PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : به خانه بر میگردیم



mahdi271
10-05-2009, 07:04 PM
روی مبل راحتی لمیده بود. درست وسط میدان جنگ. گلولهها صفیرکشان از مقابلش میگذشتند. تانکها با آرایشی منظم به سمتش میآمدند. دشمن با توپ و خمپاره و کاتیوشا منطقه را حسابي میکوبید. به وضوح میدید موج گلولههای کاتیوشا چگونه مردان را بر سینه خاکریز میکوباند. صدای ناله زخمیها، صدای آتشبارها و فریاد شادی آنانی که تانکهای دشمن را هدف قرار داده بودند، در گوشش بود و لحظهای قطع نمیشد. بوی اجساد سوخته، دود، باروت، و خون مشامش را پر کرده بود. بوی خون بیشتر آزارش میداد. نفسش را بند میآورد. حالش را به هم میزد. درست مثل آن بازی. انگار خودش بود و مرتضی و آن غروب هراسانگیز. در آن شرایط، زبانش بند میآمد. سرش انباشته از تصاویر گنگ و آزاردهنده میشد. حتی نمیتوانست به بچهها نهیب بزند تا بازی را قطع کنند. همانطور که نمیتوانست در آن شرایط از روی مبل بلند شود و کاری بکند. حتی فرار. فقط میتوانست چشمانش را ببندد، گوشهایش را بگیرد و نفسش را در سینه حبس کند. درست مثل دیروز، امروز و احتمالاً فردا.

روی مبل کمی جابهجا شد. لیلا را میدید که با سینی چای به سمتش میآید. بیآنکه چیزی بگوید، لیوان چای را برداشت. لیوان را مقابل دیدگانش گرفت و آرام حرکت داد. اشکال گنگ و ناهمگونی در نظرش میآمدند و میرفتند. موج خمپاره به ناگاه از روی مبل به زمینش انداخت. احساس کرد تمام بدنش غرق خون شده است. گیج بود. نگاهی به پیراهن کثیفش انداخت. از استحکامات سنگرهای دیدبانی و خط اول و دوم خبری نبود. تنها سنگینی نگاه لیلا بود و لیوان خالی چای که روی فرش افتاده بود. لیلا لیوان را برداشت و از اتاق خارج شد. میدانست که لیلا میداند در چه حال و روزی است. به راحتی تا عمق وجودش را میشکافت و این، آزارش میداد. به دنبالش راهی آشپزخانه شد.
ـ امیر و محمد کجان؟
ـ معلومه تو حیاط. میخوان بازی کنند. مثل همیشه...

دستی به موهایش کشید. لیلا داشت پارچهای برای تمیز کردن فرش پیدا میکرد. ناخواسته به سمت پنجره رفت. کسی داشت صحبت میکرد. دقت کرد. صدای فرمانده گروهان را تشخیص داد.
ـ ظاهراً جنگ به زودی تموم میشه. نباید بیاحتیاطی کنید. ما مجبوریم عقبنشینی کنیم. این یه دستوره. نباید تلفات بدیم قهرمان بازی هم ممنوع.
منطقه استقرارشان زیر آتش شدید خمپاره و کاتیوشا بود. و باران بیامان گلولهها.
خودش نفهمید چرا جلو فرمانده را گرفته است. همانطور که کف پایش را به فرش میسایید، گفت: «حالا باید چی کار کنیم؟ با فریاد الله اکبر عقبنشینی کنیم؟»
بیشتر به یک شوخی شبیه بود. شاید هم واقعاً شوخی بود. رو بر گرداند. لیلا داشت فرش را تمیز میکرد. میدانست که لیلا همه چیز را میداند. هم اکنون کجاست، چه میکند، با چه کسی حرف میزند و چه چیزی آزارش میدهد. آزار. آن بازی بیشتر آزارش میداد. بازيای که هیچ گاه به پایان نمیرسید. امیر، بازی را به هم میزد یا محمد. فرقی نمیکرد. در هر حال بازی به هم میخورد. و لااقل، این به نفعش بود. خودش باعث و بانی اولیهاش بود و حالا باید تاوانش را میداد.
ـ بازی داره شروع میشه.
ـ آره همون بازی. مگه طوریه؟ مثل همیشه. مثل دیروز. مثل پریروز. آره این بازی رو تو شروع کردي، تو یادشون دادی و خودت هم باید تمومش کنی.
لیلا آخرین جملهاش را با تأکید خاصی گفت. و گفت: «این بازی از وقتی مقدمهاش شروع شد که هفتهای یه بار امیر را آوردی خونه ما تا با محمد بازی کنه. یادت رفته؟ بنده خدا مادرش هم خیلی راضی نبود. خودش به من گفت. وقتی هم بهت گفتم، گفتی نمیتونی نسبت به بچه مرتضی بیتفاوت باشی. راست هم میگفتی. اما هیچ وقت فکرش رو نمیکردی این طوری بشه. علی جان! امیر مشکل داره. سئوال داره. لااقل به یه سئوالش جواب بده. و الله اگر من میتونستم جوابش رو میدادم. اما تو چه کردی؟ محمد رو جلو انداختی. من دلم برای بچه مرتضی میسوزه، اما بیشتر برای محمد خودم نگران هستم. محمد نمیتونه براي سئوال امیر، جوابی پیدا کنه. حالا هم نمیتونی این دو رو از هم جدا کنی. یادت باشه خودت کردی.

