PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زنها همه مثل هماند



mahdi271
10-05-2009, 07:02 PM
وقتي كه يلدا گفت «شام نداريم»، هنوز به عمق فاجعهاي كه داشت اتفاق ميافتاد، پي نبرده بودم.
تازه دو ساعت بود كه تلفن دوستي قديمي، مثل قلاب جرثقيل سرنوشت، مرا از خيل بيكاران بيرون آورده بود. شغل جديد من، سردبيري همزمان دو هفتهنامه بود: يكي ويژه پسران جوان و ديگري مخصوص دختران جوان.
به خاطر زمان كم باقيمانده تا انتخابات، كار آنقدر فوريت داشت كه بايستي از فرداي همان عصر، در دفتر تازه راه افتاده هفتهنامهها حاضر ميشدم و با جمع كردن دوستان و همكاران مطبوعاتيِ خوشفكرِ پراكنده در اينور و آنور، در عرض سه هفته اولين شماره هر هفتهنامه را تحويل ميدادم.
شايد اگر تخصص من انجام اين دست كارهاي فوريتي و دقيقه نود نبود، هرگز چنين هماي سعادتي بر شانهام نمينشست. چرا كه هر چند سال يك بار، چنين نهادها و ارگانهايي به فكر انتشار نشريه براي جوانان و هدايت آراي آنان ميافتادند. (مرا ببخشيد كه به دلايل شغلي، از گفتن نام حامي اصلي اين دو هفتهنامه معذورم.)
وقتي كه يلدا گفت «شام نداريم»، پيش از هر فكر ديگري تعجب كردم. در اين سه سال زندگي مشترك، يلدا از هيچ فداكارياي دريغ نكرده بود و هرگز نديده بودم در خانهداري و شوهرداري كم بگذارد. طبيعي بود اولين فكري كه به ذهنم برسد، نداشتن مواد اوليه تهيه شام باشد.
اما علت شام نداشتن ما، اين نبود. يلدا خيلي راحت گفت: «حوصلة شام درست كردن ندارم.» و رفت و روي مبل جلو تلويزيون نشست و دورفرمان در دست، به دنبال مجموعه تلويزيوني ايرانياي گشت تا به تماشايش بنشيند.
يلدا، يلداي هميشگي من نبود. همين را به او گفتم. اولين اصل در روابط زناشويي، داشتن صداقت است. ضمن اينكه نبايد نگرانيها و دغدغهها را به حال خود رها كرد. بهترين راه براي حل اينگونه مشكلات، بيان صادقانه آنها به طرف مقابل است.
يلدا نظر مرا قبول نداشت. من هم اصرار نكردم كه عقيده شخصيام را به او بقبولانم. به جاي اين تلاش بيهوده، پيشنهاد كردم تا خودم شام را درست كنم. يلدا جوابي نداد. اما از قيافهاش ميشد خواند كه اين پيشنهاد برايش اهميت چنداني نداشته است.
در آن لحظه، وجود من پر از انرژي منفي بود. براي اينكه انرژي منفيام را به يلدا منتقل نكنم، نظر او را پرسيدم:
ـ به نظرت، براي شام چه كار كنيم؟
يلدا اول جوابي نداد. بعد در حالي كه نگاهش به صفحه تلويزيون بود، گفت: «من شام نميخورم. گرسنه نيستم.» و موهايش را پشت گوشش انداخت.
من از زنهايي كه موهايشان را پشت گوش مياندازند، خوشم نميآيد. احساس ميكنم در چنين حالتي، گوش مثل يك تكه غضروفِ زشتِ سوراخ بيرون ميافتد. اين را يلدا هم ميداند. اما در آن لحظه اصلاً به ذهنم خطور نكرد كه ممكن است يلدا به عمد، موهايش را پشت گوش انداخته باشد. براي همين، نزديك او رفتم و با ملايمت و محبت، موهايش را از پشت گوشش آزاد كردم.
يلدا اصلاً به من نگاه نكرد. تنها واكنش او به اين عمل من، انداختن دوباره موها به پشت گوش بود.
