PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مسافرخانه



mahdi271
10-05-2009, 07:20 PM
از در "مهمانپذير سيادت" که وارد ميشدم چشمم افتاد به اعلان کوچک و بدخطي چسبانده به چارچوب در: "به يک کارگر ساده نيازمنديم." در، پشت سرم در رفت و آمد، تاب ميخورد. از دو پله بالا و کمي به چپ رفتم. ميز رسپشن خالي بود و مادر و دختري - انگار- ايستاده بودند منتظر. دست را تکيه دادم به پيشخوان رسپشن. زيرچشمي نگاهي کردم به زن جوان که بين من و مادرش ايستاده بود. از انحناي بيني اش شناختمش.
- مامان بشين.
اين را گفت و زن مسن و کمي چاق با کيف دستي بزرگش آنطرفتر نشست روي يکي از چهار مبل روبروي تلويزيون. چهره اش مات و بيحالت بود. براي ديدن تلويزيون بيشتر به طرف زن جوان برگشتم. بازي اينتر و يوونتوس را نشان ميداد. حالا رو به نيمرخش نگاه ميکردم. لاک ناخنهايش همانطور آلاپلنگي و چند رنگ بود. هميشه مثل دخترهاي چهارده ساله لاک ميزد. ناخنهايي مثل پرچم روي آن انگشتهاي کشيده و کاري.
- سال نو مبارک.
- سال نو تو هم مبارک. ديره ولي. هيجده روز گذشته.
- مانتوت چروک ورداشته.
- توي راه بودم. دوازده ساعت يه تيک. تو هنوزم اول عيب آدمو ميبيني؟
- نه. عيبي نداره. چروکه فقط. همين.
مدير مسافرخانه از در کوچکي چند قدم آنطرفتر پيدا شد وداد کشيد: "علي!" پيشدستي کردم و بي هيچ حرفي شناسنامه ام را زودتر دادم دستش. مردي بود حول و حوش 60 تا 65 ساله با موهاي ريخته و قامتي ريزنقش اما تروفرز. انگار تنها کاري که برايش مناسب است شمردن پول است. بعد از اينکه يک بار ديگر گفت "علي!" و شناسنامه را ديد، پرسيد:
- اصفهان؟
سرم را به نشانه ي تاييد تکان دادم.
- دروغگو. تهراني، نه؟
(دروغ نگفته بودم. سرم را فقط تکان داده بودم.)
- همينجا زندگي ميکنم هنوز. خونه شلوغه، اومدم چندتا کار عقب افتاده رو تموم کنم.
- تو همون موقعش هم مرد زندگي نبودي. چندتا؟
- ...
- چندتا بچه؟
- دوتا. دختر.
لبهايش همانطور مثل سابق خط مشخصي روي صورتش بود، با انحناي ملايم لبه هاي هر دو طرف به بالا. رژ لب کدر. اولين بار که چهره اش را ديدم لبها به يادم ماند. چند روزي بعد کاملا قيافه اش را فراموش کرده بودم اما لبهايش در ذهنم مانده بود. موهايش از دو طرف حلقه اي از زير روسري بيرون آمده بود. حرفش را ادامه داد:
- من هر وقت يادم به اون وقتاي تو مي افته فکر ميکنم بايد کشيش ميشدي. اونم کشيش کاتوليک. پشيمون نيستي که طلبه نشدي؟
خودش هم مدتي همان دوره ي دانشجويي پا را کرده بود توي يک کفش که ميخواهد در حوزه ي علميه درس بخواند. با آن خانواده ي لامذهب. ميخواست يک جور بکَند از گذشته و خانواده. جلوش را گرفته بودم. گونه هايش همانطور استخواني بود و برجسته. و لحن صدايش همان ظرافت بچگانه و آرامش گول زننده را با خودش داشت. پنج دقيقه اي بود که اينتر يکسره حمله ميکرد. پرسيد:
- از کارات يه خبرايي مياد اونجا. کتاب تازه اي زير چاپ نداري؟
توي سلف دانشکده نشسته بود. عصباني. پرسيدم چه خبر شده، گفت: "سه تا از دانشجوها را خواسته اند براي کميته ي انضباطي." نميدانست يکي از آن سه تا منم. گفتم: "شما رو هم خواستند؟" گفت: "نه. مگه حتما يه بلايي بايد سر خود آدم بياد تا تکون بخوره؟" با آن ظاهر آرام، طبع صفراوي اش غافلگيرم کرد. چشمهايش هميشه انگار از چيزي مطمئن است آرام به هم ميآمد اما وجودش يکپارچه "نه" بود به هرچه عرف و عادت. با لبخندي گفت:
- تو هنوزم وقتي باهات حرف ميزنن ميري توي هپروت؟
گفتم:
- تو چيکار ميکني؟ مينويسي هنوز؟
- نه. از وقتي از تهران رفتم ميلم نميکشه بنويسم. تو چي؟ ترجمه هات رو خوندم همه ش رو. اون مقاله هاي مربوط به الهياتت هم خوندم چندتاش رو.
