PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رای دون



mahdi271
10-05-2009, 07:12 PM
بايد خودش را به سازمان ساحلي در حومة شهر معرفي كند. كارتي به او داده بودند كه عكس خودش روي آن بود، عكسي با پيراهن سفيد و كت بنفش؛ عكسي متعلق به سي سال قبل كه براي شناسنامهاش انداخته بود. اما همان سال، هر شش قطعه عكس را به مأمور ثبت احوال تحويل داده بود و تعجب ميكرد كه چطور يكي از همان عكسها بعد از سي سال، روي كارتي به خودش داده شده است!
پايينتر از عكس، مشخصات كامل خودش و شمارهاي چاپ شده بود. r 33. و اين همان اسمي بود كه مأمور آوردن كارت او را ناميده بود و گفته بود: «آقا، شما سي و سه آر هستيد؟»
و بعد در جواب شانه بالا انداختن او گفته بود: «فردا صبح سر ساعت شش و سي دقيقه در سازمان ساحلي باشيد.»
و رفته بود و او كارت به دست، به اطاقش برگشته بود و مثل غروب هر روز كه خسته از كار، با پروندههاي اداره به خانه ميآمد و در اطاقش، روي صندلي، پشت پنجرة رو به كوچه مينشست و همانطور كه پروندهاي را روي زانوهايش ميگشود تا مثل هميشه مشكل آنها را با چندين و چند باره خواندن حل كند، از پشت شيشه، به كوچه نگاه كرده بود و به آسفالت كف كوچه كه مثل يك لَخته خون بزرگ سياه شده، زير نور لامپ تير چراغ برقها ميدرخشيد.
نگاهش را به سر كوچه، به خياباني كه سياهي جمعيت در آن انگار ميلرزيد، كشاند. پشت اين جمعيت و پشت خانهها و مغازهها ساختمانهايي بود كه هر روز در مسير اداره، آنها را ميديد. ساختمانهايي كه انگار به آسمان كشيده شده بودند و سرشان در دود گم شده بود. پشت آنها هم آنطور كه مأمور گفته بود، سازمان ساحلي بود.
اما براي چه او را خواندهاند؟ شايد مهماني بزرگي در سازمان ساحلي باشد كه وقتي به در سازمان ميرسد، يكدفعه در باز شود، و كسي تعظيم كند و با اشاره دست او را به حياطي بخواند كه صداي ساز و آواز و قهقهه در آنجا پيچيده. اما چرا او را به ميهماني دعوت كنند، يك كارمند دون قراردادي را! نه شايد اشتباه شده ... شايد هم روي پروندهاي درست نظر نداده. ولي وجدانش قاضي بود كه چقدر روي هر پروندهاي كار ميكرد، شايد ساعتها. پروندهاي دربارة شكايت كارفرما يا كارگري، و هميشه بعد از ساعتها فكر و تأمل رأيش را پاي پرونده مينوشت تا كارمندهاي ديگر هم به ترتيب رتبه پرونده را بخوانند و رأي بدهند. نه، اين هم دليل احضارش نبود. به هر حال بايد كمي ميخوابيد تا فردا صبح در سازمان ساحلي حاضر ميشد و علت همة اين اتفاقها را ميفهميد. ولي چطور به ادارهاش خبر ميداد. نبود او يعني نرفتن چندين پرونده به اداره و راكد ماندن دهها پروندة ديگر كه روي ميزش كپه شده بود. حتماً آن وقت، پهلوي ميزش صفي از ارباب رجوع تشكيل ميشد كه تا خيابان كشيده ميشد. نه، شايد در سازمان ساحلي سر ساعت هشت ميتوانست به ادارهاش تلفن كند و عذر بخواهد. حتماً ميتوانست. ولي حالا بايد كمي بخوابد.
از روي صندلي بلند شد. پروندهها را توي كيفش انداخت و روي تخت افتاد و سعي كرد به هيچ چيز فكر نكند. اما فكر سازمان ساحلي هر ثانيه، در ذهنش زندهتر ميشد و ثانيه به ثانيه كه بدنش پستتر ميشد، قيافه مأمور رساندن پيام جاندارتر ميشد. دوباره فكر كرد كه شايد دليل احضارش، قضاوت ناعادلانه روي پروندهاي بوده. اما اگر اين طور بود، كارمندهاي ديگر تذكر ميدادند. اتفاقي كه چند بار رخ داده بود و هميشه يكي دم گوشش اشتباهش را متذكر ميشد. نه ... شايد هم ...
زنگ تلفن او را از جا پراند. گوشي را برداشت و خميازهكشان گفت «الو». اما آنطرف فقط صداي بوق بود.
گوشي را گذاشت و خواست دوباره دراز بكشد كه چشمش به ساعت آويزان از ديوار روبهروي تختش افتاد. ساعت يك يا دو دقيقه به شش بود. تند بلند شد و دنبال لباسهاي ادارياش، همه جا را به هم ريخت؛ اما بعد فهميد كه لباسها هنوز تنش است. به صورتش آبي زد. بيرون دويد و به اولين تاكسي مسيرش را گفت و تاكسي بعد از مدتي پيچ و خم جلو در بزرگ خاكستري نگه داشت. بالاي آن، روي تابلوي نئوني دو كلمة سازمان ساحلي با نور سرخي ميدرخشيد و پايين، جلوي در، توي آبچالهاي، فقط كلمة سازمان منعكس شده بود و او وقتي از تاكسي پايين پريد، مراقب بود پايش توي آبچاله نرود.
