PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطره 1312



mahdi271
10-05-2009, 10:09 PM
انوش، عماد، حسین، پاشید دیگه. چایی حاضره ....د جنازه ها بلند شید زیر آفتاب میگندید ها !
سهراب لگدی به بالش انوش زد و ادامه داد:
- به جهنم! نون که سرد شد، الان ذغال سماورم خالی میکنم تو منقل ننه سکینه تا ناشتایی سرد کوفت کنین!
انوش را رویای دم صبح، بیدار و هوایی و دلتنگ کرده بود. دلتنگ خانهاش. سرش را بلند کرد. موهای ریخته روی متکا را که دید دلشوره به دلتنگیاش اضافه شد. متکا را تکاند و دستی به سرش کشید. چه تنک شده بود! خمیازه کشید و تنش را کش داد . دمر شد دستها را ستون تن کرد و شنا رفت.هربار که آرنج تا شدهاش صاف میشد عماد صدایی از خود خارج میکرد و حسین قاه قاه میخندید و میشمرد . به بیست و نه که رسید عماد از جا پرید " اوخ اوخ انگار . . . " پا برهنه از نردبان رفت پایین. حسین دلش را گرفت و روی تشک غلت زد و به انوش که دستهایش زیرسنگینی تن میلرزید گفت " لااقل تو کوتاه میاومدی خودشو خراب نکنه ." سهراب از حیاط رو به پشت بام فریاد زد : "خاک برسرتون که صبح جمعه مونو به گند کشیدین. بیاین پایین دیگه". صدای ریسه رفتن ننه سکینه از اتاقش شنیده میشد.
تا پسرها دور چاه وسط حیاط، دلو دلو آب بکشند و به نوبت آفتابه پر کنند، سهراب رختخوابها را توی چادر شب پیچید و رویشان حصیر کشید. توی اتاق بوی ذغال و چای و کماج شکمها را مالش داد. دور سفره لودگی عماد وغش و ریسههای حسین و سهراب حریف دلشوره انوش نشد. چای تلخش را برداشت رفت گوشهي اتاق زیر پنجره روبه حیاط، زانوها را بغل کرد و با پاکت سیگار اشنو سرگرم شد. نگاهش به یخدان فلزیاش بود و فکر میکرد . " اگه آقام زنده بود حتما" یه علاجی واسه موهام پیدا میکرد ". با زانو به سمت یخدان خزید. درش را باز کرد از زیر بقچههای لباس و کیسههای کوچک فندق و گردو که مادرش می فرستاد، دفتری قطور بیرون کشید. جلدش روکش پارچهای نیلی داشت . به یخدان تکیه داد و زانوها را جمع کرد و دفتر را در فاصله زانو و شکم خود قرارداد و ورق زد " خط من به آقام رفته" . ورق زد " کار جگر سیاه در بدن چیست ؟" ورق زد "درمان زخم اثنی عشر "به نقشهای رنگی اعضای بدن نگاه میکرد و به آنهمه حوصله و دقت پدر میبالید. ورق زد " خاصیت عرق یونجه در مردان و زنان " چند برگ را باهم رد کرد . " درمان نفخ شکم " به عماد نگاه کرد و ورق زد " علت و انواع کچلی" بدنش را کش داد و دراز شد و بسته سیگار را از آن سر اتاق برداشت و یک نخ آن را روشن کرد. همراه با دود سیگارتوی خودش رفت. آنقدر. . که دور شد. دور. . تا خانهشان . . . .
توی حیاط، لب پاشیر، آتیکه با آبگردان برنجها را توی سبدهای حصیری خالی میکرد و دخترکش مرغ و مرغابیها را کیش میداد تا نسوزند. خیال خانه پشت بخار آب داغ برنج چه ناپايدار و از عطر مربای بهار نارنج، چه شیرین بود. ته حیاط، آقا در اتاق " دواجا" بالای سر دیگهای بخار قطرههای سرد شده را میچشید و گل آقا هیزم زیر دیگها میگذاشت .. . نوای تنبک و کف از اتاق پنجدری خانوم، در هوای معطر و شیرین حیاط، اهالی عمارت را نه در حال کار که انگار در رقصی شادمانه میجنباند .