امیر داشت بر پیشانی محمد، سربند میبست. لیلا بی صدا از اتاق خارج شد. آسمان گرفته بود.
علی سرش را به شیشه سرد پنجره چسباند. به خنکایش نیاز داشت، و به سکوت. دو میگ دشمن در آسمان ظاهر شدند. غرش آسمان و در پیاش صدای انفجارهای پیاپی. حضور نفربرها، تانکها، خودروها و بارش آتشبارهای سنگین دشمن. و چهره مرتضی، با همان نگاه همیشگی. و بعد از لحظهای گم شدنش در تاریکی.
صدای بچهها به وضوح شنیده میشد. چیزی به آغاز آن بازی نمانده بود. مانده بود اتمام حجتها و شرط و شروط. مثل همیشه. بازیای که انتهایش جر زنی بود و دعوا و جار و جنجال و قهر. آن هم تنها تا روزبعد.
امیر مقابل محمد قرار گرفت و به چشمان او خیره شد.
ـ یادت باشه این بار بازی نیمه تموم نمیمونه. قول بده.
ـ خودت قول بده. پریروز یادت رفته؟
ـ من امروز بابا مرتضیام و تو هم بابای خودت باش.
ـ اما دفعه پیش تو به جای بابای خودت بودی. هر وقت بابای خودت میشی آخرش یک چیزی میگی و هر وقت هم بابای من میشی یک چیز دیگه. امیر تو همیشه کارو خراب میکنی.
بازی شروع شد. فرمانده فریاد کشید: «چیزی به شب نمونده. آتش دشمن قطع شده. این تنها فرصت ماست که عقبنشینی کنیم و در موضع بهتری استقرار پیدا کنیم. دستور همینه. کسی حق تکروی نداره. مرتضی میشنوی؟»
امیر مثل پدر، سرش را به علامت تصدیق، آرام تکان داد. و بعد صدای لیلا که از آشپزخانه میآمد.
ـ الان چهار سال از پایان جنگ میگذره. باید این ماجرا تموم بشه. برای همیشه. میفهمی علی؟!
علی با خودش بود. انگار همین دیروز بود. روبهروی تانکهای دشمن میایستادند و آرپیجی شلیک میکردند. شانه به شانه. لحظهای از هم جدا نمیشدند. اما ...
ـ سرنوشت؟
ـ مرتضی گوش کن. دارم جدی سئوال میکنم. تا حالا به سرنوشت و تقدیر فکر کردی؟
ـ علی جان تو الان درست موقع عقبنشینی از سرنوشت میپرسی؟ اون از اون سئوال عجیبت از فرمانده. این هم از این سئوالت. شانس آوردی که نزد تو گوشت.
ـ اما تو این همه سال که تو جبهه بودیم، هیچ بلایی سرمون نیامد. حتی یک خراش بر نداشتیم. تا دلت بخواد هم ریسک کردیم. قهرمان بازیها یادته؟ اما خیلیها رفتند. خیلیها که حتی زیاد اهل جلو رفتن نبودند. یعنی واقعاً سرنوشت اینه که ما زنده بمونیم؟ شاید خدا میخواد بازنده بمونیم.
مرتضی دستی بر صورت خود کشید و گفت: «شاید تو راست بگی. شاید هم نه، اما حالا وقت این حرفها نیست. علی جان چرا این حرفها را میزنی؟ علی واقعاً چهت شده؟ لااقل یه چیزی بگو.»
محمد سری تکان داد. داشت ذهنش را متمرکز میکرد تا جوابی که پدرش داده بود را بیاد بیاورد. هیچگاه این طور نمیشد. شاید سختش بود که جمله او را بگوید. شاید توان نگاه کردن به چشمان امیر را نداشت. (به همین دلیل سکوت کرد و هیچ نگفت) برای علی هم شنیدن جمله خودش سخت بود. اما این خودش بود که این نمایش را یاد آن دو داده بود. و حالا باید تاوانش را میداد.
صدای فرمانده به گوش رسید:
«مسیر حرکت نباید در دید کامل تانکهای دشمن باشه. به زودی همه ما به خونه بر میگردیم. در شرایط فعلی فقط باید به این مسئله فکر کنید. همین. مرتضی چی میخوای بگی؟
ـ اما الان من دوست ندارم برگردم. بچههای زیادی اینجا به شهادت رسیدند. چه طور میتونیم تنهاشون بگذاریم؟ فرمانده تا عقبنشینی چه قدر وقت باقی مونده؟
ـ به محض اینکه هوا کاملاً تاریک بشه. دستور همینه.
مرتضی رودرروی فرمانده قرار گرفت. به چشمانش خیره شد.
ـ نگاه کنید. ما فرصت داریم جنازههای شهدا رو اینجا خاک کنیم. فرمانده، تنها جنازه رضوی اون ور خاکریز افتاده. تا بچهها این جنازهها رو خاک کنند. من و علی میریم و جنازه رضوی رو مییاریم. اون دوست قدیمی ما بود. ما یک روزی هم محلی بودیم. این طوری بعدها میتونیم بیایم سراغ بچهها، و به خانه برشون گردونیم.الان هم که دشمن، آتش توپخونهاش رو قطع کرده.

