PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تابوت(داستان كوتاه)



l3_rang
10-08-2009, 06:07 PM
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند٬ اطلاعیه ی بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:"دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود ٬ در گذشت. مراسم تشییع جنازه فردا ساعت۱۰ صبح در سالن اجتماعات بر گزار می شود."
در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود همه ناراحت از مرگ همکار ولی کنجکاو بودند بدانند چه کسی مانع پیشرفت بوده!
فردا صبح همه کارمندان ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات رفتند. رفته رفه جمعیت زیاد شد.همه در تفکر بودندو انتظار...
در همان حال نیز فکر های رنگارنگی از موفقیت هایی که هیچگاه به آنها دست نیافتند و کارهایی که هیچ گاه برای انجامشان اقدام نکردند ٬ به ذهنشان می آمد.
کارمندان در صفی قرار گرفتند تا برای ادای احترام به کنار تابوت بروند.
وقتی به درون تابوت نگاه می کردند٬ ناگهان خشک شان می زد و زبان شان بند می آمد.
درون تابوت:
آیینه ای بود که هر کس به درون تابوت نگاه می کرد تصویر خود را در آن می دید!