PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فردا دوباره



mahdi271
10-05-2009, 08:16 AM
صدای صلوات از کوچه به گوش میرسد.
لحاف را روی صورتم میکشم. بوی یاس، مشامم را پر میکند. چشمانم را میبندم و سعی میکنم دوباره بخوابم، شاید باز خوابش را ببینم.
ـ دختر، بلند شو دیگه! چقدر میخوابی! داره ظهر میشه.
مامان لحاف را از روی سرم میکشد. آفتاب روی دیوار افتاده است. مینشینم و میگویم:
سلام مامان!
ـ علیک السلام. پاشو زودتر صبحونه بخور، که خیلی کار داریم. الآنه که خاله احترام و بچههاش سر و کلهشون پیدا بشه.
با خود فکر میکنم: درسته، خیلی کار دارم. امروز حتماً میآد. یعنی امیدوارم. باید زودتر آماده شم تا وقتی میآد، همه جا مرتب باشه.
دست و صورتم را که میشویم آبپاش را بر میدارم و به سمت شمعدانیها میروم. چهارده گلدان شمعدانی را کنار حیاط چیدهام. شمعدانیها چه باطراوتاند.
گلدانها را یکی یکی آب میدهم. مامان از توی اتاق صدا میزند: ـ طاهره بیا صبحانه بخور.
ـ نمیخورم مامان. روزهام.
ـ حالا امروز چه وقت روزه گرفتنه! مهمون داریم.
ـ من چی کار به مهمونا دارم. تازه، دلم میخواست جمعه رو روزه باشم.
یک دستمال بر میدارم و شروع میکنم به برق انداختن شیشه پنجره اتاق.
ـ دختر شیشه دیگه نامرئی شد! چقدر میسابی این بدبخترو، هر روز هر روز!
از حرف مامان خندهام میگیرد. نمیدانم تظاهر میکند که چشم انتظار نیست یا اینکه یادش رفته. مگر میشود یادش رفته باشد! غیر ممکن است.
بوی اسفند خانه همسایه، حیاط را پر میکند. صدای صلوات، باز هم شنیده میشود.
ـ مامان! خونه آقای سیفی، خبریه؟
ـ چطور خبر نداری! پسرشون بعد از ده سال اسارت، آزاد شده. چند روزی هست که فامیل اومدن خونه آقای سیفی؛ تا هر وقت پسرشون اومد، اینجا باشن. خدا رو شکر که خانم سیفی هم از چشم انتظاری در اومد. صبح زود، پسرشون رسید.
بغض گلویم را میفشارد. خوشحالم از خوشحالی همسایه. یعنی او هم امروز میآید؟ نباید وقت را از دست بدهم. باید همه جا مرتب بشود. میخواهم وقتی میآید، ببیند منتظر آمدنش بودم.
حیاط را آب و جارو میکنم.
ـ طاهره جون! یادت باشه مهمونا که رفتن، لباس صورتیت رو بپوش، تا مطمئن شم مشکلی نداره. باید هفته دیگه آماده باشیم. هر چی نباشه، تو دختر خاله عروسی. باید خودی نشان بدی.
با دلخوری میگویم: لباسم مشکلی نداره، مامان. ولی من عروسی نمیآم.
ـ یعنی چی من عروسی نمیآم! تو و تینا که مثل دو تا خواهرید. همین مونده که مردم برامون حرف در بیارن. اون وقت فکر میکنن تو حسودیت شده.
ـ برام مهم نیست که مردم چه فکر میکنند. همین که گفتم: من نمیآم.
ـ نمیآم نمیآم! آخرش از دست تو دق میکنم. معلوم نیست چند وقته، چه مرگته.
دلم میگیرد. میدانم اگر به عروسی تینا نروم، باید پیه خیلی چیزها را به تن بمالم. اما عیبی ندارد. آخر، عروسی تینا از آن عروسیهایی است که به قول معروف «یک شب که هزار شب نمیشه؛ پس هر کاری در این یک شب حلاله». هر وقت توی این مجالس پا میگذارم، دیگر تا مدتها خواب او را نمیبینم. اصلاً انگار با من قهر میکند. آه که چقدر دلم برای دیدنش پر میکشد! امروز حتماً میآید.