- اون موقع مقاله هاي خوبي مينوشتي.
- تازگي کاري نکردي؟
- معلمي ميکنم توي يه دبيرستان. بينش اسلامي درس ميدم. ترجمههامم آخريش نامههاي عاشقانهي "کييرکهگارد" بود.
- اِ... بهش نمياد نامهي عاشقانه هم نوشته باشه. با همون نامزدش که حلقه رو براش پس فرستاد؟
- آره. خود "کييرکهگارد" پس فرستاد. بر اساس يک رسم چيني.
- ميدونم . ولي اين کتابت رو نديدم.
- نه، اصلا چاپش نکردم.
- چرا؟ ناشر نداشت؟
- ناشر هست. خودم نميخوام.
- چرا؟
- اين نامه ها به درد همه نميخوره. اگه اون کسي که ميخونه ظرافت نگاه کييرکهگارد رو نداشته باشه گمراه ميشه.
- همون بدبيني شوپنهاوري؟
- بدبيني نيست. ناکامي يه چيزيه که بايد برسي بهش تا اون متافيزيکش رو بشناسي. اين متافيزيک دست هرکسي نمياد. ناکامي مث خارهاي پشت خارپشته. جزئي از طبيعت آدمه.
- قبول ندارم.
- چون داري باهاش زندگي ميکني، نميخواي بپذيريش.
يوونتوس يک گل به اينتر زد. الهه تو هم رفت. جوانکي تقريبا بيست ساله از پله ها به سرعت پايين ميآمد با اونيفورم آبي چروکيده و رنگ ورورفته، و لبخندي بي اختيار حک شده روي چهره.
- ميزنمتا! اين ده دقيقه س؟ ده دقيقه س؟ يه توالت شستن يه ساعت کار داره؟ اسباب آقا رو ببر.
- نميخواد. من وسيله ندارم. همينه.
يک کيف کار همراهم بود فقط. مدير مسافرخانه مکثي کرد و پشت علي زد: "خيله خب، وسايل خانوما!... دوتخته ميخواين؟"
- الهه، مادر، بگو روزش آفتابگير باشه. تاريک باشه، دق ميکنيم. بلبل هم داشته باشه.
- هنوز مامانت گرفتار اون بيماريه؟
- آره آوردم ببرمش دکتر.
- شوهرت چي؟
- چي؟
- چرا باهاتون نيومد؟
- نيومد. کار داشت.
داشتيم پشت سر علي بالا ميرفتيم. مدير از پشت سرمان گفت چاي حاضر است، هر وقت خواستيم سفارش بدهيم. حمام مشترک طبقه را نشانمان داد. در فوايدش قصه اي گفت. يک اتاق جنوبي دوتخته براي الهه و مادرش. اتاق من چيز مختصري بود. به اندازه ي دو تخت. يک تخت، يک ميز چوبي کوتاه کنار تخت، يک چوب لباسي، پارچ، ليوان آب و يک زيرسيگاري استيل رنگ و رو رفته. دراز کشيدم و سيگاري روشن کردم. در زدند. از روي تخت باز کردم. الهه بود با دامن بلند و سرخ چيندار و پيراهن چسبان سياه و روسري شلخته بسته ي سياه. در را پشت سرش بست. موهاي کوتاه و کم پشت و کثيفش چسبيده به سرش.
- چاي که ميخوري؟
فلاسک چاي را گذاشت روي پاتختي و دوتا ليوان يکبارمصرف هم کنارش گذاشت. بلند شدم وچهارزانو نشستم روي تخت. چاي را ريخت توي ليوانهاي يکبارمصرف. ياد چايهاي سلف دانشکده افتادم. نگاهش کردم. خطوط چهره اش کمي عميقتر شده بود اما زياد آرايش نکرده بود؛ مثل سابق. گفت:
- پير شدي. موهات همه سفيد شده.
- ارثيه.
- چشمات قبلا مهربونتر بود.
- يعني چي؟ (ميدانستم چه ميگويد. هر روز خودم را در آينه ميديدم. اما ميخواستم حرف بزند. حرف بزند. مثل وقتي که خدا از موسي پرسيد: "آن چيست در دستت؟")
- يه نفرتي توشه. يه کلافگي. خستگي.
- مامانت تنها نمونه.
- خوابه. آرامبخشش رو داده م بهش خوابيده.
- يواشتر حرف بزن. اينجا...
در زدند. الهه روسريش را کشيد روي سرش. در را باز کردم. علي بود:
- چاي بيارم؟
وسط جمله اش نگاهي به من کرد و نگاهي به الهه. با همان ته خنده ي خوشايند حک شده روي صورتش.
- نه، ولي پولش رو بگير.
