PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عروس



mahdi271
10-05-2009, 07:17 PM
فقط قسمتي از گونههايش به خوبي ديده ميشد. شمد تميزي كه زمينه سفيد داشت و رگههاي سبز و قرمز، سروصورتش را پوشانده بود. به نظر ميآمد كه صورت آفتابسوختهاي دارد؛ مثل يونس.
پرسيدم: «تو برادر يونس هستي؟»
جواب داد: «يونس برادر من هست.»
صداي ضعيفش را به سختي شنيدم. مانند يونس جثهاي كوچك و لاغر داشت و پيدا بود كه از نوجوانياش فاصله چنداني نگرفته است.
پلكهاي خاكيرنگش فرو افتاده بود و به زمين نگاه ميكرد. گرفته و خشن نشان ميداد و گويي ميل نداشت كه با من گفتگو كند.
از برابرش كنار رفتم و او با نابلدي به داخل ساختمان قدم گذاشت. نميدانست كه بايد از كجا شروع كند.
وسايل شستشو را كه گوشهي حياط جمع كرده بوديم، نشانش دادم و به طبقه خودمان برگشتم.
وقتي برايش چاي و شيريني بردم، نيمنگاهي هم به طرز كارش انداختم: با سليقهتر از يونس نبود. اما، سعي داشت رضايت طرف خودش را جلب كند.
ساعتي بعد، صداي بسته شدن در آهني و سنگين كوچه را شنيدم. آرام از پلهها پايين آمدم. از همسايهها خبري نبود. حتي صدايشان هم شنيده نميشد. با فروتني اختيار تمام كارهاي ساختمان را به من واگذار كرده بودند. درگاه و پلهها در هر سه طبقه از تميزي ميدرخشيد. كفشهاي نو و كهنه را جلو در جفت كرده بود. جارو، سطل و فرچه جاي اولش قرار داشت. آشغالها را هم در كيسه نايلوني كوچكي جمع كرده بود و توي سطل زباله انداخته بود.
همه جا نمناك بود و تميزي جلوهگري داشت. جاي سيني را عوض نكرده بود. چاي و شيرينياش را خورده بود؛ تنها يكي از شيرينيها را...

از آن روز به بعد، ديگر يونس را نديدم. هميشه «او» ميآمد. كمكم در كارش زبردست ميشد. و من ـ مثل يونس ـ او را هم ميشناختم و با كارش آشنا ميشدم.
برنامهاش عوض نميشد. روزهاي جمعه ميآمد. هر هفته هنگام صبح زنگ طبقه اول را ميزد و منتظر ميماند. با اينكه ميدانستم چه كسي آمده است، پيش از گشودن در، گوشي را برميداشتم و ميپرسيدم: «شما؟»
ساكت ميماند.
ـ بفرماييد.
ـ تميزكار.٭
در را باز ميكردم. ميآمد و بدون هيچ آزار و اذيتي، متين و با وقار، كارش را انجام ميداد و ميرفت.
اول همه جا را جارو ميكشيد. پس از آن، گردگيري ميكرد. سپس نوبت به دستمال خيس ميرسيد؛ كه كشيدنش نفسگير بود.
آنگاه كفشها را كه با شتاب و دستپاچگي از پاها جدا شده بودند، جفت و مرتب ميكرد. چاي يا شربتي را كه برايش برده بودم، مينوشيد و يكي از ميوهها يا شيرينيها را هم ميخورد. كارش يك ساعت به طول ميكشيد. در آخر، وسايل كار را با سليقه سر جاي خودش قرار ميداد و ميرفت.
آهنگ گام برداشتنش با چكمههاي بزرگ لاستيكي بر روي كاشيهاي خيس شنيده ميشد. در پايان هر ماه، وقتي كه دستمزدش را ميگرفت، بيآنكه آن را بشمارد، داخل جيب روپوش سرمهاي رنگش كه تا نزديك زانو ميرسيد، ميگذاشت.
ـ بفرماييد.
ـ ممنون هستم... خداحافظ.
ـ خدانگهدار. دست شما... درد....
ميرفت و من به يونس ميانديشيدم كه با چند نفر ديگر در يكي از خانههاي قوطيكبريتي نزديك شهرداري ساكن بود؛ و براي كار، به خانههاي اهل محل ميرفتند.
يونس خونگرم و مهربان بود. در عوض،... او...
«انگار با همه قهر كرده. واي به حالت، اگر از تو رنجيدهخاطر شده باشد!»
با خودم حرف ميزدم و كارهايم را زير ذرهبين ميگذاشتم: ادب و احترام، دستمزد به موقع، چاي، شربت، شيريني بهشتي، سيب سرخ، پرتقال شيرين، بهترين ليوان، تميزترين ظرف، سيني ورشويي....
زهرا ميگفت: «بابا، براي آقا يونس ناهار ببريم!»
ليلا با رضايت نگاهم ميكرد. اما، آنها پيش از ظهر ميآمدند و ميرفتند؛ هم يونس و هم «او».

آن روز وقتي صداي زنگ در را شنيدم، با ياد او از جا برخاستم.
زهرا گفت: «بابا حتماً تميزكار آمده.»
گوشي را برداشتم و با تعجب به چشمهاي منتظرش خيره شدم.
ـ بله؟!
ـ سلام. يونس هستم!
در را برايش باز كردم.
چند دقيقه بعد، نوبت به پذيرايي رسيد. چاي و شيريني را با سيني، بالاي پلهها گذاشتم و به طرفش رفتم.
ـ سلام آقا يونس. بفرماييد.
ـ سلام آقا. زحمت كشيديد.
از كار برگشته بود و لباسهايش خيس و نامرتب بود. چكمههاي لاستيكياش را نپوشيده بود. چشمهايش فراخ و درخشان بود.
دوست داشتم كنارش بمانم و صحبت كنيم. زودتر از من، او شروع كرد.
ـ آقا، از شما خداحافظي ميكنم!
ـ كجا؟! كجا آقا يونس؟!
ـ افغانستان. عروسي داريم!
ـ به شادي و مباركي!
ـ سلامت باشيد!
ـ براي هميشه؟
ـ پيدا نيست!
ـ برميگردي؟!
ـ بعد از عروسي ناهيد، شايد برگردم...