PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : انجمن مخفی



mahdi271
10-05-2009, 08:10 AM
يكي از شبهاي سهشنبه است. شب سكوت. شب سرد. منبر، کنج حياط است. جاي وعظ و روضه، صداي گنجشكهاست كه از ميان شاخههاي درخت خرمالوي حياط ميآيد. ميرزا روي صندلي نشسته است، آقاجان روبهرويش. من زانوبهزانوي آقاجان. خانة ميرزا سوت و كور است، خودش است و دخترهايش. درِ خانه را بستهاند. خدمه را مرخص كردهاند. طوري در را باز ميكنند كه گويا هر آن منتظر بلواي مشروطهخواهاناند. صداي پاي زنانهاي ميآيد. و صدايي كه ميگويد: آقا ميهمان نميپذيرند.
آقاجان اصرار ميكند. عرض كوچه را ميرود و ميآيد. به من نگاه ميكند. روي سكوي كنار در مينشيند. جايش را عوض ميكند.
لنگة چوبي در صدا ميكند. ميگويد؛ گفتند برويد.
ـ بفرماييد همايون كمال آمده. از مريدان ميرزا!
ـ كدام مريد! آقا مريدي ندارند.
ـ همايون هستم. همايون كمال!
چشمهايي در تاريكي به من نگاه ميكنند. صداي آن سوي در ميگويد: بله. آقازادهتان را به جا آوردم.
آقاجان، من را پيش مياندازد: بندهزاده، با آقا انس دارد. هم سن و سال صبيه آقا، قدسي خانم، است. مدرسه جديده نامنويسي كرده. روضه ماه قبل، با آقا صلاح مشورت شد. خودشان به تحصيلات جديده عنايت داشتهاند.
ـ مريد اگر مريد باشد، مشورت نميكند كه بعد به ميل خودش عمل كند.
ـ خلاف اين، تا به حال به انجام نرسيده.
ـ انجامش را توي روزنامه...
ساكت ميشود. انگار حرفش ته گلويش ميماند. شايد بغض ميكند. تكيهاش را به در ميدهد. لنگة در به هم ميآيد.
ـ بگوييد همايون عرضي دارد. اصرارشان كنيد.
آقاجان دست برده و پنجهاش كوبة ساييده زنانه را ميگيرد. لنگه در بسته نشده متوقف ميشود. صدايي از پشت در ميآيد.
ـ کسب اجازه ميکنم.
در نيمباز است. خشخش پاي آقاجان در كوچه خاكي ميرود و ميآيد. به ديوار تكيه ميدهد. اين پا و آن پا ميكند. جلو در ميايستد. از لاي در به حياط نگاه ميكند. متوجه من كه ميشود، روي سكوي كنار در مينشيند.
لنگة در باز ميشود. آقاجان جلوتر ميرود. وسط حياط كه ميرسد، رو به من ميگويد: همين جا باش تا برگردم.
در بيروني باز است. دختر ميرزا ميآيد:
ـ مجلس روضه است. آقازاده را ميبرم.
پاي آقاجان روي پلهها خشك ميشود. ميآيد پايين. دست من را ميگيرد. ميگويد: من هستم. برويم!
و از پلهها بالا ميرويم.
ميرزا رو به من ميگويد: سرباز آقا، بيشتر پيش ما بياييد!
پيرتر از آخرين باري كه آمديم نشان ميدهد. در تبسمش اندوه است. در نگاهش اشك. ديوارهاي اتاق بيروني را سياهي كوبيدهاند. حاشية درها كتيبهپوش است. رويش به من است و من نميفهمم چه شده كه ميرزا ديگر آقاجان را به اسم نميخواند. فعل جمع هم نميبندد. با من صحبت ميكند. انگار آقاجان نيست. يا اگر هست قادر به سخن گفتن نيست. چيزي درونش را ميخورد.
آقاجان من را نگاه ميكند؛ من دستهاي ميرزا را كه پوست و استخوان است. ميگويد: من هميشه به دخترهايم كه مثل شما عقلرس شدهاند ميگويم، خدا به شما محبتي كرده كه به بعض از پيرمردهاي هشتاد ـ نود ساله نكرده است. در اين سن نوجواني چيزهايي را به رؤيت شما رسانده است كه برخيها تا دم مرگ از آن غافلاند.