واضح بود كه يلدا از چيزي ناراحت است. بنابراين اشتها نداشتن او و حتي تهيه نكردن شام، همه و همه، تبعات اين ناراحتي دروني بود. ميدانستم تنها راه برونرفت از اين تنگنا، حرف زدن درباره اين ناراحتي است. بنابراين جلوش رفتم و دوزانو، روي زمين نشستم. يلدا هنوز به تلويزيون نگاه ميكرد. دست او را با دو دست گرفتم و آهسته، انگشتان و پشت دستش را نوازش كردم. پس از چند لحظه، گفتم: «يلدا جان! من تو را رنجاندهام؟»
ـ چي؟!
دوباره جملهام را تكرار كردم. يلدا بدون اينكه نگاهش را از صفحه تلويزيون بردارد، جواب منفي داد.
اين، شروع خوبي نبود. گفتم: «يلدا جان! به من نگاه كن.»
چند ثانيه هيچ اتفاقي نيفتاد. بعد، يلدا، كمحوصله به چهره من نگاه كرد و گفت: «دارم فيلم ميبينم.»
البته، دقيقتر اين بود كه ميگفت در حال تماشاي مجموعه تلويزيوني هستم. اما آن دم، وقت اين نكتهسنجيها نبود.
گفتم: «فردا بعد از ظهر، دوباره اين را پخش ميكنند. آن موقع، با هم مينشينيم و تماشايش ميكنيم.»
يلدا نفس بلندي كشيد؛ تلويزيون را خاموش كرد و به پشتي مبل، تكيه داد.
ـ شما كه بايد از فردا هفتهنامه دخترانتان را دربياوريد!
اصلا يادم نبود. آنقدر رفتار يلدا و تلاش ذهنيام براي مديريت اوضاع به هم ريخته روابطمانْ افكارم را پراكنده بود كه امر به اين مهمي را از ياد برده بودم. گفتم: «اصلا يادم نبود! ببخشيد.»
يلدا جوابي نداد. نگاهش به من نبود. اما رد نگاهش هم مشخص نبود. البته نه اينكه ثابت نباشد.
ـ بايد خدا را خيلي شكر كنيم.
يلدا فقط سر تكان داد.
ـ بالاخره از اين بيكاري درآمديم.
باز هم سكوت.
ـ چرا چيزي نميگويي؟
ـ چقدر حقوق ميدهند؟
لحنش خيلي از سرِ سيري بود. گفتم: «نميدانم. شايد فردا در اين باره هم حرف بزنيم.»
اما خوشحال بودم كه يلدا وارد اين بحث شده است.
ـ اينها را دقيق مشخص كن. نشود مثل جاهاي ديگر!
كمي عصبي شدم. تكرار ياد كلاهبرداريهاي گذشته و ضررهايي كه به من و خانوادهام وارد شده بود، هميشه همين حالت را در من به وجود ميآورد.
ـ اين دوستم كه زنگ زد، آدم معتبري است. تازه، پشت سر پروژه [...] است. آنها هم كه در پول غلت ميزنند. (مجدداً بايد ببخشيد كه از آوردن نام حامي اصلي اين نشريات معذورم.)
ـ حالا چرا هم پسران، هم دختران؟
يلدا داشت نگاهم ميكرد.
ـ خوب، به خاطر تفاوتهاي جنسيتيشان است. طبيعتاً اين تفاوت، روي طرز فكر و علايقشان هم اثر ميگذارد.
ـ چرا فقط پسران نه؟ دخترها را چه كار دارند؟
در جمله يلدا، نوعي عرق جنسيتي وجود داشت. احساس كردم با مادري طرف هستم كه مثل يك مادهشير از كودكش دفاع ميكند.
ـ نصف آرا مال زنان است. اكثريت خاموشي هستند كه معمولاً در «انتخابات»ها فراموش ميشوند و كمتر براي جذب رأيشان، كار جدياي صورت ميگيرد.
