PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زیبا مثل آفتاب



mahdi271
10-06-2009, 11:14 AM
اگر کسي ترکمن نبود و غريبه بود و ميآمد خانهي اوزينمراد و عروسش را ميديد که با ايما و اشاره با پدرشوهر يا مادرشوهرش حرف ميزند، ميگفت لابد عروسش يا لال است يا لکنت زبان دارد و خجالت ميکشد حرف بزند. اگر هم ميديد مدام گوشهي چارقدش لاي دندانش است و براي اطرافيان اندکي از صورتش و براي پدرشوهر و مادرشوهرش نيمي از صورتش را پنهان ميکند، اگر نميگفت عادت و رسم، حتم ميگفت لابد بريدگي زخمي کهنه با ظاهري زننده در گوشهي لبانش دارد و نميخواهد کسي آن را ببيند. اگر هم وارد خانه ميشد و چشمش ميافتاد به عکس پسر اوزينمراد که روي ديوار آويزان بود و هيبت مردانهاش را ميديد، حتم ناخودآگاه آهي ميکشيد و ميگفت گوشهي دلش که: «سالهاست سر بيموي اوزينمراد، کلاه بزرگي رفته و عروسي لال و صورت کبود، نصيبش شده.»
فقط بچههاي کم سن و سال روستا ميدانستند که اين گونه نيست. همانهايي که عروس اوزينمراد نيازي نبود از آنها رو بگيرد. از بزرگترها، تنها کسي که اين را ميدانست، فقط شوهرش بود. او ميدانست که صورت زنش مثل پنجهي آفتاب است. فقط او بود که ميدانست اگر زنش زبانش را بچرخاند و حرفي بزند، صدايش چنان نرم و خوش آهنگ است که اگر کسي ميشنيد، ديگر صداي بلبل برايش زيبا نبود و وقتي صداي زيبايي ميشنيد، نميگفت «مثل بلبل» و ميگفت : «مثل صداي آلتين».
***
اگر کسی ترکمن نبود و غريبه بود و قبل از تولد نوهی اوزينمراد میآمد خانهی آنها و پسرش را میدید که زنش را به اسم صدا نمیکند، اگر نمیگفت حجب و حيای روستايی نمیگذارد که پيش پدر و مادرش، زنش را به اسم صدا بزند، لابد میگفت با زنش قهر است و به او کم محلی میکند. اما اين گونه نبود.
اگر بچهدار نميشدند، آلتين حتم اسم خودش را هم فراموش ميکرد. حالا که فکر ميکرد، ميديد همه چيز حتي اسمش را مديون پسرش است. از وقتي پا به آن خانه گذاشته بود و شده بود عروس آن روستا، غیر از خاطرات کودکی، اسمش را هم در خانهی پدری جا گذاشته بود. تا تولد پسرش، کسي حتی مردش هم او را به اسم صدا نکرده بود. آلتين عادت کرده بود به اين که به اسم صدايش نکنند. پسرش كه به دنيا آمد، اسم او هم به زبان شوهرش افتاد و شوهرش آرام آرام شروع كرد به اين كه او را به اسم صدا بزند. اما او ديگر نبود. نبود که به اسم صدایش بزند. نبود که صورت مثل پنجهي آفتاب زنش را ببيند و صداي نرم و زيبايش را بشنود و بگويد: «زن نه، بگو يک تيکه جواهر! اسمت هم که آلتين هست. آلتين يعني جواهر. جواهري به خدا.»
اين را فقط شوهرش به او ميگفت. اما نه بلند که همه بشنوند. فقط به خودش ميگفت. آن هم زماني که مينشستند کنار هم، دور از چشم پدر و مادر شوهر، اين را توي گوشش ميگفت.
وقتي اين را ميگفت، دل آلتين ميلرزيد. خوني گرم و سرخ زير پوست صورت سفيدش ميخزيد و تا بناگوش سرخ ميشد. گرم ميشد؛ داغ ميشد و هر بار هم وقتي اين داغي روي صورتش مينشست، بلند ميشد، ميرفت بيرون تا هم آبي به صورتش بزد و هم نگاه به بيرون اتاق بکند، ببيند مادر يا پدر شوهرش آن اطراف نباشند
***
خانهي اوزينمراد هيچ فرقي با ديگر خانههاي روستا نداشت. حصار و ديواري نداشت که کسي نتواند داخل حياط را ببيند. همهي اهالي روستا ميدانستند. ميدانستند اوزينمراد چيزي در حياطش نکاشته تا مجبور شود براي فراري دادن گنجشگ و سار، مترسک درست کند و بگذارد کنار چاه آب.