پول را که داشتم از جيبم درميآوردم پرسيدم بازي چند چند است، گفت نميداند. پول را دادم بهش. رفت. الهه زير لب گفت: "دردسر نشه؟" چيزي در چهره ي پسرک ميگفت همه چيز روبه راه است. پشت زانوي شلوارم چروک خورده بود. گفتم:
- از شوهرت چه خبر؟
- چرا هي ميگي شوهرت؟ تو که بهتر از من ميشناسيش.
- بعدِ اين سالا من هيچکس رو نميشناسم.
شوهرش همکار من بود در يک شرکت نشر. مدتها دوست بوديم. اولين بار به عنوان دوست من الهه را شناخت. در منزل من. فيلمهاي خارجي را زيرنويس ميکرد.
- خوبه اونم. مترجم شفاهيه.
- تو فکر نميکردي من شوهرت رو بهتر از خودت ميشناسم وگرنه قبلش به من ميگفتي.
- نشد ديگه. يه دفعه شد. به تو مگه ميشد حرف زد؟ تو عصبي بودي.
- من عصبي هستم... اما به يه چيزايي معتقدم. تو عين بچه ها رفتار ميکردي. مصلحت خودت رو نميفهميدي.
- آره، تو مصلحت من رو ميفهميدي!
- من حداقل ميتونستم راجع به مادرش گوشي رو بدم دستت.
شوهرش تا بيست و يکي-دو سالگي کنار مادرش ميخوابيد. صدايش ميکرد: "مامي". ازدواجش با الهه بهانه اي بود براي بيرون آمدن از زير سلطه ي مامي که من ميدانستم پاي مامي را از زندگي پسرک نميبُرد. مادرش به من تلفن ميزد و تا مدتها که شماره ام عوض نشده بود بابت ازدواج اين دو فحاشيهاي عجيبي به من ميکرد. دورادور از زندگيشان خبر داشتم.
الهه عصبي شده بود. پايش را روي پا انداخت و با همان طعنه هاي خاص خودش گفت:
- همه تون عين همين! بيعرضگيتون رو ميندازين گردن زنا!
- پس برو بيرون چون اگه بقيه ش رو بشنوي حالت بدتر ميشه.
- حال من از اين بدتر نميشه. خيالت راحت.
- پس بشين چون توي اين دنيا اين آخرين باريه که با هم حرف ميزنيم.
نشست. گفت:
- تو آخرش از اين ميسوزي که زنت نشدم.
- من همچين چيزي از تو نخواستم.
- منو مسخره کرده بودي.
- نه عزيزم. تو منو مسخره کرده بودي.
- من از تو ميترسيدم. تو قابل اعتماد نبودي.
- ترس، توهم... تو هنوزم توهم داري.
- توهّم نبود. توهّم نبود. تو منو کتک زدي. تو عصبي بودي.
- دو بار يا سه بار، چون تو توهين کردي. موشک جواب موشک!
الهه بلند شد. تکان بيهدفي خورد. گفت: "چاييت سرد نشه." انگار ميخواست برگردد به اتاقش. گفتم: "بشين. واسه چي وايسادي؟" بدون اينکه به من نگاه کند لبه ي تخت نشست. پا روي پا انداخت و دست راستش را تکيه گاه آرنج چپش کرد. گفت:
- يه سيگار بده من.
سيگاري دادم به اش. روشن کردم برايش. گفت:
- چرا ميترسي بگي؟ همون موقعش هم از اين ژست ترحمي که به من ميگرفتي حالم به هم ميخورد.
عصبي بود. دست چپش را با سيگار، موقع حرف زدن تکان ميداد. کدام ترحم؟ اصلا به او نميشد ترحم کرد. حقش را با دندان ميگرفت. گفتم:
- کدوم ترحم؟
- خودت رو نزن به اون راه بچه جون.
آنروز هم دستهايش را همينطور تکان ميداد. ميگفت: "اينجا رو با پادگان عوضي گرفتن. ماها داد نزنيم کي داد بزنه؟ بله قربان! چشم قربان! همين رو ميخوان. فکر منو که ديگه نميتوني بخري آخه. دروغ بگو. تظاهر کن که بشي دانشجوي نمونه." حالا چشمهايش برق اشک نچکيده اي داشت، با آن خميدگي رو به پايينِ چشمهاش. گفت:
- اگه من به تو نگفته بودم نميتونم بچه دار بشم تو همون روز اول مياومدي خواستگاريم.
- نه الهه. من اصلا به ازدواج فکر نميکردم.
دوره ي دبيرستان از پسرکي حامله شده بود. سقط جنين کرده بود توي توالت عمومي. اين بود که ديواره ي رحمش آسيب ديده بود و بچه دار نميشد. گفت:
- منم همين رو ميگم. تو هيچوقت با من ازدواج نميکردي، واسه همين من ازدواج کردم.
- منظورم اين نبود. من اون موقع به تو فکر ميکردم. نميفهميدم آدما براي چي ممکنه ازدواج کنن.