فرمانده سرش پایین بود. داشت فکر میکرد. مرتضی را میشناخت. تک تک بچهها را هم میشناخت. میدانست دست بردار نیست و در آن شرایط همه نقشهها را ممکن است بر هم بزند.

ـ فرمانده! من میدونم شرایط عوض شده. من نمیخوام نافرمانی کنم. اما ...
ـ فرصت کمی داریم. خیلی خوب. برو دنبال رضوی. ما هم بقیه رو خاک میکنیم. اما یادت باشه تو هم بچهداری. و خانوادهای که منتظرت هستند.

با اشاره دست فرمانده، موجی در میان بچهها افتاد. علی شانه مرتضی را به چنگ آورد. علی سرش را آرام بر شیشه سرد میسایید و نفس نفس میزد. برقی بر آسمان نشست.
پرسید: «تو واقعاً میخوای بری اون وسط. آن هم تو تیررس دشمن؟»
ـ عراقیها ما رو نمیزنند. اونا هم میدونند جنگ همین روزها تموم میشه. اصلاً مگه من و تو بارها این کار و نکردیم؟ یادت رفته چند تا از بچهها رو برگردوندیم؟
ـ اما وضع الان فرق داره. جنگ داره تموم میشه. به امیر فکر کن.
ـ اما من از بازی نیمه تموم خوشم نمییاد. شاید این همون سرنوشتیه که ازش حرف میزدی. حالا با من میآیی یا نه؟
ـ مرتضی ... من با تو نمییام. من ... من. سرنوشت ما شاید...
ـ با من نمیآیی؟ علی چهت شده؟ علی... خیلی خب من تنهایی میرم. میتونم بیارمش. بحث سرنوشت را هم بذار برای بعد.
از علی فاصله گرفت. علی خیز برداشت و شانهاش را دوباره به چنگ آورد. خواست چیزی بگوید، نتوانست در آغوشش گرفت.
علی به سرعت، بخار روی شیشه را با کف دست پاک کرد. بغض در گلو داشت. بازی به انتهایش نزدیک میشد. خدا خدا میکرد بازی همین جا تمام بشود.
مرتضی آرام گفت: «علی جان نگران نباش من بر میگردم.»
به سرعت از روی خاکریز بالا رفت. از دور، جنازه رضوی را میدید. به پشت افتاده بود.
پشتش سوراخ سوراخ بود. ناگهان باران گلوله به سویش باریدن گرفت. زیگزاگ میدوید و یا حسین (ع) میگفت. عراقیها تیربارهایشان را روی خاکریز گذاشته بودند و به طرف مرتضی آتش میریختند.
آسمان به غرش درآمده بود: باران تند بود و ریز. امیر در گل و لای باغچه چند بار فرو افتاد. صدای لیلا میآمد که میگفت: «الان بچهها سرما میخورن صداشون کن بیان تو.»
دشمن حالا با خمپاره، وجب به وجب دشت را میکوبید. لحظهای بعد مرتضی بالای سر جنازه بود. جنازه را کول گرفت. پشت به دشمن به راه افتاد. دیگر توان دویدن نداشت. قدم اول. قدم دوم. تعادلش برای لحظهای به هم خورد. گلولهای به ناگاه پشت سرش نشست. مرتضی و جنازه روی هم افتادند.
علی طاقت نیاورد. از اتاق بیرون آمد. باران، بیامان میبارید. محمد روی زمین نشسته بود و میگریست. امیر در گل و لای دست و پا میزد. از پلکان بالکن پایین آمد. نمیدانست به سراغ محمد برود یا امیر. لیلا سراسیمه خود را به بالکن رساند. علی شانههای امیر را گرفت. داشت میگریست.
علی زیر لب گفت: «بالاخره این بازی رو تمومش کردین.»
امیر فریاد زد: «چرا بابای من میون اون همه آدم این کارو کرد؟ چرا جلوشو نگرفتین؟ شما خودت گفتی یک لحظه از هم جدا نمیشدین.»
مقابلش بر زمین زانو زد. امیر را به سینه چسباند. دیگر صدایش را نشنید. نشنید که میگفت: «بابام الان کجاس؟ گورش کجاس؟» حتی نشنید که محمد با صدای بلند گفت: «کاش همراه پدر امیر رفته بودی. بابا کاش مرتضی رو تنها نمیگذاشتی.» اما علی صدای آنها را نمیشنید. فقط صدای انفجارهای پیاپی در گوشش بود. صدای خمپاره. صدای تیربار. صدای چرخ تانکها...