خانوم آراسته و بزک کرده روی صندلی لهستانی نشسته بود و تنبک میزد. زنهای آشنا و فامیل دور تا دور اتاق تکیه به مخده داده و کف میزدند و مشتی مسیح نوکر سرجهازی خانوم، شلیته پوشیده و وسط اتاق قاسم آبادی میرقصید. سکههای دوخته به دامن شلیته با هر چرخش غوغایی به پا میکرد. . . .
- هی انوش کجایی؟ گر شدی. کر هم شدی؟ .
سیگار لای انگشت انوش به ته رسیده بود. از پنجره به حیاط پرتش کرد .
- چی میخونی اینطور رفتی هپروت .
- حالا امروزکه نوبه منه هر گندی دلتون میخواد به خونه بزنین ها .
سهراب گفت و به حياط رفت و ته سیگار را برداشت و برگشت. چشم انوش روی کلمات کتاب میدوید. حسین گفت:
- نیگا . . . به یه ورشم حسابت نکرد .
سهراب سفره را جمع و پیچ دو طرف سماور را باز کرد و قسمت پایین آن را به حیاط برد. ذغالش را در ذغالدان اتوی چدنی خالی کرد. وقتی برگشت اتاق، عماد و حسین کنار انوش نشسته بودند و روی کتاب سرک میکشیدند. پرسید:
- چی میخونی ؟
سماور را روی میز گوشه اتاق گذاشت شعله چراغ سه فتیله را پایین کشید نگاهی به آب قابلمه روی آن انداخت، چهار استکان برنج توی سینی مسی ریخت و کنار بقیه نشست .
- دستنویسه ؟ چه خطی! خودت نوشتی؟ نه . . . قدیمیه از جلدش پیداست .با توام . . .هوی . . .
عماد گفت :
- این که آدمیزاد نیست، دیوه. شنواییش تو موهاش بوده که ریخته .حالا نیمه کره . هر صدایی رو نمی شنوه . فقط صداهای بلند . . .
خودش را یکور کرد و زور زد. حسین قاه قاه خندید و دراز شد سهراب سینی را از پای حسین دور کرد و لندید .
- خفه شی که خفمون کردی . معلوم نیست تو این هیکل ریغونه چقدر باد جمع شده که تمومی هم نداره. آخه هنرمند اینقدر گوزو میشه ؟
حسین گفت :
- هنرش به همینه دیگه از بالا فلوت میزنه از پایین شیپور! با هر دو هم اشک آدمو در میاره .
انوش از کتاب کنده شده بود و نگاهشان می کرد . چشمهای ریز وتنگش پر بود. ورق زد و گفت :
- چند صفحه هم در بارهي درمان نفخ شکم نوشته .
عماد گفت : کی ؟
حسین پرسید : شفای ابن سیناست ؟
سهراب گفت : واسه موهات میخونیش ؟ مگه نگفتی ارثیه .
انوش جواب داد : بدجوری میریزه . نوشته هیچ درمونی هم نداره .
عماد پرسید : کی؟
حسین گفت : شاید یه راهی باشه .
انوش کتاب را بست. با دست جلدش را نوازش و پا ها را درازکرد و از زیر ران گوشتالوی حسین پاکت سیگار را بیرون کشید. حسین کنار انوش به یخدان تکیه داد .
- کتاب کیه ؟
- آقام .
عماد دستش را دراز کرد و گفت : ببینم!. . . فکر میکردم فقط دارو گیاهی میفروخته . . پس باسواد هم بوده!
- طبابت میکرد. توشهرکوچیک ما همه دکترصداش میکردند . لازم میشد جراحی هم میکرد. وقت دنیا اومدن من دو روز مادرم درد میکشیده تا بالاخره مجبور شده خودش شکم مادرمو باز کنه و بیرونم بکشه . ببینین چطور تکه تکه از بدن انسان رو تشریح کرده و نقششو کشیده .
