PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکم



mahdi271
10-05-2009, 07:08 PM
در نزديكي شهر كوچك و كوهستاني اف. در يك صبح ماه ژوئن سال 1412 ميلادي جسد مردي پيدا شد كه ظاهراً شب گذشته جيبهايش را خالي كرده و او را به قتل رسانده بودند. از آنجا كه مقتول، چيزي همراهش نبود تا با آن هويتش شناسايي شود، او را به شهر انتقال دادند و در مردهشوي خانه گورستان، در مقابل انظار عمومي به نمايش گذاشتند. عدهاي از مردم كه جسد را ديدند، با قاطعيت گفتند كه اين مرد را شب گذشته، قبل از به قتل رسيدن ديده بودند. ميگفتند او را در مهمانخانه ديدهاند و شنيده بودند كه مقتول به آنها گفته تاجر است و براي مسائل كارياش در سفر است. مرد مهمانخانهدار كه قاضي احضارش كرده بود، ضمن تأييد اين مطلب گفت: «مرد بيگانه، يعني مقتول، بعد از صرف غذاي مفصل، ديرهنگام مهمانخانه را ترك كرده و قبل از رفتن از ادامه سفرش صحبت كرده بود. همزمان با او دو جوان نيز كه موقع صرف شام سر ميز او نشسته بودند و با وي گپ ميزدند آنجا را ترك كردند. در ضمن صورتحساب آنها را نيز مقتول پرداخت كرده بود.»
قاضي پرسيد: «آيا آن دو جوان ساكن اف. هستند؟»
مهمانخانهدار پاسخ مثبت داده و نام آنها را گفته بود: «اوربيني و ويگيليو.»
قاضي دستور داد دو جوان را به حضورش بياورند. اگرچه آنها اظهار كردند در بيرون مهمانخانه از مرد تاجر جدا شدهاند. و اگرچه از تفتيش خانههاي آن دو، هيچ مدرك مشكوكي دال بر مجرم بودن آنها به دست نيامد، اما آنها به حكم قاضي زنداني شدند. قاضي در طول روزهاي بعد آنها را به كرّات مورد بازجويي قرارداد و هرچند سؤالاتش را بسيار زيركانه و ماهرانه مطرح ميكرد، اما موفق نشد كوچكترين نشانهاي از نقش داشتن آنها در قتل پيدا كند. و بالاخره به اين نتيجه رسيد كه نه اوربيني و نه ويگيليو هيچكدام قاتل تاجر نيستند. با اين وجود، در آزاد كردن آن دو مردد بود. يك شب در كشاكش ترديدها اين فكر به ذهنش رسيد كه تصميم را به خدا واگذار كند. روز بعد دستور داد اوربيني را بياورند. از او پرسيدند آيا در شبهايي كه زنداني بوده هيچ خوابي ديده است؟
اوربيني با تعجب به قاضي نگريست و گفت: «بله، يك شب خوابي بسيار عجيب ديدم.» و ادامه داد: «روي خياباني دراز كشيده بودم، بدون اينكه قادر باشم كوچكترين حركتي كنم. هوا تاريك بود و ميترسيدم كه مبادا گارياي از راه برسد و مرا زير بگيرد، به خصوص اينكه مدام از دور صداي غلتيدن چرخهاي گاريهايي را ميشنيدم. اما از گاري هيچ خبري نبود. هنگامي كه از خواب پريدم، از وحشت خيس عرق بودم.»
قاضي اندكي تأمل كرد و بعد دستور داد اوربيني را در گرگ و ميش سحر با دست و پاي زنجيرشده در مركز شهر روي خياباني كه در آن ساعت از صبح، روستاييان آن حوالي گاريهايشان را از آنجا به بازار ميآوردند، به حالت خوابيده قرار دهند. قرار شد دو ساعت آنجا بماند، روستاييان را در نزديكي محل مجازات متوقف كنند و گاريهايشان را به گونهاي هدايت كنند كه انگار در خيابان هيچ اتفاقي نيفتاده است. چنانچه اوربيني اين آزمون را پشت سر ميگذاشت، آزادياش به او بازگردانده ميشد.