- خيلي خنده داره توجيهت. پس چرا بعدش ازدواج کردي؟ بپيچونش ولي همونه که من گفتم.
- نه، من... ولش کن.
- تو هيچ وقت اين قضيه رو به روم نياوردي. که چي؟ ميترسيدي بگي با من اردواج نميکني. آدماي ضعيف همينطورن. از ترس رنجوندن طرف مقابل حرفاشون رو ميخورن.
- تو الان چون شوهرت باز ازدواج کرده فقط همين رو ميبيني، ولي اين موضوع اصلا به نظر من مشکل خاصي نيست.
- شما مردا همه تون ميخواين جوجه کشي راه بندازين. کي گفته؟ مگه من بدم مياومد بچه دار بشم؟
- چي ميگي؟ من از چيزي که بدم مياد زن حامله س. اگه تو از من بچه دار ميشدي يعني بايد تکثير بشي. از انحصار من خارج بشي. زن بچه دار، شب به جاي اينکه از سرفه ي من از خواب بيدار شه از ونگ ونگ بچه پاميشه. تو هم هي حرفاي خودت رو بزن.
سيگارش به فيلتر رسيده بود. به سرفه افتاد. يک ليوان آب دادم دستش. قلپي خورد و آرام نشست. بوي ادوکلنش نرم پيچيده بود توي اتاق. نگاهش ميکردم. بالاخره گفتم:
- من ريه هام حساسه، تو بچه دار نميشي، يکي هم کور به دنيا مياد. هرکي يه عيبي داره بالاخره.
- هنوز توي خواب سرفه ميکني؟
روي تخت تکيه دادم به ديوار. سيگاري روشن کردم. الهه گفت: "چايها هم سرد شد. برم ببينم مامان حالش چطوره." بلند شد. پشت در انحناي کمرش را گرفتم. گفتم: "مامان حالش خوبه." خنده اي کرد و گفت: "دود سيگارت داره ميره تو چشمم." گفتم: "هيس، يواشتر!" گفت: "تو هميشه نگران صدا بودي." گفتم: "تو هم هميشه نگران پنجره ها و درز لاي پرده ها بودي."
صداي کشدار مدير مسافرخانه که علي را صدا ميکرد از خواب بيدارم کرد. کارهاي ناتمام هنوز توي کيف. خسته تر از ديشب بودم. در را باز کردم و از مدير مسافرخانه پرسيدم: "آقا، از جون اين علي چي ميخواي؟ ولش کن. ما رو هم زا به راه کردي." مدير مسافرخانه آمد دم در و آرام گفت: "اين جوونا رو بايد کاري بارشون آورد. يه کم بترسونيشون و جلوي ديگران ضايعشون کني درست ميشن. شما ديشب خوب خوابيدي؟"

 اشاره به آيات 20 و 21 از سوره ي طه که ميفرمايد: "وما تلک بيمينک يا موسي؟ قال هي عصاي اَتَوَلَّؤُا عَلَيها و اَهُشُّ بها علي غنمي و لي فيها مأربُ اُخري" ( [خداوند فرمود:] و اي موسي چيست آنکه در دست راستت داري؟ گفت:اين عصاي من است که بر آن تکيه ميزنم و گوسفندانم را ميرانم و از درختان بر آنها برگ ميريزم و براي من استفاده هاي ديگري هم دارد.)

نقد داستان:
آقاي جوهري فر: من حقيقتاً مقداري ميترسم که دربارۀ اين داستان حرف بزنم. اين داستان بيشتر من را به ياد شيوۀ داستاننويسي گلشيري ميانداخت. البته نياز به ويرايش دارد. به نظر من داستان ابتدا و ميانه و پايان زيبايي نداشت. خوب تمام نشد. داستان بايد گفت و گوهايش واقعگرا جلوه کند، اما در اين داستان پاسخهايي که شخصيتها به يکديگر ميدهند با پرسشها ارتباطي ندارد. طرح اين داستان در هزار تو قرار دارد. نميتوان مسير داستان را مستقيم رفت. بعضي کلمات را براي جمله يا مفهومي به کار برده است که درست نيست. مثلاً «در، پشت سرم در رفت و آمد، تاب ميخورد» درست نيست. نويسنده سعي کرده است که به جريان سيال ذهن نزديک شود اما نميتواند خاطب را به فکر وادار کند. مثلاً گفتار «از وقتي از تهران رفتم…» و مجموعه گفتارهاي بعد دنبالۀ هم نيستند. در آنجا که مينويسد: «از پله بالا ميرفتيم… اگر خواستيم سفارش بدهيم…»، «سفارش بدهيد» درست است.
