PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : وقتی دو تا بوق می زنیم



mahdi271
10-05-2009, 10:05 PM
دستت از رو دنده سُر ميخورد رو پاهام. مثل اره جلو و عقبشان ميبري. انگار پايِ چپم كنده ميشود و ميافتد كفِ ماشين. اوايل فقط قرار بود تا جلوي خانه برسانيام، هنوز هم قرارمان همين است.
شنيدي كه گفت: موقع برگشتن كشك بخر.
ميخندي: به من، به سفارش مادر، به كركهاي تيز و كوتاهِ پشتِ لبم. نگاهت به جلوست و ميگويي: خُب؟
ميگويم: بايد كشك بخرم.
تو فقط هوس آش رشته ميكني، همين، ولي من ميدانم بايد زودتر برسم خانه.
هردومان شنيديم كه گفت: زود بيا تا سرد نشده روشون شكل بكش، نعنا و سير داغ هم هست.
حواست به جلوست، ولي نگاهم ميكني. هنوز تو نگاهت «خُب» داري.
ميگويم كه رويِ آشها را بايد خودم تزئين كنم. فقط من بلدم رو آشرشته، پروانة خالدار بكشم. كفِ دستت رو برجستگي دنده ميرقصد. دستت سُر ميخورد رو پاي چپم. همه تماشات ميكنند. اصلاً نشستهاي تو ماشين فسفري رنگت كه تماشات كنند. نه! تو فقط ميخواهي من را تا خانه برساني.
پشتِ ميزت نشسته بودي وقتي صداش بلند شد: چند صفحه از كتاب را جا انداختهايد خانم، آن هم براي بارِ چندم!
حوصلة اين حرفها را كه نداري. فقط ميخندي: به من، به آقاي وطني رئيس انتشارات و به كيفم كه پر از كاغذ و خودكارهاي رنگي و دستمال كاغذي است.
ميگويي: با آقاي وطني صحبت ميكنم. نگران نباش. دندهرو تو عوض كن.
دستِ من كه از روي دنده سُر نميخورد، پس چرا؟ لابد منتظري! انگشتهات رو فرمان چرمدوزيشده ضرب گرفتهاند. بله! منتظري. نه! رفتارت را ترجمه نميكنم، من فقط كتابهاي دسته سوم روانشناسي عمومي را ترجمه ميكنم. پخش ماشين كه خاموش است، پشت ترافيك هم نماندهايم: رقصِ انگشتهات... هميشه ميترسم. ميترسم وقتي منتظري بخوري اين طرف و آن طرف و ماشينِ فسفريرنگت غُر بشود، آن هم به خاطر من كه زودتر برسانيام خانه!
گفتم بودم كه: طلا دوست دارم، طلاي زرد.
نميدانم مدام ميپرسي كه سليقهام را عوض كنم يا ميخواهي به چيز ديگري برسي؟ سوري گفته بود نگو؛ «اين طوري فكر ميكند ميخواهي تلكهاش كني.» سوري اشتباه ميكند. آن وقتها هم كه با اتوبوس ميرفتم خانه، طلا دوست داشتم، طلاي زرد. سوري مدام اشتباه ميكند. تو فقط ميخواهي برسانيام خانه. خانه كه نه، تا سرِ خيابان. بعد دو تا بوق ميزني، يعني خداحافظ، سرت از راست به جلو ميچرخد و پلك كه ميزنم ديگر نيستي، همين. ولي تو ماشين، كنارم نشسته بودي وقتي گفتم «قبول.»
من هيچوقت به سوري نگفتم دوستم داري، آن هم هفتهاي سه بار. حتي به خودت نگفتم وقتي ميبينمت، پروانه كشيدنم ميگيرد. پروانه كشيدن را سوري يادم داد. ديوارهاي دانشكده پر بودند از پروانههاي من و او، ولي او حالا اصلاً پروانه نميكشد و مدام اشتباه ميكند: طلا هم كه بهت بده، ارزششُ نداره! مرتيكة يوبس... ولش كن پيريرو!
به گمانم سوري نميداند زنها عاشقِ مردهايي هستند كه ميرسانندشان تا جلوي خانه يا سرِ خيابان، بعد دو تا بوق ميزنند يعني خداحافظ. و اين را فقط خودشان دو تا ميدانند.
ميداند كه خريدهام، فوري ميگويد: بموقع رسيدي! كشكُ بده به من.
قبلاً به مادر گفته بودم تو كه مسيرت با من يكي نيست، ميرسانيام تا سرِ خيابان.
مادر ميگويد: زمستون هم هوا سردِ هم زود تاريك ميشه، خدا خيرش بده، چه آدم خوبي! بايد رو آشها شكل بكشي... بايد از خجالتش در بياي... زود باش... سرد ميشن!
به سوري گفتم، به مادر كه نه! به خودت هم گفته بودم: قبول، تو ماشين.