کتاب را ورق زد و جا به جا صفحات ونقاشیها را نشانشان داد .
حسین داد زد : صبر کن صبر کن. برگرد عقب. اون چی بود؟ بچه دان؟ بذار عکسشو ببینیم.
انوش ورق زد. به صفحه "علت های ریزش مو" رسید. نشانشان داد.
- ببین چقدر دقیق توضیح داده. حیف شد. . . کاش میدیدید چه جبروتی داشت. روی اسب که مینشست انگار رستم توی شاهنامه. رعایا دنبال سرش صلوات میفرستادن.
- ارباب بود ؟
سهراب گفت : اینا هفت پشت ارباب بودن و هستن . اما این دراز بی عقل آمده تو این اتاق کاهگلی سکینه خانوم همخونه ما رعیت زاده ها شده تا نمیدونم چی رو به کی ثابت کنه. درسهای دانشسرا شده نونش، شاهنامه و حاقظ قاتقش و حزب جوانانم عشق و حالش .
حسین نیشگونی از پهلوی انوش گرفت : اگه جلسات حزب عشق و حالشه لابد شب جمعهها تو خونه سیمین رشتی فراز و نشیب های سیاست را در طول و عرض و بالا و پایین دنیا بررسی و تحلیل میکنه!
هر چهار تا خندیدند. انوش کتاب را توی صندوق گذاشت و خواند:
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
سهراب برنج را خالی کرد توی قابلمه و رفت حیاط بشوردش . لب چاه ننه سکینه رخت پسرها را که روز قبل درگرمابه میدان تاجرالممالک عوض کرده بودند، توی تشت چنگ میزد. پیراهن، شلوار، زیر پیراهن، جوراب، دستمال . . . فقط زیرشلواریها را خودشان میشستند، به حکم شرم از رویاهای به بلوغ رسیده شبانهشان .
سهراب قابلمه برنج را روی چراغ والور گذاشت. یک قاشق نمک توی آن ریخت و ادبیات فارسی را از کیف چرمی سیاه خود بیرون آورد. انوش از لا به لای کتابهای روی رف، زبان فرانسه را بیرون کشید و نشست و بازش کرد. عماد برای سهراب رسم میکشید . حسین تاریخ میخواند .
انوش اما کلافه بود. کلمات را نمیخواند. فقط میدیدشان. هنوز در خانه پدری پرسه میزد. کتاب فرانسه را بست. بلند شد حافظش را برداشت. سیگاری گیراند و خواند. پک زد و بازهم خواند. کلمات به دلش نشست، کشیده شد روی لب و زمزمه شد. از هرم نفس گرم که گرفت پا کشید همه اتاق را چرخ زد و توی گوش دیگران خوش نشست .
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد. . .
عماد کاغذ رسم و مداد و خطکش را کنار زد. از پشت متکا فلوتش را بیرون کشید و زیر لب نشاند و دمید .
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش . .
حسین کتابش را بست .
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم . . .
سهراب بلند شد. پارچه سفید گلدوزی شده جلوی پستو را کنار زد. یک بطری و چهار استکان را توی سینی گذاشت وکنار انوش نشست .بطری را خم کرد و تا نیمه استکان ریخت . وهمه اینها را آنقدر آهسته و آرام انجام داد که انگار در حرارت آمیزش موسیقی و کلام، تاب برمیداشت و چرخ می زد.
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد . . .
انوش خواند و خواند، عماد دمید و دمید و نواخت. چشم یکی خیس شد، تار شد و کلمات خواجه را درهم پیچاند و آن یکی از نفس افتاد. استکانها خالی شد. دور دوم را حسین ریخت، دور سوم عماد. دور چهارم انوش استکانها را پر میکرد که سهراب گفت : پرشون نکن. چته امروز؟
- دلم هوای خونه رو کرده . آقامو .
حسین گفت : ازش برامون بگو .
عماد استکانش را بلند کرد : "به سلامتی آقات ".