دهانش با هر چند كلمه خشك ميشود. جرعهاي آب مزمزه ميكند. ميگويد: علتش هم يكي اين است كه شما را با مجلس ابا عبدالله الحسين، روحي فداه، انس داده است. كسي كه از كودكي با اين معنا رفاقت پيدا كند، محال است محبت اين خاندان را فراموش كند. اگرچه در بلاد كفر رها شده باشد. بلکه اگر او هم از اين رفاقت غفلت کند، ابي عبدالله، عليهالسلام، او را در بلايا رها نميکند. اينها خاندان کرماند. در راه رفاقت واقعي مال و جان ميدهند. رفاقت واقعي خيلي ارزش دارد. نادر است. آن روزِ روضه كه شما را ديدم، دانستم كه بين شما و همسن و سالهايتان آن رفاقت واقعي نيست كه از حرف شما دنبالهروي كنند. بِهِتان گوش و دل بدهند. بله، شما زماني متوجه ميشويد كه با مار و عقرب امتحانشان كنيد. اما امام حسين، به رفاقت يارانش يقين داشت؛ قبل از اينكه امتحان واقعي برسد!
ميگويم: آقا! شما هم رفقايتان را امتحان كردهايد؟!
آقاجان سرخ شده، اما صدايش درنميآيد. انگار تنها بايد تماشا كند. ميرزا به تفكر فروميرود. دستش را روي صورتش ميگذارد و آرنج را به دستة صندلي تكيه ميدهد.
ـ بله!
و تكرار ميكند: بله بله بله ... .
آنطور با تفكر تكرار ميكند كه گمان ميكنم از هركدام، يك امتحان گرفته است. دست را از روي صورت برميدارد. اشاره ميكند تا نزديكتر بروم. دو زانو تا پاية صندلياش ميروم. پاهاي لاغرش زيرِ شلواري از كتان سفيد، از ميان قبا بيرون افتاده است. چشم از نگاهش برنداشتهام. سرش را طوري تكان ميدهد كه ميخواهد باز هم نزديكتر شوم. بر زانو ميايستم. بعد بر پاها. حالا بلندي قدم به اندازة ميرزاست. سر در برابر سر. چشم در برابر چشم. سرم را ميان دستهايش ميگيرد. انگار ميخواهد من را به سينهاش بچسباند. آقاجان سر جايش بهت خورده است. سرش را پايين انداخته. ميگويد: سؤالي كردي كه احدي از من نپرسيده بود.
با تأمل، طوري كه آقاجان هم بشنود، ميگويد: بله، خدا همهمان را امتحان ميكند، حتي شما را!
ـ من را؟!
ـ بله. بچهايد كه باشيد. آدم كه هستيد! نيستيد؟
ـ هستم!
ـ حضرت قاسم، سلام الله عليه، هم مثل شما بود. امتحان شد. خودش خواست امتحان شود. از عمويش التماس كرد. اينقدر به قبولياش مشتاق بود! امام ما چيزي باقي گذاشت كه تكليف همه را از كوچك و بزرگ معلوم ميكند. هر كسي در واقعه كربلا شفيعي دارد.
ـ شما هم؟
به فكر فروميرود. با چشمهاي شيشهاي، باز عمق نگاه من را ميبيند. ميگويد: از خدا ميخواهم شفيع من را آن غلام سياهي قرار دهد که به دعاي امام روسفيد شد. غلام بود، اما در خاطرخواهي امام، آزاده شد.
ـ آقاجان من، پيش شماست؟
نگاهي به آقاجان مياندازد. ميگويد: امام حسين وقتي به ظاهر بيکس ماند، كشته شد. تا زماني که يار و ياور داشت به دشمن اجازه ندادند به ايشان صدمه برسانند.
ميگويم: شما را هم ميكشند!؟
آقاجان بر خود ميلرزد. چشمهايش تنگ و تاريك و خسته است. خودخوري ميكند. گويا با دستهايش دهان من را ميفشارد. ميرزا لحظهاي چشمهايش را ميبندد. بدون وقفه ميگويد: همة ما فداي اسلام ميشويم، ان شاء الله!
ميگويم: من هم ميشوم؟
سر و گوشم را نوازش ميکند. ميگويد: زنده باشي آقازاده! زنده باشي!
نگاهش را از من برميگرداند سوي ديگر اتاق. جايي كه سايههاي بلندمان پاي ديوار افتاده و با بازي نور نمايش ميدهند. ساية آقاجان كوچك است، سايه ميرزا بزرگتر. و سايه من كه گويا با شبح آقاجان يك تنيم، با دو سر. از خودم ميترسم. از سايهام كه ساية من نيست. شباهتي به انسان ندارد. سايهام را كنار ميكشم. مياندازم پاي صندلي ميرزا. ميگويد: درِ آن گنجه را كه باز کردي، دنبال ظرف شكرپنير بگرد. تبرّکيِ مشهد است. يك مشت براي خودت بياور.
