالى دگرگون پيكرش‏

برك برك نو گل باغ هدى‏

از سموم كين شده از هم جدا

گفت با صد حسرت و خون جگر

كاى همايون فال وفرخ رخ پسر

قاتلانت در دو عالم خوار باد

خصم شان پيغمبر مختار باد

سخت صعب آيد به عمت زندگى

كه تواش خوانى گهِ درماندگى‏

بهر يارى تو بر نايد فرود

يانه بخشد بر تو آن ياريش سود

پس كشيدش بر كنار از لطف شاه‏

برد نالانش به سوى خيمه گاه‏

گفت مهلا ايعزيزان گزين

كه هوان واپسين ماست اين

يارب اين قوم سيه دل خوار باد

برجبينشان داغ ننگ و عار باد

اى جهان داور مليك هفت وچار
وانمان دَيّار از ايشان در ديار

mahdi271
11-09-2009, 05:50 PM
به نال ای دل که دیگر ماتم آمد

بگری ای دیده ایام غم آمد

گل غم سرزد از باغ مصیبت

جهان را تازه شد داغ مصیبت


جهان گردید از ماتم دگرگون

لباس تعزیت پوشیده گردون


ز باغ غصه کوه از پا فتاده

زمین را لرزه بر اعضا فتاده


فلک تیغ ملامت بر کشیده

ز ماه نو الف بر سر شیده


ازین غم آفتاب از قصر افلاک

فکنده خویش را چون سایه بر خاک


عروس مه گسسته موی خود را

خراشیده به ناخن روی خود را


خروش بحر از گردون گذشته

سرشک ابر از جیحون گذشته


تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری

به بار از دیده هر اشگی که داری


که روز ماتم آل رسول است

عزای گلبن باغ بتول است


عزای سید دنیا و دین است

عزای سبط خیرالمرسلین است


عزای شاه مظلومان حسین است

که ذاتش عین نور و نور عین است


دمی کز دست چرخ فتنه پرداز

ز پا افتاد آن سرو سرافراز


غبار از عرصهٔ غبرا برآمد

غریو از گنبد خضرا برآمد


ملایک بی‌خود از گردون فتادند

میان کشتگان در خون فتادند


مسلمانان خروش از جان برآرید

محبان از جگر افغان برآرید


درین ماتم بسوز و درد باشید

به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید


بسان غنچه دلها چاک سازید

چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید


ز خون دیده در جیحون نشینید

چو شاخ ارغوان در خون نشینید


به ماتم بیخ عیش از جان برآرید

به زاری تخم غم در دل بکارید


که در دل این زمان تخم ملامت

برشادی دهد روز قیامت


خداوندا به حق آل حیدر

به حق عترت پاک پیامبر


که سوی محتشم چشم عطا کن

شفیعش را شهید کربلا کن

mahdi271
11-17-2009, 07:29 PM
گريه كن
گريه و خون
گريه كن آري
كه هر آن مرثيه را خلق شنيده است ،شما ديده اي آن را
و اگر طاقتتان هست كنون
من نفسي روضه ز مقتل بنويسم
و خودت نيز مدت كن كه قلم در كف من همچو عصا در يد موسي بشود ،چون تپش موج مصيبات بلند است
به گستردگي ساحل نيل است
و اين بحر طويل است و ببخشيد اگر اين مخمل خون بر تن تبدار حروف است
كه اين روضه مكشوف لهوف است
عطش بر لب عطشان لغات است و صداي تپش سطر به سطرش همگي موج مزن آب فرات است
و ارباب همه سينه زنان كشتي آرام نجات است
ولي حيف كه ارباب ‹‹قتيل العبرات›› است
ولي حيف كه ارباب ‹‹اسير الكبرات›› است
ولي حيف هنوزم كه هنوز است
حسين بن علي تشنه يار است و زني محو تماشاست ز بالاي بلندي
الف قامت او دال و همه هستي او در كف گودال و سپس آه كه ‹‹الشمرُ...››
خدايا چه بگويم كه ‹‹شكستند سبو را و بريدند ...››
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم،ميگذرم از تپش روضه كه خود غرق عزايي
تو خودت كرب و بلايي
قسمت ميدهم آقا به همين روضه كه در مجلس ما نيز بيايي
تو كجايي ...
تو كجايي ...