اگر کسي نميدانست که چه اتفاقي افتاده، فکر ميکرد آن که مدام وقت و بيوقت ميايستد کنار چاه آب جلوي خانهي اوزينمراد، مترسک است و اوزينمراد لباس عروسش را تن مترسک کشيده تا گنجشک و سار با ديدن صورت مثل پنجهي آفتاب عروسش، کور شوند و نيايند. کسي اگر نميدانست، بعيد بود تشخيص دهد آن که مدتها کنار چاه ميايستد، عروس اوزينمراد است و مترسک نيست.
همه ميدانستند چه شده، اما هيچ کس از اهالي روستا بهتر از خود آلتين نميدانست آن روز چه اتفاقي افتاد. فقط او بود که ميدانست آن روز غروب، شوهرش چه به او گفته بود. مثل هر بار گفته بود: «زن نه، يک تيکه جواهر! اسمت هم که آلتين هست. آلتين يعني جواهر. جواهري به خدا.»
آن روز غروب، مثل دفعات قبل، دل آلتين باز هم لرزيده بود. اين بار هم خوني گرم و سرخ زير پوست صورت سفيدش خزيده بود و تا بناگوش سرخ شده بود. گرم شده بود؛ داغ شده بود. مردش فهميده بود آب ميخواهد. خواسته بود و اي کاش نخواسته بود. خواسته بود بگويد که نميخواهد. نميخواهد آبي به صورتش بزند. نميخواهد خنک شود، اما نگفته بود. اگر هم ميگفت، حتم قبول نميکرد.
آن روز وقتي مردش بيرون رفت، اول شب بود. تا لحظاتي چيزي نشنيد و زماني فهميد در آن سياهي شب سياه بخت شده، که دلش سنگين شد. انگار چيزي سنگين به دلش بسته باشند و افتاده باشد پائين. بعدها فهميد که آن سنگيني، سنگيني بدن مردش بوده که به داخل چاه افتاد. وقتي اين حس به سراغش آمد، سراسيمه دويده بود بيرون و رسيده بود بالاي چاه و با ديدن چين و شکنهاي روي آب چاه، او هم شکسته بود. در آن ظلمات، سفيديِ صورتش تاريکي داخل چاه را حتی روشن كرده بود ؛ وگرنه آن شب نه چراغي روشن بود و نه ماه ميتوانست جايي را روشن كند.
آن روز وقتي سرش را داخل چاه برد، آب چاه هم صورت آلتين را ديد. همان صورتي که ميگفتند مثل پنجهي آفتاب است. وقتی ديد، به خود لرزيد. شکست. شکستهتر شد. حتی بيشتر از وقتی که هيکل مرد را در خود ديد و شکست و به خود لرزيد. بعد ديد که آلتين آه کشيد. حتی اين را هم ديد که چينهاي روي آب چگونه به پيشانياش افتاد و آن را پر از خطهاي کج و معوج کرد. چاه، رونما به آلتين نداده بود تا پنجهي آفتاب را ببيند. مردش را گرفته بود.
صداي شيون آلتين که بلند شد، اول مادرشوهرش آمد بيرون و بعد کمکم زنهاي همسايه جمع‏ شدند؛ بعد مردها و زنهاي روستا، و هنوز شروع نکرده بودند به کشيدن او به بالا که آن اطراف پر از آدم شد.
تا مردم برسند و او را بالا بکشند، پسرش هم آمده بود و داشت دستهای لرزان مادرش آلتين را در دستهايش میفشرد. دست هايش را گرفته بود و سعی میکرد لرز انگشتانش را توي دستهاي کوچکش پنهان کند . وقتی مردش را بالا کشيدند و صورت خونين و چشمهای بستهی او را ديد، همه چيز جلوی چشمان آلتين کش آمد و کج و معوج شد. همان جا يله شد روی زمين.
از آن روز به بعد، آلتين فهميد ديگر يک طلا نيست. حتي مس هم نيست. حالا که سياه بخت شده بود، يادش رفت که چه بوده و حالا چه شده. حالا شده بود مثل يک شيشه. يک شيشهی شکننده که با کوچکترين نسيمي ميشکست.
***
از آن روز به بعد، تا چهل روز، کسی نديد که حياط خانهی اوزينمراد با صورت مثل پنجهی آفتاب آلتين، روشن شود. کسی نديد او از اتاقش بيرون بيايد.