آقاي گودرزي: دربارۀ بعضي از مسائل مربوط به تئوري داستان قبلاً حرف زدهايم اما من تذکر آنها را لازم ميدانم. يکي اينکه مربوط نبودن گفتارها به يکديگر دقيقاً نقطۀ قوت داستان مدرن است. کارور ميگويد من شيفتۀ گفتوگوهايي هستم که در آنها شخصيتها پاسخهاي نامربوط به هم ميدهند. در داستان مدرن، داستان از يک نقطۀ نامعلوم به تکههاي اصلي ميرسد و اين نقطۀ قوت است. هرچه ايشان ضعف دانستند، نقطۀ قوت داستان است. در آن قسمت داستان هم اگر ميگفت «سفارش بدهيد»، جمله تبديل به نقل قول مستقيم ميشد. اين موضوع، سليقهاي است. بنابراين ما تا حدي لازم است که به خود ژانرها و انواع روايت توجه كنيم. حرفهاي شما به نوع کلاسيک داستان باز مي¬گردد، و با قواعد آنها نميتوان با اين داستان برخورد کرد.
به عنوان مثال، دربارۀ مسائل سليقهاي داستان ميشود گفت گلشيري در راوي اول شخص، جملهها را به صورت محاورهاي نمينويسد اما در ساختار نحوي جمله دخل و تصرف ميکند، در واقع نويسنده آگاهانه سعي ميکند که جملهبنديها ادبي باشد. اين يک سبک است. ممکن است ما موافق اين سبک نباشيم اما نميتوان گفت درست نيست. از آنجا که راوي اول شخص است نميتوان گفت نثر داستان ايراد دارد.
خانم اشتراني: من خلاصهاي از داستان را ميگويم چون احساس ميکنم مشکل اين داستان به خلاصه يا طرح آن مربوط ميشود. مردي ـ تصادفاً يا غيرتصادفاً ـ دوست سابقش را ميبيند. دوست سابق مرد با همکار سابق او ازدواج کرده است.
آقاي گودرزي: در اينجا ايشان صحنه را به گذشته برده است و بيشتر گفت و گوهاي قبل از اتاق، در ذهن راوي ميگذرد و در گذشته اتفاق افتاده است.
خانم اشتراني: من اينطور برداشت نکردم. به هر حال من فکر ميکنم نويسنده طرح درست و کاملي در ذهن نداشته است. به علاوه، گفتوگوهاي اين شخصيتها مانند کساني است که قبلاً با هم قرار گذاشتهاند و حس تصادف را به خواننده منتقل نميکند.
خانم جعفري: به نظر من ميآيد که اين گفتوگوها در زمان حال ميگذرد. اين آدمها آدمهاي خاصي هستند و نحوۀ سلام و عليک آنها هم با آدمهاي معمولي فرق ميکند.
آقاي گودرزي: اگر لازم شد آقاي کريمي بعداً در اين باره حرف ميزند.
خانم جعفري: مرد داستان به نظر يک فرد خانه به دوش و مسافر ميآيد. به نظر من آنجا که دربارۀ زن و بچهاش حرف ميزند دروغ ميگويد. مرد ازدواج نکرده است و شايد هر شب در يک مسافرخانه ميخوابد.
آقاي کريمي: دربارۀ گفتارها. فکر ميکنم که در زمان حال ميگذرد. من اينطور احساس کردم. فکر ميکنم اين داستان ماهرانه نوشته شده است. رمانتيکِ عاشقانه است که امروزه ديگر كمتر نوشته مي¬شود. داستان دربارۀ عشقي است که ابتدا ناکام مانده و طرفين کاملاً در آن شکست خوردهاند، اما به طور تصادفي به موقعيتي ميرسند که ميتوانند تا حدي به مرادشان برسند. من ايرادي در نثر داستان نديدم.
خانم حياتيمهر: اين داستان، پست مدرن است. با تصادف شروع ميشود و تصادف يکي از مشخصات داستانهاي پست مدرن است. دو شخصيت محوري اين داستان روشنفکرند. زن اهل مبارزه است و در زمان دانشجويي، دانشجوي فعالي بوده است. اما داستان ميخواهد اينها را دست بيندازد. در پايان داستان اين ويژگي روشنفکري شخصيتها هجو شده است و ما ميبينيم که آنها حتي در روابط خانوادگيشان درماندهاند. پايان داستان هم پايان مشخصي نيست. ابتدا و انتهاي داستان به هم مربوط است. به نظرم گفتارهاي اول داستان بايد واضحتر ميشد. برداشت من اين بود که ديدار اينها تصادفي بوده است. آنجا که مادر دختر ميگويد «روزش آفتابگير باشد»، ميتواند بگويد «آفتابگير باشد». به هر حال نوعي باورناپذيري در روابط داستان وجود دارد.