كراية تاكسي را داد و بعد دستگيرة در را چسبيد و تكان داد. دريچهاي روي در، درست مقابل چشمهايش گشوده بود. در قاب دريچه صورت جوانكي ظاهر شد كه گفت: «بفرماييد؟»
ـ من را به اينجا خواندهاند، ديروز...
جوانك گفت: «حتماً ... بايد كارتي داشته باشيد.»
كارت را نشان داد تا كاغذي از دريچه بيرون آمد و جوانك گفت: «لطفاً جلو اسمتان امضا كنيد.»
با نوك انگشت اشارهاش، اسمش را پيدا كرد و جلوش امضاء كرد. در قژقژكنان باز شد و او رفت تو و خواست از جوانك تشكر كند. اما او را پشت در نديد. كمي آنطرفتر از در ـ سمت چپ ـ كيوسك نگهباني را ديد كه روي درش، دريچة شيشهاي كوچكي بود. از پشت شيشه جوانك به او نگاه ميكرد. آر به طرف كيوسك رفت. و آهسته پرسيد: «ميشود خواهش كنم برايم توضيح بدهيد براي چه من را ...»
اما جوانك دست در جيبش كرد و گفت: «اين كار خطر دارد، اصلاً ما منع شديم.»
ـ خواهش ميكنم، ميترسم بدون آگاهي بروم تو، ميترسم...
جوانك گفت: «براي ما مسئوليت دارد، من زن و بچه دارم. بايد خرج ...»
آر از جيبش پولي بيرون كشيد و در جيب جوانك گذاشت. او گفت: «گمانم يك حكم ناعادلانه داشتيد.»
و با دست به حياط اشاره كرد، و به ساختماني خاكستريرنگ با دري سبز.
آر به طرف در سبزرنگ رفت. در نيمه باز بود و دهها جفت كفش پهلوي در روي هم كپه شده بودند. او هم كفشهايش را زير بغل زد و با نوك پا رفت تو. يك راهرو دراز كه با وجود مهتابيهاي مدور كوچك، نيمه تاريك بود و دور مهتابيها گچبريهايي ديده ميشد. ديوارهاي دو طرف راهرو خاكستري مايل به سياه ميزد. و هر يك متر، دري نيمه باز بود و جلو هر در، روي يك تختة چوبي، چند جفت كفش بود.
آر در راهرو راه افتاد. صداي پاهايش ميپيچيد. و از جلو هر اطاقي كه ميگذشت، چند سر بيرون ميآمد و وقتي او برميگشت سرها تند كشيده ميشدند تو. جلو اطاقي، تند دست يكي را گرفت و پرسيد: «كجا بروم... خواهش ميكنم بگو.»
كارتش را به او نشان داد. مرد به انتهاي راهرو به اطاقي اشاره كرد كه از در نيمه بازش، نور محوي تكهاي از كف سنگي و شطرنجي راهرو را روشن كرده بود.
جلو در نيمه باز ته راهرو ايستاد و سه ضربه به در زد. صدايي گفت: «بفرماييد.»
رفت تو. توي اطاق، پاي ديوار روبهرو، رديف همكارهايش را ديد كه ايستاده و كفشهايشان را زير بغل زدهاند. كنج اطاق، پشت ميز مردي را ديد كه روي كاغذهاي روي ميز خم شده بود. مرد گفت: «آقاي r 33، يك پروندة ناعادلانه...» و پوشهاي را بالا آورد. پوشهاي خاكستريرنگ كه آر، سه روز پيش آن را خوانده بود و نظرش را روي كاغذ مخصوص رأي نوشته بود: «كارشناسان ما اعلام كردهاند كه رأي شما ...»
آر دستهايش را بالا آورد و گفت: «من يك كارمند قراردادي تازهوارد هستم آقا. من رأيي ميدهم و چندين نفر ديگر ...» و با دو دست به همكارهايش كه به تأييد سر تكان ميدادند، اشاره كرد: «هر كدام ميتوانيم رأي نفر قبلي را اگر ناعادلانه تشخيص داديم، باطل كنيم و رأي جديد و درست را بنويسيم. با اين وضع، رئيس اداره آخرين نفر است و رأي او مهم است و اگر اشتباهي بوده ... در رأس ايشان بودهاند كه...»
مرد از پشت ميز بلند شد و گفت: «بله، همه همين را ميگويند، همه ... ولي ... ولي ... رئيس اداره هم همين را ميگويد، بعدش ... شما نميدانيد كه هيچ رأيي هرچند هم مزخرف باشد، از بين نميرود، بلكه خواه ناخواه هر آدمي رأيهاي قبلي را ميخواند، رئيس ادارة شما و رئيسهاي ديگر هم رأيي صادر كردهاند كه از خواندن رأي شما تأثير گرفته است.»