مامان مشغول ریختن سبزی آش، داخل دیگ بزرگ مسی است. اخمهایش را در هم کشیده است. به طرفش میروم. او را میبوسم و میگویم: مامان جون! کاری نداری کمکت کنم؟
مامان رویش را بر میگرداند و جوابم را نمیدهد.
هنوز تا ظهر، دو ساعت مانده. شمعدانیها را آب دادهام، شیشهها را برق انداختهام، حیاط را آب و جارو کردهام. خدایا! امروز مرا از چشم انتظاری خلاص کن.
ـ حالا که خیلی دوست داری کمک کنی، برو یه مقدار کشک بخر. میری؟
با صدای مادر، رشته افکارم پاره میشوم.
ـ چشم! میرم.
از خانه که بیرون میآیم، در پوست خود نمیگنجم. شاید مثل دیروز، اتفاقی بیفتد که باعث شود شب خواب او را ببینم. آه! چه خواب خوشی! چه رؤیای شیرینی!
به مغازه خواربار فروشی که میرسم، مکثی میکنم. مثل همه صبحهای جمعه، خیابان خلوت است. هیچکس بیرون خانه منتظر نایستاده! کسی محله را آب و جارو نکرده است. مثل اینکه اهالی محل، هنوز از خواب بیدار نشدهاند.
دلم میگیرد. اطرافم را خوب نگاه میکنم؛ شاید پیرزن دیروزی، دوباره برای خرید آمده باشد. اما از او خبری نیست. کاش امروز هم اینجا بود!
وارد مغازه میشوم و خرید مامان را انجام میدهم. از فکر پیرزن نمیوانم بیرون بیایم. دیروز که از دانشگاه بر میگشتم توجهم را به خود جلب کرد. پیرزن به قدری خمیده بود که بیاختیار به یاد دوران کودکی افتادم که با دوستانم، آفتاب مهتاب بازی میکردیم. زنبیل قرمز کهنهای در دست داشت که مقداری قند و شکر در ان بود. پیرزن به سختی راه میرفت. خود را به او رساندم.
ـ مادر، سلام!
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، جواب سلامم را داد.
ـ مادر، تنهایی؟ بچههات نیستن تا کمکت کنن؟
لرزشی در صدایش افتاد و گفت: من کسی رو ندارم. توی این دنیا، همه منو فراموش کردن.
نمیدانم چرا از او خجلت کشیدم و گفتم: قربونت برم مادر! من جای دختر شما. اجازه بدید زنبیلو براتون بیارم.
زنبیل را از او گرفتم و آرام آرام، با قدمهای او حرکت کردم. به خانهاش که رسیدیم زنبیل را زمین گذاشتم. پیرزن به سختی سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. لایهای از اشک روی چشمان خستهاش نشسته بود. لبخند کمرنگی زد و گفت: پیر شی الهی، مادر! من که کاری ازم بر نمیآد؛ اما ایشاءالله، عوضش رو از پسر فاطمه بگیری.
دیشب خواب او را دیدم. خواب دیدم در یک باغ پر از گل قدم میزنم. آرام بودم و سبک. نغمه زیبایی به گوش میرسید. شاخههای نرگس و یاس، چشم را نوازش میکرد. هالهای از نور دیدم. و بعد، او آمد. لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود. شاخه گلی به من داد. یک شاخه یاس که میانش غنچه نرگسی شکفته بود. عطر یاس مشامم را پر کرد. با صدای صلوات که از خواب بیدار شدم، بوی یاس در اتاق پیچیده بود. کاش پیرزن امروز هم اینجا بود، زنبیلش را میگرفتم و در عوض، او هم دعایم میکرد!
به خانه میرسم. مهمانها آمدهاند. اما او، هنوز نیامده است. دلم میگیرد.