خود قاضي نيز روز بعد در محل حضور پيدا كرد. با مأمورانش منتظر ماند تا برنامه اجرا شود. در نهايت حيرت ديد دو ساعت گذشت ولي هيچ گاري از آنجا عبور نكرد. بعد از اينكه شخصاً غل و زنجير را از دست و پاي اوربيني گشود، دو مأمور فرستاد تا به آن حوالي سرك بكشند و ببينند چرا روستاييان صبح آن روز به بازار شهر نيامدهاند. مأمورها بعد از مدت كمي بازگشتند و خبر آوردند كه كمي پايينتر از جايي كه اوربيني را قرار داده بودند، نيمهشب گذشته كوه ريزش كرده سنگ و شن تمام جاده را بند آورده بود. اين قضيه باعث شده بود كه قاضي دست خدا را در اين اتفاق ببيند. او فوراً امر كرد كه ويگيليو را نزدش بياورند. از او نيز پرسيد آيا در مدتي كه حبس بوده خوابي نديده است؟ زنداني لبخندي زد و جواب داد: «خواب ديدم دستم را در دهان شيرسنگي كنار ورودي شهرداري فرو كردهام.»
قاضي انديشيد كه او نيز بيگناه است.
ويگيليو ادامه داد: «شير دستم را گاز گرفت.»
قاضي با ناباوري پرسيد: «يعني شير سنگي دستت را گاز گرفت؟»
زنداني جواب داد: «خب، اين فقط يك خواب بود.»
قاضي گفت: «بسيار خب، اكنون به آنجا ميرويم. تو دستت را در دهان شير خواهي كرد و اگر شير دستت را گاز نگرفت، دستور خواهم داد آزادت كنند.»
بعد همراه زنداني و دو محافظش به طرف شهرداري راه افتاد. از آنجا كه خبر نجات اوربيني به سرعت در شهر پيچيده بود، تعداد زيادي از مردم نيز پشت سر آنها راه افتادند. اين خبر كه به يك معجزه شباهت داشت، مردم را مشتاق كرده بود تا در آزمون ويگيليو نيز حضور يابند. مردمي كه در ميدان شهر، گرد آمده بودند وقتي با اشارات محافظين قاضي به عملي كه قرار بود ويگيليو براي اثبات بيگناهياش انجام دهد، پيبردند؛ صداي قهقهههايشان بلند شد. حتي خود زنداني نيز وقتي داشت از پلههايي كه به ورودي شهرداري منتهي ميشد بالا ميرفت، لبخند به چهره داشت. او به اين اميد كه به زودي آزاد ميشود دستش را در دهان شير سنگي فرو كرد، اما با فريادي آن را به سرعت بيرون كشيد. مردمي كه نزديكتر بودند به چشم ديدند كه با حركت سريع ويگيليو عقربي روي پلههاي شهرداري افتاد. گويا حيوان در سوراخ دهان شير پناه گرفته بود و در مقابل دستي كه وارد پناهگاهش شده بود، با نيش زدن از خود دفاع كرده بود. قاضي دستور داد زنداني را فوراً به زندان بازگردانند. همچنين دستور داد هيچ پزشكي را براي مداواي او نفرستند، چون او از مقصر بودن ويگيليو مطمئن شده بود. زنداني بعد از تحمل دردي شديد، جان داد. با اين وجود اطمينان قاضي، نسبت به قتل مرد تاجر نادرست بود. در واقع نه اوربيني و نه ويگيليو، هيچ نقشي در قتل آن مرد نداشتند. قاتل واقعي مردي بود كه بيست سال بعد در شهر ناپل، هنگاميكه در بستر مرگ بود، به عمل رذيلانهاش اعتراف كرد. اما هيچكس، حتي قاضي شهر اف. از اين موضوع مطلع نشد.