آقاي گودرزي: اگر ميگوييم اين داستان پست مدرن است بايد معنا و دليل آن را مشخص کنيم. داستانهاي ماقبل مدرن اينطور بودهاند که روشنفکران را هجو کردهاند. بسياري از داستانهاي ماقبل مدرن هم با تصادف آغاز ميشود. اگر تصادف در ابتداي داستان باشد و حتي ناجي در لحظهاي خاص سر برسد، باز هم داستان، پست مدرن نيست. طنزي هم که در داستان وجود ندارد. اگر صرفاً طنز را مشخصۀ داستان پسامدرن بدانيم ـ حتي اگر اين داستان طنز داشت ـ پس ميتوانيم بگوييم عبيد زاکاني و چخوف هم پسامدرن بودند! براي شناخت نوع و سبک داستان بايد از چند ويژگي، دست کم سه يا چهار ويژگي در داستان باشد تا بتوان گفت به کدام نوع يا سبک تعلق دارد.
خانم جعفري: من در مجموع از داستان خوشم آمد. مکان داستان که مسافرخانه است، براي ماجرايي که رخ ميدهد درست انتخاب شده است. به هر حال اشخاص کمدرآمد به مسافرخانه ميروند و معناي غربت و تنهايي را نيز با فضاي مسافرخانه به ذهن متبادر ميکند. مردي که ساکن همان شهر است و به مسافرخانه ميرود فضاي تنهايي و غربت را در داستان برجسته ميکند. اما به نظر ميرسد که اگر عنصر تصادف در داستان علتمند شود بهتر است. مثلاً بهتر است که اين مسافرخانه پيشينهاي در ذهن شخصيتها داشته باشد. اين حالت که دو نفر به طور همزمان به مسافرخانه ميرسند قابل قبول نيست و بهتر است يکي از آنها قبلاً در مسافرخانه ساکن شده باشد و ديگري از راه برسد. مثلاً اگر زن قبلاً به مسافرخانه آمده باشد روند داستان باورپذير ميشود. راوي اول شخص داستان در حد سوم شخص باقي ميماند. اگر بگوييم راوي اول شخص است و نويسنده در روايت شخصيت دخالت نکرده است، اينطور برداشت ميشود که مرد وسواس دارد که همۀ افرادي را که ميبيند دستهبندي کند. نکتۀ ديگر داستان، برش طولي آن است، به طوري که جامعه در اين دو نفر متبلور شده است؛ جامعهاي که آدمها در آن متناقضاند. زيبايي داستان در اين است که ما از خلال رفتار اينها ـ به خصوص رفتار زن ـ به شناخت شخصيتها ميرسيم. شخصيت مرد و رفتارهاي آن در گفتارهاي زن نشان داده ميشود؛ مثلاً آنجا که زن ميگويد «به هپروت ميروي» به نظر من ممکن است راوي داستان دروغ بگويد و در واقع به عنوان فردي آواره روزگار بگذراند. اين دو شخصيت از بسياري جهات به يکديگر شبيهاند اما نميتوانند به درستي با هم ارتباط برقرار کنند و در نهايت رابطهشان در مسافرخانه نيز رابطهاي جسمي است. برش عميقي در داستان وجود دارد که در زمان اتفاق ميافتد.
آقاي گودرزي: همۀ برشهاي داستاني بايد اينطور باشد. در برخورد دو نفر در يک مکان معين، از لابهلاي برشها ميتوان نکات زيادي را دربارۀ شخصيتها بررسي کرد.
خانم جعفري: نکات اجتماعي زيادي هم در داستان وجود دارد و در واقع داستان محورهاي زيادي دارد که نظم و يکپارچگي آن را بر هم ميزند.
آقاي زارعي: به نظرم ميآيد که گفت و گوهاي آغاز داستان اشکالي نداشته باشد. از نظر من واضح است که گفتوگوها مربوط به زمان حال است. فضاسازي داستان خوب است. شخصيتها خوب پرداخت شدهاند. گفتوگوهاي داستان فضاي نمايشنامهاي دارند. بحران شخصيتهاي داستان مشابه بحران «هامون» است. تناقض از مشخصههاي اصلي اين داستان است و به نظر من هم ـ مثل خانم جعفري ـ راوي دروغ ميگويد. راوي شبيه «هامون» از کي يرکه گارد حرف ميزند اما در کنش پاياني داستان نشان ميدهد که گرايش مذهبي مرد، متناقض است. دليل کافي هم براي کنش پاياني وجود ندارد. در مورد نوع روايت بايد بگويم اگر تفسيرها کمتر و روايت، نمايشيتر بود بهتر بود.
خانم نادري: من هم ابتدا فکر کردم گفتوگوها در ذهن راوي ميگذرد اما بعد به نظرم رسيد که ميتواند در زمان حال باشد. چه بهتر بود که راوي به عقب بر ميگشت و خاطرات را بررسي ميکرد. نويسنده در بعضي موارد به دنبال نتيجهگيري نبود و صرفاً گفتوگويي را ميآورد. اين مرد به نظر من ميتواند فرد دقيقي باشد و جزئياتي که ميبيند به خاطر دقت مرد است. به نظر من هم اينکه راوي سؤال زن را در مورد ازدواجش بيجواب ميگذارد ميتواند نشانۀ اين باشد که راوي دروغ ميگويد. مسائل اجتماعي هم که در داستان آمده است لزومي ندارد و ميتوان آنها را حذف کرد.