عصر روز چهل و يکم بود که آن صدا را شنيد. وقتي صدا را شنيد، يكه اي خورد. مردي داشت او را به اسم صدا مي زد.
ـ آلتين!
بعد از مرگ شوهر، يادش نميآمد كسي او را به اسم صدا زده باشد. حالا هم كه او نبود تا صدايش كند. پس که بود آنکه صدايش ميکرد؟ صدا از بیرون اتاق میآمد. بلند شد و به بیرون دوید. به اطراف چشم چرخاند. همه جا سوت و کور بود. به قاب در حياط چشم دوخت. اما آنجا هم مثل هميشه خالي بود. نه شوهرش بود و نه آنهايي که گاه برای ديدنش از روستايشان میآمدند. همانهايي که روزي با چهرهی مثل پنجهی آفتابش، لبخند را بر چهرهي آنها نشانده بود.
باز هم همان صدا.
ـ آلتين!
صدا از سمت چاه میآمد. صدا، آشنا بود. صدای مردش بود. به سمت چاه رفت و نگاه به ته آن انداخت. هيچ نبود. فقط آب بود و آب. فهميد که توهم است. همانجا ايستاد و به آبی زل زد که مردش را گرفته بود.
ديگر كسي به اسم صدايش نزد و زن دلش گرفت. با خودش گفت كاش بود، حتي اگر به اسم صدايش نميزد و هر چه دوست داشت صدايش ميزد، ولي نبود. نبود كه صدايش بزند و اگر ميبود، اگر هم مثل پدرشوهر و ديگران به جاي اسمش تنها گلويش را صاف ميكرد، باز هم خوشحال ميشد. كاش ميبود و سايهاش را بالای سرش حس ميكرد. آنوقت مجبور نبود دائم به اين فكر كند كه بدون مردش، چه بايد بکند.
از آن روز به بعد، هر روز، وقت و بيوقت، اگر صدا را میشنيد يا نمیشنيد، ميرفت، ميايستاد بالاي چاه و نگاه به ته آن ميکرد. چاه هم هر روز، طعم شور قطراتی را که بر رويش میچکيد، میچشيد.
هر بار که صدا را ميشنيد، صورتش داغ ميشد. لب هايش را که ميسوخت، با لبهی چارقد ميگزيد و خيس عرق ميشد. کمي دو دل ميماند و بعد زود خود را جمع ميکرد و میدويد سمت رختخوابهاي خود و میافتاد روي تشک.
هر روز صبح نگاه پسرش به بالشی دوخته میشد كه خيس بود و آلتين حتي فكرش را هم نميكرد که پسرش بداند اشكهاي اوست كه آنجا را خيس كرده است.
***
صداي سرفههاي خشک را که شنيد، اول از همه، نگاه به اطرافش انداخت و با چشم به دنبال پسرش گشت. نبود. وقتي ميآمدند اتاقش و گلويشان را صاف ميكردند، مفهومش اين بود كه با او هستند و او بايد گوشهي چارقد را به دندان ميگرفت و سرش طرف آنها برميگرداند؛ سر تكان ميداد كه يعني «بفرمائيد! گوشم با شماست.»
او از همان زمان که شده بود عروس خانهی اوزينمراد، عادت كرده بود به اينکه به جاي شنيدن اسمش، صداي صاف کردن گلوي اين و آن را بشنود و سرش را بلند کند. صداهاي نامفهومي كه گاه از گلوي پدرشوهر بيرون ميآمد و گاهي هم از گلوي مادرشوهر، اسم او بود. عادت كرده بود به اين كه وقتي صداي نامفهوم پدرشوهر يا مادرشوهرش را ميشنود، سرش را بلند كند و نشان دهد كه متوجهي آنهاست.
آن روز آلتين خوابش نبرده بود تا با آن سروصدا بيدار شود. بيدار بود كه آن صداها را شنيد. شنيد كه پدرشوهرش چه پر سر و صدا گلويش را صاف کرد و پشت بندش مادرشوهر چه اشاره اي به او کرد که ساکت شد.
پيرزن نگاهش را به آلتين دوخت. گفت: «آمده ايم ببينيم چه تصميمی گرفتهای.»
پيرمرد نگاه به عکس پسرش انداخت که روی ديوار آويزان بود. گفت : «از قديم گفتهاند، زنی که بيوه میشه، چهل روز بعد مطلقه هست.»
پيرزن گفت : «حالا که ديگه سال آن خدابيامرز هم گذشته.»
