PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مریم،پرتو،تاریکی



mahdi271
10-05-2009, 07:18 PM
صدای زن نازک تر میشود و با فریاد مرد بغضش میترکد. پشتم را میچسبانم به شیشه مشبک در آشپزخانه و آن را محکم میبندم. صدای مرد که بلندتر میشود، نیمه راست بدنم کرخت میشود. شانههای زن تکان میخورد. نفسش قطع میشود. میخمد و بعد راست روی صندلی مینشیند و باز صورتش را در دستمال کاغذی خیس شده قایم میكند. شیشه گلاب دو آتشه را از در یخچال بیرون میآورم. مشتی قند در لیوان میریزم و آب و گلاب را رویشان. لیوان را جلوی زن میگذارم و قاشق مرباخوری را از کشوی نیمه باز در می آورم میدهم دست زن. روبرویش مینشینم. قندها با نوک قاشق نمیشکند. قاشق را از دستش می گیرم و میگویم :

« خب، یه چیزی بگو.»

« آخه چی بگم ؟»

« حرفی نداره بزنه. فقط من بیپدر بودم که تا اینجاشم دوّوم آوردم.»

« چرا ؟... واسه چی رودرواسی میکنی... بذار رفیق جون جونیت، یار همیشگيت بدونه چه عتیقهای هستی. »

« تو دیگه کی هستی... بچه.... بچه رو خوابوندم. »

« گور بابای بچه... آب از سر من گذشته، تو هوای بچه رو داری. »

حبه درشت قند را با فشار نوک قاشق از وسط میشکنم. دمپاییهای مشکیام را از پا در میآورم. کف پاهام را می کشم روی کاشیهای خنک آشپزخانه.

« چرا ساکتی؟... تو که رفیقشی، حرفای گنده یادش می دی. سینما میری باهاش. تاتر عشق آباد می بریش. تجریش میرین. پشت ویترین مغازههای بازار قائم گل میگین گل میخندین. انگشتر شرف الشمس دستش میکنی، میگی اومد داره. یوگا میرین. کرم ضد آفتابتون اگه s.p.f. اش از نود پایینتر باشه، از خونه در نمیآیین. عینکتون باید مارکش حداقل police باشه، چرا... چرا حالا حرف نمی زنی؟»

شربت گلاب را که هم می زنم به دیلینگ قاشق توی لیوان گوش می دهم. عطر گلاب را با دم کشیدهای تو میدهم. باصدای دو رگهای می گویم :

« بخور یکتا، بخور حالتو جا میآره. »

« چرا حرف نمیزنی ؟ پس کو رفاقتت ؟ دستشو گرفتم آوردم اینجا تا تو که خودتو علامه دهر میدونی، خوب حضرت خانومو نگاه کنی به من بگی توی تن این رفیقت یک رگ، فقط یک رگ پیدا می تونی بکنی یا نه ؟ »

یکتا، لیوان را به لب نبرده روی میز می گذارد. شربت لب پر می زند و گلهای آفتابگردان رومیزی لک میشود. ناگهان مرد صندلی را به عقب پرتاب میکند. شانههایم را میگیرد. یکتا از طرف دیگر میز رو به مرد دولا میشود.

« چرا هیچی نمیگی ؟ تو که استادی. روانشناسی. کتاب خونی. Relaxation میدی، t.m. حالیته. ای لجن بگیرن این کتاباتو. »

« مانی... معلومه چته تو ؟»

« تو خفه شو. تو یکی خفه شو که امشب اگه تکلیفمو با تو روشن نکردم از سگم کمترم. یکتا، به روح پدرم یه کاری بکنم تو راهروهای دادگستری زوزه بکشی. داغ اون یه چنجه بچه رو هم به جیگرت میذارم. »

شانههایم سوزن سوزن میشود. دستهای مانی را از تنم جدا میکنم. بلند میشوم و چای پررنگی در لیوان دسته دارم می ریزم و روی چای آب سرد می بندم و دوباره مینشینم. این بار روبروی مرد. با نوک انگشتها حبابهای درشت روی چای را میترکانم و میگویم :