ـ چرا شما بايد سردبير هفتهنامه دختران جوان باشيد؟
تأكيد يلدا روي واژه «جوان»، زياد بود. حس شوخيام گل كرد. گفتم: «خوب، ميخواستي دختران پير باشند؟!»
ـ نخير! چرا شما بايد سردبير هفتهنامه دختران جوان باشيد؟
اين بار تأكيد يلدا بر واژه «شما» بود.
ـ براي اينكه احساس كردهاند كار، تنها از عهدة من برميآيد. كمتر كسي ميتواند در عرض سه هفته، مقدمات انتشار دو هفتهنامه را آماده كند.
ـ يعني هيچ زني نبود كه عرضه اين كار را داشته باشد؟
ـ احتمالاً نه.
ـ نه؟!
ـ بله. اين كار، كار سادهاي نيست. يك نوع مديريت بحران قوي لازم دارد. در كنارش، بايد شناخت دقيقي از نيروها داشته باشي. انتشار دوهفتهنامه چيز كمي نيست.
ـ حالا چرا بايد براي دختران جوان دو هفتهنامه چاپ كنيد؟
ـ قبلاً كه گفتم عزيزم!
ـ چرا تو بايد سردبير هر دو باشي؟
ـ يعني ميخواهي بگويي من نميتوانم؟
ـ نخير. من كه به تو كاري ندارم!
ـ پس مشكل چيست؟
ـ خوشم نميآيد شوهرم با دختران جوان سر و كله بزند.
ـ به من اعتماد نداري؟
گفتن اين جمله برايم سخت بود. يلدا هم متوجه شد. گفت: «اگر به تو اعتماد نداشتم كه زنت نميشدم.»
ـ پس چه؟
دستهايش در دستهايم بود. گفت: «من به دخترها اعتماد ندارم.» و بعد اشك در چشمانش حلقه زد.
گفتم: «عزيز من! مگر ميخواهند چه كار كنند؟»
گفت: «تو اين چيزها را نميفهمي. زن نيستي كه بفهمي.»
دستهايش را از دستهايم بيرون كشيد و صورتش را ميان آنها پنهان كرد.
ـ هر وقت از من خسته شدي، به خودم بگو. خودم ميروم. بعد، هر كاري خواستي، بكن.
چشمهاي يلدا سرخ بود. اشك مژههايش را خيس كرده بود و هر دو ـ سه تاي آنها را به هم چسبانده بود.
گفتم: «وقتي گريه ميكني، خيلي قشنگ ميشوي!»
ميان گريه، ته خندهاي بر لبانش نشست. ادامه دادم: «عزيز من! از اين حرفها كه ميزني دلم ميشكند. آخر من چرا بايد از گلي مثل تو خسته بشوم؟!»
اينگونه تعريفهاي شوهران از همسرانشان، در هر حالتي كارساز است. مثل روغني كه سرازير ميشود و اصطكاكها را از بين ميبرد. باز گفتم: «هيچكس نميتواند مرا از تو جدا كند.»
ـ تو نميداني. اين زنها را من بهتر ميشناسم. تو باطن اين عفريتهها را نديدهاي.
هرچند كه از صدور چنين حكمهاي كلياي خوشم نميآيد و آن را منطقي نميدانم، اما به تلاشم ادامه دادم.
ـ آخه قرار نيست كه ما با دخترها ارتباط مستقيم داشته باشيم. مجله را چاپ ميكنيم و ميفرستيم روي دكه. يا [...] آنجا كه لازم ميداند، پخشش ميكند. اصلاً كسي رنگ اين دخترها را نميبيند كه شما نگران هستي.
ـ تلفن كه ميزنند! نامه كه مينويسند! سعي نكن توجيه كني!
ـ مگر چند ماه تا انتخابات مانده كه شما اينقدر نگراني؟! سه ـ چهار ماهه كار تمام است. تازه ... براي چنين نشريات انتخاباتياي، نه نشاني ميزنند و نه تلفنشان را مينويسند. قرار نيست كه با مخاطب ارتباط دو سويه داشته باشيم. پيامي را منتقل ميكنيم و والسلام.