ميگويم: آقا...
ميرزا ميگويد: بخور. باشد به حساب شيريني رفاقتمان در اين ايام غربت!
لبخند ميزند. كوتاه. آنقدر كه شيرينياش نيامده، از روي صورتش ميپرد.
در گنجه كه باز ميشود، صداي آقاجان ميآيد، در زمزمه و بريدهبريده، دارد حرفهاي نگفتهاش را ميگويد. حرفهاي گفتهاش را تکرار ميکند. بعد سكوت است.
كاسه ته گنجه است. در طبقه مياني. بين سيني برنجي و گلابپاش مسي، آينة مفرغي مدور بي شيشه و چيزهايي كه ديده نميشوند. زمزمة آقاجان بلندتر ميآيد. خودش را رسانده روبهروي ميرزا. يك نگاهش به من است، يك نگاهش به ميرزا. وقتي ساكت ميشود، صدايي از ميرزا شنيده نميشود.
دستم كنگرههاي كاسه بلورين را لمس ميكند. كنجكاوي، دستم را پيش ميبرد، عقبتر، آن سوي تاريکيها. کشيده ميشوم روي نوك پنجه پا. چيزي ته گنجه است. سرد و سخت و سنگين است. آقاجان گويا از جاي دوري ميرزا را اسم ميبرد. اسمِ تنها مانده. نه آقايي با او هست، نه ميرزايي. صدايي از ميرزا شنيده نميشود. حرفهاي آقاجان کند است، تند ميشود. بيوقفه. بريده بريده. جملههايش كوتاه. صدايش بلند ميآيد. منتظر جواب نميماند.
دست ديگر را هم پيش ميبرم. چشمهايم براي ديدن انتهاي گنجه كور است. حدس و گمان ميآيد. سنگينياش را وزن ميكنم. سرمايش را لمس ميكنم. ميرزا ميگويد: امروز وعدة روضة هفتگي ماست.
صداي آقاجان تند و بيترديد ميآيد: براي شنيدن روضه خدمت نرسيدهايم!
آن سنگيني سرد، پيش چشمهايم است. اما خود را پشت تاريکي پنهان ميکند. نميخواهد خود را نشان دهد. ميرزا ميگويد: مصيبت نديدهايد!
آقاجان ميگويد: خوشي زير دلمان زده، آقا؛ از بلاتکليفي ملت!
حواسم بيرون گنجه است. خيالم در ميان آن مانده است. آقاجان ميگويد: دول اروپ در مصيبت ما ميخندند. هزار سال است مصيبت ميخوانيم. اما ملت رنگ ترقي و حرّيت به خودش نديده است.
ميرزا ميگويد: مانع روضه ما ميشويد. مانع توسل ما ميشويد.
آقاجان ميگويد: اروپا بر قدرت برق و بخار مسلط شده است. اما علم ما هنوز گرفتار غسل و نجاست و ولايت مجانين و اطفال است. نگاه برزخي و علم لدني به چه کار تمدن ميآيد؟!
آقاجان سکوت ميکند، ميرزا هم. حرارت کلامش تنم را ميسوزاند. شايد با نگاهشان با هم حرف ميزنند. صداي ميرزا نجوا ميشود. ميگويد: چشمهاتان افتاده است.
حالا روي دستهايم بالا آمده است. ميان تاريكي بر دستهايم روي كاسه بلوري تاب ميخورد. به چشم نميآيد.
ميرزا ميگويد: چشمهاتان افتاده است.
دلم ميپيچد. پايم قيقاج ميرود. آقاجان حتم دستي به صورتش ميبرد. پلک ميزند. بعد ميگويد: کجا؟
ميرزا ميگويد: چشمهاتان ازگناه پر شده. دلتان مرده است. اين حرفهايتان هم نقل دلمردگي است.
آقاجان ميگويد: براي جواب آمدهام امشب، نه موعظه.
ميرزا ميگويد: مصيبت اول و آخر عالم، مصيبت عظماي شهيد کربلاست. سيد بن طاووس، قدس سره، ميفرمود: اگر با ما بود، يوم عاشورا را عيد ميگرفتيم. چون سعادتي عظيمتر از آنچه هست براي امام و يارانش متصور نبود. اما در اقامه عزا تعبد ميکنيم. ميفهميد؟
از در و ديوار صدا درنميآيد، از من نفس، از آقاجان، هر دو.
ميرزا ميگويد: اميدي به باور شما و رفقاتان در انجمن ندارم، اگر نبود، که اين در و ديوار، آن آقازاده، زماني اين حرفها را شهادت ميدهند... نجات اين ملت از توفانها، به دست اين سفينه است.
