PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : همه اندامش سوخته بود



mahdi271
10-05-2009, 07:23 PM
با يکي از رفقاي قديمي ام ملاقات کردم. رفاقتي که خالي از ابهام نيست. و ملاقاتي که خالي از ابهام نيست. بر فرض که اسمش وحيد بود. شايد هم فرهاد. البته نام افراد خالي از ابهام نيست. اما وحيد با بيست سال پيش که پشت يک نيمکت بوديم، خيلي تغيير کرده بود. مبهم شده بود. اين همان وحيد نبود که من ميشناختم. هم بود و هم نبود. بود! اما با ابهام. سيگاري آتش زد. نخي هم به من تعارف کرد. سيگار را از دستش گرفتم و نگرفتم. هم گرفتم و هم نگرفتم. چند کام که از سيگار گرفت و با شدت بيرون داد سرفهاي کرد. و بعد، چهره اش تغيير کرده بود. نسبت به چند دقيقه پيش تغيير کرده بود. سياه شده بود. مبهم شده بود. وحيد بود. اما نبود. چهره اش کم کم وضوح کمتري مي يافت. تار شد. آن قدر تار و مبهم شد که ديگر با دود سيگاه يکي شد. اندکي بعد سرفه اي کرد. سرفه اي که انگار، خبر از جوشش بي انتهاي گندآب ته حلق آتش فشان کهنه اي مي داد که همين فردا فورانش بود. سرفه اي کرد و نکرد. و بعد از سرفه، چهرهاش از پس دود سيگار نمايان شد. چهره اي شبيه به وحيد. نه وحيد بيست سال پيش. وحيد چند دقيقه پيش. کمي هم شبيه آيدا بود. کمتر شبيه فرامرز و کمتر از آن فرهاد. شبيه همه شان بود ولي کمتر و بيشتر وقتي کسي را ملاقات مي کنم؛ ملاقاتي که خالي از ابهام نيست؛ به همه کساني که مي شناسم و نمي شناسم شبيه هست و نيست. قدري هست و قدري نيست. همه دخترهايي که دور اين کافه مي پلکند و از دم سرو گوششان مي جنبد، مادرم هستند. هستند و نيستند. مي توانند باشند يا نباشند. و هرکس ديگري مي توانند باشند يا نباشند. حتي مي توانند دختر باشند، يا نباشند. کسي نگرفته تک تکشان را لخت کند تا مطمئن شود. اگر هم کرده باشد کسي شاهد نبوده که اطمينان دهد. و اگر هم بوده باشد، معلوم نيست هردوشان مست لايعقل نبوده باشند.
وحيد را مي گفتم. تغيير کرده بود. البته به نظرم وحيد نبود، فرهاد بود. همانطور که با هم در تلاطم ابهامات ريز و درشت غوطه مي خورديم و خوش بوديم صداي مهيب سيلي ميز کناري، آرامش عميق دو نفره مان را در هم شکست. صدا، از ميز کناري بود و نبود. بود! اما از ميزروبرويي هم بود. همين طور از ميز پشتي. يک روز که مدرسه ام دير شده بود؛ وقتي دبستان مي رفتم؛ بعد از التماس و درخواست بي حد و اندازه، ناظم مدرسه راضي شد که به جاي شلنگ يک سيلي بزند و رهايم کند. خيلي شلوغ و بازيگوش بودم و مدام از مدير و ناظم و معلم و فراش، کتک مي خوردم. جذابترين موردي که خاطرم هست تنبيه شدم، نيم ساعت تمام يک پا و دو دست بالا کنار کلاس ايستاده بودم. براي کسي مثل من با آن همه شور و اشتياق، نيم ساعت بي حرکت ماندن خيلي سخت بود. درک مي کنيد؟ آن همه شلنگ و چوب و خط کش که خوردم يک طرف، سيلي آبدار و محکم ناظم يک طرف ديگر. دفعه اول و آخر بود اما چنان برق از کله ام پريد که هنوز فراموشم نشده.