دستهايم را هم به هم ماليدم تا پايان كار را كاملتر نشان دهم.
آن شب يلدا راضي شد. از فرداي آن روز، كار را شروع كرديم. هفتهنامه پسران جوان خيلي راحت، كارهايش روي غلتك افتاد و مطالب دو شماره هم آماده شد. اما كار هفتهنامه دختران جوان، پر از گير و مشكل بود. من سعي كرده بودم براي تمام تحريريه دختران جوان، از خانمها استفاده كنم؛ تا مشابهت جنسيتيشان، خود به خود كارها را پيش ببرد و باعث شود كه بتوانند به زبان خود دختران برايشان مطلب تهيه كنند و ذائقهشان را بفهمند. اما اين معادله، جور در نميآمد.
يا خانمها از اين طرف بام سقوط ميكردند و يا آن طرف. يا مطالبشان آنقدر جلف و سبك از آب در ميآمد كه حامي ما، حاضر به انتشار آن نبود؛ و يا آنقدر سنگين و كم مخاطب، كه به درد شبكه چهار سيما ميخورد.
علاوه بر همه اين مشكلات، يك مدير داخلي خوب هم پيدا نميشد، تا من، توان كمتري را صرف رتق و فتق امور هفتهنامه دختران جوان كنم.
همين درگيريها باعث شده بود كه شبها ديرتر به خانه بروم و صبحها زودتر بيرون بيايم. يلدا روزهاي اول از اين اتفاق راضي نبود و به بهانههاي مختلف نارضايتياش را اعلام ميكرد. اما در مقابل استدلال من مبني بر موقت بودن كار و نياز ما به مبلغ قرارداد، پاسخ كافياي نداشت. بنابرين، به اين توافق رسيديم كه او به خانه پدرش برود تا مدت طولاني فراق را بتواند راحتتر تحمل كند.
اما يلدا، در همين ديدارهاي كوتاه شبانهمان، با نشان دادن علاقهاش به مسائل هفتهنامهها، به من قوت قلب ميداد. من هرشب ماجراهاي روز را بيكم و كاست برايش ميگفتم و حتي گاهي وقتها از او مشورت ميخواستم، تا احساس كند در موفقيتهاي من، شريك است و سهم دارد.
يكي از همين روزها، يلدا با من تماس گرفت و گفت كه براي كمك به اقتصاد خانواده، كاري پيدا كرده است. كار يلدا، ويرايش مطالب يك مجله بود. در تماس تلفنياش به اين نكته اشاره كرد كه براي برنخوردن به غيرت بنده، بايد اضافه كند كه نشريه ويژه بانوان است و عمده تحريريهاش خانمها هستند. ضمن اينكه تنها دو روز در هفته بايد به آنجا سر بزند و يك روز مطالب را تحويل بگيرد و نوبت بعد، مطالب ويرايششده را تحويل بدهد. جاي بچهها هم كه پيش پدربزرگشان امن است.
به مرور، حضور يلدا در محل كار جديدش بيشتر شد و حتي يك روز به من اطلاع داد كه به شكل غيررسمي، از مقام گزارشگري به مسئوليت صفحه ارتقا پيدا كرده و مسئول فعلي صفحه قول داده تا مسئله را با سردبير مجله مطرح كند و موافقت او را كسب كند.
اما وضعيت من در هفتهنامههايمان به اين خوبي نبود. پس از اينكه پنج شماره از هفتهنامه پسران جوان منتشر شده بود و به زور، سه شماره از هفتهنامه دختران جوان را به چاپخانه رسانده بوديم، من قهر كردم.
دخالتهاي حامي مالي و عزل و نصبهاي بيجايشان، علت اصلي اين كنارهگيري تاكتيكي من بود. من در واقع ميخواستم با اين كار، در زمينه هفتهنامه دختران جوان، موقعيت خودم را كاملا تثبيت كنم، و با گرفتن اختيار كامل هفتهنامه، كار را سامان بدهم.