دست راستم پايين ميآيد و دست چپ آونگ ميشود و بالا ميرود. ميرزا ميگويد: جناب همايون، اميدي به باورتان ندارم.
صداي تيزِ كشيدنِ فلز بر فلز، از گنجه بيرون ميريزد. تيغة براق شمشيري از مقابل چشمهايم ميگذرد و صداي خرد شدن كاسه بلوري، زير سقف بلند اتاق پخش ميشود.
آقاجان از جايش ميپرد. هوشيار شده. ميرزا دستش را بلند ميكند. گويا با دستش آقاجان را نيمخيز نگه داشته است.
آقاجان مينشيند. صداهايي از اندروني ميآيد. صداهاي پرشتاب پاها، پشت پرده ميرسند. گويا منتظر اتفاقي بودهاند.
قدسي جلوتر از همه به اتاق ميآيد. و خودش را در پناه ميرزا ميكشاند. بال عباي ميرزا، توي مشتش است، بغض توي گلويش. صداي دخترهاي ديگر پشت پرده است. هيچ كدام داخل نميآيند. دست ميرزا روي سر قدسي نشسته است.
ـ دلتان ترك برندارد. عمر كاسه شكرپنير به سرآمد. اما عمر شكرپنيرها به جاست!
بعد با همان دست به من اشاره ميكند.
ـ بياييد آقازاده. خواستيد يك مشت شكر پنير برداريد، همهاش قسمتتان شد.
ترس، از چشمهاي قدسي ميرود. نگاهي به چشمهاي خيس ميرزا ميكند. لبهاي ميرزا كنار گوشش ميجنبد.
قدسي ميآيد. از ميان گلهاي قالي ميگذرد. انگار بخواهد گلهاي قالي را در دامنش بريزد، روي نوك پا مينشيند. دامن را جمع ميكند و شكرپنيرها را گوشة دامن بلند و گلدارش ميريزد. من در بهت و ترس ايستادهام. قدسي شكرپنيرها را ميان دستمالي كه ميرزا از قبايش بيرون آورده ميريزد. ميرزا ميگويد: اين شمشير، قصهاي دارد. بياوريدش. آلت قتاله است. اما تا به حال كسي با آن زخم نخورده.
نگاه ميرزا به قدسي است، نگاه آقاجان به من، و چشم من به شمشير. آقاجان خُرد و خسته است. غلاف، هلالي چرمين است. بي خط و پر نقش و نگار. تن تيغه فولادياش مثل نقش محراب است. پر از حرف و كلمه و صدا. شمشير در آغوش من سنگيني ميكند. دستهاي ميرزا به استقبال ميآيد. صلوات ميفرستد. غلاف را به پيشاني ميكشد. كلمات تيغ را با لبهايش ميخواند. تسبيح و تکبير ميگويد. چشمهايش بسته است. آيةالكرسي ميخواند. با دقت و فراستِ تمام: «الله لا اله الا هو الحي القيوم...» نرم و با جوهره. گويا تلقين ميخواند. در چشمهايش اميد است. نگاهش را از قدسي كه يك سر و گردن از من كوتاهتر است بر من مينشاند. ميگويد: خوب رؤيتش كنيد. ميخواهيد بدانيد عمر اين شمشير چه وقت تمام ميشود؟
قدسي ميرزا را تماشا ميكند و با نرمه انگشتش نقش اسب سوار طلايي روي غلاف را نوازش ميكند. من زيرچشمي، آقاجان را ميپايم. كلاه از سر برداشته. انگشتهايش را در هم كلاف كرده است.
_ پدرم وقتي سن و سال شما بودم همين سؤال را از من كرد. پدر او هم زماني كه از نجف به تهران مهاجرت كرد، قبل از مرگش، همين را از پسرش پرسيده بود. جوابش را هم خودش داده بود. من هم مثل آنها آرزو دارم روز اين شمشير را ببينم. اگر هم مردم، شما خواهيد ديد، انشاءالله تعالي!