با صداي پر نهيب سيلي، فرهاد که بدجور در خلسه فرو رفته بود از جا پريد. سيگار از دستش افتاد. خاکستر سيگار روي شلوار سرمه اي چروکش ريخت. انگار همه شلنگ و چوب و خط کش هايي که خورده بود يکباره از خاطرش گذشت. سراسيمه با پشت دست روي شلوارش کشيد و سرفه اي کرد. صداي زنگ، صداي ضرب قاشق و چنگال پشت ديگ مسي، صداي خرد و خاکشير شدن ليوان کريستال فرانسوي يا صداي انفجار هسته اي هيروشيما بود نه سيلي! گويي که بمب در کرده باشند، و هرکه گريخت زنده ماند، از پشت ميز بيرون پريد و با عجله به سمت در دويد. پيش از آنکه داد بزنم «هوي! کجا؟؟…» ناپديد شد. من ماندم و پاکت سيگار خالي و جاسيگاري انباشته و، ميز کناري. «اول پسره به دختره يه چيزي گفت. بعد دختره به پسره يه چيزي گفت. نمي دونم چطور شد که يه هو، دختره برگشت زارپي گذاشت تو گوش پسره. تا ما اومديم بجنبيم همه چي رو به هم ريختن. پسره انگاري رزمي کار بود، دختره رو داد دم لقه. نامرد بد مي زد. بعد ملت ريختن وسط و … جدا بازي و از اين حرفا.» همينطور که ذرات ميکروسکوپي کريستال را با جارو جمع مي کرد، مغز من را هم با زبان به جارو گرفته بود و مزخرف مي گفت. من خودم نزديک بودم، ديدم که دخترک رزمي کار بود و صيغه جفتک صرف مي کرد. از اين گذشته علت شروع دعوا را هم ديدم. پسرک پايش را از کفش درآورده بود و با دو انگشت؛ که به حد کافي از هم فاصله داشتند؛ ساق پاي نفر جلويي اش را نيشکون مي گرفت. طرف دو سه مرتبه تذکر داد اما مي شنيد که او نيست و مورچه ها هستند. تا اينکه طرف فحش بد داد و او، سيلي محکمي به گوشش خواباند. آن قدر محکم که تمام درد و اندوه سيلي ناظم مدرسه را تلافي کرده باشد. شايد خيال کرد که ناظم مدرسه است. البته حق داشت، چون، درست همانطور تذکر مي داد و تهديد مي کرد. حتما بچه همان ناظم نامرد مدرسه بود که در بچگي به خاطر دير رفتن به گوشش سيلي زده بود. همه محتويات ريز و درشت ميز را بر سر همديگر خرد کرده بودند. يکيشان با دماغ شکسته و ديگري با بدن به هم کوفته، بدون اينکه نه هزينه خرابي ها را بدهند و نه خوراکي ها، دم بر کول محل را ترک کردند. يک روز که شيطنت کرده بودم، به خاطر نيشکون گرفتن پاي نفر جلويي با انگشتان پا مجبور شدم نيم ساعت يک پا و دو دست بالا کنار کلاس بايستم.
وقتي لنگان لنگان بدن کوفته و مشت و لگد خورده اش را به ديوار مي کشيد و پيش مي برد اشک سردي در چشمانش حلقه زده بود. مي خواست از درد فرياد بکشد اما تصور دماغ شکسته دشمن آرامش مي کرد. دماغ تازه عمل کرده اي که حالا مثل بادمجان بم سياه و کبود شده بود. لحظه اي لبخند به گوشه لبش خزيد اما از شدت درد نتوانست بخندد. «انصاف نيست! چون من ساق پايش را نيشکون گرفتم بايد اين همه کتک بخورم؟ بايد نيم ساعت کنار ديوار بايستم؟ در دين هم گفته اند. مادر بزرگم هم مي گفت. يک ضربت در مقابل يک ضربت! تو هم نيشکون بگير. چرا مثل الاغ کل محمد جفتک پرت مي کني؟ همينطور که ميگذرد زمانه بي انصاف تر مي شود.»
صداي داد و فرياد آيدا از پشت در حمام تمامي نداشت. مدام با مشت و لگد به در مي کوبيد و التماس ميکرد. حتي صداي مو کندن هايش را هم مي شد شنيد. آيدا زن مهرباني بود. هرگز از هيچ گونه فداکاري و دلسوزي دريغ نکرد. اين وسط من بودم که بي وفا و قدر نشناس و کم توجه بودم. براي لحظه اي چهره نااميد و درمانده اش جلو چشمم نقش بست. درون آينه. درست جاي تصوير مبهم فرهاد. با موهاي ژوليده و چشمان وق زده سبز رنگ. انگار مي خواست در اوج نا اميدي صدايم کند. حتي لب پايينش را هم براي ادا کردن واوِ اول اسمم گاز گرفته بود: «وَح...». اما به لمحه اي نکشيد که جايش را به تصوير بي رنگ و روح فرهاد داد. و فرهاد، درست مثل زماني که پشت يک نميکت بوديم با ابروان در هم کشيده و چشمان ريز کرده نگاهم کرد. سال سوم نظري بوديم که هردومان سيگاري شديم. تکيه کلامش شده بود «آتيش داري؟». با صداي خشک و خش دار مثل سنگ آسياب. معدل ديپلمش چند صدم از بيست کم داشت. تخم جن نابغه بود. وقتي مرد بر طبق وصيت مدرک ديپلمش را همراه جسد قناص و چکش خورده اش داخل گور گذاشتيم. دلم براي راننده کاميوني که زيرش کرده بود مي سوخت. اواخر عمرش چنان خراب و لکاته شده بود که هيچ فرقي با مرده نداشت. چه اينکه بخواهند به خاطرش ديه هم بگيرند. آدم نعشه نسناس که جز دود کردن و سرفه کار ديگري نداشت و حالا، مثل جن بو داده آمده که به خيال باطل، با قيافه گرفتن ها و چشم چرخاندن هايش نهيبم بزند و ملامتم کند.