اما اين تاكتيك، خيلي موفق نبود. يك هفته بعد، همان دوست قديمي دوباره با من تماس گرفت و ضمن دعوتم به ادامه كار، از حل مشكل دختران جوان خبر داد.
حامي مالي تصميم گرفته بود خودش براي هفتهنامه دختران جوان سردبيري را تعيين كند كه او زير نظر من، مجله را منتشر كند.
وضعيت جديد، حالت آرماني مورد نظر من نبود، اما چيز خيلي بدي هم به حساب نميآمد. چرا كه ديگر مشكلات هفتهنامه دختران جوان از دوشم برداشته شده بود و تنها نظارتي محتوايي و راهبردي بر دوشم ميماند. بنابراين موافقت كردم؛ و قرار شد فرداي آن روز، مراسم معارفه سردبير جديد برگزار شود. دوست قديمي نام سردبير جديد را هم گفت؛ اما متأسفانه او را نميشناختم. اين مسئله با ابراز تعجب دوست قديميام مواجه شد. چرا كه ميگفت اين سركار خانم محترمه، از نويسندگان همان نشريه بوده است.
شب، مسئله را با يلدا در ميان گذاشتم. يلدا خيلي خوشحال شد. از اينكه به جاي سر و كله زدن با آن همه زن، فقط با يك نفر سر و كار خواهم داشت، راضي بود؛ اما موافقت نهايياش را به ديدن خانم سردبير موكول كرد. من هم پيشنهاد دادم كه يلدا فردا با من به مجلهمان بيايد و ضمن شركت در مراسم معارفه، خانم سردبير را خوب ورانداز كند و تصميمش را بگيرد. هرچند، از او خواستم تا با سعه صدر و نظر به مضيقههاي ماليمان، نظر نهايياش مثبت باشد!
چند لحظه بايد ببخشيد. احساس ميكنم دوباره يكي از آن حملههاي عصبي دارد به سراغم ميآيد. بايد چند تا از قرصهايم را بخورم تا جلو حمله را بگيرند.
بله! در اين چند سال، حملههاي عصبي رهايم نكرده است. مخصوصاً هر بار كه ياد آن جلسه معارفه كذايي ميافتم. روانپزشكم پيشنهاد داده كه كل ماجرا را يكبار بنويسم و براي هميشه ذهنم را راحت كنم. نميدانم چه خواهد شد؛ ولي اميدوارم كه همينگونه بشود.
به هر حال، مراسم معارفه برگزار شد؛ و همان اتفاقاتي هم كه پيشبيني ميكنيد، رخ داد، و شد، آنچه شد.
من هيچگاه نفهميدهام كه چگونه يلدا به آن شكل فجيع مرا دور زد؛ و به قول جوانان امروز پيچاند. يعني غرور مردانهام هرگز اجازه نداده كه چنين سؤالي بكنم. اما اين را خوب ميدانم كه پس از مدتي، اين من بودم كه موظف به هماهنگي مطالبم با او شدم.
آخر كار، خيلي شيرين نبود. انتخابات برگزار شد و نامزدهاي مورد نظر حامي مالي ما انتخاب نشدند. در نتيجه، هفتهنامه پسران جوان هم تعطيل شد. اما هفتهنامه دختران جوان از وزارت ارشاد مجوز گرفت؛ و همسر مسئول حامي مالي ما، مدير مسئول شد و يلدا سردبير ماند. هرچند، هنوز كه هنوز است، همان نام مستعارش را در شناسنامه هفتهنامه ميگذارد، تا كمتر به غيرت بنده بر بخورد.
بچهها را هم از خانه پدر يلدا به خانه آوردهايم و مسئوليت نگهداري آنها و طبيعتاً خانه هم بر دوش بنده افتاده است.
بايد مرا ببخشيد كه بيش از اين نميتوانم مزاحم اوقاتتان شوم. چراكه يواش يواش يلدا به خانه ميآيد و هنوز براي شام كاري نكردهام.