انگشتهاي قدسي از مرد اسبسوار روي دست ميرزا مينشيند. انگشتهاي ميرزا سست ميشود. دست قدسي بر انگشتهاي بلند و سفيد ميرزا ميپيچد و آن را در ميان ميگيرد. ميرزا سر بلند ميكند. اسم دخترهايش را ميخواند. آقاجان ميرود پاي ديوار. مات و بهتزده است. نميداند آخر اين قصه چه ميشود. آمده تا حکايت ميرزا را با مشروطهخواهان تغيير دهد. اما دست تقدير برايش قصهاي ديگر پيش آورده است. قصهاي که ميخواهد سرنوشت تمام عالم را حکايت کند. آيا نمايشي است براي رؤيت او يا پاي حکايتگر ديگري در ميان است؛ حکايتگري که قصة او و ميرزا را در ازل نوشته است؟
دخترها از پشت پرده ميآيند. پيچه انداخته. گويا ميرزا از سفر آمده. سفر غربت. سفر زيارت. انگار روزهاست او را نديدهاند. ميرزا را طواف ميكنند. عبا و صندلياش را مسح ميکنند. گرد صندلياش حلقه ميزنند. گرمتر و نزديکتر از تمام مريدانش. ميرزا شمشير را روي زانوها گذاشته. گويا قرآن بر زانو دارد. خطبه ميخواند. توي خطبهاش غم است. اسم پيامبر و قرآن است. امامها هم هستند. هر كدام با لقب و نسب. با سلام و صلوات. براي آوردن اسم هركدام هم دست بر سينه گذاشته و به فروتني بر صندلي خم ميشود. ميگويد: روضه اين شب، روضه شهداي وادي تف است، روضه اول شهيد محراب است، روضه باب محرقه بيت پيامبر است، بل، روضه خود نبياكرم، صلواتالله عليه، است.
دخترهاي ميرزا شانه به شانه هم نشستهاند. دو زانو. تنگ هم. يكپارچه چادر. سر كه برميگردانم، آقاجان از حکايت ميرزا رفته است. من ماندهام و دخترهايش. آخر حکايت از شکرپنير شيرينتر است. از شمشير ميان گنجه مرموزتر.
ميرزا زمزمه ميكند: امشب نياز به وعظ نيست. امشب ميخواهيم گله كنيم. ميخواهيم بگوييم زمان فراق ما طولاني شده. ميخواهيم بگوييم از خودمان نااميد شدهايم. ميخواهم بگويم عمر محسن رو به اتمام است. مويش سفيد شده. چشمش كمنور است. قوه سامعهاش تحليل رفته. اما هنوز چشم به راه توست.
صدايش ناله ميشود. نالهاش بالا ميرود و با عمامهاش پايين ميآيد. با خودش حرف ميزند، به عربي، به شعر، به قرآن، به ناله شانهها آونگ ميشود به صداي ميرزا. گويا لرزهاي همگيشان را فراگرفته است. گويا براي غمي بزرگ با هم همنوايي ميكنند. يكي سر بر زانوي ميرزا خمانده. انگار او را تسليت ميدهد. ميرزا خوددار است. صدايش ميلرزد. اما بغضش از گلويش بالاتر نميآيد. آن دورها را نگاه ميكند. گويا با چشمهايش با كسي در آسمان سخن ميگويد. يكي از دخترها پيشاني بر غلاف شمشير ميسايد. قدسي دست بر صورت برده تا اشكها را از چشم پاك كند. شکرپنيرها از دامنش به ميان چينهاي چادر ميغلتد. چشمهاي ميرزا اشكريز است، افروخته، گشوده. گويا خاري به چشمش نشسته است.
شيون دخترها بيشتر ميشود. ميرزا شعر ميخواند. دكلمه ميكند. سكوت ميكند. و سكوتش را سخني نيست. گويا آن خار، حالا ميان گلويش نشسته است. سر را پايين مياندازد. يكباره ميشكند. ميلرزد. دخترها گويا به لباس ميرزا تبرك ميجويند. يكي از دخترها چيزي ميگويد. صداي شيونشان بلندتر ميشود. امام دوازدهم را صدا ميزنند. شمشير را دست به دست ميگردانند. مانند كودكي آن را دست به دست ميكنند و با بال چادرها غبارش را ميگيرند. ياد شکرپنير در خاطرم نمانده است. کسي شيرينياي از آن به دهان نبرده است.
به خودم که ميآيم دستهايم از شکرپنير خالي است. چشمم از اشک پر. آقاجان منتظر است من را تا لواسان دست خرکچياي بسپارد. سفارشهايش را که ميکند، ميگويد: برويد به سلامت.
خرکچي که رخت بازاريها را پوشيده، ميگويد: حرف آخر را بايد ميزديد. حکم اين بود.
آقاجان پا به پا ميشود. ميگويد: چند روز ديگر خودت با همين گاري ميبرياش.
صداي گاري زير گنبدکهاي خالي بازار ميپيچد. آقاجان کوچک و کوچکتر ميشود، تاريکي بزرگ و بزرگتر. صداي روضه ميرزا دور و دورتر.