آلتين ميخواست حرف بزند و بگويد حرفهايشان آزارش ميدهند، اما روبندي كه به لب داشت، نميگذاشت. با دست، قد پسرش را نشان داد و اشاره به خودش كرد كه يعني «فرزندم»، و بعد اشاره به بيرون كرد كه يعني «بيرون است»
پيرزن فهميد. گفت: «فهميدم. برو و بياور تا ببينم چه ميگويي.»
آلتين برخاست و رفت بيرون. پسرش داشت با چوب روي زمين، خانهاي چهارگوش با دودكش و ابر ميكشيد. دستش را گرفت. نگاه به چشمانش كرد. همان چشماني كه همه ميگفتند كپي برابر با اصل است و او وقتي نگاهش ميكرد، به ياد شوهرش ميافتاد. گفت: «بيا.»
پسر بلند شد. بارها اين را ديده بود و ديگر فهميده بود كه هر وقت مادرش ميآيد و او را با خودش ميبرد، بايد زبان مادرش باشد.
وقتي رسيدند، پدر و مادرشوهر هر دو نشسته بودند و پچ پچ ميکردند. تا او را ديدند، خود را کناری کشيدند. آلتين پسرش را کنار خود نشاند. توي گوشش گفت : «من اينجا مي مانم.»
پسر همين را به آنها گفت. مادرشوهر گفت : «خب. تا کي؟»
آلتين گوشهي چارقدش را با دندان محكم گزيد و هيچ نگفت. نه اينكه نخواهد بگويد. ميخواست. اما نميتوانست. نميتوانست به پسرش بگويد كه چه ميخواهد و چه نميخواهد. بايد با زبان خيلي ساده، در گوش پسرش چيزی ميگفت که بتواند آن را به مادر و پدر شوهرش منتقل كند.
اوزينمراد گفت : «تو آزادی. ميتواني بروي خانهي پدرت.»
آلتين باز هم خواست چيزي بگويد؛ اما نگفت و لب ورچيد.
پيرزن گفت : «البته فقط خودت. بچه همين جا ميماند.»
چيزي در دل آلتين شکست.
«کاش اينجا بود. کاش تنها نبودم.»
چشمهايش را بست. خواست بگويد : «ميروم.» اما نگفت. بيش از پيش در هم شکست. خودش هم نميدانست چرا. به پسرش نگاه کرد. دلش خواست به پدر شوهر نه، به مادر شوهرش بگويد : «تو هم که زن هستی و بايد بفهمي» اما نگفت. بغضش را فرو خورد و خيره شد به پسرش. آن که داشت مرتب، يک نگاه به مادر ميکرد و نگاهي هم به آنها که آن سمت ايستاده بودند. خودش را به سمت پسرش کشيد. گفت : «میمانم.»
و گفت : «نيامده بودم که برگردم.»
اين آخري را زير لب گفت. غير از خودش کسي آن را نشنيد. با نگاهش مادرشوهر را سبک سنگين کرد. خواست بداند که ميتواند حرفش را به او بقبولاند يا خير. زياد معطل نشد.
پسرش گفت : «مامانم می ماند»
مادرشوهر گفت : «ولی تو جوانی...»
آلتين ديد که کنار لبهاي مادرشوهر چين کوچکی برداشت و ريز خنديد. آلتين با چشمانی كه درشت شده بود و از بين چارقد بيرون زده بود، فهماند كه ناراحت است. فهماند از حرفي كه شنيده، رنجيده و انتظار شنيدنش را نداشته است. فكر هم نميكرد كه پيرزن نفهميده باشد منظورش از آن نگاه چيست. اما پيرزن يا نميفهميد و اگر هم ميفهميد و حدس ميزد، نميگذاشت بفهمد که فهميده است.
نگاهش را از چهرهي پسرش گرفت و از كنار در چوبي خانه، به چهرهي پيرزن سراند. قلبش تاب تاب ميزد. طاقت نگاه سنگين مادرشوهر را نداشت. نگاهش هي جابجا ميشد و دوست نداشت نگاهش روي چشمان سنگين مادرشوهرش بايستد كه ميخ ايستاده بود و نگاهش ميكرد. انگار داشت زير نگاههای او له ميشد. دل دل ميكرد كه اتفاقي بيفتد و صحبت چيزي ديگر پيش بيايد اما او داشت مرتب حرف ميزد.