« مانی... درست حرف بزن من بفهمم حرف حساب تو چیه. »

« تازه میپرسی حرف حسابم چیه... مگه یکتا زن من نیست ؟ هان... من میگم نیست. عوض شده. بهش اعتماد ندارم. چپ و راست دروغ میگه. اصلاً روزا که معلوم نیست کجاس. میفهمی یا نه ؟ اعتماد ندارم بهش. همش سرش تو کون کارای خودشه. من خاک بر سرو اصلاً نمیبینه. یه لقمه غذای کوفتی شب به شب جلوم میاندازه. عینهو سگ. رختخوابمون که صفر. »

« مانی معلومه چی داری می گی ؟ »

« آره. .. چرا لا پوشونی می کنی ؟ دروغ می گم؟»

« آره. »

« چی آره ؟ کجاش دروغه ؟ »

« همهش »

« همهش تازه توی دادگاه معلوم میشه. »

« مانی... یکتا دوستت داره. هم تورو هم بچه شو، هم زندگی شو... اینو هزار بار به من گفته. »

« دوست داشت. »

« حالام دوست دارم. »

به چشمان پف کرده یکتا نگاه میکنم و یک حباب درشت جا مانده روی چای را میترکانم و جرعهای مینوشم.

« به خدا بیوجوده. حتی بلد نیس اعتراض کنه. من که میدونی اهلش نیستم اما اگه پا میداد و این منو با یکی دیگه میدید اون قدر بیرگه که حرف نمیزنه. بدبخته، خاک توسره... »

« تو متوجه نیستی که کل حرفات پرت و پلاست. مانی جان. »

و جرعهای دیگر چای تلخ و سرد را فرو میدهم. قطرهای اشک از صورت یکتا پایین میافتد وسط شربت. لیوان شربت را بلند میکنم و میدهم دستش تا بخورد. لیوان چای را جلوی صورتم میگیرم و خیره مانی میشوم. او آرام تر میگوید:

« پرتو، تو که می دونی. از اولشم میدونی. من خودم عاشقش شدم. عینهو خر کار کردم. اون اولی که هر روز اگه نه، هفتهای یکی، واسش گل میخریدم. میگفت بوی مریم مستش میکنه. چقدر مریم خریده باشم خوبه ؟ هان.... میگفت بمیر میمردم. تو که بهتر میدونی. این بچه رو خودم بزرگ کردم. شبا واسه اینکه بدخواب نشه، میبردمش ته پذیرایی جاشو عوض میکردم. خانوم هوس شمال میکردن، میرفتیم شمال، میگفت بریم اصفهان میرفتیم اصفهان. واسم کار توی « آبیک » جور شد، واسه این که گفت از جاده خاطره بدی داره، خودم لغوش کردم. کولی که من به یکتا دادم هیچ الاغی به صاحبش نداده. »

یکتا بریده بریده نفس میکشد و با کف دست سینه را میمالد و مرا نگاه میکند. بلند میشوم از نایلون قرصهای دیازپام پنج میلی گرمی را در میآورم و میگویم :

« بگیر بخور، آرومت می کنه. »

پشتش می ایستم و شانههای ظریفش را میمالم. قرص را میخورد و باز در دستمال کاغذی فین میکند و میگوید:

« مانی من طلاق نمیخوام. هر کاری بگی بکن، میکنم. همه جوره باهات کنار میام. »

« حرف میزنی، نمیتونی... من یه زنی میخوام که رگ داشته باشه توی تنش و یه قطره خون توی اون رگ چرخ بزنه. »

« کی ؟ آخه کی اون رگی که می گه رو داره ؟ »

سرش را میان دستها میگیرد و گلبرگهای آفتاب گردان را با نوک انگشتان دست نوازش میکند. مانی میگوید:

« یکی که عاشق پیشه باشه. صاف باشه. رو راست باشه و محکم. یکی مثل... »

نگاهش را میدوزد به من که بیهوا لب پایینام را با زبان خیس میکنم. سرم گیج میخورد. در آشپزخانه را باز میکنم. مچ دستم را مانی میگیرد و میگوید :

« کجا ؟»

« یه سری به پانتهآ بزنم نکنه توی تاریکی بترسه. »

مچم را آزاد میکنم. در اتاق خوابم را که پشت سرم میبندم، بوی تنفس پانتهآ درونم را پر میکند. موهای بلوطی تاب دارش روی بالشی گل بهی ساتنام پخش شده. پتو را روی شانهام مرتب میکنم و دکمه آباژور کنار تخت را میزنم. در آینه نگاهی به خودم میاندازم. با سر انگشتان سیاهی ریخته مداد چشم را پاک میکنم. گوشه چشمهام سیاهی دنبالهداری نقش میبندد و شکل گربهها را یادم میاندازد. برق میزند نگاهم از اتاق که بیرون میآیم.

یکتا با چشمان خمار طرفم میآید.

« شب اینجا میمونم. »

« نه... مطلقاً... باید بری خونهات. این جوری بهتره. صبح خودم پانتهآ رو میارم. »

« نمیتونم. نمیکشم اصلاً. میخوام پیشت بمونم. تحمل این مرتیکه رو ندارم. »

شانههایش را در دست میگیرم و محکم تر میگویم :

« باید بری، میفهمی ؟ »

« برم چی ؟ منت کشی ؟ »

« اسمشو هر چی دوست داری بذار ولی باید بری. »

مانتوی خردلیاش را از جا رختی برمیدارم، تنش میکنم. روسریاش را سه گوش روی سرش میاندازم و زیر گلو گره میزنم. روی مبل هال ولو و چشمانش بسته میشود. سرم را که بر میگردانم مانی را می بینم خیره خودم. جلو می روم. سینه به سینهاش می ایستم.

« باید ببریاش. میدونم حتی الان هم هنوز دوستش داری. »

« الان. .. مدتهاست همه چی عوض شده. »

« خیال میکنی. »

« چای داری؟ »

« نه. »

« دم میکنی ؟ »

« عطر چایام تموم شده. »

« مثل پریروز هل بریز توش. »

« همون پریروزم بیخود اومدی اینجا. »

« بازم میام، واسه این که حرف دارم باهات. »

« حرفاتو دیگه باید با اون بزنی. دیر وقته، ببرش، منم باهاش حرف میزنم. »

« زندگی که به این جاها برسه دیگه حرفی نمیمونه. »

« تو عرضه تنها موندن را نداری. »

« من دیگه تنها نیستم. »

« میپکی. »

« تو رو پکوند ؟ »

« نمی دونم. »

از بالای سرم به یکتا که روی مبل خوابش برده، نگاهی میاندازد و بعد پشت سرم به آشپزخانه میآید. لیوان دسته دارم را برمیدارم و چای را در ظرف شویی خالی میکنم و بعد شربت یکتا را. اسکاچ را به دیواره لیوان میکشم. مانی پشت سرم میایستد. داغی نفسش مهرههای گردنم را شل میکند. آب را داغ تر میکنم. آن قدر لیوان را دست می کشم که به قرچ قرچ بیفتد و بعد روی جا ظرفی دمرو میگذارمش. دستهام را که با حوله خشک می کنم مانی جلوتر میآید. با چشمانی سرخ از بی خوابیهای مکرر، مات و منگ نگاهم می کند. میگوید :

« چطور بودم ؟... خیلی که بیرحم نبودم ؟ »

از کنارش رد میشوم و بدون آن که لباسهام را عوض کنم به تختخواب میروم و به سه شاخه گل مریم، که از پریروز کنار آینه میز آرایشم گذاشتهام، خیره میشوم، در تاریکی محض.