mahdi271
11-17-2009, 07:30 PM
با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جداشدست
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه هاست؟
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان برای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سربریده غروبی نمی شناحت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن 17 ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و
بعد از آن؛
پیشانیش پر از عرق سرد و
بعد از آن؛
خود را میان معرکه حس کرد و
بعد از آن؛
شاعر برید و تاب نیاورد و
بعد از آن؛
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس.....
حمید رضا برقعی

mahdi271
11-17-2009, 08:18 PM
دلم به ياد اسيران كربلا خون شد « استاد شهریار »
محرم آمد و آفاق مات و محزون شد غبار محنت ايّام تاب گردون شد
به جامه هاى سيه كودكان كو ديدم دلم به ياد اسيران كربلا خون شد
از اين مبارزه بشكفت خاندان على چنانكه نسل پليد اميّه مرهون شد
بنى اميّه و آن دستگاه فرعونى همان فسانه فرعون و گنج قارون شد
ولى حسين علمدار عشق و آزادى لقب گرفت و شهنشاه ربع مسكون شد
چون نيك مى نگرى زنده آن شهيدانند وگرنه هر بشرى زاد و مرد و مدفون شد
كنون مقابل ايشان بود زيارتگاه كدام زنده به اين افتخار مقرون شد
سر و تنى كه رسول خدايش مى بوسيد به زير سمّ ستوران خداى من چون شد
به خيمه گاه امامت چنان زدند آتش كه آهوان حرم سر به دشت و هامون شد
رسيد نوبت زينب كه شيرزاد عليست جهان به حيرت از اين سربلند خاتون شد
به دوش پرچم آتش گرفته اسلام به كاخ ابن زياد و يزيد ملعون شد
حسين غافله با خود نبرد بى تدبير كه غرق حكمت او فكرت فلاطون شد
تو شهريار به مضمون بلند دار سخن هرآن سخن كه جهانگير شدبه مضمون شد

mahdi271
11-17-2009, 08:19 PM
شيعيان در سر هواى نينوا دارد حسين
خون دل با كاروان كربلا دارد حسين
از حريم كعبه و جدش به اشكى شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين
بردن اهل حرم دستور جدش مصطفى است
ورنه اين بى حرمتى ها كى روا دارد حسين
آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى كند
عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين

mahdi271
11-17-2009, 08:19 PM
عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين « شعر استاد شهریار »
شيعيان در سر هواى نينوا دارد حسين خون دل با كاروان كربلا دارد حسين
از حريم كعبه و جدش به اشكى شست دست مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين
بردن اهل حرم دستور جدش مصطفى است ورنه اين بى حرمتى ها كى روا دارد حسين
آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى كند عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين
دشمنش هم آب مى بندد به روى شاه دين داورى بين با چه قوم بى حيا دارد حسين
دشمنانش بى امان و دوستانش بى وفا با كدامين سركند مشكل دوتا دارد حسين
رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند تا به جايى كه كفن از بوريا دارد حسين
اشك خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار كاندرين گوشه عزاى بى ريا دارد حسين

mahdi271
11-17-2009, 08:20 PM
آنچه در سوگ تو ای پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
چشم تاریخ در آن حادثه تلخ چه دید
که زمان مویه کنان از گذر خاک گذشت
سر خورشید بر آن نیزه خونین می گفت
که چه ها بر سر آن پیکر صد چاک گذشت
حر آزاده شد از چشمه مهرت سیراب
که به میدان عطش پاک شد و پاک گذشت
آب شرمنده ایثار علمدار تو شد
که چرا تشنه از او این همه بی باک گذشت
بود لب تشنه لبهای تو صد رود فرات
رود بی تاب کنار تو عطشناک گذشت
بر تو بستند اگر آب سواران سراب
دشت دریا شد و آب از سر افلاک گذشت