خانم طياري: به عنوان يک خواننده وقتي که اين داستان را ميخواندم تمام عناصر آن را نماد ديدم. ظاهراً اين داستان در زندگي دو نفر ميگذرد اما همۀ ماجرا حالت نمادين دارد. اصلاً اينطور نيست که يک داستان ساده باشد. گويا داستان دربارۀ نسل گذشته صحبت ميکند. همه چيز در اين داستان در سطح مانده است. آن کس که ادعاي مذهب دارد به آن عمل نميکند. زن با آنکه ظاهر روشنفکر دارد، در عمل سنتي است چون ابتدا ميپرسد چند تا بچه داري؟ پيرمرد در اين داستان نماد سنت است. اين شخصيتها از مبارزات سياسي، دين و ترجمۀ مقاله دم ميزنند اما عملاً زندگي روزمرهشان با آن پيرمرد که به جوان زور ميگويد تفاوتي ندارد. مسابقۀ فوتبال نشان ميدهد که روابط اين اشخاص در حد يک مسابقه است که يکي به ديگري گل ميزند.
يكي از حضار: دخالت نويسنده در روند داستان زياد بود و افکار و عقايدش را به شخصيتها تزريق کرده بود. مسئلۀ کي يرکه گارد و حلقۀ نامزدي کي يرکه گارد هيچ ارتباطي به داستان نداشت و آوردن آن لزومي ندارد. براي من معلوم نشد که اين راوي چطور دربارۀ الهه بياطلاع است اما در مورد شوهر الهه اطلاع دارد؟ اين موضوع را نويسنده ميتوانست از طريق خطوط داستاني که در ذهن راوي جريان دارد و در گفتوگوهاي زمان حال به صورت کد و واژه به ما بفهماند. علت بچهدار نشدن زن به نظر من در داستان کارکردي ندارد. براي بازي فوتبال هم من نتوانستم کارکردي پيدا کنم. در مجموع من داستان را واقعگراي اجتماعي ميدانم.
يكي از حضار: درباره ي شروع داستان بگويم که جملات اول داستان درباره ي مهمانپذير خواننده را جذب نمي کند. ابعاد شخصيتي شخصيتها جالب است. اين که شخصيتها طبيعي هستند درست است. زن با وجود اين که در يک خانواده ي مبارز بزرگ نشده است اما فعاليت سياسي مي¬کرده. ابعاد شخصيت زن خيلي وسيع است. اينها طيف شبه روشنفکري هستند که بينشان مردي اگر يک ذره مخش کار کند اهل خانواده نيست. زن، زن غريب و قشنگي است اما مرد تکراري است.
آقاي بابايي: راوي شما اول شخص-داناي کل است. راوي داناي کل هرجا لازم شد اطلاعات را وارد داستان مي کند. به نظر من اين به داستان لطمه زده است. مرد، شخصيتي است که دو بچه دارد و من با آقاي گودرزي موافقم که راوي قابل اعتماد است. رابطه ي مرد با زن خوب درآمده اما راوي يک مقدار کم بايد حرف بزند. فلاش بک ها اصلا لازم نيست. وقتي که درباره¬ي سلف و چاي خوردن مي¬گويد لازم نيست. وضعيت موازي بازي فوتبال شايد وضعيت اين دو نفر است که خيلي رو و سطحي است و بايد پيچيده تر استفاده شود. وقتي که راوي مي گويد "آن طرف تر" منظور روشن نمي شود.
حامد شاملو: من با صحبتهاي دوستان متقاعد شدم که اين آدمها روشنفکرهاي قلابي اند. اطلاعات مربوط به زن در گفتگوهاي مرد، و اطلاعات مربوط به مرد در گفتگوهاي زن آمده است، که نکته ي جالبي است.اين آدمها به نظر باهوش مي رسند. شايد اين داستان حکايت سردرگمي نسلي است که به نوعي زمين خورده اند و از اين نظر به ماجراي "هامون" نزديک است. ديالوگهاي داستان خيلي رها هستند و شبيه واقعيت اند. به نظر من جواب ديالوگها در اين داستان دو دو تا چهارتا نيست. کل داستان يک جور شبيه داستانهاي کارور است. اين داستانها خيلي به واقعيت زندگي امروز نزديک اند. چيزي که در اين نوع داستانها وجود دارد يک راز خيلي معمولي است. اما اين که آخر داستان آن طور تمام مي شود خوب نيست. آقاي محمدرضا اصلاني مي گويد در آثار ادبي بزرگ معمولا بخشي از اثر هست که قابل حذف است اما عصاره ي آن را در خود دارد و مثالي که مي زند قسمت "بودن يا نبودن" در هملت است. در اين داستان هم بخشهايي اين طور است. انگار کل رفتار اين شخصيتها حاصل برخورد نسل گذشته با اين نسلهاست. ضمنا همه چيز در اين داستان دوتا بود که نشان مي¬دهد نويسنده حواسش بوده است.