ـ «عملي! ديگ به ديگچه مي گه روت سياه! حيف که جز تصوير تار داخل آينه چيزي نيستي وگرنه دماغ واست نمي ذاشتم. فريماه که يادته؟ همون دختر زرزروي ناظم مدرسه. دماغش درست نشد که نشد! اونم چي؟ به ناز شصت حاجيت. همچين بادمجوني واسش کاشتم که تا عمر داره آينه جلوش زار بزنه. ها ها ها ...»
فرهاد، آخرين سيگار را آتش زد. «لامصب! دو ساعته عين چوب سفت مي شه. سيگارم سيگاراي قديم…» آدمي که در عرض دو ساعت يک پاکت سيگار را تمام کند، عاقبتش بهتراز اين نيست. اصلا آدم نيست! همين مي شود که سرفه هايش زمين را مي لرزاند. سرفه کردن همانا و زلزله هشت ريشتري شاه عبدالعظيم همان. عينکش را از روي ميز برداشت و به چشم زد. عينک کائوچويي دسته شاخي که سرتاسر شوره زدهبود و رنگ و روي نزارش حاکي از عمر خيلي طولاني بود. چشم در چشم خودش دوخته بود و با دسته عينک دماغش را پاک مي کرد. با هر کامي که از سيگار مي گرفت عجيب تر مي شد. با کام چهارم و پنجم دماغش به سمت چپ صورتش حرکت کرده بود و لب هايش درست مثل برگه هلو که خشک شود، چروک شده بود و تا روي لثه هايش جمع شده بود. و با کام هاي آخر تقريبا نصف صورتش بخار شده بود و ديگر نبود. حتي قسمتي از جمجمه اش هم نبود. مغزش که از پس شکاف عريض روي سرش پيدا بود به شدت سياه و مچاله شده بود. دود تند و تيز سيگار از نوک زبان تا کنه آخرين کيسه هاي هوايي اش را ميسوزاند و ذغال مي کرد. معده اش با روده هايش به هم مي پيچيد و زانوانش به سرعت ترسناکي مي لرزيد. جريان ملايم باد از شکاف جمجمه به درون مي خزيد و با سرانگشت نوازشگر خود گوشه و کنار مغز سوخته و مچاله اش را مي ساييد و پودر مي کرد و با خود پخش مي کرد. و اسيد (1) که در جايجاي تن نحيف و درون سوخته اش نفوذ کرده بود، مي سوزاند و مي سوزاند و مي سوزاند. آخرين کام را از آخرين سيگارِ آخرين لحظاتِ سرد و گرمِ اسارت گرفت و ته سيگار را روي زمين انداخت. اما ديگر چيزي از وجودش براي سوختن و خاکستر شدن باقي نمانده بود جز چشمان خمار پشت عينک ته استکاني.
وقتي عينک را از جلو چشمم برداشتم هوا تاريک شده بود. آيدا که از سر و کله کوبيدن خسته شده بود، تکيه اش را به ديوار راهرو زده بود و غش کرده بود. صداي چک چک آب از اعماق آشپزخانه با صداي پاورچين سوسک هاي حمام سمفوني چهارم اجرا مي کرد. و آب وان به رنگ رويايي و بي پايان شفق درآمده بود. فرهاد که دوباره به شکل وحيد درآمده بود از درون آينه لبخندي زد، و با لبه آستين عرق روي پيشاني اش را گرفت. عرق سردي که در چاله چوله هاي ريز و درشت پوست خشکيده اش مي ماسيد و خبر از افت فشار شديد مي داد. فشارش همينطور کم و کمتر شد تا به صفر رسيد. نعش نحيف و نزارش فرش زمين شد و هياهوي خاکستر سيگارِ کف زمين هوا را کدر کرد.
آيدا پس از تلاش بسيار موفق به شکستن در شد. چند لحظه اي مات و مبهوت به صحنه خيره ماند و بعد. همسايه ها از صداي ضجه و فغان به کوچه ريختند.