انوش استکانش را سرکشید. سهراب استکانش را سرکشید. حسین یک قلپ را به سختی قورت داد و بقیه را در سینی گذاشت. همانقدر بس بود تا روح را در تن ترد و تازه سالشان، رقیق وسبک کند. خون مست، داغ و روان در تمام تن دوید. چشمها را الو داد و شقیقهها با آهنگ تند قلبهاشان کوبید.
- آقام بزرگ بود. خیلی بزرگ. مخصوصا" به چشم من که به قول همه زنگوله پای تابوتش بودم. نه واسه اینکه ارباب بود. بزرگیش تو این بود که توی خونهاش همه راضی بودن. اما من قبل از اینکه یاد بگیرم چطور از اونهمه خوشبختی لذت ببرم از دست دادمش .
روی پهلو دراز کشید و آرنجش را روی زمین و کف دست را تکیهگاه سرقرار داد. از لای چشمهای نیمه باز کودکیش را برانداز کرد. .
- هنوز شش سالم تموم نشده بود که کشتنش . .
- کشتنش؟ چرا؟
- پاییز خیلی سردی بود و روی حوض کاملا" یخ بسته بود. اون شب از پشت شیشه اتاق دیدم رییس شهربانی با نوک پوتینش کوبید زیر شکم آقام و پرتش کرد تو حوض یخ زده حیاط. نمیفهمیدم داره چه اتقاقی میفته و چرا، ولی اون حروم زاده رو خوب میشناختم. چند شب قبلش تو مهمونی خونه پسر خاله مادرم که اون موقع فرمانداربود، دیده بودمش و از سبیلش ترسیده بودم. اون شب هم از ترس زبونم بند اومده بود تا وقتی ایران خواهرم اومد و بغلم کرد برد رو ایوون و دوتایی زار زدیم. ما زار میزدیم، مادرم تهدید و گل آقا التماس میکرد و اون بیشرف با ته تفنگ آقام رو وسط آب و یخ فشار میداد که "تا جاشونو نگی نمیذارم بیای بیرون" .
- جای کیا رو ؟
- جنگلیا . گل آقا میگفت بعضی شبا یه تفنگچی میومده در خونه که به نعل اسبش نمد میبسته . آقا رو همراهش میبرده بالا سر زخمیا تو جنگل و بعد چند روز خسته و ژولیده و بیصدا برمیگشته. اون شب آقام اولش حاشا کرد ولی یکی رو همراه آورده بودن که راپورت داده بود آقام تو جنگل مداواش کرده. وقتی دید شاهد زنده داره، گفت " منو با چشم بسته میبردن و میآوردن. کجا؟ نمیدونم." اگه فرماندار نرسیده بود شاید همون شب آقام تو حوض تموم میکرد. ولی به اشاره مادرم، داداش کسری از در عفبی اندرونی رفت و آوردش. خوب یادمه . . . یه شنل چرمی روی لباس خونه پوشیده بود و با سرپایی میدوید. یکسر رفت سر حوض، رییس شهربانی را هول داد عقب، خم شد و بازوهای آقام رو گرفت کشید بالا .
- پس اون شب نمرد!
- نه. یکماه به زور دوا درمونای خودش و تروخشک کردنهای اهالی خونه، توجا موند. ولی ذات الریه کار خودشو کرد. بعد دوازده سال، وحشت اون شب و نعرههای اون مادر سگ از یادم نرفته.
- هنوزم رییس شهربانیه؟
انوش نفس بلند و سبکی کشید. طاقباز شد، چشمها را کامل بست و گفت :
- گل آقا میگه "بیست و دو روز بعد، قزاقها از جنگل که برمیگشتن، جنازشو روی اسب آوردن جلوی شهربانی. پشتش از دوازده جا سوراخ بوده ". . . .
عماد ته استکان حسين را سرکشید. با پشت دست دهانش را پاک و سینهاش را صاف کرد. صدایش را به سر انداخت " مرغ سحر ناله سر کن . .

ننه سکینه دوید حیاط : " این کته تو ذغال شد که سهراب جان" .