يكي از حضار: من ابتداي داستان را دوست نداشتم. واقعا مهم نيست که آن زن جوان چقدر با آدمهاي چهارده ساله فرق دارد. اصطلاحاتي مثل "يه تيک" يا "رسپشن" غلط است و فارسي نيست. پرشهايي در داستان هست که براي فهميدن آنها نياز به کد هست اما نويسنده ردي از خودش باقي نگذاشته است. به نظر من مي رسد که نثر داستان مشکل دارد يا اصراري که نويسنده بر جابه جا کردن اجزاي جمله دارد ضرورتي ندارد. آيه اي که رفرنس داده است لازم نيست. اطلاعات تخصصي که در داستان هست به زور وارد داستان شده است. در يک بخش هم زمان داستان رعايت نشده است. راوي مي نشيند و بلافاصله الهه وارد مي شود. روايت موازي فوتبال هم مي توانست بهتر باشد.
خانم رحمتي: به نظر من راوي داستان قابل اعتماد است وگرنه به مسافرخانه نمي رفت. من اين داستان را خيلي دوست داشتم، به خاطر درگيريهايي که شخصيتها با خودشان دارند. بعضي نکات مربوط به فرهنگ ما در اين داستان بود –مثل حساسيت روي صدا و پرده- که جالب بود. تصادف اول داستان به نظر من اشکالي ندارد چون اين تصادف گرهي را حل نمي کند، بلکه گره افکني مي کند. ديالوگهاي داستان را خيلي دوست داشتم. اين داستان چيزهايي را که در جامعه ي ما هست نشان مي دهد.
آقاي گودرزي: اگر از ديدگاه روايتشناسي به اين داستان توجه كنيم اولين نكتهاي كه بايد بررسي كنيم كيستيِ راوي است، يا چه كسي حرف ميزند؟ مردي كه در گذشته فعاليتهاي سياسي داشته، حالا كار فرهنگي ميكند ، ازدواج كرده تا به زندگي عادي برگردد، گرايشهاي ديني داشته(ميخواسته طلبه شود) حالا هم بينش اسلامي درس ميدهد و راوي قابلاعتماد است. به نظر من راوي اين داستان مي بايد راوي اول شخص خنثي مي بود. پرسش بعد اين است با چه كسي حرف ميزند؟ زني كه او هم كمابيش دغدغههاي سياسي ـ فرهنگيِ راوي را دارد، ازدواج كرده و چون بچهدار نميشود، شوهرش زن گرفته. نويسنده بايد هر کاري را که مي تواند، براي وضوح داستان انجام بدهد. نويسنده بايد به فهميدن متن کمک کند، در فضايي که داستان رخ ميدهد بعضي رويدادها براي باورپذير کردن متن در پسزمينه قرار مي گيرد و جزو كاتاليزورهاي داستان است، در اين حالت طبيعي است که در يک مهمانخانه فوتبال از تلويزيون پخش شود. اگر شخصيت کارگر اشارهاي نمادين باشد بي معناست. ساختارگراها معتقدند داستان دو بخش دارد: کاتاليزور و هسته. تمام داستان هسته نيست. اين داستان در قالب واقعگراي اجتماعي قرار مي گيرد. پرسش بعد اين است كه داستان دربارهي چه چيز حرف مي زند؟ اين داستان درباره ي رسيدن شخصيتها به شناختي از وضعيت اکنونشان است و اين نکته ي مثبت داستان است. داستان، داستان عدم قطعيت است. ما با دو نفر مواجهيم که سير تحول زيگزاگي داشته اند و با بي بندوباري و بي ارزشي زندگي شخصي شان روبه رو مي شويم. ما مي توانيم در حوزه ي معنا ساده ترين و سطحي ترين وضع را ببينيم و به اين نتيجه برسيم که آدمها آن چيزي که مي گويند نيستند. اما داستان بايد خيلي پيچيده تر از اين مي بود. راوي نمايشي نيست و به همين دليل بايد تناقض راوي با عقايد و رفتار نهايي اش مشخص باشد. راوي در اينجا کم گو است. خنثي نيست. راوي است که به ما اطلاعات مي دهد اما آنجا که بايد بدهد نمي دهد. اين داستان مي خواهد داستان عدم قطعيت باشد اما عدم قطعيت با راوي اول شخص جور در نمي آيد. اگر جز اين باشد، پيچيدگي بيشتري لازم است. صحنهي پاياني خيلي راحت و سطحي پيش آمده است و با کنش شخصيت مرد همخواني ندارد. به عبارت ديگر هم برخورد زيادي تصادفي است هم عملكرد راوي با كنش او متناقض است.