ـ اگر بمانی، به خودت و جوانیات ظلم میکنی دخترجان. سرنوشت تو اين بوده. شايد اگر بروی سرنوشتت بهتر از اين بشه.
آلتين هيچ نميگفت و هر كس آنها را ميديد، فكر ميكرد لابد عروس ناشنواست که جوابش را نمیدهد و يا نابيناست که چين لب های مادرشوهرش را به هيچ میگیرد. اما هيچ كدام از اينها نبود و دل تو دل آلتين نبود. سرش را برد به سمت پسرش و دوباره آرام در گوشهايش گفت : «همين جا میمانم.»
به ياد صداي مردش افتاد که هر روز غروب از چاه شنيده میشد که به اسم صدايش میکرد. گفت: «میمانم تا صدای پسرتان را که صدايم میکند، بشنوم.»
اين را به خودش گفت. گفت تا دلش قرص شود و بگويد که میماند.
پسرش گفت : «مادرم میگويد که همين جا میماند.»
اين بار نوبت پدرشوهر بود که چيزی بگويد. کمی اين پا و آن پا کرد. بعد به جای اينکه به عروسش بگويد، رو به زنش کرد. گفت : «پسرم که بود، نمیگذاشت کار کنی. میگفت کارهای خانه به اندازهای هست که دستت به کارهای دیگر نرسد. اما حالا که او نیست، چه میتوانی بکنی؟»
هر چند داشت آن حرفها را خطاب به زنش میگفت، اما روی حرفش به آلتين بود. درست مثل اين بود كه كاسهاي آب داغ روي سر آلتين خالي كرده باشند، همانجا که روي نمد نشسته بود، جابجا شد. نگاه به پسرش انداخت که منتظر بود پاسخ مادرش را بشنود. آرام در گوشش گفت: «قالی میبافم. می مانم.»
بعد هم گفت : «تا گيسهاي سیاهم سفيد شوند، میمانم. میمانم و با کفن سفيد از اين خانه میروم.»
اين آخریها را در دل به خودش گفت. پسرش هم حتی نشنيد که چه گفت. بعد كه همه رفتند و ديگر همه جا خالي از صدا بود، زن هنوز داشت فكر ميكرد. پسرش بغض کرده بود. چشمان بادامياش، با ابروان كم پشتش، ياد شوهرش را در ذهنش زنده ميكرد. دستی به سرش کشيد. گفت: «نبينم گريه كني. خدا بزرگ است.»
لحظهاي بعد انگار كه ياد چيزی افتاده باشد، از خانه بيرون رفت. وقتي پایش را بيرون گذاشت، از صداي مادرشوهر و سوتي كه در سرش ميپيچيد، خبري نبود. رفت سر چاه. سنگي به داخلش انداخت. آب چاه، سنگ را بلعيد. فکر کرد، اما يادش نيامد آن چندمين سنگي بود که پس از عروسی به داخل چاه انداخته بود.
***
آلتين نشسته بود و داشت قالی میبافت. شب قبل شوهرش آمده بود به خوابش.
«خوب نيست آدم به مرده چيزي بدهد، اما اگر از مرده چيزي بگيرد، خوش يمن است.»
اين را از مادرش به ياد داشت. ولی نه چيزی به او داده بود و نه چيزی از او گرفته بود. هر چه کرد، يادش نيامد اين که نه چيزی بدهد و نه چيزی بگيرد، تعبيرش چه است. اما هر چه بود، تا صبح بی صدا گريه کرده بود.
در باز شد و کسی آمد داخل. هر که بود، با آن چشمان قرمز، نبايد سرش را بلند میکرد. بلند نکرد. پسرش بود. سايهاش را ديد که افتاد روي دار قالي. نگاه به پسرش نميکرد. نگاهش به سايه بود. سايه از حاشيهی دار قالی حرکت کرد و رفت طرف اتاق پدر شوهر. قبل از ورود به اتاق، سايه برگشت. آلتين نگاه سنگينش را حس کرد که به او دوخته شد. بعد پرده را کنار زد و رفت داخل.
خانه خاموش بود. صداي نوه و پدربزرگ از اتاق شنيده ميشد که داشتند آرام حرف ميزدند. آلتین بلند شد و بيرون رفت. بيرون گرم بود. سايهاش در آن گرمای هوا وا رفت. صداي ني چوپانی که سوز عجيبي داشت، از دور ميآمد. چوپان آواز نميخواند. فقط نی میزد.
آلتين سرش را پائين انداخت. جلوي چشمانش را بلور گرفت. چشمهايش به اشك نشست.