خاله احترام، مشغول هم زدن آش است. رو به من میکند و میگوید: این آش، خوردن داره. هر چی نباشه، آش پشت پای حاجیه. به امید خدا، بابات هر چه زودتر از مکه برگرده و شما رو از چشم انتظاری در بیاره. ایشاالله یه روز هم برای عروسی تو این جا جمع بشیم. بالاخره پدر و مادر تو هم آرزو دارند. تنها آرزوشون هم خوشبختی یه دونه دخترشونه.
دوباره دلم میگیرد. پیش خود فکر میکنم؛ واقعاً تنها آرزوی پدر و مادر من همینه؟ یعنی وقتی که بابا بیاد، مامان دیگه چشم انتظار نمیمونه؟
به اتاقم میروم. تا ظهر چیزی نمانده. لباس صورتیام را میپوشم.

اذان را که میگویند، به نماز میایستم. بعد از نماز، از پشت پنجره، بیرون را نگاه میکنم. هنوز از او خبری نیست. اما میآید. پیش مهمانها میروم. خاله و عروسش به مامان کمک میکنند. ولی تینا نیامده است. مامان، مرا که میبیند، نزدیکم میآید، و طوری که دیگران نشنوند، میگوید: چرا این پیرهنتو پوشیدی:؟ زودباش تا خالهت ندیده، برو عوضش کن، برای عروسی تینا دست دوم حساب میشه. زشته.
حوصله جر و بحث کردن با مامان را ندارم. سرم را به علامت اطاعت تکان میدهم. اما دوست دارم او که از راه میرسد، زیباترین لباسم را پوشیده باشم.
کنار خاله میایستم. کاسههای آش، کنار هم چیده شدهاند. مادر آش را در کاسه میریزد، و خاله آن را با پیازداغ و کشک، تزئین میکند. بعد، یکی یکی به دست پسرش میدهد تا آنها را در محل، پخش کند.
عروس خاله به اتاق میرود تا چند کاسه دیگر بیاورد. خاله سرش را به سر مادر نزدیک میکند و با ناراحتی به او چیزی میگوید. به سختی صحبتهایش را میشنوم.
ـ خفه کرد منو این دختره پررو. خوش به حالت آبجی، که عروس نداری. نمیدونم تو گوش پسرم چی خونده، که اونم طرفدار زنش شده. من هم جوابشونو دادم.
ـ خوب کاری کردی خواهر، حالا حرف حسابش چیه؟
کنجکاو میشوم برای این که بهتر صحبتهایشان را بشنوم. کنار مامان مینشینم. خاله، دور و بر را نگاهی میکند و آرام میگوید: چه میدونم! کلافهام کرده. توی همه کاری فضولی میکنه. یه روز میگه مهر تینا زیاده؛ به دامادتون رحم کنین. یه روز میگه این قدر جهیزیه ندین؛ خودتون رو زیر بار قرض نبرین. خیر سرش، دلسوز ماست. اما میدونم از حسودیشه. چشم نداره ببینه وضع تینا از او بهتره.
خاله، کاسه دیگری به دست پسر کوچکش میدهد. کاسه داغ آش، از دست پسرخاله لیز میخورد و روی زمین میافتد. تمام آش پخش میشود. خودم را به کناری میکشم.

غروب که میشود، خانه هم خلوت میشود. به اتاقم می روم. غمگین و دلشکستهام شمعدانیها را آب دادهام. شیشهها برق میزنند. حیاط آب و جارو شده است. آقای سیفی و خانمش، دیگر چشم انتظار نیستند. بابا که بیاید، مامان هم از چشم انتظاری در میآید، و من... امروز هم نیامد. نگاهم به لباسم میافتد. چیزی نظرم را جلب میکند. یک لکه روی لباسم دیده میشود. لکه آش است. یادم میآید، همان وقت که خاله از عروسش بد میگفت، همان وقت که کاسه شکست، آش به لباسم ریخت. و من، متوجه نشدم. خدایا! اگ لکه از روی پیراهنم پاک نشود! همین حالا باید پیراهنم را تمیز کنم؛ تمیز تمیز. تار وزی که میآید، لکهای به لباسم نباشد.
فردا دوباره باید شمعدانیها را آب دهم.